روزی فیلسوفی آلمانی که به بدبینی مشهور بود، کتابی در باب بررسی مسئلهی «خوشبختی» نوشت که شامل توصیههای بسیار حکیمانهای برای در پیش گرفتن یک زندگی سعادتمندانه بود. بسیاری از نویسندگان، او را پیش از نیچه و فروید، بنیانگذار روانشناسی مدرن میدانند. او کسی نیست جز آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم که به «فیلسوف بدبین» نیز معروف است. این شهرت از آنجا ناشی شده است که او معتقد بود «تفکر، آگاهی و عقل جوهر اصلی انسان نیست.» از نظر شوپنهاور عقل و شعور فقط لایهی سطحی وجود ما را تشکیل میدهند و در واقع، افکار ما از عمق وجود و تحت تأثیر انگیزهها و خواهشهای ما به وجود میآیند. این نگرش، اساس ایدهای است که روانشناسی فروید بر آن بنا شده است، اینکه تمام رفتارهای ما تحت تأثیر نیروی غریزهی ما هستند.
شوپنهاور این نیرویِ هدایتکنندهی تمامی افکار و رفتارهای ما را، «اراده» مینامد. اراده، نیرویی کور و ناآگاه است که همواره با تولید امیال بیپایان ما را به بازی میگیرد. بنابراین از نظر شوپنهاور اگر تنها به امیال و خواهشهای متأثر از ارادهی خود تن در دهیم، هرگز به سعادت و آرامش دست نمییابیم. پس چگونه میتوانیم به سعادت و خوشبختی دست یابیم؟
فیلسوف ما، پاسخ خود را در کتابی خواندنی با عنوان «در باب حکمت زندگی» عرضه کرده است. او در کهنسالی و اوج پختگیِ فلسفی، تجربیات و دانش خود را دربارهی زندگی سعادتمندانه با بیانی ظریف، فصیح و طنزآمیز در این کتاب خلاصه کرده است. اما چگونه ممکن است که فیلسوفی بدبین، کتابی درمورد رازهای خوشبختی بنویسد؟ در ادامه به این پرسش پاسخ خواهیم داد و سه عامل مؤثر در خوشبختی بشر را از دیدگاه او، بررسی خواهیم کرد.
«آیا میدانید که تابستان امسال تا چه اندازه برایم پرارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذتهای روحی فراوان گذراندم، که پیش از آن هرگز نمیشناختم… ممکن است روزی نظرم تغییر کند، اما به هر حال اکنون یقین دارم که شوپنهاور نابغهترینِ انسانهاست.»
لئو تولستوی، در نامهای به یکی از دوستان خود در سال ۱۸۶۹
بدبینی و خوشبختی
شوپنهاور امکان سعادت و خوشبختی به مفهوم مثبت آن را نفی میکند. از نظر او «جهان محنتکدهای است که در آن شر بر خیر غلبه دارد. زندگی انسانِ عادی، وضعیتی اسفناک است که در میان دو قطب نوسان میکند: یکسو رنج روحی، درد جسمانی و نیاز قرار دارد که آدمی برای رهایی از اینها میکوشد و هنگامی که خلاصی یافت و به فراغت رسید، در قطب دیگر دچار ملال و بیحوصلگی میگردد و برای رهایی از این وضع به هر وسیلهای متوسل میشود، تا خلأ درونی خود را فراموش کند.» با این نگاه بدبینانهای که شوپنهاور دارد به همان سؤال میرسیم که چگونه او به تألیف کتاب راهنمایی برای زندگی سعادتمند پرداخته است؟ پاسخ این است که او ضمن حفظ بدبینی و با ترک موقت جایگاه فلسفی خود، سعی دارد تا از دیدگاه فردی عادی، در جهان سراسر درد و رنجی که ناگزیر باید در آن زیست، به بررسی امکانات و دورنمای زندگی سعادتمندانه در وضع موجود بپردازد. منظور او از کتاب «در باب حکمت زندگی» ارائهی نوعی هنر زیستن است. این هنر یعنی زندگی را بهگونهای سروسامان دهیم که درحد امکان دلپذیر و همراه با سعادت و خوشبختی باشد.
