Game of Thrones: آیا جان اسنو همان شمشیر لایت‌برینگر است؟

Game of Thrones: آیا جان اسنو همان شمشیر لایت‌برینگر است؟

آیا لایت‌برینگر برخلاف چیزی که افسانه‌ها می‌گویند نه یک شمشیر، بلکه یک شخص است؟ تئوری جدید Game of Thrones با جست‌وجو در اسطوره‌شناسی ایران باستان، سعی می‌کند تا هویتِ این شخص را اثبات کند. همراه میدونی باشید.

اسطوره‌شناسی در «نغمه یخ و آتش»

شکی نیست که «ارباب حلقه‌ها» و «نغمه‌ی یخ و آتش»، پُرطرفدارترین و ساختارشکن‌ترین و تاثیرگذارترین آثار حوزه فانتزی بوده‌اند که اقتباس‌های سینمایی پیتر جکسون و تلویزیونی اچ‌بی‌اُ، گستره‌ی نفوذ آن‌ها در فرهنگ عامه و تسخیرِ ذهنِ مردم را به‌طرز غیرقابل‌تصوری افزایش داد. اما همه می‌دانند که «ارباب حلقه‌ها» و «نغمه‌ی یخ و آتش» با وجود تمام نقاط مشترکِ بی‌شمارشان، با هم فرق می‌کنند. جرج آر. آر. مارتین برای نوشتنِ «نغمه» عمدا شاهکارِ تالکین را جلوی خودش گذاشته است و سعی کرده تا دستاوردهای آن که در مرور زمان کلیشه شده است را در هم بشکند و نفسِ تازه‌ای به درونِ کالبدِ خسته و پوسیده‌ی فانتزی بدمد. نتیجه آثاری هستند که اگرچه از یک نقطه سرچشمه می‌گیرند، اما هرچه جلوتر می‌روند از هم فاصله می‌‌گیرند. شاید بزرگ‌ترین فاکتور متمایزکننده‌شان این است که هرچه بزرگ‌ترین منابعِ الهام تالکین اسطوره‌هایی همچون اسطوره‌شناسی نورس و بیوولف بوده است، مارتین از واقعه‌ی تاریخی «نبرد رُزها» به‌عنوان مهم‌ترین منبعِ الهامِ دنیای سیاسی‌اش یاد می‌کند. البته که «ارباب حلقه‌ها» به اندازه‌ی اسطوره‌های نورس، از تجربه‌ی شخصی تالکین در جبهه‌های جنگِ جهانی اول سرچشمه می‌گیرد و در «نغمه» هم می‌توان علاوه‌بر تاریخ، ردپایی از تمام افسانه‌های دنیا که از زرتشت شروع می‌شوند و تا شاه آرتور ادامه دارند را پیدا کرد. اما در این شکی نیست که بزرگ‌ترین منبع الهام آن‌ها، معرفِ جنسِ اتمسفر و داستانگویی متفاوتشان بوده است. «ارباب حلقه‌ها» در حالی با جادوگر ریش‌سفید و قهرمانانِ دلیر و شاهین‌های غول‌پیکر و لُردهای تاریکش، حال و هوای یک اسطوره‌ی کهن که در گذشته‌ها دور آتش نقل‌قول می‌شده را دارد که خواندنِ «بازی تاج و تخت» مثل تماشای اخبار روز است. «ارباب حلقه‌ها» در حالی یک فانتزی اسطوره‌ای است که «بازی تاج و تخت» یک فانتزی تاریخی است. «بازی تاج و تخت» در دنیایی جریان دارد که اژدهایان خیلی وقت است که مُرده‌اند، انسان‌ها داستان‌های مربوط‌به وایت‌واکرها را زاییده‌ی ذهنِ قصه‌گو‌های پیر می‌دانند و داستان دنریس تارگرین نه سفری به گوشه‌‌های دورافتاده‌ی دنیا برای یک ماجراجویی «بیلبو بگینز»گونه، بلکه به پیدا کردنِ خودش وسط حل کردنِ بحرانِ برده‌برداری در یک جامعه‌ی قرون وسطایی کشیده می‌شود. در این شرایط خیلی راحت می‌توان تصور کرد که در «نغمه»، الهام‌برداری از تاریخ، اولویت بیشتری بر اسطوره دارد. این تصور تا جایی ادامه دارد که دیده‌ام عده‌ای می‌گویند «بازی تاج و تخت» را به خاطر این بیشتر از «ارباب حلقه‌ها» دوست دارند چون واقعی‌تر است، یا به عبارتی غیراسطوره‌ای‌تر است.

مقالات مرتبط

  • سریال Game of Thrones: ریگار تارگرین که بود و چه کرد؟سریال Game of Thrones: از اسرار باستانی خاندان استارک تا هدف شاه شب در فصل هشتمبررسی اولین تریلر فصل هشتم سریال Game of Thronesنگاهی کامل به گذشته، ۳۰ لحظه برتر و آینده سریال Game of Thronesنگاهی به 15 منطقه برتر و دیده‌نشده‌ی سریال Game of Thrones

اما حقیقت این است که قضیه این نیست که «نغمه»، غیراسطوره‌ای‌تر است (اصلا کدام فانتزی را می‌توانید پیدا کنید که خونِ اسطوره‌های کهن در رگ‌هایش جریان نداشته باشد)، بلکه این است که مارتین به‌طرز مهارت‌آمیزی، داستانگویی اسطوره‌ای‌اش را در لابه‌لای داستانگویی تاریخی‌اش پنهان کرده است. جالب این است که این مسئله اتفاقا، داستانش را واقعی‌تر از واقعی کرده است. ما در دنیای واقعی بدون اینکه بعضی‌وقت‌ها متوجه شویم به‌طرز تنگانگی در ارتباط با اسطوره‌ها هستیم. مثلا ما وقتی در اوج بحران و بدبختی و فلاکت بدون اینکه بدانیم می‌گوییم تنها چیزی که برایمان باقی مانده، امیدواری است، شاید ندانیم در حال تعریف کردنِ افسانه‌ی پاندورا هستیم که بعد از باز شدن جعبه‌ی پاندورا، تمام شرارت‌های دنیا آزاد می‌شوند و تنها چیزی که در کفِ جعبه باقی می‌ماند «امید» است. بنابراین مارتین در تلاش برای درهم‌شکستنِ جنسِ داستانگویی تالکین علاوه‌بر اینکه با الهام‌برداری از تاریخ، قصه‌ی سرراستِ اسطوره‌گونه‌ی «نیکی علیه شر» را تغییر داده است، بلکه نحوه‌ی اسطوره‌گویی تالکین را هم با مدفون کردنِ آن در فراسوی قصه‌ی اصلی‌اش پنهان کرده است. تازه بعد از یاد گرفتنِ راه و روشِ کنار زدنِ خاک‌ها برای پدیدار کردنِ داستان‌های دیگری که همزمان با بیرونی‌ترین داستان در حال روایت هستند متوجه می‌شویم که جرج آر. آر. مارتین درواقع در حالِ شکل دادن یک اسطوره مُدرن بوده است. شاید معروف‌ترین چهره‌ی اسطوره‌شناسی در عصرِ معاصر جوزف کمپل است که کتابش «قهرمان هزارچهره»، حکم کتابِ مقدسِ داستانگوهای دنیا را دارد. جوزف کمپل با این کتاب قصد دارد تا با مقایسه کردن برخی از بزرگ‌ترین اسطوره‌های تاریخ از سرتاسر دنیا نشان بدهد که همه‌ی آن‌ها از یک الگوی مشابه پیروی می‌کنند؛ همه‌ی آن‌ها توصیف‌کننده‌ی یک قهرمان در حال پشت سر گذاشتنِ موانعِ یکسانی هستند که حالا بعضی از جزییاتشان باتوجه‌به فرهنگ‌های گوناگون تغییر کرده است.

نسخه‌ی امروزی‌ترِ کاری که جوزف کمپل انجام می‌دهد این است که نشان بدهد که فیلم‌های «فرزندان بشر» و «لوگان»، هر دو به‌عنوان فیلم‌های پسا-آخرالزمانی‌ای که حول و حوش تلاشِ قهرمانی بی‌میل برای نجات دادنِ جانِ دختری که حاملِ زندگی نسلِ آینده است، در چه زمینه‌هایی به هم شبیه هستند و چرا. کمپل در آغازِ کتابش در این‌باره می‌آورد: «دکتر زیگموند فروید می‌نویسد: «حقایق نهفته در پسِ تعالیم ادیان چنان اعوجاج یافته و به‌صورتِ نظام‌مند در لفافه پیچیده شده که عامه‌ی مردم نمی‌توانند آن‌ها را درک کنند. درست مثلِ اینکه در پاسخِ کودکی که می‌خواهد بداند یک نوزاد از کجا آمده، پاسخ دهیم حاجی لک‌لک آن را آورده. در اینجا ما با با زبانی سمبلیک حقیقتی را برای کودک بازگو کرده‌ایم، ولی کودک که نمی‌تواند معنای نهفته در پسِ سمبلِ لک‌لک را درک کند، به شک می‌افتد و احساس می‌کند سرش کلاه رفته است. اغلب از همین‌جاست که نطفه‌ی بی‌اعتمادی او نسبت به بزرگسالان بسته می‌شود. به خاطر همین، امروزه سعی می‌کنیم دیگر از زبانِ سمبلیک برای توضیحِ وقایعی که ورای درک کودک است استفاده نکنیم و حقایق را در حد فهم و درک او برای‌اش توضیح دهیم». کمپل در ادامه اضافه می‌کند: «سرخوشانه گوش سپردن به اورادِ رویاگونه‌ی طبیعت سرخ چشم کنگویی، لذتِ خلسه‌وارِ خواندنِ غزل‌های عارفانه‌ی لائوتزو، هر از چندگاه شکستنِ پوسته‌ی سختِ استدلالاتِ اکوئیناس، درکِ یک افسانه‌ی عجیبِ اسکیمویی در لحظه‌ای جادویی، همه یکسان است. داستانی یگانه که مرتبا تغییرشکل می‌دهد و چیزی از آن باقی می‌ماند، مقاوم، که انسان را به چالش می‌خواند و باید آن را به تجربه در آورد. تجربه‌ای ورای گفتار و نوشتار. اسطوره‌های بشری در این جهانِ مسکون، در هر زمان و مکان به‌نوعی تجلی می‌یابند. اسطوره، روحِ زنده‌ی هر آن چیزی به شمار می‌رود که از فعالیت‌های ذهنی و فیزیکی بشر نشات گرفته است. گزاف نیست اگر ادعا کنیم اسطوره همانند دری پنهان است که ازطریقِ آن انرژی لایزالِ کیهانی در فرهنگِ بشری تجلی می‌یابد. دین، فلسفه و هنر، اشکالِ اجتماعی تاریخی و اولیه، اکتشافاتِ مهمِ عملی و فنی و رویاهای شبانه، همه حباب‌هایی هستند بر آمده از حلقه‌ی جادویی اسطوره. شگفتی اینجا است که نیروی برانگیزاننده‌ی هسته‌ی خلاقِ درون، در دلِ قصه‌های کوچک و کودکانه‌ی پریان سکنی دارد،‌ مثل‌‌ اینکه بگوییم طعمِ اقیانوس در یک قطره‌ی کوچک و رازِ زندگی در تخمِ یک حشره خلاصه می‌شود. چرا که سمبول‌های اسطوره‌ای مصنوعی نیستند، نمی‌توان آن‌ها را اختراع کرد، تحت انقیاد کرد یا برای همیشه سرکوبشان کرد. آن‌ها زاده‌های خودبه‌خودِ روان هستند و هرکدام در درونِ خود نقطه‌ی منبع اصلی را سالم و بی‌نقص حمل می‌کنند». یا کمپل به‌طور خلاصه می‌گوید: «حقیقت یکی است، حکیمان آن را به نام‌های متفاوت خوانده‌اند». در کتاب «یورش شمشیرها»، مارتین این ایده را در دهانِ دنریس تارگرین می‌گذارد:‌ «یه ملکه باید به حرف همه گوش بده. نجیب‌زاده یا عوام. قوی و ضعیف. شریف یا شریر. یه صدا ممکنه بهت دروغ بگه، اما در خیلی‌های دیگه همیشه میشه حقیقتی رو پیدا کرد».

کمپل اعتقاد داشت که در دنیای مُدرن، نقشِ سیستم‌های اسطوره‌‌ای سنتی و رسمی گذشته، به خالقانی مثل هنرمندان و فیلسوف‌ها رسیده است. او در آثار برخی از خالقانِ دلخواه‌اش مثل توماس مان (رُمان‌نویس)، پابلو پیکاسو (نقاش) و جیمز جویس (نویسنده)، متوجه‌ی تم‌های اسطوره‌ای‌ واضحی شده بود که باعث شده بود این آثار در خدمتِ همان هدفِ حیات‌بخشِ یکسانی باشند که زمانی اسطوره‌شناسی نقشش را برعهده داشت. از همین رو جرج آر. آر. مارتین یک اسطوره‌سازِ مُدرن است که «نغمه یخ و آتش» هم اسطوره‌ای است که می‌توان آن را به همان روشی که اسطوره‌های کهن را موشکافی می‌کنند، موشکافی کرد. یکی از ویژگی‌های اسطوره این است که چون به زبانِ سمبلیک نوشته می‌شود، پتانسیلِ این را دارد تا به روش‌های گوناگونی مورد بررسی قرار بگیرد. چیزی که ما برای این مقاله انتخاب کرده‌ایم، عبور دادنِ متنِ «نغمه یخ و آتش» از فیلتر این چهار روشِ بررسی است: اسطوره‌شناسی تطبیقی، باستان‌ستاره‌شناسی، کیهان‌شناسی و سبب‌شناسی. نترسید، این رشته‌ها شاید اسم‌های کم و بیش سنگین و گنگی داشته باشند، اما تعریف‌های بسیارِ آسانی دارند. کار علم اسطوره‌شناسی تطبیقی، تطبیق و مقایسه‌ی اسطوره‌های فرهنگ‌های مختلف به منظور شناسایی ریشه‌ها و صفات مشترک آنهاست. باستان‌اخترشناسی دانشی نوین و میان‌رشته‌ای از علوم باستان‌شناسی، اخترشناسی و مردم‌شناسی است که به بررسی تأثیر و نفوذ پدیده‌های کیهانی و حرکات اجرام آسمانی روی هنرها، آیین‌ها، ادیان، باورداشت‌ها و دیگر پدیده‌های فرهنگی مردمان باستان می‌پردازد. سبب‌شناسی به معنای شناخت علت یا علل پدیده‌ها است که در زمینه‌ی اسطوره‌شناسی، وسیله‌ای برای یافتنِ ریشه‌ی یک اسطوره است؛ مثلا محققان این رشته با پیدا کردنِ اسطوره‌ای که تمام اسطوره‌ها از آن سرچشمه گرفته است سعی می‌کنند تا ریشه‌های مراسم‌های یک فرقه، پدیده‌های طبیعی، اسم‌های خاص و غیره را توضیح بدهند. درنهایت کیهان‌شناسی هم مطالعه سرآغاز، تکامل و سرانجام نهایی جهان است. کیهان‌شناسی اساطیری هم عبارت است از پیکره‌ای از باورها که برآمده از متون و رسوم تاریخی، اساطیری، دینی و قومیتی در مورد خلقت و فرجام‌شناسی است.

یکی دیگر از کاربردهای مطالعه‌ی آسمان و ستاره‌شناسی، درک کردن و توضیح دادن هستی است. اسطوره‌ها در زمان‌های گذشته ابزاری برای توضیح دادن هستی بودند و توضیحاتی که آن‌ها ارائه می‌کنند اگرچه بازتاب‌دهنده‌ی استانداردهای علم مُدرن نیستند، ولی یک نوعِ کیهان‌شناسی هستند. اولین اسطوره‌ها و افسانه‌ها روشِ مردمانِ باستان برای توضیحِ دادنِ دنیای عجیب و مبهمی که در آن زندگی می‌کردند بوده است. اگر نه همه، اما اکثرِ اساطیرِ دنیا در مشاهده و تعامل با ستاره‌شناسی و طبیعت ریشه دارند. به محض اینکه این نکته را بدانیم، آن وقت می‌توانیم متوجه‌ی نقاط مشترکِ بی‌شماری بین آن‌ها شویم. فهرستِ خدایان و الهه‌هایی که همراه‌با پاییز می‌میرند و با بهار احیا می‌شوند یا در این مدت در دنیای زیرین محبوس می‌شود، فهرستِ بلند و بالایی است. از آنجایی که تقریبا تمام جادوی موجود در «نغمه‌ی یخ و آتش»، فُرمِ نیروهای طبیعی را به خود می‌گیرد (شیطانِ یخی که با بادهای زمستان و شب طولانی می‌آیند، اژدهایانی که از جنسِ آتش تبدیل شده به گوشت هستند، درختان ویروود)، پس اسطوره‌های داخلِ دنیای مارتین براساس طبیعت و ستاره‌شناسی هستند. اسطوره‌های داخلی دنیای «نعمه» بسیار سمبلیک هستند و می‌توان با استفاده از معنای سنتی سمبل‌های مختلفِ اسطوره‌های دنیای واقعی، معنای آن‌ها را کشف کرد. مارتین گفته است که برای نوشتن «نغمه» از اسطوره‌های مختلفی مثل اسطوره‌شناسی‌های نورس، یونان، چین و مصر، افسانه‌های آرتور، مسیحیت، مهرپرستی، زرتشت، گنوستیسیسم و غیره الهام گرفته است. به‌طور کلی مارتین از سمبل‌های اساطیرِ دنیای واقعی، به همان شکلی در داستانش استفاده می‌کند که در اساطیرِ دنیای واقعی هم استفاده می‌شوند. از همین رو او خوانندگانش را تشویق می‌کند تا با مطالعه‌ی اساطیر دنیای واقعی که منبعِ الهام داستان هستند، به درکِ عمیق‌تری نسبت به چارچوبی که از این سمیل‌ها در آن استفاده می‌شوند برسند. مارتین با این کار در حال صحبت کردن به زبانی است که بشریت هزاران سال از آن استفاده کرده و در حال شرکت کردن در سنتِ فرهنگی و ادبی بزرگی به اسم اسطوره‌سازی است؛ زبانِ اسطوره‌شناسی هم نمادپردازی است.

چیزی که کارِ مارتین را شگفت‌انگیزتر می‌کند این است که او علاوه‌بر نوشتنِ افسانه‌های داخلی «نغمه» در قالب اسطوره‌های نمادین، اتفاقاتِ داستانِ اصلی‌اش را هم دارد به همین شکل می‌نویسد؛ یعنی ما در حال خواندنِ داستان سفر کردن ند استارک به قدمگاه پادشاه تا سر و کله زدن جان اسنو با وایت‌واکرها در شمال، بدون اینکه بدانیم در حالِ خواندن اسطوره‌ای در حال به وقوع پیوستن هستیم. اگر اسطوره‌ها را چیزهای باستانی باقی‌مانده از اعتقاداتی واقعی در گذشته بدانیم، پس آن‌ها یک‌جورهایی حکمِ فسیلِ یک دایناسور در مقایسه با خودِ دایناسور زنده را دارند. «نغمه یخ و آتش» شاملِ فسیل‌های بسیاری است (اسطوره‌های کهن)؛ از ماجرای سیزدهمین فرمانده کل نگهبانان شب گرفته تا امپراتور سنگ‌خونین، نهمین و آخرینِ فرمانروای امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم در شرقی‌ترین نقطه‌ی اِسوس که با خیانت به قدرت می‌رسد و مشغول به انجام شکنجه، جادوهای سیاه، نکرومنسی، به بردگی گرفتن مردم خودش، به همسری گرفتن یک زن ببری، خوردن گوشت انسان‌ و پایین کشیدن خدایان واقعی امپراتوری یی‌تی و پرستشِ سنگِ سیاهی که از آسمان سقوط کرده بود می‌شود. اما خط داستانی اصلی «نغمه» حکم دایناسوری را دارد که در آینده‌ای دور، جزییاتش محو می‌شود، پوست و گوشتش به خاک تبدیل می‌شود و تنها چیزی که ازش باقی می‌ماند یک فسیل است (اسطوره). بنابراین اینکه مارتین فرهنگ و تاریخِ واقع‌گرایانه‌ای برای پس‌زمینه‌ی داستانی دنیایش خلق کرده است یک چیز است، اما اینکه او دارد آن اسطوره‌ها را در خط داستانی کتابش به شکلی نامحسوس بازسازی و تکرار می‌کند، سطحِ بالاتری از خلاقیت و مهارتِ این نویسنده را نشان می‌دهد. وقتی صحبت درباره‌ی گستره‌ی حماسی «نغمه» می‌شود معمولا به تعداد زیادِ کاراکترها و لوکیشن‌های پُرتعدادش اشاره می‌کنند که درست است.

اما چنین برداشتی از حماسه‌ی مارتین مثل این است که بگوییم فیلم‌هایی مثل «ای برادر کجایی؟» یا «کشتن گوزن مقدس» که بازگویی مُدرنِ اُدیسه‌ی هومر و داستان ایفیگنیا، دختر پادشاه آگاممنون در اسطوره‌شناسی یونان هستند تمام چیزی است که از اسطوره‌شناسی یونان داریم. مثل این می‌ماند که در حال صحبت درباره‌ی جنگ جهانی دوم، جنگ جهانی اول را نادیده بگیریم. اسطوره‌ها مثل جریانِ رودخانه‌ای متشکل از روانشناسی و جامعه‌شناسی انسان هستند که از سرآغازِ انسان آغاز شده است و همچنان در زمان حال جریان دارد و به اشکالِ مشابه‌ای اما با ظاهر و جزییاتی متفاوت به‌طور مدام در حال تکرار شدن و هرچه بزرگ‌تر کردنِ کوهی با قدمتی طولانی‌مدت است. چیزی که «نغمه» را به یک اثر واقعا حماسی تبدیل می‌کند این است که مارتین داستانی نوشته که تاریخ و اسطوره‌هایشان با اتفاقاتِ زمان حالش جدا نیستند، بلکه نه‌تنها اسطوره‌های نقاط مختلفِ دنیا در ارتباط تماتیک و نمادین و روانشناسانه با یکدیگر هستند، بلکه به وضوح می‌توان جریانِ آن‌ها را در اتفاقات زمانِ حال دید. سوالی که اینجا مطرح می‌شود این است که مطالعه‌ی اسطوره‌ها به جز اینکه جذاب و سرگرم‌کننده هستند، چه اهمیت دیگری دارند؟ برای جواب دادن به این سؤال باید از جوزف کمپل کمک بگیریم. به قول جوزف کمپل، یکی از کاربردهای اسطوره‌شناسی، کاربرد متافیزیکالش است. اساطیر باعث بیدار شدنِ یک نوع حس شگفتی دربرابرِ راز و رمزِ زندگی می‌شوند. کمپل باور داشت که اسرار مطلق زندگی، چیزی که از آن واقعیتِ متعالی یاد می‌شود، قابل‌توضیح و قابل‌فهمیدن ازطریق واژه‌ها و تصاویر نیستند. اما از سوی دیگر سمبل‌ها و استعاره‌های اساطیری دیوارهای چارچوبِ واقعیت را درهم می‌شکنند و راه‌مان را به سوی واقعیتِ متعالی باز می‌کنند. کمپل اسطوره‌ها را «بیانیه‌ی زنده بودن» می‌نامد. او می‌گوید مردم می‌گوید که آن‌ها در جستجوی معنای زندگی هستند. اما این چیزی نیست که مردم واقعا در جستجوی آن هستند. کمپل باور دارد که ما در جستجوی تجربه‌ی زنده بودن هستیم، تا از این طریق تجربه‌های زندگی‌مان در سطحِ کاملا فیزیکی با درونی‌ترین موجودیت و واقعیت‌مان طنین داشته باشد تا بتوانیم واقعا شور و شعفِ زنده بودن را احساس کنیم. به باورِ کمپل، سمبل‌های اساطیری، مراکزِ زندگی که دور از دسترسِ دلیل و منطق و اجبار هستند را لمس کرده و هیجان‌زده می‌کنند.

اولین کاربرد اسطور‌ه‌شناسی این است که ضمیر خودآگاه‌مان را با رازِ شگفت‌آورِ هستی به‌عنوان همان چیزی که واقعا هست آشتی می‌دهد. دومین کاربردِ اسطوره‌شناسی، کاربرد کیهانی‌اش به‌عنوان وسیله‌ای برای توضیح دادنِ شکلِ هستی است. اساطیر برای جامعه‌های غیرمُدرن حکم یک‌جور علمِ جایگزین را داشت و پدیده‌های فیزیکی‌ای که آنها ارا حاطه کرده بود و روی زندگی‌شان تأثیرگذار بود (مثل تغییر فصل‌ها و چرخه‌‌ی زندگی حیوانات و گیاهان) را توضیح می‌داد. سومین کاربرد اسطوره‌شناسی، کاربرد جامعه‌شناختی‌اش است. از این نظر که اساطیر سیستمِ اجتماعی حاضر را تایید و حمایت می‌کردند. جامعه‌های باستانی برای بقا باید خودشان را با سیستم اجتماعی حاضر وقف می دادند. به خاطر اینکه آن‌ها برای تکامل بیشتر از مردمانِ دنیای مُدرن، تحتِ فشارِ نیازمندی‌ها و ضروریاتِ زندگی‌شان بودند. اگر ما در دنیای مُدرن قانون اساسی داریم، جامعه‌های باستانی از اساطیرشان به‌عنوان وسیله‌ای همگانی برای تایید کردن نظم عمومی و اجرای آن استفاده می‌کردند. به این صورت که اسطوره‌ها توضیح می‌دادند نظمی که همه باید آن را رعایت کنند چگونه ازطریقِ دخالت‌های الهی به وجود آمده بوده است. سیستمی که البته در دنیای مُدرن از بین نرفته است و نمونه‌ای از آن را می‌توان در جوامع و گروه‌های دینی مشاهده کرد. چهارمین کاربرد اسطوره‌شناسی، جنبه‌ی آموزنده‌شان است. اسطوره‌ها حکم یک‌جور راهنما را برای اشخاصِ جامعه برای پشت سر گذاشتنِ مراحلِ مختلف زندگی داشته‌اند؛ حکم همان چیزی را داشته‌اند که امروزه فیلم‌های دوران بلوغ برای تین‌ایجرهایی که با بحرانِ بلوغ گلاویز هستند داشتند. انسان‌ها در مسیر زندگی، به چالش‌های روانشناسانه‌ی زیادی برخورد می‌کنند. اسطوره‌ها حکم راهنمایی برای پشت سر گذاشتنِ موفقیت‌آمیزِ مراحلِ ناشناخته‌ی زندگی را دارند. درنهایت دلیلِ اهمیتِ اساطیر این است که فرم‌های سمبلیکِ ارتباطی، تنها راه‌های منتقل کردن حقایقِ محرمانه و اسرارآمیزِ زندگی و هستی هستند؛ از منشا هستی و مرگ گرفته تا بیماری‌ها و بلاهای طبیعی.

اما تمام این حرف‌ها مقدمه‌ای بسیار ام‌پی‌تری‌شده برای ورود به بطنِ اسطوره‌شناسی «نغمه یخ و آتش» و معروف‌ترین اسطوره‌اش است: آزور آهای و شمشیرِ مشهورش لایت‌برینگر. یکی از پُرطرفدارترین فعالیت‌های جانبی مطالعه‌ی کتاب‌های مارتین و تماشای سریالِ اقتباسی‌اش، تلاش برای سر در آوردن از سربه‌مهرترین راز و رمزهایش است و چه راهی بهتر از بهره گرفتن از اسطوره‌شناسی برای این کار. همان‌طور که جوزف کمپل می‌گوید، اسطوره‌ها حکم خلاصه شدنِ رازِ زندگی در تخمِ یک حشره را دارند و همان‌طور که باز جوزف کمپل می‌گوید، اسرار مطلق زندگی، چیزی که از آن به عنوان واقعیتِ متعالی یاد می‌شود، قابل‌توضیح و قابل‌فهمیدن ازطریق واژه‌ها و تصاویر نیستند. اما از سوی دیگر سمبل‌ها و استعاره‌های اساطیری دیوارهای چارچوبِ واقعیت را درهم می‌شکنند. زبانِ اسطوره‌شناسی هم که نمادپردازی است. پس اگر هدف‌مان دستیابی به واقعیتِ متعالی، به قلب خونینِ تپنده‌ی «نغمه یخ و آتش» که در مرکز صدها گاوصندوقِ تودرتو قرار دارد است، چرا نباید از بزرگ‌ترین سلاح‌مان یعنی اسطوره‌شناسی که همین‌طوری بلافاصله افتاده است استفاده نکنیم. تنها کاری که باید انجام بدهیم این است که اسطوره‌‌های «نغمه یخ و آتش» را به عنوان فشنگ، درون این سلاح گذاشته و شلیک کنیم و ببینیم چقدر به مرکز هدف نزدیک می‌شویم. پس بگذارید دوباره بپرسم: حتما از عملکردِ شمشیرِ لایت‌برینگر در افسانه‌ی آزور آهای آگاه هستید؟ همان شمشیرِ آتشینی که افسانه‌ها می‌گویند اولین آزور آهای بعد از فرو کردن آن در قلبِ تپنده‌ی معشوقه‌اش نیسا نیسا، قدرتِ لازمش را برای مبارزه با آدرها به دست آورد. همان شمشیری که پیش‌گویی می‌شود شاهزاده‌ی موعودِ جدید هم آن را برای نابودی حمله‌ی تازه‌ی آدرها در دست خواهد گرفت. بنابراین خیلی وقت است که طرفداران درگیر این هستند که بالاخره لایت‌برینگرِ جدید کدام شمشیر خواهد بود. آیا شمشیرِ آتشینِ بریک دانداریون همان لایت‌برینگر است یا لانگ‌کلاوی جان اسنو؟ محتمل‌ترین گزینه شمشیر «سپیده‌دم»، شمشیرِ خاندانِ دِین است که از یک شهاب‌سنگِ سقوط کرده ساخته شده و قبلا توسط سِر آرتور دِین افسانه‌ای، محافظِ ریگار تارگرین مورد استفاده قرار می‌گرفت. اما اگر هیچکدام از اینها لایت‌برینگر نباشند چه؟ اگر لایت‌برینگر اصلا یک شمشیر نباشد چه؟ مسئله این است که «شمشیرِ جادویی قهرمان» یکی از بزرگ‌ترین کلیشه‌های ژانرِ فانتزی است و همگی می‌دانیم که مارتین علاقه‌ای به کلیشه‌ها ندارد. در عوض او یا از آن‌ها دوری می‌کند یا دست به کلیشه‌زدایی می‌زند. او شاید کلیشه‌ها را دوست نداشته باشد، اما عاشقِ بازی کردن با تصوراتمان از کلیشه‌ها برای غافلگیر کردن‌مان در لحظه‌ی آخر است. فکر کنم برای نمونه لازم نیست به کشتنِ دوتا از قهرمانانِ تیپیکالِ ژانر فانتزی (ند استارک و راب استارک) درست قبل از اینکه به اهدافشان برسند اشاره کنم. تا قبل از اینکه شمشیرِ جلاد از گردنِ ند استارک عبور کند، مارتین او را با تمام خصوصیاتِ یک قهرمان کلاسیکِ فانتزی که تا سکانسِ آخر زنده خواهد بود معرفی کرده بود. ماجرای لایت‌برینگر هم همین‌طور است. مارتین لایت‌برینگر را به‌عنوان یک شمشیرِ جادویی پیش‌گویی‌شده‌ی قدرتمند معرفی می‌کند که موفقیتِ قهرمانان دربرابر آدرها به داشتنِ آن بستگی دارد، اما همان‌طور که او به‌طور مخفیانه در حال زمینه‌چینی عروسی خونین بود، با به‌طور غیرمستقیم در حال درهم‌شکستنِ کلیشه‌های داستانی عاشقانه‌ی تراژیکِ «رومئو و ژولیت»‌گونه‌اش با قصه‌ی آشنایی و مرگِ ریگار تارگرین و لیانا استارک بود، او در این مدت به‌طور نامحسوسی در حال اشاره کردن به این نکته بوده است که لایت‌برینگر چیزی متفاوت است؛ چیزی غیرمنتظره‌تر از یک شمشیر. اینکه لایت‌برینگر نه یک شمشیر، بلکه یک شخص است.

