روزی روزگاری بشریت به آسمان شب، به ستارههایی که در آن ورطهی سیاه میدرخشیدند، نگاه کرد و گمان کرد این ستارهها خدا هستند. به مرور زمان متوجه شدیم خورشید خودمان مثل میلیاردها ستارهای است که در تاریکی شب میبینیم. پس از پی بردن به این موضوع، فقط بهاندازهی یک جهش فکری کوتاه با پرسیده شدن سوال بعدی فاصله داشتیم: اگر همهی آن ستارهها مثل خورشید ما هستند، آیا ممکن است در نزدیکیشان سیارهای مثل سیارهی ما نیز وجود داشته باشد؟ اگر در نزدیکیشان سیارهای شبیه به زمین وجود دارد، آیا ممکن است روی این سیارات زندگی جریان داشته باشد؟
بخش اول: کثرتگرایی کیهانی: ما تنها نیستیم
یکی از قدیمیترین آثار علمیتخیلی «داستان واقعی» (A True Story)، اثر لوسین (Lucian)، نویسندهی سوری یونانیزبان در قرن دوم میلادی است. این داستان هجوآمیز، دربارهی سفر لوسین به فضا و مواجههی او با موجودات بیگانه است.
یکی دیگر از آثاری که به این موضوع میپردازد، مایکرومگاس (Micromegas)، اثر ولتر (Voltaire) در سال ۱۷۵۲ است که دربارهی بیگانهای غولپیکر است که در کائنات به سیر و سیاحت میپردازد.
این حقیقت که ما اثری ادبی در قرن دوم میلادی داریم که به موجودات بیگانه میپردازد، نشان میدهد که ایدهی تنها نبودن انسانها در کائنات بهاندازهی ایدهی سفر در فضا قدمت دارد. کثرتگرایی کیهانی (Cosmic Pluralism) اصطلاح خاص برای ایدهای است که توصیف میکنم. این ایده بیان میکند که غیر از زمین، سیارات دیگری وجود دارند که در آنها زندگی جریان دارد.
گالیله نظریهی خورشیدمرکزی را – که پیش از او کوپرنیک مطرحش کرده بود – اوایل قرن ۱۷ ثابت کرد. این یعنی پیش از اینکه ثابت شود که زمین دور خورشید میگردد، انسانها به ایدهی زندگی روی سیارات دیگر فکر میکردهاند. در واقع ایدهی کثرتگرایی کیهانی از زمان آناکسیماندروس (Anaximander)، فیلسوف یونان باستان که از ۶۱۰ تا ۵۴۶ قبل از میلاد میزیسته، وجود داشته است. آناکسیماندروس بر این باور بود که جهانهایی بیشمار در چرخهی نابودی و تولد دوباره پدید و ناپدید میشوند. اتمگرایان آن دوران کثرتگرایی کیهانی را بهعنوان حقیقت پذیرفته بودند؛ آنها بر این باور بودند که هر چیزی را که در کائنات وجود دارد، میتوان به ذرات سازندهی آن به نام اتم تقسیم کرد. گفته میشود که وقتی آناکساگوراس (Anaxagoras)، یکی از فیلسوفان یونانی پیروی مکتب دموکریتوس (Democritus) به اسکندر مقدونی گفت که جهانهای بیشماری وجود دارند، او گریست، چون هنوز حتی یکیاش را هم فتح نکرده بود.
ایدهی وجود موجودات بیگانه – بهشکلی مستقیم و نه در بستر کثرتگرایی کیهانی – با ثابت شدن نظریهی خورشیدمرکزی منظومهی شمسی ممکن شد. پس از بیان این نظریه، ادبیاتی با موضوع موجودات فرازمینی در قرن ۱۷ و ۱۸ پرطرفدار شد. برنار لو بوویه دو فونتهنل (Bernard Le Bovier de Fontenelle)، نویسندهی فرانسوی، کتابی به نام گفتگوهایی پیرامون کثرت جهانها (Conversations on the Plurality of the Worlds) را منتشر کرد. این کتاب یکی از اولین آثار برجستهی عصر روشنگری شناخته شد. در این کتاب به موضوع نظریهی خورشیدمرکزی و همچنین احتمال وجود موجودات فرازمینی پرداخته شده است.
