گاهی اوقات حوادث و رویدادهای کلان بر زندگی ما اثر فراوانی میگذارد و باعث میشود تا مسیر زندگیمان دستخوش تغییر و تحولات عظیمی شود. زندگی آریل دورفمن، نویسنده، فعال سیاسی و نمایشنامهنویس برجسته شیلیایی نیز از این قاعده مستثنی نیست.
آریل دورفمن در ۶ می سال ۱۹۴۲ در شهر بوینس آریس آرژانتین دیده به جهان گشود. پدر او اوکراینیتبار و از اهالی شهر اودسا بود که در آرژانتین به عنوان استاد رشته اقتصاد فعالیت میکرد و مادرش نیز به یهودیان رومانیاییتبار مولداوی تعلق داشت که سرنوشت او را به آرژانتین آورده بود.
آرژانتین در آن زمان کشوری مناسب برای یهودیان محسوب میشد تا بتوانند از موج یهودستیزی هولناکی که در اروپا شدت میگرفت رهایی پیدا کنند. در حال حاضر نیز جامعه یهودیان آرژانتین یکی از قدرتمندترین اقلیتها در آمریکای جنوبی محسوب میشوند.رشد آریل دورفمن در خانوادهای چندفرهنگی سبب شد تا دیدگاه خاصی نسبت به ملیتهای مختلف پیدا کند و به جای آنکه خود را متعلق به ملیت خاصی بداند، رویکردی جهانشمول داشته باشد. لازم است بدانید که خانواده دورفمن اندکی پس از تولد او به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کردند و او ده سال از دوران کودکی خود را در آمریکا گذراند.
نوجوانی و مهاجرت به شیلی
آریل دوازده ساله بود که به همراه خانوادهاش به شیلی مهاجرت کرد، به این ترتیب جوانی و نوجوانی او در کشور شیلی گذشت. در هنگام دوران دانشجویی، او با آنگلیکا مالیناریچ ازدواج کرد و توانست تابعیت کشور شیلی را به دست بیاورد. به همین دلیل بسیاری او را به عنوان یک نویسنده شیلیایی میشناسند. او پس از ازدواج با آنگلیکا برای ادامه تحصیل به ایالات متحده آمریکا رفت و در دانشگاه برکلی تحصیل کرد.
آغاز فعالیت سیاسی
دورفمن پس از گذراندن تحصیلات تکمیلی خود در آمریکا به فعالیت سیاسی علاقه بسیاری پیدا کرد و به حزب سوسیالیست شیلی پیوست. در سال ۱۹۷۰، سالوادور آلنده از این حزب توانست به ریاست جمهوری دست برسد اما تغییراتی که مدنظر او بود مخالفتهای گستردهای را در بخشی از جامعه ایجاد کرد و نهایتا در ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۷۳، کودتای خونباری در شیلی به وقوع پیوست. دورفمن از مشاوران رسانهای آلنده بود و نوعی خوششانسی سبب شد که در روز کودتا در کاخ ریاست جمهوری شیلی حضور نداشته باشد.
اما با تشدید خفقان در شیلی او مجبور شد تا پس از چند ماه زندگی مخفیانه، کشورش را ترک کند و به اروپا برود. پس از مدتی اقامت در آمستردام و لندن نهایتا دورفمن به کشور ایالات متحده رفت زیرا با پایان دوران مککارتیسم امکان تدریس و فعالیت فعالین چپگرا مجددا فراهم شده بود.
فعالیتهای دورفمن خیلی زود گسترش پیدا کرد و او توانست به عنوان یک فعال حقوق بشر و مخالف سرشناس پینوشه در مجامع بینالمللی حضور پیدا کند و ماهیت نظام سیاسی او را به گوش همگان برساند.
سبک نوشتاری آریل دورفمن
دورفمن را میتوان از شاخصترین نویسندگان نسل پس از شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین دانست. این نویسندگان تلاش کردهاند تا از کارهای گذشتگان خود نظیر گابریل گارسیا مارکز و آستوریاس فاصله بگیرند.از دورفمن تاکنون بیش از بیست کتاب منتشر شده است که طیف وسیعی از سفرنامه، نقد ادبی، رمان، نمایشنامه و شعر را شامل میشود. آثار این نویسنده به سی زبان مختلف ترجمه شده است.