نه تنها لایت‌برینگرِ جدید، بلکه این احتمال هم وجود دارد که لایت‌برینگر اصلی هم یک شخص بوده است و طبقِ معمول در بازگویی‌های دوباره و دوباره و اسطوره‌سازی‌های مردم در طول هزاران سال، داستانِ واقعی لایت‌برینگر تغییر کرده است و به همان شکلی که راه و روشِ اسطوره‌ها است، حالتی نمادین به خود گرفته است و ماهیتش از یک شخص، به یک شمشیرِ جادویی تغییر کرده است؛ یا حداقل در نسخه‌ای از افسانه‌ی آزور آهای که پیروانِ پروردگار روشنایی به آن باور دارند. اما همان‌طور که بالاتر در توصیفِ اهمیتِ اسطوره‌ها هم گفتم، متحول شدنِ داستان اصلی به یک اسطوره‌‌ی نمادین نه‌تنها حقیقتِ اصلی را از بین نبرده است و در هاله‌ای از گرد و غبار پنهان کرده است، بلکه همان‌طور که از اسطوره‌ها انتظار داریم، آنها اتفاقا به درونی‌ترین و خالص‌ترین حقیقتِ ممکن اشاره می‌کنند. فقط باید روشِ رمزگشایی از آنها را پیدا کنیم. اگر واقعا لایت‌برینگر یک شخص است، چه چیزی بهتر از توصیف کردنِ او به‌عنوان سلاحی که نجات دنیا دربرابر ارتش مردگان به قابلیت‌های او بستگی دارد. البته که این احتمال هم وجود دارد که لایت‌برینگر اصلی یک شمشیر بوده است (احتمالا شمشیر «سپیده‌دم»)، اما مدارکی که از  لابه‌لای متن می‌توان بیرون کشید نشان می‌دهند که لایت‌برینگر این‌بار یک شخص خواهد بود. اگر برایتان سؤال است که او چه کسی خواهد بود، فکر کنم جوابش قابل‌پیش‌بینی است (جان اسنو)، اما جست‌وجو برای پیدا کردنِ اکثرِ مدارکی که مارتین در کتاب‌هایش برای هدایت کردن‌مان به سوی او جاسازی کرده است نه. البته اگر جان اسنو حکم شمشیرِ لایت‌برینگر را داشته باشد، آن وقت او کسی نخواهد بود که این شمشیر  را در دست خواهد گرفت. پس، همان‌طور که در مقاله‌ی «ریگار تارگرین که بود و چه کرد؟> هم بررسی کردیم، آزور آهای واقعی خودِ ریگار تارگرین، درست‌کننده‌ی جان اسنو (لایت‌برینگر) است که سال‌ها قبل از داستانِ اصلی مُرده است.

خون مقدس، جام مقدس

جرج. آر. آر. مارتین بارها در مصاحبه‌هایش گفته است که برای طراحی و پرداختِ مذهب سرخِ رهُلور که ملیساندر از پیروانش است، از مذاهبی مثل زرتشت و کاتاریسم الهام گرفته است. ارتباطاتِ مذهبِ سرخ با زرتشت که مشخص است. هر دو مذاهبی دوگانه هستند. مفهومِ پذیرش دو مبدأ خیر و شر از معتقدات قدیم آریاییان محسوب می‌شود. آنها بدی و خوبی را هر یک به منشأئی جداگانه مربوط می‌دانستند. قوای خیر باعث سعادت و نیروهای شر، مسبب تیره‌بختی افراد انسان به شمار می‌رفت. در مقابل خدا و ملکوت، دنیای شر و تاریکی، که در آن دیوان فرمانروایی می‌کنند، قرار دارند. دنیای شر، تحت فرمان روح پلید یا اهریمن است که دایم با مظهر خیر، یعنی، اهورامزدا و به روایتی سپنت مینو در حال نبرد است. در دنیای مارتین در حالی رهُلور حکم اهورامزدا را دارد که «آدر بزرگ» هم اهریمن است. همان‌طور که سربازانِ اهریمن، یک سری دیو در جنگ با آفریده‌های مزدا هستند که یادآورِ وایت‌واکرهای آدر بزرگ در جنگِ با آزور آهای، رهبرِ نیروی‌های زمینی رهُلور هستند و همان‌طور که آتش به‌عنوان منبع پاکی و روشنایی و میانجی بین اهورامزدا و انسان و منتقل‌کننده‌ی نیایش‌های انسان به اهورامزدا بودند، چنین چیزی هم در رابطه با آتش در مذهبِ سرخ و پناه بردنِ راهبه‌های سرخ برای دستور و کمک گرفتن از رهُلور از طریق شعله‌های آتش صدق می‌کند. اما سؤالِ اصلی این است که مذهب کاتاریسم چه تاثیری روی «نغمه یخ و آتش» گذاشته است و چه نقشی در پرداختِ مذهب سرخ داشته است؟ کاتاریسم که ریشه‌ی یونانی‌اش به معنای پاک و خالص است، به فرقه‌ای مسیحی که در اواخر قرن دوازدهم در ناحیه‌ای از جنوب فرانسه به نام لانگدوک شکل گرفت گفته می‌شود.کاتارها مدعی بودند که به مسیحیت راستین نخستین، درست به روشی که عیسی آموخته بود، عمل می‌کنند. در اواخر سده دوازدهم و اوایل سده سیزده با ظهور گروه‌های گوناگون مسیحی کاتار که درواقع برخاسته از برداشت‌های گوناگون از مانویت بودند، بحرانی اروپای جنوبی را فراگرفت. آنان به‌طور خلاصه بدین اصل معتقد بودند که چون یک منشا و علت برای هرآنچه که در جهان خیر و روحانی است وجود دارد باید مبدا و اصل مجزایی نیز برای همه آنچه که شر است وجود داشته باشد.خدایی که خیر مطلق است نمی‌تواند مبین فساد اعیان مادی یا فساد اخلاقی افراد بشر باشد.از آن‌جا که فساد اخلاقی اغلب با میل شخص به اجسام مادی سروکار دارد، شر و سپهر مادی باید سرچشمه و اصلی متفاوت از سپهر روحانی داشته باشد. در نتیجه باید خدا یا فرشته شری باشد که همچون اصل و مبدا و علت سپهر مادی و هرآنچه که شر است عمل کند. در این مذهب اعتقاد به دو خدا و همچنین رگه‌هایی از عرفان دیده می‌شود. این مذهب در قرن‌های دوازده و سیزده به سرعت در حال گسترش بود که از سوی کلیسای کاتولیک از طریق تفتیش عقاید مورد سرکوب قرار گرفت. جنگاوران و سربازان از تمام اروپا به امید بخشایش گناهان و شهریاری در سرای دیگر و برخی به امید غنائم جنگی، به جنوب فرانسه آمدند. پایگاه‌های کاتارها یکی پس از دیگری سقوط کرد، ولی نابودی کاتاریسم قریب بیست سال به درازا انجامید.

به خاطر تفتیش عقاید گسترده‌ای که صورت گرفت، بسیاری از متونِ کاتارها نابود شدند. از همین رو ما اطلاعات اندکی درباره‌ی آموزه‌های کاتارها می‌دانیم. کاتاریسم نه‌تنها مثل زرتشتی، یک دینِ دوگانه است، بلکه شامل تمام عناصر آتش و روشنایی هم می‌شود. بنابراین سؤال این است که چرا وقتی صحبت از الهام‌برداری‌های مارتین برای مذهبِ سرخ می‌شود، او به همان اندازه که از دینِ زرتشتی به‌عنوانِ منبع الهامش یاد می‌کند، به همان اندازه هم به کاتاریسم اشاره می‌کند. چرا مارتین می‌گوید که کاتاریسم به اندازه‌ی زرتشتی در پرداختِ مذهب سرخ نقش داشته است؟ چرا یکی از آن‌ها کفایت نمی‌کرده؟ سؤال بهتر این است که کاتاریسم چه تاثیری در اسطوره‌شناسی مذهب سرخ داشته است که اهمیتش را با زرتشتی برابر می‌کند؟ جواب‌مان به این سؤال، اولین سرنخ‌مان برای اثباتِ این تئوری است که لایت‌برینگر نه یک شمشیر، بلکه یک شخص است. در سال ۱۹۸۲، مایکل بیگنت، ریچارد لی و هنری لینکلن کتابِ جنجال‌برانگیزی به اسم «خون مقدس، جام مقدس» نوشتند؛ احتمالا می‌دانید که طبق افسانه‌های قرون وسطا، جامی که عیسی در شام آخر از آن نوشید (و بعداً یوسف اِلرامی خون مسیح را در آن جمع کرد) جام مقدس نام دارد. خب، کتاب «خون مقدس، جام مقدس» با هدفِ پرده‌برداری از یک توطئه‌ی بزرگ، پا پیش گذاشته بود که یکی از آن‌ها مربوط‌به مذهب کاتاریسم می‌شد. این کتاب به یک اثر پُرفروش در سراسر دنیا تبدیل شد. با اینکه ادعاهای این کتاب تا حالا توسط پژوهشگرانِ این حوزه، بی‌اساس خوانده شده است، ولی از آنجایی که ما در رابطه با «نغمه» در حال صحبت کردن درباره‌ی یک داستانِ فانتزی خیالی هستیم، واقعیت داشتن یا نداشتنشان اهمیتی ندارد. نویسندگان این کتاب ادعا می‌کردند که عیسی مسیح در بالای صلیب نمی‌میمیرد، بلکه با مریم مجدلیه ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود.

بر پایه انجیل، مریمِ مَجدَلیه زنی تن‌فروش و بسیار زیبا بوده‌است. روزی اهلِ شهر به‌دنبالِ وی می‌افتند تا وی را سنگسار کنند. او می‌گریزد تا به عیسی می‌رسد. عیسی داستان را از پیگیرانِ مریم می‌پرسد و آنان می‌گویند که ما می‌خواهیم او را از برای گناهانش سنگسار کنیم. عیسی می‌گوید بسیار خوب چنین کنید ولی اولین سنگ را کسی بزند که گناهی نکرده. این سخنِ عیسی ایشان را شرمنده و پراکنده‌ ساخت و جانِ مریم مجدلیه را رهانید و از آن پس وی یکی از یارانِ نزدیکِ عیسی گردید. خلاصه نویسندگان این کتاب اعتقاد داشتند که بچه‌های عیسی مسیح و مریم مجدله یا بچه‌های بچه‌هایشان، به منطقه‌ای که امروزه جنوب فرانسه است مهاجرت می‌کنند. آن‌جا آن‌ها با خانواده‌های اشرافی ازدواج می‌کنند و درنهایت به پادشاهانِ سلسله‌ی مروونژی‌ها تبدیل می‌شوند. فرمانروایی مروونژی‌ها زمانی در قرن هشتم به پایان رسید که پاپ زاخاری به‌طور رسمی آن‌ها را عزل کرد. در ادامه، این کتاب ادعا می‌کند که پیروانِ دین کاتاریسم بدل به محافظانِ خونِ اشرافی عیسی مسیح می‌شوند. امروزه جامعه‌ای مخفیانه که ظاهرا تا سال ۲۰۰۲، حدود ۹۸۴۱ عضو در اروپا داشته به اسم «دیر صهیون» وجود دارند. آن‌ها باور دارند که جام مقدسِ افسانه‌ای درواقع به‌طور همزمان رحمِ مریم مجدله و خاندان اشرافی‌ای که او به دنیا آورد است. ماجرا این است که مدارکِ تاریخی‌ای وجود دارد که نشان می‌دهند درست قبل از اینکه قلعه‌ی کاتارها در سال ۱۳۲۵، توسط نیروهای کاتلویک اشغال شود، مامورانِ کاتار چیزی را به‌طور قاچاقی از قلعه خارج می‌شود. در آن زمان مردم باور داشتند که آن چیز، یک سری طلا و عتیقه‌های مقدس بوده است. بنابراین شکارچیانِ طلا تلاش کردند تا گنجینه‌ی گم‌شده‌ی کاتارها را پیدا کنند، اما به هیچ نتیجه‌ای نرسیدند. حتی عده‌ای ادعا می‌کردند که جام مقدس هم در بین عتیقه‌های مقدسِ قاچاق‌شده به بیرون از قلعه منتقل شده است. نویسنده‌های «خون مقدس، جام مقدس» ادعا کردند که چیزی که کاتارها واقعا در حال قاچاق کردن به بیرون از قلعه بوده‌اند، وارثِ سلسله‌ی مروونژی‌ها بوده است.

آن‌ها ادعا می‌کردند که افسانه‌ی جام مقدس به خاطر ترجمه‌ی اشتباهی متونِ فرانسوی قدیمی، باب شده بوده است. آن‌ها می‌گفتند که متونِ فرانسوی قدیمی به‌جای عبارتِ «سان گریل» به‌معنی «جام مقدس»، از چیزی به اسم «سونگ ریال» به معنای «خون اشرافی» صحبت می‌کردند. ماجرای اشتباهی ترجمه کردن یا فهمیدنِ متن در رابطه با افسانه‌ی آزور آهای در «نغمه» هم وجود دارد. بعد از اینکه سمول تارلی، شایعه‌های دنریس تارگرین و اژدهایانش را با استاد ایمون در میان می‌گذارد، با اینکه شاهزاده‌ی موعود که باید مرد باشد به زن تغییر کرده، اما ایمون به‌طور قاطعانه‌ای به این نتیجه می‌رسد که دنریس همان رهبر موعودِ انسان‌ها دربرابرِ وایت‌واکرها است. ایمون دلیل می‌آورد از آنجایی که اژدهایان نه مذکر هستند و نه مونث، پس در ترجمه‌ی پیش‌گویی آزور آهای اشتباهی رخ داده است؛ استاد ایمون توضیح می‌دهد که حتی ریگار تارگرین هم که فکر می‌کرد باید دنبال شاهزاده‌ی موعود بگردد، هیچ‌وقت دنبال شهربانوی موعود نگشت‌، هیچوقت دنبال یک دختر نگشت و باور داشت پسرش ایگان تارگرین همان شاهزاده‌ی موعود است. خلاصه نویسنده‌های این کتاب به این نتیجه می‌رسند که جام مقدس که افسانه‌ها می‌گویند از آن برای جمع کردنِ خون عیسی مسیح استفاده شده، واقعا جام نبوده است؛ بلکه جایگزینِ نمادین مریم مجدله بوده است که خونِ عیسی را با باردار شدنِ پسرش، حمل کرده است و بچه‌های عیسی مسیح، دودمانِ اشرافی پادشاهانِ مروونژی‌ بوده‌اند. به عبارت دیگر، یکی از منابعِ الهامِ مارتین برای مذهبِ سرخ، یک گروه مذهبی تاریخی بوده است که به تئوری توطئه‌شان معروف هستند؛ تئوری‌ای که می‌گوید عتیقه‌ی مقدسی که همه به آن باور داشتند، درواقعِ پادشاهانِ زنده‌ی مروونژی، وارثانِ عیسی مسیح هستند. بنابراین اگر ریگار تارگرین و لیانا استارک حکم عیسی مسیح و مریم مجدله را داشته باشند که به‌طور مخفیانه با هم ازدواج می‌کنند و بچه‌دار می‌شوند و بچه‌شان پس از نجات پیدا کردن توسط ند استارک، در خاندان استارک بزرگ می‌شود و درنهایت به پادشاه شمال تبدیل می‌شود، آن وقت جان اسنو هم همان کسی است که بدون اینکه کسی بداند، خونِ ریگار، خون آزور آهای، خون مسیحِ نجات‌دهنده‌ی وستروس، در رگ‌هایش جریان دارد.

فریاد عذاب و سرمستی

بنابراین با اینکه شمشیر لایت‌برینگر به‌عنوان یک عتیقه‌ی مقدس حکمِ جام مقدس را در مذهب سرخ دارد، اما اگر این تئوری درست باشد، پس یعنی عتیقه‌ی جادویی‌ای که مذهب سرخ باید به‌دنبال آن باشد، جان اسنو است. اما برای مدرکِ بعدی‌مان برای اثباتِ لایت‌برینگر بودنِ جان اسنو باید سراغِ موشکافی جنبه‌ی سمبلیکِ متنِ پیش‌گویی آزور آهای برویم. مسئله این است که طرفداران متوجه شده‌اند که افسانه‌ی آزور آهای و معشوقه‌اش نیسا نیسا و شکل‌گیری لایت‌برینگر به همان اندازه که توصیف‌کننده‌ی نحوه‌ی شکل‌گیری لایت‌برینگر ازطریق فرو کردنِ آن به درون قلبِ نیسا نیسا است، به همان اندازه هم مثلِ توصیفِ نمادین عشق‌ورزی زن و مرد و به دنیا آمدن بچه است. تلاشِ برخی طرفداران برای خواندنِ پیش‌گویی آزور آهای براساس معنای واقعی کلمات باعث شده تا تئوری‌هایی مثل اینکه جان اسنو در پایانِ داستان، لانگ‌کلاو را در قلبِ معشوقه‌اش دنریس فرو می‌کند تا قدرتش را به دست بیاورد شکل بگیرند، اما همان‌طور که جوزف کمپل در کتابش یادآوری می‌کند و هشدار می‌دهد، برداشتِ اسطوره‌ها براساسِ معنای واقعی آن‌ها به‌جای معنای نمادینشان  اشتباه مطلق است. اگرچه دنیای «نغمه» فاقد جادوهای عجیب و غریب نیست (ملیساندر و به دنیا آوردن یک بچه‌ی سایه‌وارِ قاتل را فراموش نکنید)، اما به زور می‌توان سناریویی را پیش‌بینی کرد که جان اسنو با فرو کردنِ شمشیرش در قلبِ معشوقه‌اش، لایت‌برینگر را شکل بدهد. تازه از آنجایی که ما به این نتیجه رسیدیم که ریگار تارگرین و لیانا استارک، آزور آهای و نیسا نیسا هستند، در زمینه‌ی تمام چیزهایی که درباره‌ی آن‌ها می‌دانیم، حرفی از اینکه ریگار، شمشیرش را در سینه‌ی لیانا فرو کرده است به میان آورده نشده است. اما نه به خاطر اینکه «شمشیر» و «فرو رفتنی» وجود نداشته است، بلکه به خاطر اینکه ما در این افسانه به دنبال یک «شمشیر» و «فرورفتن» اشتباهی می‌گردیم و همین باعث گمراه شدن‌مان شده است. همچنین اگر ما در مقاله «ریگار تارگرین که بود و چه کرد؟» به این نتیجه رسیدیم که ریگار و لیانا، آزور آهای و نیسا نیسا هستند و جان اسنو شاهزاده‌ی موعود، پس چگونه می‌توان به این نتیجه رسید که جان اسنو و دنریس تارگرین هم آزور آهای و نیسا نیسا هستند؟ چون امکان ندارد.

در کتاب «یورشِ شمشیرها»، سالادور سان، دوستِ داووس که دزددریایی است افسانه‌ی آزور آهای را این‌گونه برای او تعریف می‌کند؛ فقط حواستان باشد تا در هنگام خواندن این داستان، به‌جای تصور کردنِ شوهری که برای درست کردن یک شمشیر، از آن برای کشتنِ همسرش استفاده می‌کند، داستان دیگری را تصور کنید: داستانِ زن و شوهری که در تلاش هستند تا بچه‌دار شوند و همسرش بر اثر زایمان می‌میرد. سالادور سان می‌گوید: «داستان ساختِ لایت‌برینگر رو می‌دونی؟ باید بهت تعریف کنم. یه زمانی تاریکی روی دنیا سنگینی انداخته بود. برای مقابله، یه قهرمان باید شمشیرِ شایسته‌ی یه قهرمان رو صاحب می‌شد، اوه، شمشیری که نظیرش رو کسی ندیده بود و برای همین، سی روز و سی شب آزور آهای بدون استراحت در معبد کار کرد، شمشیری رو با آتش مقدس ساخت. حرارت و پُتک و تا زدن، حرارت و پتک و تا زدن، اوه بله، تا اینکه شمشیر آماده شد. ولی وقتی فولاد رو به آب فرو برد، به چندین تکه ترکید. چون قهرمان بود، نمی‌تونست شونه بالا بندازه و دنبال انگور مرغوبی مثل این بره، برای همین دوباره شروع کرد. بار دوم، پنجاه روز و پنجاه شب طول کشید و شمشیر از اولی هم بهتر به نظر می‌رسید. آزور آهای یه شیر گرفت تا تیغه رو با فرو کردن تو قلب سرخِ حیوون، آبدیده کنه، اما باز فولاد ترک برداشت و خُرد شد. افسوس و دریغش حد نداشت. چون فهمید چکار باید بکنه. صد روز و صد شب روی سومین شمشیر کار کرد و تیغه توی آتش مقدس سفید شده بود. همسرش رو به اسم صدا زد: نیسا نیسا، سینه‌ات را باز کن و بدان که تو را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارم. همسرش اون کار رو کرد، چرا، نمی‌دونم. آزور آهای شمشیر رو به قلب زنده‌ی اون فرو برد. می‌گن که فریاد عذاب و سرمستی‌اش صورت ماه رو شکافت، اما خون و روح و توان و شهامتش همه به فولاد رفت. اینه داستان ساختِ لایت‌برینگر، شمشیر سرخ قهرمانان».

تکه‌ی کلیدی این متن جایی است که سالادور سان در واکنش به تصمیم نیسا نیسا برای باز کردن سینه‌اش به درخواستِ آزور آهای می‌گوید: چرا، نمی‌دونم». سؤال اول بعد از خواندن این متن این است که چرا نیسا نیسا به آزور اهای اجازه داده است تا شمشیرش را به درونِ او «فرو کند». این سؤال آن‌قدر مهم است که حتی خودِ سالادور سان هم به آن فکر کرده است، درباره‌اش متعحب شده است و به جوابی نرسیده است. انگار که خودِ مارتین دارد بهمان سرنخ می‌دهد تا به راضی شدنِ نیسا نیسا برای فرو رفتنِ یک شمشیر در اعماقِ قلبش شک کنیم و آن را بیشتر مورد مطالعه قرار بدهیم. مهم‌ترین دلیلی که باعث می‌شود سالادور سان در فهمیدنِ دلیل رضایتِ نیسا نیسا برای مُردن به چنین شکل وحشتناکی به در بسته بخورد این است که او سعی می‌کند تا این افسانه را به معنای واقعی کلمه بفهمد، در حالی که افسانه‌ی آزور آهای، یک افسانه‌ی تماما استعاره‌ای است. همان‌طور که در مقاله‌ی ریگار تارگرین هم به این موضوع پرداختیم، این افسانه در حالِ توصیف کردنِ شوهری مشغولِ باردار کردنِ همسرش از طریف فرو کردنِ «شمشیر»‌اش به درونِ او است. فرو رفتنِ شمشیر به درون نیسا نیسا استعاره‌ای از این است که شوهرش در حال فرو کردنِ خودش به درونِ همسرش است. درنهایت لایت‌برینگری که او بیرون می‌کشد، بچه‌شان است. ترکیبی از آتش و فولادِ پدر (دی‌ان‌ای پدر) و خون و روح و توان و شهامتِ مادر. در کتاب‌های «نغمه» معمولا از واژه‌ی «خون» برای اشاره به رابطه‌های خانوادگی استفاده می‌شود. همان‌طور که شمشیرِ آزور آهای بعد از بیرون آمدن از قلبِ نیسا نیسا حاوی خونش است، بچه‌ی نیسا نیسا هم خون او را در رگ‌هایش خواهد داشت. همچنین حالا که حرف از خون شد بگذارید بگویم که یکی دیگر از معناهای گره‌خورده با واژه‌ی «خون»، بسترهای خونینِ زنانِ در حال زایمان است. چه در فصل‌هایی که به زایمان کردنِ دنریس اختصاص دارد و چه خاطراتِ ند استارک از روبه‌رو شدن با لیانا استارک در برج لذت؛ همه شامل اشاره‌های فراوانی به «بسترِ خونین» یا «بستری از خون» هستند. از همین رو توصیف کردنِ لایت‌برینگر به‌عنوان «شمشیر سرخ» مثل توصیف کردنِ آن به‌عنوان «شمشیر خونین» است. از آنجایی که ما به این نتیجه رسیدیم که لایت‌برینگر در اینجا استعا‌ره‌ای از بچه‌‌ی آزور آهای و نیسا نیسا است، پس می‌توانیم «شمشیر سرخ» را به «بچه‌ی خونین» ترجمه کنیم؛ بچه‌های تازه متولد شده هم که خون‌آلود هستند. همچنین فداکاری واقعی نیسا نیسا، مرگش روی «تختِ خونینِ زایمان» بوده است.

اما تنها مدارک‌مان برای اثباتِ ماهیت واقعی درست کردنِ لایت‌برینگر، درستِ شدن بچه‌ی آزور آهای و نیسا نیسا به متنِ پیش‌گویی خلاصه نشده است. در طولِ متن کتاب‌ها می‌توان سرنخ‌های مشابه‌ای را پیدا کرد که مارتین از تصویرِ ضربه خوردن یک زن توسط شمشیرِ مرد به‌عنوان استعاره‌ای از عشق‌ورزی استفاده می‌کند. مثلا یکی از فصل‌های «رقصی با اژدهایان»، حول و حوشِ ریک (تیان گریجوی) و زنی به اسم باربری داستین می‌چرخد؛ باربری داستین بانوی «باروتاون» و بیوه‌ی لُرد ویلیام داستین است. باربری داستین در گذشته عاشقِ برندون استارک (برادرِ ند استارک که همراه‌با پدرشان ریکارد توسط شاه دیوانه کشته می‌شوند) بوده است. اما ریکارد استارک برای اینکه حمایتِ ریورران را در شورش علیه اریس تارگرین به دست بیاورد، برندون را به نامزدی کتلین تالی در می‌آورد. بعد از اینکه برندون می‌میرد، ند استارک با کتلین ازدواج می‌کند تا از حمایتِ ریورران در جریانِ شورش رابرت مطمئن شود. بانو داستین در این بخش از «رقصی با اژدهایان» درباره‌ی رابطه‌اش با برندون با ریک صحبت می‌کند؛ دو نکته‌ای که باید درباره‌ی این گفت‌وگو به یاد داشته باشید این است که (۱) این صحنه در سردابه‌های وینترفل صورت می‌گیرد (جایی که همیشه اهمیتِ اسرارآمیزِ فراوانی برای جان اسنو داشته است) و (۲) توجه کنید که مارتین چگونه مثلِ متنِ نحوه‌ی ساختِ لایت‌برینگر، از واژه‌ی «شمشیر» به شکل دو پهلو استفاده می‌کند: «برندون عاشق شمشیرش بود. اون عاشق تیز کردنش بود. می‌گفت، "می‌خوام اون‌قدر تیز باشه که بتونم موهای یه زن رو باهاش بزنم". و اینکه چقدر عاشق استفاده ازش بود. یه بار بهم گفت، "یه شمشیر خونین، چیز زیباییه". تیان گفت، «تو می‌شناختیش». نورِ فانوس تو چشمای بانو داستین باعث شد تا این‌طور به نظر برسد که آن‌ها شعله‌ور هستند: «برندون همراه‌با لُرد داستین، پدر اونی که بعدا باهاش ازدواج کردم، تو باروتاون بزرگ شده بود. اما اون اکثر وقتش رو صرف سوارکاری تو منطقه ریلز می‌کرد. اون عاشق سوارکاری بود. خواهر کوچیکش هم به اون رفته بود. اون دوتا مثل یه جفت سنتور بودن... برندون هیچ‌وقت برای به دست آوردن چیزی که می‌خواست، خجالت نمی‌کشید. من الان پیر شدم، یه چیز چروکیده که مدت زیادی بیوه بوده، اما هنوز تصویرِ خونِ باکرگی‌ام روی بدنش از اون شبی که منو به به دست آورد رو به یاد دارم. فکر کنم خود برندون هم اون تصویر رو دوست داشت. البته که یه شمشیرِ خونین، چیزِ زیباییه. درد داشت، اما درد شیرینی بود».

مارتین در جریان این تکه متن، کارش را اول با ارجاع دادن به شمشیرِ واقعی برندون استارک شروع می‌کند؛ اما حتی ارجاعِ او به یک شمشیرِ واقعی هم بدون ترکیب شدن با مقداری محتوای جنسی نیست ("می‌خوام اون‌قدر تیز باشه که بتونم موهای یه زن رو باهاش بزنم"). بعد بهمان گفته می‌شود که چشمانِ بانو داستین با نورِ فانوس «شعله‌ور» می‌شوند. در ادامه مارتین ازطریقِ به یاد آوردنِ اینکه هر دوی برندون و لیانا عاشق سوارکاری بوده‌اند، علاوه‌بر حفظ کردنِ محتوای جنسی کمرنگِ متن، پای لیانا استارک (مادر جان اسنو) را هم به ماجرا باز می‌کند. درنهایت بانو داستین از «شمشیر» به‌عنوان استعاره‌ای برای توصیف کردنِ اندام مردانه استفاده می‌کند و تجربه‌اش با شمشیرِ استعاره‌ای برندون را به‌عنوان «دردی شیرین» توصیف می‌کند. به نظر می‌رسد که مارتین ازطریق این تکه متن دارد سرنخِ دیگری درباره‌ی ماهیتِ واقعی افسانه‌ی نحوه‌ی ساختِ لایت‌برینگر بهمان می‌دهد. ماجرا از شمشیر واقعی شروع می‌شود، به شعله‌ور شدن چشمانِ بانو داستین (احتمالا از عشق و هوس) عبور می‌کند، به ارجاعی به لیانا استارک می‌رسد، از روی عشق‌ورزی دو نفر عبور می‌کند و درنهایت به شمشیرِ استعاره‌ای و درد شیرین می‌رسد. بخشِ «درد شیرین» مخصوصا از این جهت جالب‌توجه است که بلافاصله جمله‌بندی مشابه‌ای در افسانه‌ی لایت‌برینگر را به خاطر می‌آورد. بعد از اینکه آزور آهای «شمشیر»‌اش را به درونِ نیسا نیسا فرو می‌کند، بهمان گفته می‌شود که فریاد «عذاب و سرمستی»‌ نیسا نیسا، ماه را می‌شکافد؛ عذاب و سرمستی‌اش یعنی درد و لذت و درد و لذت مترادفِ با«درد شیرین» است. در طولِ کتاب‌ها، ارجاعاتِ جالبِ متعددی به «عذاب و سرمستی» وجود دارد. هرکدام از آن‌ها (به جز داستانِ نیسا نیسا)، به‌طور مستقیم با عشق‌ورزی یا بارداری ارتباط دارند؛ چیزی که نشان می‌دهد فریادِ عذاب و سرمستی نیسا نیسا هم به عشق‌ورزی و بارداری مربوط می‌شود. مثلا در اولین فصل ملیساندر در کتاب «رقصی با اژدهایان»، راهبه‌ی سرخ مشغولِ زُل زدن به درون آتش‌هایش و دریافت کردنِ پیش‌گویی‌هایش است که این اتفاقات می‌افتند: «یک چهره درون آتشدان شکل گرفت. برای یک لحظه با خودش فکر کرد، استنیس؟، اما نه، آن‌ها خصوصیاتِ چهره‌ی استنیس نبودند. یک چهره‌ی بی‌روح و به سفیدی جنازه. آیا آن چهره‌ی دشمنه؟ هزارانِ چشمِ سرخ در شعله‌های برخاسته شناور بودند. اون منو می‌بینه. در کنارش، پسری با چهره‌ی یک گرگ سرش را عقب بُرد و زوزه کشید. راهبه‌ی سرخ به خودش لرزید. خون از روی ران‌اش به پایین سُر خورد، سیاه و در حال دود کردن. آتش درونش بود، یک‌جور عذاب، یک‌جور سرمستی، وجودش را پُر کرد، وجودش را لبریز کرد، متحولش کرد. سوسوهای حرارت با الگویی تکراری به روی پوستش به حرکت در آمدند، در حد دستِ یک عاشق، مصر و لجباز بودند. صداهای عجیبی از گذشته‌های دور صدایش می‌کردند».

در جریان این تکه متن هم باز دوباره، محتوای جنسی کم‌رنگی قابل‌تشخیص است. برای شروع نه‌تنها مارتین به خونِ روی رانِ ملیساندر اشاره می‌کند که یادآورِ لحظاتِ زایمان یا از دست دادن باکرگی است، بلکه بهمان گفته می‌شود که ملیساندر آتشی را درونش احساس می‌کند که وجودش را لبریز از یک‌جور عذاب و سرمستی می‌کند و بلافاصله مارتین این جمله را با اشاره کردن به کشیده شدن دستِ معشوقه روی پوست، ادامه می‌دهد. نکته‌ی جالب‌تر ماجرا این است که مدت کوتاهی بعد از این صحنه، ملیساندر اسمِ جان اسنو را از درون شعله‌هایش می‌شنود و بعد چهره‌اش را در میانِ زبانه‌های سرخ و نارنجی آتش می‌بیند. همان‌طور که در تکه متنِ مربوط‌به بانو داستین، ارجاع به واژه‌های گره‌خورده با لایت‌برینگر در سردابه‌های وینترفل (مکانی که ارتباط اسرارآمیز تنگاتنگی با جان اسنو دارد) جریان داشت، در تکه متنِ مربوط‌به ملیساندر هم بلافاصله بعد از ارجاع به واژه‌های گره‌خورده با لایت‌برینگر، سروکله‌ی جان اسنو پیدا در قالب گرگی که سرش را عقب می‌برد و زوزه می‌کشد پیدا می‌شود. این‌طور که به نظر می‌رسد هر جایی که سروکله‌ی لایت‌برینگر پیدا می‌شود، جان اسنو هم پای ثابتش است. اما در ادامه‌ی ارجاعاتی که در طول متن به «عذاب و سرمستی» داریم، دوباره باید به سراغِ تکه متنی درباره‌ی ملیساندر برویم؛ دومینِ فصل داووس در کتاب «نزاع شاهان»، به همان صحنه‌ی معروفِ به دنیا آمدن قاتلِ سایه‌وارِ رنلی براتیون توسط ملیساندر اختصاص دارد. در این بخش می‌خوانیم: «....نمی‌تونیم جلوتر بریم. در آهنی تمام راه تا کف دریا می‌ره. و فاصله‌ی میله‌ها از هم اون‌قدر کمه که یه بچه هم نمی‌تونه از بینشون رد شه». پاسخی جز خش‌خشی آهسته نشنید. سپس ناگهان در میان تاریکی، نوری روشن شد. داووس دستش را به جلوی چشمانش بلند کرد، سپس نفسش بند آمد. ملیساندر باشلقش را پس زده و عبایش را که او را کاملا می‌پوشاند پایین انداخته بود. برهنه بود و باردار بود. پستان‌های متورمش سنگین روی سینه‌اش افتاده بودند و شکمش طوری برآمده بود که انگار می‌خواست بترکد. زمزمه کرد: «خدایان حفظمون کنن». و در جواب شنید که او خندید؛ بم و تو گلویی. چشمانش به مانند زغال داغ بودند و عرقی که پوستش را گرفته بود، انگار از خودش نور داشت. ملیساندر می‌درخشید. زن نفس‌نفس‌زنان نشست و پاهایش را گشود. خون از روی ران‌هایش پایین می‌ریخت؛ به سیاهی جوهر. ناله‌اش می‌توانست از روی عذاب باشد یا سرمستی یا هر دو. و داووس تاجِ سر بچه‌ای را دید که برای خروج از او زور می‌زد. دو دست خودشان را آزاد کردند، چنگ انداختند. انگشتانِ سیاهی دور ران‌های ملیساندر را گرفتند، کشیدند، تا اینکه تمام سایه به بیرون، به این دنیا لغزید و ایستاد. بلندتر از داووس بود، بلندتر از قایق، به سقفِ تونل می‌رسید. برای تماشایش تنها یک لحظه فرصت پیدا کرد، سپس رفت، روی سطح آب دوید و از بین میله‌های درِ آهنین رد شد، اما همان یک لحظه کافی بود».