در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ بشر به درکی از سفر در فضا دست پیدا کرد. تازه در این دوره بود که مفهوم موجودات بیگانه در آثار داستانی محبوبیت زیاد پیدا کرد. درست است که اولین کهکشانها را شارل مسیه (Charles Messier) در قرن ۱۸ کشف کرد، ولی خودش از ماهیتشان آگاهی نداشت. در واقع تا همین صد سال پیش باور عمومی بر این بود که از یک سر کهکشان راه شیری تا سر دیگرش فقط چند هزار سال نوری فاصله است. تازه در سال ۱۹۲۵ بود که اندازهی واقعی کهکشان را درک کردیم. در یکم ژانویهی ۱۹۲۵، ادوین پاول هابل (Edwin Powell Huble) اعلام کرد که وجود کهکشانهای دیگر را کشف کرده است. این کهکشانها خوشههای بسیار بزرگی از ستارهها در فضا بودند. منظومهی شمسی ما صرفاً یکی از منظومهها بین منظومههای بسیار زیاد داخل یکی از کهکشانها بین کهکشانهای بیشمار بود. پس از این کشف تکاندهنده، این سوال ایجاد شد که چندتا از آن کهکشانها ستارههایی داشتند که سیاراتی دورشان بود؟ در چندتا از آن سیارهها زندگی جریان داشت؟
ولی حتی پیش از این کشف بزرگ هم انسانّها ایدههایی را دربارهی ماهیت موجودات بیگانه توسعه داده بودند. صحبت کردن از این موضوع بدون اشاره به یکی از مشهورترین آثار علمیتخیلی با موضوع موجودات بیگانه غیرممکن است. آن اثر چیزی نیست جز جنگ دنیاها (War of the Worlds)
بخش دوم: جنگ دنیاها و داستانهای دیگر
در سال ۱۸۹۸، اچ.جی. ولز (H.G. Wells) اثری را منتشر کرد که به یکی از مشهورترین آثار در دنیای علمیتخیلی تبدیل شد. در این اثر آمده است:
در آخرین سالهای قرن نوزدهم، کسی باور نمیکرد که موجوداتی با ذهنی باهوشتر از انسان، ولی به همان میزان میرا، با دقت و توجه بسیار در حال نظاره کردن این سیاره باشند؛ کسی باورش نمیشد که همچنان که انسانها سرشان گرم نگرانیهای روزمرهی خودشان بود، زیر ذرهبین قرار گرفته باشند؛ تقریباً با همان میزان ریزبینی که انسانی با میکروسکوپ موجوداتی را که در قطرهای از آب ازدحام و تولیدمثل میکنند بررسی میکند.
جنگ دنیاها دربارهی حملهی موجودات مریخی به زمین است. این حمله از زاویهی دید نویسنده و فیلسوفی تعریف میشود که همراه با همسرش در قسمت جنوبشرقی انگلستان زندگی میکند. در رمان اسم او هیچگاه معلوم نمیشود.
داستان از این قرار است که تعدادی انفجار روی سطح مریخ توجه جامعهی دانشمندان را به خود جلب میکند. کمی پس از وقوع این انفجارها، جسمی استوانهای نزدیک خانهی شخصیت اصلی فرود میآید. از داخل استوانه موجودات بیگانهای همقدوقوارهی خرس بیرون میآیند که پوست خاکستری و روغنی و چشمهای تیرهرنگ بزرگ دارند.
در رمان آنها اینگونه توصیف میشوند:
کسانی که یک مریخی زنده را ندیدهاند، بهزحمت میتوانند ظاهر وحشتناکش را تصور کنند: دهان V شکل عجیب با لب بالایی نوکدار، عدم وجود برآمدگی زیر ابرو، عدم وجود چانه زیر لب پایینی گوهمانند (Wedgelike)، لرزش بیوقفهی دهان، شاخکهای متعدد گورگونمانند (Gorgon)، تنفس بینظم در جوی ناآشنا، سنگینی و دردناک بودن آشکار حرکت بهخاطر گرانش قویتر زمین، نگاه فوقالعاده هولناک داخل چشمهای بزرگ که در آن واحد بغرنج، غیرانسانی، ناتوان و هیولاوار بود.
