مارک منسون (mark manson) که معرف حضورتان هست. نویسندهای که قادر است از مسواک زدن قبل از خوابش هم داستان پرفروشی بسازد. بر آن شدیم تا در سلسلهای از مقالات، ۵ کتاب سترگ به پیشنهاد مارک را به شما معرفی کنیم که ارزش وقت گذاشتن و خواندن را دارند. بیایید در ادامه ببینیم خوراک ادبی این نویسندهی خوش ذوق چیست.
قسمت اول: «جنگ و صلح»
من عاشق کتابهای سترگم. کتابهایی به وزن آجر. آنقدر سنگین که اگر دستتان بگیرید و بیفتید داخل استخر، غرق میشوید. میدانم که این عشق، عشق سالمی نیست. بیشتر شبیه سندرم استکهلم است. مثل یک گروگان که عاشق گرونگانگیرش شده باشد، این کتابها مدتهاست که ذهن من را به تسخیر خودشان درآوردهاند. یواش یواش دارم چنان فریفتهی عشقشان میشوم که انگار هیچ چیزی را در این دنیا بیشتر از آنها دوست ندارم.
احتمالا بیشتر مردم دنیا موقعی که به سواحل دور دنیا سفر میکنند، میروند و چند تا از این داستانهای رمزآلود یا عاشقانهی صد من یک غاز را از غرفههای داخل فرودگاه میخرند. من چی؟ من مثل گاری کتاب نقد عقل محض کانت را با خودم حمل میکنم. آن هم داخل چمدان مخصوص خودش. چرا؟ چون ۸۰۰ و خوردهای صفحه دارد و هر صفحهاش هم تا خرخره نوشته دارد. بعد هم کنار دریا روی صندلی راحتیام لم میدهم و در حالی که بقیه پوست خودشان را برنزه میکنند، شروع میکنم به یادداشتبرداری از کتاب. بعضی وقتها که حتی لپتاپ را با خودم میآورم تا اگر جایی کم آوردم، تحقیق کنم. اگرچه خانمم اعتقاد دارد این کارها باعث آبروریزی است، اما من که فکر میکنم حال میدهد!
قضیهی کتابهای سترگ از این قرار است: همیشه و همهجا شگفتانگیزند. هیچ ناشر یا ویراستاری که عقلش سر جایش باشد، اجازه نخواهد داد ۱۰۰۰ صفحه اراجیف چاپ شود. شده باشد نویسندهاش را مجبور میکنند که یا آن هیولا را به دو نیم تقسیم کند یا گور کثیفش را از دفترشان گم کند بیرون.
نه، حتی اگر یک کتاب ۱۰۰۰ صفحهای پس از مرحلهی نصف شدن زنده ماند تا بار دیگر نور خورشید را ببیند، همان کتاب هم باید چیز خاصی باشد.
مطالعه کردن یک کتاب، مثل ملاقات با مغز نویسندهی آن اثر است. اگر این نوشته، کتاب کوتاه یا مقاله باشد، این ملاقات هم کوتاه است. وارد مغزش میشوید، یک فنجان قهوه نوش جان میکنید، راجع به هوا و ورزش صحبت میکنید و میزنید به چاک.
اما وقتی کتاب بزرگی را دستتان بگیرید، دیگر فقط با ذهن نویسندهاش سُکسُک نمیکنید؛ بلکه وارد رابطهی عاشقانهای با آن میشوید. با مغز طرف به رختخواب میروید، عصرها باهاش به پارک میروید و تفریح میکنید و شبها تا بوق سگ مینشینید و زار زار کنان به تمام ترسها، احساس گناهها و لذتها و سعادتهایی که از آن مغز بیرون میریزد گوش میکنید. یعنی اسیر شدیدترین قرابت بین دو تا آدمی شدهاید که هیچوقت همدیگر را ندیدهاند و هیچوقت هم نخواهند دید.
البته نمیگویم که هر کتاب کلفتی این بلا را سر شما خواهد آورد، اما خیلیهایشان چرا. اگر به اندازه کافی در بحرشان فرو بروید، کاری باهاتان میکنند که درک و احساستان از این دنیا دگرگون شود و وقتی سرت را ازشان بکشی بیرون، حس بهتری نسبت به زندگی داشته باشی.
