۹ کتاب خواندنی از کارلوس فوئنتس؛ نویسنده‌ای در قامت دیپلمات

کارلوس فوئنتس

وقتی کارلوس فوئنتس برای اولین بار در ژنو به دیدار هرمان هسه، ادیب، نویسنده و نقاش بزرگ آلمانی – سوئیسی رفت، تکلیف زندگی‌اش مشخص شد. مادر کارلوس، دل‌بسته‌ی ادبیات بود و بارها پسرش را به نوشتن تشویق می‌کرد اما پدرش که دیپلمات بود، آرزوهای دیگری برای کارلوس داشت. پدر از پسرش خواست تا در مدرسه‌ی بین‌المللی مکزیک درس بخواند و راه او را ادامه دهد. کارلوس در ازای درس خواندن در این مدرسه اجازه پیدا کرد تا به آرزوی کودکی‌اش هم برسد و هر از گاهی چیزی بنویسد، اما ملاقات با گرگ پیری مثل «هسه»، فوئنتس جوان را به این نتیجه رساند که باید نوشتن را انتخاب کند، چون فقط او بود که می‌توانست قصه‌ای درباره‌ی «آئورا» بنویسد.

پیش از آن‌که به کتاب‌هایش برسیم بهتر است قصه‌ی زندگی و نویسنده شدن‌ کارلوس فوئنتس را مرور کنیم.

بیوگرافی

کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ی اهل مکزیک و یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان اسپانیایی‌زبان بود که روز ۱۱ نوامبر سال ۱۹۲۸ در پاناماسیتی به دنیا آمد. مادرش برتا ماسیاس ریواس خانه‌دار و پدرش رافائل فوئنتس بوئه‌تیگر، یکی از برجسته‌ترین دیپلمات‌های مکزیک بود. کودکی کارلوس در کشورهای مختلف گذشت. او رفت و آمد نویسندگان، مورخان و پژوهشگران به خانه‌‌شان و تاکید پدرش به میهمانان درباره‌ی شناخت دوباره‌ی مکزیک را می‌دید.

او بعد از مستقر شدن در شهر واشینگتن دی سی در سال ۱۹۳۶ زبان انگلیسی را آموخت و بر آن مسلط شد. دوره‌ی متوسطه را در شهرهای سانتیاگو پایتخت شیلی و بوئنوس‌آیرس، پایتخت آرژانتین گذراند.

فوئنتس شانزده‌ساله بود که به مکزیک بازگشت و تا سال ۱۹۶۵ در آن‌جا بود. بعد از فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه‌ی حقوق دانشگاه ملی مکزیکو، تحصیلاتش را در انستیتو مطالعات عالی ژنو ادامه داد. سال ۱۹۵۹ با ریتا ماسدو، هنرپیشه‌ی سینما ازدواج کرد و شغل پدرش را ادامه داد. سال ۱۹۶۵ به‌ عنوان سفیر مکزیک در لندن مشغول به کار شد. بعدها کارش را در سفارتخانه‌های کشورش در فرانسه، هلند، پرتغال و ایتالیا نیز کشورش ادامه داد.

اولین مجموعه داستان‌های کوتاه‌اش را در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. در سال ۱۹۷۸ زمانی که سفیر مکزیک در فرانسه بود در اعتراض به گزینش گوستاو دیاز اورداز – قاتل ارتش دانشجویان معترض در مکزیکوسیتی – به عنوان سفیر کشورش در اسپانیا استعفا کرد.

فوئنتس بعد از سه سال تدریس ادبیات در دانشگاه‌های پرینستون، هاروارد، پنسیلوانیا، کلمبیا، کمبریج، براون و جورج میسون با روزنامه‌نگار و گزارشگری به نام سیلویا لموس آشنا شد و  ازدواج کرد. او پسرش را در سال ۱۹۹۹ به علت ابتلا به بیماری هموفیلی و دخترش را در سال ۲۰۰۵ به دلیل استعمال بیش از اندازه‌ی مواد مخدر از دست داد.

فوئنتس بعد از آن‌که اکتاویو پاز او را «چریک خوش‌پوش» نامید با این شاعر، نویسنده و دیپلمات قطع رابطه کرد و حتی به مراسم تشییع جنازه‌اش نرفت. فوئنتس هشتادمین سال‌روز تولدش را در حضور برندگان نوبل ادبیات جشن گرفت. نویسنده‌ی زبردست مکزیکی در مراسمی که گابریل گارسیا مارکز و نادین گوردیمر – نویسندگان برنده‌ی نوبل ادبیات – و فیلیپ کالدرون، رئیس‌جمهور مکزیک و رهبران پیشین شیلی و اسپانیا شرکت کرده بودند، تولد هشتادسالگی‌اش را جشن گرفت.

کارلوس فوئنتس روز ۱۵مه سال ۲۰۱۲ در ۸۳ سالگی به دلیل نارسایی قلب و عروق و بروز خون‌ریزی داخلی در بیمارستان درگذشت.

آغاز نویسندگی

فوئنتس وقتی ۲۹ ساله بود نخستین رمان‌اش را با نام «جایی که هوا صاف است» منتشر کرد. آخرین رمان‌اش که «ولاد» نام دارد بعد از درگذشت‌اش در پیشخان کتاب‌فروشی‌ها قرار گرفت.

او که به‌خاطر شغل‌اش در بطن رویدادها و تحولات سیاسی و تاریخی زندگی می‌کرد با استفاده از نثر و سبک روایت مختص به خود توانست آثاری بیافریند که علاوه بر ارتقا ادبیات معاصر مکزیک نامش در کنار گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا بر قله‌ی ادبیات اسپانیایی زبان قرار گیرد.

عادات روزانه

فوئنتس که نویسنده‌ای صبحگاهی بود در گفت‌وگویی مفصل با مجله‌ی معتبر پاریس ریویو عادات روزانه و نوشتن‌اش را چنین توصیف کرد: «صبح‌ها می‌نویسم. از ساعت هشت و نیم با قلم و کاغذ شروع می‌کنم به نوشتن و تا ساعت دوازده و نیم ادامه می‌دهم. بعد شنا می‌کنم.‌ ناهار می‌خورم و بعدازظهر کتاب می‌خوانم. در طول یک ساعت پیاده‌روی به خانه‌های انیشتین، توماس مان و هرمان بروچ سر می‌زنم تا برای نوشتن روز بعد آماده شوم. وقتی به خانه‌ام می‌رسم شش هفت صفحه‌ای که فردا باید بنویسم را در ذهن دارم. اول با مداد می‌نویسم. بعد دست‌نویس را تصحیح و ماشین می‌کنم.»

فوئنتس معتقد بود آهنگ زندگی اکثر مکزیکی‌ها با مشکلات، خشونت و نارضایتی عجین ‌است. او که می‌خواست به کالبد نحیف جامعه‌‌اش قدرت بدهد در آثارش به ترس، سیاست، عشق و خاطره می‌پرداخت.

در ادامه با بهترین آثار این نویسنده‌ی چیره‌دست آشنا می‌شوید:

کتاب «کنستانسیا»

کنستانسیا روایت زندگی زن و مردی‌ است که چهل سال در کنار هم با عشق زندگی کرده‌اند، اما در دوران میان‌سالی با حوادثی روبه‌رو می‌شوند که مسیر زندگی‌شان را تغییر می‌دهد.

راوی داستان، دکتر ویتبی هال، پزشکی آمریکایی است که با کنستانسیا، همسر اندلسی‌اش در شهری به ‌نام ساوانا واقع در جنوب آمریکا زندگی می‌کند. محوریت داستان هنرپیشه‌ی‌ روس تبعیدشده به آمریکاست که  موسیو پلوتنیکوف نام دارد.

از جمله نکات چالش‌برانگیز  داستان، تقابل مرگ و زندگی هنرپیشه‌ روس و همسر دکتر هال است. آن‌ها در طول داستان بارها می‌میرند و زنده می‌شوند. در اواسط داستان با مرگ ناگهانی موسیو پلوتنیکوف و کنستانسیا روبرو می‌شویم که ذهن دکتر را به پیگیری علت هم‌زمانی مرگ آن‌ها جلب می‌کند. دکتر هال که علائم مرگ کنستانسیا را تأیید کرده، به ناگاه متوجه بازگشت علائم حیاتی در او می‌شود. پس از آن کنستانسیا به فردی بیمار تبدیل می‌شود و…

در  بخشی از داستان «کنستانسیا» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توس ط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده‌ روس، روز مرگش به سراغ من امد و گفت سال‌ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.

