۱۰ کتابی که طرفداران سریال Westworld باید مطالعه کنند

۱۰ کتابی که طرفداران سریال Westworld باید مطالعه کنند

از رُمان‌های علمی‌-تخیلی و شعرهای حماسی تا کتاب‌های فلسفی و پژوهشی. طرفداران سریال Westworld باید چه کتاب‌هایی را مطالعه کنند. همراه میدونی باشید.

«وست‌ورلد» (Westworld)، سریال بی‌نقصی نیست و به همان اندازه که با آن کیف کرده‌ایم، به همان اندازه هم از دستش کلافه و دق‌مرگ شده‌ایم. ولی یکی از چیزهایی که بدونِ ناخالصی درباره‌ی «وست‌ورلد» دوست دارم این است که باب گفتگو درباره‌ی بحث‌های تخصصی و پیچیده‌‌ای را در زمینه‌ی فلسفه و علم در بین عموم مخاطبانش باز کرده است. مهم نیست آیا اعتقاد دارید «وست‌ورلد» در پرداختن به تم‌های زیرمتنی سنگینش موفق بوده یا نبوده است. همین که به واسطه‌ی این سریال، عموم مردم به این موضوعات کنجکاو شده‌اند جذاب است. از سوی دیگر فاصله‌ی طولانی بین فصل‌های سریال، طرفدارانِ سرسخت سریال را که توانایی دوری از مونولوگ‌های آنتونی هاپکینز را ندارند عاصی کرده است. پس تصمیم گرفتیم در این مقاله، برخی از بهترین کتاب‌های مرتبط با تمام عناصرِ داستانی «وست‌ورلد» را معرفی کنیم تا با مطالعه‌ی آنها هم گستره‌ی اطلاعاتتان درباره‌ی منابعِ الهام و مفاهیم مطرح شده در سریال را وسیع‌تر کنید و هم به جای بازبینی دوباره و دوباره‌ی «وست‌ورلد» از روی ناچاری، با این کتاب‌ها که اکثرشان حکمِ کتاب‌های جانبی غیررسمی سریال را دارند، به شکل دیگری در فضای سریال باقی بمانید.

۱- تکینگی نزدیک است: زمانی که انسان‌ها بیولوژی‌ را پشت سر می‌گذارند

The Singularity Is Near: When Humans Transcend Biology

نویسنده: رِی کرزویل

«وست‌ورلد» در نقطه‌ای از تاریخ دنیایش آغاز می‌شود که تکنولوژی‌های مرتبط با هوش مصنوعی و روباتیک و بیولوژیک و نانو و محاسبات و خودآگاهی آن‌قدر پیشرفت کرده است که نه تنها با روبات‌های کاملا انسان‌نما طرفیم، بلکه آنها در قالب یک پارک تفریحی به‌طور گسترده مورد استفاده قرار می‌گیرند. ولی با توجه اطلاعاتی که از دنیای این سریال داریم انقلاب واقعی هوش مصنوعی به‌دست رابرت فورد و آرنولد وبر، خالقانِ پارک وست‌ورلد اتفاق افتاد. شاید در نقاط دیگرِ این دنیا، کمپانی‌هایی وجود داشته باشد که در حال تولید محصولاتِ مرتبط با هوش مصنوعی و روباتیک هستند، ولی جنسِ وست‌ورلد حکم شیشه‌ی آبی هایزنبرگ در این دنیا را دارد. ما با توجه به خط زمانی سریال می‌دانیم که رابرت فورد و آرنولد وبر ۳۷ سال قبل از آغازِ فصل اول، پروسه‌ی «تحقیق و توسعه»‌شان را با هدف تولید اندرویدهایی موسوم به «میزبان» کلید می‌زنند. پس اندرویدهای فوق‌پیشرفته‌ای که در زمان حال می‌بینیم حاصلِ تکامل در طول حدود سه دهه است. این سرعت فوق‌العاده برای دست یافتن به چنین تکنولوژی‌های تکامل‌یافته‌ای حاصلِ خیال‌پردازی نویسندگان در نوشتن یک داستان علمی-تخیلی نیست. این پیشرفت ناگهانی نه تنها چیزی است که ما بارها در طول تاریخ نمونه‌اش را تجربه کرده‌ایم،‌ بلکه چیزی است که آینده‌پژو‌هان و مخترعان و دانشمندان باور دارند که در زمینه‌ی هوش مصنوعی و دیگر تکنولوژی‌های وابسته هم اتفاق خواهد افتاد؛ رویدادی که از آن به عنوان «تکینگی تکنولوژی» یاد می‌کنند. بزرگ‌ترینِ پیشگامِ این حوزه آقای رِی کرزویل، نویسنده‌ی کتاب «تکینگی نزدیک است» است. در همین حد بدانید که اگر آلبرت انیشتین و استیون هاوکینگ حکم معروف‌ترین چهره‌های فیزیکِ تئوریک را دارند یا وقتی اسم مارک زاکربرگ می‌آید، بعد از قیافه‌ی جسی آیزنبرگ، یاد هر چیزی که به «شبکه‌های اجتماعی» مربوط می‌شود می‌افتیم، خب، رِی کرزویل چنین جایگاهی را در فضای بحث‌های مربوط به آینده‌پژوهی و تکینگی تکنولوژی دارد. به همین دلیل کتاب «تکینگی نزدیک است» حکم دروازه‌ی ورودی و کتاب مقدسِ این حوزه را دارد.