از اولی شروع میکنم:
قسمت اول: «جنگ و صلح»
نام اصلی: War and Peace
نویسنده: لئو تولستوی
تعداد صفحات (ترجمهی انگلیسی): ۱۲۹۶ صفحه
پیش از اینکه هیچگونه ذهنیتی راجع به جنگ و صلح و اینکه چه چیزی تویش نوشته شده داشته باشم، این کتاب هیبتی افسانهای در ذهن من پیدا کرده بود. قبلا که در مدرسه یا دانشگاه درس میخواندم، اگر بچهای پیدا میشد که راجع به طولانی و سنگین بودن محتوای کتاب خاصی غُر میزد، معلمها اغلب بهش میگفتند: «برو کلاهت رو بنداز هوا که جنگ و صلح رو نمیخونیم.»
جمله خودش گویا بود: چیزی نزدیک به ۱۳۰۰ صفحه. نوشته شده توسط یک پیرمرد حوصلهسربر روس در ۱۰۰ سال پیش. دارای ۲۵ تا شخصیت اصلی و داستانی که نوشتنش تقریبا ۱۰ سال طول کشیده است!
نه، خیلی ممنون.
از دوران مدرسهی من یکضرب بپریم به سال ۲۰۱۳، که یک جایی دیوید فاستر والاس (David Foster Wallace) نویسندهی معروف را دیدم که داشتند با او مصاحبه میکردند. در طی مصاحبه دیوید گفت که بیبروبرگرد جنگ و صلح بهترین کتابی بوده که تاکنون نوشته شده است. من هم که بدجور شیفتهی دیوید فاستر والاس هستم (نباید لو میدادم اما خودش هم توی این لیست هست) و در این سن دیگر ترسم هم از کتابهای ۱۳۰۰ صفحهای ریخته، دهانم حسابی آب و دلم به تاپ تاپ افتاد. خلاصه که آدم بیمارگونی که من باشم، رفتم و جنگ و صلح را خریدم تا با خودم به سفر سه هفتهای به فیلیپین ببرم. روزها پشت سر هم سپری شده بودند و من اصلا نفهمیده بودم که چقدر شنهای سواحل آنجا نرم و سفید است و آب دریایش رنگ سبز و شفافی دارد. دائم سرم در دستگاه کتابخوان کیندِلم (kindle) بود و فَکم با تعجب باز بود که چطور آدمیزاد میتواند چیزی به این شکوه و عظمت تولید کند.
شاید جنگ و صلح را بتوان حماسیترین چیزی که توسط بشر خلق شده، نامید. میدانم که این روزها مد شده به هر چیزی میگویند «حماسی» بهطوری که دیگر معنیاش هرز شده است، اما وقتی راجع به این کتاب میگویم حماسی، خیالتان راحت باشد که اصلا اغراق نمیکنم. خط سیر داستان را بگذارید کنار عمق انسانیت بیهمتایی که در هر یک از شخصیتهای آن نهفته است – من که در هیچ یک از فرمهای هنری در هیچ جای دیگری نمونهی آن را ندیدم. جنگ و صلح کتابی است دربارهی زندگی از تمام زوایای زیبا و خوفناکش.
این کتاب رمان تاریخیای است که بر اساس تلاش نافرجام ناپلئون برای حمله به روسیه در ۱۸۱۲ نوشته شده است. در جریان این حمله، بیش از نیمی از اروپا نابود شد و ناپلئون ۹۰ درصد ارتشش را از دست داد. تمرکز کتاب عمدتا بر اشرافزادگان روسیه است و اینکه به اتفاقاتی که در کشور روبهزوالشان به وقوع میپیوندد، چه واکنشی نشان میدهند و هر یک با روشهای منحصر به فرد و ناقص خود چطور با این قضیه برخورد میکنند. اما چیزی که باعث شد تا تولستوی بهعنوانی یکی از بهترین داستانسرایان نسل بشر مطرح شود، توانایی او در روانکاوی شخصیتها و رسیدن به عمیقترین و محفوظترین انگیزههای آنها، تنها با رد و بدل شدن چند جمله بود. چنانکه ایساک بیبل (Isaak Babel) مترجم و نمایشنامهنویس روس میگوید:
«اگر دنیا خودش میتوانست سرنوشت خودش را بنویسد، مثل تولستوی مینوشت.»