۳ عامل مؤثر در خوشبختی
شوپنهاور معتقد است که سه عامل سرنوشت انسانها را رقم خواهند زد:
- آنچه هستیم: یعنی شخصیت کلی آدمی که شامل سلامت، نیرو، زیبایی، نوع مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات است؛
- آنچه داریم: مالکیت و داراییهایی از هر نوع؛
- آنچه مینماییم: یعنی چیزی که در نظرِ دیگران هستیم. تصویری که دیگران از ما دارند. عقیدهی دیگران دربارهی ما که به آبرو، مقام و شهرت تقسیم میشود.
تفاوت درمورد آنچه هستیم، تفاوتهایی است که طبیعت میان انسانها ایجاد کرده است و به همین دلیل تأثیر آنها بر خوشبختی یا شوربختی انسان عمیقتر و اساسیتر از تأثیر تفاوتهایی است که توسط خود انسانها تعیین میشوند. تفاوت مابین امتیازاتی واقعی همچون بزرگی روح، مناعت طبع، خوشقلبی و شوخطبعی با امتیازهایی از قبیل شأن، مقام، اصل و نسب، ثروت، دارایی و مشابه اینها، مانند تفاوت میان پادشاه واقعی و هنرپیشهای است که نقش پادشاه را در صحنهی تئاتر بازی میکند.
منشأ درونی خوشبختی
عنصر اساسی برای خوشی آدمی، آن چیزی است که در خود اوست یا در وجودش جریان دارد. به این دلیل که منشأ مستقیم خرسندی یا ناخرسندی او که در ابتدا از احساس، خواست و تفکر او ناشی میشود، در درون اوست، حال آنکه هر آنچه که بیرون از او قرار دارد فقط بهصورت غیرمستقیم بر او تأثیر میگذارد. از این روست که وقایع یا روابط بیرونی یکسان، بر هر شخص تأثیر کاملا متفاوتی دارند و آدمها حتی در محیطی یکسان، در جهانهای متفاوتی زندگی میکنند. به این دلیل که انسان فقط تصورات، احساسات و ارادهی خود را بهطور بیواسطه درک میکند و عوامل بیرونی فقط از طریق اینها بر او تأثیر میگذارند. پس آنچه در درون داریم، نقشی بیبدیل در خوشبختی یا شوربختی ما دارد.
«زخمهایی که از درون بر سعادت ما وارد میشوند، بسیار عمیقتر از زخمهایی است که از بیرون میرسند.»
متودوروس
نگرش؛ عینک خوشبختی یا بدبختی
جهانی که هر شخص در آن زندگی میکند، عمیقا به شیوهی نگرش خود او وابسته است و از این رو به تفاوت ذهنی افراد بستگی دارد؛ و متناسب با این تفاوت؛ فقیر، پوچ، سطحی یا غنی، جالبتوجه و پرمعنا میگردد. مثلاً بعضیها به علت اتفاقات جالبی که در زندگی کسی رخ داده است، بر او رشک میبرند، اما درواقع باید بر نحوهی ادراک او حسرت برند که به آن رویدادها چنان اهمیتی داده و به شیوهای به آنها نگریسته است که توصیفش توجه آدمی را جلب میکند.
میتوانیم این تفاوت در نوع نگاه به وقایعِ روزمره را بهطور ویژهای در هنرمندان و شعرا ببینیم. حتما تاکنون بارها و بارها جویبار و رود را دیدهاید، چه حسی نسبت به آن داشتید؟ چه چیزی را برای شما تداعی میکرد؟ آیا فقط آبی را دیدید که در جریان است؟ آیا دستی در آن فرو بردید و آبی به صورت زدید؟ و …؟ حالا ببینیم که یک هنرمند ممکن است چه نگاهی به جویبار و رود داشته باشد:
حافظ: «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.»
سهراب سپهری: «آب را گل نکنیم، در فرودست انگار کفتری میخورد آب.»
فروغ فرخزاد: «هیچکس در جوی حقیری که به مردابی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.»
عباس کیارستمی: «هیچکس نمیداند جوی باریکی که جاری میشود از دل چشمهای خُرد، قصد دریا دارد.»
شوپنهاور میگوید؛ رویدادی که ذهنی پرمایه را بهشدت به خود جلب میکند، در ادراک ذهن تیرهی فرد عادی، چیزی جز صحنهای پوچ از زندگی روزمره نیست. فرد عادی به جای آنکه به تخیل نیرومند شاعر که توانسته است از رویدادی کموبیش روزمره چنان اثر زیبا و بزرگی بیافریند، غبطه بخورد؛ به علت اتفاق دلپذیری که برای او رخ داده است به او حسرت میبرد. از این رو عامل ذهنی یعنی نگرش هر فرد، بسیار بیشتر از عوامل عینی و بیرونی برای سعادت و لذت انسان، اهمیت دارد.