برای راوی داستان مشخص است که مریخیها به محیط زمین عادت ندارند، چون در جو زمین مشکل تنفس دارند و نمیتوانند بهخوبی خود را با نیروی گرانش سیاره وفق دهند. این موجودات بیگانه شروع به حمله به مردم میکنند. سطح تکنولوژی آنها بهمراتب پیشرفتهتر از سطح تکنولوژیای است که انسانها به آن رسیدهاند. ماشینهای جنگی سهپایهی آنها مجهز به پرتوهای حرارتی قدرتمند است و همچنین میتواند از خود گاز سمی سیاه ساطع کند.
پس از حملهی همهجانبهی مریخیها به زمین، در حالیکه این موجودات غیرقابلشکست به نظر میرسند، ناگهان یکییکی میافتند و میمیرند. مریخیها به دلیل غریبه بودن با محیط زمین، در نهایت قربانی ویروسها و باکتریهای بیماریزای سیاره شدند. در رمان آمده است:
برخی از مریخیها در ماشینهای جنگی واژگونشدهیشان، برخی در ماشینهای ساختوساز پنجپایهیشان، و دهها تن از آنها، بیحرکت و بیصدا، در یک ردیف، روی زمین افتاده بودند؛ فرو رفته در کام مرگ! باکتریهای بیماریزا و عفونتهایی که سیستم ایمنی بدنشان در برابرشان آمادگی نداشت آنها را به این سرنوشت دچار کرد؛ همگام با مریخیها علف سرخ (Red Weed = نوعی علف عجیب که پس از ورود به مریخیها روی زمین شروع به رشد کرد) نیز از بین رفت. پس از اینکه تمام ابزارآلات بشریت شکست خوردند، مریخیها قربانی حقیرانهترین موجوداتی شدند که خداوند روی زمین قرار داده بود.
جنگ دنیاها برای اولین بار در سال ۱۸۹۷ به شکل سریالی در مجلهی پیرسونز (Pearsons) منتشر شد و بعداً در سال ۱۹۲۷ در مجلهی داستانهای شگفتانگیز (Amazing Stories) بازنشر یافت. در این داستان اچ.جی. ولز از حملهی مریخیها به زمین بهعنوان تمثیلی برای استعمار آفریقا از جانب انگلستان استفاده کرد. در زمان انتشار کتاب، این استعمار چند دهه بود که ادامه داشت. تا سال ۱۹۰۰، دهها قلمروی آفریقایی زیر پرچم بریتانیا درآمده بودند.
در نقطهی مقابل جنگ دنیاها، جنگاوران اخترناو (Starship Troopers) را داریم که رابرت هاینلاین (Robert Heinlein) در سال ۱۹۵۹ منتشر کرد. در جنگاوران اخترناو، ارتش انسانها در مقابل موجودات بیگانهی حشرهمانندی قرار میگیرد که صرفاً با نام «حشره» (Bugs) خطابشان میکنند.
ایدهی هاینلاین بههنگام نوشتن رمان بر پایهی تسخیر مرزها (Frontiers = اصطلاحی که بهطور خاص در رابطه با گسترش مرزهای آمریکا از جانب اکتشافگران شجاع قرن ۱۹ کاربرد دارد) بنا شده بود. اساساً پیام کتاب این است که بشر برای بقای خود باید دائماً در کمال خشونت مرزها را اکتشاف و تسخیر کند، حتی اگر هزینهی آن انقراض گونههای زیستی بومی باشد. در این مثال خاص، این گونه موجودات بیگانهی حشرهمانند هستند.
طبق تفسیر برخی افراد، موجودات حشرهمانند نماد گروههایی از مردم بومی کرهی زمین هستند، خصوصاً مردم کشورهای کمونیستی. اساساً داستان بر پایهی ایدهی داروینیسم اجتماعی بنا شده است، خصوصاً این ایده که جامعه بر پایهی تقلا برای زنده ماندن بنا شده است، خصوصاً زنده ماندن از راه قدرت نظامی.
این کتاب بهنوعی در نقطهی مقابل مجموعهی بنیاد (Foundation) آیزاک آسیموف قرار دارد، مجموعهای که در آن این جملهی معروف بیان شده است: «خشونت آخرین سنگر افراد ناتوان است.»