درست از حرف‌هاش سردرنیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده‌بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه‌ای بیدار می‌شوی و فکر می‌کنی چشم‌هات را باز کرده‌ای، اما واقعیت این است که از رویایی به رویایی دیگر رفته‌ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر میآید و ان را کژوکوژ می‌کند، آن‌قدر که به صورت رویا درآید. اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت ۴۰ درجه. در عین حال می‌توان مطلب را این‌طور بیان کرد: ژرف‌ترین رویاهای مت در بعداز‌ظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است دورن شهری دیگر درون…

احساس گیرافتادن در هزارتوی این شهر به علت طرح اسرارآمیز ساواناست که سبب شده این شهر به تعداد ستاره‌های آسمان میدان داشته باشد، یا دست‌کم این‌طور به نظر بیاید. صفحه‌ای را در نظر بگیرید با طرح منظم مثل صفحه شطرنج که آغازش میدانی است که چهار یا شش یا هشت خیابان از آن منشعب می‌شود و به سه یا چهار یا پنج میدان دیگر می‌رسد و از این میدان‌ها هم در نهایت دوازده یا چهارده خیابان کشیده می‌شود که به نوبه خود به بی‌نهایت میدان دیگر می‌رسد.

از این لحاظ، رمزوراز ساوانا سادگی هندسی شفاف آن است. هزارتوی این شهر خطی مستقیم است. شفافیت و وضوح آن به شکلی نامنتظر، آدم را تا حد استیصال سردرگم می‌کند. نظم، پیش‌درآمد ترور و وحشت است و وقتی همسر اسپانیایی من کتاب کهنه نقاشی‌های سیاه‌قلم گویا را باز می‌کند و نگاهش بر آن نقاشی بسیار مشهور هوس‌باز خیره می‌ماند، از خودم می‌پرسم آیا حق دارم رشته تخیلش را پاره کنم و به یادش بیارم که: تعقلی که هرگز به خواب نمی‌رود هیولا می‌آفریند.

در حال حاضر واقعیت، خیلی ساده، از این قرار است: تنها چاره من این است که در ایوان خانه‌ام روی صندلی ننویی بنشینم و بادبزنی گرد به دست بگیرم و رد رود سبز و آرام و فریبنده را با نگاه دنبال کنم و وقتی دنباله رود را گم کردم، خودم را با این استدلال دلخوش کنم که چون در های آزاد نشسته‌ام باید خنک شده باشم.

همسرم که از من عاقل‌تر است، می‌داند این خانه‌های قدیمی جنوب را طوری ساخته‌اند که عایق گرما باشد، پس ترجیح می‌دهد کرکره‌ها را ببندد و تمام بعداز‌ظهر توی ملافه‌های خنک و زیر پنکه چرخان بی‌صدا دراز بکشد. از دوران کودکی‌اش در سویل به این کار عادت کرده. با این همه من و او یک خصلت مشترک داریم و آن این که زیر هر نوع دستگاه تهویه چایمان می‌کنیم و گلومان خشک می‌شود، بنابراین توافق کرده‌ایم که در این خانه از ان دستگاه‌هایی که مثل زگیل یا جای زخمی قدیمی بر پنجره تمام خانه‌های این شهر چسبیده، استفاده نکنیم.»

کتاب «آئورا»

برخی از شاهکارهای ادبی در عین کم‌حجم بودن، سرشار از پیچیدگی و زیبایی‌های ادبی هستند. داستان‌هایی که باید چندین و چند بار خوانده شوند تا به درستی درک شوند. کارلوس فوئنتس در داستان بلند «آئورا» فضایی سورئالیستی، وهم‌آلود و پیچیده‌ای خلق کرده است که خواننده را همراه می‌کند.

قصه در خانه‌ای بسیار قدیمی متعلق به یک پیرزن و حول چهار شخصیت اصلی اتفاق می‌افتد. فلیپ مونترو زمانی‌که در کافه‌ای نشسته است، با آگهی جالب توجهی روبرو می‌شود؛ پیرزنی درخواست کرده به ویراستاری نیاز دارد تا خاطرات شوهرش را جمع‌وجور کرده دوباره بنویسد. مبلغ دستمزد پیشنهادی چندین برابر حالت عادی است. اما شرط انجام کار این است که نویسنده باید در خانه‌ی پیرزن کار کند. زمانی‌که مونترو به خانه پیرزن می‌رود متوجه می‌شود که برادرزاده‌ی او که دختری جوان و زیبا به نام آئورا است نیز در خانه حضور دارد. آئورا انگیزه‌ی مونترو برای ماندن در خانه‌ی پیرزن می‌شود.

داستان از زبان دوم شخص روایت می‌شود. نویسنده با استفاده از این لحن سعی در نزدیک کردن مخاطب به شخصیت‌های داستان دارد. خواننده در ابتدای داستان با لفظ «تو» خطاب می‌شود و خیلی زود خود را در کنار شخصیت‌های داستان می‌بیند.

یکی از ویژگی‌های کتاب شخصیت‌پردازی بی‌نظیرش است. مخاطب در سراسر داستان در تلاش است تا بتواند به عمق شخصیت‌ها پی ببرد. حتی تعداد شخصیت‌های اصلی داستان نیز مشخص نیست و با توجه به عنوان رمان، تداخل شخصیت‌ها ذهن خواننده را درگیر می‌کند.

درهم‌تنیدگی شخصیت پیرزن و خاطراتش با آئورای جوان و پرداختن به مفاهیم پیری و جوانی و مرگ و زندگی در فضایی وهم‌آلود، مطالعه و رمزگشایی از داستان را لذت‌بخش می‌کند.

در بخشی از داستان بلند «آئورا» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توسط نشر نی منتشر شده، می‌خوانیم:

«آگهی را در روزنامه می‌خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی‌آید. می‌خوانی و باز می‌خوانی. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه ارزان کثیف سفارش داده‌ای، می‌ریزد. بار دیگر می‌خوانی‌ش، «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسه محاوره‌ای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است… «چهار هزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.» تنها جای نام تو خالی است. این آگهی می‌بایست دو کلمه دیگر هم می‌داشت. دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیه سابق سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بی‌ثمر، خو کرده به کندوکاو در لابلای اسناد زرد شده، آموزگار نیمه‌وقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهی می‌دیدی بدگمان می‌شدی و آن را شوخی می‌گرفتی. «نشانی، دونسلس ۸۱۵». شماره تلفنی در کار نیست، شخصا مراجعه کنید.

انعامی روی میز می‌گذاری، کیفت را برمی‌داری، برمی‌خیزی. در این فکری که شاید تاریخدان جوان دیگری، درست با موقعیت تو، همین آگهی را دیده، بر تو پیشی جسته و هم‌اکنون این شغل را به دست اورده است. به سمت چهارراه می‌روی و می‌کوشی این فکر را فراموش کنی. ایستاده به انتظار اتوبوس، تاریخ‌هایی را مرور می‌کنی که باید حاضر و آماده بر نوک زبانت باشد تا شاگردان خواب‌آلود احترامت را نگه دارند. اتوبوس نزدیک می‌شود و تو به نوک کفش‌های سیاهت خیره شده‌ای. باید آماده باشی. دست در جیب می‌کنی، میان سکه‌ها می‌گردی و سرانجام سی سنتاوو بیرون می‌آری. باید آماده باشی. به دستگیره چنگ می‌زنی – اتوبوس از سرعتش می‌کاهد اما نمی‌ایستد – و بالا می‌جهی. با فشار راهی باز می‌کنی، سی سنتاوو را به راننده می‌دهی، خود را میان مسافرانی که وسط اتوبوس ایستاده‌اند جا می‌کنی، دستگیره بالای سرت را می‌گیری، کیفت را تنگ‌تر زیر بازوی چپت می‌فشاری و بی‌اختیار دست چپت را بر جیب پشت که دسته اسکناس‌هایت در آن است می‌گذاری.

امروز هم درست مانند هر روز دیگر است و تو تا صبح فردا که در همان کافه می‌نشینی و صبحانه‌ای سفارش می‌دهی و روزنامه را باز می‌کنی، آگهی را به یاد نمی‌آری. به سراغ آگهی‌ها می‌روی، آگهی باز آن‌جاست: تاریخ‌دان جوان. هنوز کسی این کار را نگرفته. آگهی را دوباره می‌خوانی و بر کلمات آخر درنگ می‌کنی: چهارهزار پسو.»

