حتما تا به اینجا دو قسمت قبلی این مجموعه مقالات یعنی معرفی کتاب «جنگ و صلح» از لئو تولستوی و معرفی کتاب «فرشتگان نیکوتر سرشت ما» از استیون پینکر را مطالعه کردهاید. اکنون و در خوان سوم، کتاب بیبدیلی را به شما معرفی خواهیم کرد که با طنزی فیلسوفانه به کنکاش درباره هوش و منشأ وجود آن میپردازد. این شما و این هم مارک منسون نویسندهی این مجموعه مقالات.
قسمت سوم: «گودل، اِشر، باخ»
نام اصلی: Godel, Escher, Bach
به قلم: داگلاس هافستادر
تعداد صفحات: ۸۲۴ صفحه
عشق من به پارادوکسها برمیگردد به دوران شیطنتآمیز نوجوانی. یعنی همان دورانی که چپ و راست داخل گاراژ خانهی دوستم پلاس بودم و چیز میز دود میکردیم و حرفهای مسخرهای مثل این میزدیم: «پسر، تنها چیزی که تو دنیا ثابته… اینه… تغییر!» و بعد هم مینشستیم و با پینک فلوید فاز میگرفتیم، انگار که چیزی زندگیمان را تغییر داده باشد. هر چه بزرگتر شدم، دیدم پارادوکسی پشت پارادوکس بود که در پس هر یک از اتفاقات زندگی ظاهر میشد. آنجا بود که این حس به طور ناخواسته در من به وجود آمد که مغز آدمیزاد، زورش به پردازش کردن نوع خاصی از اطلاعات نمیرسد. در نتیجه متوجه شدم که این پارادوکسها نشانهای بر وجود محدودیت در ذهن بشر هستند. آنقدر فکر و ذکرم شده بود این چیزها که چند سال پیش مقالهای هم راجع بهشان نوشتم. چند تا جوک از اینهایی که به خودشان برمیگردند (جوکهای خود-ارجاعی) هم نوشتم و پیش خودم فکر کردم عجب آدم خفنی هستم.
چند نمونه از جوکهای خود-ارجاعی:
– ۸۷/۵ درصد از آمارها ساختگی هستند.
– نوستالژی همان چیزی نیست که قبلا بود.
– قبلا فکر میکردم آدم مرددی هستم، اما الان چندان از این قضیه مطمئن نیستم.
– خرافاتی بودن بدشانسی میآورد.
– سه نوع آدم در دنیا وجود دارند: آنهایی که میتوانند بشمارند و آنهایی که نمیتوانند بشمارند.
– روزی یک منطقدان جان آدم فضایی کوتولهای را نجات میدهد. آدم فضایی که بر همهی علوم واقف بود پس از عرض تشکر، پیشنهاد کرد تا بهخاطر نجات جانش هر سؤالی که منطقدان دارد را پاسخ دهد. منطقدان هم بدون اینکه زیاد لفتش دهد پرسید: «بهترین سؤالی که میشود پرسید چیست و جواب درستی که به آن سؤال میتوان داد کدام است؟» آدم فضایی کوتوله کمی جا خورد. سپس برگشت و به منطقدان گفت: «بهترین سؤال همانی بود که تو پرسیدی، و جواب درست همینی است که من دادم.»
– فیسبوک و توئیتر ارتباط معنیدار را نابود کردهاند. – لایک!
اوروبروس افسانهای دم خودش را میخورد
بعد «گودل، اشر، باخ» را خواندم و آنجا بود که فهمیدم من در مورد این قضایا خیلی گوشتکوبتر از این حرفها هستم. در واقع همین الانش هم بیشتر به آن دورهی چرندگویی نوجوانی در گاراژ نزدیکترم تا به این شاهکار فرابشری آقای داگلاس هافستادر (Douglas Hofstadter).
این کتاب، این کتاب بدمَصّب، به حدی درخشان است که زبان در وصفش قاصر میماند. «گودل، اشر، باخ» به این میپردازد که چگونه اجزای یک سیستم میتوانند در کنار یکدیگر قرار بگیرند و چیزی فراتر از مجموع قطعاتشان را خلق کنند – یا اینکه چطور چیزی مثل آگاهیِ حاصل از ارجاع-به-خود میتواند صرفا به واسطهی وجود چند میلیارد نورون لزج، وجود داشته باشد (آگاهی حاصل از ارجاع-به-خود، به مغزی اشاره دارد که میتواند راجع به خودش فکر کند، یا حتی راجع به فکرهای خودش درباره خودش فکر کند!).
حضرت هافستادر، خرواری از تعابیر هوشمندانه، تمثیلها و بازیهای ذهنی بامزه را نیز داخل خورجین این «گودل، اشر، باخ» ساندویچ کرده تا بتواند خر مقصودش را از روی پلهای «قضایای ناتمامیت گودل»، «طراحیهای پارادوکسی اشر» و «انوانسیون موسیقی بازگشتی باخ» عبور بدهد.
