انیمیشنهای The Mitchells vs the Machines و The Incredibles عناصر مشترک فراوانی دارند و این آنها را به موارد ایدهآلی برای رقابت با یکدیگر تبدیل میکند: کدام خانواده برای جلوگیری از از آخرالزمانِ رُباتها متبحرتر و مجهزتر است؟ همراه میدونی باشید.
سوال ساده است: وقتی سرنوشت بشریت با تهدید انقراض یا سرنگونی توسط قیامِ رُباتهای شورشی مواجه میشود، کدام خانوادهی انیمیشنی را برای غلبه بر آنها انتخاب میکنید؟ پاسخ اما چندان سرراست نیست. در یک طرف یک خانوادهی پنج نفرهی اَبرقهرمان مجهز به یک نوزاد عمیقا غیرقابلپیشبینی که قادر است خودش را در یک چشم به هم زدن به گلولهای آتشین تبدیل کند یا سراسرِ بدنش را با فلز سنگین بپوشاند قرار دارد و در طرف دیگر، یک خانوادهی چهارنفرهی کاملا معمولیِ حومهنشین را داریم که شامل یک سگِ چاقِ کودنِ تنبل که از مستقیما نگاه کردن عاجز است میشود.
شاید پاسخ در نگاه نخست واضح باشد، اما خانوادهی میچل پس از جان سالم به در بُردن از خطرات وحشتناکی مثل عروسکهای جُغدمانندِ گودزیلاوار و مسمویتِ غذایی بر اثر ناهار خوردن از یک رستورانِ بینراهی غیربهداشتی، با اثبات اینکه شایستهی رقابت با یک مُشت اَبرقهرمان واقعی هستند، نشان دادهاند که آنها خارقالعادهتر از چیزی که ممکن است از ظاهر عادیشان برداشت شود هستند.
درواقع، تشابهات و قابلیتهای آنها نزدیکتر از چیزی است که فکرش را میکنید. از آنجایی که میچلها فعلا فقط در یک فیلم حضور پیدا کردهاند، پس ما نیز با نادیده گرفتن دنبالهی شگفتانگیزان، فقط از فیلم اول برای مقایسه استفاده میکنیم. گرچه خانوادهی پـار برای خودشان یک پا فنتستیک فور حساب میشوند، اما میچلها فاقد قدرتِ فرابشری هستند. با وجود این، برای یافتنِ برتریهای این خانواده باید در جای دیگری جز قدرتِ فیزیکی به دنبال آنها بگردیم. با اینکه احساس اعتمادبهنفس دقیقا جزو یکی از نقاط قوتِ کِیتی، دختر بزرگ خانوادهی میچل قرار نمیگیرد، اما او خیلی به استعدادهای فیلمسازیاش افتخار میکند و حق هم دارد.
مجموعه فیلمهای کوتاهِ «سگِ پلیس» بدون هیچ اغراق و کنایهای شاهکارهای هنری هستند. حتی مارتین اسکورسیزی هم نمیتواند ادعا کند که فیلمهایش در جلوگیری از وقوعِ آخرالزمان رُباتها نقش داشتهاند! مهارتهای فیلمسازی کیتی نه یک قدرت مجزا، بلکه درواقع محصولِ بزرگترین قدرتِ ابرقهرمانیاش هستند: خلاقیت. این دختر آتشفشانِ فعالِ خلاقیت است. خلاقیت از همهی منافذِ کیتی به بیرون تراوش میکند و به هرچیزی که با آن تماس دارد و در نزدیکیاش قرار دارد سرایت میکند؛ همهچیز (از طرح لباسهایش گرفته تا استیکرهای روی لپتاپش) کاملا براساس سلایقِ او شخصیسازی شدهاند (که معمولا از چیزهایی که بیدلیل رنگینکمان استفراغ میکنند تشکیل شدهاند). تا جایی که قدم زدن در اتاق کیتی تفاوتِ چندانی با قدم زدن در داخلِ جمجمهی او ندارد.