هاینلاین اصرار دارد که بعضی درگیریها فقط از راه توسل به خشونت حل میشوند. در جنگاوران اخترناو آمده است: «خشونت، زور مطلق، بیشتر از هر عامل دیگری در تاریخ مشکل حل کرده است.»
به نظر میرسد که در این کتاب هاینلاین عمداً دارد حرف آسیموف را نقض میکند. نظر هاینلاین در این زمینه تا حد زیادی به این باور او برمیگشت که در آن دوران آمریکا داشت زیادی به چین و شوروی آسان میگرفت. هاینلاین معتقد بود که خشونت راهی موثر برای پایان بخشیدن به درگیری است. در جنگاوران اخترناو آمده است:
وقتی رای میدهید، دارید قدرت سیاسی خود را بروز میدهید؛ دارید از زور استفاده میکنید. دوستان من، زور یعنی خشونت. خشونت والاترین قدرت است و تمام قدرتهای دیگر از آن مشتق میشوند.
با اینکه به نظر میرسد جنگ دنیاها و جنگاوران اخترناو بیانیههای متناقضی دربارهی استعمار صادر میکنند، هردویشان موجودات بیگانه را بهشکلی یکسان به تصویر میکشند: موجودات بیگانه «دگرپنداری» شدهاند؛ آنها بهشکلی حیوانی و ناخوشایند به تصویر کشیده شدهاند. آنها غیرانسانیاند؛ یعنی چیزی غیر از ما.
با توجه به اینکه بیگانگان دگرپنداری شدهاند، مخاطب دلیلی ندارد تا نسبت به آنها حس همذاتپنداری داشته باشد. آنها دشمن، مهاجم و «دیگری» هستند. ویژگیهای حیوانی بیگانگان هرچه بیشتر این ایده را تقویت کرد.
بهطور کلی تصویرسازی از بیگانگان بهشکل موجوداتی با ویژگیهای حیوانی در آثار علمیتخیلی رایج است، ولی گاهی هم برعکس این حکم صادق است.
بخش سوم: پیشتازان فضا و بیگانگان انساننماییشده
برخلاف بیگانگان بهتصویرکشیدهشده در جنگ دنیاها و جنگاوران اخترناو، بسیاری از آثار اولیه بیگانگان را بهشکل موجوداتی شبیه انسان – یا حتی عین انسان – به تصویر کشیدند. مثلاً در مجموعهی جان کارتر مریخی (John Carter of Mars)، اثر ادگار رایس باروز (Edgar Rice Burroughs)، که برای اولین بار به صورت سریالی در سال ۱۹۱۲ منتشر شد، مریخیها از لحاظ ظاهری مثل انسانها هستند، با این تفاوت که رنگ پوستشان فرق دارد و گاهی هم دستهایی اضافه دارند.
در مجموعهی هینیش (Hanish Cycle)، اثر اورسولا کی لگویین (Ursula K. Leguin)، که برای اولین بار در سال ۱۹۶۶ منتشر شد و در دههی شصت و هفتاد ادامه پیدا کرد، گونهی باستانیای از بیگانگان وجود دارند که دیانای یکسان را در طول کائنات پخش کردند. این توضیحی برای این است که چرا بسیاری از موجودات بیگانهای که در طول مجموعه پدیدار میشوند، ظاهری انسانگونه دارند. مشخصاً تکامل یا فرگشت دو گونهی متفاوت بهشکلی یکسان عملاً غیرممکن است، بنابراین ایدهی بیگانگانی که تخم حیاتی یکسان را در کائنات پراکنده کردند منطقی به نظر میرسید.
این توضیح هم شباهت زیادی به توضیحی دارد که در مجموعهی پیشتازان فضا (Star Trek) پیرامون شبیه بودن موجودات هوشمند کهکشان راه شیری داده شده است. پیشتازان فضا در سال ۱۹۶۶ شروع به پخش شد، ولی تازه در دومین سریال پیشتازان فضا، یعنی نسل بعد (The Next Generation) بود که به مسئلهی شباهت موجودات بیگانه به انسانها پرداخته شد.