کتاب «زندانی لاس لوماس»

کارلوس فوئنتس نویسنده‌ای است که در آثار داستانی‌اش به انتقاد از قشر تازه به دوران رسیده و نوخاسته‌ای پرداخته که پس از انقلاب مکزیک و از دهه‌ی پنجاه میلادی ظاهر شدند. کسانی که با انقلاب به نان و نوایی رسیدند، تبدیل به غول‌های اقتصادی شدند و به دلیل رابطه‌ی خوب با آمریکا سیل کالاها و مواد فرهنگی آمریکایی را روانه‌ی این کشور کردند.

رمان «زندانی لاس‌لوماس» نیز از جمله داستان‌های انتقادی این نویسنده و کندوکاوی دیگر در احوال مردم مکزیک و به‌خصوص قشر ثروتمند و نوکیسه است که از برکت نابسامانی سیاسی و اقتصادی به گنجی بی‌زحمت دست پیدا کردند، سرازپانشناخته دست به کارهایی زدند که پیامدهایش هم دامان خودشان و هم جامعه را گرفت.

نیکولاس سارمینتو، میرزابنویس دارالوکاله‌ای نه‌چندان معتبر، که با دست‌یافتن به اسرار زندگی یک نفر، یک‌شبه وارث ثروتی هنگفت شده به خیال خود با این ثروت بادآورده می‌تواند به هرچه می‌خواهد برسد. او زنان زیباروی زیادی در اطراف خود جمع می‌کند، روابط پنهان اقتصادی زیادی با آمریکا دارد و تنها تفاوت او با آرتمیو کروز کسی که رازهایش را در دست دارد این است که یک نسل جلوتر است و سلطه خود را تا سال ۱۹۸۰ حفظ می‌کند.

در بخشی از رمان «زندانی لاس لوماس» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«داستانی که می‌خواهم تعریف کنم آن‌قدر باورنکردنی است که شیاد بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم. اما گفتنش آسان است. همین که دست به کار می‌شوم، می‌بینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آن‌وقت می‌فهمم که مشکل یکی دوتا نیست. آه، گندش بزنند. کاریش نمی‌شود کرد؛ این داستان با رازی شروع می‌شود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش می‌رسید همه‌چیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ‌چیز را ناگفته نمی‌گذارم. اما حقیقت این است که آن روز، بیست و سوم فوریه ۱۹۶۰، وقتی به اتاق ژنرال پریسکیلیانو نیه‌وس در بیمارستان انگلیسی‌ها، واقع در خیابان ماریانو اسکوبدو پا گذاشتم، لازم بود خودم قبل از هر کسی دیگر آن معما را باور داشته باشم، وگرنه نقشه‌ای که کشیده بودم نمی‌گرفت. می‌خواهم مرا درک کنید. آن راز حقیقت داشت، اما اگر خودم به این مسئله یقین نداشتم، قادر نبودم زنرال نیه‌وس را، حتی در بستر بیماری، قانع کنم.

همان‌طور که گفتم، طرف ژنرال بود. این را دیگر می‌دانید. من وکیل جوانی بودم که تازه مدرک را گرفته بودم، محض اطلاع شما و خودم عرض شد. من از همه‌چیز او خبر داشتم. او چیزی از من نمی‌دانست. بنابراین وقتی در نیمه‌باز اتاق خصوصی او را با فشاری باز کردم و وارد شدم، مرا به‌جا نیاورد، اما حالت دفاعی هم نگرفت. درست است که مسئله امنیت را در بیمارستان‌های مکزیک خیلی ساده می‌گیرند، اما ژنرال دلیلی نداشت از من بترسد. روی تخت دراز کشیده بود، از ان تخت‌ها که به راستی به اریکه مرگ می‌مانند، اریکه‌ای که سراسر چنان سفید که انگار پاکیزگی تاوان مردن آدم است. نام او، نیه‌وس، به معنی برف است، اما توی آن‌همه ملافه سفید درست مثل مگسی بود توی کاسه شیر. ژنرال پئستی بسیار تیره داشت، سرش را تراشیده بودند، دهانش شکافی پهن و به‌هم‌فشرده بود و چشم‌هاش پوشیده زیر دو ابروی پهن و پرپشت. اما اصلا چرا شکل و شمایلش را توصیف می‌کنم: این آدم کی بعد رفت پی کار خودش. می‌توانید عکسش را در بایگانی کاساسولا ببینید.

از کجا بدانم چرا به حال مرگ افتاده بود؟ به خانه‌اش رفتم و به من گفتند:

– ژنرال حالشان خوب نیست.

– آخر خیلی پیر شده‌اند.

آن آدم‌ها را درست ندیدم. آن‌که اول حرف زد به آشپزها شبیه بود، دومی مستخدمه جوانی بود. انگار یکی شبیه سرپیشخدمت‌ها را هم توی خانه دیدم. بیرون ساختمان هم باغبانی داشت به گل سرخ‌ها می‌رسید. حواستان که به من هست، فقط در مورد باغبان مطمئن بودم و می‌توانستم با خیال راحت بگویم طرف باغبان است. بقیه هر کدانشان به کسی شبیه بودند. اصلا برای من وجود خارجی نداشتند.

اما ژنرال وجود داشت. روی تخت بیمارستان راست نشسته بود و دوروبرش حفاظی از بالش. جوری به من نگاه می‌کرد که لابد به سربازانش نگاه کرد بود، ان روز که دست تنها حیثیت واحد خودش، یعنی لشکر شمال شرق، را نجات داده بود، حتی می‌شود گفت حیثیت انقلاب یا حتی حیثیت مملکت را – چرا نگوییم مملکت؟؛ بله، در نبرد لاساپوترا، وقتی آن سرهنگ آندرس سولومیوی وحشی، که کشتار ادم‌ها را با عدالت به خطا گرفته بود، کارخانه شکر سانتا ائولالیا را تصرف کرده بود و ارباب و رعیت را با هم سینه دیوار، مقابل جوخه آتش، به خط کرده بود و گفته بود نوکرها هم در خباثت دست‌کمی از ارباب‌هاشان ندارند.»

کتاب «گرینگوی پیر»

«گرینگوی پیر» یکی از مشهورترین و پیچیده‌ترین آثار کارلوس فوئنتس است که اسطوره و روان‌شناسی و سیاست مکزیک را درهم آمیخته است.

این اثر تصویری از ماجراهایی است که بر آمبروز بی‌یرس، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی، گذشته است. آمبروز بی‌یرس در ۷۱ سالگی به مکزیک رفت تا در انقلاب سال ۱۹۱۰ مکزیک شرکت کند و در این مبارزه، همان‌گونه که می‌خواست مرگی باشکوه داشته باشد.

آمبروز بی‌یرسی که نویسنده خلق کرده، قهرمانی انقلابی و کم‌‌حوصله است. هرچند او مردی اسیر فکر مرگ است اما در بیابان‌های مکزیک زندگی تازه‌ای پیدا می‌کند. فوئنتس در این رمان به رابطه‌ ایالات متحده با مکزیک هم می‌پردازد.

بی‌یرس در روزهای آخر عمرش در میان سربازان پانچو ویا زندگی می‌کند. ملاقات او با ژنرال توماس آرویو نقطه‌ی عطف داستان است. در ادامه ناسازگاری‌های مکزیک و آمریکا سرنوشت آمبروز و آرویو را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. این اثر بیش از هر چیزی به دو فرهنگ در حال منازعه و تاریخ‌شان می‌پردازد.

«گرینگوی پیر» داستانی سرراست و پر ماجراست که برای طیف گسترده‌تری از مخاطبانش جاذبه دارد.

در سال ۱۹۸۹ فیلمی به کارگردانی لوئیس بوئنسو بر اساس «گرینگوی پیر» ساخته شد که در آن جین فوندا، گریگوری پک، جیمی اسمیتس، جیم متسلر، پدرو دامیان، گابریلا روئل، جنی گاگو، پاتریسیو کونترراس، اَن پیتونیاک و پدرو آرمنداریس جونیور نقش‌آفرینی کردند.

در بخشی از رمان «گرینگوی پیر» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«گرینگوی پیر به مکزیک آمده بود تا بمیرد.