بخش قابل توجهی از آثار این نویسنده به بررسی و تحلیل ماهیت قدرت و رابطه آن با هویت انسان اختصاص پیدا کرده است. بسیاری از نویسندگان دوره پس از شکوفایی به علت تجربه شرایط ملتهب سیاسی آمریکای لاتین، ضرورتا به این مسئله توجه کردهاند.
شکستن طلسم وحشت
محاکمه و بازداشت خانگی ژنرال آگوست پینوشه دیکتاتور سابق شیلی در بریتانیا یکی از تاثیرگذارترین رویدادهای قرن بیستم بود زیرا او اولین فردی بود که به اتهام نقض حقوق انسانی و در جایی خارج از حوزه قضایی ارتکاب جرم بازداشت میشد. تقاضای بازداشت او به درخواست یک قاضی اسپانیایی و توسط پلیس بریتانیا صورت گرفت. هر چند این بازداشت به علت خلاءهای قانونی موجود و وضعیت وخیم سلامتی دیکتاتور سابق شیلی به نتیجه خاصی در دادگاه نرسید اما روی افکار عمومی مردم شیلی تاثیر بسیار زیادی گذاشت. آریل دورفمن در این کتاب به خوبی درباره مواجهه مردم شیلی با جنایتهای دوران دیکتاتوری پینوشه اشاره میکند و اولین تلاش برای شکستن 《طلسم》 را حضور مردم در استادیوم فوتبال سانتیاگو و سوگواری برای عزیزان از دست رفتهشان میداند. در ماههای آغازین استقرار دیکتاتوری، بسیاری از مخالفان کودتا به این ورزشگاه آورده شدند و صدها تن از آنها پس از تحمل شکنجههای گوناگون در آنجا جان باختند. چند هفته پس از اتمام این جنایت، ورزشگاه به حالت عادی بازگشت و در آنجا مسابقات فوتبال برگزار شد.
در کتاب شکستن طلسم وحشت، نویسنده علاوه بر شرح جزئیات محاکمه پینوشه نگاهی به گذشته ترسناک شیلی و روزهای مملوء از خشونت و غصه آن میپردازد و جزئیات هولناکی را آشکار میکند. به طور همزمان از تاثیرات و پیامدهای این دادگاه در جامعه شیلی میگوید. بسیاری از افرادیکه در آن دوران شکنجه شدند یا بعضی از اعضای خانوادهشان را از دست داده بودند، این شجاعت را پیدا کردند تا از درد و رنج خود سخن بگویند. بسیاری پیش از آن میترسیدند که دیکتاتور دوباره به کشورشان بازگردد به همین دلیل ترجیح میدادند تا ساکت بمانند. اما این دادگاه نمادین توانست باورها را تغییر دهد و طلسم وحشت را بشکند.