انسانها، والکانها (Vulkan)، کلینگانها (Klingon) و بسیاری از گونههای دیگر ویژگیهای شبیه به هم دارند. در یکی از اپیزودهای نسل بعد در سال ۱۹۹۳ با عنوان تعقیب (The Chase) فاش شد که همهی بیگانگان شبهانسان ریشه در گونهای یکسان دارند. کلینگانها و کاردسینها (Cardassian) وقتی از این موضوع باخبر میشوند، حاضر نمیشوند آن را قبول کنند و روی برتری خود اصرار میورزند. کاپیتان رامولانی (Romulan = نام نوعی گونهی خیالی) به کاپیتان پیکارد (Picard) میگوید که شاید دو گونه آنقدرها هم که به نظر میرسد با هم تفاوت ندارند.
حتی در شرایطیکه موجودات بیگانه شبیه به انسانها به نظر نمیرسند، نویسندگان اغلب از بیگانگان بهعنوان تمثیلی از گروههای اجتماعی و سیاسی مختلف در جامعهی خودشان استفاده میکنند.
بهعنوان مثال، در پیشتازان فضا: نسل بعد، فدراسیون (The Federation) نماد یوتوپیایی سوسیالیستی است، ولی موجودات بیگانهای که به نام فرنگی (Ferengi) شناخته میشوند و در ابتدا قرار بود جای کلینگانها را بهَعنوان دشمن اصلی فدراسیون بگیرند، نمایندهی سرمایهگذاران یا کاپیتالیستها در دنیای داستان هستند.
در دورهی زمانی سریال، نظام سرمایهداری دیگر وجود خارجی ندارد، چون بهلطف تکنولوژی معضل کمبود کالای مصرفی از بین رفته است. فرنگیها دائماً بهعنوان موجوداتی فاقد اخلاقیات به تصویر کشیده میشوند که حاضرند هر کاری انجام بدهند تا سودی به جیب بزنند. تصویرسازی نظام سرمایهداری در پیشتازان فضا: نسل بعد، تا حد زیادی وامدار دیدگاههای بهشدت ضدکاپیتالیستی جین رادنبری (Gene Roddenberry)، سازندهی سریال است.
جین رادنبری خود را یک انسانگرا (Humanist) حساب میکرد. او از سن پایین مذهب را رد کرد و همیشه دیدگاههای خود را بدون ترس از کسی بیان میکرد. او بیان کرد که پیشتازان فضا چشماندازی بود که او از آینده داشت.
حال بیایید بیگانگان شبهانسانی دیگری را که به نام کاردسینها شناخته میشوند دقیقتر بررسی کنیم. کاردسینها تمثیلی از فاشیستها هستند. آنها گونهای بیگانههراس هستند که از شکنجه دادن دشمنان دستگیرشده واهمه ندارند. کاردسینها خدمتگزاری به دولت خود را والاتر از هر هدفی میدانند، حتی خدمتگزاری به خانوادهی خود. در نظر کاردسینها بزرگترین ارزش قدرت است، بهخاطر همین از ضعفا بیزار هستند. جامعهی کاردسینها بر پایهی سلسلهمراتب قدرت بیچونوچرا بنا شده و آنها دستی هم در مهندسی ژنتیک دارند، شاخهی علمیای که فدراسیون نسبت به آن نظر مثبتی ندارد.
نسبت دادن یک سری دیدگاه و ویژگی رفتاری به بعضی از بیگانگان، اغلب راهی برای نویسندگان بود تا بهشکلی زیرپوستی، انتقادات خود را از بعضی ایدئولوژیها و سیستمهای اعتقادی مطرح کنند. هرچند میتوان ادعا کرد که پیشتازان فضا جزو ظرافتمندانهترین آثار در این زمینه نبود.
