۵ قاتل بی‌رحم سینمای وحشت

۵ قاتل بی‌رحم سینمای وحشت

 این ویدیو/مقاله به مخوف‌ترین شرورها اختصاص دارد: به ۵ تبهکار برتر سینمای وحشت که دوست نداریم گیرشان بیافتیم.آنها شیاطین خبیث، تبرکِش‌های قسی‌القلب، قتل‌عام‌کنندگان لجام‌گسیخته و جانوران درنده هستند.

آنها در بچگی باعث می‌شدند چشمانمان را از وحشت بپوشانیم و در بزرگسالی کاری می‌کنند مثل بچه‌ها جیغ بکشیم؟ آنها عمیق‌ترین اضطراب‌هایمان را برهنه می‌کنند و ما را با شرارت خودمان و دنیایمان چشم در چشم می‌کنند. آنها شیاطینِ خبیث، تبرکِش‌های قسی‌القلب، قتل‌عام‌کنندگان لجام‌گسیخته و جانورانِ درنده هستند؛ آنها تبهکاران ژانرِ وحشت هستند و اکنون هم وقتِ پاسخ به یک سوال است: بهترین و خوفناک‌ترین‌هایشان کدام‌یک هستند؟

همه‌ی ما شیفته‌ی تبهکاران سینما هستیم؛ یا بهتر است بگویم عاشقِ متنفر بودن از آنها هستیم. این احساس درباره‌ی سینمای وحشت دوچندان می‌شود؛ جایی که معمولا منبعِ قابل‌اتکای خشن‌ترین، خلاقانه‌ترین و بدجنس‌ترین تبهکارانِ تاریخ سینما بوده است. تعجبی هم ندارد. بالاخره همیشه زندگیِ فیلم‌های ترسناک بیش از هر ژانر دیگری به جذابیتِ تبهکارانشان وابسته بوده است. پس، تصمیم گرفتیم با این ویدیو/مقاله سری به گوشه‌‌های تاریک و تارعنکبوت‌گرفته‌ی سینما بزنیم و از بین چهارشاخه‌ی قاتلان اسلشر، آدمکش‌های روانی، شیاطینِ ماوراطبیعه، جانوران مرگبار و نیروهای لاوکرفتی، پنج‌تا از بهترین تبهکاران سینمای وحشت را از لابه‌لای اقیانوسی از گزینه‌های شایسته گلچین کنیم:

۵- تبهکاران اسلشر

صورت‌چرمی از فیلم کشتار با اره‌برقی در تگزاس

The Texas Chainsaw Massacre

شمارش معکوس‌مان را با تبهکاران اسلشر، پرچم‌دارانِ استفاده از سلاح سرد شروع می‌کنیم. از لحظه‌ای که هیچکاک پشت کردن به درِ حمام را برای همیشه ناامن کرد، زیرژانر اسلشر با وجود اُفت و خیزهای دوره‌ای‌اش، دهه‌هاست که پای ثابتِ ژانر وحشت باقی مانده است. قاتلانِ سریالیِ تقریبا توقف‌ناپذیر که معمولا دختران جوانِ جذاب را شکار می‌کنند، ترکیبی است که همیشه سواریِ مُفرحِ بی‌مغزیِ سرشار از بدن‌های مُثله‌شده، خونریزی‌های افراطی، تصاویر تحریک‌کننده و داستانگویی‌های دیوانه‌وار را تضمین می‌کنند. نتیجه تولد برخی از پُرطرفدارترین و متنوع‌ترین تبهکارانِ این ژانر است که گرچه سلاح‌ها، قلمروها و انگیزه‌هایشان آنها را از هم متمایز می‌کند، اما خصوصیتِ مشترکشان، غریزه‌ی کنترل‌ناپذیرشان برای قتل‌عام در طول مجموعه‌های دنباله‌دار است. می‌توانیم به جیسون وورهیس از سری جمعه سیزدهم با آن نقابِ هاکیِ نمادینش اشاره ‌کنیم که با قمه‌ی محبوبش، ذوقِ هنری منحصربه‌فردی در آدمکشی دارد. یا مایکل مایرز از مجموعه‌ی هالووین، کابوس محله‌ی هَدن‌فیلد که تکمیل‌کننده‌ی شمایلِ کهن‌الگوی قاتل اسلشر است. از فِردی کروگر که رویاهای ساکنان خیابان اِلم را تسخیر می‌کند تا چاکیِ، عروسکِ موقرمزِ که باور سنتی‌مان به معصومیت گره‌خوده با اسباب‌بازی‌های کودکی را به چالش می‌کشد. گوست‌فیسِ به لطف رویکرد کلیشه‌شکنانه‌ی سری فیلم‌های جیغ، این ژانر از مُد اُفتاده را قوی‌تر از همیشه از گور بلند کرد و جیگساو با مهندسیِ مریضِ تله‌هایش، خون تازه‌ای به درون رگ‌های تشنه‌ی این زیرژانر پمپاژ کرد.