در این صحنه، نه‌تنها داووس برای اشاره به قاتلِ سایه‌واری که ملیساندر دارد به دنیا می‌آورد، به یک بچه‌ی واقعی ارجاع می‌دهد، بلکه خودِ ملیساندر هم طوری شروع به درخشیدن با نور می‌کند که تاریکی را می‌شکافد. فریادِ ملیساندر از عذاب و سرمستی هم خیلی شبیه به فریادِ عذاب و سرمستی نیسا نیسا است. روشن شدنِ نوری در میان تاریکی که باعث می‌شود داووس با دستِ جلوی چشمانش را بگیرد هم مثل یک ارجاعِ غیرمستقیم قوی به لایت‌برینگر است. بالاخره یکی از بخش‌های سوگندِ نگهبانان شب که جان اسنو هم عضوی از آن است جایی است که آن‌ها خودشان را شمشیری شعله‌ور در تاریکی توصیف می‌کنند. نکته‌ی قابل‌توجه‌ی بعدی این است که این صحنه در دومین فصلِ داووس در «نزاع شاهان» اتفاق می‌افتد. اولین فصلِ او همان فصلی است که برای اولین‌بار داستانِ نحوه‌ی ساختِ لایت‌برینگر را از زبانِ سالادور سان می‌شنویم. پس، مارتین درست بلافاصله بعد از معرفی کردنِ داستانِ فداکاری نیسا نیسا و شکل‌گیری لایت‌برینگر، در قالبِ ملیساندر، زنِ بارداری را بهمان نشان می‌دهد که درحالی‌که به معنای واقعی کلمه در حال درخشیدن با نور است، مشغولِ به دنیا آوردنِ یک بچه‌ی جادویی است و او برای توصیفِ حسِ ملیساندر در این صحنه، از همان صفاتی که برای توصیفِ حس نیسا نیسا در لحظه‌ی فرو رفتنِ شمشیر در سینه‌اش استفاده کرده بود استفاده می‌کند: عذاب و سرمستی. انگار که مارتین ازطریقِ تمام این عناصر، قصد دارد تا داستانِ نیسا نیسا را به‌طور غیرمستقیم به صحنه‌ی زایمانِ کردنِ ملیساندر متصل کند و راستش آن‌قدر عناصرِ متصل‌کننده‌ی آن‌ها به یکدیگر شبیه است که بیش از اینکه «غیرمستقیم» باشد، اتفاقا خیلی هم «مستقیم» است. ممکن است اینجا این سؤال ایجاد شود که چرا در صحنه‌ی زایمانِ ملیساندر، خود ملیساندر به‌جای بچه در حال درخشیدن با روشنایی است. اگر صحنه‌ی زایمانِ کردن ملیساندر حکم اشاره‌ای به لایت‌برینگر بودنِ بچه‌ی نیسا نیسا را دارد، چرا ملیساندر به‌جای بچه‌‌اش (لایت‌برینگر) در حال درخشیدن با روشنایی است؟ برای جواب دادن به این سؤال دوباره‌ افسانه‌ی لایت‌برینگر را به یاد بیاورد؛ در جایی از افسانه گفته می‌شود بعد از اینکه آزور آهای شمشیر را بیرون می‌کشد، خون و روح و توان و شهامتِ نیسا نیسا همه به فولاد وارد ‌می‌شود. به عبارت دیگر تمام ویژگی‌های نیسا نیسا به لایت‌برینگر منتقل می‌شود. تمام ویژگی‌های مادر به فرزندش منتقل می‌شوند. پس اگر مادر در حال درخشیدن بوده است، پس بچه‌ هم می‌درخشد.

حالا که در حال صحبت کردن درباره‌ی موضوعِ منتقل شدن ویژگی‌های نیسا نیسا به فرزندش هستیم، بهتر است نگاهی به توصیفاتی که از لایت‌برینگر در «کتاب یشمی» (Jade Compendium) آمده است هم بیاندازیم. «کتاب یشمی»، مجموعه‌ای از داستان‌ها و افسانه‌های اِسوس است که توسط «کولکو وُتار» که در سراسر جزایرِ دریای یشمی سفر کرده، گردآوری شده است. در سومینِ فصلِ جان اسنو در کتاب «رقصی با اژدهایان»، جان اسنو و یکی از پیشکاران پیرِ نگهبانان شب به اسم کلایداس مدتی بعد از کشته شدن منس ریدر به دستِ استنیس براتیون در حال صحبت کردن با یکدیگر درباره‌ی شمشیرِ آتشین استنیس که آن را لایت‌برینگر می‌نامد هستند که به ویژگی‌های لایت‌برینگرِ اصلی که در «کتاب یشمی» آمده است اشاره می‌کنند: «اعلی‌حضرت مرد آسانی نیست. تعداد کمی از کسانی که تاج به سر می‌زارن، مردان آسانی هستن. استاد ایمون همیشه می‌گفت، آدم‌های خوب بسیاری، شاهان بدی بودن و برخی از مردان بد، شاهان خوبی بودن». «اون چنین چیزی رو می‌دونست». ایمون تارگرین نُه شاه را روی تخت آهنین دیده بود. او پسرِ شاه، برادرِ شاه و عموی شاه بوده است: «نگاهی به اون کتابی که استاد ایمون برام گذاشت انداختم؛ کتاب یشمی. صفحاتی که از آزور آهای می‌گفتن. اسم شمشیر، لایت‌برینگر بوده. وُلتار باور داشت که با خونِ همسرش آبدیده شده بوده. به خاطر همین لایت‌برینگر هیچ‌وقت اون‌قدر سرد نمی‌شده که بشه لمسش کرد، بلکه به گرمی نیسا نیسا بوده. تیغه در نبردها به داغی می‌سوخت. یه بار آزور آهای با یه هیولا مبارزه می‌کنه. وقتی اون شمشیر رو تو شکم جانور فرو می‌کنه، خونش شروع به جوش اومدن می‌کنه. دود و بخار از دهانش بیرون می‌زنه، چشمانش ذوب می‌شدن و روی گونه‌هاش سرازیر می‌شدن و بدنش شعله‌ور می‌شه». کلایداس پلک زد: «یه شمشیر که حرارت خودش رو تولید می‌کنه...». «... روی دیوار به درد می‌خورد». جان جام شرابش را کنار گذاشت و دستکشِ پوستِ موش‌کورِ سیاهش را به دست کرد: «حیف که شمشیری که استنیس به دست می‌گیره سرده. کنجکاوم تا ببینم لایت‌برینگر چگونه تو نبرد ظاهر می‌شه». در این تکه متن آمده است که لایت‌برینگر اصلی به همان شکلی که نیسا نیسا گرم بوده، گرم بوده است. و منظور از گرمای نیسا نیسا، حرارات طبیعی بدن انسان است. پس اگر لایت‌برینگر به همان شکلی که نیسا نیسا گرم بوده، گرم بوده است، پس یعنی در حال صحبت کردن درباره‌ی انسانی هستیم که بدنش مثل نیسا نیسا به خاطر حرارت طبیعی بدنِ انسان، گرم بوده است. مدرکِ دیگری برای اثبات اینکه لایت‌برینگر نه یک شمشیر، بلکه یک شخص است.

در جریانِ همین سومینِ فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان»، صحنه‌ای هست که کلایدس برای جان شراب می‌ریزد: «وقتی کلایدس شراب ریخت، جان جام را در میان هر دو دستش گرفت، ادو‌یه‌ها را بو کرد و قورت داد. گرما در سراسرِ سینه‌اش پخش شد». نکته‌ای که از این جمله متوجه می‌شویم این است که الکل خوردنِ جان اسنو درکنارِ پخش شدنِ گرما در سراسر سینه‌اش قرار گرفته است، اما مسئله این است که نه‌تنها الکل باعثِ گرم‌تر شدن بدن نمی‌شود، بلکه اتفاقا دمای بدن را کاهش ‌می‌دهد. اما الکل باعث می‌شود تا احساسِ گرم‌تر شدن کنید. چرا که باعث می‌شود خونِ شخص با شدتِ بیشتری در نزدیکی پوستش جریان پیدا کند. الکل بدن را واقعا گرم نمی‌کند، بلکه فقط این احساس را به شخص القا می‌کند که گرم‌تر شده است. این نکته ارجاعی به حرارات بدنِ جان است. مارتین درست در همان صفحه‌ای که درباره‌ی گرم بودنِ لایت‌برینگر به همان شکلی که نیسا نیسا گرم بوده می‌خوانیم، درست دو-سه پاراگراف قبل از اینکه درباره‌ی تشابه‌ گرمای لایت‌برینگر و نیسا نیسا بخوانیم، به حراراتِ بدنِ جان اسنو اشاره می‌کند. نکته‌ی جالب‌تر ماجرا این است که وقتی حرف از «کتاب یشمی» می‌شود، مارتین پای استاد ایمون و تاریخ خانواده‌ی تارگرینی‌اش را وسط می‌کشد؛ اینکه چطور او نشستنِ نُه شاه روی تخت آهنین را دیده است و هم پسر شاه، هم برادر شاه و هم عموی شاه بوده است. باتوجه‌به اینکه پدرِ جان اسنو، ریگار تارگرین است، پس اشاره به خاندان تارگرینی استاد ایمون، همزمان به‌طور نامحسوسی حکم اشاره به خاندان تارگرینی جان اسنو را هم دارد. همچنین مارتین به‌طرز زیرکانه‌ای از این طریق سعی می‌کند تا میراثِ جان اسنو را به داستانِ لایت‌برینگر متصل کند. اگر آزور آهای و نیسا نیسا، ریگار تارگرین و لیانا استارک باشند، پس طبیعی است که وقتی صحبت درباره‌‌ی لایت‌برینگر می‌شود، علاوه‌بر اشاره به حرارتِ بدن جان اسنو، اسمی هم از والدینش بُرده شود. اما هنوز کارمان با «کتاب یشمی» به پایان نرسیده است. در دومین فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان»، استاد ایمون به جان اسنو می‌گوید که حتما کتاب یشمی را بخواند: «استاد ایمون صدا زد: «لُرد اسنو، من یه کتاب تو خوابگاهم واست گذاشتم؛ کتاب یشمی. اون توسط کولکو وُلتار، یه ماجراجوی وُلانتیسی نوشته شده که به شرق سفر کرده بود و تمام سرزمین‌های دریای یشمی را دیده بود. تکه‌ای از کتاب هست که ممکنه نظرت رو جلب کنه. به کلایدس گفتم که اون رو برات علامت بزنه». «حتما می‌خونمش». استاد ایمون بینی‌اش را پاک کرد: «دانش، سلاحه جان. قبل از اینکه به نبرد بری، خودت رو خوب بهش مسلح کن». واژ‌‌‌ه‌ی کلیدی در این تکه متن، «سلاح» است. منظورِ استاد ایمون از بخشی از کتابی که برای خواندنِ جان اسنو علامت زده، همان بخشی که به گرمای لایت‌برینگر همچون گرمای بدن نیسا نیسا اشاره می‌کند است. نکته این است که استاد ایمون، این بخش از کتاب را به یک سلاح تشبیه می‌کند. از آنجایی که لایت‌برینگر به‌عنوان یک شمشیر حکم یک سلاح را دارد و از آنجایی که لایت‌برینگر واقعی جان اسنو است، پس طبیعی است که او به‌عنوان یک «سلاح» توصیف شود. نتیجه یکی دیگر از سرنخ‌های زیرکانه‌ی مارتین است.

اما به‌عنوان یک مثال دیگر از «عذاب و سرمستی»‌ای که نیسا نیسا در هنگام فرو رفتن شمشیرِ آزور آهای در سینه‌اش احساس می‌کند، باید سراغِ «ضیافتی برای کلاغ‌‌ها» برویم. دومین فصل جیمی از «ضیافتی برای کلاغ‌ها» به روایتِ منفجر شدن و سوختنِ «برج دست» توسط سرسی لنیستر توسط وایلدفایرهایی که اریس تارگرین در زیرش جاسازی کرده بود اختصاص دارد؛ یک چیزی در مایه‌های منفجر شدنِ سپت جامعِ بیلور توسط سرسی با وایلدفایر در فینال فصل ششمِ سریال. در بخشی از این فصل می‌خوانیم: «جیمی نگاه چشمانِ خواهرش را می‌شناخت. او آن را قبلا هم دیده بود، اخیرا در شب عروسی تامن، وقتی برج دست را سوزانده بود... . حتی در آن تابشِ غم‌انگیز، سرسی زیبا به نظر می‌رسید. او با یک دست روی سینه‌اش و لب‌های جدا از هم ایستاده بود، چشمانِ سبزش می‌درخشیدند. جیمی متوجه شده بود، اون داره گریه می‌کنه، اما نمی‌توانست حدس بزند که گریه‌اش از اندوه است یا سرمستی. آن صحنه، جیمی را سرشار از اضطراب کرده بود؛ او را به یاد اریس تارگرین و اینکه چگونه سوزاندن او را ارضا می‌کرد انداخته بود. گارد پادشاهی از تمام رازهای پادشاه خبر دارد. رابطه‌ی بین اریس و ملکه‌اش در جریان آخرین سال‌های فرمانروایی‌اش، پُرتنش شده بود. آن‌ها جدا از یکدیگر می‌خوابیدند و در ساعاتِ بیداری هم تمام تلاششان را می‌کردند تا از یکدیگر دوری کنند. اما هر وقت اِریس یک نفر را به دست شعله‌ها می‌سپرد، ملکه رائلا هم آن شب یک ملاقات‌کننده می‌داشت». در جریان این تکه متن، جیمی احساسِ سرسی در حال تماشا کردن سوختنِ برج دست با وایلدفایر را به «اندوه یا سرمستی» تشبیه می‌کند که یادآورِ احساس عذاب و سرمستی نیسا نیسا در هنگام فرو رفتن شمشیر در قلبش است. همچنین جیمی می‌گوید که اِریس تارگرین از تماشای سوختنِ انسان‌ها ارضا می‌شد و به یاد می‌آورد که او بعد از هرکدام از مراسم‌های سوزاندنش، به خوابگاه ملکه رائلا می‌رفت و به او تجاوز می‌کرد. اتفاقا در کتاب‌ها به‌طور سنگین اما غیرمستقیمی به این نکته اشاره شده است که دنریس تارگرین هم در جریان یکی از همین تجاوزها به وجود آمده است. همچنین در ادامه‌ی این صحنه، استاد پایسل به سرسی خبر می‌دهد که بران که با لالی استوک‌وورث ازدواج کرده بود، اسم پسر حرامزاده‌ی تازه متولد شده‌ی لالی را «تیریون» گذاشته است. سرسی که از شنیدن این خبر حسابی کفری شده است، مدام با عصبانیت، بچه‌ی لالی را «حرامزاده» خطاب می‌کند. پس علاوه‌بر اینکه صحنه‌ی سوختنِ برج دست و خاطراتِ جیمی از اِریس تارگرین، یادآورِ افسانه‌ی لایت‌برینگر است، بلکه ارجاع‌های متوالی سرسی به پسر حرامزاده‌ی بران هم خواننده را به‌طور غیرمستقیم به یاد جان اسنو می‌اندازد. این در حالی است که سوختنِ برج دست هم آدم را به یاد دستِ سوخته‌ی جان اسنو می‌اندازد که در تلاش برای کشتنِ یکی از زامبی‌هایی که وایت‌واکرها در آغازِ داستان برای کشتنِ فرمانده کل جور مورمونت به کسل‌بلک فرستاده بودند سوخته بود. پس به این ترتیب باز دوباره با سناریویی طرفیم که عناصرِ «جان اسنو»، «آتش» و «درست کردن بچه» به همراه نسخه‌های مختلفی از «عذاب و سرمستی» درکنار هم قرار گرفته‌اند. اینکه جیمی به یاد اِریس و ملکه رائلا می‌افتد از یک نظر دیگر هم مهم است: همان‌طور که در مقاله‌ی ریگار تارگرین، تاریخ پیش‌گویی در خاندان تارگرین را بررسی کردیم، طبقِ پیش‌گویی‌ها شاهزاده‌‌ی موعود قرار بود که از دودمانِ اریس و رائلا به دنیا بیاید و جان اسنو هم به‌عنوان پسرِ ریگار که خود پسر اِریس است، در راستای این پیش‌گویی قرار می‌گیرد. اما نکته‌ی قابل‌توجه‌ی این صحنه این است که تنها کسی که به ذهن‌مان خطور می‌کند فقط جان اسنو نیست، بلکه دنریس هم است. او نه‌تنها بچه‌ی اریس و رائلا است، بلکه داستانِ او هم سرشار از نمادهای مرتبط با لایت‌برینگر است. مارتین از این طریق، با اضافه کردن یک گزینه‌ی دیگر به نامزد اصلی‌مان، تلاش‌مان برای کشف هویتِ لایت‌برینگر را سخت‌تر می‌کند. فعلا اما کاری به نقشِ دنریس در این ماجرا نداریم و کارمان را با تمرکز روی جان اسنو ادامه می‌دهیم.

البته که اِریس و سرسی تنها کاراکترهای کتاب نیستند که از سوزاندنِ چیزها لذت می‌برند؛ ملیساندر هم در سوزاندن حرف ندارد! یکی از بزرگ‌ترین و بهترین مدارکی که برای اثباتِ اینکه نیسا نیسا مادرِ لایت‌برینگر است داریم مربوط‌به صحنه‌ی سوزاندنِ تندیس‌های مذهب هفت توسط ملیساندر می‌شود. این صحنه مربوط‌به همان فصلی در کتاب «نزاع شاهان» می‌شود که برای اولین‌بار سالادور سان افسانه‌ی لایت‌برینگر و نیسا نیسا را برای داووس تعریف می‌کند. صحنه‌ی سوزاندن تندیس‌های سپتِ درگن‌استون توسط ملیساندر و نیروهای استنیس با آتش شدن تندیس‌ها آغاز می‌شود و به توصیفِ استعاره‌ای و معناداری از شمایلِ سقوطکرده و جزغاله‌شده‌ی خدای هفت منجر‌ می‌شود: «دود خدایانِ سوزان، هوای سحر را تاریک کرده بود. اکنون همه‌شان مشتعل بودند، دوشیزه و مادر، جنگجو و آهنگر، عجوزه با چشم‌های مروارید و پدر با ریشِ زرکاری‌شده؛ حتی غریبه که تراشش بیشتر به حیوان شباهت داشت تا انسان. چوب خشکِ کهنه و لایه‌های بی‌شمار رنگ و جلا طعمه‌ی آتشِ حریص درنده‌خویی شده بودند. حرارت مواج به هوای سرد برمی‌خاست؛ پشت سر، گاراگویل‌ها و اژدهایانِ سنگی دیوارهای قلعه محو به نظر می‌رسیدند، انگار که داووس آن‌ها را از پشت لایه‌ای از اشک می‌دید. یا انگار که آن هیولاها می‌لرزیدند، در جایشان راحت نبودند. آلارد اعلام کرد: «بدشگونه». هرچند آن‌قدر عقل داشت که صدایش را آهسته نگه دارد. دِیـل موافقتش را زمزمه کرد. داووس گفت: «ساکت، موقعیت رو فراموش نکن». پسرهایش، مردهای خوبی بودند، اما جوان بودند و آلار خصوصا بی‌ملاحظه بود. اگه قاچاقچی مونده بودم، عاقبِ آلارد به دیوار ختم می‌شد. استنیس از اون سرنوشت نجاتش داد، یه چیز دیگه به استنیس مدیونم... صدها نفر جلوی دروازه‌های قلعه جمع شده بودند تا شاهد سوختنِ هفت باشند. بوی زننده‌ای هوا را پُر کرده بود. حتی برای سربازان سخت بود که چنین بی‌حرمتی‌ای نسبت به خدایانی را که بیشتر عمرشان پرستیده بودند تحمل کنند... خدایان سوزان، با پوششِ مواج شعله‌های سرخ و نارنجی و زرد، به زیبایی پرتو افشانی می‌کردند. زمانی سپتون بـار به داووس تعریف کرده بود که چگونه از دکلِ کشتی‌هایی که اولین تارگرین‌ها را از والریا آوردند، این خدایان را تراشیدند. در طی قرون، آن‌ها را رنگ کرده و دوباره رنگ کرده بودند، طلاکاری و نقره‌کاری کرده بودند، با جواهر تزیین کرده بودند. ملیساندر وقتی به استنیس گفت که آن‌ها را پایین بکشند و به خارج دروازه‌ها ببرند، اضافه کرده بود: «زیباییشون از اونا هدیه‌ی دل‌پذیرتری برای رهُلور می‌سازه. دوشیزه اُریب روی جنگجو افتاده بود، با‌ دستهای باز، انگار که می‌خواست او را به آغوش بکشد. مادر انگار از شعله‌هایی که صورتش را می‌لیسیدند، چندشش می‌شد. شمشیری به قلبش فرو رفته بود و دسته‌ی چرمی آن مشتعل بود. پدر در پایین بود، اولین که واژگونش کرده بودند. داووس چروکیدنِ دست غریبه را تماشا کرد که انگشت‌هایش یکی‌یکی سیاه می‌شدند و می‌افتادند و چیزی جز زغال درخشان از آن‌ها باقی نمی‌ماند».

این تکه متن، از «دوشیزه» تا «باقی نمی‌ماند» آن‌قدر سرنخِ بزرگی در اثبات این تئوری است که انگار کاراگاهان بعد از رسیدن به صحنه‌ی قتل، با تکه یادداشتی که قاتل، آدرس خانه‌اش را روی آن نوشته است روبه‌رو شوند. تنها کاری که کاراگاهان باید انجام بدهند این است که به آن آدرس بروند. دقیقا به خاطر همین است که این تکه متن هدفِ تحلیل و موشکافی‌های فراوانی قرار گرفته است. اما سؤال این است که ما چگونه می‌توانیم آن را براساس اثابتِ تئوری لایت‌برینگربودنِ جان اسنو ترجمه کنیم. اولین کاری که باید انجام بدهیم این است که ببینم هرکدام از هفتِ تندیس در حال سوختن نماینده‌ی چه کسانی هستند؛ جنگجو، ریگار است. قبلا در مقاله‌ی ریگار تارگرین تعریف کردم که ریگار اهل مبارزه نبوده. اما بعد از اینکه پیش‌گویی آزور آهای را مطالعه می‌کند، پیشِ سِر ویلم دِری، مسئولِ آموزش مبارزه قلعه می‌رود و به او می‌گوید: «من یه شمشیر و زره لازم دارم. به نظر می‌رسه که باید جنگجو بشم». لیانا استارک، دوشیزه است. یکی از سرنخ‌هایمان برای دوشیزه دانستنِ لیانا استارک را می‌توان در مراسمِ روز مقدس دوشیزه پیدا کرد. روز دوشیزه، یک روز مقدس در تقویمِ مذهب هفت است. در این روز، دوشیزه‌های تمام خاندان‌های اشرافی باید به سپت رفته و پای تندیسِ دوشیزه، شمع‌های سفیدِ بلند روشن کنند و از گردنش حلقه‌ی گل آویزان کنند. واژه‌ی کلیدی در اینجا «حلقه‌ی گل» است. داستانِ لیانا استارک با حلقه‌ی گل گره خورده است. وقتی حرف از حلقه‌‌های گلی که گردنِ دوشیزه می‌اندازند می‌شود نمی‌توان یاد حلقه‌ی گلِ رُزهای آبی که ریگار تارگرین در جریان تورنومنتِ هرن‌هال، در دامنِ لیانا می‌گذارد و او را ملکه‌ی عشق و زیبایی می‌نامد نیافتاد. اصلا تصویرِ زنان جوانی با لباسِ سفید که حلقه‌های گل در دست دارند، لیانا استارک را به یاد می‌آورد؛ برای مثال در «نزاع شاهان» صحنه‌ای است که تیان گریجوی خواب می‌بیند و لیانا را در خواب با این مشخصات می‌بیند: «دختر محزونِ باریک‌ اندامی که تاجی از رُزهای آبی کمرنگ به سر داشت و به پیراهنِ سفیدش لکه‌های خون نشسته بود، تنها می‌توانست لیانا باشد». همچنین شمع‌های بلندِ بسیاری که در روزِ دوشیزه، پای تندیس دوشیزه روشن می‌شوند، ما را به‌جای اول‌مان در صحنه‌ی سوزاندنِ تندیس دوشیزه توسط ملیساندر در درگن‌استون برمی‌گردانند.

مارتین صحنه‌ی سوزاندنِ تندیس‌ها را طوری توصیف می‌کند که انگار دوشیزه و جنگجو را با هم جفت کرده است؛ او می‌گوید که دوشیزه به‌صورت اُریب روی جنگجو افتاده است و به نظر می‌رسد که دوشیزه می‌خواهد تا جنگجو را در آغوش بکشد. به عبارت دیگر دوشیزه و جنگجو حکم عشاقی (ریگار و لیانا) را دارند که درحالی‌که با شور و اشتیاق یکدیگر را در آغوش کشیده‌اند، کنار هم دراز کشیده‌اند. همچنین اینکه دوشیزه به‌طور اُریب، با به شکل ضربدری روی جنگچو دراز کشیده است و درحالی‌که تندیس‌ها می‌سوزند یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند، استعاره‌ای از زجر و عذاب و نزاعی که رابطه‌ی عاشقانه‌ی لیانا و ریگار به وجود می‌آورد است. سپس، مارتین سراغِ تندیس‌های مادر و پدر می‌رود: «مادر انگار از شعله‌هایی که صورتش را می‌لیسیدند، چندشش می‌شد. شمشیری به قلبش فرو رفته بود و دسته‌ی چرمی آن مشتعل بود. پدر در پایین بود، اولین که واژگونش کرده بودند». مارتین از این طریق دارد بهمان می‌گوید که دوشیزه و جنگجو (لیانا و ریگار)، حالا مادر و پدر شده‌اند. در متن آمده است که تندیسِ پدر، اولین تندیسی بود که سقوط می‌کند. در بین ریگار و لینا هم ریگار اولین کسی بود که کشته می‌شود. او در حالی در جنگ با رابرت براتیون در رودخانه‌ی ترای‌دنت کشته شد که لیانا که جان اسنو را باردار بود، هنوز در برجِ لذت زنده بود. توصیفِ «مادر» (لیانا) به‌عنوان کسی که انگار از شعله‌هایی که صورتش را می‌لیسیدند، چندشش می‌شد، خیلی یادآورِ نحوه‌ی توصیف کردنِ ملیساندر در صحنه‌ی زُل زدن به درون شعله‌های آتش در «رقصی با اژدهایان» است؛ آن‌جا مارتین ملیساندر را این‌گونه توصیف می‌کند: « راهبه‌ی سرخ به خودش لرزید. خون از روی ران‌اش به پایین سُر خورد، سیاه و در حال دود کردن. آتش درونش بود، یک‌جور عذاب، یک‌جور سرمستی‌، وجودش را پُر کرد، وجودش را لبریز کرد، متحولش کرد. سوسوهای حرارت با الگویی تکراری به روی پوستش به حرکت در آمدند، در حد دستِ یک عاشق، مصر و لجباز بودند». در هر دوی آنها (احساسِ چندش کردنِ تندیس مادر و لرزیدنِ ملیساندر)، با آتشی سروکار داریم که دارای محتوای کمرنگِ جنسی است.

در اولی تندیس مادر از لیسیده شدن توسط آتش چندشش می‌شود و در دومی ملیساندر از احساس کردنِ حرارات آتش روی بدنش همچون لمسِ دستِ یک عاشقِ لجباز به خود می‌لرزد. صحنه‌ی لرزیدنِ ملیساندر به خاطر استفاده از واژه‌های «عذاب» و «سرمستی» به داستان نیسا نیسا مربوط می‌شود و دیگر صحنه‌ی ملیساندر (به دنیا آوردن بچه‌ی سایه‌وار) هم دوباره به خاطر اینکه شامل واژه‌های «عذاب» و «سرمستی» می‌شود، با نیسا نیسا ارتباط نمادین دارد. صحنه‌ی سوختنِ تندیس مادر هم ارجاعِ مستقیمی به نیسا نیسا دارد: «شمشیری به قلبش فرو رفته بود و دسته‌ی چرمی آن با آتش زنده بود». پس، مارتین خیلی رک و پوست‌کنده دارد بهمان می‌گوید که نیسا نیسا، «مادر» است. بخشِ دوم این جمله هم مهم است: دسته‌ی چرمی شمشیری که به درونِ قلبِ مادر رفته با آتش «زنده» است که منظور که از رقصِ شعله‌های آتش است. سؤال این است که چه جورِ شمشیری می‌تواند «زنده» باشد؟ فقط آن نوع شمشیری می‌تواند زنده باشد که حکم نماینده‌ی استعاره‌ای یک شخصِ زنده را دارد (جان اسنو). اما برای تکمیل شدنِ شباهت‌های نمادین این صحنه با افسانه‌ی لایت‌برینگر، چند پاراگراف بعدی هم مهم هستند. درست در پاراگراف‌های بعد از صحنه‌ی توصیفِ سوختنِ تندیس‌های هفت می‌خوانیم: «دوشیزه اُریب روی جنگجو افتاده بود، با‌ دستهای باز، انگار که می‌خواست او را به آغوش بکشد. مادر انگار از شعله‌هایی که صورتش را می‌لیسیدند، چندشش می‌شد. شمشیری به قلبش فرو رفته بود و دسته‌ی چرمی آن مشتعل بود. پدر در پایین بود، اولین که واژگونش کرده بودند. داووس چروکیدنِ دست غریبه را تماشا کرد که انگشت‌هایش یکی‌یکی سیاه می‌شدند و می‌افتادند و چیزی جز زغال درخشان از آن‌ها باقی نمی‌ماند. نزدیکِ او، لُرد سلتگار دچار حمله‌ی سرفه شد و صورتِ پُرچین و چروکش را با دستمالی پوشاند که گلدوزی خرچنگ قرمز داشت. اهالی میر به هم جوک‌ می‌گفتند و از گرمای آتش لذت می‌بردند، اما لُرد بـار ایمون جوان چهره‌اش گرفته بود و لُرد ولاریون به‌جای آتش، پادشاه را تماشا می‌کرد. داووس حاضر بود بهای سنگینی بدهد و از افکار او مطلع شود، اما کسی مثل ولاریون محال بود داووس را محرم بشمارد. فرمانرواهای امواج از نسلِ والریای کهن بودند و خاندان او سه بار برای شاهزاده‌های تارگرینی، عروس تدارک دیده بود؛ داووس سی‌وورث بوی ماهی و پیاز می‌داد. سایر اشراف نیز چنین بودند. به هیچ‌کدام نمی‌توانست اعتماد کند و هیچ‌کدام از آن‌ها، او را در جمع خصوصی خود نمی‌پذیرفتند. به پسرهایش نیز اخم می‌کردند، ولی نوه‌های من با نوه‌های اونا مسابقه‌ی نیزه می‌دن و یه روزی خونشون با مال من مخلوط می‌شه. به وقتش کشتی سیاه کوچک من به اندازه‌ی اسب دریایی ولاریون و خرچنگِ قرمز سلتگار قد می‌کشه. به این شرط که استنیس سلطنتش را فتح می‌کرد. اگر می‌باخت... هرچی دارم به اون مدیونم. استنیس او را شوالیه کرده بود. به او جای افتخاری سر میزش و یک کشتی جنگی در عوض قایقِ قاچاقچی‌گری داده بود. دِیل و آلار نیز ناخدای کشتی بودند، مریک روی فیوری رئیس پاروزنان بود، ماتو‌س روی بلک‌بتا زیر دست پدرش بود و پادشاه دِوان را به‌عنوان ملازم سطنتی پذیرفته بود. روزی شوالیه می‌شد و دو پسرِ کوچک‌تر نیز همچنین. ماریا، خانم قلعه‌ای کوچک در دماغه‌ی رَث بود، با خدمتکارانی که به او بانوی من می‌گفتند و داووس در جنگل‌های خودش، آهوی سرخ شکار می‌کرد. تمام اینها را مدیون استنیس براتیون بود، به بهای چند بند انگشت... استنیس براتیون مثل سربازی که وارد میدان نبرد می‌شود، به جلو گام برداشت. ملازمینش برای کمک به او جلو آمدند. داووس پسرش دِوان را تماشا کرد که دستکش بلند نرم‌پوش‌داری را روی دست راست پادشاه کشید. پسر، نیم‌تنه‌ی کرمی به تن داشت که قلب آتشینی روی سینه‌‌ی آن دوخته شده بود. برین فارینگ که شنل چرمی سفتی را دور گردن اعلیحضرت می‌بست، همان لباس را به تن داشت. داووس از پشت سر صدای گنگ نواخته شدن زنگ‌ها را شنید. از جایی صدای ‌آواز پچ‌فیس می‌آمد که می‌خواند: «زیر دریا دود به شکل حباب بلند می‌شه و شعله‌ها به رنگ ‌سبز و آبی و سیاه می‌سوزن. من می‌دونم، من می‌دونم، اوهوهو». پادشاه دندان‌هایش را سفت روی هم فشرد، شنل چرمی را جلوی صورتش گرفت تا از شعله‌ها در امان بماند و به میان آتش دست برد. راست به سمت مادر رفت، با دستکش شمشیر را گرفت و با حرکتی قاطع، آن را از چوب مشتعل بیرون کشید. بعد که عقب عقب می‌رفت، شمشیر را بالا گرفته بود و دور فولاد که سرخ آلبالویی شده بود، شعله‌های سبزِ یشمی می‌رقصیدند. نگهبانان با عجله جلو رفتند تا زغال‌های نیم‌سوزِ چسبیده به لباس پادشاه را بریزند».