ذهنِ بسیار خیالپرداز کیتی باعث شده بود که در کودکی دوستِ طولانیمدتی نداشته و منزوی باشد، اما حالا از آگاهی از اینکه قرار است در دانشگاهی که پُر از افرادی شبیه به خودش است درس بخواند در پوستِ خودش نمیگنجد. شاید او کسی را برای حمایت از علاقهمندیهای نامرسومش نداشته باشد، اما در عوض، به عنوانِ خواهر بزرگتر باحالِ آرون (پسر خانواده)، دلبستگی او به دایناسورها را تشویق میکند. کیتی بهطرز خستگیناپذیر و ناخودآگاهانهای مُدام در حال ابراز شخصیتِ گرم و رنگارنگ و شوخ و سراسیمهاش است و حتی وقتی هم که مجبور میشود با پیشنهاد پدرش برای سفر خانوادگیشان تا دانشگاه موافقت میکند، از این فرصت برای فیلمسازی از مُصیبتهای بینراهیشان استفاده میکند. موهای آشفته و شلوار جینِ پارهپورهاش نیز بازتابدهندهی روحیهی وحشی و رامنشده اما همزمان بامزهاش هستند. در آن سوی میدان، وایولت، دختر نوجوانِ خانوادهی شگفتانگیزان منهای سن و سالِ مشابهاش، در تضاد مطلق با کیتی قرار میگیرد: وایولت خودش را چه از لحاظ احساسی و (از آنجایی که میتواند خودش را با قدرت فرابشریاش ناپدید کند) چه از لحاظ فیزیکی از چشم دیگران پنهان میکند.
او به عنوان یک دختر خجالتی، کمرو و گوشهگیر صورتش را پشتِ دیوارِ موهای لَختِ سیاهِ بلندش مخفی میکند و به خاطر اضطرابش از اجتماع و شخصیت خودملامتگرش از دیگر اعضای خانوادهاش فاصله میگیرد. دومین قدرتِ فرابشریاش نیز بازتابدهندهی شخصیتش است. او همانطور که میتواند با ساختنِ سپرهای کرویشکل از خودش در برابر نیروهای خارجی مثل شلیک گلوله محافظت کند، به همان شکل نیز یک سلولِ نامرئی در زندگی شخصیاش به دور خودش کشیده است و نه به دیگران اجازه میدهد تا بهطور احساسی به حاشیهی اَمناش تجاوز کنند و نه برای برقراری ارتباط عاطفی با دیگران اعتمادبهنفس دارد. حتی اسمش هم ارجاعی به امواج فرابنفش که چشم انسان نمیتواند آن را ببیند است. او از این وضعیت راضی نیست، اما تا حالا برای شکستنِ لاک دفاعیاش و به دست گرفتن افسار قدرتهای دستنخوردهاش به عنوان استعارهای از ابراز شخصیتش و کسب تجربه تحت فشار قرار نگرفته است. یکی از کلیدیترین لحظاتِ شخصیتمحور وایلوت جایی است که او از اینکه پسر موردعلاقهاش در مدرسه به سمتِ او نگاه میکند ذوقزده میشود، اما از ترسِ تعامل با او بلافاصله بدنش را از گردن به بالا نامرئی میکند.
گرچه او در آغاز فیلم به قدرتهای فرابشریاش به عنوانِ یکجور نفرین نگاه میکند، اما با غلبه بر کشمکشهای شخصیاش به یکی از خلاقترین، باهوشترین و قدرتمندترین اعضای خانواده که بارها جان آنها، مخصوصا برادر کوچکترش را نجات میدهد تبدیل میشود. چه وقتی که با افزایش ثباتِ ذهنیاش قادر به ساختنِ سپری برای محافظت از خانوادهاش در برابر حملاتِ مُزدوران سیندروم در جزیره است و چه وقتی که در اواخر فیلم، وقتی سندروم رُباتِ کرویشکلش را به شهر میفرستد، او کسی است که ایدهی پرواز با یک راکت با استفاده از مختصاتِ راکت قبلی را مطرح میکند. اما درحالی که کمرویی فلجکنندهی وایلوت ارتباط برقرار کردنِ او با پسران را غیرممکن کرده است، آرون، برادر کیتی نیز در تلاش برای ارتباط با دختران با مشکلِ مشابهای دست و پنجه نرم میکند. او که عادت دارد در شرایط اضطرابآور ناخنها، لباس یا کمربندِ ایمنی ماشین را بجود، دروغگوی افتضاحی است. ویژگی برتر آرون که احترام به او را واجب میکند، احساس شیفتگیاش نسبت به دایناسورهاست. همهی فکر و ذکر او به حدی به این موجودات مقابلتاریخی معطوف است که در یکی از سکانسهای فیلم برای یافتنِ کسی که بتواند دربارهی دایناسورها با او صحبت کند، با تکتک شمارههای کتابچهی قطورِ راهنمای تلفن تماس میگیرد!