اما وقتی نوبت به انتخاب ففط یک نفر می‌رسد، ما صورت‌چرمی، قصابِ آدم‌خوارِ کشتار با اره‌برقی در تگزاس را بیشتر از همه دوست داریم. یک پیش‌بندِ کثیف با لکه‌های خون؛ نقابی ساخته‌شده از پوست یکی از قربانیانش و یک اره‌برقی گوش‌خراش در دستش؛ عضو تنومندِ خانواده‌ی سویِر، جمجمه‌ی قربانیانش را با ضربه‌ی پُتک خُرد می‌کند و بدن نیمه‌جانشان را از قُلاب‌های گوشت آویزان می‌کند. فیلم کلاسیکِ توبی هوپر نه عناصر ماوراطبیعه‌ی اکثر فیلم‌های این زیرژانر را دارد و نه خون و خونریزی‌های فانتزی‌شان را. چیزی که باقی‌مانده رئالیسمِ صریح، خشونت غیرتشریفاتی و وحشتِ رام‌نشده‌ای است که مثل سقوط آزادی به درون جنون و حملاتِ بی‌امانی به بزرگ‌ترین ترس‌های مخاطب عمل می‌کند و در تمام این مدت صورت‌چرمی میزبانی است که برای پذیرایی از شما آرام و قرار ندارد.

آخر کدام قاتلی را می‌توانید پیدا کنید که وقتی قربانی‌اش از دستش فرار می‌کند، به چنین شکل شاعرانه‌ای در غروب خورشید شروع به رقصیدن می‌کند؟ جنبه‌ی ترسناک صورت‌چرمی این است که او گردن‌کلفت یا بی‌احساس نیست؛ او به عنوان یک معلولِ ذهنی، حکم یک مرد بالغ با مغز یک بچه‌ی پنج‌ ساله را دارد که مدام توسط اعضای خانواده‌اش تحقیر می‌شود و حالا از قضا از سلاحی که برای بُریدن تنه‌ی درختان طراحی شده، استفاده می‌کند. در رابطه با صورت‌چرمی چیزی برای فهمیدن وجود ندارد؛ تنها کاری که در برابر شرارتِ ابسوردش از دست‌مان برمی‌آید، قهقه‌زدن است و بس.

۴- آدمکش‌های روانی

هانیبال لکتر از فیلم سکوت بره‌ها

The Silence of the Lambs

اما یک سری از قاتلانِ سریالی یا سادیست‌های روانپریشِ سینمای وحشت هم وجود دارند که جزو زیرژانر اسلشر طبقه‌بندی نمی‌شوند. آنها جک تورنس از درخشش، آنی ویلکس از میزری و آسامی یامازاکی از آزمون بازیگری هستند. بعضی‌هایشان مثل جان دو از هفتِ دیوید فینچر با اعتقاد به اینکه در خدمتِ انجام ماموریتی والاتر هستند آدمکشی می‌کنند و بعضی‌هایشان هم مثل پاتریک بیتمن از روانی آمریکایی، تبرشان را با هدفِ لذت‌جویانه‌ای فرود می‌آورند. بعضی‌ها مثل فرانک بوث از مخمل آبیِ دیوید لینچ تسجم فیزیکی فورانِ همه‌ی احساسات منفی‌مان هستند و بعضی‌ها مثل زوجِ پیتر و پاول از بازی‌های بامزه‌ی میشائل هانکه از قرادادهای ژانر به عنوان سلاحی علیه تماشاگران فیلم استفاده می‌کنند. شرارتِ تراژیک کری وایت از فیلم برایان دی‌پالما قلب‌مان را می‌شکند و قساوتِ آدمکشِ فیلم کره‌ای من شیطان را دیدم خون‌مان را به جوش می‌آورد. اخیرا فیلم قاتل خفت‌دوپَر (The Clovehitch Killer) با نمایش زندگی دوگانه‌ی یک قاتل سریالی تحت پوشش یک شهروندِ شریف تحسین‌مان را برانگیخت و البته وقتی حرف از تبهکار جماعت می‌شود، مگر می‌شود بلافاصله یادِ نورمن بیتسِ هیچکاک، پدربزرگِ روانی‌های سینما نیافتاد؟