یادتان می‌آید در صحنه‌ای که جان اسنو و کلایدس مشغول صحبت کردن درباره‌ی خصوصیاتِ شمشیر لایت‌برینگر در «کتاب یشمی» بودند، مارتین چه کار کرده بود؟ مارتین برای متصل کردنِ جان اسنو به افسانه‌ی‌ لایت‌برینگر، نه‌تنها به حرارت بدنِ جان در هنگام خوردن شراب اشاره می‌کند، بلکه با میان کشیدنِ خاندان تارگرینی استاد ایمون، به‌طور غیرمستقیم به خانواده‌ی مخفی جان هم ارجاع می‌دهد. خب، در صحنه‌ی سوختنِ تندیس‌های هفت هم با چنین وضعیتی طرفیم؛ بعد از اینکه شباهت‌های نمادین این صحنه با افسانه‌ی لایت‌برینگر و نیسا نیسا کامل می‌شود، نوبت به متصل کردنِ آن به جان اسنو می‌شود. پس همان‌طور که خواندید، نظر داووس در هنگام تماشای سوختن تندیس‌های هفت، به لُرد ولاریون جلب می‌شود؛ یکی از خاندان‌های والریایی که تا حالا سه عروس برای شاهزاده‌های تارگرینی جور کرده بودند. مارتین از این طریق به خاندان تارگرین اشاره می‌کند که نه‌تنها جان اسنو هم عضوی از آن است، بلکه حکم اشاره به اینکه لیانا استارک ‌به‌طور مخفیانه عروسِ ریگار بوده است را هم دارد. سپس افکار داووس به سمتِ پسرانش جلب می‌شود و آرزوهای خوبی که برایشان دارد را مرور می‌کند. مارتین از این طریق، حواس خواننده را به سمتِ پدری کردن هدایت می‌کند. درنهایت استنیس یک راست به سمت تندیس مادر می‌رود، لایت‌برینگر را از درونِ مادر بیرون می‌کشد و بعد لایت‌برینگر را در زمین فرو می‌کند، آن را همان‌جا رها می‌کند و به سمت قلعه‌اش برمی‌گردد: «استنیس دستکش را کند و گذاشت که به زمین بیفتد. خدایان روی توده‌ی هیزم دیگر به زحمت قابل‌تشخیص بودند. کله‌ی آهنگر همراه‌با ابری از خاکستر و چوب نیم‌سوز کنده شد و افتاد. ملیساندر به زبانِ آشایی می‌خواند، صدایش مثل موج دریا افت و خیز داشت. استنیس شنل چرمیش را باز کرد و ساکت گوش داد. لایت‌برینگر که به زمین فرو رفته بود، همچنان به رنگ سرخ داغی می‌درخشید، اما شعله‌هایی که شمشیر را همراهی کرده بودند داشتند ضعیف و خاموش می‌شدند. وقتی آواز تمام شد، دیگر از خدایان تنها چوب سیاه به جا مانده بود و صبر پادشاه به آخر رسیده بود. بازوی ملکه را گرفت و او را به درگن‌استون برگرداند. لایت‌برینگر را همان‌جا باقی گذاشت. زن سرخ مدتی ایستاد و دِوان و برین فارینگ را تماشا کرد که زانو زده بودند و شمشیری را که سوخته و سیاه شده بود در شنل چرمی پادشاه پیچیدند. به نظر داووس، شمشیرِ سرخ قهرمانان چیز چشم‌گیری نبود».

مارتین در این صحنه دست به چند استعاره‌پردازی می‌زند. تمامِ مراسمِ سوزاندنِ تندیس‌های هفت حکم نسخه‌ی نمادینِ افسانه‌ی نحوه‌ی ساخت لایت‌برینگر را دارد. بالاتر به این نتیجه رسیدیم که مارتین در حالی تندیس مادر را به نیسا نیسا (لیانا استارک) تشبیه می‌کند که لایت‌برینگر (جان اسنو) هم حکم بچه‌اش را دارد. بنابراین در این صحنه، خاکستر شدن تندیس‌ها به‌معنی مرگِ نیسا نیسا (لیانا استارک) است و دو نفری که شمشیرِ استنیس را بعد از رها کردنش در زمین، لای شنلِ چرمی‌اش می‌پیچند، مثل این می‌ماند که دو نفر در حال قنداق کردن یک بچه‌ی تازه متولد شده هستند؛ نه‌تنها لیانا استارک هم از تب شدید مُرده بود (که حکم یک‌جور سوختن را دارد)، بلکه از آنجایی که ند استارک و دوستش هالند رید، دو نفری بودند که از نبردِ با نگهبانانی که ریگار پای برج لذت گذاشته بود جان سالم به در می‌برند و آن‌ها کسانی هستند که بچه‌ی جان اسنو را به خانه برمی‌گردانند، می‌توان گفت که دِوان و برین فارینگ که مشغول پیچیدنِ شمشیر استنیس لای شنلش هستند، نسخه‌ی نمادینِ ند استارک و هالند رید هستند؛ شاید ند استارک و هالند رید هم جان اسنو را برای برگرداندن، لای شنلی-چیزی پیچیده بودند. درنهایت داووس با دیدنِ شمشیری که شعله‌هایش ضعیف و خاموش می‌شدند با خودش فکر می‌کند که شمشیرِ سرخِ قهرمانان چیز چشم‌گیری به نظر نمی‌رسد؛ یا به عبارت دیگر درب و داغان و به‌هم‌ریخته است. بالاتر به این نتیجه رسیدیم که «شمشیر سرخ» نمادی از بچه‌ی خونینِ تازه‌ متولد شده است. پس اینکه داووس می‌گوید شمشیر سرخ قهرمانان چیز چشم‌گیری به نظر نمی‌رسد، مثل این است که او با دیدنِ یک بچه‌ی تازه متولد شده‌ی ضعیف که آغشته به خون است، دارد با خودش فکر می‌کند که او در مقایسه با یک مرد بالغ، در مقایسه با یک قهرمان واقعی که بتوان روی آن حساب باز کرد، در مقایسه با شمشیری که همواره با قدرت می‌سوزد، چیز چشم‌گیری به نظر نمی‌رسد. اما حالا که حرف از جان اسنو شد، هنوز یک تندیس دیگر برای بررسی باقی مانده است. متنِ توصیفِ صحنه‌ی سوختنِ تندیس‌های هفت، از تندیس دوشیزه و جنگجو شروع می‌شود، از مادر و پدر عبور می‌کند و به تندیس غریبه و دستِ سوخته‌اش می‌رسد: «داووس چروکیدنِ دست غریبه را تماشا کرد که انگشت‌هایش یکی‌یکی سیاه می‌شدند و می‌افتادند و چیزی جز زغال درخشان از آن‌ها باقی نمی‌ماند».

اکثر خواننده‌ها قبول دارند که شمشیر استنیس (همان شمشیری که از درونِ تندیس مادر بیرون می‌کشد)، لایت‌برینگر واقعی نیست. اصلا خودِ مارتین با به پایان رساندن مراسم با شمشیرِ استنیس درحالی‌که شعله‌هایش ضعیف و خاموش شده است، از زبانِ داووس می‌گوید که قیافه‌ی آن به‌جای شمشیری جادویی، به شمشیری معمولی می‌خورد که مدتی در آتش بوده است. اما مارتین درکنار اشاره کردن به عدم لایت‌برینگر بودنِ شمشیرِ استنیس، به هویتِ لایت‌برینگر واقعی هم اشاره می‌کند. فرزندِ مادر (لیانا / نیسا نیسا) و پدر (ریگار / آزور آهای) نه شمشیرِ سوخته‌ی استنیس، بلکه غریبه است و آن غریبه کسی نیست جز جان اسنو با دستِ سوخته‌اش؛ مسئله این است که جان اسنو به معنای واقعی کلمه غریبه است. او به معنای واقعی کلمه ناشناس است. هیچکس فکر نمی‌کند که یک حرامزاده‌‌ی مشغول در نگهبانان شب، نجات‌دهنده‌ی دنیا باشد. پس طبیعی است که تندیس غریبه، به نمادی از او تبدیل شود. حتی اسم جان اسنو هم خیلی شبیه به «جان دو» است؛ همان اسمی که برای نام‌گذاری اشخاصِ ناشناخته استفاده می‌شود. مارتین به معنای واقعی کلمه دارد بهمان می‌گوید که برای یافتنِ لایت‌برینگر واقعی در بین غریبه‌ها و ناشناس‌ها بگردیم و مسئله این است که اگر خوب دیگر سرنخ‌های مارتین را فهمیده باشیم، او دیگر غریبه حساب نمی‌شود. در فلسفه‌ی مذهب هفت، غریبه حکم مرگ را دارد؛ به‌طوری که در توضیحِ آن امده است: «يک استثنا در ميان ساير جنبه‌ها. غريبه نماينده‌ی مرگ و ناشناخته هست. پرستش‌کنندگان، به ندرت طلب چيزی از غريبه می‌کنند. ولی افراد مطرود، گاهی کمک اين خدا را جويا می‌شوند». در نتیجه جان اسنو، نماینده‌ی مرگ است. یک شمشیر هم وسیله‌ی مرگ است. پس، تعجبی ندارد که مارتین از غریبه برای نمایندگی لایت‌برینگرِ استعاره‌ای‌اش استفاده کرده، از غریبه برای نمایندگی جان اسنو استفاده کرده است. اگر لیانا به خاطر مشکلاتِ زایمانش مُرده است، پس جان اسنو فقط با متولد شدن، موجبِ مرگ مادرش شده است. درست همان‌طور که شمشیرِ لایت‌برینگر موجب مرگ نیسا نیسا شد. چه در افسانه‌ و چه در واقعیت، هر دوی لایت‌برینگرهای استعاره‌ای و واقعی موجب مرگِ لیانا استارک و نیسا نیسا شده‌اند.

همچنین دستِ سوخته‌ی جان اسنو (و دست سوخته‌ی غریبه) احتمالا ارجاعاتی به ایده‌ی دست انتقام‌جوی خدای خشمگین هستند، همان دستِ راستِ سرخ انتقام‌جوی خدا که جان میلتون در کتاب شعرش «بهشت گم‌شده»، آن را این‌گونه توصیف می‌کند: «چه شود چنانچه نفسی که این آتش‌های پریده رنگ را روشن ساخت، دوباره از خواب بیدار گردد و خشم چند برابر خود را بر آن بدمد و دوباره ما را در میان شعله‌ها بیافکند و در عالم بالا، با انتقامی متناوب، دست راستِ سرخ‌شده‌ی خود را از نو مسلح سازد تا به شکنجه و آزار ما همت گمارد؟». همان‌طور که شیطان در این بخش از «بهشت گم‌شده» در حال توصیف کردنِ دست راست سرخِ انتقام‌جوی خدا است، شاید مارتین هم ازطریق خطاب کردنِ لایت‌برینگر به‌عنوان «شمشیر سرخِ قهرمانان»، قصد ارجاع دادن به «دست راستِ سرخِ اننقام» را دارد. در طول کتاب‌ها نمونه‌های متعددی از تلاشِ مارتین برای کشیدن یک خط موازی بین جان اسنو و مرگ است، اما شاید یکی از بهترین‌هایشان را می‌توان در اولینِ فصلِ «بازی تاج و تخت» پیدا کرد؛ چیزی که نشان می‌دهد مارتین از همان ابتدا گره زدنِ جان اسنو با مرگ را در ذهنش داشته است. در اولینِ فصل برن در «بازی تاج و تخت»، بلافاصله بعد از اعدام نگهبان شب فراری از دست وایت‌واکرها به دست ند استارک می‌خوانیم: «برن جوابی برای این سؤال نداشت، با شک گفت: «پادشاه جلاد داره». پدرش تایید کرد: «داره. همون‌طور که پادشاه‌های تارگرین قبل از رابرت داشتند. اما سنت ما قدیمی‌تره. خونِ نخستین انسان‌ها هنوز در رگ‌های استارک‌ها جریان داره و به باور ما، کسی که حکم رو صادر می‌کنه، باید خودش شمشیر رو فرود بیاره. اگه قراره زندگی یک انسان رو بگیری، بهش مدیونی که به چشمش نگاه کنی و آخرین حرف‌هاش رو بشنوی. اگه طاقت این کار رو نداری، پس شاید اون شخص شایسته مرگ نیست. برن، تو یه روزی پرچم‌دارِ راب می‌شی و به نیابت از برادرت و شاهت از یه قلعه محافظت می‌کنی. وقتی اون روز برسه، نباید از وظیفه‌ی اعدام لذت ببری، اما شاید هم ازش شانه خالی کنی. حکمرانی که پشت جلادهای مزدور قایم می‌شه، به‌زودی واقعیت مرگ رو فراموش می‌کنه». این زمان بود که جان روی ستیغ تپه مقابلِ آن‌ها ظاهر شد. دست تکان داد و داد کشید: «پدر، برن، زود بیایید، ببینید راب چی پیدا کرده!». در این صحنه بلافاصله بعد از اینکه حرف از «مرگ» می‌شود، سروکله‌ی جان اسنو هم پیدا می‌شود.

ردپای آیین میترائیسم در «نغمه یخ و آتش»

از تمام چیزهایی که مربوط‌به «عذاب و سرمستی» و سوزاندن تندیس‌های هفت و ارتباط جان اسنو و مرگ عبور کنیم، برای ادامه دادنِ پروسه‌ی اثابتِ لایت‌برینگربودنِ جان اسنو باید سری به اسطوره‌های تاریخی بزنیم. همان‌طور که در آغاز مقاله با مقایسه کردن نحوه‌ی به دنیا آمدنِ جان اسنو با تئوری توطئه‌ای درباره‌ی بچه‌های مخفی عیسی مسیح و مریم مجدله، الهام‌برداری مارتین از مذهبِ کاتاریسم را موشکافی کردیم، الان هم باید چنین کاری را با یک دینِ باستانی دیگر انجام بدهیم؛ آخه، خوانندگانِ «نغمه» متوجه‌ی ارجاعات و ادای دِین‌های فراوانی به فرقه‌ی رومی «میترائیسم» شده‌اند؛ دینی که البته نسخه‌ی دست‌دومِ آیین چندخدایی «مهرپرستی» است که قبل از زرتشت، در ایرانِ باستان فراگیر بود. دنبال‌کنندگان هر دو نوعِ ایرانی و رومی این آیین، ایزدبانوی «میترا» را می‌پرستیدند که در بین ایرانی‌ها به‌عنوانِ «میترا» و در بین ر‌ومی‌ها به‌عنوانِ «میتراس» شناخته می‌شد. یکی دیگر از ارجاعاتی که مارتین به اسطوره‌های کهن می‌کند و برای بررسی ما مهم است، پرسئوس، قهرمانِ اساطیرِ یونان باستان است؛ پرسئوس که پسرِ زئوس و دانائه بود، بیش از هر چیز دیگری به خاطر این معروف است که همان پهلوانی بود که توانست سر مدوسا را از بدنش جدا کند و آندرومده را از دست هیولای دریایی پوزئیدون نجات دهد. البته که «نغمه‌ی یخ و آتش» به‌طرز شگفت‌انگیزی لبریز از ارجاعات مختلف به اسطوره‌های سراسر دنیا است، اما اسطوره‌شناسی میترائیسم باتوجه‌به موضوعِ بحث‌مان بیشتر از سایر در دید قرار می‌گیرد. چرا که میترا در بین پرستش‌کنندگانش، به‌عنوان «آورنده‌ی روشنایی» و بعضی وقت‌ها «لایت‌برینگر» شناخته می‌شده. میترای ایران در حالی قبل از زرتشت حکم یک خدا را داشت که بعد از زرتشت به یک «ایزد» تقلیل رتبه مواجه شد. میترا حکم مهم‌ترین خدا در آیینِ ایرانِ باستان را داشت. او خدای خورشید و منبعِ الهی روشنایی بود. او خدای تعهد متقابل و دو جانبه که شاملِ پیمان و سوگند و عهد ‌و رابطه‌ی بین پادشاهان و زیردستانشان می‌شوند نیز بوده. او خدای عدالت (چرا که وظیفه‌ی پادشاه بوده که به مردمش عدالت بدهد) و خدای وفاداری به پادشاه (چرا که مردم هم در ازای انجام وظیفه‌ی پادشاه باید به او وفادار باشند) و خدای جنگ (به خاطر تعهد دوجانبه‌ای که بین پادشاه و سربازانش وجود دارد) بوده است.

در اوستای نو یا پسین، میثره یا مهر درمهریشت (یشت ۱۰) که پس از فروردین‌یشت، بلندترین یشت است، به‌عنوان ایزد پیمان ظاهر می‌شود. او سرورِ جنگجویان است و وظیفۀ نگه‌داری از سرزمین‌های ایرانی را به عهده دارد. چراگاه‌های فراخ، هزار گوش و ده‌هزار چشم دارد و هرگز نمی‌خوابد. پیوند نزدیک با خورشید دارد و پیش از برآمدن آفتاب سربرمی‌آورد و همۀ خانمان‌های آریایی را از فراز کوه هَرا می‌نگرد. به گمان بعضی از پژوهشگران، واژۀ مهر به معنای خورشید را از همین‌جا در ادبیات پهلوی و فارسی وارد کرده‌اند و به کار برده‌اند. باری، مهر گردونه‌ای مینوی دارد و با آن همه‌جا را درمی‌نوردد. اسبان مهر پروازکنان در فراخنای سپهر به گردش در‌می‌آیند. دربرابر او همۀ دیوان پنهان و دروغ‌پرستان به هراس می‌افتند. او پس از فرورفتن خورشید به فراخنای زمین پای می‌نهد و از کرانه‌ای به کرانه‌ای دیگر حرکت می‌کند و آنچه را میان زمین و آسمان است، می‌نگرد. درواقع، این پشت در ستایش پیمان و راستگویی است. راه‌هایی که مهر برای دیدار سرزمین‌های راستگویان و پیمان‌ورزان می‌پیماید، روشن و تابناک است و دشت‌های گسترده در کرانۀ آن‌هاست که ستوران و آدمیان آزادانه در آنجا. در پیشاپیش مهر، بهرام، ایزد پیروزی، بسان گرازی تیزدندان حرکت می‌کند و پیکر پیمان‌شکنان را پاره می‌کند و استخوان‌ها و خون آنان را درهم و برهم روی زمین می‌ریزد. مهر جنگاوری است دارای گرز و نیزه و سپر و تبرزین. گرز او را از زر ریخته‌اند. زورمندترین زورمندان و دلیرترین دلیران است. از آنجایی که دامنه‌ی تاثیرگذاری میترا، انوع بی‌شماری را از رابطه‌های بین‌انسانی را شامل می‌شده، بعضی‌وقت‌ها از او به‌عنوان «میانجی‌گر» هم یاد می‌کردند. مردم باور داشتند که میترا با قدرت الهی‌اش، شرایط ارتباط آزاد و خوب بین مردم را فراهم و تسهیل می‌کرده. حتی بعد از اینکه میترا با پیدایش آیین زرتشت، از خدا به ایزد سقوط کرد، باز اهمیتِ مقدسش در بین ایرانی‌های زرتشتی را حفظ کرد. با اینکه دیگر به‌عنوان خودِ خورشید شناخته نمی‌شد، اما کماکان در اوستا (کتاب مقدس زرتشتیان) از او به‌عنوان «پروردگار روشنایی آسمانی» یاد می‌کنند و همچنین جایگاهش به‌عنوان الهه‌ی تعهد و سوگند و حقیقت و عدالت را حفظ کرد.

همان‌طور که بالاتر گفتم،  اوستا نه‌تنها میترا را به‌عنوان خدایی با هزاران چشمِ بینا توصیف می‌کند، بلکه او نقش‌های جدیدی هم برعهده گرفت و به نگهبان آب‌ها و گله‌ها و محصولات کشاورزی هم تبدیل شد. اما «میتراس» که توسط فرقه‌گراهای رومی پرستیده می‌شد، در لفافه‌ای از ابهام و راز و رمز پیچیده شده است. مثلا ما نمی‌دانیم که آیا ‌پرستش‌کنندگان رومی هم میتراس را خدای  خورشید و روشنایی می‌دانستند یا نه. آنچه زیر عنوان آیین میترا در امپراتوری روم پا گرفت با اصل ایرانی‌اش بسیار فرق می‌کرد. میترا را سپاهیان رومی و بازرگانان شرق در قرن اول میلادی از آناتولی وارد امپراتوری روم کردند. نخست گروهی از سرآمدان نظامی و اداری به پرستش آن پرداختند و سپس گروه‌های دیگری از جامعه به آن روی آوردند. برده‌ها خیلی زود به آن آیین ‌گرویدند و به تبلیغ آن در محل کار خود، در خانه‌های شخصی و در معادن زیرزمینی پرداختند. در روزگارِ باستان، برده‌ها مبلغانِ طبیعیِ دین‌هایِ دل‌نواز و تسلی‌بخش بودند. آیین میترا از همان آغاز، بی‌نیاز از کشیش و موبَد و روحانی گسترش یافت، اما همواره باب میلِ نظامیان باقی ماند. زیرا چیزی رُک و راست و آشتی‌ناپذیر در آن بود که نظامیان را جلب می‌کرد. نکته‌ی قابل‌توجه‌ی میترای رومی این است که او معبد مهمی در « دیوار هادریان» داشته است؛ دیوار هادریان دیواری باستانی از جنس سنگ و کلوخ است که به دستور هادریان، امپراتور روم در سده‌ی دوم میلادی به سال ۱۲۲ پس از میلاد در شمال انگلستان امروزی ساخته شد تا مرزهای شمالی امپراتوری روم را دربرابر حملات قبایل سلتی محافظت نماید. خودِ مارتین خیلی واضح گفته است که ایده‌ی دیوارِ وستروس را از دیوار هادریان گرفته است و خودش از نزدیک از آن دیدن کرده است. می‌توان تصور کرد زمانی‌که مارتین آن‌جا بوده، سری هم به معبد میتراس زده که به یکی از ایستگاه‌های توریستی رایجِ منطقه تبدیل شده است. میتراس چنانِ خدای مهمی در مرزهای امپراتوری روم بود که گفته می‌شود پرستش‌کنندگانش احتمالا مسئولِ عمومی کردن و محبوب کردنِ استفاده از «دست دادن» هستند. «گرفتن دست راست»، یکی از متودهای ایرانِ باستان برای بستن و تضمین کردنِ یک تعهد یا موافقت‌نامه به‌علاوه‌ی بیعت کردن با کسی بوده است. حتی در نقاشی‌ها و کنده‌کاری‌های سنگی میترا را در حالِ گرفتنِ دستِ راست پادشاهان به تصویر کشیده‌اند که نشان‌دهنده‌ی توافقِ مقدس بین پادشاهانِ میرا و خدایان بوده است. ‌فرقه‌گراهای رومی میتراس هم عملِ دست دادن را به‌عنوان حرکتی برای خوش‌آمدگویی از ایرانیان اقتباس کردند و خودشان را «سیندیکسیوی» می‌نامیدند که به معنای «متحد شده به وسیله‌ی دست دادن» بود.

احتمالا تا اینجا خودتان متوجه‌ی برخی از شباهت‌های بین اسطوره‌‌شناسی میترا و جان اسنو شده‌اید. همان‌طور که میترا خدای عهد و پیمان است که آن را در دیکشنری به‌عنوان «توافق یا قولِ رسمی و جدی» تعریف کرده‌اند، هویتِ جان هم براساس یک قول شکل گرفته است؛ مادرش لیانا استارک در بستر مرگ از ند استارک می‌خواهد تا به او قول بدهد که هویت جان اسنو را از ترسِ نسل‌کشی تارگرینی که رابرت راه انداخته بود، مخفی نگه می‌دارد و او را به‌عنوانِ پسرِ خودش بزرگ می‌کند. همچنین همان‌طور که میترا خدای سوگند‌هاست، یکی از درگیری‌های درونی جان اسنو در طول داستانش پایبند ماندن به سوگندی که به‌عنوان یکی از نگهبانان شب خورده است و محافظت از سرزمین انسان‌ها است؛ چه وقتی که خبر مرگِ ند استارک و راب استارک به گوشش می‌رسد و تصمیم می‌گیرد تا دیوار را برای کمک کردن به خانواده‌اش ترک کند، چه وقتی که تمام سختی‌های زندگی کردن در دیوار روی سرش خراب می‌شوند و بعضی‌‌وقت‌ها او را از خوردن چنین سوگندی پیشمان می‌کند و چه وقتی که استنیس براتیون به او پیشنهاد می‌کند که می‌تواند او را به‌عنوانِ لُرد استارکِ وینترفل معرفی کند و از خدمتش آزاد کند تا بتواند با ازدواج کردن با «وَل»، یک زن وحشی که جان به او علاقه دارند، به وینترفل برگردد. همان‌طور که میتراس، خدای بسیار پُرطرفداری در بین سربازانِ دیوار هادریان بود، جان اسنو هم فرمانده کلِ برادران سیاه‌پوشِ دیوار است و همه باید از او اطاعت کنند. همان‌طور که میترا به «میانجی‌گر» معروف بود، جان اسنو هم بارها در رابطه با درگیری استنیس و نگهبانان شب و نگهبانان شب و وحشی‌ها ثابت کرده است که نه دنبال جنگ و خونریزی، بلکه در جستجوی آشتی دادن و صلح است. و همان‌طور که میترا پیمان‌شکنان را با خشونت در هم می‌شکند، در سریال دیدیم که بعد از احیای جان اسنو، او دار و دسته‌ی کسانی که بهش خیانت کرده بودند را حلق‌آویز می‌کند. اصلا همین که جان اسنو از مرگ برمی‌گردد یکی دیگر از نقاط مشترکش با میترا به‌عنوان خدایی جادویی و نامیرا که وابسته به قوانینِ انسانی نیست است. همان‌طور که تصاویرِ میترا در حال گرفتنِ دست پادشاهان به معنای تعهدِ بین انسان‌ها و خدایان است، جان هم دست راستش را سوزانده است که می‌توان استعاره‌ای از این باشد که انگار جان اسنو با میترا، خدای خورشید دست داده است. از لحاظ استعاره‌ای به خاطر همین است که او حکم چنین پیامبر فوق‌العاده‌ای را برای او روی زمین دارد و فلسفه‌ی میانجی‌گرایانه و وفادارانه و صلح‌طلبانه‌ی او را به خوبی اجرا می‌کند.

درنهایت در حالی میترا خدای عدالت است که ما در اولین توصیفاتی که از جان اسنو در اولینِ فصل «بازی تاج و تخت» دریافت می‌کنیم، چنین چیزی می‌خوانیم: «پدرش با تک ضربه‌ی بدون تزلزلی سر مرد را قطع کرد. خون به اطراف روی برف پاشید. یکی از اسب‌ها به عقب رفت و باید مهار می‌شد تا فرار نکند. برن نمی‌توانست از خون چشم بردارد. برف اطراف کُنده با ولع خون را می‌نوشید و سرخ می‌شد. سر از روی ریشه‌ی ضخیم افتاد و غلت خورد. نزدیک پای گریجوی آمد. تیان جوان نوزده ساله‌ی لاغراندامی بود که همه‌چیز را به شوخی می‌گرفت. او خندید، چکمه‌اش را روی سر گذاشت و آن را به دور فرستاد. جان با صدایی آهسته که گریجوی نشود گفت: «الاغ». دستش را روی شانه‌ی برن گذاشت و برن به برادر حرامزاده‌اش نگاه کرد. جان به او صمیمانه گفت: «خوب از عهده‌اش براومدی». جان چهارده ساله بود؛ ید طولا در تماشای عدالت داشت». مارتین از واژه‌های «دست» (ید طولا) و «عدالت» برای توصیفِ جان اسنو استفاده می‌کند. یادتان می‌آید کمی بالاتر، دستِ جان اسنو را با آوردن مثالی از «بهشت گم‌شده»‌ی جان میلتون، «دستِ راستِ سرخ خدا»یی تشبیه کردم که با مجازات کردن گناهکاران، عدالت را برقرار می‌کند. خب، حالا بعد از اطلاع پیدا کردن از اینکه میترا، خدای خورشید، یکی از منابع الهام اصلی شخصیت‌پردازی جان اسنو بوده، این تشبیه قوی‌تر هم می‌شود. یگی از معابدِ مهم میترائیسم در شهرِ پتوی در کشور اسلوونی قرار دارد. پتوی به‌عنوان شهری که یکی از تقاطع‌های دنیای باستان در دورانِ امپراتوری روم بوده است، شامل عناصرِ زیادی از میترائیسم می‌شود. یکی از این آن‌ها یگ دستِ غول‌پیکرِ فلزی با شمشیری در مشتش است که به «دستِ عدالت» معروف است. جان «ید طولایی در تماشای عدالت» داشته است و یکی از دستانِ میترا که شمشیر به دست دارد هم به‌عنوانِ «دست عدالت» شناخته می‌شود. قابل‌ذکر است که در ششمینِ فصلِ داووس در «رقصی با اژدهایان»، از لایت‌برینگر به‌عنوان «شمشیرِ سرخِ عدالت» نام برده می‌شود. رابطه‌ی جان اسنو و لایت‌برینگر و میترا تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.

اما هنوز تمام نشده است. یکی دیگر از نقاط مشترکِ جان اسنو و میترا را دوباره در اولین فصلِ «بازی تاج و تخت» می‌توان پیدا کرد: «جان اسنو گفت: «نه، اون شجاعت نبود. اون مرد از ترس داشت می‌مرد. در چشم‌هاش می‌تونستی ببینی، استارک. چشم‌های خاکستری جان آن‌قدر تیره بودند که سیاه به نظر می‌رسیدند، اما چیز زیادی از دیدشان مخفی نمی‌ماند». همان‌طور که بالاتر هم گفتم، در کتابِ مقدسِ زرتشتیان بارها از میترا به‌عنوان خدایی که هزاران چشم دارد و هرگز نمی‌خوابد و همه‌چیز را زیر نظر دارد یاد شده است. مارتین هم از جمله‌بندی مشابه‌ای برای توصیف کردنِ جان اسنو در تکه متنِ بالا استفاده می‌کند. این در حالی است که هر دوی جان اسنو و میترا، زخم‌های نبردِ مشابه‌ای دارند: یک دستِ سوخته و زخم دورِ چشم (که ناشی از حمله‌ی عقاب اُورل است). هر دو به شکل‌های مختلفی نقاط مشترکِ دیگری بین جان اسنو و میترا هستند. نه‌تنها «گرفتن دست راست» و «مخفی نماندن هیچ‌چیزی از چشمانش» که نکات موازی بین جان اسنو و میترا هستند، گفته می‌شود که اعضای فرقه‌ی مخفی میترائیسم، برای شناختن یکدیگر، دست یا سرشان را علامت‌گذاری می‌کردند. گفته می‌شود که این علامت‌گذاری‌ها به شکلِ خالکوبی یا سوختگی روی سر یا دست بودند. به عبارت دیگر زخم‌های جان اسنو در همان نقاطی هستند که اعضای میترائیسم در همان نقاط خودشان را علامت‌گذاری می‌کردند. ما در حال حاضر دقیقا نمی‌دانیم که علامتِ اعضای فرقه میترا چه شکلی داشته است، اما پُرطرفدارترین تئوری می‌گوید که علامتِ آن‌ها «صلیبی با بازوهای هم‌اندازه» بوده است که از آن به‌عنوان «صلیب خورشید» و «شمشیرِ میتراس» هم یاد می‌کردند. از آنجایی که فرقه‌ی میتراس یکی از بزرگ‌ترین رقبای مسیحیت در اوایل پیدایش مسیحیت بود، پروپاگاندای مسیحیت برای خراب کردنِ میتراگراها در بین مردم ادعا می‌کردند که علامتِ آن‌ها، علامتِ شیطان است. نکته‌ی جالب قضیه این است که در متنِ کتاب به این مسئله اشاره می‌شود. در دومین فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان»، جانو اسلینت که از دستورِ جان اسنو سرپیچی می‌کند می‌گوید: «جان گفت: «لُرد جانوس، من یه فرصت دیگه بهت می‌دم. قاشقت رو زمین بزار و به طویله برو. گفتم که اسبت رو زین و افسار کنن. راه خیلی خیلی طولانی‌ای تا گری‌گارد در پیش داری». اسلینت خندید، فرنی روی سینه‌اش ریخت و سُر خورد: «پس بهتره هرچه زودتر راه بیافتی، پسر. به نظرم گری‌گارد جای خوبی برای امثال تو هست. دور از آدم‌های خوبِ خدادوست. علامتِ شیطان روی توئه حرومزاده». پس این هم از این!