موهبت سلامتی
سلامتی نیز بخشی از هستی ماست و تأثیری تعیینکننده بر سعادت و خوشبختی انسان دارد. سلامت جسم و روح آنچنان بر همهی موهبتهای بیرونی برتری دارد که گدای تندرست، بهراستی سعادتمندتر از پادشاه بیمار است. مزاجی آرام و شاد که حاصل تندرستی کامل و ساختمان بدنی خوب باشد، شعوری که روشن، زنده و نافذ باشد و درست درک کند، ارادهای که متعادل و نرم باشد و وجدانی آسوده به بار آورد، همهی اینها امتیازاتی هستند که مقام و ثروت هرگز نمیتوانند جای آنها را بگیرند. پس بهتر آن است که درحد امکان بکوشیم تا درجهی بالای سلامت کامل را که شادمانی مانند شکوفهی آن است، حفظ کنیم. بیشتر عناصر طبیعی در فرد سالم مایهی لذت میگردند و برعکس، بدون سلامتی، هیچیک از موهبتهای بیرونی لذتبخش نخواهند بود.
ارزش گوهر ذاتی
«غنای روح تنها ثروت حقیقی است، باقی ثروتها، همه بیشتر موجب زیانند تا سود.»
لوسیان
آنچه آدمی در ذات خود هست، یعنی آنچه که در تنهایی و همیشه با خود همراه دارد، چیزی نیست که کسی بتواند به او اعطا کند یا از او بگیرد. به همین دلیل، این دارایی ذاتی (آنچه هستیم) از هرچه که در تملک اوست یا در انظار دیگران قرار دارد، برای او مهمتر است. از این رو، انسانی که در درون غنی و پرمایه باشد، در تنهایی محض نیز با افکار و تخیلات خود به بهترین نحو سرگرم میشود، حال آنکه تنوع مداوم در معاشرت، ثروت، قدرت، شهرت، نمایشها، تجملات، گردش و تفریح، ممکن نیست که کسالتِ شکنجهآورِ فرد بیمایه را برطرف کند.
کسی که درونی غنی دارد، بیشترِ لذتهایی را که عموم مردم درپی آن هستند، نه تنها زائد، بلکه فقط مزاحم و آزاردهنده مییابد. هنگامی که چشمان سقراط به اشیای تجملی که برای فروش چیده شده بود افتاد، گفت: «چه فراوان است، آنچه بدان نیازی ندارم.» یا امیلی دیکنسون، شاعر آمریکایی که همهی عمر خود را در تجرد و در خانهی پدری زیست، میگوید: «بهشت همان خانهی قدیمی است که هر روز در آن زندگی میکنیم.» کسی که از درون غنی است، از جهان بیرون به چیزی نیاز ندارد جز آن مقدار از استقلال و آزادی مالی که به او فراغت اعطا کند، تا تواناییهای درونی خود را شکوفا کند و تکامل بخشد و از غنای درونی خود بهرهمند شود.
«مال و ثروت فراوان، انواع تجملات، گوهرهای تراشخورده، مرمر، تابلوها، طلا، نقره و جامههای ارغوانی: چه بسیار کسانی که اینها را ندارند و کسانی که هرگز نیازی به اینها ندارند.»
هوراس
ضرورت تعیینِ حد و مرز برای خواستهها
نیازهای انسانی را میتوان به دو گروه کلی تقسیم کرد: ضروریات مثل خوراک، پوشاک و مسکن؛ و دوم نیازهای روانشناختی که از نظر شوپنهاور نه طبیعی هستند و نه لازم: از قبیل جلب توجه، تجمل، ناز و نعمت و جلال و شکوه. که اینگونه نیازها بیپایان هستند و ارضای آنها بسیار دشوار است. اگر نگوییم تعیین مرز آرزوها و خواستههای عاقلانه برایمان ناممکن است، حداقل باید بگوییم آسان هم نیست؛ زیرا رضایت افراد از این لحاظ اندازهی مطلق و مشخصی ندارد و کاملا نسبی است. آدمی اصلا به نعمتهایی که هرگز به فکر داشتن آنها نیفتاده است، نیازی احساس نمیکند؛ بلکه بدون آن هم راضی است، درحالی که فردی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد، به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد، احساس ناخرسندی میکند. پس باید با مشخص کردن آن سبکی از زندگی که قرار است در پیش بگیریم، نیازهای خود را مشخص کنیم. در غیر این صورت ممکن است که وارد بازی «هر چه بیشتر بهتر» شویم و تمام زندگی خود را در اسارت تقلایی بیپایان برای ارضای نیازهای کاذب، هدر دهیم.