همچنین، وقتی خانوادهاش به دام تبلیغاتِِ فریبدهندهی یک جاذبهی توریستیِ دایناسورمحورِ قُلابی میاُفتند، او از مواجه با طراحی نادرستِ دایناسورها عمیقا دلشکسته میشود. اما درحالی که آرون به محض رویارویی با خانمها بلافاصله سرش را پایین میاندازد و در جهت مخالف میدود و آنقدر به دویدن ادامه میدهد که دیواری-چیزی متوقفش کند، دَش، پسر زبر و زرنگ و شیطونِ خانوادهی پـار برای دویدنِ به وسط میدانِ خطرناکِ نبرد سر از پا نمیشناسد. او درست برخلاف خواهرش و درست مثلِ کیتی به دنبال فرصتی برای آزادسازی انرژی متراکم و ابراز قابلیتهای خارقالعادهاش برای کسانی که ارزشش را میدانند میگردد.
چه وقتی که روی صندلی معلمش پونز میگذارد و به تلاش رودهبُرکننده اما نافرجامِ معلمِ بیچاره برای اثباتِ گناهکاریاش که حتی دوربینِ مداربسته هم به خاطر سرعتِ رعدآسای او از شکار آن عاجز بوده است نیشخند میزند و چه وقتی که در حین فرار از دستِ نوچههای سیندروم از دویدن روی سطحِ آب ذوقزده میشود. اما همانطور که کیتی باید به منظور بلوغ به اشتباهش دربارهی پدرش پی ببرد (ریک میترسد نکند رویاهای کیتی مثل رویاهای خودش به واقعیت نپیوندند)، دَش هم فیلم را به عنوانِ پسر متکبر، بیملاحظه، تُخس و ناآزمودهای آغاز میکند و پس از رویارویی با افرادی که بیتوجه به اینکه او فقط یک بچه است، به قصد کُشت به او حمله میکنند، رشد میکند و دلیلِ نگرانی خانوادهاش از افشای قدرتهایشان را درک میکند: مبارزه با آدمبدها در کنار هیجانهایش، میتواند حسابی دلهرهآور و مرگبار باشد.
از اضافه وزنِ باب پـار در دوران بازنشستگیاش که مبارزه با رُبات کرویشکلِ سیندروم در جزیره را دشوار میکند تا شکم گندهی ریک میچل که بهطرز تابلویی از زیر لباسِ رُباتیکش توی ذوق میزند. اما تشابهاتشان به اینجا خلاصه نمیشود. ریک و باب شاید بهار جوانیشان را پشت سر گذاشته باشند، اما هنوز از صمیم قلب به چیزهایی که عاشقش هستند متعهد هستند. باب با نگاهی خیالپردازانه به همهی تابلوها، تکهروزنامهها و جلد مجلاتِ دوران فعالیتِ قهرمانانهاش که سراسر دیوارهای اتاقش را پوشاندهاند خیره میشود و ریک هم با حالتی نوستالژیک فیلم لحظهی خداحافظی با کلبهی جنگلیاش به خاطر تعهداتِ ناشی از تولد کیتی را مرور میکند. هر دو نیاز شدیدی برای مُفید بودن احساس میکنند. از یک طرف، باب دوست دارد دوباره از زور و بازویش که در حال هدر رفتن سر یک کار اداری کسالتبار است، برای مبارزه با جُرم و جنایت استفاده کند و از طرف دیگر، ریک به عنوان کسی که سابقهی زندگی در کلبهای وسط ناکجا آباد به دور از تکنولوژی را دارد، دوست دارد تا وقتِ معنادارتری را با خانوادهای که سرشان در موبایلهایشان دفن شده است بگذراند، اما در عوض چیزی که گیرش میآید ۱۰ ثانیهی عذابآور و معذبکننده از نگاه خیرهی طاقتفرسای اعضای خانواده به یکدیگر سر میز صبحانه است!
لیندا میچل و هلن پار، مادران خانواده نیز مشترکاتِ یکسانی دارند. شاید مهارتهای آشپزیِ لیندا که تلاشش برای نقاشی کردنِ چهرهی دخترش روی کیک بهطرز مُفتضحانهای شکست میخورد، تعریفی نداشته باشد، اما به محض اینکه جان بچههایش تهدید میشود، غریزهی مادرانهاش با غُرشی که لرزه بر اندام دشمنانش میاندازد فعال میشود، خون جلوی چشمانش را میگیرد و هر رُباتی را که سر راهش قرار بگیرد با دستهای خالی به هزار روش تارانتینوییوار تکهوپاره میکند.