اما نقاط مشترکِ بین جان اسنو و میترا اینجا به پایان نمی‌رسد. درواقع با مرور پس‌زمینه‌ی داستانی میترا، متوجه‌ی نکاتِ موازی بیشتری بین او و جان اسنو می‌شویم. در اسطوره‌ها آمده است که از دل سیاهی شبی درازآهنگ و سرد، مهر در یک غار گود و کم‌ارتفاع در میان کوه‌های البرز و از دل سنگی به دنیا می‌آید. در هنگام تولد تنها یک کلاه بر سر دارد و شمشیر و تیروکمان در دست. (برخی زاده شدن مهر از درون سنگ را استعاره از فروغ ناشی از برخورد دو سنگ به هم می‌دانند). از سنگی میترا از آن متولد شده است به‌عنوان «تخم کیهانی» یاد می‌کنند و معمولا لحظه‌ی تولدِ میترا از درون سنگ به شکلی به تصویر کشیده می‌شود که یک مار هم به دورش چمبره زده است. بیدار شدنِ میترا به همراه مار از سنگ، یکی از پیش‌گویی‌های «نغمه یخ و آتش» درباره‌ی بیدار کردنِ اژدهایانِ سنگی به یاد می‌آورد. در سومینِ فصلِ داووس در «یورش شمشیرها»، ملیساندر به داووس می‌گوید: «هنگامی که ستاره‌ی سرخ خون می‌ریزه و تاریکی بزرگ می‌شه، آزور آهای دوباره از میان آتش و نمک متولد می‌شه تا اژدهایان رو از میان سنگ بیدار کنه». از آنجایی که جان اسنو حکم نسخه‌ی نمادینِ میترا را دارد و از آنجایی که میترا همراه‌با یک مار از سنگ متولد شده است و از آنجایی که جان اسنو هم به‌طور مخفیانه نیمه‌تارگرین (اژدها) است، پس بیدار شدنِ اژدهایان از سنگ در پیش‌گویی ملیساندر می‌تواند به‌معنی متولد شدنِ جان اسنو توسط آزور آهای (ریگار تارگرین) باشد. البته جای دیگری که در آن می‌توان تندیس‌های سنگی پیدا کرد، سردابه‌های وینترفل که می‌دانیم این مکان به خاطر دفن شدن مادرش لیانا در آن‌جا، چه رابطه‌ی نزدیکی با آن دارد. همچنین در پس‌زمینه‌ی داستانی اسطوره‌ی میترا آمده است که بعد از اینکه میترا از «تخم کیهانی» بیرون می‌آید، او بلافاصله به رقیبِ اصلی خورشید تبدیل می‌شود (از آنجایی که زرتشتیان باور نداشتند که خودِ میترا خورشید است، این بخش را به اسطوره‌ی او اضافه کرده بودند). میترا با خورشید با هم مبارزه می‌کنند و بعد از اینکه مبارزه‌شان، مساوی به پایان می‌رسد، با هم دوست می‌شوند. در اسطوره‌شناسی میترای ایران آمده است که او یک تاجِ آتشین به سر دارد و ‌متن‌های بعدی میترا را بعد از دوست شدن با خورشید، در حال هدیه دادنِ تاج آتشینش به خورشید توصیف می‌کنند. بعد از اینکه آن‌ها با یکدیگر هم‌پیمان می‌شوند، خورشید یک زاغِ نامه‌بر به سوی میترا می‌فرستد و از او درخواست می‌کند تا گاو سفید را بشکد. اگرچه میترا علاقه‌ای به کشتنِ گاو سفید نداشت، اما از روی ناچاری و بااکراه اطاعت می‌کند و گاو را ‌می‌گیرد و به داخلِ همان غاری که در برخی داستان‌ها در آن از سنگ بیدار شده بود می‌آورد.

سؤال این است که گاو سفید چه ربطی به جان اسنو دارد؟ واضح‌ترین ربطش این است که در داستانِ تولد غیرمعمولِ جان اسنو شخصی به اسم «گاو سفید» وجود دارد. بله، جرولد های‌تاور معروف به گاو سفید یکی از اعضای گارد پادشاهی در دورانِ فرمانروایی اِریس تارگرین بود. او یکی از کسانی است که ریگار تارگرین برای حفاظت از برجِ لذت در نظر می‌گیرد و توسط دار ‌و دسته‌ی ند استارک که برای نجات خواهرش لیانا از راه می‌رسند، کشته می‌شود. پس، جان اسنو (میترا) در حالی به دنیا می‌آید که در حال محافظت شدن توسط شخصی به اسم گاو سفید بوده است. اما نقاط مشترک جان اسنو و گاو سفیدِ داستان میترا بیشتر از اینهاست. نسخه‌‌های متعددی از لحظاتِ کشتن گاو وجود دارند که هرکدام کمی از جزییاتش را تغییر داده‌اند، اما اصلِ ماجرا از این قرار است: «پس از رسیدن به غار، میترا گاو را بر زمین می‌زند و بر پشت آن می‌نشیند و چاقوی خود را بر کتف گاو فرومی‌کند. در این هنگام سگ و مار برای لیسیدن خون گاو می‌آیند و عقرب برای اینکه بیضه‌ی گاو را نیش بزند. سگ نشان پاسداری، مار نشان زندگی و عقرب نماینده اهریمن است که می‌خواهد منی گاو را آلوده کند. از محل زخم گاو سه خوشه گندم و نهال تاک در می‌آیند. این گاو گاوی است که اورمزد خدای بزرگ آفریده تا بدینوسیله فر ایزدی خود را به فرزندانش منتقل کند. در روایات و متون کهن ایرانی آمده‌است که میترا پس از قربانی کردن گاو از آن‌جا که او ایزد لطف و رحمت است سهم خود از خون گاو (فر اورمزدی) را به روی زمین می‌پاشد و از آن نوروز و رستاخیز طبیعت پدید می‌آید». به عبارت دیگر کشتن‌ گاو لحظه‌ای است که زندگی از آن سرچشمه می‌گیرد. گیاهان و درختان ساخته شدند. روز و شب شروع به عوض و بدل شدن کردند، ماه چرخشِ ماهیانه‌اش را آغاز می‌کند، فصل‌ها به نوبت شرو به رقصیدن در سراسر سال می‌کنند و به این ترتیب «زمان» خلق می‌شود. اینکه کشتنِ گاو سفید منجر به آغاز فصل‌ها و چرخه‌ی روز و شب می‌شود، اتفاق مشابه‌ای است که در پیش‌گویی آزور آهای هم یافت می‌شود. طبق پیش‌گویی آزور آهای، آخرین قهرمان از شمشیرِ لایت‌برینگر استفاده می‌کند تا با نابودی وایت‌واکرها و پایان بخشیدنِ زمستان و شب طولانی، دنیا را از حالتِ یخ‌زده و سکون خارج کرده و فصل بهار را بیاورد. پس اگر جان اسنو (میترا)، لایت‌برینگر باشد، او با به اتمام رساندنِ شب طولانی (با کشتن گاو سفید)، دنیا را دوباره زنده و شاداب می‌کند.

یکی دیگر از شباهت‌های خط داستانی جان اسنو با اسطوره‌ی میترا مربوط‌به مراسم غسلِ اعضای فرقه‌ی میترائیسم می‌شود. گفته می‌شود یکی از مراسم‌های دنبال‌کنندگان میترائیسم این بود که اعضای فرقه خودشان را به خون گاو آغشته می‌کردند (یا حداقل فقط خون گاو را به پیشانی‌شان می‌مالیدند). معنای این حرکت نامشخص است. بالاخره نه‌تنها میتراگراهای رومی شدیدا از مراسم‌ها و رازهایشان حفاظت می‌کردند تا به جایی درز نکند، بلکه مسیحیان هم عادت داشتند که هر مدرک کتبی که مربوط‌به رقیبشان می‌شد را پیدا کرده و نابود کنند. ولی یک تئوری پُرطرفدار وجود دارد که می‌گوید فلسفه‌ی آغشته کردنِ خودشان به خون گاو، بازسازی صحنه‌ی قربانی شدن گاو سفید به دست میترا بود؛ هدفِ آن‌ها از این کار این بود که انگار طبیعتِ فرمایه و پستشان را سلاخی می‌کردند و می‌گذاشتند تا هویتِ واقعی‌شان دوباره به دنیا بیاید. این حرکت شما را یاد چه جمله‌ی معروفی از «نغمه یخ و آتش» می‌اندازد: جمله‌ی معروفِ استاد ایمون به جان اسنو. در دومین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» استاد ایمون به جان می‌گوید که «پسربچه را بکش و بگذار مرد متولد شود». میتراگراها هم با مراسم غسلشان با خون گاو، فلسفه‌ی مشابه‌ای داشته‌اند که مارتین آن را ازشان قرض گرفته است. با این تفاوت که مارتین به‌جای یک گاو سفید، به جان یک دایروولف سفید می‌دهد. همان‌طور که گاو سفید بخشی از اسطوره‌شناسی شخصیتِ میترا است، جان هم بارها و بارها گوست را بخشی از خودش به یاد می‌آورد. مثلا در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «اخیرا جان اسنو برخی اوقات احساس می‌کرد که او و دایروولف یکی هستند، حتی وقتی بیدار بود». اگر جان اسنو و گوست یکی باشند، پس همان‌طور که جان اسنو حکم شمشیر لایت‌برینگر را دارد، گوست هم باید به شمشیر تشبیه شده باشد. خب، همین اتفاق هم افتاده است. در دومین فصلِ جان اسنو در «یورش شمشیرها» می‌خوانیم: «گشتی‌ها اغلب به خاطر گرم شدن، پوستین را با هم شریک می‌شدند، ولی او شک داشت که گرما تنها چیزی باشد که ییگریت در پی آن بود. بعد از آن، سعی کرد از گوست برای دور نگاه داشتنِ دختر استفاده کند. ننه‌ی پیر قصه‌هایی از شوالیه‌ها و بانوانشان نقل می‌کرد که برای حفظ شرافت با هم در یک تخت با شمشیری در بین‌شان می‌خوابیدند، ولی او فکر کرد که این اولین‌بار است که از یک دایروولف به‌جای شمشیر استفاده می‌شود». همچنین یکی دیگر از مدارک‌مان از تشبیه جان اسنو به گوست در «رقصی با اژدهایان» یافت می‌شود. اگرچه جان اسنو در پایان این کتاب، توسط برادرانش مورد خیانت قرار می‌گیرد و در حال خونریزی روی برف رها می‌شود، اما همگی قبول داریم که او واقعا نمرده است و مثل سریال به زندگی برمی‌گردد؛ البته احتمالا نه با جادوی ملیساندر مثل سریال.

از آنجایی که جان اسنو در کتاب‌ها بدون اینکه خودش بداند یک وارگ است، قوی‌ترین تئوری‌ای که برای احیای او وجود دارد این است که او قبل از به دست آوردن یک بدنِ انسانی جدید، به درونِ گوست وارگ کرده است. حتی ملیساندر هم این صحنه را در شعله‌هایش می‌بیند: « «شلعه‌ها به آرامی تر تروق می‌کردند و در لابه‌لای تر تروق کردن‌هایشان او شنید که اسم جان اسنو زمزمه می‌شود. چهره‌ی کشیده‌اش در مقابلش به پرواز در آمد، در میان زبانه‌های سرخ و نارنجی آتش، ظ‌اهر می‌شد و دوباره ناپدید می‌شود، سایه‌ای نیمه‌قابل‌دیدن از پشتِ پرده‌ای متزلزل. اکنون او یک مرد بود، اکنون یک گرگ، اکنون دوباره یک مرد. اما جمجمه‌ها هم اینجا بودند، جمجمه‌ها تمام اطرافش را پوشانده بودند». آیا می‌دانید پیش‌بینی‌ای که ملیساندر در شعله می‌بیند چه زمانی می‌آید؟ یادتان می‌آید در اوایل مقاله درباره‌ی‌ صحنه‌ای که ملیساندر آتشی را درونش احساس می‌کند باعث می‌شود حس «عذاب» و «سرمستی» به او دست بدهد؟ خب، پیش‌بینی ملیساندر در شعله‌ها بعد از آن صحنه می‌آید. اگر یادتان باشد آن‌جا گفتیم که آن صحنه دارای تشابهات نمادین متعددی با افسانه‌ی لایت‌برینگر است. پس اینکه ملیساندر بلافاصله بعد از نسخه‌ی نمادینِ افسانه‌ی لایت‌برینگر، چهره‌ی جان اسنو را در شعله‌هایش می‌بیند که بین چهره‌ی انسان و گرگ در نوسان است، نشان می‌دهد که مرگِ جان اسنو و وارگ کردنش به درون گوست و دوباره بازگشتش به حالت انسانی‌اش، یکی از مراحلِ مهمِ تبدیل شدنش به لایت‌برینگر است. شاید به خاطر همین است که مارتین به‌طور مداوم گوست را با ابزاری که برای ساخت شمشیر از آن‌ها استفاده می‌شود مرتبط می‌کند. در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «وقتی جان رفت تا در را ببندد، چشمش به گوست افتاد که زیر سندان دراز کشیده بود و استخوان گاو نری را گاز می‌زد». سِندان همان ابزاری فلزی است که آهنگران، مسگران و نعلبندان اشیاء را بر آن می‌کوبند یا آهن‌پاره‌ها را با پتک روی آن صاف می‌کنند. نمونه‌ی دیگری از کشیدن خط موازی بین گوست (جان اسنو) و شمشیر (و هر چیزی که به شمشیر مربوط می‌شود). گاو نر یا «ورزا»، گاوی است که برای شیار کردن زمین کشاورزی تعلیم دیده است. مارتین از این طریق به نمونه‌ی دیگری از رابطه‌ی بین گاو سفیدِ میترا و گرگ سفیدِ جان اسنو می‌کند. 

قابل‌ذکر است که صحنه‌ی روبه‌رو شدن جان اسنو با گوست در حال گاز زدن استخوانِ گاو، بلافاصله بعد از صحنه‌ای که استاد ایمون جمله‌ی معروف «پسربچه رو بکش و بگذار مرد متولد بشه» اتفاق می‌افتد. در این صحنه جان اسنو به گیلی می‌گوید که او باید سم کوچولو را کسل‌بلک بگذارد و بچه‌ی منس ریدر را به‌عنوان بچه‌ی خودش ببرد. چون از آنجایی که بچه‌ی پادشاهان، برای انجام طلسم ارزشمند هستند و منس ریدر هم پادشاه آنسوی دیوار بوده، پس او می‌ترسد که ملیساندر بلایی سر بچه‌ی منس بیاورد. گفتگوی جان و گیلی با ناراحت شدن گیلی و دویدن او به بیرون از اسلحه‌خانه به اتمام می‌رسد. در جریان این گفت‌وگو، جان دو بار با خودش فکر می‌کند که «بچه رو بکش». جان دارد گیلی را مجبور به انجام کاری می‌کند که اگرچه به نفعشان است، اما او به‌عنوان یک مادر نمی‌تواند بچه‌اش را ترک کند. انگار جان با مرور کردن مداوم جمله‌ی استاد ایمون (بچه رو بکش و بزار مرد متولد بشه) می‌خواهد دل‌رحمی‌اش را خفه کند و قاطعیت یک مرد برای اجرای دستوراتش را نشان بدهد؛ نکته‌ی اول اینکه بله، جان در اسلحه‌خانه زندگی و کار می‌کند؛ جایی که اسلحه‌ها را نگه می‌دارند، نه فرمانده‌های کلِ نگهبانان شب را. این هم از سرنخ دیگری که جان اسنو (لایت‌برینگر) را به شمشیر تشبیه می‌کند. نکته‌ی دوم اینکه صحنه‌ی روبه‌رو شدن جان اسنو با گوست در حال گاز زدن استخوان گاو درست بلافاصله بعد از بیرون دویدن گیلی اتفاق می‌افتد. تمام اینها در حالی است که به نظر می‌رسد مارتین آن‌قدر اعتقاد دارد که تصویرِ گوست زیر سِندان آهنگری با استخوان گاوی در دهانش مهم است که آن را دو بار در کتاب‌ها تکرار می‌کند. دومین بار جایی است که سم، گوست را در موقعیت یکسانی در زیرِ سِندان در حال گاز زدنِ استخوانِ گاو می‌بیند (اولین فصل سمول در «ضیافتی برای کلاغ‌ها»). اما ارتباطِ گوست با هر چیزی که مربوط‌به شمشیر می‌شود تمام نشده است. در آخرینِ فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» که به چاقو خوردن او و احتمالا وارگ کردنش به درون گوست منتهی می‌شود چنین جمله‌ای داریم: «دایروولفِ سفید بزرگ آرام نمی‌گرفت. او از یک سر اسلحه‌خانه به آن سر اسلحه‌خانه می‌رفت، از آهنگری سرد رد می‌شد و دوباره برمی‌گشت».

در این صحنه، گوست که مضطرب و نگران به نظر می‌رسد در «اسلحه‌خانه»، مدام از جلوی «آهنگری» بی‌قراری می‌کند. در ادامه درباره‌ی این صحبت می‌کنیم که چرا وارگ کردنِ جان به درون گوست بعد از چاقو خوردن بخشی از پروسه‌ی «آهنگری»، بخشی از پروسه‌ی شکل‌گیری و آبدیده کردنِ لایت‌برینگر (جان اسنو) است. اگر جان واقعا طبق تئوری‌چردازی‌ها، بعد از چاقو خوردن به درونِ گوست وارگ کند، آن وقتِ دایروولف «جای شمشیر را می‌گیرد». یادتان می‌آید بالاتر گفتم: «ننه‌ی پیر قصه‌هایی از شوالیه‌ها و بانوانشان نقل می‌کرد که برای حفظ شرافت با هم در یک تخت با شمشیری در بین‌شان می‌خوابیدند، ولی او فکر کرد که این اولین‌بار است که از یک دایروولف به‌جای شمشیر استفاده می‌شود». همان‌طور که گوست در این سناریو جای شمشیر مرسوم بین جان و ییگریت را گرفته بود، وارگ کردنِ جان اسنو به درونِ گوست هم یعنی گوست جای شمشیر (جان اسنو) را گرفته است؛ این‌طوری گوست به‌طور موقت به جایگزینِ لایت‌برینگر تبدیل می‌شود. بنابراین بیرون آمدنِ جان از گوست حکم یک‌جور رستاخیر و احیا و تولد دوباره را خواهد داشت؛ درست همان‌‌گونه که میترا بعد از کشتن گاو سفید، به شکلی تازه زنده می‌شود. همان‌طور که گاو سفید در اسطوره‌ی میترا چیزی است که میترا برای شکوفایی باید از آن جدا شود، جان اسنو هم برای شکوفایی، برای زنده شدن باید از گوست جدا شود، باید از درون آن به بیرون وارگ کند. به عبارت دیگر میترا با سلاخی گاو سفید، نقش «پادشاه ذرت» را ایفا می‌کند. حتما ‌می‌پرسید پادشاه ذرت دیگه چیه؟ از پادشاه ذرت برای توصیفِ پادشاه یا خدایی استفاده می‌شود که خودش را برای سرنوشتِ بهتر مردمش قربانی می‌کند. منبعِ این عبارت به کتاب «شاخه‌ی زرین» اثرِ سِر جیمز فریزر می‌شود که بخشی از آن به تحلیل کهن‌الگوی پادشاه/خدای ایثارگر اختصاص دارد. معمولا از خود گذشتگی پادشاه ذرت منجر به محصولی پُربار قبل از فرا رسیدنِ زمستان می‌شود. همان‌طور که در اسطوره‌شناسی میترا هم خواندیم، کشته شدنِ گاو سفید به خلق شدنِ اولین شاخه گندم و انگور، اولین محصولِ زراعتی منتهی می‌شود. نکته‌ی جالب ماجرا این است که مارتین ‌به‌طور مستقیم جان اسنو را به پادشاه ذرت مرتبط کرده است. در آخرینِ فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان»‌ می‌خوانیم: «او در تاریکی بلند شدن و لباس پوشید، درحالی‌که زاغِ مورمونت از آنسوی اتاق زمزمه می‌کرد. پرنده گفت: «ذرت، پادشاه، اسنو، جان اسنو، جان اسنو». عجیب بود. تا جایی که جان به می‌توانست به خاطر بیاورد، پرنده تاکنون هرگز اسمِ کامل او را نگفته بود».

جان اسنو پادشاه ذرت؛ مارتین خیلی رک و پوست‌کنده و بدون ابهام دارد جان را به ایده‌ی پادشاه/خدای ایثارگری که جان خودش را فدای زندگی بهتر مردمش می‌کند و بعد دوباره متولد می‌شود متصل می‌کند. تازه خود مارتین حواس‌مان را به این تکه از متن جلب می‌کند. در جایی که جان با خودش فکر می‌کند که شنیدنِ اسم کاملش توسط زاغِ مورمونت «عجیب» است، مارتین خیلی واضح دارد به بیننده نخ می‌دهد که این تکه متن خیلی مهم است؛ که این تکه متن باید برای شما هم عجیب باشد. جالب این است که یکی دیگر از نکاتِ «شاخه‌ی زرین»، عنصرِ حلقه‌های گل در مراسم‌ها و جشن‌هایی است که او در کتابش بررسی می‌کند. شاید مارتین ایده‌ی حلقه‌ی گل‌های رُز زمستانی لیانا استارک را هم از این کتاب گرفته باشد. هیچ شکی وجود ندارد که مارتین با کتاب جیمز فریزر آشنا است. این کتاب حکم یکی از منابعِ الهامِ پُرطرفدارِ نویسنده‌های فانتزی و وحشت را داشته است. اتفاقا مارتین در کتاب‌هایش ارجاعِ مستقیمی به کهن‌الگوی پادشاه/خدای ایثارگر در نظر گرفته است. در اولین فصل تیریون در «رقصی با اژدهایان»، تیریون و ایلیریو درباره‌ی یکی از سنت‌های پنتوس حرف می‌زنند که در کهن‌الگوی پادشاه ذرت قرار می‌گیرد: «ما در پنتوس یه شاهزاده داریم، دوست من. اون بر مجالس رقص و ضیافت‌ها ریاست می‌کند و تو تختِ روانی از جنس عاج و طلا دور و اطراف شهر سواری می‌کنه. سه جارچی با ترازوی تجارت، شمشیر آهنی جنگ و شلاقِ نقره‌ای عدالت جلوتر از اون همراهیش می‌کنن. در اولین روز سال جدید اون باید بکارتِ دوشیزه‌ی مزارع و دوشیزه‌ی دریاها رو بگیره». ایلیریو به جلو خم شد، آرنج‌ها روی میز بودن: «اما اگه یه محصول خراب بشه یا یه جنگ شکست بخوره، ما گلوی اون رو می‌بُریم تا خدایان را راضی کنیم و از بین چهل خانواده، یه شاهزاده جدید انتخاب می‌کنیم». «یادم بنداز تا هیچ‌وقت شاهزاده پنتوس نشم». «مگه هفت پادشاهی شما خیلی فرق می‌کنه؟ هیچ صلحی تو وستروس نیست، هیچ عدالتی، هیچ ایمانی... و خیلی زود هیچ غذایی. وقتی انسان‌ها دارن از گرسنگی می‌میرن و ترسیدن، دنبال یه ناجی می‌گردن». در این تکه متن، بخش‌های مربوط‌به گرفتن بکارتِ دوشیزه‌‌ی مزارغ و دوشیزه‌ی دریاها و قربانی کردن شاهزاده برای رضایتِ خدایان در زمانی‌که محصول خراب می‌شود مثل این می‌ماند که مارتین، برخی از مراسم‌های باستانی‌ای که فریزر در کتابش آورده است را کپی‌/پیست کرده است. در ادامه ایلیریو می‌گوید که خیلی زود وستروس با قحطی گسترده‌ای مواجه می‌شود و تنها چیزی که می‌تواند اوضاع را تغییر بدهد، شخصی «پادشاه ذرت»‌گونه است که می‌تواند با فدا کردن جانش، سرزمین را از مُردن از گرسنگی نجات بدهد. از قضا درست یک فصل بعد، بعد از اینکه زاغِ مورمونت جان اسنو را به‌عنوان «پادشاه ذرت» شناسایی می‌کند، توسط برادرانش چاقو می‌خورد و می‌میرد. در حالی در فصل تیریون، ایلیریو تنها راه نجات وستروس از قحطی را «یک ناجی» معرفی می‌کند که در فصل بعد جان به‌عنوانِ ناجی ناشناسِ وستروس کشته می‌شود.

مارتین استعاره‌پردازی‌های تصویری زیادی در این فصل انجام داده است که نیاز به کمی زمینه‌چینی دارد. یکی از چیزهایی که درباره‌ی اسطوره‌شناسی میترا و گاو سفید باید بدانید این است که تصویرِ میترا در حال کشتنِ گاو سفید حکم تصویرِ مرکزی میترائیسمِ رومی را داشته است (یک چیزی در مایه‌های تصویرِ مسیح روی صلیب که حکمِ تصویرِ معرف مسیحیت را دارد). از همین رو تصویرِ کشتن گاو سفید توسط میترا را می‌توان در تمام معبدهای میترائیسم پیدا کرد. در مرکز تصویرِ خود میتراس قرار دارد که در حال ضربه زدن به گاو سفید با شمشیر است. میتراس تقریبا در سراسر دنیا در حالی به تصویر کشیده می‌شود که در هنگام کشتنِ گاو، به پشت سرش نگاه می‌کند. در برخی از نسخه‌های این تصویر، دُم گاو یا خونِ آن در قالب «غذا» به تصویر کشیده می‌شود (به‌عنوان استعاره‌ای از اینکه این گاو در حال قربانی شدن برای سیر کردن شکم بشریت است). معولا یک سگ، یک مار و یک عقرب هم در تصویر حضور دارند. تعداد زیادی از تصاویر هم شاملِ یک «زاغ» و یک «شیر» هم می‌شوند. تقریبا تمام تصاویر شامل دو مشعل‌دار هستند که یکی از آن‌ها مشعلش را بالاتر از دیگری گرفته است. گفته می‌شود که مشعل‌داران ‌استعارهای از شخصیتِ دوگانه‌ی شخصِ میتراس هستند. آن میتراسی که گاو را می‌کشد و آن میتراسی که بعد از کشتن گاو دوباره متولد می‌شود. گفته می‌شود که مشعل‌داران نماینده‌ی «روشنایی» و «تاریکی»، «روز» و «شب»، «تابستان» و «زمستان»، «حرارات» و «سرما» و «زندگی» و «مرگ» هستند. همچنین معمولا «خورشید» و «ماه» هم در تصویر کشته شدن گاو توسط میترا دیده می‌شوند. شاید فقط یک اتفاقِ تصادفی باشد، اما خیلی بعید است. چون تک‌تک المان‌های موجود در تصویرِ کشتن گاو سفید به دست میتراس در آخرین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» وجود دارد. تک‌تک المان‌هایشان. احساس می‌کنم باید یک بار دیگر هم تکرار کنم: تک‌تک المان‌های تصویر کشتن گاو به دست میتراس در لابه‌لای متنِ آخرین فصل جان اسنو که به مرگ ختم می‌شود وجود دارند. این فصل شاملِ یک یا چند ارجاع به «گاوها»، «سگ‌ها»، «مارها»، «عقرب»‌ها، «زاغ‌ها»، «شیرها»، «مشعل‌ها»، «روشنایی»، «تاریکی»، «روز»، «شب»، «تابستان»، «زمستان»، «حرارت»، «سرما»، «زنده‌ها»، «مردگان»، «خورشیدها»، «ماه» و غذا برای گرسنگان می‌شود.

شاید برخی از آن‌ها کلماتی باشند که پیدا کردنشان درکنار یکدیگر در یکی از فصل‌های جان اسنو غیرمعمول و عجیب نباشد، اما برخی از آن‌ها چرا. مخصوصا همه‌ی آن‌ها درکنار یکدیگر. و مخصوصا درست در همان فصلی که جان چاقو می‌خورد و ما بالاخره با سرانجامِ خونینِ تمام ارجاعاتی که به هویتِ مسیح‌وارِ جان شده بود مواجه می‌شود. باتوجه‌به اطلاعی که از جمله‌بندی‌های وسواس‌گونه‌ی مارتین داریم، با قاطعیت می‌توان احتمالِ «تصادفی»‌بودنشان را رد کرد. یکی دیگر از نقاط مشترکِ بین جان اسنو و اسطوره‌شناسی میترا، از خود گذشتگی برای سیر کردنِ شکم گرسنگان است. همان‌طور که میترا، گاو سفید را برای خلق گندم و انگور می‌کشد، مهم‌ترین تمِ داستانی آخرین فصل جان اسنو هم به تلاش او برای سیر کردنِ شکم گرسنگان اختصاص دارد؛ بزرگ‌ترین دغدغه‌ی جان در طول این فصل این است که حالا که وحشی‌ها به جنوب دیوار آمده‌اند، چگونه می‌خواهد شکم این همه آدم را سیر کند. درواقع این فصل در حالی آغاز می‌شود که سلیس فلورنت، همسرِ استنیس براتیون به جان می‌گوید که باید بگذارد که وحشی‌های هاردهوم بمیرند؛ حتی بچه‌ها. چون در دیوار غذایی برای آن‌ها وجود ندارد. بوئن مارش، پیشکارِ اعظم کسل‌بلک هم به جان می‌گوید که باید خودِ وحشی‌ها را برای نجات دادنِ مردم خودشان به هاردهوم بفرستد : «هرچی بیشتر از دست بدیم، شکم‌های کمتری برای سیر کردن داریم». در جای دیگری از همین فصل، درحالی‌که جان مشغولِ تلاش برای سر در آوردن از تدارکاتِ عملیاتِ نجات هاردهوم است، با خودش فکر می‌کند: «یه گروه تکاور کوچک‌تر سریع‌تر به هاردهوم می‌رسه... ولی شمشیرها بدون غذا به چه دردی می‌خورن؟» مارتین به وضوح شرایطِ ترسناکی را به تصویر می‌کشد که انگار کمبود غذا دیر یا زود قرار است به جنگ بین خودی‌ها منجر شود. اتفاقا یکی از دلایلی که نگهبانان شب تصمیم می‌گیرند تا به جان اسنو خیانت کنند، همین عدم تمایلشان به تقسیم کردنِ غذایشان با لشگرِ وحشی‌ها در چنین شرایطی است. مارتین از این طریق، فضایی را ترسیم می‌کند که «غذا» از «شمشیرها» مهم‌تر است. جان اسنو به‌عنوان فرمانده کلِ نگهبانان شب حکمِ شاهزاده‌ی پنتوس را دارد که در زمانِ قحطی ‌قربانی می‌شد. بنابراین از لحاظ نمادین طبیعی است که به محض اینکه دیوار با مشکل کمبود غذا مواجه می‌شوند، نگهبانان شب تصمیم به کشتن (قربانی کردن) فرمانده‌شان (شاهزاده پنتوس) می‌گیرند. حالا که غذا مهم‌تر از شمشیرها است، وقت این است که یک نفر خودش را برای بهتر شدن محصول قربانی کند و جان اسنو (لایت‌برینگر) هم تا آخر این فصل، چاقو می‌خورد و قربانی می‌شود.