خلاصه اینکه تبهکاران شایسته‌ی فراوانی در این دسته وجود دارند، اما انتخاب ما هانیبال لکتر از سکوت بره‌های جاناتان دِم، اقتباس درخشان رُمان توماس هریس است. لکتر گردهمایی فریبندگی، هوش، فرهیختگی، ادب، پرستیژ، بصیرت و آدم‌خواری است (بالاخره هیچکس کامل نیست!). او مجهز به نقش‌آفرینی برنده‌ی اُسکارِ آنتونی هاپکینز با وجود اینکه فقط ۱۶ دقیقه جلوی دوربین حضور دارد، اما همین مدت محدود کافی بود تا تاثیر نازدونی‌اش را برای همیشه در حافظه‌ی سینمای وحشت جاویدان کند. برقِ چشمانِ آبی نافذش به درون روحِ مخاطبش رسوخ می‌کند و آهنگِ صدایش مغزشان را می‌شکافد. یک نابغه‌ی سوءاستفاده‌گر که حتی یک معاشرتِ ساده با او در چارچوب امنِ سلولش نیز خطرناک است و چنان هیولای منحصربه‌فردی است که رفتارشناسان و روانکاوان هیچ اسمی برای طبقه‌بندیِ چیزی که هست ندارند.

برتری لکتر این است که قرادادهای رایج ژانر را به زیر می‌کشد؛ قاتلان سریالی معمولا تحت تعقیب قرار می‌گیرند، اما در سکوت بره‌ها لکتر از قبل دستگیر شده است. او با کمک کردن به کلاریس در حل پرونده، رابطه‌ی سنتی قهرمانان و تبهکاران را نقض می‌کند. این دوگانگی ذاتیِ لکتر به عنوان «متمدن‌ترین جانورِ وحشی» کنجکاوی‌مان را قلقلک‌ می‌دهد و ما را به جای فرار از دستش، پای میز هم‌صحبتی با او می‌نشاند.

۳- ماوراطبیعه

موجود ناشناخته از فیلم او تعقیب می‌کند

It Follows

تبهکاران سینمای وحشت اما بعضی‌وقت‌ها در هیبتِ شیاطینِ خبیث و ارواح سرگردانِ انتقام‌جو مجسم می‌شوند. آنها کالبدِ شکننده‌ی قربانیان‌شان را تسخیر می‌کنند یا آنها را به اسارتِ طلسم‌های نفرین‌شده‌شان درمی‌آورند. آنها راهبه‌ی شرور از سری فیلم‌های احضار، کله‌میخی و دارودسته‌ی سنوبایت‌هایش از مجموعه‌ی برپاخیزان جهنم، عروسک آنابل، بابادوک و ویروسِ شیطانی فیلم‌های رِک (REC) هستند. نمونه‌های ژاپنی‌شان در قالب سادوکو از فیلم‌های حلقه و کایاکو از فیلم‌های کینه مو به‌تن‌مان سیخ کرده‌اند و شیاطینِ اسلپ‌استیکِ سه‌گانه‌ی مُرده‌ی شریر/کلبه‌ی وحشتِ سم ریمی هم جایگاه ویژه‌ای در قلب‌مان دارند. اخیرا فیلم موروثی با آنتاگونیستِ قدرتمندش پادشاه پیمان تحت‌تاثیرمان قرار داد و البته تقریبا همه‌ی ما یکی از بدترین خاطراتِ زندگی‌مان را مدیونِ پزوزو، آنتاگونیستِ جن‌گیر، جریان‌سازترین شیطانِ تاریخ سینما هستیم. اما انتخاب ما برای بهترین تبهکارِ ماوراطبیعه‌ی سینمای وحشت، موجود ناشناخته‌ی فیلم او تعقیب می‌کند است.