چرا مطالعهاش سخت است؟
چون مفهوم سنگینی دارد. مثلا در یکی از فصول کتاب یکی از قطعههایی که باخ نوشته را برمیدارد و تجزیه تحلیلش میکند، سپس از آن تحلیل برای بیان کردن نظریهای در باب سیستمها استفاده میکند، که خود متعاقبا منجر به ایجاد پارادوکسی میشود و در طی دیالوگی تخیلی بین آشیل (سردار افسانهای یونان) و یک لاکپشت، آن پارادوکس به شوخی و خنده گرفته میشود. قشنگ انگار سوار یکی از این تِرنهای هوایی شهربازی شده باشید.
اگر در ریاضیات کُمیتتان میلنگد، جاهایی که هافستادر میخواهد سفرهی تئوریهایش را پهن کند، قاق میمانید. اگر در موسیقی پیشزمینهای نداشته باشید، کلی از تمثیلهایی که به باخ حواله میشود را بیل میروید. اگر مثقالی در فلسفه سررشته نداشته باشید، در برابر بعضی از ارجاعات و بحثهای کتاب، احساس میکنید کل عمر شریف را از نظر سواداندوزی در باقالیها سپری کردهاید. اما ارزشش را دارد که بزنید کنار و تمام این چیزهایی که بلد نیستید را یاد بگیرید.
خود من سه بار تلاش کردم تا بالاخره توانستم دخل کتاب را بیاورم و تازه گمان نکنم تمام آنچه نویسنده میخواسته منتقل کند را فهمیده باشم. یکجاهایی از کتاب بود که همچین روزنامهایوار خواندم و رد شدم. بعضی وقتها دیدم اگر کتاب را چند روز یا چند هفته رها کنم، نتیجهی بهتری حاصل میشود. انگار باید میگذاشتم ایدههای کتاب درست و حسابی در مغزم تهنشین بشوند. بعد که اشتهایم باز میشد، دوباره کتاب را برمیداشتم و از همانجاییکه رها کرده بودم شروع میکردم به خواندن. مثل خوردن موسشکلات میماند: انقدر غلیظ و پرملات و سنگین است که فقط میتوانی با گاز زدنهای کوچولو تمامش را بخوری. یکجا بخوری، سَنکوپ میکنی میروی پی کارت!
چرا باید زحمت خواندن آن را به خودتان بدهید؟
به نظر من که باید یکی یک نسخه از این کتاب به دست هر آدمی بدهند. حتی اگر طرف دوستش نداشته باشد و اصلا از آن سر در نیاورد. فقط یکی یک دانه به هر نفر بدهند تا آدمها شاهد باشند ذهن یک انسان تا چه حد میتواند نابغه باشد که چنین اثر حیرتآوری را خلق کند.
اما جداً باید این کتاب را بخوانید، چون: فلسفه، در کل، بدجوری متراکم و ملالتآور است و این شاید تنها کتابی باشد که با به کارگیری روشهای خلاقانه، طوری مفاهیم عمیق فلسفی را روی کاغذ آورده که قابل فهم باشند. خواندن این کتاب از جهات بسیاری لذتبخش است و من تضمین میکنم که نظیر این کتاب را نخواهید یافت. این کتاب مغزتان را چنان کِش میآورد که با هیچ بارفیکسی اینقدر کِش نمیآید.
برخی نقل قولهای کتاب:
«معنی همان اندازه در ذهن خواننده مینشیند که در شعر هایکو.»
هایکو به شعر سه خطی ژاپنی اطلاق میشود.
هایکویی از شاعر ژاپنی ماتسوئو باشو:
-دریاچهای کهن
قورباغهای میپرد داخلش،
صدای آب.
«شما تا چه اندازه هالو هستید؟ آیا هالو بودن در بخشی از مغزتان به نام مرکز هالویی واقع شده است؟ آیا امکانش هست که یک جراح اعصاب با انجام دادن عملی ظریف این ناحیه را در مغزتان عمل کند تا هالوییتان بند بیاید؟ اگر همچین چیزی را باور میکنید، خیلی هالو هستید و شاید بهتر باشد ترتیب آن عمل را بدهید.»
کارهای جایگزین دیگری که احتمالا میتوانید در مدت زمان مطالعهی این کتاب انجام بدهید:
- فولآلبوم باخ را بگیرید و گوش کنید.
- کامپیوتری بسازید که هوشمند باشد و بتواند کامپیوترهای هوشمند دیگری درست کند که آنها هم خودشان کامپیوترهای هوشمند بیشتری بسازند و این سلسله ادامه داشته باشد.
- پارادوکسهای معروف زنون، فیلسوف و ریاضیدان یونانی، را حل کنید.
برگرفته از: markmanson.net web.maths.unsw.edu.au poets.org