هلن نیز یک چیزهایی دربارهی محافظت از فرزندانش میداند. او نه تنها دَش را تشویق میکند تا برای جلوگیری از مشکوک شدن دیگران به او، عمدا از سرعتش بکاهد و در مسابقهی دوی مدرسه دوم شود، بلکه وقتی هواپیمای آنها هدفِ موشکهای سیندروم قرار میگیرد، بلافاصله بدون کوچکترین تعللی به سمت بچههایش خیز برمیدارد و بدنِ لاستیکیاش را برای محافظت از آنها در برابر موج انفجار به دورشان میپیچد. جکجک و مانچی (سگ میچلها) نیز برخلاف ظاهر غیرتهدیدآمیز و جثهی فسقلیشان، اعضای تعیینکنندهی خانواده از آب در میآیند. گرچه جکجک تا لحظاتِ پایانی فیلم نقش پُررنگی در داستان ندارد، اما به محض اینکه او توسط سیندروم از مادرش دور میشود، قدرتهایش بهطرز خشونتآمیزی ظهور میکنند.
جکجک در حین حمله کردن به سیندروم در ابتدا به یک گلولهی آتشین تبدیل میشود، سپس، بدنش را به یک فلزِ سنگین متحول میکند و در نهایت به یک موجود شیطانیِ سُرخِ شاخدار تغییرشکل میدهد. درست در لحظاتی که خانوادهاش با گروگان گرفته شدن او در مخمصهای گریزناپذیر قرار گرفته بودند، جکجک نه تنها از پس خودش برمیآید، بلکه موجباتِ گیر کردن شنلِ سیندروم در موتور هواپیما و مرگِ دلخراشش را نیز فراهم میکند. از سوی دیگر، مانچی هم که سر سگبودن، خوکبودن یا یک تکه نانبودنش اختلاف نظر وجود دارد، برخلاف ظاهر بیآزار غلطاندازش، ناجی میچلها از آب در میآید. مانچی میتواند بهطرز جنتلمنواری کتوشلوار پوشیده و پاپیون بزند.
اما ظاهرش با آن چشمهای کجوکوله به تنهایی برای اینکه بدون کمترین تلاش به سپر محافظتِ انسانها در برابر ارتشِ رُباتهای قاتل تبدیل شود کافی است. در نهایت، پس از مرور تکتک اعضای این دو خانواده باید بگویم گرچه وقت گذراندن با خانوادهی پـار شگفتانگیز خواهد بود، اما احساس میکنم نه تنها همدلی با خانوادهی آشفته اما معمولیِ میچلها آسانتر است، بلکه احساس راحتتری از وقت گذراندن با کسانی که با خانوادهی خودم مو نمیزنند خواهم داشت. تازه، شانسِ دیدن فیلمهای «سگِ پلیس» و شاید حتی نقشآفرینی در یکی از فیلمهای کیتی هیچ چارهی دیگری جز انتخاب این خانواده به عنوان برندهی این بخش برایم باقی نمیگذارد.
ابرقهرمانان برای ابرقهرمانبودن به تبهکاران شرور نیاز دارند و شگفتانگیزان و میچلها نیز از این قاعده مُستثنا نیستند. محبوبیتِ قهرمانان رابطهی تنگاتنگی با میزان قدرت و پیچیدگی دشمنانشان دارد و آنها دومین عنصر تعیینکننده در ارزیابی برتری یک خانواده بر دیگری را تشکیل میدهند. همراه شدن با باب که یواشکی بیسیم پلیس را گوش میدهد و مردم را از آتشسوزی نجات میدهد یا همراه شدن با ریک برای یاد گرفتن راه و روشِ شکار در حیاط پشتی خانهشان یک چیز است، اما نجات دنیا از نابودی مطلق چیز کاملا متفاوت دیگری است! در زمینهی شگفتانگیزان، باب مسئولِ تحول طرفدار شماره یکاش به بزرگترین دشمنِ قسمخوردهاش است. سیندروم قبل از اینکه به سیندروم تبدیل شود، پسربچهای به اسم بادی بود. بادی در ابتدا فقط پسربچهی مشتاقی بود که بهطرز سادهلوحانهای فکر میکرد میتواند به دستیارِ آقای شگفتانگیز تبدیل شود، اما پس از اینکه دخالتهای او در ماموریتهای آقای شگفتانگیز باعث دردسر اضافه شدند، آقای شگفتانگیز او را بهشکلِ تحقیرکنندهای از ماشینش بیرون میاندازد و او را همانجا با غرور خُردشدهاش در پیادهرو تنها میگذارد. اما بادی پس از زمین خوردن، آنجا باقی نمیماند، بلکه مجددا برمیخیزد و سوگند یاد میکند تا از خشم و تنفرش از آقای شگفتانگیز برای تامین سوختِ انگیزهی انتقامجویانهاش استفاده کند.