ساخته‌ی دیوید رابرت میچل، بلافاصله به جایگاه یک فیلم کلاسیکِ کالتِ مُدرن صعود کرد و دلیلش بیش از هر چیز دیگری این است که با یک فیلم ضدجامپ اِسکر طرف هستیم. چون در این فیلم با هیولایی مواجه‌ایم که علاقه‌ای به اینکه قربانیانش را یواشکی از پشت شوکه یا غافلگیر کند ندارد. در عوض، او خیلی آهسته اما پیوسته به سمت اهدافش قدم می‌زند و هرگز از حرکت نمی‌ایستد. از آنجایی که او می‌تواند ظاهرش را به افراد مختلف تغییر بدهد (بعضی‌وقت‌ها افرادِ نرمالی که در نگاه نخست اصلا مشکوک به نظر نمی‌رسند)، پس قربانیانش هیچ‌جا از تهدید قریب‌الوقوعش آرامش فکری ندارند؛ چشم‌هایشان با سراسیمگی و دلهره، بی‌وقفه اطرافشان را برای تشخیص چیزی غیرعادی جستجو می‌کند؛ همیشه این احتمال وجود دارد یکی از بی‌شمار رهگذرانِ پیرامونشان، قاتلِ تعقیب‌کننده‌‌‌شان باشد. نتیجه به لطف این هیولای گریزناپذیر، پیگیر و صبور به فیلمی با اضطرابی ممتد، اتمسفری خفقان‌آور و تنشِ نابی منجر شده است که قاتلان ساکت و نامیرای سینمای اسلشر دهه‌ی هشتاد را به‌روزرسانی می‌کند و به لطف ایده‌های اگزیستانسیالی که نمایندگی می‌کند، از بار دراماتیک و تماتیکِ عمیقی هم بهره می‌بَرد.

۲- جانوران و هیولاها

کوسه‌ی سفیدِ بزرگ از فیلم آرواره‌ها

Jaws

رده‌ی بعدی به حیوانات، جانوران و هیولاها اختصاص دارد. آنها کوجو، سگِ قاتلِ مشهور استیون کینگ هستند؛ یا زامبی‌های جُرج رومرو و همه‌ی استعاره‌های سیاسی/اجتماعی متنوعشان. از گرگینه‌ی یک گرگینه‌ی آمریکایی در لندن تا کلاسیک‌هایی مثل هیولای فرانکنشتاین و دراکولای برام استوکر. آنها مارها، پیراناها، عنکبوت‌ها، پرندگان، تمساح‌ها یا جانور جهش‌یافته‌ی میزبانِ بونگ جون هو هستند. بعضی‌وقت‌ها در هیبتِ هیولاهای کراننبرگی زهره‌ترک‌مان می‌کنند و بعضی‌وقت‌ها هم خب، در قالبِ گله‌ی گوسفندهای گوشت‌خوارِ فیلم گوسفندان سیاه ظاهر می‌شوند (نه، شوخی نمی‌کنم. چنین فیلمی واقعا وجود دارد. باید آن را با چشمان خودتان ببینید تا باور کنید!). با وجود همه‌ی اینها، برای این بخش باید کوسه‌ی سفیدِ بزرگ از آرواره‌های استیون اسپیلبرگ رو تاج‌گذاری کنیم. و این درحالی است که این شکارچی دریایی نسبت به اکثرِ تبهکاران این فهرست حضور ناچیزتری جلوی دوربین دارد.

دلیلش محدودیت‌های کار با یک کوسه‌ی مکانیکی بدقلق بوده است و این محدودیت نه تنها اسپیلبرگ را وادار می‌کند تا هیولاش را به ندرت به تصویر بکشد و تنها از طریق فراهم کردنِ سرنخ‌های جسته‌و‌گریخته، پُر کردن جاهای خالی را به خیال‌پردازی تماشاگرانش واگذار کند، بلکه ماهیت مکانیکیِ کوسه حالتِ غیرطبیعی‌تر، ماشینی‌تر و بی‌تفاوت‌تری به حملاتش بخشیده است که امروزه با تکیه بر جلوه‌های دیجیتالی قابل‌بازآفرینی نیست.

نتیجه به احضارِ جانوری جهنمی منجر شده که بیش از یک حیوان، به‌مثابه‌ی یک نیروی توقف‌ناپذیرِ طبیعت عمل می‌کند؛ آرواره‌هایش چون دروازه‌ای به یک ورطه‌ی تاریک دیگر باز می‌شوند، با احساس ترس بیگانه است، پوست ضخیمش حملات انسان‌ها را بی‌اثر می‌کند و جثه‌ی غول‌آسایش هم نیاز به قایقی بزرگ‌تر را ضروری می‌کند. بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر بی‌سروصدا شکار می‌کند که تا وقتی یک حوضچه‌ی خون از طعمه‌هایش باقی نگذاشته است، کسی متوجه‌‌اش نمی‌شود و وقتی هم خصومت شخصی پیدا می‌کند، به یک درنده‌ی پرخاشگرِ تخریبگرِ سمجِ بدل می‌شود. این کوسه که با وحشت‌زده کردن مردم از سواحل همان کاری را انجام داد که روانیِ هیچکاک با وحشت‌زده کردن مردم از حمام‌هایشان انجام داده بود، یک‌تنه مسئولِ خلق زیرژانر فیلم‌های کوسه‌ای است.