این حرف‌ها به این معنی نیست که کشته شدنِ جان اسنو باعث می‌شود که بشقاب‌های گرسنگانِ وستروسی ناگهان به‌طور جادویی پُر از غذا شود. مارتین نمی‌خواهد بگوید که جان اسنو یک خدای واقعی است، بلکه از این طریق دارد داستانِ جان اسنو را در چارچوب کهن‌الگوی پادشاه ذرت روایت می‌کند. اما با این وجود فکر می‌کنم که چاقو خوردنِ جان اسنو آغازگرِ سلسله اتفاقاتِ زنجیرواری است که درنهایت جان اسنو را در موقعیتِ رهبری قرار می‌دهد که می‌تواند به وستروس کمک کند دربرابر زمستان طولانی‌ای که در پیش دارند آماده باشند و از آن جان سالم به در ببرند. اما از فصلِ آخر جان اسنو که بگذریم، صحبت کردنِ درباره‌ی شباهت‌های نمادینِ جان اسنو و میترای آورنده‌ی روشنایی بدون نگاهی نزدیک‌تر به راز و رمزهای پیرامونِ فرقه‌ی محرمانه‌ی میتراگراهای رومی کامل نمی‌شود. یکی از ویژگی‌های منحصربه‌فردِ میترائیسمِ رومی، محلِ قرارگیری معبدهای میتراگراها بوده است. معبدهای میترا معمولا در زیر زمین قرار داشتند. بسیاری از معبدهای باستانی میترا تبدیل به «سردابه»‌هایی شده‌اند که کلیساهای مسیحیت روی آن‌ها ساخته شده است؛ اتفاقا حداقل یک معبدِ میترا در زیر محلِ کلیسای واتیکان وجود دارد. از آنجایی که جان اسنو رابطه‌ی نزدیکی با سردابه‌های وینترفل، محل دفنِ مادرش لیانا استارک و از آنجایی که اکثر رویاهایی که جان می‌بیند در سردابه‌های وینترفل جریان دارند، پس، معبدهای زیرزمینی میترا هم می‌تواند نقطه‌ی مشترکِ دیگری بین خط داستانی او و اسطوره‌شناسی میترائیسم باشد. یکی دیگر از نقاط مشترکِ جان اسنو با اسطوره‌شناسی میترا را باید در «درجات هفت‌گانه‌ی میترائیسم» جست‌وجو کرد. قضیه از این قرار است که در مناسکِ میترائیسم آمده است که: « مهری آیین سربازی است. راست‌گویی و درست پیمانی از مهم‌ترین مشخصه‌های این آیین است. نوچه که می‌خواست به سلک مهریان در آید باید از آزمایش‌های بسیار دشواری سربلند بیرون می‌آمد. نوچه را ابتدا به مهیار می‌سپاردند و او مطالب کلی را به نوآموز آموزش می‌داد. اما ابتدا باید سوگند می‌خورد که اسرار را بر هیچ‌کس فاش نکند. بعد او را خالکوبی می‌کردند (دست و پیشانی) تا به‌عنوان برادر و یار دیگر مهریان شناخته شود. قبل از خالکوبی آزمایش‌های زیادی انجام می‌شد. چشمان نوآموز را می‌بستند مهیار نوآموز را به جلو می‌راند سپس ناگهان او را هل می‌داد و شخص دیگری قبل از زمین‌خوردن او را در آغوش می‌گرفت که به این شخص منجی گفته می‌شد». درجاتِ هفت‌گانه‌ی میترائیسم به ترتیب «کلاغ»، «ساق‌دوش»، «سرباز جنگی»، «شیر»، «پرسئوس»، «پیک خورشید» و «پیر/پدر» هستند.

جان اسنو وقتی از اولین مرحله عبور می‌کند که به نگهبانان شب می‌پیوندد (نگهبانان شب به خاطر لباس سیاهشان بین مردم به «کلاغ» معروف هستند). ‌مرحله‌ی دوم «ساق‌دوش» است که در اینجا به‌معنی دوستِ مردی است که عروسی را در روز عروسی‌اش در کلیسا همراهی می‌کند. جان اسنو در مراسم عروسی آلیس کاراستارک و سیگورن از ثـن به معنای واقعی کلمه نقشِ ساق‌دوش را ایفا می‌کند. در دهمین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «ملیساندر پرسید: «چه کسی این زن را برای ازدواج کردن می‌آورد؟». جان گفت: «من. اکنون آلیس از خاندان کاراستارک، زنی بزرگ و بالغ از خون و خاندانی اشرافی می‌آید». او دستش را برای آخرین بار فشار دارد و به عقب قدم برداشت تا به دیگران بپیوندد». قابل‌ذکر است که هر دوی پسران جوان و مردان می‌توانستند دو مرحله‌ی اولِ فرقه را پشت سر بگذارند. اما درجه‌ی سوم که «سرباز» است، فقط توسط مردان بزرگ قابل به دست آوردن بوده است. به خاطر همین است که جان برای اینکه به درجه‌ی «سربازی» برسد، باید اول «پسربچه را بکشد» و مرد شود. بنابراین چند فصل بعد از ازدواج آلیس کاراستارک، جان اسنو سلسله اتفاقاتی را آغاز می‌کند که به چاقو خوردنِ متوالی‌اش و کشته شدنِ «پسربچه» منجر می‌شود. احتمالا وقتی جان اسنو بعد از وارگ کردن به درونِ گوست به زندگی برگردد، درجه‌ی «سربازی» را هم به دست آورده است. از تمام این شباهت‌های نمادین به نظر می‌رسد که مارتین قصد دارد تا جان را به‌طور سمبلیک از تمام درجاتِ هفت‌گانه‌ی فرقه‌ی میترائیسم عبور بدهد. به عبارت دیگر احتمالا بعد از اینکه جان اسنو در آغازِ کتاب «بادهای زمستان» به زندگی باز می‌گردد و به درجه‌ی «سربازی» می‌رسد، باید در دو کتاب بعدی منتظر باشیم و ببینیم که مارتین چگونه او را از درجاتِ باقی‌مانده عبور می‌دهد. یکی از نکاتِ بسیار جالبِ شباهت‌های سمبلیکِ شخصیت‌پردازی جان اسنو و درجاتِ فرقه‌ی میترائیسم در جریانِ اجرای مراسم درجه‌ی سوم (سرباز) اتفاق می‌افتد؛ در جریان مراسم، یک «تاج که بر سر تیغه‌ی شمشیر» قرار گرفته است ارائه می‌شود و او طبقِ سنتِ مراسم باید از گرفتنِ تاج امتناع کند و بگوید که میتراس تنها تاجِ او خواهد بود.

درواقع سربازانی که میتراس را می‌پرسیدند رسما از طرف حکومت اجازه داشتند که هیچ تاج گل و حلقه‌ی گلی به تن نکنند (تاج گل یکی از روش‌های تحسینِ خدمت سربازی استثنایی سربازان و شناسایی درجه‌شان بود). دلیلش به خاطر این بود که این تاج‌های گل با مفهوم تاج پادشاهی گره خوردند بودند و اصولِ آیینِ میترائیسم هم آن‌ها را از نزدیک شدن به هرگونه چیزی که به «تاج» مربوط می‌شد منع می‌کرد؛ چیزی که احتمالا منبعِ الهام مارتین برای نگارشِ سوگندِ نگهبانان شب بوده است؛ در جایی از سوگندِ نگهبانان شب می‌خوانیم: «هیچ تاجی بر سر نمی گذارم و هیچ پیروزی‌ای به دست نخواهم آورد». همان‌طور که بالاتر به این نتیجه رسیدیم که نگهبانان شب حکم نسخه‌ی سمبلیکِ فرقه‌ی میترائیسم را دارد و جان اسنو هم به‌عنوانِ فرمانده‌ی کل نگهبانان شب و کسی که در کهن‌الگوی میترا قرار می‌گیرد حکم رئیس آن‌ها را دارد، تعجبی ندارد که مارتین اصولِ فلسفه‌ی نگهبانان شب را هم از فلسفه‌ی میترائیسم الهام گرفته است. اما بعد از گذشتنِ از درجه‌ی «سرباز»، به درجه‌ی چهارم یعنی «شیر» می‌رسیم. از آنجایی که شیر با عنصرِ آتش مرتبط است، به نظر می‌رسد که این درجه به شمشیرِ آتشینی مثل «لایت‌برینگر» ارتباط داشته باشد. پنجمین درجه «پرسئوس» است که به معنای «پارسی» یا «پسرِ پرسئوس» است؛ همچنین در اسطوره‌شناسی پرسئوس آمده است که او جدِ تمام پارسیان است. یکی از ‌سمبل‌هایی که فرقه‌گراها به این درجه نسبت می‌داد، شمشیرِ ‌منحصربه‌فرد پرسئوس است که به «هارپ» معروف است. پرسئوس در هنرهای رومی عموما درحالی‌که یک شمشیر هارپ در دست دارد به تصویر کشیده می‌شد؛ یک هارپ ترکیبی از یک شمشیرِ معمولی و یک داس است. در فرهنگِ غرب، «داس» یکی از عناصرِ معروفِ گره‌خورده با سمیلِ مرگ و برداشتِ روحِ انسان‌هاست. باتوجه‌به تمام ارتباطاتِ نمادینی که بین جان اسنو و جنبه‌ی غریبه‌ی مذهب هفت (یا مرگ) پیدا کردیم، این یکی را هم باید به قبلی‌ها اضافه کنیم. همچنین واژه‌ی «هارپ» خیلی نزدیک به واژه‌ی انگلیسی «چنگ» (Harpe) است؛ همان‌طور که در مقاله‌ی ریگار تارگرین هم صحبت کردیم، یکی از خصوصیاتِ شخصیتی ریگار تارگرین، پدر جان اسنو مهارتِ مثال‌زدنی‌اش در چنگ‌نوازی بوده است؛ تا جایی که اشکِ شنوندگانش را در می‌آورده. به همان اندازه که لیانا استارک با سمبلِ رُزهای آبی مرتبط است، ریگار تارگرین هم با چنگ‌نوازی‌هایش شناخته می‌شود. پس این هم یک نکته‌ی تشابه دیگر بین درجاتِ میترائیسم و خط داستانی جان اسنو؛ مخصوصا باتوجه‌به اینکه درجه‌ی پرسئوس مشخصا به پسرِ این شاهزاده‌ی معروف اختصاص داده شده و جان اسنو هم که پسرِ یک شاهزاده‌ی معروف در وستروس است.

شمشینِ درجه‌ی میترائیسم اما «پیک خورشید» است. مراسمِ رسیدن به این درجه از این قرار است که به محض اینکه کسی درجه‌ی «پیک خورشید» را به دست می‌آورد، ضیافتِ دینی‌ای برگزار می‌شود و او در این مراسم به‌عنوان سمبل خورشید، درکنار فرقه‌گرای درجه‌ی هفتم (پدر) می‌نشیند. در اسطوره‌شناسی میترائیسم آمده است که پیک‌های خورشید در جریان این ضیافت، لباسِ سرخ به تن می‌کنند که سمبلی از «خورشید»، «آتش» و «خون» است. نه‌تنها «خورشید» و در دنیای مارتین «اژدهایان» مظهرِ آتش هستند، بلکه «آتش و خون» شعارِ خاندان تارگرین است. بنابراین در این مرحله‌ هم تشابه‌ سمبلیک دیگری با شخصیتِ جان اسنو و خاندانِ پدرش وجود دارد. آخرین درجه «پدر» است که خودِ ارجاعی به میتراس است. در اسطوره‌شناسی میترائیسم آمده است که فرقه‌گراهایی که به این درجه می‌رسند، به نماینده‌ی زمینی میتراس و تجسمِ نورِ بهشت تبدیل می‌شوند. به عبارت دیگر این درجه جایی است که فرقه‌گراها با رسیدن به آن به «آورنده‌ی روشنایی»، به «لایت‌برینگر» تبدیل می‌شوند. یکی از چیزهایی که درباره‌ی این درجه باید بدانید این است که معنای «پدر» به معنای عنوانِ درجه‌ی پنجم (پرسس، پسرِ پرسئوس) ارتباط دارد. یکی از تئوری‌های معروفِ میترائیسم می‌گوید یکی از رازهای فرقه که برای اعضای درجه بالا افشا می‌شد این بود که میتراس درواقع خودِ پرسئوس، قهرمانِ یونان باستان بود که به جایگاه خدایی رسیده است. در نتیجه پدرِ پرسس، خود میتراس (پرسئوس) است. همین که کمی روی خصوصیاتِ پرسئوس و میتراس تمرکز می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اعتقاد میتراگراها به یکی بودن آن‌ها پُر بیراه نیست. اولین مدرک‌مان این است که تقریبا تمام متخصصان اعتقاد دارند که تصویرِ کشته شدن گاو سفید توسط میتراس، به خاطر حضورِ پررنگِ خورشید، ماه و ستاره‌ها در آن، درواقع یک صورت فلکی است. از آنجایی که صورت فلکی پرسئوس درست در بالای صورت فلکی ثور (گاو) قرار گرفته است (همان‌طور که میترا برای کشتن گاو سفید، پشت آن سوار شده بود)، پس متخصصان باور دارند که صورت فلکی پرسئوس در حال به تصویر کشیدنِ صحنه‌ی کشته شدن گاو سفید توسط میتراس است و میتراس و پرسئوس درواقع یک نفر هستند.

مدرک دوم‌مان برای اثبات کردنِ یکی بودنِ میتراس و پرسئوس این است که او در تصویرِ کشتن گاو سفید با داشتنِ یک «کلاه فریژی» به سر به تصویر کشیده شده است. از قضا پرسئوس هم با به سر داشتنِ چنینِ کلاه منحصربه‌فردی به تصویر کشیده شده است. همچنین اگر یادتان باشد در توصیفِ صحنه‌ی کشتنِ گاو سفید گفتم که میتراس در هنگام سلاخی گاو، درحالی‌که به پشت سرش نگاه می‌کند به تصویر کشیده شده است. این موضوع، ویژگی بسیارِ غیرمعمولی در این تصویر است. چون تصویر کردنِ خدایان و پهلوانان در هنگام کشتنِ هیولاها و جانوران در هنرهای رومی امری عادی بوده است، اما تصویر کردن آن‌ها به شکلی که به‌جای شکارشان، به پشت سرشان نگاه می‌کنند اتفاقی نادر است. تنها اشخاصی که این قانون درباره‌شان شکسته شده است میتراس و پرسئوس هستند؛ پرسئوس هم در هنگام کشتنِ مدوسا برای اینکه توسط نگاهش به سنگ تبدیل نشود، سرش را از او برمی‌گرداند. ماجرای مِدوسا از این قرار است که او در ابتدا دوشیزه‌ای بسیار زیبا با گیسوانی دلفریب بوده ‌است، به‌طوری‌که این زیبایی غره‌اش کرده بود. وی با پوزئیدون خدای دریا در معبد آتنا همبستر شد و به این ترتیب عبادتگاه آتنا را ملوث کرد، آتنا هم برای تنبیه وی، موهایش را تبدیل به مارهایی کریه و چندش‌آور کرد تا او به زشت‌ترین و منفورترین موجود، یعنی یک گورگون تبدیل شود. کلماتِ کلیدی در اینجا «نگاه کردن به پشت سر»، «سنگ» و «مار» هستند. اگر یادتان باشد در توصیفِ داستانِ تولد میتراس گفتم که او در حالی از یک سنگ جان گرفته و متولد شده که یک مار هم به دور آن سنگ پیچیده شده بوده است. اصلا تصویرِ میتراس در حال بیرون جُستن از درون سنگی که به دورش مار پیچیده است می‌تواند آن را به داستانِ پرسئوس و مِدوسا هم مرتبط کند؛ بالاخره پرسئوس هم از دستِ نگاه سنگ‌کننده‌ی زنی با موهای ماری قسر در می‌رود. همان‌طور که داستانِ تولد میتراس از سنگ به‌عنوان یک داستانِ پیروزمندانه روایت می‌شود، داستانِ موفقیتِ پرسئوس در کشتنِ مدوسا بدون سنگ شدن هم یک داستانِ پیروزمندانه است؛ هر دو از سنگ شدن فرار می‌کنند. یکی‌بودنِ میتراس و پرسئوس بهمان کمک می‌کند تا یکی از مبهم‌ترین و رندوم‌ترین جملاتِ فرمانده کل جور مورمنت را بتوانیم توضیح بدهیم. در آخرینِ فصل جان اسنو در «بازی تاج و تخت»، بعد از اینکه جان با شنیدن خبر مرگِ ند استارک فرار می‌کند و توسط دوستانش به کسل‌بلک باز گردانده می‌شود، چنین گفتگویی بین جان و فرمانده مورمونت اتفاق می‌افتد: ‌«اونا پدرم رو کشتند. انتظار داشتید کاری نکنم؟». «راستش رو بخوای ما درست همچین انتظاری داشتیم.» مورمونت مزه‌ی آلویی را امتحان کرد، هسته را تف کرد، «دستور داده بودم تحت نظر باشی، موقع خروج دیدنت. اگه برادرهات تو رو برنمی‌گردوندند، بین راه اسیر می‌شدی، اون هم نه به دست دوست. مگر اینکه اسبی داشته باشی که مثل زاغ بال داشته باشه، داری؟». «نه»، جان احساس حماقت کرد. «حیف، همچین اسبی به دردمون می‌خورد».

عبارت کلیدی در این گفت‌وگو «اسبِ بال‌دار» است. چرا مورمونت باید به اسبِ بال‌دار اشاره کند؟ شاید چون مارتین دارد به‌طرز زیرکانه‌ای به «پگاسوس»، اسبِ بال‌دارِ مشهورِ پرسئوس ارجاع می‌دهد. قابل‌ذکر است که در اسطوره‌شناسی میتراس آمده است که وقتی او و خورشید نبرد می‌کنند، کار به جایی کشیده می‌شود که او خورشید را شکست می‌دهد و به «خورشید شکست‌ناپذیر» معروف می‌شود. در این لحظه خورشید در حالی جلوی میتراس زانو می‌زند که میتراس صورت فلکی «خرس کوچک» را در مشت گرفته است که نشان‌دهنده‌ی قدرتش است (این صحنه مربوط‌به زمانی قبل از کشتن گاو سفید توسط میتراس می‌شود). از همین رو، طرفداران اعتقاد دارند که احتمالا صورت فلکی «خرس کوچک» هم منبعِ الهام مارتین برای شخصیتِ جور مورمونت بوده که به «خرس پیر» معروف است. این در حالی است که شمشیرِ هارپِ پرسئوس چند باری به‌عنوان یک شمشیر آتشین به تصویر کشیده شده است. مثلا کار یونگ، روانشناسِ جریان‌ساز آلمانی در توصیفِ کهن‌الگوهای اسطوره‌ای و ارتباطش با بخشِ ناخودآگاه ذهن، پرسئوس را در حال کشتن مِدوسا با یک «شمشیر آتشین» توصیف می‌کند. یا مثلا سری اوروبیندو، فیلسوف هندی در کتابس «پرسئوسِ ناجی»، او را در حال کشتن هیولاها با شمشیری آتشین توصیف می‌کند. اما اصلا چرا راه دوری برویم؛ در جستجوی شباهت‌های نمادینِ جان اسنو و پرسئوس (میتراس) کافی است به پس‌زمینه‌ی داستانی‌اش نگاه کنیم که پُر از نکاتِ موازی با جان اسنو است: شاه آکریسیوس پادشاه آرگوس و زن وی اوریدیسه فقط یک فرزند داشتند، دختری به نام دانائه. این دختر به‌عنوان زیباترین زن آن سرزمین شمرده می‌شد، اما شاه از اینکه پسری نداشت، ملول و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی رفت تا از خدای آن معبد بپرسد که آیا ممکن است روزی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنهٔ غیبگوی معبد به او گفت که چنین چیزی ممکن نیست، و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: اینکه دخترش پسری از زئوس، پادشاه خدایان به دنیا می‌آورد که آن پسر روزی جدش، یعنی پادشاه آرگوس را خواهد کشت. یک راه خلاص شدن از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به این کار رضا نمی‌داد، دانائه بچه نداشت و پادشاه برای اینکه او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در برجی برنزی (مفرغی) در حیاط قصرش زندانی کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان‌جا به درون اتاق راه می‌یافت. زئوس از آن‌جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله کرد و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آن‌ها به دنیا آمد:پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده‌است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده، دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود. به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً اینکه نوه اش فرزند زئوس شمرده می‌شد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی می‌داشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را درون صندوق قرار دادند و به دریا و بر سینهٔ امواج رها ساختند. (چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگینامه‌های موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم). هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره می‌پیمود، دانائه دعا و نیایش می‌نمود. سرانجام دریا به ارادهٔ پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهٔ زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهٔ سریفوس آوردند، در آن‌جا ماهیگیری به نام دیکتیس (به معنای تور ماهیگیری) آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس پادشاه جزیره بود.

نه‌تنها مادرِ پرسئوس مثل لیانا استارک در برج زندانی می‌شود، بلکه او مثل لیانا استارک به‌طور مخفیانه باردار می‌شود. همان‌طور که آکریسیوس علاقه‌ای به بچه‌دار شدن دخترش توسط زئوس نداشت، استارک‌ها هم لیانا استارک را به رابرت براتیون نامزد کرده بودند و از فرار کردنِ ریگار با لیانا دل خوشی نداشتند. و همان‌طور که پیش‌گویی شده بود که بچه‌دار شدنِ دانائه توسط زئوس به مرگِ آکریسیوس‌ منجر می‌شود، فرار کردن ریگار با لیانا هم باعث می‌شود که ریکارد استارک، پدرِ لیانا با عصبانیت به قدمگاه پادشاه آمده و توسط اِریس تارگرین سوزانده و کشته شود. و همان‌طور که آکریسیوس بچه‌ی دخترش و زئوس را به دریا می‌اندازند که کشته شود و او به‌لطف خدایان جان سالم به در می‌برد و با هویتی ناشناخته بزرگ می‌شود، جان اسنو هم بعد از به دنیا آمدن  به خاطر تارگرین‌بودن توسط رابرت کشته می‌شد، اما ند استارک حکم همان خدایانی را دارد که به این بچه رحم می‌کند و او را با هویتی ناشناخته در جایی دورافتاده بزرگ می‌کند. خلاصه وقتی پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائی شد. بنا بر یک روایت، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی‌دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش دربرابر وی محافظت کند، ضمن اینکه مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمی‌داد. بنابراین پادشاه برای اینکه از شرِ پرسئوس خلاص شود، قهرمانِ جوان را می‌فرستد تا در قالبِ یک مأموریت انتحاری، مِدوسا را بُکشد. پس‌زمینه‌ی داستانی مِدوسا هم احتمالا یکی از منابعِ الهام مارتین برای لیانا استارک بوده است. همان‌طور که بالاتر هم گفتم، ماجرای مِدوسا از این قرار است که او در ابتدا دوشیزه‌ای بسیار زیبا با گیسوانی دلفریب بوده ‌است، به‌طوری‌که این زیبایی غره‌اش کرده بود. وی با پوزئیدون خدای دریا در معبد آتنا همبستر شد و به این ترتیب عبادتگاه آتنا را ملوث کرد، آتنا هم برای تنبیه وی، موهایش را تبدیل به مارهایی کریه و چندش‌آور کرد و او به هیولایی تبدیل شد که با یک نگاه می‌توانست هر مردی را به سنگ تبدیل کند. منابع مختلف، روایت‌های متناقضی درباره‌ی رابطه‌ی مدوسا و پوزئیدون دارند؛ عده‌ای می‌گویند که پوزئیدون، به مدوسا تجاوز کرده است و عده‌ای باور دارند که آن‌ها با رضایت قلبی‌شان، عاشق یکدیگر بودند. این موضوع خیلی شبیه به اطلاعاتِ متناقضی که درباره‌ی رابطه‌ی ریگار و لیانا وجود دارد است.

آتنا که از بچه‌دار شدن مدوسا توسط پوزئیدون حسادت می‌کند، او را تبدیل به هیولایی می‌کند که پرسئوس در بزرگسالی‌اش می‌کشد. اگر لیانا استارک در کهن‌الگوی مدوسا قرار بگیرد و اگر جان اسنو هم در کهن‌الگوی پرسئوس (میترا) قرار بگیرد، پس اینکه جان اسنو (پرسئوس) با به دنیا آمدن موجب مرگ لیانا استارک (مدوسا) می‌شود، در راستای اسطوره‌شناسی مدوسا و پرسئوس قرار می‌گیرد. در پایان داستان پرسئوس، وقتی او با کمک خدایان مدوسا را می‌کشد، دو بچه‌ای که از او پوزئیدون حامله بوده است با قطع شدن سرش از بدنش، از شکمش بیرون می‌پرند؛ بچه‌ی اولِ پگاسوس، اسبِ بال‌داری است که اسبِ پرسئوس تبدیل می‌شود و دومی نیمه‌خدایی به اسم «کریسائور« که با شمشیرِ طلایی‌اش شناخته می‌شود. البته که با شنیدنِ شمشیر طلایی بلافاصله به یاد جیمی لنیستر می‌افتیم که شمشیر طلایی و بعدا دست مصنوعی طلایی دارد، اما داستان کشته شدن مدوسا توسط پرسئوس که موجب به دنیا آمدن بچه‌هایش می‌شود، یکی از منابعِ الهامِ مارتین برای افسانه‌ی لایت‌برینگر بوده است. اما مطالعه‌ی اسطوره‌شناسیِ میترا/پرسئوس در چارچوبِ «نغمه یخ و آتش»، به‌خصوص افسانه‌ی لایت‌برینگر دروازه‌ی خوبی برای ورود به موضوعِ اژدهایان است. متخصصان مدت‌ها است که به این نتیجه رسیده‌اند که «زیگور»، قهرمان اسطوره‌شناسی نورس و آلمان که به «اژدهاکُش» معروف است، با الهام از داستان‌های قدیمی‌ترِ کشته شدنِ «کتوس»، مار دریایی خلق شده است. درواقع متخاصصان از افسانه‌ی معروفِ کشتن شدن مار دریایی توسط پرسئوس برای نجاتِ پرنسس آندرومدا، به‌عنوان منبعِ اصلی موتیفِ داستانگویی «اژدها را بکش و پرنسس را نجات بده» یاد می‌کنند. سرچشمه‌ی هرچه داستان فانتزی و غیرفانتزی درباره‌ی تلاشِ قهرمانی برای نجات پرنسس از چنگال هیولایی خبیث دیده‌اند، به ماجرای پرسئوس و آندرومدا بازمی‌گردد. تئوری پُرطرفدارِ بین متخصصان این است که سربازان رومی که در مرزهای امپراتوری روم حضور داشتند، اسطوره‌شناسی پرسئوس را ازطریقِ فرقه‌ی میترائیسم به آلمانی‌ها معرفی کردند و به ‌مرور زمان افسانه‌ی کشته شدن مار دریایی توسط پرسئوس، پخش شد و متحول شد و به افسانه‌ی کشته شدن «فافنیر» که یک اژدها بود توسط زیگورد تبدیل شد.

پسر خورشید

تمام این حرف‌ها درباره‌ی اژدهایان اسطوره‌ای و قاتلانشان به خاطر این است که قرار است در متنِ «نغمه» به‌دنبالِ تمام سرنخ‌هایی که جان اسنو را به‌عنوان یک اژدها به تصویر می‌کشند بگردیم. نکته‌ای که قبل از فهرست کردنِ این سرنخ‌ها باید در نظر بگیریم این است که مقایسه کردنِ جان با اژدها در متن به این معنا نیست که جنبه‌ی «آتشین» جان اسنو (جنبه‌ی تارگرینی‌اش) بر جنبه‌ی «یخی»‌اش او (جنبه‌ی استارکی‌اش) می‌چربد. البته که اژدهایان چه از نوع جانوری‌اش و چه از نوعِ تارگرینی‌اش عموما با آتش گره خورده‌اند و مترادف هستند، اما یک دلیلی دارد که مارتین در طول کتاب‌ها، درکنار اژدهایان آتشین، به اژدهایانِ یخی هم اشاره می‌کند. هدف او این است تا از این طریق در حالی جنبه‌ی اژدهایی سمبلیکِ جان اسنو را بررسی کند که همزمان این‌طور به نظر نرسد که جان بیش از اینکه استارک باشد، تارگرین است. می‌خواهد حد تعادل بین آتش و یخ را حفظ کند. برای شروع بگذارید به بخشِ مهمی از افسانه‌ی شکل‌گیری شمشیرِ لایت‌برینگر که سالادور سان برای داووس تعریف می‌کند بازگردیم؛ در این بخش از افسانه می‌خوانیم: «همسرش رو به اسم صدا زد: نیسا نیسا، سینه‌ات را باز کن و بدان که تو را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارم. همسرش اون کار رو کرد، چرا، نمی‌دونم. آزور آهای شمشیر رو به قلب زنده‌ی اون فرو برد. می‌گن که فریاد عذاب و سرمشتی‌اش صورت ماه رو شکافت». عبارت کلیدی در این تکه متن «شکافتن ماه» است. این عبارت اما درواقع دومین باری است که مارتین به شافتن ماه اشاره می‌کند. اولین‌بار در سومینِ فصل دنریس در «بازی تاج و تخت» است که به شکافتن ماه اشاره می‌شود: « دوریای بلوند که حوله‌ای را روی آتش گرم می‌کرد گفت: «یه بار بازرگانی اهل کارث به من گفت که اژدهایان از ماه اومدند؛ ژیکوی و ایری هم سن و سال دنی بودند، دختر بچه‌های دوتراکی که وقتی دروگو کالاسار پدرهایشان را از بین برده بود، به بردگی گرفته شدند. دوریا بزرگ‌تر بود، تقریبا بیست ساله، و وکیل ایلیریو او را در یک خانه‌ی شهوت در لایس یافته بود. دنی با کنجکاوی سرش را برگرداند و موی نقره‌ای خیس روی چشم‌هایش ریخت: «ماه؟». دختر لایسی گفت: «به من گفت که ماه تخمه، کالیسی. زمانی دو ماه در آسمان بودند، اما یکی زیادی به خورشید نزدیک شد و از شدت حرارت ترک برداشت. هزاران هزار اژدها بیرون ریختند و از آتش خورشید نوشیدند. برای همینه که از نفس اژدها، آتش بیرون می‌زنه. یه روزی اون یکی ماه هم خورشید رو می‌بوسه و بعد ترک برمی‌داره و اژدهایان برمی‌گردند». دو دختر دوتراکی به خنده افتادند. ایری گفت: «تو یه برده‌ی احمقِ کله‌پوکی. ماه تخم نیست. ماه خداست، همسرِ خورشید. همه می‌دونن». ژیکوی موافقت کرد: «همه می‌دونن».

عبارت کلیدی در این تکه متن، «یه روزی اون یکی ماه هم خورشید رو می‌بوسه و بعد ترک برمی‌داره و اژدهایان برمی‌گردند» است. این عبارت را با عبارتِ «فریاد عذاب و سرمشتی‌اش صورت ماه رو شکافت» از افسانه‌ی لایت‌برینگر مقایسه کنید تا متوجه‌ی سرنخی که مارتین دارد بهمان می‌دهد شوید. مارتین دارد از توصیفِ فریادِ نیسا نیسا برای اشاره به داستانِ دو ماه و بازگشت اژدهایان استفاده می‌کند. انگار که مارتین دارد بهمان می‌گوید که این دو افسانه درواقع یک افسانه‌ی یکسان هستند که مردمان دو سرزمینِ دورافتاده در دو زمان متفاوت، آن را به شکل‌های گوناگونی برداشت کرده‌اند. درست مثل داستانِ کشته شدن مار آبی توسط پرسئوس که به مرور زمان در آلمان به افسانه‌ی زیگوردِ اژدهاکُش تغییر کرده بود. سرنخ بعدی‌مان این است که «نیسا نیسا» در زبانِ سنکایی (زبان مردمان بومی آمریکای شمالی) به معنای واقعی کلمه «ماه ماه» معنی می‌دهد. اگر فکر می‌کنید که زبان سنکایی، زبانِ ناشناخته‌ای است که تشابهش با «نغمه‌ی یخ و آتش» تصادفی است باید بدانید که مارتین قبلا به این نکته اشاره کرده بود که یکی از منابع الهامش برای طراحی دوتراکی‌ها، برخی از قبیله‌های سنکایی بوده است. پس طبیعی است که مارتین در حین مطالعه‌ی قبیله‌های سنکایی برای طراحی دوتراکی‌ها، اسم نیسا نیسا را هم از آن‌ها گرفته است. همچنین اینکه داستانی درباره‌ی شکافتنِ «دو ماه» و بیرون آمدنِ اژدها از آن‌ها از همان زبانی استفاده می‌کند که خواننده را به سوی داستان مشابه‌ای درباره‌ی زنی که اسمش «ماه ماه» است، نمی‌تواند تصادفی باشد؛ مخصوصا باتوجه‌به سرنخ‌های متعددی که برای پشتیبانی کردن از آن داریم. سرنخ اول این است که دوریا می‌گوید، ماه اول زمانی همچون یک تخم ترک برداشت و اژدهایان از آن خارج شدند که با آتشِ خورشید برخورد کرد. این موضوع داستانِ نیسا نیسای اصلی را به خاطر می‌آورد؛ در جایی از افسانه آمده: «صد روز و صد شب روی سومین شمشیر کار کرد و تیغه توی آتش مقدس سفید شده بود». واژه‌ی کلیدی در هر دو داستان «آتش» است. چه ماه اول و چه نیسا نیسا زمانی شکاف برمی‌دارند که با آتشِ برخورد می‌کنند. در اولی آتشِ خورشید و در دومی آتشِ شمشیرِ آزور آهای.