تمام اینها را در تبعید در بوینس آیرس و پاریس، در آمستردام و واشنگتن به دقت و تا حدی لجوجانه ثبت و ضبط میکردم.انگار خودم را از این بابت که نفهمیده بودم آینده داشته چه آشی برایمان میپخته تنبیه میکردم.بابت بیعرضگیام در پیشبینی اینکه آن دستها شماره لامونه دا را گرفته بودند، برای من و میهنی که انتخابش کرده بودم چه نقشهای کشیدهاند. بله خود خودش بود. هر چند میدانستم که افراد بسیار دیگری نیز بودهاند که باید گناهکار شناخته شوند، هر چند میدانستم این جنایات در صورتی میتوانسته رخ دهد که هزاران نفر دیگر هم کمک کنند و میلیونها نفر هم بیتفاوت به تماشا بایستند. پینوشه بود، همیشه پینوشه.چه وقتی در یک گزارش حقوق بشری خواندم که در نخستین سال دیکتاتوری، ۱۸۰ هزار نفر بدون رعایت تشریفات قانونی بازداشت شدهاند و حدود ۹۰ درصد آنها شکنجه شدهاند، چه وقتی که در فرانسه به استقبال دوستم اسکار کاسترو رفتم که پس از گذراندن دو سال زندان از شیلی اخراج شده بود ( به خاطر روی صحنه بردن نمایشی درباره ناخدای یک کشتی غریق و در هم شکسته که در گوش خدمهاش زمزمه میکند باید زنده بمانند و به مبارزه ادامه بدهند)، و چه وقتی که باید به خاطر سر به نیست شدن مادر اسکار به دست پلیس مخفی تسلایش میدادم و چه وقتی که در این روزنامه و آن روزنامه میخواندم که ۲۷ درصد ای جمعیت شیلی فقط به اندازه ۳.۳ درصد از درآمد کشور سهم دارند و تلاش میکردم از این آمار خشک و بی روح، چهره بینوایان را بیرون بکشم، چهره خانوادههایی که سالها در حلبیآبادهای سانتیاگو با آنها کار کرده بودم و حالا مجبور بودند برای زنده ماندن گوشت گربه بخورند و چه وقتی که نامه ای به دستم رسید و از کودکان تنفروشی که حالا در سطح شهر به گدایی افتاده بودند، خبر میداد.پینوشه، همان پینوشه حرامزاده بود که مسئول بود، همیشه پینوشه بود که میان من و سرزمینی که اجازه نداشتم به آن بازگردم قد علم میکرد. میان همه ما و زندگیهایی معمولی که تا قدرت در دست او بود دیگر نمیتوانستیم زندگیشان کنیم.
اعتماد
کتاب اعتماد سرگذشت مبارزان و پناهجویانی است که خود را از آلمان تحت تسلط هیتلر به فرانسه رساندهاند و در این راه بسیاری از جیزهای خود را از دست دادهاند اما قصد دارند تا از مبارزه دست نکشند. با این تبعیدیها برخورد خوبی در جامعه فرانسه نمیشود و آنها حتی در اینجا نیز از دست جاسوسان نازیها در امان نیستند و ممکن است با خطر بازگرداندن خود به کشورشان روبرو شوند.این کتاب در فضایی پر از دعاوی ابهامآمیز اتفاق میافتد و شخصیتهای آن گاهی اوقات چارهای ندارند تا این سخنان را باور کنند و پیش بروند. علاوه بر این سرنوشت شخصیتهای اصلی داستان کاملا تحت تاثیر آن قرار میگیرد که به این سخنان اعتماد کنند یا خیر. زیرا جز این صداهای مرموز، ناشناخته و نامطمئن پناه دیگری ندارند و دنیایشان پر از دشمنان قسم خورده است. این وضعیت اسرارآلود برای خوانندگان داستان نیز اتفاق میافتد زیرا برای همراه شدن با کتاب چارهای جز پذیرش این دعاوی نیست. نویسنده تلاش میکند با این کار، ما را در جایگاه شخصیتهای داستان قرار دهد و حس آنها را به ما منتقل کند.رمان اعتماد کلافی سردرگم از روابط پیچیده میان انسانهاست و هنگام خواندن آن به هزارتویی از دروغ و راست راه پیدا خواهیم کرد.
اعتماد ما را با پرسشهایی ژرف و عمیق روبرو میکند؛ سوالهایی نظیر اینکه ما چگونه خود و دیگری را میشناسیم؟ هویتمان چگونه مشخص میشود و چگونه میتوانیم هویت دیگران را تفسیر کنیم؟ آنچه میدانیم از کجا میدانیم و چرا به آن یقین پیدا کردهایم؟
این پرسشها میتوانند به سطحی کلانتر راه پیدا کنند و ما با سوالاتی درباره ماهیت تاریخ و چرایی اعتماد به آن روبرو میشویم.