سرهنگ فروتوس گارسیا دستور داد فانوس‌ها را دایره‌وار گِرد خاک‌پشته بچینند. سربازان، عرق‌ریزان، عریان تا کمر، گردن‌ها خیس از عرق، بیل‌ها را برداشتند و سختکوشانه به کندن افتادند. تیغهٔ بیل‌ها به درون بوته‌ها فرورفت.

گرینگوی پیر: این نامی بود که آن‌ها بر مردی نهاده بودند که سرهنگ حالا به یادش می‌آورد؛ حالا که پِدِروی جوان چشم به جنب‌وجوش مردانی دوخته بود که در شب بیابان تلاش می‌کردند. پسرک دیگربار گلوله‌ای را می‌دید که پسوی نقره را میان هوا سوراخ می‌کرد.

واقعآ تصادفی بود که آن روز صبح همدیگر را توی چیهواهوا دیدیم. خودش هیچ‌وقت به ما نگفت، اما همه‌مان می‌دانستیم که چرا به مکزیک آمده بود؛ دلش می‌خواست ما بکشیمش، ما مکزیکی‌ها، برای همین آمده بود، برای همین از مرز گذشت. آن روزها کم آدم‌هایی داشتیم که ولایت خودشان را ول کنند و بروند.

خاکی که با هر تیغه بیل بیرون می‌ریخت ابری سرخ را می‌مانست سرگردان در آسمان، بسی پایین، بسی نزدیک به نور فانوس‌ها. سرهنگ گارسیا گفت، آن‌ها می‌رفتند، آره، گرینگوها می‌رفتند. زندگی‌شان را می‌گذاشتند سر گذشتن از مرزها، زندگی خودشان و زندگی آدم‌های دیگر را. پیرمرد هم به این دلیل به جنوب آمده بود که در مملکت خودش دیگر مرزی نمانده بود که از آن بگذرد.

– آهای، یواش، مواظب باش.

– و مرز این‌جا چی؟

این را آن زنِ اهل امریکای شمالی، درحالی‌که به پیشانی‌اش می‌زد، پرسیده بود. ژنرال آرویو در پاسخ دست بر قلبش نهاده بود و گفته بود:

و مرزی که این‌جاست چی؟

گرینگوی پیر می‌گفت:

– مرزی هست که ما فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم؛ مرز تفاوت‌های خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان.

سرهنگ فروتوس گارسیا پرسید:

– گرینگوی پیر در مکزیک مرد، فقط به این دلیل که از مرز گذشت؛ مگر همین کافی نبود؟

اینوکنسیو مانسالوو، با چشمانی سبز که چیزی جز شکافی باریک نبود، پرسید:

– یادتان هست که وقت ریش‌تراشیدن اگر صورتش را می‌برید چطور به لرزه می‌افتاد؟

سرهنگ افزود:

– چقدر هم از سگ‌های هار می‌ترسید.

پِدِروی جوان گفت:

– نه، این‌جور نیست. آدم پُردلی بود.

لاگاردونیا خندان گفت:

– راستش من همیشه توی این فکر بودم که قدیس است.

هریت وینسْلو گفت:

– نه، تنها چیزی که می‌خواست این بود که همان‌طور که بود به یادش بیارند.

– آهای بپا، یواش.

– خیلی بعد، وقتی کم‌کم تکه‌تکهٔ زندگی‌اش را کنار هم چیدیم، فهمیدیم گرینگوی پیر چرا به مکزیک آمده بود. فکر می‌کنم کارش درست بود. پاش که به این‌جا رسید، به همه فهماند که خسته است، و اوضاع دیگر مثل گذشته نیست، اما ما به‌اش احترام می‌گذاشتیم، چون این‌جا هیچ‌وقت خسته ندیدیمش، و ثابت کرد که به اندازهٔ هر آدم دیگر دل دارد. حق داری پسرجان، آدم شجاعی بود، آن‌قدر شجاع که به صلاحش نبود.

– یواش، بپا.

تیغه بیل‌ها به چوب خورد و سربازان لحظه‌ای دست از کار کشیدند و عرق از پیشانی ستردند.

گرینگوی پیر اغلب به‌شوخی می‌گفت:

– خوش دارم ببینم این مکزیکی‌ها بلدند رودررو شلیک کنند یا نه. من کارم را کرده‌ام، خودم هم کلَکم کنده است.

می‌گفت دوست دارم این بازی را، جنگیدن را دوست دارم، خوش دارم ببینمش.

– بله قربان، آدم غزل خداحافظی را توی چشم‌هاش می‌خواند.

– کس وکاری نداشت.

– از کار دست کشید و آواره شد توی ولایت‌های جوانیش؛ رفت به کالیفرنیا که وقتی روزنامه‌نگار بود آن‌جا کار می‌کرد، بعد جنوب امریکا، همان‌جا که زمان جنگ داخلی جنگیده بود، و نیواورلئان، جایی که افتاده بود به عرق‌خوری و خانم‌بازی و حسابی شرارت کرده بود.

– هی، این سرهنگِ ما هم همه‌چیز را می‌داند.

– هوای این سرهنگ را داشته باش؛ خودش را می‌زند به مستی، اما گوش‌هاش را تیز کرده.

– و بعد مکزیک: یک خاطرهٔ خانوادگی. پدرش هم این‌جا بوده، بیش‌تر از نیم‌قرن پیش که امریکایی‌ها به ما حمله کردند، سرباز بوده.

– سرباز بود، با وحشی‌های لُخت وپتی جنگید و به دنبال پرچم کشورش به پایتخت نژادی متمدن در منتهاالیه جنوب رفت.

گرینگوی پیر به‌شوخی می‌گفت:

– خوش دارم ببینم این مکزیکی‌ها بلدند رودررو شلیک کنند یا نه. من کارم را کرده‌ام، خودم هم کلَکم کنده است.

– چیزی که ما ازش سردرنیاوردیم همین بود، آخر جلو چشممان پیرمردی می‌دیدیم شق ورق عین سُنبهٔ تفنگ، دست‌هاش اصلا نمی‌لرزید، انگار یک تخته‌سنگ. آره، اگر با سربازهای ژنرال آرویو رفت برای این بود که تو، پِدِریتو، خودت فرصتش را فراهم کردی و او هم با کلت ۴۴ اش از فرصت استفاده کرد.

مردانْ گِردِ گورِ گشاده زانو زدند و گوشه‌های صندوق چوب کاج را با دست پاک کردند.

– اما این را هم می‌گفت که یک راه قشنگ برای مردن این است که آدم را جلو یکی از این دیوارهای سنگی مکزیکی بگذارند و آبکشش کنند. پوزخندبه لب می‌گفت، راه خلاصی از پیری و مرض و افتادن از پله‌های زیرزمین همین است.

سرهنگ دَمی خاموش ماند. حس می‌کرد صدای سقوط قطره‌بارانی را در دلِ بیابان شنیده. نگاهی به آسمان صاف انداخت. صدای اقیانوس محو می‌شد.

دوباره گفت:

– هیچ‌وقت اسم واقعی‌اش را ندانستیم.

و به اینوکنسیو مانسالوو نگاه کرد که نیمه‌عریان و عرق‌ریزان زانو زده بود کنار تابوت سنگین که سخت به زمین چسبیده بود. انگار به زمانی چنان کوتاه ریشه در خاک دوانده بود.

– اسم این گرینگوها هم برای ما دردسری شده، مثل قیافه‌شان؛ همه‌شان شکل هم‌اند، زبانشان عین زبان چینی است.

لاگاردونیا که در دنیا هیچ‌چیز را با تماشای تدفین، تا چه رسد به نبش قبر، عوض نمی‌کرد، غریو خنده‌اش را سر داد:

– قیافه‌شان برای ما عین چینی‌هاست. با هم مو نمی‌زنند.»

کتاب «خودم با دیگران»

خواندن و مداقه‌ی آثار هنرمندان و نویسندگان بزرگ از چشم همکاران‌شان همواره تفکربرانگیز، جذاب و عجیب است. سنتی دیرینه که از عهد باستان رواج داشته و تا همین امروز هم ادامه دارد. این‌که خبرنگاران مدام از نویسندگان یا فیلمسازان درباره‌ی بهترین کتاب‌هایی که خوانده‌اند یا بهترین فیلم‌هایی که دیده‌اند می‌پرسند و یا پرسش‌های دیگری درباره‌ی شخصیت و آثار همکاران‌شان، همه و همه نشانه‌ی اشتیاقی دو طرفه از سوی مخاطبان و خود هنرمندان و ادیبان است در بیان نظر پیرامون همکاران‌شان. این فرم از اظهار نظر در بسیاری مواقع از پرسش و پاسخ بیرون رفته و به نوشتن نقد و جستار رسیده که بخش بزرگی از نوشته‌های بزرگ تاریخ ادبیات را تشکیل می‌دهند.