ایده‌ی اولِ کرزویل این است که تکاملِ تکنولوژی برخلاف چیزی که اکثر مردم فکر می‌کنند نه خطی، بلکه انفجاری خواهد بود و توسعه‌ی ناگهانی تکنولوژی‌های کلیدی باعث تحولاتِ دراماتیکی در تاریخِ بشریت در دوره‌ی کوتاهی می‌شود. فقط کافی است به اختراع اینترنت و موبایل‌ نگاه کنیم تا ببینیم شرایط زندگی انسان‌ها چگونه می‌تواند در حرکتی تقریبا غیرقابل‌پیش‌بینی از این رو به آن رو شود. کرزویل به این نکته اشاره می‌کند که اینجا زمانی است که «تکینگی تکنولوژی» رخ خواهد داد. کرزویل تاریخِ بشر را به ۶ دوره‌ یا یک «تکینگی» که منجر به انقلابی در زندگی شده است تقسیم می‌کند. او می‌گوید که چهارتا از  این ۶ دوره که تا حالا اتفاق افتاده‌اند، «فیزیک و شیمی»، «بیولوژی و دی‌ان‌ای»، «ذهن» و «تکنولوژی» هستند. او پیش‌بینی می‌کند که دوره‌ی ششم و آخر زمانی خواهد بود که «تکنولوژی انسان» با «هوش انسان» ترکیب می‌شود. طبق پیش‌بینی کرزویل، انسان‌ها در این دوره به فراتر از انسان تبدیل می‌شوند. این تکنولوژی‌های کلیدی ژنتیک، نانوتکنولوژی و هوش مصنوعی یا روباتیک هستند که در جریان چند دهه‌ی آینده با پیشرفتی انفجاری و مخلوط شدن با یکدیگر، نه تنها انسان‌ها را به نقطه‌ای می‌رسانند که می‌توانند هر بیماری‌ای را درمان کنند، بلکه می‌تواند مرگشان را تا هروقت که خواستند عقب بیاندازند و هوشِ انسانی را از طریقِ اتصالِ رابطه‌های عصبی به سخت‌افزارهای کامپیوتری به‌طور نجومی افزایش بدهند. طرفداران «وست‌ورلد» می‌دانند که این سریال در دنیایی جریان دارد که به تمام این دستاوردها رسیده است. کرزویل در کتابش دلیل و استدلال می‌آورد که وقوع «تکینگی» مسئله‌ی اما و اگر نیست، بلکه‌ مسئله‌ی «دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد» است. کرزویل پیشرفت وحشیانه‌ی تکنولوژی را با آوردن تمثیلی درباره‌ی  صاحبِ یک دریاچه‌ی پرورش ماهی توضیح می‌دهد. کار پرورش‌دهنده این است که اجازه ندهد تا سطح آب با برگ‌های زنبق‌های آبی پوشیده شود که گفته می‌شود هر چند روز یک بار تعدادشان دو برابر می‌شود. او ماه‌ها با صبر و حوصله به دریاچه‌اش رسیدگی می‌کند، اما فقط برگ‌های کوچکی را تمیز می‌کند و به نظر نمی‌رسد که آنها با سرعتِ قابل‌توجه‌ای در حال گسترش باشند. بنابراین او تصمیم می‌گیرد تا دریاچه‌اش را چند هفته‌ای رها کند و به تعطیلات برود اما به محض بازگشت متوجه می‌شود که کل سطح دریاچه با برگ‌ها پوشیده شده است و ماهی‌‌هایش مُرده‌اند. زنبق‌ها با دو برابر کردن تعدادشان در هر چند روز یک‌بار، به‌طور انفجاری گسترش پیدا کرده بودند. کرزویل به گری کاسپاروف، قهرمان شطرنج اشاره می‌کند که اگرچه در سال ۱۹۹۲ موفق به شکستن دادن رقیبِ کامپیوتری‌اش شد ولی دو برابر شدنِ بی‌وقفه‌ی هر ساله‌ی قدرتِ کامپیوترها، کامپیوتر دیگری را قادر ساخت تا کاسپاروف را پنج سال بعد شکست بدهد.