بخش چهارم: پایان طفولیت: وقتی بیگانگان ما را تسخیر میکنند
فکر میکنم یکی از دلایلی که انسانها به داستان تعریف کردن دربارهی بیگانگان ادامه میدهند این است که ما از بیگانگان میترسیم. اگر بیگانگان – برخلاف والکانها در پیشتازان فضا – رفتاری دوستانه نداشته باشند، چه بلایی سرمان میآید؟ اگر قصد جانمان را داشته باشند، اگر نتوانیم از خود در برابر آنها دفاع کنیم، اگر بیگانگان زمین را تسخیر کنند و ما دیگر قدرتمندترین گونه روی سیارهی خودمان نباشیم چه اتفاقی میافتد؟
آرتور سی. کلارک (Arthur C. Clarke) در رمان خود «پایان طفولیت» (Childhood’s End) که در سال ۱۹۵۳ منتشر کرد، با رویکرد جالبی به بیگانگان میپردازد. این رمان در پایان قرن بیستم شروع میشود. سفینههای فضایی بزرگی بهطور ناگهانی بر فراز شهرهای بزرگ زمین پدیدار میشوند. آنها اعلام میکنند که برای جلوگیری از منقرض شدن بشریت از این پس کنترل زمین را به دست میگیرند. بشریت هیچ راهی برای مقاومت ندارد. این بیگانگان که با نام اربابان (Overlords) شناخته میشوند، عموماً در امور انسانی دخالت نمیکنند، ولی حضورشان اتفاقی مشکوک باقی میماند.
در اوایل کتاب، دبیر کل سازمان ملل موفق میشود فرم واقعی اربابان بیگانه را ببیند. آنها وعده داده بودند که ۵۰ سال دیگر، پس از اینکه انسانها به حضور آنها روی زمین عادت کنند، فرم واقعی خود را نشان دهند. آن چیزی که دبیر کل میبیند، آنقدر او را وحشتزده میکند که هیچگاه از چیزی که دید صحبت نمیکند.
اربابان جدید واقعاً به زندگی بشریت رونق میبخشند و عصر طلایی جدیدی برای بشریت رقم میزنند. ولی هزینهی این کار از بین رفتن خلاقیت انسانها است. برخی استدلال کردند که اربابان عمداً نبوغ و خلاقیت انسان را در نطفه خفه کردند و باعث شدند جوامع بشری راکد شوند.
اربابان، همانطور که قول دادند، ۵۰ سال پس از ورود به زمین فرم واقعی خود را برملا کردند. آنها شکل شیاطین بودند. آنها روی سرشان شاخ، روی پاهایشان سمهای شکافته، روی شانههایشان بال و پشت سرشان دُم خاردار داشتند.
در رمان آمده است:
بهلطف روانشناسی اربابان، و سالها آمادهسازی محتاطانهیشان بود که فقط چند نفر غش کردند. با این حال تعداد این افراد میتوانست کمتر باشد؛ امکانش بود افرادی سرتاسر دنیا، وحشت باستانی را حتی برای یک لحظهی ناخوشایند در ذهن خود احساس نکنند، پیش از اینکه منطق برای همیشه این وحشت را از ذهن تبعید کند. جای هیچ تردیدی وجود نداشت: بالهای چرمی، شاخهای کوچک، دم خاردار همه سرجایشان بودند. وحشتناکترین افسانه از گذشتهی ناشناخته به حقیقت پیوسته بود. ولی اکنون، این افسانه با لبخندی روی لب و شکوهی آبنوسی، در حالیکه نور خورشید روی بدن تنومندش میدرخشید، پیش آنها ایستاده بود و کودکی انسان در کمال آرامش در آغوشش آرمیده بود.
در نهایت یکی از شخصیتها به نام جن رادریکس (Jan Rodricks) موفق میشود مخفیانه وارد یکی از سفینههای تدارکاتی اربابان شود. رادریکس روی این سفینه ۴۰ سال نوری سفر میکند تا به یکی از سیارات آنها برسد. با اینکه برای او این سفر فقط چند هفته طول میکشد، این مدت زمان روی زمین ۸۰ سال است. این یعنی بیش از ۱۰۰ سال از ورود اربابان به زمین گذشته است. پس از ۱۰۰ سال فرزندان انسان از خود قابلیتهای ذهنی فوقالعادهای نشان میدهند، مثل دورجابجایی (Telekinesis) و روشنبینی (Clairvoyance).
در نهایت اربابان هدف واقعی خود را از آمدن به زمین برملا میکنند: آنها خدمتگزار موجودیتی به نام ذهن برتر (Overmind) هستند. این هوش کیهانی آنها را به زمین فرستاد تا به تکامل گونهی بشر سرعت ببخشند.