آن مردی که لئون و باربارا را زیر نظر گرفته، همان که ظاهرا مدتهاست لئون را توی خیابانهای پاریس دنبال میکند، آن قدر فکر تو را به خود مشغول کرده که هیچ توجیهی به آدمهای دیگر، صداهای دیگر، نداری. لئون از وجود آنها با خبر است همین آگاهی اوست که سرانجام تو را متوجه نقشههای دیگر میکند.تو همیشه فکر میکردی خطری که مارتین را تهدید میکند از جانب آن مرد نشسته در تاریکیست.اصلا انتظار نداشتی که ناگهان در ذهن خود و با گوش خود صدای سه مرد دیگر را بشنوی که یازده روز قبل از رویدادهایی که تو بر کاغذ آوردهای، در اتاقی در همین شهر پاریس دور هم جمع شدهاند. تو از پشت شیشه به شکلی گنگ و مبهم میشنوی که لئون کیست و درباره حرفهای آن مردان دیگر چه حدسهایی زده و چه چیزهایی به گوش خود شنیده. ممکن است او اشتباه بکند، شاید هم اینها را از خودش درآورده باشد.میخواهی همین حالا بر کاغذ بیاری نه ساخته و پرداخته توست و نه ابداع مردی که خود رو لئون میخواند.آری. نیمروز است. ۲۰ اوت ۱۹۳۹. درست یازده روز پیش از آنکه زنی که به تازگی از آلمان آمده در اتاق هتل گوشی تلفن را بردارد و صدای مردی را بشنود که نمیشناسد. سه مرد در اتاقی واقع در نقطهای دیگر از پاریس دور هم جمع شدهاند.
بیوهها
بیوهها یکی از مهمترین و پرطرفدارترین داستانهای آریل دورفمن است. دورفمن در ابتدا قصد داشت تا این داستان را با اسم نویسندهای مستعار چاپ کند تا امکان انتشار آن در کشور شیلی وجود داشته باشد. اما به علت اختناق حاکم در این کشور، هیچ انتشاراتی قبول نکرد تا داستان بیوهها را چاپ کند. نهایتا این کتاب در خارج از کشور به چاپ رسید و خیلی زود شهرتی جهانی پیدا کرد.
داستان در زمان وقوع جنگ جهانی دوم و در کشور یونان اتفاق میافتد. یونان در این زمان توسط سرهنگها و یک دولت نظامی اداره میشود که استعارهای از حکومت پینوشه است. در یک روز عادی در روستایی دورافتاده، پیکر بیجان یک مرد در رودخانه توسط زنان پیدا میشود و بهت و نگرانی به روستا راه پیدا میکند. اضطراب زمانی بالا میگیرد که افراد چهره قربانی را میتوانند تشخیص دهند. یکی از مردان روستا که پیش از این بازداشت شده بود این سرنوشت شوم را پیدا کرده است. اما این تنها مورد نیست و به تدریج پیکرهای بیجان بیشتری سر از رودخانه درمیآورند.دورفمن در این رمان به ناپدیدسازی قهری هزاران تن از مخالفان نظام سیاسی پینوشه و درد و رنج بازماندگان آنها اشاره میکند. سانسور فراگیر و گسترده و تحت فشار قرار دادن بازماندگان برای برگزار نکردن مراسم مذهبی درگذشتگان، به شکلی احساسی و تاثیرگذار در این داستان انعکاس پیدا کرده است. بازماندگان نیز از شکنجه، آزار و بازداشت در امان نیستند و مدام به شکلهای مختلف تهدید میشوند تا به جستجوی سرنوشت عزیزانشان نپردازند.
اثر فوق به خوبی ماهیت ارعاب و سرکوب را نمایان میکند و نشان میدهد که ایستادگی انسانهایی عادی و فاقد تحصیلات دانشگاهی میتواند منشاء اثرگذاری باشد و حکومت سرهنگها را با چالشی عظیم روبرو کند. در این کتاب، حکومت نظامی یونان، حکومت سرهنگها نامیده میشود.. دورفمن در این کتاب تلاش میکند تا چنین اتفاق هولناکی را به تجربهای جهانی تبدیل کند. و به ما بگوید که واقعا فرقی ندارد ناپدید شدن مخالفان سیاسی در شیلی رخ بدهد یا یونان و فیلیپین.کتاب بیوهها پیش از این توسط احمد گلشیری و با نام ناپدیدشدگان در سال ۱۳۶۶ به زبان فارسی ترجمه شده است.