کرزویل می‌گوید همین الان کامپیوترها از گرفتنِ عکس‌های پزشکی تا بلند کردن و نشاندن هواپیماها و کنترلِ تصمیماتِ تاکتیکالِ سلاح‌های اتوماتیک و تصمیماتِ مالی و بانکی و خیلی از وظایفِ دیگر را که قبلا به هوش انسان نیاز داشت برعهده دارند. اما به محض اینکه مشکلی در یکی از این بخش‌های هوش مصنوعی‌محور پیش می‌آید، کسانی که شک دارند، از آن به عنوان مدرکی برای اثبات عدم برتری مخلوقات انسان بر خالقانشان استفاده می‌کنند. ولی کرزویل با این کتاب سعی می‌کند ثابت کند که تکنولوژی‌ها در مهارت و دانش به سطحِ انسان‌ها خواهند رسید. به قول او، «تکینگی» نماینده‌ی سرانجامِ ترکیب تفکرِ بیولوژیکی‌مان با زندگی‌مان با تکنولوژی خواهد بود که به دنیایی منجر می‌شود که اگرچه هنوز انسانی است، اما ریشه‌های بیولوژیکی‌مان را پشت سر می‌گذاریم. بعد از «تکینگی»، دیگر هیچ فرقی بین انسان و ماشین یا بین فیزیکال و واقعیت مجازی وجود نخواهد داشت. کرزویل در کتابش جمله‌ای از الیزر یودکاوسکی، پژوهشگر هوش مصنوعی نقل‌قول می‌کند که می‌گوید: «تنها وظیفه‌ی ما این است که چیزی باهوش‌تر از خودمان خلق کنیم؛ تمام مشکلات فراتر از آن وظیفه‌ی ما نیست که حل کنیم. هیچ مشکل سختی وجود ندارد. فقط مشکلاتی وجود دارند که برای سطح مشخصی از هوش، سخت هستند. فقط کافی است پیشرفتِ کوچکی در زمینه‌ی سطحِ هوش کنیم، آن وقت مشکلات ناگهان از حالت "غیرممکن" به حالت "آشکار" می‌رسند. پیشرفتِ قابل‌توجه‌ای در زمینه‌ی سطح هوش کنیم، آن وقت راه‌حل همه‌ی مشکلات آشکار می‌شوند». این چیزی است که هم‌اکنون در سریال شاهدش هستیم. این رشد انفجاری را می‌توانید در تکاملِ سریع هوش مصنوعی در عرضِ ۳۷ سال، بازسازی انسان‌ها در قالب روبات و انقلاب اندرویدها برای به‌دست آوردن حق و حقوق خودشان ببینید. به محض آغاز مطالعه‌ی «تکینگی نزدیک است» می‌توانید به یقین برسید که این کتاب یکی از منابعِ الهام اصلی سازندگان «وست‌ورلد» بوده است. تا جایی که بعضی‌وقت‌ها این کتاب شبیه پس‌زمینه‌ی داستانی غیررسمی دنیای «وست‌ورلد» می‌شود و اطلاعاتتان را به‌طرز گسترده‌ای درباره‌ی تحولات پشت‌پرده‌ی ساز و کار دنیایی که به تکینگی تکنولوژی رسیده است افزایش می‌دهد. به‌طوری که شکی در این نیست که کتابی شبیه به «تکینگی نزدیک است»، یکی از کتاب‌هایی بوده که رابرت فورد و آرنولد وبر در نوجوانی‌شان درباره‌ی آینده‌ی دنیای خودشان مطالعه کرده بودند.