در رمان آمده:
ما باور داریم – و این فقط یک نظریه است – که ذهن برتر سعی دارد رشد کند و قدرت خود و آگاهیاش را دربارهی کائنات افزایش دهد. اکنون ذهن برتر تجمعی از گونههای بسیار است و مدتها قبل موفق شد از استبداد جسمیت رهایی پیدا کند. این موجود از وجود موجودات هوشمند در همهجا آگاه است. وقتی میدانست که شما تقریباً آمادهاید، ما را به اینجا فرستاد تا به خواستهاش جامهی عمل بپوشانیم و شما را برای دگردیسیای که اکنون چیزی به موعدش نمانده آماده کنیم.
بهعبارت دیگر، دورهی گونهی انسان – حداقل آنطور که ما آن را میشناسیم – به سر رسیده. در مرحلهی بعدی تکامل، بشریت دیگر از ذهنهای فردیتها تشکیل نخواهد شد، بلکه همهی فرزندانی که به دنیا بیایند، از ذهنی مشترک برخوردار خواهند بود و در نهایت به ذهن برتر ملحق خواهند شد. ذهن برتر هم از بسیاری از تمدنهای باستانی در کائنات تشکیل شده بود که ماهیت فیزیکی خود را پشت سر گذاشته بودند.
در رمان توضیح داده میشود که اربابان نمیتوانند به ذهن برتر ملحق شوند. شخصیتی به نام جورج گرگسون (George Gregson) در اشاره به اربابان میگوید که آنها در بنبستی تکاملی گیر افتادهاند و دیگر نمیتوانند بیش از این پیشرفت کنند. در رمان آمده:
ما با گونهای بزرگ و شکوهمند روبرو بودیم که تقریباً از همه لحاظ از بشر پیشرفتهتر بود؛ ولی این گونه آیندهای نداشت، و خودش هم این را میدانست.
اربابان در واقع نقش گونهای واسطه را ایفا میکردند و کارشان این بود که گونهای دیگر را تربیت کنند تا آمادگی پیوستن به ذهن برتر را پیدا کنند. در نهایت دیگر کودکان روی زمین به دنیا نیامدند و صدها میلیون کودک به قارهای جدا برده شدند.
پس از این اتفاق گونهی قدیمی انسانیت منقرض میشود و گونهی جدید انسانیت آخرین دگردیسی خود را آغاز میکند. فقط جن رادریکس باقی میماند تا آخرین دگردیسی کودکان و مرگ زمین را تماشا کند. او آخرین هومو سیپین باقیمانده است.
همچنان که کودکان فرم فیزیکی خود را پشتسر میگذارند، اتمهای زمین مصرف میشوند. کودکان بهشکل ستون نوری بزرگی درمیآیند که داخل فضا تجزیه میشود. جن با چشمان خود پایان یافتن کار بشر را بهشکل تابش شکوهمند نوری بزرگ تماشا میکند. در رمان آمده:
دیگر رودی در کار نیست. ولی در آسمان تغییری دیده نمیشود. بهزحمت میتوانم نفس بکشم. دیدن ماه در حالیکه آن بالا در حال درخشیدن است عجیب به نظر میرسد. خوشحالم که کاری به آن نداشتند، ولی اکنون بسیار تنها خواهم بود. عجب نوری! از زیر من، از داخل زمین، از بین صخرهها، به سمت هوا میتابد؛ زمین زیر پایم، هر چیزی که دور و برم هست، روشنتر و روشنتر میشود. نور کورکننده است.
وقتی مردم عبارت «حملهی بیگانگان» یا «تسخیر زمین از جانب بیگانگان» را میشنوند، بیگانههای پایان طفولیت اولین تصویری نیست که به ذهنشان میرسد. در این رمان از اسلحههای غولپیکر و مبارزات علمیتخیلی خبری نیست. این رمان ماهیتی فلسفی و اگزیستانسیالیستی دارد، ولی از بعضی لحاظ هم امیدوارکننده است.
اربابان در اصل چوپانهای انقراض بشریت هستند، ولی این انقراض فقط شامل فرم قبلی ما میشود. این انقراض در اصل به تکامل گونه به موجودی والاتر منجر میشود، همانگونه که انقراض شکلهای پیشین بشریت در نهایت به شکلگیری هومو سیپینها منجر شد که از همهی گونههای پیشین پیشرفتهتر بود.