گماشته نگاهی به زن انداخت، بعد به سروان، و سلام نظامی داد. آیا لبخندی محو روی لبانش نشسته بود؟ سروان ترجیح داد این مسئله را نادیده بگیرد. یک روز بیشتر از فرماندهیاش نمیگذشت و هنوز آن قدر اعتماد به نفس نداشت که توضیح بخواهد. شاید بعدها به این موضوع رسیدگی میکرد. به زن گفت:« با ستوان مشورت میکنیم.» زن جوابی نداد اما سروان نمیخواست همینطور از کنار این موضوع بگذرد. میخواست ته و توی این قضیه را در بیاورد. « ببینم، نکند آن موقع فرصت نداشتهای برای پدرت مراسم خاکسپاری بگیری، هان؟»« من به سروان گئور گاکیس گفتم اما او توجهی نکرد. دستور داد او را مثل یک آدم بی کس و کار دفن کنند.»سروان تصمیم گرفت اعتنایی به او نکند.خودش را با گزارشهای روی میزش مشغول کرد. در واقع اوضاع کاملا آرام بود. اخیرا درگیریای پیش نیامده و عملیات پاکسازی تقریبا تمام شده بود. به نظر میرسید مخالفان اندک شمار حکومت که هنوز این جا و آن جا پراکنده بودند دست از فعالیتهایشان برداشتهاند. یک بار دیگر تحلیل نهایی گزارش سروان گئور گالیس را خواند. موج خرابکاری آرام آرام به سمت شهرها یا شهرستانهای بزرگتر میرفت، گر چه احتمال داشت در هفتههای آتی شاهد آخرین اقدامات خشونت آمیز و شاید گردهماییهای کوچکی در شهرهای دور افتاده و روستاها باشیم. هیچ وقت نمیشد فهمید دشمن چه ترفند تازهای در آستین دارد. در هر صورت سروان گئور گالیس برای جانشینش منطقهای عاری از هر گونه تروریسم مسلحانه به جا گذاشته بود، منطقهای که با مشت آهنین اداره میشد، گوشه گوشهاش زیر نظر گشتیها بود، مردمانش چارهای جز اطاعت نداشتند، مراکز واقعی و بالقوه شورش از بین رفته بود و ارتش به اوضاع نظامی تسلط داشت. وظیفه فرمانده جدید این بود که هماهنگ با برنامه کلی حکومت عالیه، همدلی ساکنان را جلب کند و مرحلهای سازنده از توسعه اجتماعی و اقتصادی را کلید بزند. حالا که عناصر مزاحم پی در پی شکست خورده و از هستی ساقط شده بودند، میشد این گام بلند را برداشت.
مرگ و دختر جوان
نمایشنامههای آریل دورفمن محبوبیت بسیار بالایی دارند با این حال جایگاه نمایشنامه مرگ و دختر جوان بسیار خاص و متفاوت است. این اثر در مهمترین تئاترهای اروپا و ایالات متحده آمریکا به صحنه نمایش راه یافت و نویسنده را به جایزه سر لارنس اولیویه رساند، این جایزه به صورت سالانه و به بهترین نمایشنامه اجرا شده بر روی صحنه داده میشود و اعتبار بسیار بالایی دارد. علاوه بر این کارگردان برحسته، رومن پولانسکی نیز با الهام از این اثر، فیلمی موفق را روی پرده سینما برد. نویسنده این نمایشنامه را در سال ۱۹۹۰ و در آستانه سرنگونی دیکتاتوری پینوشه نوشته است. اثر فوق تلاش میکند تا به ما نگاهی ژرف و عمیق درباره عدالت بدهد و ذهنمان را با سوالهایی بنیادین درباره این مفهوم مهم درگیر کند.