مقاله‌ی لویی آراگون در ستایش فیلم «پیرو خله»‌ی ژان لوک گدار، کتاب «عیش مدام» ماریو بارگاس یوسا درباره‌ی رمان «مادام بوواری» گوستاو فلوبر، کتاب «انسان در شعر معاصر» محمد مختاری در نقد و تحلیل نیما، اخوان، فروغ و شاملو و بسیاری متن‌های دیگر که شاعران، نویسندگان و فیلم‌سازان مختلف درباره‌ی آثار دیگر شاعران، نویسندگان و فیلم‌سازان نوشته‌اند، همگی بخش بزرگی از دانش ما درباره‌ی هنر و ادبیات را تشکیل داده‌اند.

کتاب «خودم با دیگران» کتابی‌ست که به ما این امکان را می‌دهد تا نویسندگان بزرگی که می‌شناسیم را از چشم نویسنده‌ی بزرگ دیگری بخوانیم و ببینیم؛ از چشم فوئنتس. کارلوس فوئنتس که نه فقط یک رمان‌نویس بزرگ بلکه منتقد، مقاله‌نویس و جستارنویس سترگی هم بود، در این کتاب از دیدرو تا مارکز و بونوئل و … را زیر نظر می‌گیرد و متن‌هایی منتقدانه و تحلیلی می‌نویسد که درعین‌حال به شدت از تجربه‌ی زیسته‌ی خودش در نوشتن آن‌ها مدد گرفته است. خودم با دیگران دریچه‌ای نو به روی ادبیات است هم در معنایی که می‌شناسیم و هم در معنایی که تاکنون برای‌مان ناشناخته بوده، آن هم از چشم جناب فوئنتس.

در بخشی از کتاب «خودم با دیگران» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«آن‌گاه که دانش‌آموزی جوان در مدارس امریکای لاتین بودم، پیوسته از ما می‌خواستند مرز میان قرون وسطا و عصر جدید را تعیین کنیم. همواره یک نمایشنامه‌ی مشهور اسپانیایی را به یاد می‌آوردم که در ان شهسواری زره‌پوش شمشیر از نیام می‌کشید و رو به خانواده‌ی شگفت‌زده‌اش می‌گفت: من به جنگ‌های سی‌ساله می‌روم.

آیا عصر جدید با سقوط قسطنطنیه به دست ترکان در سال ۱۴۵۳ آغاز شد، یا با کشف دنیای جدید در سال ۱۴۹۲، یا با انتشار کتاب گردش افلاک آسمانی کوپرنیک در سال ۱۵۴۳؟ اگر به این پرسش تنها یک پاسخ بدهیم، درست به آن می‌ماند که فریاد بزنیم ما به جنگ‌های سی‌ساله می‌رویم. دست‌کم از زمان ویکو می‌دانیم که گذشته در ما حضور دارد، چرا که ما حاملان فرهنگی هستیم که خود ساخته‌ایم.

با این‌همه، هر وقت اختیار با خودم بوده است، پاسخ داده‌ام که برای من دنیای نو آن‌گاه آغاز می‌شود که دن‌کیشوت دلامانچا، در سال ۱۶۰۵، دهکده‌ی خود را ترک می‌گوید و به سیر آفاق می‌رود و کشف می‌کند که جهان به انچه او درباره‌اش خوانده شباهتی ندارد.

بسیار چیزها در جهان تغییر می‌کند و بسیار چیزها هم پابرجا می‌ماند. دن‌کیشوت نیز درست همین را به ما می‌گوید؛ هم از این روست که او چنین نو و در هین جال چنین کهن است، جاودانی است. او گسیختگی جهانی را به تصویر می‌کشد که بر قیاس استوار است و به درون تفکیک رانده شده است. او چالشی را آشکار می‌کند که ما تنها مختص خود می‌دانیم: چگونه تنوع و دگرگونی جهان را بپذیریم و در عین حال نیروی ذهن را برای قیاس و وحدت حفظ کنیم تا این دنیای دگرگون شونده معنای خود را از دست ندهد.

دن‌کیشوت می‌گوید مدرن بودن مسئله‌ی قربانی کردن گذشته در پای «نو» نیست، بلکه پاسداشت، مقایسه و به یاد آوردن ارزش‌هایی است که خود آفریده‌ایم و نیز مدرن کردن این ارزش‌هاچنان‌کهارزش مدرن را از کف ندهیم.

این است چالش ما مردمان معاصر و در واقع ما نویسندگان امروز، زیرا گرچه دن‌کیشوت، بنابر سرشت خود، تنها جنبه‌ای از دنیای نورا تعریف می‌کند، به اعتقاد من دست‌کم بر مشکل بنیادین رمان نو انگشت می‌نهد. به یاد دارم که روزی سرد در سال ۱۹۷۵، سر میز ناهار با آندره مالرو دراین‌باره بحث می‌کردم. او کتاب شاهدخت کلو، نوشته‌ی مادام دولافایت، را نخستین رمان نو می‌شمرد، زیرا معتقد بود این کتاب نخستین رمان درونی و روانشناسانه‌ای به شمار می‌آید که بر گرد منطق دل ساخته شده است. منتقدان انگلوساکسون شاید، همزمان با یان وات، خوش‌تر می‌دارند که پیداش رمان نو را به ظخور طبقه‌ی متوسط و خوانندگان توانگر این طبقه در انگلستان پیوند دهند، طبقه‌ای که از لحاظ سیاسی آزاد شده بود از لحاظ روانی به نوآوری در موضوع و شخصیت‌پردازی نیاز داشت: ریچاردسن، فیلدینگ و اسمولت.»

کتاب «سر  هیدرا»

نام رمان برگرفته از هیدرا هیولایی چند سر است که هرکول قهرمان اسطوره‌ای هر سر که از او می‌برید چندین سر دیگر به جای آن می‌رویید. هیدرا نماد تکثیر بی‌پایان است. جریان پیوسته‌ی دو تا شدن است که در سراسر داستان به گونه‌ی نمادین در قالب جاسوسی و خرابکاری ظاهر می‌شود. همه‌ی شخصیت‌های این رمان هویتی دوگانه و حتی سه‌گانه دارند. افزون بر آن تکرار دقیق صحنه‌ها و گفت‌وگوها و حتی تکرار ساختار نیز در میان است به گونه‌ای که خواننده در این رمان با دو برآمد محتمل روبه رو می شود: یکی در تخیل راوی که چون نتوانسته است عطوفت فلیکس مالدونادو را به سوی خود جلب کند او را برای خود بازآفریده و دیگر آن‌چه به راستی بر قهرمان اصلی می‌گذرد. در زندگی شخصیت اصلی داستان که آدمی نگران و خیال‌پرور است اشتیاق به دیگر بودن – اشتیاق به هویتی خلاق و خارق‌العاده برای جبران هستی فرساینده و بی رنگ و بویش یعنی اسیر کنندگانش او را وا می‌دارند که هویت خود را عوض کند و حتی تن به جراحی صورت بدهد.

در سرتاسر رمان آن جفت‌های مثبت و متعادل شخصیت اصلی – افرادی چون سارا کلاین معشوق او و شخصیت پدر ناخدا هردینگ که تجسم آرمان‌های سیاسی و اجتماعی هستند و فلیکس در پی تحقق آن آرمان‌هاست – نابود می‌شوند و بدین‌سان خبر از سرگذشت فلیکس می‌دهند که سرانجام تن به خواست اسیر کنندگانش می‌دهد و دیوانه می‌شود.

این رمان بیانگر بسیاری از دوگانگی‌های قهرمان اصلی است. فلیکس دو معشوق به نام سارا کلاین و مری بنجامین دارد. اولی نماد زنی آرمانی و دست‌نیافتنی است که فلیکس او را گرامی می‌دارد و دیگری زنی خونگرم و بی‌پروا که فلیکس از او سو استفاده می‌کند.

فلیکس هم‌چنین دو شخصیت مادر دارد. یکی مادر خودش که مرد از رفتن به مراسم تدفینش سر باز می‌زند زیرا از او کینه به دل دارد که مرده و او را ترک گفته است و دیگری همسرش روث که او را مادرخوانده‌ی خود می‌پندارد. این‌چنین هستند دو شخصیت پدر یکی مکزیکی و دیگری اهل آمریکای شمالی دو رئیس جمهور که یکی ناشناس است و دیگری شخصیتی از دوران گذشته که تصویر متعادل او هم‌چون فردی آرمانی بر زندگی فلیکس سایه افکنده است.