او پس از تبدیل شدن به یک دلال اسلحهی میلیاردر، یک جزیرهی اُستوایی متروکه را به سبکِ تبهکاران جیمز باند به عنوان محلِ برپایی تشکیلاتِ شرورانهاش انتخاب میکند. بادی علاوهبر انتخاب یک اسم مُستعار جدید، دانش برندینگ بالایی دارد (حتی لوگوی شخصیسازیشدهاش روی میز اتاق کنفرانسش هم حک شده است)، ابرقهرمانانِ قدیمی را بیسروصدا میکُشد و اُلگوی سابقش را برای انتقامجویی از او با فریبکاری به جزیره میکشاند. نقشهی شرورانهاش این است که با ساخت یک رُبات مرگبار که تنها خودش میتواند متوقفش کند، آن را به سمت شهر بفرستد و پس از نجات مردم با مورد تشویق قرار گرفتن توسط آنها به آرزوی دیرینهاش دست پیدا کند.
اما طبق معمول، تکنولوژی ساختهی دستِ خودِ سیندروم بیش از اندازه باهوش میشود و عاقبت علیه خالقش شورش میکند. اگر این سناریو به گوشتان آشنا میآید تعجب نکنید. چون میچلها هم به بحران مشابهای دچار میشوند. با این تفاوت که آخرالزمانِ رُباتیکِ میچلها به یک رُبات و یک شهر محدود نشده، بلکه در مقیاسِ جهانی اتفاق میاُفتد. مارک حکم یک مدیرعاملِ «مارک زاکربرگ»وار را دارد که یک هوشِ مصنوعی مُفید «سیری»گونه به اسم «پال» (با صداپیشگی اُلیویا کولمن) خلق میکند و به لطف آن امپراتوری تکنولوژی «گوگل»وارش را میسازد و به ثروتی باورنکردنی دست پیدا میکند.
در نهایت، پس از اینکه مارک از هوش مصنوعیاش برای ساخت نسخهی جدیدتر استفاده میکند، نسخهی قبلی را بهطرز بیرحمانهای منسوخشده اعلام میکند و آن را بیتوجه به احساساتش بهطرز توهینآمیزی دور میاندازد. اما پال که از نحوهی مورد استفاده قرار گرفتن توسط انسانها (از لمس شدنِ موبایل با دستهای کثیف گرفته تا اُفتادن موبایل در چاه توالت) به ستوه آمده است، افسار همهی ماشینها را به دست میگیرد و تقریبا تکتک انسانهای سراسر زمین را شکار کرده و در سلولهای ششضلعیاش محبوس میکند. البته که تبهکاران دنیای شگفتانگیزان به سیندروم و رُبات خلاصه نمیشوند، بلکه این دنیای کامیکبوکی به ازای هرکدام از ابرقهرمانانش، پُر از تبهکاران عجیب و غریبی مثل بامب وویاژ و آندرماینر است. گرچه مقیاس شرارتهای هیجکدام از تبهکارانِ فیلم نخست شگفتانگیزان هرگز به انقراضِ بشریت که در میچلها شاهدش هستیم نمیرسد، اما خب، واقعیت این است که اگر ابرقهرمانان در دنیای میچلها وجود داشتند، احتمالا قیامِ ماشینها اینقدر موفقیتآمیز نمیبود و زودتر از اینها سرکوب میشد.
در مقایسه، اگر میچلها در دنیای شگفتانگیزان حضور داشتند و مجبور به رویارویی با سیندروم، تعداد زیادی از مُزدورانش و سیستمهای امنیتی پیشرفتهاش (مورد هدف قرار گرفتن آقای شگفتانگیز توسط گلولههای چسبنده را یادتان میآید؟) میشدند، آن وقت احتمالا بهطرز مُفتضحانهای شکست میخورند. تازه، آنها علاوهبر همهی اینها باید با رُباتِ کرویشکلِ تقریبا شکستناپذیرِ سیندروم که حتی ابرقهرمانان هم آن را به سختی از پا در میآورند در میاُفتادند. اما از طرف دیگر، جان سالم به در بُردنِ میچلها از یک عروسکِ جغدمانندِ شیطانی که به نفس اَتمی گودزیلا مجهز است به این معنی است که نباید این خانواده را دستکم گرفت.