نتیجهگیری
تعداد داستانهایی که با محوریت بیگانگان منتشر شده بسیار زیاد است. من مجبور شدم که دیدی بهشدت گزینشی نسبت به داستانهایی که برای این مقاله انتخاب کردم داشته باشم. وگرنه این مقاله بسیار طولانی میشد.
ایدهی حیات فرازمینی ایدهای است که انسانها نمیتوانند از آن دل بکنند. آیا ما در کائتات تنها هستیم؟ اگر با یک گونهی بیگانه ارتباط برقرار کنیم، چه اتفاقی میافتد؟ آیا آنها رفتاری دوستانه خواهند داشت؟ آیا فرهنگ و تکنولوژی خود را با ما به اشتراک خواهند گذاشت؟ آیا رفتاری خصمانه خواهند داشت و سعی خواهند کرد ما را به سلطهی خود دربیاورند؟ یا از آن بدتر، ما را نابود خواهند کرد تا منابع سیارهیمان را صاحب شوند؟
ایدهی وجود موجودات هوشمند جایی در فضا در آن واحد جالب، وحشتناک و شگفتانگیز است. منتها این وسط احتمالی هم وجود دارد که بهطور عجیبی غمانگیز است: اینکه از بین تمام سیاراتی که در فضا وجود دارند، فقط در سیارهی ما زندگی جریان داشته باشد.
این روزها بیشتر از هر دورهی دیگری باور به وجود بیگانگان بین مردم رایج است. دلیلش هم صرفاً احتمال بالای این مسئله است.
معادلهی ریاضی معروفی به نام معادلهی دریک (Drake Equation) وجود دارد که هدف آن محاسبهی آماری تعداد سیارههایی است که در طول تاریخ کائنات امکان جریان داشتن زندگی در آنها وجود داشته است. طبق این معادله و معیارهای آن کائنات باید پر از زندگی باشد.
با این حال، بعید به نظر میرسد که ما هیچگاه موجود زندهای را ببینیم که خارج از سیارهی ما تکامل پیدا کرده است. کائتات بیش از حد بزرگ است و فاصله بین ستارهها زیادتر از آن است که بتوان بینشان جابجا شد. حتی اگر موفق شویم با سرعت نور حرکت کنیم، چند نسل از عمر انسان طول میکشد تا به بقیهی منظومهها برسیم، چه برسد به کهکشانهای دیگر.
بنابراین پیرامون بیگانگان، تنها چیزی که برایمان میماند، داستانهایی است که دربارهیشان تعریف کردهایم. در بستر علمیتخیلی میتوانیم به سوالهایی که با «چه میشد اگر؟» شروع میشوند بپردازیم. چه میشد اگر میتوانستیم خود را به بیگانگان برسانیم؟ چه میشد اگر بیگانگان میتوانستند خود را به ما برسانند؟ چه میشد اگر بیگانگان دقیقاً مثل ما بودند؟ چه میشد اگر آنها کوچکترین شباهتی به ما نداشتند؟ آیا موجود زندهی بیگانه بهشکلی خواهد بود که حتی بتوانیم بهعنوان «موجود زنده» شناساییاش کنیم؟
تمام موجوداتی که روی کرهی زمین تکامل پیدا کردهاند شباهتهایی با هم دارند؛ مثلاً همهیشان از جنس کربن هستند و از لحاظ ژنتیکی با هم شباهتهایی دارند. موجودی که به یک درخت تکاملی کاملاً متفاوت تعلق داشته باشد، اصلاً چهشکلی به نظر خواهد رسید؟
اینها همه سوالاتی هستند که طی دهههای اخیر، نویسندگان علمی تخیلی سعی کردهاند در داستانهایشان به آنها جواب دهند. که میداند؟ شاید روزی واقعاً با بیگانگان ارتباط برقرار کردیم. باید امیدوار باشیم تا در آن روز، بهعنوان یک گونه در حدی بالغ باشیم تا بتوانیم واکنشی معقول به این اتفاق داشته باشیم.
منبع: کانال یوتوب Quinn’s Ideas