سطحی دیگر از دو چهرگی در رمان شخصیت فلیکس است هم‌چون نماد حیثیت وحدت و استقلال مکزیک تصویر می‌شود.

در بخشی از رمان «سر هیدرا» که با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«مالدونادو لبخندی زد و گفت برایش خیلی عجیب است که این موقع صبح در سنبورنس خیابان مادرو باشد. در حقیقت می‌خواست موضوع صحبت را عوض کند. خودش را سرزنش می‌کرد که چرا حرف را به این‌جا کشانده؛ خوش نداشت دراین‌باره به کسی چیزی بگوید، حتی به شخص محترمی مثل استاد سابق اقتصادش، برنشتاین. گفت که حالا دیگر تقریبآ هیچ‌کس برای صبحانه‌خوردن به آن‌جا نمی‌آید. همه کافه‌تریاهای محلات اعیان‌نشین مدرن را ترجیح می‌دهند.

دکتر با نگاهی جدی وراندازش کرد و حرفش را تأیید کرد. از او خواست تا سفارش بدهد. دختر جوانی که لباس محلی سرخ‌پوستی پوشیده بود یادداشت کرد: آب پرتقال، کیک مربایی با شیرهٔ عسل و قهوه امریکایی.

فلیکس که متوجه شده بود دکتر برنشتاین مایل است راجع به سیاست گپ بزند، گفت:

– دیدم که مجله می‌خواندید.

اما برنشتاین ساکت ماند.

فلیکس ادامه داد:

– الان که می‌آمدم، با خودم فکر می‌کردم اگر کسی در صبحانه‌های سیاسی شرکت نکند، ممکن نیست از مطبوعات مکزیک چیزی سردربیاورد. فقط این‌طوری می‌شود متوجه کنایه‌ها، انتقادهای زیرزیرکی و گوشه‌زدن‌های روزنامه‌ها به اشخاصی شد که از آن‌ها اسم نمی‌برند.

– از مسائل مهم هم نمی‌شود خبردار شد، مثلا همین قضیهٔ ذخایر نفتی‌مان. واقعآ عجیب است. اخبار مربوط به مکزیک اول در روزنامه‌های خارجی چاپ می‌شود.

فلیکس با بی‌اعتنایی گفت:

– همین‌طور است.

استاد با همان لحن جواب داد:

– اوضاع از این قرار است و کاری هم نمی‌شود کرد. به‌هرحال دیگر این سنبورنس از اعتبار افتاده و آن‌هایی که سرشان به تنشان می‌ارزد این‌جا را قابل نمی‌دانند.

فلیکس لبخندبه لب گفت:

– ولی معمولا این صبحانه‌ها بیش‌تر جنبهٔ خودنمایی دارد. هرکسی می‌خواهد به بقیه نشان بدهد که خودش و اطرافیانش چیزهایی می‌دانند که هیچ‌کس دیگر از آن‌ها باخبر نیست.

دکتر برنشتاین عادت داشت که تخم مرغ عسلی و سس تندش را با یک تکه تورتیا بخورد و بعد آنچه را ته پوستهٔ تخم مرغ می‌ماند با صدا هورت بکشد.

گاهی وقت‌ها عینک بدون قابش را که دو شیشهٔ عریان و ضخیم بود که انگار روی چشم‌های نامرئی دکتر آویزان شده باشند، لک می‌کرد.

برنشتاین گفت:

– این یک صبحانهٔ سیاسی نیست.

فلیکس گفت:

– برای همین این‌جا با من قرار گذاشتید؟

– جایش اهمیتی ندارد. موضوع این است که سارا امروز برمی‌گردد.

– سارا کلاین؟

– آره. برای این با تو قرار گذاشتم. امروز سارا کلاین برمی‌گردد. می‌خواستم از تو خواهش کنم لطف خیلی بزرگی در حقم بکنی.

– من از شما چیزی را دریغ ندارم، آقای دکتر.

– نمی‌خواهم با او قرار بگذاری.

– خودتان خوب می‌دانید که دوازده سال می‌شود همدیگر را ندیده‌ایم؛ از همان وقتی که رفت اسرائیل زندگی کند.

– دقیقا مسئله همین است. می‌ترسم بعد از این‌همه سال خیلی مشتاق دیدن همدیگر باشید.

– از چی می‌ترسید؟ خودتان بهتر از هر کس خبر دارید که ما هیچ‌وقت رابطه‌ای با هم نداشتیم. عشقمان افلاطونی بود.

– راستش نگرانی‌ام از این است که مبادا افلاطونی باقی نماند.

پیشخدمت زن، لباس سرخ‌پوستی پوشیده بود، سینی صبحانه را مقابل فلیکس گذاشت. او از موقعیت استفاده کرد و سرش را زیر انداخت تا مبادا به دکتر توهین کند. مداخله برنشتاین در موضوعات خصوصی زندگی‌اش احساس نفرت شدیدی را در وجودش برمی‌انگیخت. حتی لحظه‌ای از ذهنش گذشت که دعوت‌نامه برای مراسم «کاخ» هم نوعی رشوه بوده و برنشتاین می‌خواسته با این کار او را مدیون خودش کند.

– ببینید دکتر، سارا عشق آرمانی من بود. شما این را بهتر از هرکس دیگر می‌دانید. اگر سارا ازدواج کرده بود، قضیه طور دیگری می‌شد. اما او هنوز مجرد است. سارا هنوز هم زن آرمانی من است و به هیچقیمتی حاضر نیستم تصویر آرمانی‌ام را از زیبایی نابود کنم، خاطرتان جمع باشد.

– این فقط یک هشدار شاده بود. چون امشب سر شام همدیگر را می‌بینید، گفتم بهتر است قبلا در این مورد با تو صحبت کنم.»

کتاب «مرگ آرتیمو کروز»

این اثر که نمونه‌‌ای عالی است از جریان سیال ذهن به آرتمیو کروز، شخصیت انقلابی، روزهای آخر زندگی‌اش، گذشته و دستاوردهایش می‌پردازد.

رمان، داستان مرد ثروتمند و پیری را روایت می‌کند که در بستر مرگ است و نفس‌های آخرش را می‌کشد. او در این احوال به مرور زندگی‌اش می‌پردازد.

آرتمیو کروز ثروتمند و انقلابی، در حالی که به مرور زندگی و دستاوردهایش می‌پردازد، ما را با تاریخ معاصر مکزیک آشنا می‌کند. او که در گذشته سروان بوده و تلاش‌های بسیاری هم به جهت به ثمر نشستن انقلاب کرده، از خاطرات آن روزها می‌گوید و از فاصله‌ای که انقلاب کم‌کم با آرمان‌هایش گرفت. او هم‌چنین در همین حین، کلیسا و تفکرات محافظه‌کارانه آن را نقد می‌کند؛ چرا که به نظر آن‌ها، جست‌وجوی حق و عدالت، از ناشکری برمی‌آید.

در بخشی از رمان «مرگ آرتیمو کروز» که با ترجمه‌ی مهدی سحابی توسط نشر نگاه منتشر شده، می‌خوانیم:

«این مرد آمده بود تا نابودشان کند: و به‌راستی نابودشان کرده بود. و زن، که خود را به او فروخته بود، توانسته بود تنها تن خود را نجات دهد و نه روحش را. ساعت‌ها کنار پنجره باز می‌ایستاد و محو تماشای جلگه می‌شد که در جابه‌جای آن بوته‌های فلفل وحشی روییده بود، گهواره کودک را تکان می‌داد و زایمان دوم را انتظار می‌کشید، آینده‌ای را مجسم می‌کرد که مرد ماجرا برایشان به‌وجود می‌آورد. و آن مرد به همان‌گونه پا به جهان گذاشته بود که همسر خود را تسخیر می‌کرد: بر شرم او پیروز می‌شد، شادی می‌آورد و لذت می‌آفرید، و هر ملاحظه و قاعده‌ای را زیر پا می‌گذاشت. همه آن مردان، پیشکاران، روستاییانی را که چشمان رخشنده داشتند، مردمانی را که آداب معاشرت نمی‌دانستند، همه را دور میزی نشاند. سلسله مراتبی را که دن‌گامالیل مظهر آن بود، بر هم زد. خانه را طویله‌ای انباشته از کشاورزان روزمزدی کرد که درباره چیزهایی غیرقابل درک، ملال‌آور و پیش پا افتاده گفت‌وگو می‌کردند. با گروه‌های روستایی که به دیدنش می‌آمدند می‌نشست و گفته‌های ستایش‌آمیزشان را گوش می‌کرد: باید به مکزیکو بروید و عضو مجلس تازه بشوید. ما از نامزدی شما پشتیبانی می‌کنیم، چه کسی بهتر از شما می‌تواند نماینده ما باشد؟ اگر زحمتی به خودتان بدهید و روز یکشنبه همراه با خانم سری به دهکده‌های اطراف بزنید خواهید دید چقدر مردم دوستتان دارند و بدون شک به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شوید.