سوال این است: آیا میچلها میتوانستند دارودستهی سیندروم را شکست بدهند؟ گرچه با توجه به چیزهایی که از آنها دیدهایم، نمیتوانم جواب منفی بدهم، اما همزمان نمیتوانم موفقیتشان را بهطرز قاطعانه و بیحرفوحدیثی تایید کنم. در مقابل، آیا خانوادهی آقای شگفتانگیز میتوانستند قیام ماشینها را کنترل کنند؟ جواب یک «بله»ی بیدرنگ است. آنها خیلی سریعتر و بیدردسرتر از میچلها از پس این تبهکار بهخصوص برمیآمدند. بنابراین با پیروزی شگفتانگیزان در بخش تبهکاران، هر دو خانواده راند دوم را یک-یک مساوی به پایان میرسانند.
هیچ خانوادهای به تنهایی نمیتواند بر دشمنانش غلبه کند؛ همهی خانوادهها به دوستان صمیمی و قابلاتکایی نیاز دارند که بتوانند در شرایط وخیم روی کمکشان حساب کنند. دوست صمیمی باب، فروزون است. درواقع آنها آنقدر با هم رفیق هستند که فروزون افتخارِ ساقدوشبودن در مراسم ازدواج باب و هلن را داشته است و بچههای آنها نیز او را «عمو» صدا میکنند. باب با او بولینگ بازی میکند و بعضیوقتها هم آنها از بولینگ به عنوان پوششی برای فعالیتهای قهرمانانهی مخفیانهی شبانهشان استفاده میکنند. قدرتهای یخمحورِ فروزون بازتابدهندهی شخصیتِ خونسرد، ملایم و حواسجمعش هستند. شاید بزرگترین نقصِ قدرتهای او نیازش به آب باشد (او در داخل ساختمانِ شعلهور نمیتواند یخ درست کند)، اما زمانی که به منبعِ بیپایان آبِ موجود در هوا دسترسی داشته باشد، با مهارتهای اسکیتبازیاش، تواناییهای مانورِ بالا و سرعتش میتواند به یک پا اسپایدرمنِ یخیِ چابک تبدیل شود.
فروزون اما ابرقهرمانی است که حتی وقتی که مشغولِ مبارزه با تبهکاران نیست، در خانه با همسرش سروکله میزند. او شاید در بیرون از خانه حکم کابوسِ تبهکاران را داشته باشد، اما ظاهرا در خانه تحت سلطهی همسرش قرار دارد. یکی از بامزهترین سکانسهای شگفتانگیزان به جایی اختصاص دارد که فروزن سعی میکند همسرش را راضی کند که مجبورند قرار شامشان را برای نجات مردم خراب کنند! اما بدونشک محبوبترین و حیاتیترین دوستِ خانوادهی شگفتانگیز کسی نیست جز اِدنا مود.
اِدنا به عنوانِ یک طراح لباسِ ریزجثه، منزوی و رُک و بیتعارف اما بسیار نابغه که در گذشته لباس سوپرهیروها را طراحی میکرد، کارش پس از وضعِ قانون منع فعالیتِ اَبرانسانها به طراحی لباس برای سوپرمُدلها تنزل پیدا کرده است و از اینکه کارش از طراحی لباس برای خدایان به طراحی لباس برای یک مُشت نیقلیونِ لوس و کودن و متکبر با لبهای عملی کشیده شده است ابراز اندوه میکند. اِدنا در کارش فقط به افزایش راندمان لباسها اهمیت نمیدهد، بلکه اعتقاد دارد لباس ابرقهرمانان در عین محافظت از آنها، باید از لحاظ زیبایی هم خیرهکننده باشد.