اهمیت آنچه هستیم در مقابل آنچه مینماییم
«آنچه کسی را که تشنهی ستایش است، بر زمین میکوبد یا به عرش میبرد، چه ناچیز است.»
هوراس
شوپنهاور معتقد است که به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد، همهی ما بدون استثنا برای نظر دیگران درمورد خود، اهمیت بیش از اندازهای قائلیم، حال آنکه اندک تعمقی نشان میدهد که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تأثیری ندارد. او توصیه میکند که بهتر آن است که این ضعف را تا حدی مهار کنیم و با تعمق لازم و ارزیابی درست از موهبتهای زندگی، در حساسیت بیش از اندازهی خود در قبال نظر دیگران، اعتدال به وجود آوریم، چه آنجا که ما را میستایند و چه آنجا که موجب رنج ما میشوند. زیرا این دو در اساس باهم فرقی ندارند. اگر چنین نکنیم، بنده و بازیچهی نظر دیگران و افکار آنان باقی خواهیم ماند. زندگی ما در درجهی اول و بهطور واقعی در درون پوست خودمان جریان دارد، نه در انظار دیگران و درنتیجه این عوامل درونی، صدها بار برای سعادت و خوشبختی ما مهمتر از آن هستند که دیگران به دلخواه خود در مورد ما چه میاندیشند. اگر بتوانیم خود را از این لحاظ اصلاح کنیم و از اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران دربارهی خودمان، چشم بپوشیم؛ آرامش روح و شادی ما بهطور باورنکردنی بیشتر میشود و در برخورد و رفتار ما استحکام و اطمینان بیشتری به وجود میآید و رفتاری در پیش میگیریم که بسیار آزادتر و طبیعیتر است.
«اگر بنا بود زندگیام وابسته به نظر مساعد دیگران باشد، هرگز ممکن نبود که پا به عرصهی وجود بگذارم، زیرا دیگران برای پراهمیت جلوه دادن خویش، وجود مرا به طیب خاطر انکار میکردند.»
گوته
نتیجهگیری
بنابراین، از نظر شوپنهاور، واضح است که خوشبختی ما چقدر به آنچه هستیم، یعنی به فردیتمان وابسته است، حال آنکه غالبا فقط سرنوشت بیرونی را، یعنی آنچه داریم یا آنچه مینماییم به حساب میآوریم. آنچه هستیم در مقایسه با آنچه داریم و آنچه مینماییم، تأثیر بسیار اساسیتری در سعادت و خوشبختی ما دارد. زیرا آنچه در ذات خود هستیم، بیواسطه بر ما تأثیر میگذارد و دو عامل دیگر بهطور غیرمستقیم و به واسطهی آنچه هستیم بر ما اثر میکنند. پس در نهایت آنچه هستیم، عامل اصلی و حقیقیِ میزان خوشبختی و شادمانی ماست؛ درحالی که دو عامل دیگر همواره در تبدیل و تغییرند، آنچه در ذات خود هستیم، ثابت، پایدار و همواره با ماست. از طرف دیگر ما بر عوامل بیرونی کنترل کمتری داریم. از این لحاظ آنچه در حیطهی قدرت ماست، فقط این است که از شخصیت فطری خود به بهترین نحو استفاده کنیم، بنابراین فقط باید در پی فعالیتهایی باشیم که با شخصیت ما مطابقت دارند و سعی کنیم تا آنچه را که بهطور بالقوه در وجود ماست به شکوفایی و تکامل برسانیم. اگر به جای پرداختن به استعدادهای خود و شکوفا ساختن آنها، به فعالیتهایی بیتناسب با تواناییهای خود بپردازیم، در همهی عمر خود ناخرسند خواهیم بود. بهترین و بزرگترین منبع خوشبختی که هرکس میتواند به آن دست یابد، خود اوست. هر چقدر که آدمی سرچشمهی لذتها را در خود بیابد، همانقدر سعادتمندتر است. خلاصهی کلام اینکه:
«خوشبختی بهآسانی دست یافتنی نیست: یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن.»
شامفور
منبع: در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، انتشارات نیلوفر.
تهیه شده در: chetor.com