داستانی که دوریا درباره‌ی متولد شدنِ اژدهایان از شکاف برداشتن ماه بعد از برخورد با خورشید تعریف می‌کند شباهتِ سمبلیکِ خیلی نزدیکی به داستان به دنیا آمدنِ اژدهایان دنی در آتش‌سوزی جنازه‌ی دروگو دارد. آن‌جا هم تخم‌های اژدهای دنی (ماه) بعد از نزدیک شدن به آتش ترک برمی‌دارند و اژدهایان از ان خارج می‌شوند. البته برای اینکه بتوانیم دنی را به «ماه» تشبیه کنیم، باید مدرک داشته باشیم و راستش را بخواهید، متنِ «نغمه‌ی یخ و آتش» سرشار از لحظاتی است که مارتین، دنریس را به ماه تشبیه می‌کند. یکی از اولین‌ نمادپردازی‌های دنریس به ماه را می‌توان در فصلِ ششم دنی در «بازی تاج و تخت» پیدا کرد؛ در این صحنه می‌خوانیم: «به کنار دریاچه‌ای در محاصره‌ی ردیفی از نی‌ها رفتند که دوتراک‌ها به آن زهدان جهان می‌گفتند. آبش آرام و ساکن بود. ژیکوی به او گفته بود که هزاران هزار سال پیش نخستین انسان‌ها از اعماق آن سوار بر نخستین اسب‌ها خارج شدند. صف روی ساحل پوشیده از علف منتظر ماند و دنی لخت شد. لباس‌های کثیف‌شده‌اش را روی زمین انداخت. برهنه و محتاطانه به آب قدم گذاشت. ایری گفته بود که دریاچه ته ندارد، اما دنی وقتی از میان نی‌های دراز راهش را باز کرد لجن نرم را بین انگشتانش حس می‌کرد. ماه روی آب ساکن شناور بود، همراه امواجی که صورتش را می‌شستند، خرد می‌شد و دوباره شکل می‌گرفت». درست قبل از این صحنه، پسرِ هنوز متولد نشده‌ی دنی به‌عنوان « نریانی که دنیا را در می‌نوردد» معرفی می‌شود و حالا دنی در حالی مشغولِ حمام کردن در مکانی است که به‌عنوان «زهدان جهان» یا «رحم جهان» است که بازتابِ ماه روی سطح آب خُرد می‌شود و دوباره شکل می‌گیرد. به نظر می‌رسد چیزی که مارتین از این طریق سعی می‌کند بگوید این است که ماه اشکالِ گوناگونی به خود می‌گیرد. انگار مارتین دارد می‌گوید اگرچه یکی از اشکالِ ماه، دنی است، اما فقط دنی نیست. بالاخره در داستانی که دوریا درباره‌ی متولد شدن اژدهایان از ماه تعریف می‌کند، داستان حول و حوشِ «دو ماه» می‌چرخد که یکی از آن‌ها در گذشته با برخورد با خورشید منفجر می‌شود و آن‌ها اعتقاد دارند که نسلِ منقرض‌شده‌ی اژدهایان با برخوردِ دومین ماه به خورشید دوباره از سر گرفته می‌شود. البته که در پایانِ خط داستانی دنی در «بازی تاج و تخت»، نمونه‌ی نمادینِ پیش‌گویی دوریا اتفاق می‌افتد: دنی (ماه) به آتشِ جنازه‌ی کال دروگو (خورشید) نزدیک می‌شود و نتیجه به متولد شدن اژدهایانش منجر می‌شود.

اگرچه دنی و اژدهایانش نقش پُررنگی در این تئوری دارند، اما باید بررسی او را به یک مقاله‌ی جداگانه اختصاص بدهیم و روی سوژه‌‌های اصلی مقاله‌ی فعلی تمرکز کنیم: یک ماه دیگر و یک اژدهای دیگر: لیانا استارک و پسرش جان اسنو. لیانا استارک به‌عنوانِ مادر جان اسنو به خوبی با نماد ماه جفت و جور می‌شود. حتما یادتان می‌آید که وقتی میتراس، گاو سفید را می‌کشد، گاو به یک «ماه» تغییرشکل می‌دهد. اگرچه قبلا درباره‌ی این هم صحبت کردیم گاو سفید میتراس را به گرگ سفیدِ جان اسنو تشبیه کردیم، اما مارتین به نوشتنِ نمادپردازی‌هایش به‌گونه‌ای که دارای برداشت‌های چندگانه باشند علاقه دارد. بنابراین به نظر می‌رسد که او خط موازی دیگری بین لیانا استارک و گاو سفیدِ میتراس که به ماه تبدیل می‌شود کشیده است؛ همان‌طور که لیانا استارک (ماه) بعد از برخورد با ریگار تارگرین (خورشید و آزور آهای) شکافته می‌شود و جان اسنو (اژدهای استعاره‌ای) از درون او خارج می‌شود و موجب مرگ مادرش می‌شود، گاو سفید میتراس هم بعد از کشته شدن توسط میتراس به ماه تبدیل می‌شود. همان‌طور که بالاتر هم گفتم، حتی مارتین با قرار دادن جرولد های‌تاور معروف به گاو سفید در پای برج لذت به‌عنوان یکی از نگهبانانِ محافظِ گماشته شده توسط ریگا برای محافظت از لیانا، یک چشمکِ دیگر به خوانندگانش می‌زند. اما هنوز تمام نشده است. سرنخ دیگری که درباره‌ی تشبیه کردنِ «ماه» (لیانا استارک) و «خورشید» (ریگار تارگرین) در متن داریم در سومینِ فصل جان اسنو در «یورش شمشیرها» قرار دارد. در این صحنه می‌خوانیم: «درحالی‌که از شیب و از میان کاج‌ها و آتش‌ها و خاکسترها به آرامی بالا می‌رفت، با خود اندیشید، چقدر ستاره! هنگام بچگی در وینترفل، استاد لوین درباره‌ی ستاره‌ها به او آموخته بود. نام دوازده خاندان بهشت و حاکمانِ آن‌ها را یاد گرفته بود. می‌توانست هفت سیاره‌ی مقدسِ هفت را بیاید. اژدهای یخی، سیاه‌گربه، ماه‌بانو و شمشیر صبح دوستانِ قدیمی جان بودند. این چیزها تمام اشتراک او ییگریت بودند. فقط همین‌ها و نه چیزی دیگر. به ستار‌ه‌های یکسانی نگاه می‌کنیم و چیزهای متفاوتی می‌بینیم. تاج پادشاه در این‌جا از نظر ییگریت گهواره بود و نریان، لرد شاخ‌دار. سیاره‌ی سرخی که سپتون‌ها در موعظه‌هایشان آن را برای آهنگر قدس می‌دانستند، در اینجا دزد بود. و ییگریت اصرار داشت که هنگام ورود دزد به برج ماه‌بانو، زمان خوش‌یمنی برای دزدیدن یک زن توسط مرد بود «مثل اون شبی که منو دزیدی. دزد اون شب می‌درخشید».

در این صحنه جان اسنو در حال فکر کردن به این است که چگونه اسم سیاره‌ها و ستاره‌های مختلفِ در جنوب دیوار با اسم آن‌ها در بین مردم آزادِ آنسوی دیوار فرق می‌کند. جان اسنو می‌گوید که سپتون‌ها اعتقاد دارند که ستاره‌ی سرخ به «آهنگر» (یکی از جنبه‌های مذهب هفت) مربوط می‌شود. آهنگر علاوه‌بر اینکه یکی از جنبه‌های مذهب هست است، کسی که «شمشیر» می‌سازد هم هست. این درحالی‌که «سرخ» هم رنگِ آتش است. رنگی است که با «شمشیرِ سرخ قهرمانان» (لقب لایت‌برینگر) و آزور آهای که اولین لایت‌برینگر را هزاران سال قبل آبدیده کرده بود گره خورده است. پس در اینجا منظور از «آهنگر»، آزور آهای و منظور از «سرخ» هم «لایت‌برینگر» است. اما نکته این است که وحشی‌ها، ستاره‌ی سرخ را «دزد» خطاب می‌کنند. آن‌ها باور دارند که وقتی که «ستاره‌ی سرخ/دزد» به برجِ «ماه‌بانو» وارد می‌شود (وقتی که این دو ستاره با هم در یک راستا قرار می‌گیرد، زمان خوش‌یمنی برای «زدیدن» زن است. حالا باتوجه‌به این موضوع، دو نمونه از معروف‌ترین داستان‌های دنیای «نغمه» که پیرامونِ دزدیدنِ یک زن توسط یک مرد می‌چرخد را به یاد بیاورید؛ اولی بائلِ آوازخوان، یکی از پادشاهانِ باستانی آنسوی دیوار است که دخترِ لُرد وینترفل را می‌دزد و به‌جای آن یک رُز آبی زمستانی روی تخت دختر به جا می‌گذارد و دختر استارکی بعد از بچه‌دار شدن (پسر) به خانه برمی‌گردد. دومی هم ریگار است که لیانا (دختر لُرد وینترفل) را بعد از گذاشتنِ حلقه‌ی گُلی از رُزهای آبی زمستانی در دامنش در تورنومنت هرن‌هال، می‌دزد. لیانا هم بعد با جان اسنو، پسردار می‌شود. نکته‌ی قابل‌توجه این است که فرار کردن ریگار با لیانا، بارها توسط دیگران با «دزدی» مقایسه می‌شود (آن هم نه فقط توسط رابرت که همگی از احساسش نسبت به این واقعه خبر داریم). در چهارمین فصل دنریس در «یورش شمشیرها» در این‌باره می‌خوانیم: «دنی گفت: «اما این همون مسابقه‌ای بود که لیانا استارک رو به‌عنوان ملکه‌ی عشق و زیبایی اعلام کرد! همسرش شاهزاده اِلیا اونجا بود، اما برادرم دختر استارک رو تاجگذاری کرد و بعدش اونو از نامزدش دزدید. چطور تونست این کارو بکنه؟ یعنی اون زن دورنی تا این حد باهاش بدرفتاری کرده بود؟»

در بازگشت به اهمیتِ اسمِ ستارگان، اگر یادتان باشد در اوایلِ مقاله درباره‌ی اینکه چگونه مارتین لیانا استارک را به تندیسِ دوشیزه در صحنه‌ی سوزاندنِ مجسمه‌های هفت توسط ملیساندر تشبیه می‌کند صحبت کردیم. حالا او در صحنه‌ی اندیشیدنِ جان اسنو به اسم ستارگان، او لیانا را به ستاره‌ی «ماه‌بانو» تشبیه می‌کند. گهواره نماینده‌ی پسرشان جان اسنو است. همچنین اینکه گهواره (جان اسنو) و تاج پادشاه (ریگار)، اسم‌های یک ستاره هستند هم جالب است. شاید مارتین از این طریق می‌خواهد به این نکته اشاره کند که همان‌طور که ریگار تارگرین، وارثِ به‌حق تاج و تختِ پادشاهی بعد از پدرش اِریس بود، اکنون هم همه در حالی فکر می‌کنند که دنریس وارثِ تخت آهنین است که وارثِ اصلی جان اسنو است. اما تشابهاتِ سمبلیکِ لیانا و ماه هنوز تمام نشده است. در فصلِ اختتامیه‌ی «رقصی با اژدهایان» سِر کوان لنیستر، برادرِ تایوین لنیستر با خود فکر می‌کند: «اگر اِریس با ازدواج سرسی با ریگار موافقت می‌کرد، جلوی چندتا مرگ را می‌شد گرفت؟ سرسی می‌توانست به شاهزاده پسرهایی که می‌خواست را بدهد، شیرهایی با چشمانِ بنفش و یال‌های نقره‌ای... و ریگار با داشتن چنین همسری شاید هرگز دوباره به لیانا استارک نگاه هم نمی‌کرد. او به یاد می‌آورد که دختر شمالی، زیبایی بی‌رحمانه‌ای داشت، اما یک مشعل هرچقدر هم تابناک باشد هرگز نمی‌تواند با خورشید در حال طلوع رقابت کند». کِوان لنیستر دارد به این فکر می‌کند که چه می‌شد اگر ریگار با سرسی ازدواج می‌کرد. او فکر می‌کند که اگر ریگار به‌جای اِلیا مارتل با سرسی ازدواج می‌کرد، هیچ‌وقت با لیانا (دختر شمالی) قرار نمی‌کرد. اما از لحاظ نمادین، عدم توانایی لیانا (مشعل) برای ظاهر شدن در حد و اندازه‌ی «خورشید در حال طلوع» خیلی شبیه به اتفاقی است که در داستان دوریا درباره‌ی تولد اژدهایان، سر ماه می‌آید. دوریا تعریف می‌کند که ماه زیادی به «خورشید» نزدیک می‌شود و از شدتِ حرارت ترک برمی‌دارد. ماه توانایی ظاهر شدن در حد و اندازه‌ی «خورشید» را نداشته است و حرارتش باعث می‌شود که ترک بردارد و نتیجه به دنیا آمدن اژدهایان است. مارتین از این طریق بدون استفاده از واژه‌ی «ماه»، لیانا استارک را دوباره ‌به ماه تشبیه می‌کند.

اما تشبیه لیانا به ماه در این فصل به همین یک عدد خلاصه نشده. دوباره در جایی دیگر از فصلِ اختتامیه‌ی «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «بالاخره برف دست از باریدن کشیده بود. پشتِ پرده‌ای از ابرهای دندانه‌دندانه، ماه کامل به چاقی و سفیدی یک گلوله‌ی برف شناور بود. ستاره‌ها به سردی و در دوردست می‌درخشیدند. درحالی‌که سِر کوان در حال بخش داخلی قلعه بود، قلعه جای بیگانه‌ای به نظر می‌رسد، جایی که تمام قلعه‌ها و برج‌ها دندان‌های یخی در آورده بودند و تمام راه‌های آشنا زیر لحافی سفید ناپدید شده بودند». در این صحنه، مارتین با استفاده از عبارت «ماه کامل به چاقی و سفیدی گلوله‌ی برف»، تصویر لیانا استارکِ حامله را درحالی‌که جان اسنو را در شکم پُر و پاقش حمل می‌کند را تداعی می‌کند. حالا با به یاد داشتن تصویرِ «ماه/لیانای حامله»، نقل‌قول بعدی را از هشتمین فصل تیریون در «رقصی با اژدهایان» بخوانید: «در سراسر غرب فقط درخشان‌ترین ستاره‌ها مشخص بودند. روشنایی سرخِ کم‌رنگی، به رنگِ یک کبودی خونین، آسمانِ شمال شرقی را روشن کرده بود. تیریون تاکنون هرگز ماهی به این بزرگی ندیده بود. هیولا‌وار، ورم کرده، طوری به نظر می‌رسید که انگار خورشید را بلعیده است و با تب بیدار شده است. دوقلویش، شناور روی دریا در آنسوی کشتی، با هر موج، به سرخی می‌درخشید. موکورو پُرسید: «ساعت چنده؟ الان نمی‌تونه طلوع خورشید باشه، مگر اینکه شرق تغییر کرده باشه. چرا آسمون قرمزـه؟». این تکه متن، ارجاع واضح و مستقیمی به داستانی است که دوریا درباره‌ی بازگشتِ اژدهایان برای دنی تعریف ‌می‌کند. ماه هیولاوار و ورم‌کرده (حامله) طوری به نظر می‌رسد که انگار «خورشید را بلعیده» است (در داستان دوریا، ماهی که حامل اژدهایان است، آتشِ خورشید را می‌نوشد). حتی مارتین در این تکه متن، به دو ماه اشاره می‌کند؛ یکی خود ماه اصلی در آسمان و دیگری بازتابش (دوقلویش) روی آب دریا. همچنین زبانی که مارتین در این تکه متن استفاده می‌کند مثل این است که او به‌طرز زیرکانه‌ای دارد به لیانا به‌عنوان ماه نمادینی اشاره می‌کند که ترک برداشتنش (زایمان کردنش) حکم واقعه‌ای را داشت که به بازگشت اژدهایان منجر شد.

همچنین تیریون با خودش فکر می‌کند که ماه بعد از بلعیدنِ خورشید، با تب بیدار می‌شود. لیانا هم به خاطر تب شدید ناشی از مشکلاتشِ زایمانش می‌میرد. در اولین فصل اِدارد استارک در «بازی تاج و تخت»، ند لحظاتِ مرگ خواهرش را این‌گونه به یاد می‌آورد: «گاهی هنوز صدای لیانا را می‌شنید. در آن اتاق که بوی خون و رُز می‌داد، با گریه می‌گفت: به من قول بده. به من قول بده، ند. تب، توانا لیانا را گرفته بود و صدایش به آرامی یک زمزمه بود، اما وقتی ند قول داد، ترس از چشمانِ خواهرش محو شده بود. ند به یاد می‌آورد که بعد آن چگونه خواهرش در زمانی‌که تسلیم ‌مرگ می‌شد، لبخندزنان انگشت‌های او را فشرده بود و بعد گلبرگ‌های رُز مُرده و سیاه از کف دستش سقوط کردند و بعد آن چیزی به یاد نداشت. او را درحالی‌که هنوز لیانا را گرفته بود، ماتم‌زده یافته بودند». کمی بالاتر دیدیم که تیریون، وضعیت آسمان را به «رنگ یک کبودی خونین» توصیف می‌کند. در دهمینِ فصلِ ادارد استارک در «بازی تاج و تخت» هم ند کابوسِ وحشتناکی از لحظات نبردِ برج لذت می‌بیند. مارتین وضعیتِ آسمان را به آبی کبود و قرمز تشبیه می‌کند: «سِر آرتور دین شمشیر صبح، گفت: «حالا شروع می‌شه». سحر را از علاف کشید و با دو دست نگه داشت. تیغ به شفافی شیشه بود، هر گوشه‌اش می‌درخشید. ند با اندوه گفت: «نه، حالا تموم می‌شه»، موقعی که در تلاطمی از فولاد و سایه به هم یورش بردند، فریاد لینا را می‌شنید: «ادارد!». آسمان به رنگ آبی چشمانِ مرگ بود با رگه‌هایی از سرخ و طوفانی از گلبرگ‌‌های رُز به هوا برخاست». توجه کنید که مارتین از افتادنِ گلبرگ‌های رُز از دستان لیانا در تکه متن اول و طوفانی از گلبرگ‌های رُز در تکه متن دوم به‌عنوان وسیله‌ای برای مرتبط کردن آن‌ها به یکدیگر استفاده می‌کند و هر دوی این دو تکه متن با رنگِ سرخِ آسمان و حضورِ لیانا استارک در مرکزشان، به تکه متنِ تیریون متصل می‌شوند.

اولین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان»، تشابهاتِ نمادین بین لیانا و ماه و ریگار و خورشید را وارد مرحله‌ی جدیدی می‌کند. در آغاز این فصل، جان در حال دیدن یک رویای گوست در حالِ دویدن در جنگل‌های نزدیکِ دیوار است. ماه هم همراه اوست: «گرگ سفید در جنگلِ تاریک، زیر صخره‌ای کم‌رنگ و رو به بلندی آسمان می‌دوید. ماه هم بالای سرش در سراسرِ آسمانِ پُرستاره که از لابه‌لای شاخه‌های لختِ درهم‌پیچیده‌ مشخص می‌شد همراهش می‌دوید. ماه زمزمه کرد: «اسنو». گرگ پاسخی نداد». در ادامه‌ی این صحنه، ماه به «اسنو» صدا کردنِ جان ادامه می‌دهد و به‌طرز مصرانه‌ای به کارش ادامه می‌دهد. گوست (جان) در ابتدا آن را نادیده می‌گیرد، بعد از دستش فرار می‌کند و درنهایت به سمتش برمی‌گردد و چ‌نگالهایش را به سوی ماه لخت می‌کند و بعد جان درحالی‌که مورمونت در حال فریاد زدن «اسنو، اسنو، اسنو» است بیدار می‌شود. در این صحنه ماه (لیانا استارک) مدام در حال صدا کردن نام خانوادگی حرامزادگی جان است و واکنشِ گوست (جان) هم به‌طرز فزاینده‌‌ای منفی و منفی‌تر می‌شود. بهترین جایش اینجا است: «ماه اصرار کرد، «اسنو». گرگ سفید از دستش فرار کرد، دوان دوان به سمت غاری از شب که خورشید در آن پنهان شده بود دوید، نفسش در هوا یخ می‌زد». منظور مارتین از «غار شب که خورشید در آن پنهان می‌شود» چیست؟ از یک طرف شاید مارتین از این طریق می‌خواهد نحوه‌ی فکر کردن گرگ‌ها از چرخه‌‌ی روز و شب را به تصویر بکشد. گویی گرگ‌ها باور دارند که شب‌ها، خورشید در غار پنهان می‌شود. اما از طرف دیگر این صحنه ارتباط نزدیکی با جان اسنو هم دارد. در این صحنه گوست (جان) در حال فرار کردن از نام‌خانوادگی حرامزادگی‌اش (اسنو) و حرکت به سمت خورشید (ریگار) است. گویی مارتین می‌خواهد به‌طرز غیرمستقیمی بگوید که جان اسنو بدون اینکه بداند در حال حرکت کردن به سمتِ کشفِ حقیقتِ هویتِ واقعی‌اش است. پس تا اینجا متوجه شدیم که داستانِ تولد اژدهایان به‌عنوان فرزندان خورشید و ماه به‌طور مستقیم به داستانِ آزور آهای، نیسا نیسا و لایت‌برینگر (فرزندشان) مربوط می‌شوند. و هر دو داستان باتوجه‌به ارتباط نمادین «خورشید» با ریگار و «ماه» با لیانا به جان اسنو مربوط می‌شوند.

سوالی که بعد از این نتیجه‌گیری باید بپرسیم این است که این ارتباطات چه معنایی دارند و آن‌ها چه ارتباطی با دنی و اژدهایانش دارند؟ مسئله این است که چه در حال صحبت کردن درباره‌ی اژدهایان واقعی باشیم و چه اژدهایان استعاره‌ای (تارگرین‌ها)، نمی‌توان خط موازی‌ای که مارتین بین «لایت‌برینگر» و «اژدها» می‌کشد را نادیده گرفت. سرنخ‌های زیادی هستند که به ارتباط این دو عنصر اشاره می‌کنند. مثلا در چهارمین فصلِ جان اسنو در «یورش شمشیرها» می‌بینیم که مارتین به‌طور نامحسوس دارد می‌گوید یک چیز همزمان ‌می‌تواند «شمشیر» (لایت‌برینگر) و «اژدها» (مار) باشد: «جان از عموی خود بنجن شنیده بود که دیوار در شرق کسل‌بلک مانند شمشیر، اما در غرب مانند مار است و حقیقت هم همین‌گونه بود». دوباره در ادامه‌ی همین فصل در همین رابطه می‌خوانیم: « خورشید بالای آسمان بود و ثلثِ بالایی دیوار از پایین به رنگِ آبی بلورین براقی در آمده بود و همین موضوع نگاه کردن مستقیم به بالای دیوار را سخت می‌کرد». مارتین در اینجا در حال مقایسه کردنِ روشنایی کورکننده‌ی بازتابِ نورِ خورشید روی دیوار با روشنایی کورکننده‌ی لایت‌برینگر است. اتفاقا در سومین فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» در رابطه با روشنایی لایت‌برینگر می‌خوانیم: «لایت‌برینگر خورشیدی بود که به فلز تبدیل شده بود. وقتی استنیس تیغه را بالای سرش بُرد، مردان باید سرشان را برمی‌گرداندند یا چشمانشان را می‌پوشاندند». باتوجه‌به اینکه مارتین در اینجا دیوار را به مار (اژدها) و شمشیر مقایسه می‌کند ممکن است عده‌ای به این نتیجه برسند که لایت‌برینگرِ واقعی نه جان اسنو، بلکه اژدهایانِ دنریس هستند. فکر بدی نیست. اتفاقا اگر راستش را بخواهید در طول متن، سرنخ‌های متعددی وجود دارد که خط موازی باریکی بین اژدهایانِ دنی و لایت‌برینگر ترسیم می‌کند. مثلا در سومین فصلِ دنی در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «وقتی اژدهایانت کوچیک بودن، اونا شگفت‌انگیز بود. حالا که بزرگ شدن، اونا مرگ و نابودی هستند، شمشیرِ شعله‌وری بالای سر دنیا». مارتین در اینجا به‌طرز بسیار تابلویی دارد اژدهایان دنی را به «شمشیر شعله‌ور» (لایت‌برینگر) تشبیه می‌کند. این در حالی است که بارها در طول متن خوانده‌ایم که دیگران اژدهایان دنی را به‌عنوان «آتشی که به گوشت تبدیل شده» توصیف کرده‌اند؛ درست همان‌طور که لایت‌برینگر هم به‌عنوان «آتشی که به فلز تبدیل شده» شناخته می‌شود.

اگرچه این سرنخ‌ها کافی است تا تمام مدارکی که برای لایت‌برینگر بودنِ جان اسنو تا حالا جمع‌آوری کرده بودیم را دور بریزیم یا حداقل اژدهایان دنی را به‌عنوان رقیبِ جان اسنو برای لایت‌برینگر شدن به مسابقه اضافه کنیم، اما مسئله این است که همزمان سرنخ‌های آشکاری هم وجود دارند که نشان می‌دهند اژدهایان دنی، لایت‌برینگر نیستند. مارتین دوست دارد تا خوانندگانش را گمراه کند. در چهارمین فصل دنی در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «هیزار ابروهایش را بالا انداخت، «تنها اژدهایانی که می‌شناسم، اژدهایانِ شما هستن و شمشیرهای جادویی حتی از اونا هم کمیاب‌تره». در این تکه متن متوجه می‌شویم که شمشیرهای جادویی (لایت‌برینگر، جان اسنو)، حتی از اژدهایانِ دنی هم کمیاب‌تر هستند. پس اگرچه اژدهایان دنی به‌عنوان تنها اژدهایانِ سراسر دنیای شناخته‌شده، کمیاب هستند، اما ببینید شمشیرهای جادویی چقدر نادر هستند که از نظر کمیابی یک درجه بالاتر از سه اژدها در تمام دنیا قرار می‌گیرند. بنابراین با اینکه مارتین بهمان سرنخ می‌دهد که اژدهایان حکم «شمشیرهای شعله‌ور» را دارند، اما همزمان یک سرنخ دیگر هم بهمان می‌دهد که آن‌ها آن لایت‌برینگر اصلی نیستند. اما فارغ از کمیاب‌ترِ بودن شمشیرهای جادویی در مقایسه با اژدهایان، راستش مد‌ارکی که به نفعِ لایت‌برینگر بودنِ جان اسنو هستند داریم خیلی قوی‌تر و بیشتر از مدارکی که به نفعِ اژدهایان داریم هستند. بگذارید باز دوباره یادآوری کنم که جان اسنو در طولِ «رقصی با ازدهایان» در اسلحه‌خانه زندگی و کار می‌کند؛ دقیقا همان مکانی که مخصوصا نگه داشتنِ شمشیرها است. همچنین نمی‌توان سرنخ‌های قدرتمندی مثل این را دست‌کم گرفت: در اولین فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «استنیس دسته‌ی شمشیرش را لمس کرد، «فکر می‌کنی کی هستی؟». «نگهبان روی دیوارها. شمشیری در تاریکی». استنیس ‌تیغه‌ای که لایت‌برینگر می‌نامید را بیرون کشید، «این یاره‌گویی‌ها رو برای خودت نگه دار. شمشیری تو تاریکی‌ای که می‌گی اینه»، نور از بالا تا پایین تیعه به‌طور مواجی حرکت می‌کرد، حالا سرخ، حالا زرد، حالا نارنجی و صورتِ پادشاه را با رنگ‌های روشن و شدید نقاشی می‌کرد، «حتی یه پسر بی‌تجربه هم می‌تونه اینو ببیه. تو کوری؟». «نه، اعلیحضرت». همان‌طور که خود جان اسنو در این صحنه می‌گوید «او شمشیری در تاریکی» است. در سوگندِ نگهبانان شب، جملاتی که بلافاصله بعد از «شمشیری در تاریکی» می‌آیند اینها هستند: «من آتشی هستم که علیه سرما می‌سوزد، نوری که سپیده‌دم را می‌آورد».

واژه‌های کلیدی در اینجا «شمشیر»، «آتش» و «نور» هستند. البته که به جز جان اسنو، افرادِ بسیار دیگری هم سوگندِ نگهبانان شب را خورده‌اند. اما حقیتق این است که تنها کسی که مارتین او را با ارتباطاتِ نمادینِ گسترده‌اش با میتراس، خدای خورشید و معروف به «آورنده‌ی روشنایی» بمباران کرده است، جان اسنو است. وقتی جان اسنو به‌عنوان کسی که عمیقا با خدای عهد و سوگند گره خورده است، سوگند یاد می‌کند باید انتظار داشته باشیم که سوگندی که او می‌خورد حاوی ویژگی استثنایی‌تری در مقایسه به دیگران است. اما هنوز تمام نشده است. مدارکی که به شمشیر بودنِ جان اسنو اشاره می‌کنند به سوگندِ نگهبانانِ شب خلاصه نمی‌شود. مارتین از «نیدل»، شمشیر آریا به‌عنوان نماینده‌ی سمبلیکِ جان اسنو استفاده می‌کند. در دومین فصل آریا در «ضیافتی برای کلاغ‌ها»، در صحنه‌ای که او مشغول رها کردن تمام دارایی‌هایش برای ورود به خانه‌ی سیاه و سفیدِ مردانِ بی‌چهره است، می‌خوانیم: «آریا بی‌رنگ و رو و در حال لرزیدن با موهای سیخ در انتهای اسکله ایستاده بود. به نظر می‌رسید که نیدل در دستش با او نجوا می‌کند. آن گفت، با نوک تیز ضربه بزن و به سانسا نگو!... زمانی‌که جان گفته بود که این شمشیر را برایش درست کنند، او یک دختر کوچولوی احمق بود. او با خودش گفت، «این فقط یه شمشیره»، این بار با صدای بلند... اما نیدل فقط یه شمشیر نبود. آریا به خاطر آورد، نیدل لبخندِ جان اسنو بود. اون عادت داشت موها رو به هم بریزه و «خواهر کوچولو» صدام کنه و ناگهان اشک در چشمانش جمع شده بود». در این تکه متن می‌بینیم که نه‌تنها  ‌به نظر می‌رسد نیدل مثل یک موجود زنده با آریا صحبت می‌کند، بلکه شمشیر حرف‌های جان اسنو به آریا را برای او تکرار می‌کند. حتی آریا با دیدن نیدل یاد لبخندِ جان اسنو می‌افتد. اگر نیدل حکم نماینده سمبلیکِ جان اسنو را داشته باشد، آن وقت سرنخِ بعدی جالب می‌شود؛ در اولین فصل سمول در «یورش شمشیرها» می‌خوانیم: «شمشیرِ آدر با برقِ ماتِ آبی ر‌نگی میدرخشید. آن را به سمتِ گِرن حرکت داد، شمشیر به سرعت صاعقه بُرید. زمانی‌که تیغِ آبی یخی شعله‌ها را لمس کرد، صدایی ناهنجار به تیزی سوزن، گوش سم را سوراخ کرد. سرِ مشعل به کناری سقوط کرد ‌تا زیر توده‌ای از برف ناپدید شود. آتش در دم خاموش شد. و تنها چیزی که در دستانِ گِرن باقی مانده بود، تکه چوبی کوتاه بود. او آن را با ناسزایی به سمت آدر پرتاب کرد و در همان زمان پُل کوچولو با تبرش یورش بُرد».

کلماتِ کلیدی در این تکه متن «سوزن» (نیدل) و «برف» (اسنو) هستند. وقتی تیغِ یخی آدر به آتش برخورد می‌کند، نتیجه صدایی به تیزی «سوزن» است و بعد آتش در زیرِ «برف» ناپدید می‌شود. همچنین در همین فصل، بعد از اینکه سم، آدر را با خنجرِ آبسیدین ی که جان اسنو بهش داده بود می‌کشد می‌گوید: «سم سعی کرد به زخمت روی زانوانش بلند شود، «بهش می‌گن شیشه‌‌اژدها. شیشه‌اژدها. شیشه‌ی اژدها»، او می‌خندید و می‌گریست و خم شد تا شجاعتِ یافته‌اش را در میان برف‌ها به بیرون بدمد». مارتین در اینجا نه‌تنها «شیشه» را از «اژدها» جدا می‌کند، بلکه بخش «اژدها» را هم ایتالیک می‌کند تا کاملا روی اهمیتِ بخش «اژدها» تاکید کند. مارتین در این صحنه‌ها «اژدهایان» و «تیغ‌ها» را به جان اسنو ربط می‌دهد. اگر الان دارید می‌پرسید که شیشه‌اژدها چگونه به نماینده‌ی سمبلیکِ جان اسنو تبدیل شد، باید بگویم که در فصلِ دوازهم جان اسنو در «یورش شمشیرها» می‌خوانیم: «جان عطشی را درونش احساس کرد که به تیزی تیغِ شیشه‌اژدها بود». مارتین در این صحنه، عطش و اشتیاقِ جان اسنو را به تیغِ شیشه‌‌ی اژدهایی در درونش تشبیه می‌کند. باز دوباره تکرار می‌کنم: ارتباط بین «اژدهایان»، «تیغ‌ها» و «جان اسنو» را فراموش نکنید. در همین رابطه، سرنخ دیگری داریم: در دومین فصلِ دنی در «نزاع شاهان» می‌خوانیم: «ریگالِ سبز زیر نوازشِ آرام انگشتانِ دنی با چشمانش که همچون طلای ذوب‌شده بودند به غریبه زُل زد. وقتی دهانش را باز کرد، دندان‌هایش مثل سوزن‌های سیاه درخشیدند». باز دوباره در این تکه متن، مارتین اژدهایان و «سوزن‌ها/نیدل‌ها» (شمشیری که نماینده‌ی سمبلیک جان اسنو است) را به جان اسنو متصل می‌کند. نکته‌ی جالب ماجرا این است که اگر نیدل لبخند جان اسنو باشد و اگر دندان‌های اژدهایان به سوزن (نیدل) تشبیه می‌شود، پس گویی دارد لبخند جان اسنو را به‌طور نامحسوسی به لبخند اژدها تشبیه می‌کند. مغز آدم از دست نمادپردازی‌های چندلایه‌ی مارتین منفجر می‌شود!