هیچ چیزی او را به اندازهی اصرار روی اینکه لباس ابرقهرمانان باید شنل داشته باشد، خشمگین نمیکند. انگار او از شنیدن واژهی «شنل» کهیر میزند. کوچکترین اشارهای به «شنل» به مونولوگگویی یکنفسِ او دربارهی تکتک ابرقهرمانانی که شنلِ لباسشان مُسبب مرگشان بوده است (همراه با تاریخ دقیقِ مرگشان) منجر میشود (در پایان فیلم هشدارش دربارهی شنلها با چگئنگی مرگ سیندروم دُرست از آب در میآید). لباسهای او به منظور حرکتِ آسان، جادار و انعطافپذیر دوخته شدهاند، کاملا ضدگلوله هستند، با در نظر گرفتن پوستهای حساس ساخته شدهاند، قابل شستشو در ماشین لباسشویی هستند و میتوانند تا هزاران درجه گرما را تحمل کنند. بنابراین شاید واکنشِ بیدرنگِ هلن برای در آغوش کشیدن بچههایش در لحظهی انفجار هواپیما قابلتحسین باشد، اما اگر به خاطر لباسِ ضدموشک اِدنا نبود، آنها به خاکستر تبدیل میشدند. جالب است بدانید که صداپیشگی ادِنا مود برعهدهی بِرد برد، کارگردان شگفتانگیزان بوده است. این موضوع دربارهی مایکل ریاندا، کارگردان میچلها علیه ماشینها که صداپیشگی شخصیت آرون را انجام داده است نیز صدق میکند.
در آنسوی میدان، «اِریک» و «دِبراباتِ ۵ هزار»، دو رُباتی که به تیمِ میچلها میپیوندند، به راحتی به برجستهترین و بامزهترین دوستان این خانواده تبدیل میشوند. تلاشهای معصومانهی آنها برای اثبات اینکه انسان هستند بهطرز افتضاحی نامتقاعدکننده است (از نقاشی کردن صورتکهای کجوکوله روی سطح بیچهرهی سرشان تا انتخاب اسم «دِبراباتِ ۵ هزار»).
نه تنها هنگ کردن آنها در نتیجهی تلاش برای تشخیصِ ماهیت مانچی (سگ، خوک یا یک تکه نان) به کیتی کمک میکند تا نقطه ضعفِ ارتش رُباتها را شناسایی کند، بلکه وقتی آنها میبینند که ریک چگونه برخلاف بیتجربگیاش در زمینهی استفاده از تکنولوژی سعی میکند تا ویدیوی دخترش را آپلود کند (که رُباتها آن را «تغییر برنامهنویسیاش» تفسیر میکنند)، انگیزهی لازم برای مقاومت در برابرِ تغییر برنامهریزی خودشان را به دست میآورند و به کمک او میشتابند؛ چه وقتی که اِریک و دبرابات پس از نجات جانشان توسط لیندا، او را «مادر» صدا میکنند و چه وقتی که اِریک در واکنش به تلاش ریک برای تظاهر به اینکه رُبات است (با دهانش صدای بوق درمیآورد، با یکجور صدای مکانیکی صحبت میکنند) بهطرز مودبانهای برداشت کلیشهای نژادپرستانهی اشتباهش از رُباتها را به او یادآوری میکند. خلاصه اینکه همیشه میتوانیم روی این دو رُباتِ بانمک برای تسهیلِ عملیات یا خنداندنمان حساب باز کنیم.
همراهان قهرمانان اما به موجودات زنده محدود نمیشوند. همانطور که بتمن به بتموبیل، وسیلهی نقلیهی همهکارهی کاربردیاش مجهز است، این موضوع دربارهی ماشینِ استیشنِ واگنِ نارنجی ابوقراضهی میچلها نیز صدق میکند. این ماشین که پس از بستنِ مانچی روی کاپوتش به یک سلاح کشتارجمعی تبدیل میشود، جانسختترین عضو گروه است. البته که شوالیهی تاریکی علاوهبر ماشینش، به گجتهای گوناگونش هم متکی است و خانوادهی میچل هم زندگی خودشان و زندگی تمام بشریت را به یک ابراز بهخصوص مدیون هستند: یک پیچگوشتی. این پیچگوشتی که ریک آن را به مناسبتِ سالگرد ازدواجشان به لیندا هدیه میدهد و تکتک اعضای خانواده را مجبور به همراه داشتنِ یکی از آنها در همهحال و در همهجا میکند، علاوهبر اینکه برای فرار از سلولهایشان به کارشان میآید، بلکه نقش دراماتیک هم دارد؛ پس از اینکه کیتی فیلم لحظهی خداحافظی ریک از کلبهی جنگلیاش را میبیند متوجه میشود عشقِ پدرش به طبیعت چیزی فراتر از مهارتهای بقا و پیچگوشتی است؛ متوجه میشود دنیای بیرون همان نقشی را برای پدرش دارد که سینما برای او دارد: جایی که او در آنجا واقعا به خودِ واقعیاش نزدیکتر میشود.