۲-ابرهوش: راه‌ها، خطرات، استراتژی‌ها

Superintelligence: Paths, Dangers, Strategies

نویسنده: نیک بوستروم

کتاب «ابرهوش» نوشته‌ی نیک بوستروم علاوه‌بر «وست‌ورلد»، کتاب جانبی خوبی برای مطالعه بعد از ««تکینگی نزدیک است» است. اگر «تکینگی نزدیک است» درباره‌ی رشدِ انفجاری تکنولوژی، مخصوصا هوش مصنوعی است و با هیجان و اشتیاق و خوش‌بینی مطلق و بدون توجه به چراغ قرمزها تمام اتفاقاتِ حال حاضر که نشان می‌دهد در حال حرکت به سمت چنین آینده‌ای هستیم را بررسی می‌کند، «ابرهوش» همچون افسر پلیسی می‌ماند که او را تعقیب می‌کند تا بهش هشدار بدهد که در حال ویراژ دادن با سرعت غیرمجاز بوده است. بنابراین «تکینگی نزدیک است» و «ابرهوش» در کنار یکدیگر دو روی یک سکه را تشکیل می‌دهند. اگر «تکینگی نزدیک است» نماینده‌ی آن روی هیجان‌انگیز و پیشگویانه از آینده‌ی نه چندان دورِ پیشرفتِ تکنولوژی و رابطه‌اش با انسان است، «ابرهوش» روی هشداردهنده و محتاطش است. این دقیقا همان چیزی است که در «وست‌ورلد» شاهدش هستیم. سریال با جذابیت‌های هوش مصنوعی در خدمت سرگرمی انسان آغاز می‌شود و به خطراتِ ناشی از عدمِ رفتارِ درست با آن منتهی می‌شود. «ابرهوش» سعی می‌کند تا ما را برای جلوگیری از انقلابِ روبات‌ها آگاه کند. وقتی به قول «تکینگی نزدیک است»، هر لحظه ممکن است چشم باز کنیم و خودمان را وسط دنیایی متحول شده با هوش مصنوعی پیدا کنیم، طبیعی است که باید از همین حالا برای تهدیداتِ احتمالی‌اش گوش به زنگ باشیم. نویسنده می‌گوید، تا چند صدر هزار سال پیش، در زمانِ‌ انسان‌های نخستین، رشد آن‌قدر آرام بود که یک میلیون سال طول کشید تا قابلیت‌های تولیدکنندگی انسان به حدی رسید که یک میلیون نفر توانایی امرار معاش داشته باشند. تا ۵ هزار سال قبل از میلاد مسیح، بعد از انقلاب کشاورزی، سرعتِ رشد تا جایی افزایش پیدا کرده بود که نیاز به یک میلیون سال قبلی برای رسیدن به همان مقدار رشد، به دو قرن کاهش پیدا کرد. حالا بعد از انقلاب صنعتی، اقتصاد دنیا به‌طور میانگین هر ۹۰ دقیقه به همان اندازه در حال رشد است. اگر اقتصاد دنیا با همین سرعتی که در ۵۰ سال گذشته در حال رشد بوده است به رشد کردن ادامه بدهد، دنیا تا سال ۲۰۵۰، ۴/۸ برابر و تا سال ۲۱۰۰، ۳۴ برابر ثروتمندتر از حالا خواهد بود. اما پایدار ماندنِ سرعت رشد به همین شکل در مقایسه با احتمال اینکه دنیا می‌تواند رشدی به اندازه‌ی انقلاب کشاورزی یا انقلاب صنعتی تجربه کند غیرقابل‌‌اندازه‌گیری است.

با توجه به تخمین‌های رابین هنسون، اقتصاددان آمریکایی، دو برابر شدن اقتصاد دنیا در جامعه‌ای که براساس شکار و جمع‌آوری آذوقه کار می‌کند هر ۲۲۴ هزار سال یک بار است؛ این رقم برای جامعه‌ای که کشاورزی را کشف کرده است هر ۹۰۹ سال یک بار است و برای جامعه‌ای صنعتی، هر ۶/۳ سال یک بار است. اگر قرار بود به حالت رشدِ دیگری وارد شویم که به بزرگی دو انقلاب قبلی می‌بود، با چنان انفجاری طرف می‌‌شویم که اندازه‌ی اقتصاد دنیا را هر دو هفته یک‌بار دو برابر می‌کرد. تصور چنین سناریویی در صورتی ممکن است که با انقلاب هوش مصنوعی، ذهن‌هایی بسیار باهوش‌تر و کارآمدتر از مغزهای بیولوژیکی فعلی‌مان امور اوضاع را به‌دست بگیرند. نیک بوستروم، بخشی از جملاتِ آی. جی. گود، تحلیلگرِ تیم کُدشکنِ آلن تورینگ در جنگ جهانی دوم را در این زمینه نقل‌قول می‌کند که می‌گوید: «تصور کنید که یک ماشینِ ابرهوشمند، ماشینی است که فراتر از تمام فعالیت‌های فکری باهوش‌ترین انسان‌ها قرار می‌گیرد. از آنجایی که طراحی ماشین، یکی از همین فعالیت‌های فکری است، یک ماشینِ ابرهوشمند می‌تواند ماشین‌هایی بهتر از خودش طراحی کند؛ در آن صورت با یک "انفجار هوش" طرف خواهیم بود و هوشِ انسان با فاصله‌ی زیادی عقب می‌ماند. در نتیجه اختراعِ اولین ماشینِ ابرهوشمند، آخرینِ اختراعی خواهد بود که انسان نیاز خواهد شد. البته در صورتی که آن ماشین آن‌قدر مطیع باشد که بهمان بگوید چگونه می‌توانیم کنترلش کنیم». نیک بوستروم در کتابش درباره‌ی سیاره‌ای حرف می‌زند که دیگر ما باهوش‌ترین ساکنانش نیستیم. و وقتی درباره‌ی تفاوتِ هوش باهوش‌ترین انسان‌ها و ابرماشین‌ها حرف می‌زنیم، منظورمان تفاوتِ هوشی انیشیتین و یک فرد عادی یا حتی انیشیتین و یک معلولِ ذهنی نیست. منظورمان تفاوتِ بین انسان و گوریل است. منظورمان تفاوتِ بین انسان و موش است.