ونتورا دوباره سر خود را خم کرد و کلاهش را به سر گذاشت. یک روستایی کالسکه را تا جلو در باغ آورد؛ او به سرخپوست پشت کرد و به سوی صندلی زن آبستن رفت.

– یا شاید وظیفه دارم این کینه را تا آخر حفظ کنم؟

دستش را درازکرد و زن آن را گرفت. میوه‌های پلاسیده روی زمین زیر پایش له شد، سگ‌ها پارس‌کنان به‌سوی کالسکه دویدند و شاخه‌های آلو خنکای شبنم را پراکند. همچنان که زن را سوار کالسکه می‌کرد ناخودآگاه بازوی او را فشرد و لبخندی زد.

فکر نمی‌کنم در هیچ موردی تو را رنجانده باشم. اگر غیر از این است خواهش می‌کنم مرا ببخش.

چند لحظه منتظر ماند. کاش، دست‌کم، زن خودش راناراحت نشان می‌داد. همین می‌توانست او را راضی کند: کافی بود حالتی به خودش بگیرد که، اگرنه نشان‌دهنده محبت، دست‌کم حاکی از اندکی ضعف باشد، از عطوفتی خبر بدهد یا به او بفهماند که به حمایتش نیاز دارد.

– کاش می‌توانستم تصمیم‌ام را بگیرم. کاش می‌توانستم.

درست مانند زمان نخستین دیدارشان، مرد دستش را به دست زن رساند و دوباره آن دست بی‌احساس را لمس کرد. دهنه اسب‌ها را گرفت، زن کنارش نشست و بی‌آن که نگاهی به او بیندازد چتر آفتابی آبی‌رنگش را باز کرد.

– مواظب بچه باشید.

– زندگیم را به دو قسمت کرده‌ام، شبانه و روزانه، پنداری که دو منطق جداگانه در کار باشد… ای خدا، چرا نمی‌توانم فقط یکیش را انتخاب کنم؟

مرد به سوی مشرق خیره شد. کشتزار ذرت با شیارهای پر از آب در کنار راه امتداد داشت، شیارهایی که دهقانان با دست می‌کندند تا آب را به نشاها برسانند و آن را از کنار کرت‌های تازه‌کاشته بگذرانند. شاهین‌هایی در دوردست آسمان بال گشوده بودند. نوک سبز ساقه‌های ماگوئه به‌چشم می‌آمد؛ تیغ‌ها در کار خط انداختن بر تنه‌ها بود: چه شیره‌ای بیرون می‌زد! تنها شاهین می‌توانست از آن بالا زمین‌های سرسبز و بارآور ارباب تازه را در میان دیوارها ببیند، زمین‌هایی که پیشتر از آن برنال، لاباستیدا و پیزارو بود.

– بله: دوستم دارد، باید دوستم داشته باشد.»

کتاب «درخت پرتقال»

درخت پرتقال گیاهی پیوندی و دورگه است و به واسطه همین پیوند است که به نسبت درخت نارنج، که گیاهی شرقی است، میوه ای شیرین تر و پرآب تر دارد.

«درخت پرتقال» روایت رویارویی، برخورد و درهم‌تنیدگی اقوام و فرهنگ هاست، تلاشی است برای کاویدن خاستگاه‌ها و ریشه‌های ملت‌های امروز و نگاهی است عمیق به تاریخ از دریچه‌ی ذوق و خلاقیت ادبی.

اگر نگوییم کارلوس فوئنتس در این اثر بیش‌ترین آزادی عمل را به قلم‌اش داده است، می‌توانیم با اطمینان بگوییم یکی از آزادانه‌ترین آثارش را خلق کرده است تا نگاه سنتی به تاریخ را به پرسش بگیرد. نویسنده این گیاه را نماد مکزیک و اسپانیا می‌داند و درهم‌آمیختگی فرهنگ‌ها و خون‌ها را زمینه‌ساز ظهور و بالندگی ملت ها.

فوئنتس در این اثر نگاه سنتی به تاریخ را به پرسش گرفته و یکی از آزادانه ترین آثارش را خلق کرده است. مردگان در «درخت پرتقال» از وقایع محتملی سخن می‌گویند که در تاریخ رخ نداده است، اما در داستان رخ می‌دهد. البته از نگاه فوئنتس تاریخ فتح مکزیک جلوه‌های دیگری نیز دارد. او در داستان «دو کرانه»

روایت فتح مکزیک را با هجوم مایاها به اسپانیا به پایان می‌رساند. فوئنتس مار پریوش را بر فراز اسپانیا به پرواز در‌می‌آورد تا همه به دیدن شکوهش کور و گنگ شوند. روایت او عکس روایت رسمی تاریخ است: طبق روایت رسمی تاریخ، اسپانیایی‌ها مکزیک را فتح می‌کنند، ولی این‌جاسرانجام سرزمین خودشان به دست مایاها فتح می‌شود. شماره‌گذاری معکوس بخش‌های داستان اول هم ناظر به همین نکته است و، در عین‌حال، یادآور سیر مدور تاریخ است.

در داستان «فرزندان فاتح» او صدای فرزندان کورتس را می‌شنود. فرزندانی که از زن‌ها و معشوقه‌های فاح به یادگار مانده‌اند و تاریخ برای هر کدام سرنوشتی متفاوت و حتی متناقض رقم زده است. برادری برخوردار از تمامی مواهب پدر، که خون اسپانیایی در رگ دارد ولی خود را مکزیکی می‌داند و دیگری فرزند مالینچه، برادری محروم از نام و نشان پدر، دورگه‌ای که نماد ملت مکزیک است. در داستان اول و دوم، فوئنتس صدای کورتش و فرزندانش را می‌شوند. او به مردگان نعمت کلام می‌بخشد تا داستان زندگی‌شان را تعریف کنند. این‌جا مردگان از وقایع، انگیزه‌ها، بیم‌ها و امیدهایی می‌گویند که تاریخ درباره‌شان سکوت می‌کند، اما داستان به آن‌ها جان می‌دهد.

در بخشی از مجموعه داستان «درخت پرتقال» که با ترجمه‌ی علی اکبر فلاحی توسط نشر ققنوس منتشر شده، می‌خوانیم:

«من به اسپانیایی صحبت می‌کنم. وقتش رسیده اعتراف کنم که من هم مجبور شدم این زبان را از نو بیاموزم، زیرا طی هشت سال زندگی میان سرخپوستان تقریبا چیز زیادی از آن یادم نمانده بود. بعد، با رسیدن نیروهای کورتس، زبان خودم را بازیافتم، همان زبانی که از سینه‌های مادر کاستیلی‌ام بر زبان من جاری شده بود. زبان مکزیکی را خیلی زیاد یاد گرفتم، چون می‌خواستم با آزتک‌ها صحبت کنم. لا مالینچه همیشه از من یک قدم جلوتر بود.

اما با این حال، سوال سمجی که رهایم نمی‌کرد این بود که آیا با بازگشت نیروهای اسپانیایی و زبان اسپانیایی‌ها، خودم را بازیافته بودم.

وقتی من را میان سرخپوستان یوکاتان پیدا کردند، گمان کردند من هم یکی از همان سرخپوستانم. آن‌ها من را با این سر و وضع دیدند: سبزه، بدون ریش و سبیل، با پارویی بر دوش، صندل‌هایی بسیار کهنه و زهواردررفته به پا، پتویی مندرس و ژنده و تکه‌پارچه‌ای برای پوشاندن شرمگاهم.

من را با چنین شمایلی دیدند: سوخته از تابش آفتاب، با گیسوانی آشفته و در هم گره خورده، با ریشی که با تیغ تیر کوتاه شده است، با کفش‌هایی کهنه و با زبانی که از دست رفته بود.