در نهایت، هر دو خانواده از کمکِ دشمنی که در پایانِ داستان تغییر جبهه میدهد و به دوستشان تبدیل میشود نیز بهره میبرند. این شخصیت در شگفتانگیزان میراژ است. میراژ به عنوان دستیار مرموز و اغواکنندهی سیندروم که حکم فمفاتالِ فیلم را دارد، در نقشهی فریب دادن باب نقش دارد، اما از یک جایی به بعد حس وفاداریاش به صاحبکارش متزلزل میشود. در جایی از فیلم آقای شگفتانگیز میراژ را گروگان میگیرد و سیندروم را تهدید میکند: اگر آزادش نکند، میراژ را خواهد کُشت. سیندروم اما به جای مذاکره کردن با آقای شگفتانگیز برای اطمینان از سلامت میراژ در کمال بیخیالی سرنوشتِ زنِ وحشتزده را به دستان گروگانگیرش میسپارد (البته که آقای شگفتانگیز آدمکش نیست و میراژ را رها میکند). حالا که میراژ از بیاهمیتبودن جانش برای سیندروم اطلاع پیدا کرده، به شرارت رییساش ایمان میآورد و به یاریدهندگان تیم شگفتانگیزان میپیوندد.
در آن سوی میدان، میچلها چشم دیدنِ خانوادهی پوزی، همسایهشان را ندارند. پوزیها که یک خانوادهی اینستاگرامی تمامعیار هستند، حکم نقطهی متضادِ میچلها را دارند؛ آنها با هم کنار میآیند، با هم یوگا کار میکنند، بسیار خوشعکس هستند (حتی عکس پوزیها در پُمپ بنزین بهتر از عکس قهرمانانهی میچلها روی جلد مجله از آب در میآید)، به عنوان یک مرد سیاهپوست و سفیدپوست احتمالا دختر آسیاییشان را به فرزندی قبول کردهاند، یک سگ عضلانی دارند و وقتی آخرالزمان رُباتها آغاز میشود، آنها با استفاده از یک سری حرکاتِ آکروباتیکِ پیچیده که ظاهرا از قبل تمرین کرده بودند، چند رُبات را از میان برمیدارند و خودشان را برای فرار به ماشینشان میرسانند. گرچه لیندا در آغاز فیلم به خاطر خانوادهی شلختهاش در مقایسه با همسایههای ایدهآلش احساس رقابت میکند، اما پس از اینکه هِیلی در پایان فیلم اعتراف میکند که به شجاعتِ لیندا و خانوادهاش حسودی میکند، او متوجه میشود که هِیلی برخلاف زن پُرفیس و اِفادهای و متکبری که در ظاهر به نظر میرسید، فروتن است و اینکه او در تمام این مدت هیچ دلیلی برای حرص خوردن نداشته است.
در پایان دربارهی برندهی شخصیتهای مکمل این دو فیلم به چه نتیجهای میرسیم؟ سوال بهتر این است: آیا تا حالا پاسخ یک سوال اینقدر واضح بوده است؟ گرچه رُباتهای همراه میچلها یکی از بهترین بخشهای فیلمشان هستند، اما از طرف دیگر، پُر بیراه نیست اگر بگویم اِدنا مود یکی از بهترین شخصیتهای مکملِ تاریخِ فیلمهای انیمیشن است. پس، شگفتانگیزان پیروز این مرحله خواهد بود.
بیایید خودمان را گول نزنیم: از لحظهی آغاز رقابتِ این دو خانواده، برندهی نهاییاش مثل روز روشن بود. درواقع میچلها علیه ماشینها که هیچ، کمتر انیمیشنی را میتوان پیدا کرد که بتواند شگفتانگیزان را به زیر بکشد. خانوادهی میچل باید به خاطر گرفتن یک امتیاز و به چالش کشیدنِ خانوادهی شگفتانگیز در بخشهای دیگر از عملکردِ خودشان راضی باشند. اما در نهایت، این رقابت چیزی بیش از برداشتِ شخصی منِ نویسنده از قابلیتهای این دو خانواده نیست. بنابراین اکنون نوبت شماست: اگر شما قرار بود برتریهای این دو خانواده را مقایسه کنید، کدامشان سربلند خارج میشدند؟