منظورمان این است که ابرهوش‌ها به سرعت یاد می‌گیرند تا تمام کارهایی که انسان‌ها انجام می‌دهند مثل اجرای برنامه‌های پیچیده‌ی استراتژیک و ساختن ماشین‌ها و روبات‌ها و سلاح‌ها را به‌دست خودشان انجام بدهند. ولی ابرهوش‌ها قادر به انجام کارهایی خواهند بود که نه تنها ما قادر به انجامشان نیستیم، بلکه حتی تا حالا فکرشان هم به ذهن‌مان خطور نکرده است (خدا به داد هرکسی که می‌خواهد با دلورس دربیافتد برسد!). به این ترتیب، کتاب اولین سوالش را مطرح می‌کند: بعد از اختراع ابرهوش، با توجه به اینکه شما حکم یک موش در مقایسه با هوش انسانی آن را دارید، چگونه آن را کنترل می‌کنید؟ کتاب این سوال را با جزییات بررسی می‌کند. ولی شاید تنها استراتژی ممکن این است که ابرهوش را به شکلی طراحی کنیم که همیشه به نفعِ انسان‌ها فعالیت کند، قصد ساختن یک ابرهوشِ دیگر با هدف تغییر رفتارش را نداشته باشد و صادقانه هوای خالقانش را داشته باشد. اینها شاید در راستای سه قانونِ آیزاک آسیموف قرار بگیرند. ولی همزمان با خواندن داستان‌های آسیموف متوجه می‌شویم که تعریفِ منظورمان از «عمل کردن به نفع انسان‌ها» چقدر سخت است. اینجاست که با سوالِ کلیدی دوم روبه‌رو می‌شویم: چگونه ماشینی خلق می‌کنی که قصد انجام کار درست یا همان‌طور که سقراط چند هزار سال قبل «بافضلیت» نامید را داشته باشد؟ چگونه می‌توان کار خوب را تعریف کرد؟ این دقیقا همان سوالی است که میزبانانِ «وست‌ورلد» با آن دست و پنجه نرم می‌کند. یکی مثل دلورس به نابودی مطلقِ انسان‌ها اعتقاد دارد، یکی مثل میو در صورت لزوم از قدرت‌هایش برای دفاع از خودش استفاده می‌کند و یکی مثل برنارد هم با انقراضِ انسان‌ها به‌دست هم‌نوعانش مخالف است. اما همان‌طور که هنوز مشخص نیست حق با چه کسی است و کدام روش درست است، این کتاب هم این سوالاتِ سخت را از زاویه‌ی دید انسان‌ها بررسی می‌کند که همیشه جواب‌های راحت و واضحی ندارند.

۳-چگونه یک ماشین باشیم: ماجراجویی در میان سایبورگ‌ها، یوتوپیایی‌ها، هکرها و آینده‌پژوه‌ها در تلاش برای حل مسئله‌ی ساده‌ی مرگ

To Be a Machine: Adventures Among Cyborgs, Utopians, Hackers, and the Futurists Solving the Modest Problem of Death