۱- وحشت لاوکرفتی

زنومورف از فیلم بیگانه

Alien

انتخاب بعدی‌مان به وحشت‌های لاوکرفتی اختصاص دارد: جهانی را تصور کنید که کنجکاوی بیش از اندازه درباره‌ی ماهیت واقعی دنیا به سرنوشتی بدتر از مرگ منجر می‌شود؛ جهانی که بشر چیزی بیش از بازیچه‌ی دستِ نیروهای تصورناپذیرِ کیهانی نیست. ذهن‌ها در برابر هضم‌شان به زانو درمی‌آیند، قوانین طبیعت در حضورشان بی‌معنا می‌شوند و زبان موجودات فانی از ابرازِ عمق بیگانگی‌شان عاجز است. هیولاهایی از ابعاد جهنمی موازی، سیاره‌‌های دوراُفتاده یا اعماق ناشناخته‌ی زمین. آنها هیولای بی‌نام‌و‌نشانِ تغییرشکل‌دهنده‌ی فیلم موجودِ جان کارپنتر هستند. از بیگانگانِ یک مکان ساکت مجهز به گوش‌های تیز و سرعت رعد‌آسایشان تا شهاب‌سنگِ سرطانیِ فیلمِ نابودیِ الکس گارلند که قادر به خلق موجوداتِ هیبریدی منزجرکننده‌ای است (هرگز آن خرسِ کذایی که صدای کمک خواستنِ یک انسان را تقلید می‌کرد فراموش نخواهیم کرد). آنها هیولای کلاورفیلد، خدایان باستانی کلبه‌ای در جنگل، نیروی نامرئی و گریزناپذیرِ مرگ در سری مقصد نهایی، فضاپیمای تسخیرشده‌ی اُفق رویداد (Event Horizon)، جدیدترین نسخه‌ی ژاپنی گودزیلا و شخصیتِ بی‌نامِ اسکارت جوهانسون در فیلم زیر پوستِ جاناتان گلیزر هستند. حشراتِ غول‌آسای چندش‌آورِ مـهِ فرانک داربونت را هرگز فراموش نمی‌کنیم و فیلم قدرندیده‌ی مرد توخالی (The Empty Man) هم این اواخر معرفی‌کننده‌ی یک آنتاگونیستِ مخوفِ تازه در این زیرژانر بود.

اما در نهایت، هیچ هیولای لاوکرفتی‌ای وجود ندارد که ما را بیشتر از زنومورفِ بیگانه‌ی ریدلی اسکات تحت‌تاثیر قرار داده باشد. زنومورف همه‌چیزتمام است: فیزیکِ بایومکانیکی‌اش حیرت‌انگیز است؛ روش آدمکشی‌اش خلاقانه‌ است؛ پروسه‌ی تولیدمثلِ انگل‌وارش فراموش‌ناشدنی است؛ چرخه‌ی حیاتش وحشتناک است. طراحی بدونِ چشم جمجمه‌اش خواندن احساساتش یا حدس زدن اینکه دارد به کجا نگاه می‌کند را غیرممکن می‌کند، آرواره‌ی ثانویه‌ی درونِ گلوش مثل شلیک یک میله‌ی متحرک استخوان و فلز را می‌شکافد و بیرون جهیدنِ خشونت‌‌بار بچه‌هایشان از وسط امعاء و احشای سینه‌ی میزبانانِ زنده‌شان، آن را صاحبِ احتمالا زجرآورترین مرگی که یک نفر می‌تواند متحمل شود، می‌کند. یک هیولای خوش‌تراش با خونی از جنسِ اسید و حرکات ظریفی چون یک رقاص باله که به جای انزجار، برانگیزنده‌ی حس شگفتی و تحسین‌مان است.

اچ‌. آر. گی‌گر، هنرمند سورئالیستِ سوئیسی با طراحی این هیولا زیبایی و شکوه را با گروتسک پیوند داد و نگاه‌مان به هیولاها را برای همیشه متحول کرد. همچنین، مکانیک‌های زنومورف منطقی هستند. بیننده بدون نیاز به هرگونه توضیحاتِ اضافه می‌تواند هر چیزی را که برای دانستن درباره‌ی سازوکارش وجود دارد، به‌طور طبیعی از طریقِ دیدنِ مراحلِ سیر تکاملش بفهمد. همه‌ی اینها او را به هیولایی بی‌نقص لایقِ صفتِ لاوکرفتی بدل می‌کنند.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 14 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.