چرا مطالعهاش سخت است؟
اول از همه به خاطر قطر کتاب. برای من که تندخوان قهاری هستم، ۲ ماه طول کشید تا تمامش کنم. فقط دویست، سیصد صفحه طول میکشد تا از آب و گل داستان در بیایید و روی غلتک بیفتید. قبلا اشاره کردم که داستان بیش از ۲۵ شخصیت اصلی و کُلی هم شخصیت جانبی دارد. برای اینکه اوضاع قاراشمیشتر شود، (در ترجمهی انگلیسی) خیلی از صحنههای اول کتاب (که در دربار روسیه اتفاق میافتد) پر از عبارتهایی است که به فرانسوی نوشته شده است و دائم باید پانویسها را چک کنید تا بفهمید ترجمهشان چیست. همچنین به تعداد صفحههای این کتاب، ترجمههای مختلفی از آن در بازار وجود دارد و خیلیهایشان به لعنت سیاه شیطان نمیارزند. اگر دنبال نسخهی انگلیسی هستید حتما ترجمهی Pevear و Volokhonsky را تهیه کنید.
به مخاطبهای فارسیزبان هم این رمان بینظیر را با ترجمهی سروش حبیبی و چاپ انتشارات نیلوفر پیشنهاد میکنیم.
چرا باید زحمت خواندن آن را به خودتان بدهید؟
ساده بگویم، این نبوغ ادبی محبوبترین اثر نابغهی ادبی مورد علاقهی شماست. تولستوی استاد اعظم است. دو رمان بزرگ او «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» تقریبا همیشه در هر لیست «سه کتاب برتری» که تاکنون نوشته شدهاند، قرار میگیرند. از داستایوفسکی بگیر تا گوستاو فلوبر، از ارنست همینگوی بگیر تا دیوید فاستر والاس، هر وقت اسم تولستوی کنارشان بیاید مثل جغله بچههایی میشوند که در جشن تولد بالا و پایین میپرند و حرفهای بی سر و ته بلغور میکنند!
برخی نقل قولهای کتاب:
«مادامیکه آدمی از مرگ بهراسد نمیتواند مالک چیزی باشد. اما احدی که ترسی از آن ندارد، مالک همه چیز است. اگر رنجی در کار نبود، بشر نه میتوانست محدودههای خود را بشناسد و نه خود را.»
«اما حالا، در این سه هفتهی آخر مانده به اعزام قشون، پیير به واقعیت جدید و آرامشبخشتری پی برده بود. او آموخته بود که هیچ چیز وحشتناکی در دنیا وجود ندارد. پییر این حقیقت را از اینجا دریافته بود که در هیچ شرایطی آدمی وجود نخواهد داشت که کاملا خشنود و آزاد باشد، در نتیجه هیچ آدمی هم وجود نخواهد داشت که کاملا ناخشنود و ناآزاد باشد. او آموخته بود که درد و رنج حدی دارد و همینطور آزادی، و این دو خیلی به هم نزدیک هستند؛ مردی که از کج بودن یک برگ در رختخواب گل رُزش میرنجید، حالا به همان اندازه از خوابیدن کف زمین نمناک عذاب میکشید.»
«ما فقط میتوانیم این را بدانیم که هیچ چیز نمیدانیم و این بزرگترین درجه از خرد انسانی است.»
کارهای جایگزین دیگری که احتمالا میتوانید در مدت زمان مطالعهی این کتاب انجام بدهید:
- حملهی زمینی ابلهانهای به کشور روسیه ترتیب دهید.
- زبان فرانسه را در حدی یاد بگیرید که عبارات اول کتاب را بدون چک کردن پانویسها بخوانید.
- ریش درازی به مخوفی ریش تولستوی تا دم نافتان در بیاورید.
برگرفته از: markmanson.net