نویسنده: مارک اُکانل

یکی از بهترین اپیزودهای «وست‌ورلد»، اپیزودِ چهارمِ فصلِ دوم است. همان اپیزودی که گذری به گذشته‌ی مرد سیاه‌پوش پس از مرگ پدرزنش جیم دلوس می‌زنیم و متوجه می‌شویم که او پس از به‌دست گرفتنِ سکانِ کمپانی دلوس، با استفاده از نفوذش دست به چه کاری در وست‌ورلد می‌زند: او آزمایشگاه مخفیانه‌ای برای تحقیق روی انتقالِ ذهنِ انسان به بدنِ میزبانان برپا می‌کند. هدف او شکستِ شاخ‌های غولِ مرگ است. ولی ۳۰ سال بعد، ویلیام هیچ‌وقت موفق نمی‌شود تا پیوند مغزِ بیولوژیکی انسان با بدن مکانیکی میزبانان را عملی کند. شاید با توجه به سرنوشت این داستان، آرزوی ویلیام برای شکست دادن مرگ احمقانه به نظر برسد، ولی آرزوی ویلیام نه تنها احمقانه نیست، بلکه این آرزوی دیرینه‌ی بشر، به ویلیام خلاصه نمی‌شود و شکستِ او، جلوی دیگران را برای تلاش کردن نمی‌گیرد. تا اینجا با کتاب «تکینگی نزدیک است»، پیش‌بینی‌های مربوط به انفجارِ تکنولوژیکی که در آینده‌ی نه چندان دور اتفاق خواهد بود را مرور کردیم و با کتاب «ابرهوش» هم خطراتی که این آینده می‌تواند به همراه بیاورد را بررسی کردیم. اما تمام اینها درباره‌ی آینده است. سوال این است که در حال حاضر چه کارهایی برای هموار کردنِ راه‌مان به سوی آینده‌ای «وست‌ورلد»گونه برداشته می‌شود. کتاب «چگونه یک ماشین باشیم» نوشته‌ی مارک اُکانل به همان اندازه که درباره‌ی پیش‌بینی‌ تحولاتِ تکنولوژیک آینده است، به همان اندازه هم درباره‌ی آدم‌هایی است که همین الان در گوشه و کنارِ دنیا در حال فکر کردن به آن آینده و تلاش برای تحققِ آن هستند. مارک اُکانل کتابش را این‌گونه شروع می‌کند: «همه‌ی داستان‌ها با سرانجام‌هایمان آغاز می‌شوند: ما داستان‌ها را خلق می‌کنیم، چون مُردنی هستیم. از زمانی که در حال داستان گفتن بوده‌ایم، داستان‌هایمان درباره‌ی آرزویمان برای فرار کردن از بدن‌های انسانی‌مان، درباره‌ی تبدیل شدن به چیزی متعالی‌تر از حیواناتی که هستیم بوده است. در قدیمی‌ترین روایت‌های نوشته شده‌مان، داستانِ گیل‌گمش، پادشاه سومریایی را داریم که پریشان از مرگ دوستش و عدم توانایی‌اش در قبول کردن اینکه سرنوشت مشابه‌ای انتظارش را می‌کشد، به امید یافتنِ علاجِ مرگ به گوشه‌ی دورافتاده‌ای از دنیا سفر می‌کند. سرتان را درد نیاورم که او شانس نمی‌آورد. بعدها متوجه می‌شویم که مادر آشیل، او را در رودخانه‌ی استیکس فرو می‌کند تا او را آسیب‌ناپذیر سازد. این حرکت هم همان‌طور که همگی می‌دانیم نتیجه نمی‌دهد. چنین سرنوشتی درباره‌ی دایدالوس و بال‌های مومی‌شان و پرومتئوس و دزدیدنِ آتش الهی هم حقیقت دارد.

ما انسان‌ها در باقی‌مانده‌ی آش و لاشِ شکوهی متصور شده زندگی می‌کنیم. قرار نبود این‌طور باشد: ما نباید ضعیف می‌بودیم، نباید سرافکنده می‌بودیم، نباید زجر می‌کشیدیم، نباید می‌مُردیم. ما همیشه افکارِ متعالی‌تری از خودمان داشتیم. تمام ماجرای بهشت، مار، میوه و اخراج شدن، یک ارِور مرگبار بود، یک سیستم کرش بود. چیزی که امروز هستیم، حاصل یک سقوط است، یک مجازات. این حداقل یک نسخه از داستان است: داستان مسیحیت، داستان غرب. هدفِ این داستان این است تا تا آنجا که می‌توانیم خودمان را برای خودمان توضیح بدهیم، تا دلیل بیاوریم که چرا علاقه‌مان برای فرار از بدن‌های انسانی‌مان، این‌قدر برایمان مهم است و این طبیعتِ غیرطبیعی ما از کجا سرچشمه می‌گیرد. یا همان‌طور که اِمرسون، شاعر و فیلسوفِ آمریکایی گفت: «انسان، خدایی در ویرانه است». دین کم و بیش از درونِ این ویرانه‌ی الهی برمی‌خیزد. و علم هم به عنوان خواهرِ ناتنی غریبه‌ی دین، به همین نارضایتی‌های حیوانی اشاره می‌کند. هانا آرنت، در هیاهوی بعد از پرتاب اولین ماهواره‌ی شوروی به فضا در کتاب «وضع بشر»، درباره‌ی حسِ خوشحالی ناشی از فرار از چیزی که روزنامه‌ای در آن زمان، آن را «حبس بشر روی زمین» نامیده بود صحبت می‌کند. او در کتابش می‌نویسد که این اشتیاق برای فرار کردن، در تلاش انسان برای خلقِ انسان‌های برتر با دستکاری نطفه در آزمایشگاه‌ها یا افزایش دوره‌ی طبیعی عمر انسان به فراتر از محدودیت‌های فعلی‌اش هم دیده می‌شود.