کورتش طبق عادتش دستوراتی دقیق داد تا هر گونه شک و مانعی را برطرف کند. دستور داد تا پیراهن و نیم‌تنه، شلوارک، کلاه پارچه‌ای و گیوه به من بدهند و دستور داد که توضیح دهم چگونه به ان‌جا رسیده‌ام. به ساده‌ترین شکل ممکن ماجرا را توضیح دادم.

اهل اسیخا هستم. هشت سال پیش گم شدیم. پانزده مرد و دو زن بودیم که از دارین به چزیره سانتو دومینگو می‌رفتیم. فرماندهان ما بر سر پول به جان هم افتادند، چون ده هزار پزو سکه طلا از پاناما به لا اسپانیولا می‌بردیم.  مهار کشتی از دست رفت و به صخره‌های مرجانی لوس آلاکرانس خورد. من و دوستانم سوار یکی از قایق‌های همان کشتی شکسته سدیم و فرماندهان خائن و بی‌لیاقت خود را رها کردیم. گمان می‌کردیم به سوی کوبا می‌رویم، اما چریان‌های قوی آب دریا ما را از مسیرمان دور انداخت و به این سرزمین، یعنی یوکاتان، کشاند.»

کتاب «نبرد»

این گفته فوئنتس که «آنچه را که تاریخ ناگفته می‌گذارد، رمان باز‌می‌گوید»، بی‌تردید بیش از هر جای دیگر در مورد اغلب آثار خودش مصداق می‌یابد، چرا که بیشتر رمان‌های این نویسنده به شیوه‌های مختلف، آشکارا یا پنهانی، با تاریخ مکزیک و آمریکای لاتین پیوند دارد.

اصولا پرداختن به تاریخ یکی از ویژگی‌های رمان آمریکای لاتین است. آثار آمریکای لاتین بازاندیشی تاریخ‌اند. جست‌وجویی است برای یافتن ریشه‌های هویت انسان امریکای لاتین و نیز ریشه‌های مشکلات بی‌شمار در هستی امروزی این انسان.

رمان «نبرد» در جست‌و‌جوی این ریشه‌ها به آغاز تاریخ آمریکای لاتین، یعنی انقلاب آزادی‌بخش، رجوع می‌کند. آبشخور فکری و ایدئولوژیک این انقلاب که از سال ۱۸۱۰ تا ۱۸۲۲ به درازا کشید و سرتاسر این منطقه‌ را، از آرژانتین و شیلی تا مکزیک و ونزوئلا و پرو، درنوردید، بیش از هر چیز دیگر آرا و افکار فیلسوفان فرانسوی عصر روشنگری بود.

در رمان «نبرد»، مسیر حرکت این انقلاب و رویدادهای مهم آن از چشم بالتاسار بوتسوس، روشنفکر آرژانتینی که دلبسته و سرسپرده‌ی افکار روسو است، و در قالب نامه‌هایی که به دو دوست روشنفکرش می‌نویسد، تصویر شده است.

این اثر در عین روایت انقلاب آزادی‌بخش، وجوه گوناگون این انقلاب و دنیاهای متفاوت مردمانی را که در این انقلاب شرکت جسته‌اند تصویر می‌کند و ریشه‌های بسیاری از مصائب و مشکلات ملت‌های امروزی امریکای لاتین را در همان سرچشمه‌ی تاریخ این منطقه پیش چشم خواننده قرار می‌دهد.

در بخشی از رمان «نبرد» که با ترجمه‌ی عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«دوست من بالتاسار که منشی دادگاه بود، وقتی اتهامات آن قهرمان سابق را شنید، پیش خود خیال کرد که از برکت شور و هیجان و شتاب رویدادها به موقعیتی والا رسیده. باری، همه‌ی شنیده‌هایش را نوشت و این سند را در مرحله‌ای خاص از رفاقت طولانی و پیش‌بینی‌ناپذیرمان برای من فرستاد:

– از آنجا که لی نیرس غیابا محاکمه می‌شود، ناچارم پیش خود او را مجسم کنم که با کلاه‌گیسی که نیمه‌کاره پودر زده اینجا نشسته؛ یک روز پر شروشور و روز دیگر بی‌سروصدا و وارفته. ظاهراً چیزی که کم داریم یک معترض است که قدم پیش بگذارد و تمام افتخاراتش را از او خلع کند و حکمی برایش صادر کند. می‌دانی، وارلا، من شراره‌ی لرزانی را مجسم می‌کنم که از چشم لی نیرس می‌گذرد. این شراره را می‌بینم و با خودم می‌گویم آیا ما سه رفیق اهل کافه د مالکوس خودمان را برای وقایع آماده کرده‌ایم؟ من این روزها خیلی جوش‌وجلا می‌زنم، اما متأسفم از این‌که تقدیرمان این است که افتخاری پا در هوا نصیبمان بشود و این روحیه‌ی عجولی که داریم تا چشم به هم بزنیم آن را هم به باد می‌دهد. اسم سه نفرمان را می‌نویسم. اول خاویر دورگو، بعد تو، مانوئل وارلا، و بعد خودم، بالتاسار بوستوس. می‌توانم رد اسم‌های خودمان را بگیرم. اما قادر نیستم آن تقدیر غایی را به آن‌ها بدهم. و بعد، وقتی به فکر سرنوشت لی نیرس می‌افتم که یک روز قهرمان می‌شود و فردایش خائن لقب می‌گیرد. دلم می‌خواهد از این‌جور قیقاج زدن‌های سرنوشت فرار کنم. با این همه، این سوال آزاردهنده را هم از خودم می‌پرسم: آیا ما اصلاً می‌توانیم چیزی توقع داشته باشیم جز این‌که بدانیم سرنوشتی داریم و قادر به مهارکردن آن نیستیم؟ نکند سهم ما غم‌انگیزترین سرنوشتی باشد که به تصور درمی‌آید.

این یادداشت‌ها را از دوستم گرفتم و پیش خود او را مجسم کردم که با صبر و متانتی ستودنی وظیفه‌ی منشی را در محاکمه‌ی نایب‌السلطنه‌ها به انجام می‌رساند.

چیزی که نمی‌دانستم این بود که بالتاسار همان وقت با وسواس تمام مشغول تمرین یک‌رشته عملیات بود.

مارکی د کابرا،‏ مردی خشک و پیر و بدذات، بر جلسات دادگاه نظارت می‌کرد. این مرد حتی نگاهی به منشی، یعنی بالتاسار، نمی‌انداخت، اما بالتاسار چهارچشمی مراقب رئیس دادگاه بود و می‌کوشید فکر او را بخواند و تک‌تک حرکاتش را زیر نظر داشته باشد. فراتر از این‌ها، همان‌طور که خواهیم دید، بالتاسار به این مرد حسادت می‌کرد.

آن روز بالتاسار یکسر می‌نوشت و تظاهر می‌کرد که دارد اسناد جلسه را بعد از اتمام آن تنظیم می‌کند. وقتی از او خواستندتالار دادگاه را ترک کند، عذر و بهانه‌ای آورد و سر به کاری گرم کرد و بعد، از در فرعی تالار، خارج شد، جوری که انگار بهتر از هر کس دیگر سوراخ‌سنبه‌های آن بنا را می‌شناسد. در اصلی را دیگر بسته بودند و او به ناچار از راهروها گذشت تا از در عقب بیرون برود.

همچنان که می‌رفت، کفش‌های پاشنه‌بلند و سگک‌طلایش در تالار و راهرو طنین می‌انداخت ، دسته‌ای کاغذ را به پیرهن سفید ململ‌اش چسبانده بود و حرده‌های ساندویچی که توی دادگاه دزدانه گاز زده بود و روی شلوار کتانش ریخته بود، حالا با هر قدم که برمی‌داشت این‌ور و آن‌ور پخش می‌شد. اما او به جای بیرون رفتن از ساختمان به کتابخانه رفت و در میان قفسه‌ها مخفی شد و صبورانه به انتظار خاموش شدن چراغ‌ها ماند. پدرش رازی را برای او فاش کرده بود: پشت مجلدات قطور نوشته‌های آبای کلیسا، دری مخفی بود که روسای دیوان عالی، بی‌آن‌که دیده شوند یا مانعی سر راهشان باشد، از آن‌جا به خلوتگاه خصوصی خود می‌رفتند.»

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 17 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.