اما تمام سرنخ‌هایی که به اژدها بودنِ جان اسنو اشاره می‌کنند کماکان ادامه دارند. مثلا در هشتمین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «جان به خودش یادآوری کرد، من شمشیری هستم که از سرزمینِ انسان‌ها محافظت می‌کند و این درنهایت باید ارزشمندتر از شرافت یه نفر باشه. مسیرِ زیر دیوار به تاریکی و سردی شکمِ یک اژدهای یخی و به پیچ‌درپیچی یک مار بود». عبارت کلیدی در اینجا، «شمشیری که از سرزمین انسان‌ها محافظت ‌می‌کند» است. کلیدی از این جهت که در سوگند اصلی، نگهبانان شب خودشان را نه به شمشیر، بلکه به «سپری که از سرزمین انسان‌ها محافظت می‌کنند» تشبیه می‌کنند. یا جان اسنو در این صحنه، سوگندش را اشتباه به خاطر آورده است یا مارتین می‌خواهد از این طریق چیزی بهمان بگوید؛ می‌خواهد از این طریق سرنخِ دیگری درباره‌ی شمشیربودنِ جان اسنو بهمان بدهد. احتمالا گزینه‌ی دوم درست است. چون بلافاصله بعد از اینکه جان با خودش فکر می‌کند، «من شمشیری هستم از سرزمین‌ انسان‌ها محافظت می‌کند»، مارتین مسیر زیر دیوار را به شکم «اژدهای یخی» تشبیه می‌کند. باز دوباره تکرار می‌کنم: «شمشیرها»، «اژدهایان» و «جان اسنو». این سه عنصر، در ارتباط تنگاتنگی با هم قرار دارند. اما هنوز ادامه دارد. چند پاراگراف بعد از تکه متن‌های قبلی، جان اسنو با خودش فکر می‌کند: «باز هم اژدهایان. جان برای یک لحظه تقریبا می‌توانست آن‌ها را ببیند، در شب چنبره می‌زدند، بال‌های سیاه‌شان دربرابر دریایی شعله‌ور». در این تکه متن می‌بینیم که حتی خود جان اسنو هم با فکر کردن به «باز هم اژدهایان»، متوجه‌ی موتیفِ تکرارشونده‌ی نمادپردازی خط داستانی شده‌ است. در پاراگراف بعدی دوباره به موضوعِ «شمشیرها» برمی‌گردیم، وَل از جان اسنو می‌پرسد: «یادت میاد خواهرم درباره‌ی جادوگری چی بهت گفت؟». «بله». یه شمشیر بدون دسته، بدون هیچ راه امنی برای گرفتنش. اما ملیساندر حق داشت. وقتی دشمنان محاصره‌ات کردند، حتی یک شمشیر بدونِ دسته بهتر از یک دست خالی است». می‌دانم از تکرار کردنش خسته شده‌اید، اما چاره‌ای ندارم: «اژدهایان»، «شمشیرها» و «جان اسنو» را فراموش نکنید.

اما حتما می‌پرسید تمام اینها به چه معنایی است؟ با ردیف کردنِ تمام این تشابهاتِ سمبلیک قرار است به چه نتیجه‌ای برسیم؟ خب، نتیجه‌ی اول و واضح‌تر این است که مارتین ازطریقِ کشیدن خط موازی بین جان اسنو با شمشیرها و اژدهایان می‌خواهد بگوید که نه‌تنها جان اسنو بدون اینکه خودش بداند یک «اژدها» (تارگرین) است، بلکه منظور از شمشیر لایت‌برینگر هم درواقع جان اسنو است. در اوایل مقاله به این نکته اشاره کردیم که «نیسا نیسا» (ماه ماه)، مادرِ لایت‌برینگر است. در ادامه به رابطه‌ی بین نیسا نیسا و دو ماهی که یکی از آن‌ها بعد از نزدیک شدن به خورشید، ترک برداشت و اژدهایان را متولد کرد نگاه کردیم. از یک طرف به نظر می‌رسد که دنی، «نیسا» است (چرا که او بارها به ماه تشبیه شده است و اینکه او به «مادر اژدهایان» معروف است (همان‌طور که در داستانِ دوریا، ماه مادر اژدهایان بود)، اما به‌طور همزمان لیانا استارک هم «نیسا» است. او هم به‌طور مدام به ماه تشبیه شده است و به‌عنوان مادرِ جان اسنو معروف است (جان اسنویی که حکم یک اژدهای استعاره‌ای است). پس لیانا استارک هم از لحاظ استعاره‌ای مادر اژدها است. سپس سرنخ‌هایی را از درون کتاب‌ها بیرون کشیدیم که نشان می‌داد اژدهایان، لایت‌برینگر هستند، اما همزمان سرنخ‌های بیشتر و قوی‌تری هم پیدا کردیم که به لایت‌برینگر بودنِ جان اسنو اشاره می‌کردند. خب، بالاخره چی شد؟ مادر اژدهایانِ واقعی چه کسی است؟ دنی یا لیانا؟ لایت‌برینگر واقعی چه کسی است؟ اژدهایانِ دنی یا جان اسنو؟ مارتین در یکی از مصاحبه‌هایش درباره‌ی خواندنِ تئوری‌های طرفداران در عصرِ اینترنت گفته است که اگر طرفداران پایانِ داستانش را حدس بزند، پایان‌بندی‌اش را برای رودست زدن به طرفداران عوض نمی‌کند. او می‌گوید که داستانش سرشار از سرنخ‌هایی است که مثلا به هویت قاتل اشاره می‌کنند و او نمی‌تواند هویت قاتل را در لحظه‌ی آخر تغییر بدهد. مارتین می‌گوید که در این صورت یعنی تمام آن سرنخ‌ها دروغ بوده است و «من دروغگو نیستم». بنابراین با وجود سرنخ‌های متعددی که می‌گویند هر دوی اژدهایان دنی و جان اسنو لایت‌برینگر هستند، تکلیف‌مان چیست. یا مارتین دروغگو است که همان‌طور که خودش می‌گوید امکان ندارد یا می‌توان یک‌جوری این سرنخ‌های متضاد را با یکدیگر تطبیق داد؟

برای شروع شاید هیچ سرنخی بهتر از این نیست: در چهارمین فصل آریا در «یورش شمشیرها»، گندری درباره‌ی شمشیرهای آتشینِ توروس به آریا می‌گوید: «استادم همیشه راهب رو به خاطر شمشیر مشتعلش سرزنش می‌کرد. اون می‌گفت این راه درست رفتار با فولاد مرغوب نیست. اما این توروس هرگز از فولاد مرغوب استفاده نمی‌کرد. اون فقط یه شمشیرِ کم‌ارزش رو تو وایلدفایر فرو می‌کرد و آتیشش می‌زد. استادم می‌گفت این فقط حقه کیمیاگراست، اما این اسب‌ها و بعضی از شوالیه‌های تازه‌کار رو می‌ترسوند... وایلدفایر فولاد رو خراب می‌کنه. استادم بعد هر مسابقه یه شمشیر نو به توروس می‌فروخت. هر بار اونا سر قیمت با هم دعواشون می‌شد». از این تکه متن متوجه می‌شویم که (۱) شمشیرهای آتشینِ توروس واقعا جادویی نیستند، بلکه او حقه می‌زده و (۲) اینکه شمشیرهای آتشین توروس از دو بخش تشکیل می‌شوند: آتش و فلز. توروس از فولادهای ارزان‌قیمت استفاده می‌کرده و مدام شمشیرهایش ‌را عوض می‌کرده. باتوجه‌به این نکته، طرفداران اعتقاد دارند که لایت‌برینگر اصلی هم از دو جز تشکیل شده است: جز اول آتشی است که حتی داغ‌تر از وایلدفایر می‌سوزد و جز دوم شمشیری با خصوصیاتِ منحصربه‌فردی است که توانایی تحمل کردنِ چنین آتشِ قدرتمندی را بدون خراب شدن دارد. خب، حالا اگر ما کاراکترهایی که نماینده‌ی سمبلیکِ ماه بودند یعنی دنی (نیسا) و لیانا (نیسا) را کنار هم بگذاریم، به «نیسا نیسا» می‌رسیم و اگر بچه‌هایشان را هم کنار هم بگذاریم (اژدهایان و جان اسنو) به «آتشی که به گوشت تبدیل شده» (جمله‌ی معرفِ اژدهایان) و «شمشیری در تاریکی» ‌(جمله‌ی معرفِ جان اسنو) می‌رسیم. هر دو درکنار یکدیگر به «شمشیر آتشین لایت‌برینگر» تبدیل می‌شوند. جان اسنو در حالی فلزی که برای درست کردنِ لایت‌برینگر نیاز داریم را جور می‌کند که دنی هم با اژدهایانش، بخشِ آتشینش را ردیف می‌کند. به عبارت دیگر جان اسنو و اژدهایان دنی هرکدام نیمی از افسانه‌ی لایت‌برینگر را به حقیقت تبدیل می‌کنند. اما برای اینکه بفهمیم این سناریو چگونه اتفاق خواهد افتاد، باید سه تلاشی که برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر نیاز است را بررسی کنیم.

طرفداران این تئوری اعتقاد دارند که حداقل سه برداشتِ درست از سه تلاشی که برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر صورت می‌گیرد وجود دارد. هر سه برداشت، به لایت‌برینگرِ یکسانی در پایانِ کار منجر می‌شوند. یک برداشت به یک شمشیرِ واقعی اشاره می‌کند، یک برداشت به شاهزاده‌ی موعود اشاره می‌کند و دیگری مربوط‌به اژدهایان می‌شود. هشداری که کوایث (Quaithe) در «رقصی با اژدهایان» به دنی می‌دهد شاملِ معمایی می‌شود که به این سه تلاش برای شکل دادن لایت‌برینگر اشاره می‌کنند. کوایث در دومین فصلِ دنی در «رقصی با اژدهایان»‌ می‌گوید: «کراکن و شعله‌ی تاریک، شیر و گریفین، پسرِ خورشید و اژدهای هنرپیشه. نباید به هیچکدام اعتماد کنی. خانه‌ی نامردگان را فراموش نکن». می‌دانم یک ذره گیج شده‌اید. اما به خواندن ادامه بدهید. در کتاب‌ها شخصیتی به اسم کوئنتین مارتل وجود دارد که از سریال حذف شده است. کوئنیتن، یکی از پسرهای جوان دوران مارتل، فرمانروای دورن است. دوران مارتل بعد از اینکه از فعالیت‌های دنریس در اِسوس و قدرتِ رو به افزایشش با خبر می‌شود، کوئنتین را به سوی او می‌فرستد تا نظر دنریس را جلب کند، شاید او را راضی به ازدواج کردن با خود کند و دنی را به دورن بیاورد. به محض اینکه دنی معمای کوایث را می‌شوند فکر می‌کند که منظور از «پسرِ خورشید»، کوئنتین مارتل است. اما همین که اولین چیزی که دنی به آن فکر می‌کند کونتین است، نشان می‌دهد که او جواب نیست. مارتین هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد تا کاراکترهایش به این سادگی، پیش‌گویی‌ها را حدس بزنند. در عوض طرفداران این تئوری اعتقاد دارند که منظور کوایث از «پسر خورشید» اشاره کردن به داستانِ دوریا، خدمتکارِ دنی درباره‌ی به دنیا آمدن اژدهایان از ماهی که به خورشید نزدیک شده بود. همان‌طور که بالاتر بررسی کردیم، «خورشید» (ریگار) و «ماه» (لیانا) است. پس، پسر خورشید، جان اسنو خواهد بود. او پسرِ سمبلیک خورشید و ماه است. از همین‌ رو، لایت‌برینگر خواندنِ پسر خورشید (جان اسنو) طبیعی است. بالاخره خورشید با روشنایی و آتش گره‌خورده است و به پسرش هم منتقل شده است.

یکی دیگر از کاراکترهای کتاب‌ها که از سریال‌ حذف شده است، اِگان تارگرین معروف به «یانگ گریف» است. اگر یادتان باشد در مقاله‌ی ریگار تارگرین گفتم که ریگار قبل از جان اسنو، دو فرزند به اسم‌های رینیس و اگان از اِلیا مارتل داشت. این دو بچه بعد از سقوطِ قدمگاه پادشاه توسط نیروهای لنیستری در جریانِ شورش رابرت توسط گرگور کلیگین کشته می‌شوند. اما در «رقصی با اژدهایان» معروف می‌شود که نه‌تنها اگان در بچگی نُمرده، بلکه توسط طرفدارانِ تارگرین‌ها بزرگ شده و حالا در حال آماده شدن برای حمله به وستروس و گرفتن تاج و تختِ پادشاهی‌اش است. فقط یک مشکل وجود دارد. خط داستانی او سرشار از سرنخ‌هایی است که نشان می‌دهند او اگان تارگرین واقعی نیست. بنابراین او بین طرفداران به «اگان جعلی» معروف است؛ کسی که بدون اینکه حتی خودش بداند دارد ادای اگان را در می‌آورد. بنابراین می‌توان گفت که منظورِ کوایث از «اژدهای هنرپیشه» هم «اگان جعلی» است. جان اسنو و اگان جعلی هر دو به‌عنوان کسانی که ادای پادشاهی دارند (البته جان ادایی ندارد، اما می‌تواند داشته باشد)، رقبای آینده‌ی دنی حساب می‌شوند. اما بالاتر گفتم که معمای کوایث را می‌توان از زاویه‌ی افسانه‌ی لایت‌برینگر نگاه کرد. اما همان‌طور که بالاتر گفتم، به معمای کوایث می‌توان از زاویه‌ی افسانه‌ی لایت‌برینگر نگاه کرد؛ کراکن و شعله‌ی تاریک، شیر و گریفین، پسرِ خورشید و اژدهای هنرپیشه. کلماتِ کلیدی در این معما، «کراکن»، «شیر» و «پسر خورشید» هستند. افسانه‌ی لایت‌برینگر و سه تلاشِ آزور اهای برای آبدیده کردن شمشیرِ جادویی‌اش که با فرو کردن آن به درونِ سینه‌ی نیسا نیسا منجر می‌شود را حتما یادتان است؛ در مرحله‌ی اول «کراکن» را داریم؛ از قضا کراکن‌ها چه نوع واقعی‌اش و چه نوع استعاره‌ای‌اش به‌طرز تنگانگی با «آب» در ارتباط هستند. وقتی آزور آهای برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر، آن را در «آب» فرو می‌کند به چندین تکه می‌ترکد (asunder).

اینجا باید یک پرانتز دیگر باز کنم و یادآوری کنم یکی دیگر از کاراکترهای کتاب‌ها که در سریال حذف شده است، ویکتاریون گریجوی، برادرِ یورون گریجوی است. بعد از اینکه یورون، فرمانروایی جزایرِ آهن را به دست می‌آورد، ویکتاریون را به سوی میرین می‌فرستد تا با دنریس دیدار کرده و پیامِ خواستگاری یوریون را به گوشش برساند. اما ویکتاریون که دل خوشی از یورون ندارد، قصد دارد تا به برادرش خیانت کرده، خودش با دنی ازدواج کرده و با استفاده از شیپور «اسیرکننده‌ی اژدها»، کنترلِ اژدهایان دنی را به دست بیاورد. خب، حالا ویکتاریون (به‌عنوان یک گریجوی که نمادشان کراکن است) در پایانِ «رقصی با اژدهایان» با کشتی ازطریق «آب»، در حال نزدیک شدن به دنی است. از قضا ویکتاریون پسر زنی است که او را به‌عنوان بانو ساندرلی می‌شناسیم؛ اسمی که احتمالا اشاره‌ای به ترکیدنِ شمشیرِ آزور آهای بعد از فرو کردن در آب است (مارتین از کلمه «ساندر» برای ترکیدن استفاده می‌کند). پس منظورِ کوایث از «کراکن» در معمایش، ویکتاریون گریجوی است و ویکتاریون در جایگاه «آب» در افسانه‌ی لایت‌برینگر قرار می‌گیرد. نکته‌ی قابل‌توجه‌ی بعدی درباره‌ی ویکتاریون اینکه او در مسیر سفر به سوی دنی، با زخمِ دستش سروکله می‌زند. دستِ ویکتاریون در یکی از نبردهایش زخمی می‌شود. اما بعد از اینکه او یک راهب سرخ به اسم موروکو را از آب دریا بیرون می‌کشد، موروکو با جادو دستش را آرام می‌‌کند، اما در عوض دستش سیاه و جزغاله می‌شود. در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «دستش چپش هنوز ذوق‌ذوق می‌کرد، یک درد ضعیف، اما مداوم. وقتی او دستش را مشت می‌کرد تیر می‌کشید، به‌طوری که انگار چاقویی به دستش ضربه می‌زد. چاقو نه، یه شمشیر بلند. شمشیرِ بلندی در دست یک شبح». کلمات کلیدی در این تکه متن، «شمشیر بلند» و «شبح» (گوست/جان اسنو) هستند. مارتین دردِ ویکتاریون را طوری توصیف می‌کند که انگار نه‌تنها او یک شمشیر بلند در دست دارد، بلکه بعد از اینکه موروکو زخمش را خوب می‌کند، دستِ او به شکلی جزغاله می‌شود که یادآورِ دست سوخته‌ی جان اسنو است. باتوجه‌به اینکه در افسانه‌ی لایت‌برینگر، بعد از فرو رفتن شمشیر در آب، شمشیر می‌ترکد، شاید از این طریق بتواند حدس زد که سرانجامِ تلاشِ ویکتاریون (آب) برای به دست آوردنِ اژدهایان دنی (لایت‌برینگر) به چه چیزی ختم می‌شود.

مرحله‌ی دومِ آبدیده کردنِ لایت‌برینگر بعد از استفاده از آب، زمانی است که آزور آهای یک شیر گرفت تا تیغه را با فرو کردن در قلب سرخِ حیوان، آبدیده کنه، اما باز فولاد ترک برمی‌دارد و خُرد می‌شود. یکی از از کاراکترهایی که در «رقصی با اژدهایان» در حال حرکت به سوی میرین برای دیدار با دنی است و نماد خاندانش هم شیر است، تیریون لنیستر است. درست مثل ویکتاریون و اولین تلاش برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر، نحوه‌ی توصیف شدنِ تلاش دوم به‌عنوان یک شکست نشان می‌دهد که در بررسی‌مان در مسیر درست قرار داریم. در افسانه‌ی لایت‌برینگر آمده است که شمشیر بعد از فرو رفتن در قلب شیر، «ترک برمی‌دارد و دو نیم می‌شود». حقیقت این است که تیریون هم در این نقطه از داستان، در حال دست‌وپنجه نرم کردن با «دو نیمه»ی خودش است؛ در حال دست‌وپنجه نرم کردن با «شکاف شخصیتی» خودش است؛ مخصوصا باتوجه‌به اینکه تیریون با یک چشم سبز و یک چشم سیاه به دنیا آمده است. دونگانگی تیریون آن‌قدر در قوسِ شخصیت‌پردازی و هویتش اهمیت دارد که مارتین حتی آن را در ظاهرش هم در نظر گرفته است. مثلا در سومینِ فصلِ سانسا در «یورش شمشیرها» درباره‌ی شخصیتِ دوگانه‌ی تیریون می‌خوانیم: «به نظر او می‌رسید که در چشم سبزش عطش بود و در چشم سیاهش خشم. سانسا نمی‌دانست که باید از کدامیک بیشتر بترسد». نمونه‌ی دیگری از ازهم‌گسستگی شخصیتی تیریون را می‌توان در یکی از رویاهایش پیدا کرد؛ در دومین فصل تیریون در «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «آن شب تیریون لنیستر خواب نبردی را دید که تپه‌های وستروس را به سرخی خون کرد. او در بحبوحه‌ی این نبرد حضور داشت، با تبری که به بزرگی خودش است می‌کشد و شانه به شانه‌ی باریستانِ شجاع و فولاد سرد درحالی‌که اژدهایان در آسمان بالای سرشان چرخ می‌زدند مبارزه می‌کرد. تیریون در این رویا، دو سر داشت، هر دو بدون بینی. پدرش فرماندهی دشمن را برعهده داشت، پس تیریون یک بار دیگر هم او را کُشت. بعد برادرش جیمی را کشت، آن‌قدر به صورتش ضربه زد که به یک ویرانی سرخ تبدیل شده بود، با هر ضربه‌ای که پایین می‌آورد می‌خندید. تازه وقتی مبارزه به پایان رسید تیریون متوجه شد که سر دومش در حال گریه کردن است».

چه چیزی بهتر از این برای نشان دادنِ دوگانگی شخصیت تیریون؛ دو سر، یکی از سرها می‌خندد، یکی دیگر گریه می‌کند. پس، تیریون (شیر) هم در چارچوبِ افسانه‌ی لایت‌برینگر حکم دومین تلاشِ شکست‌‌خورده برای آبدیده کردنِ شمشیر را دارد. فکر کنم لازم نباشد بگویم که بعد از کراکن و شیر، پسر خورشید را داریم که او هم به‌عنوانِ پسر ریگار تارگرین و لایت‌برینگر واقعی، جان اسنو خواهد بود. اما سؤال این است که ویکتاریون و تیریون حکمِ دو تلاشِ ناموفق اول برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر را دارند؟ برای جواب دادن به این سؤال باید رابطه‌ی بین لایت‌برینگر و اژدهایان را بررسی کنیم. دیدار دنی و کوایث که به معمای کوایث درباره‌ی کراکن‌ها و شیرها و پسرهای خورشید منجر می‌شود، اولین باری نیست که آن‌ها یکدیگر را دیده‌اند. دنی برای اولین‌بار در «نزاع شاهان» در کارث با کوایث روبه‌رو می‌شود. در دومین فصل دنریس در این کتاب می‌خوانیم: «زن که ماسک لاکِ سرخحش را همچنان داشت گفت، «مواظب باشید». «مواظب کی؟». «همه‌شون. اونا شب و روز برای دیدن شگفتی‌ای که دوباره در این دنیا متولد شده میان و وقتی بببینش، طمعشون تحریک می‌شه. چون اژدها آتشیه که تجسم پیدا کرده و آتش قدرته». به عبارت دیگر، هشدارِ کوایث در «نزاع شاهان» نسخه‌ی مبهم‌ترِ هشدارش در «رقصی با اژدهایان» است و نتیجه‌ی هر دوتایشان یکی است: اینکه «به هیچکس اعتماد نکن. چون همه دربه‌در به‌دنبال به دست آوردنِ اژدهایانت هستند». نکته‌ی جالبِ قضیه این است که از قضا کراکن (ویکتاریون) و شیر (تیریون) علاقه‌‌ی ویژه‌ای به اژدهایان دارند. ویکتاریون، شیپورِ «اسیرکننده‌ی اژدها»یی که یورون به او داده بود را همراهش دارد و می‌خواهد سعی کند و کنترلِ اژدهایانِ دنی را به دست بیاورد و آن‌ها را به اراده‌ی خودش در بیاورد. اما باتوجه‌به مداخله‌ی یورون در کارِ ویکتاریون، کمک و وفاداری سؤال‌برانگیزِ موروکو و هوشِ نه چندان قابل‌توجه‌ی خودِ ویکتاریون می‌توان تصور کرد که تلاشِ کراکن (ویکتاریون) برای به دست گرفتن افسارِ اژدهایان دنی به شکست منتهی می‌شود.

از سوی دیگر تیریون علاقه‌ی بیمارگونه‌ای به اژدهایان دارد. جان اسنو در دومین فصل تیریون در «بازی تاج و تخت»، تیریون را در حالِ خواندن کتابی درباره‌ی اژدهایان می‌بیند و از او می‌پرسد که چرا این‌قدر به مطالعه کردن علاقه دارد که به مکالمه‌ی جالبی بینشان منجر می‌شود: «ذهن من سلاح منه. برادرم شمشیرش رو داره، پادشاه رابرت پُتکش رو داره و من ذهنم رو دارم... و همون‌طور که شمشیر به سنگ برای تیز باقی موندن نیاز داره، ذهن هم برای حفظ تیزی به کتاب نیاز داره». تیریون به روی جلبد چرمی کتاب زد، «به این خاطره که این همه مطالعه می‌کنم، جان اسنو». جان پرسید: «درباره‌ی چی مطالعه می‌کنی؟». «اژدهایان». پسر با قطعیت بی‌ربای جوانان گفت: «چه فایده‌ای داره؟ دیگه اژدهایی وجود نداره». «این‌طور می‌گن. غم‌انگیزه، مگه نه؟ وقتی به سن تو بودم، آرزو داشتم که صاحب اژدها بودم». پسر با شک گفت: «همچین آرزویی داشتی؟» شاید هنوز فکر می‌کرد که تیریون دستش می‌اندازد. «اوه بله، حتی یه پسربچه‌ی چلاقِ زشت وقتی سوار اژدها باشه، می‌تونه از نوک دماغش به دنیا نگاه کنه». تیریون مشک شراب را کنار گذاشت و به روی پاهایش بلند شد، «عادت داشتم که در زیرزمین‌های کسترلی‌راک آتش روشن کنم و ساعت‌ها با تظاهر به اینکه آتشِ اژدهاست، به شعله‌ها خیره بشم. گاهی در ذهنم تصور می‌کردم که پدرم داره می‌سوزه. گاهی خواهرم». جان اسنو با نگاهی که نیمی حاکی از وحشت و نیمی حاکی از بهت بود به او خیره شده بود. تیریون قاه‌قاه خندید، «این‌طوری به من نگاه نکن، حرومزاده. من راز تو رو می‌دونم. تو هم همچنن خیال‌بافی‌هایی داشتی». باتوجه‌به این تکه متن متوجه می‌شویم که نه‌تنها شرایطِ زندگی وحشتناکِ تیریون به‌عنوان یک کوتولو در دنیای بی‌رحمِ وستروس باعث شده است که او علاقه‌ی دیوانه‌واری به اژدهایان به‌عنوان مظهرِ قدرت پیدا کند و آرزوی داشتن یک اژدها داشته باشد، بلکه او با مطالعه درباره‌ی آن‌ها، بیش از تمام شخصیت‌های داستان، درباره‌ی آن‌ها اطلاعات دارد. این احتمال وجود دارد که تیریون از دانشش درباره‌ی اژدهایان استفاده کرده و بعد از ارتباطات برقرار کردن با اژدهایان دنی، از یکی از آن‌ها سواری بگیرد. شاید کار تیریون در سریال به سواری گرفتنِ تنهایی از اژدها کشیده نشده، اما توانایی ارتباط برقرار کردن و نوازش کردنِ اژدهایان را در زیرزمین‌های میرین دیده‌ایم.

نکته‌ی قابل‌توجه‌ی بعدی درباره‌ی این تکه متن این است که تیریون ذهنش را به «شمشیر» تشبیه می‌کند. تیریون در پایانِ گفت‌وگو به جان اسنو می‌گوید که از رازش با خبر است؛ که می‌داند او هم همچنن خیال‌بافی‌هایی داشته است. جان فکر می‌کند که منظور تیریون این است که او هم درباره‌ی کشتنِ خانواده‌اش خیال‌پردازی کرده است. اما درواقع منظور تیریون این است که جان هم درباره‌ی اژدهاسواری خیال‌بافی کرده است. تیریون می‌گوید در بیداری وانمود به سوزاندنِ خانواده‌اش می‌کرده و در رویاهایش درباره‌ی داشتن اژدهای خودش، خیال‌بافی می‌کرده. پس وقتی به جان می‌گوید که می‌داند او هم همچین خیال‌بافی‌هایی داشته است، منظورش دیدنِ خواب داشتن اژدهای خودش است. احتمال اینکه جان اسنو تا سرانجامِ کتاب‌ها، اژدهای خودش را داشته باشد خیلی زیاد است. یکی از سرنخ‌هایی که به اژدهادار شدنِ جان اسنو اشاره می‌کنن در فصل یازدهمِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» است که می‌خوانیم: «نه، این یکی کشتی‌ها... شاید اونا مال شرق دور هستن... حرف‌های عجیبی درباره‌ی ازدهایان شنیده می‌شه». «اگه می‌شد یه دونه اینجا داشته باشیم. یه اژدها می‌تونست اینجا رو یه ذره گرم کنه». در اینجا وقتی حرف از اژدها می‌شود، جان اسنو با خودش فکر می‌کند که چه می‌شد اگر یک اژدها داشت. سرنخِ دیگری که در این زمینه داریم در هشتمین فصل جان اسنو در «یورش شمشیرها» است؛ جان اسنو قبل از جنگِ دیوار با وحشی‌ها با خودش فکر می‌کند: «ما باید بیست‌تا منجلیق می‌داشتیم، نه دوتا. و باید روی غلتک و قابل‌چرخیدن باشن تا بتونیم حرکتشون بدیم. فکر بیهوده‌ای بود. همچنین احیانا آرزوی هزار مرد دیگر را داشت و شاید یک یا سه اژدها». باز در این تکه متن می‌بینیم که جان عملا در حال آرزو کردن برای داشتن اژدها هست.

اگرچه هنوز دقیقا مشخص نیست که آیا داشتنِ خون والریایی یا تارگرین‌بودن نقشِ پُررنگی در رفیق شدن با اژدهایان و کنترل کردنِ آن‌ها دارد یا نه، اما اگر این‌طور باشد، جان به‌عنوان کسی که پدرش ریگار تارگرین است، مشکلی در این زمینه نخواهد داشت. علاوه‌بر این، جان اسنو با اینکه خودش خبر ندارد و آن را تمرین نداده است، اما یک اسکین‌چنچرِ قدرتمند است. قابلیتِ اسکین‌چنجینگِ جان اسنو حتی بدون پرورش پیدا کردن در حال قوی و قوی‌تر شدن است. برای مثال در آغاز «رقصی با اژدهایان» می‌خوانیم: «رویاهای گرگی‌اش به مرور قوی‌تر می‌شدند و او به خودش می‌آمد و می‌دید که حتی در زمان بیداری هم آن‌ها را به یاد می‌آورد». در اواخرِ «رقصی با اژدهایان» در این‌باره می‌خوانیم: «این اواخر جان اسنو بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کرد که او و دایروولف یکی هستند، حتی در زمان بیداری». اگر جان اسنو زمان قابل‌توجه‌ای را در ذهنِ گوست بگذراند، طبیعتا این احتمال هست که مهارت‌های اسکین‌‌چنجینگش بیشتر از اینها پرورش پیدا کنند. باتوجه‌به چیزی که در فصلِ سرآغازِ «رقصی با اژدهایان» درباره‌ی زندگی دوم اسکین‌چنجرها می‌خوانیم، جان برای اینکه بتواند هویتِ خودش را بعد از وارگ کردن به درون گوست حفظ کند، باید به اسکین‌چنجرِ بسیار بسیار قدرتمندی تبدیل شود. اگر یادتان باشد در اواسط مقاله درباره‌ی ارتباطی که مارتین بین گوست و ابزارآلاتِ ساخت شمشیر ترسیم کرده بود صحبت کردیم. انگار مارتین از این طریق می‌خواهد بگوید که زمانی‌که جان با وارگ کردن، در ذهنِ گوست می‌گذراند، بخشی از پروسه‌ی چکش‌کاری شدن و آبدیده شدنش برای تبدیل شدن به لایت‌برینگر است. توانایی وارگ کردنِ جان اسنو یکی از قابلیت‌هایی است که او به آن نیاز خواهد داشت. چرا که اگر جان بتواند از تمامِ پتانسیل‌های قدرت‌های اسکین‌چنجری‌اش استفاده کند، خواهد توانست تا کنترل بسیار بهتری نیست به هر کس دیگری در کنترلِ اژدها داشته باشد. بالاخره نه‌تنها خون اژدها در رگ‌های او جریان دارد، بلکه او مجهز به جادوی اسکین‌چنجینگِ انسان‌های نخستینِ شمال هم هست. در مجموع مارتین متودهای منحصربه‌فردِ مختلفی به هرکدام از کسانی که به‌دنبالِ اژدهایانِ دنی هستند داده است. ویکتاریون به‌عنوان کراکن، شیپورِ اسیرکننده‌ی اژدها را دارد، تیریون به‌عنوان شیر، اطلاعاتِ گسترده‌اش درباره‌ی اژدهایان را دارد و جان اسنو به‌عنوان پسرِ خورشید، از خون تارگرینی و جادوی اسکین‌چنجری‌اش بهره می‌برد. البته که نمی‌توان با قاطعیت گفت که کراکن و شیر در ارتباط برقرار کردن با اژدها یا اسیر گرفتنش شکست می‌خورند. بالاخره اگر یک چیز حالا از این بررسی‌ها متوجه شده باشیم این است که دو تلاشِ اول ناموفقِ آزور آهای برای آبدیده کردنِ لایت‌برینگر می‌تواند معانی سمبلیکِ گوناگونی داشته باشد. اما تقریبا بدون شک می‌توان گفت که موفقیت واقعی زمانی اتفاق خواهد افتاد که «آتش» و «شمشیر» به‌طرز بی‌نقصی با هم ترکیب شوند. ما در طول بررسی‌مان به این نتیجه رسیدیم که مارتین، جان اسنو را به شمشیر تشبیه می‌کند. پس این از شمشیر. بنابراین اگر جان اسنو بتواند با اژدها ارتباطی بگیرد که به اندازه‌ی ارتباطش با گوست قوی باشد (تا جایی که او و اژدها مثل او و گوست به بخشی از یکدیگر تبدیل شوند)، آن وقت «شمشیر» به معنای واقعی کلمه با فرو رفتن (وارگ کردن) به درونِ «آتش» (اژدها) شعله‌ور می‌شود و لایت‌برینگر واقعی در قالب جان اسنویی که بر پشتِ اژدها، انسان‌ها را رهبری می‌کند شکل می‌گیرد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 14 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.