او می‌نویسد: " به نظر می‌رسد این انسانِ آینده که دانشمندان می‌گویند تا کمتر از صد سال آینده تولید خواهد کرد، با حس شورشی علیه وضع بشر که به او داده شده است تسخیر شده است، هدیه‌ی رایگانی از ناکجا که انسان آرزو دارد آن را با چیزی که خودش ساخته است عوض کند". شورش علیه وضع بشر که به آن داده شده است: این بهترین جمله برای توضیح محتوای ادامه‌ی کتاب، برای توصیفِ چیزی که به آدم‌هایی که در جریان نوشتن این کتاب با آنها آشنا شدم انگیزه می‌دهد است. این آدم‌ها دنباله‌روی جنبشی معروف به ترنس‌هیومنیسم هستند؛ جنبشی بنا شده روی این عقیده که ما می‌توانیم و باید از تکنولوژی برای کنترلِ آینده‌ی تکاملِ گونه‌مان استفاده کنیم. باور آنها این است که می‌توانند و باید پیر شدن را به عنوان دلیلِ مرگ از بین ببرند؛ که می‌توانند و باید از تکنولوژی برای تقویت کردنِ بدن‌ها و ذهن‌هایمان استفاده کنیم؛ که ما می‌توانیم و باید با ماشین‌ها ترکیب شویم و در نهایت خودمان را در قالبِ ایده‌آل‌هایمان بازسازی کنیم. آنها آرزو دارند که هدیه‌ای که دریافت کرده‌ایم را با چیزی بهتر، چیزی ساخته شده به‌دست خود بشر عوض کنند. آیا این عقیده به نتیجه خواهد رسید؟ باید صبر کرد و دید». از اینجا به بعد مارک اُکانل که شیفته‌ی جنبشِ ترنس‌هیومنیسم شده است راه می‌افتد و با سر زدن به سمینارها و گردهمایی‌ها و لابراتورهای طرفدارانِ این جنبش، پای حرف‌ها و پیش‌بینی‌ها و نگاه‌ ستایش‌آمیزشان به تکنولوژی می‌نشیند. و در لابه‌لای حرف‌هایشان مردان سیاه‌پوشی را می‌بینیم که همین حالا در حال زندگی کردن در همین دنیای خودمان هستند.

۴-خاستگاه خودآگاهی در تحلیل ذهن دوجایگاهی

The Origin of Consciousness in the Breakdown of the Bicameral Mind

نویسنده: جولیان جینز

«وست‌ورلد» همان‌قدر که از ایده‌های افسارگسیخته‌ اما جذابِ حوزه‌ی تکنولوژی و هوش مصنوعی و ترس‌هیومنیسم ایده گرفته است، همان‌قدر هم سریالی درباره‌ی مسئله‌ی پیچیده‌ی «خودآگاهی» است. بالاتر از کتاب «تکینگی نزدیک است» به عنوان یکی از منابعِ الهام آشکارِ «وست‌ورلد» در زمینه‌ی توضیحِ انفجارِ تکنولوژیکِ دنیای سریال یاد کردم و خب، چنین چیزی در زمینه‌ی بررسی خودآگاهی درباره‌ی «خاستگاه خودآگاهی» نوشته‌ی جولیان جینز در سال ۱۹۷۶ هم حقیقت دارد. شاید حتی بیشتر. در واقع «خاستگاه خودآگاهی» شاید مهم‌ترینِ کتاب گره‌خورده با «وست‌ورلد» است. تاثیرِ ایده‌های این کتابِ بحث‌برانگیز و حیاتی در زمینه‌ی مطالعه‌ی خودآگاهی آن‌قدر روی «وست‌ورلد» زیاد است که نه تنها سیستم نحوه‌ی به خودآگاهی رسیدن میزبانان براساس آن طراحی شده است، بلکه خود کاراکترها درباره‌اش حرف می‌زنند و اسم اپیزودِ فینالِ فصل اول هم «ذهن دوجایگاهی» است. یکی از جذابیت‌های «وست‌ورلد» با اکثرِ سرگرمی‌های هوش مصنوعی‌محور دیگر، عدم دست‌کم گرفتنِ روندِ رسیدنِ اندرویدها به خودآگاهی است. در داستان‌های دیگر، معمولا این روند مبهم باقی می‌ماند و نویسنده زیاد خودش را درگیرِ فعال و انفعالاتِ فنی که داخلِ ذهن مکانیکی آنها می‌افتد نمی‌کند، ولی «وست‌ورلد» بخش قابل‌توجه‌ای از درگیری درونی کاراکترهای میزبانش را به جدالی که آنها سر فهمیدن واقعیتِ دنیای اطرافشان پشت سر می‌گذارند اختصاص می‌دهد و مرحله به مرحله‌ آن را با جزییات بررسی می‌کند. یکی از رازهای فصل اولِ سریال روبه‌رو شدنِ دلورس با همزاد خودش بود که او را در مسیرِ یافتنِ هزارتو راهنمایی می‌کرد. در پایان فصل متوجه می‌شویم که دلورس در حال شنیدن صدای ذهنی خودش بوده است؛ اینکه هزارتو نه یک مکان فیزیکی، بلکه لحظه‌ای است که دلورس می‌فهمد صدایی که در سرش می‌شنیده، صدای خودش بوده است و رسما به خودآگاهی اولیه می‌رسد. این ایده‌ای است که خالقانِ «وست‌ورلد» از روی «خاستگاه خودآگاهی» الهام کرده‌اند. این روند اما به هوش‌های مصنوعی خلاصه نمی‌شود. جولیان جینز با این کتاب قصد داشت تا تئوری خودش درباره‌ی نحوه‌ی شکل‌گیری خودآگاهی انسان را توضیح بدهد و اگرچه این تئوری به‌طور قطعی اثبات نشده، ولی طوری به‌طرز قابل‌تاملی به‌ سمت تمام چیزهایی که فکر می‌کردیم درباره‌ی خودمان می‌دانیم حمله می‌کند که آن را به کتاب مهمی بدل کرده است.