داستان در کشوری گمنام ولی در آمریکای لاتین اتفاق میافتد و در آن یک نظام سیاسی سرکوبگر و مستبد سرنگون شده است. این داستان سه شخصیت اصلی به نامهای پولینا سالاس، هراردو اسکوبار و روبرتو میراندا را دارد. پولینا زنی شجاع و مبارز است که در دوران دیکتاتوری شکنجهها و آزارهای فراوانی را متحمل شده است. همسر او هرارد اسکوبار وکیلی است که تمام تلاشش را به کار برده تا جان پولینا را نجات دهد. اما پولینا تا پیش از رهایی تجربیات هولناکی داشته و توسط بازجویان مورد تعرض قرار گرفته است. سالیان درازی طول میکشد تا این زوج بتوانند با خاطرات هولناک و سرشار از غصه خود به نحوی کنار بیانند. اما دست تقدیر اتفاق عجیبی را رقم میزند، روزی هراردو فردی به نام دکتر روبرتو میراندا را به منزل خود میآورد و پولینا پس از اندکی فکر کردن متوجه میشود که لحن و صدای این دکتر برای او آشنا است. او در مییابد که روبرتو میراندا با هویتی مخفی زندگی میکند و در واقع او همان شکنجه گری بوده که بارها مورد آزار و تعرض قرارش داده است. این نمایشنامه فراز و فرودهای بسیاری دارد اما این سوال را برای مخاطب ایجاد میکند که برخورد عادلانه با کارگزاران حکومت دیکتاتوری چگونه باید باشد. نویسندگان و اندیشمندان مختلف به این موضوع نگاه متفاوتی دارند. بسیاری نگران آن هستند که برخورد خشونتآمیز و مشابه با آنها از نظر اخلاقی درست نیست و میتواند موجب بازتولید چرخه خشونت شود و از سوی دیگر برخی نیز میگویند که برخورد با استفاده از قوانین متعارف موجب دلآزردگی بازماندگان میشود و آنها هیچگاه احساس عدالت نخواهند داشت. علاوه بر این، مستبدان و کارگزاران آنها میتوانند هنگامیکه در قدرت هستند به هر جنایتی دست بزنند و پس از سلب قدرت، در پناه قانون جدید از حقوق و امتیازات بیشتری بهرهمند باشند. دوگانه انتقام گرفتن شخصی یا اجرای عدالت به دست دادگاه در سراسر این اثر وجود دارد و ذهن خواننده را درگیر میکند. یکی دیگر از بحثهایی که در این نمایشنامه مطرح میشود آن است که قربانیان باید تلاش کنند تا رنجی را که متحمل شدهاند به فراموشی بسپارند یا لازم است تا روایتگر این رنج برای نسلهای بعدی باشند. این کتاب با نام مرگ و باکره نیز به فارسی ترجمه شده است.
نیمه شب است. صدای امواج دریا در برخورد با سنگهای ساحل به گوش میرسد. ویلای کنار دریای خانواده اسکوبار. در اتاق نشیمن، با ایوانی در جلو آن، میز ناهارخوری در کناری چیده شده است. دو صندلی در کنار میز قرار دارد. روی میز یک ضبط صوت و چراغی دیده میشود. از پنجره بخشی از ایوان بیرون را میتوان دید. این اتاق با دری به اتاق خواب راه دارد. از ایوان نیز دری به اتاق خواب گشوده میشود. پولینا سالاس روی صندلی نشسته و گویا در پرتو نور ماه چیزی میخورد. باد پرده میان اتاق و ایوان را به حرکت در آورده است. از دور صدای اتومبیلی به گوش میرسد. پولینا با عجله برمیخیزد. به اتاق مجاور میرود و از پنجره، نگاهی به بیرون میافکند. اتومبیل ترمز میکند، ولی موتور آن هنوز روشن است. نور چراغ اتومبیل، چشمهای پولینا را میآزارد، خود را به کناری میکشد، تپانچهای بر میدارد، موتور اتومبیل خاموش میشود و صدای هرادو به گوش میرسد.هرادو: ( از بیرون) مطمئنی که نمیتونی تو خونه بیای؟ بیا تا یه گیلاس با هم به سلامتی بقیه راهی که در پیش داری بزنیم.( صدای گنگی پاسخ میدهد اما چندان مفهوم نیست.)