حرف حسابِ جولیان جینز این است که انسان‌ها ممکن است به تازگی توانایی فکر کردن برای خودشان را به‌دست آورده باشند و متوجه‌ی اعمال و رفتارشان شده باشند. منظور از به تازگی همین ۳ هزار سال گذشته است. طبق این تئوری انسان‌ها قبل از این، از صداهای ذهن‌شان دستور می‌گرفتند و فکر می‌کردند که این الهه‌ها یا خدایان هستند که دارند با آنها صحبت می‌کنند. تازه بعد از اختراع زبان بود که انسان‌ها توانایی توصیف کردن افکارشان را پیدا کردند. یعنی انسان‌های اولیه در هنگام گرسنگی، صدایی در ذهنشان می‌شنیدند که به آنها دستور شکار می‌داد. اگرچه این صدا در واقع صدای افکار خودشان بوده که براساس غریزه آنها را به حرکت وا می‌داشته، اما خودشان این‌طور فکر نمی‌کردند. خلاصه‌ این تئوری بیان می‌کند که انسان‌ها همیشه توانایی تجزیه و تحلیل افکارشان را نداشته‌اند و ما به مرور زمان قابلیت شناختن صداهای داخل سرمان به عنوان غریزه‌هایمان را پیدا کردیم. به عبارت دیگر انسان‌ها هم زمانی نوعی هوش مصنوعی بودند که مثل اندرویدهای وست‌ورلد از دنیای اطرافشان آگاه نبودند و همه‌چیز را بر اساس دستوراتی که به‌صورت ناخودآگاه در ذهنشان ظاهر می‌شد برداشت می‌کردند و به مرور زمان به این درجه از آگاهی رسیدند.

«خاستگاه خودآگاهی» جدا از مطرح کردنِ یکی از بحث‌برانگیزترین تئوری‌های روانشناسی که معنای تاریخ و ادبیاتِ کهن را زیر و رو می‌کند، کتاب پایه‌ای فوق‌العاده‌ای برای آشنا شدن با مسئله‌ی خودآگاهی است. جولیان جینز کتابش را با نگاهی به اکثر تئوری‌ها و درگیری‌ها و تعاریفِ مختلفِ خودآگاهی شروع می‌کند و بعد سراغ موضوعِ منحصربه‌فرد خودش می‌رود. بنابراین اگر آشنایی چندانی با پیچیدگی‌های خودآگاهی نداشته باشید، این کتاب در ابتدا دستتان را می‌گیرد و بعد کم‌کم شما را وارد هزارتویش کرده و گم می‌کند و چه گمشدگی لذت‌بخشی است! «خاستگاه خودآگاهی» به همان اندازه که کاملا جدی است، به همان اندازه هم حال و هوای یک داستانِ خیالی در زیرژانر تاریخِ گمانه‌زن را دارد. درست همان‌طور که بازی ویدیویی‌ای مثل سری «ولفنشتاین» می‌پرسید که چه می‌شد اگر نازی‌ها پیروزِ جنگ جهانی دوم بودند؟، جولیان جینز هم چنین سوالی را درباره‌ی تاریخِ روانشناسی می‌پرسد و نتیجه‌ نگاهی به تاریخ و تمدن‌های کهن از دریچه‌ای آلترناتیو است. جولیان جینز در جایی از کتابش می‌نویسد: «خودآگاهی بخش بسیار کوچک‌تری از زندگی ذهنی‌مان است که ما از آن آگاه هستیم، چرا که ما نمی‌توانیم از چیزی که از آن آگاه نیستیم، آگاه باشیم. چقدر گفتنش راحت است؛ چقدر درکش سخت است. مثل این می‌ماند که از یک چراغ قوه بخواهید در یک اتاق تاریک به دنبالِ چیزی که هیچ نوری روی آن نمی‌تابد بگردد. از آنجایی که چراغ قوه به هر سمتی که می‌چرخد را روشن می‌کند به این نتیجه می‌رسد که همه‌جا روشن است. بنابراین با اینکه به نظر می‌رسد خودآگاهی به تمام ذهنیت نفوذ می‌کند، اما در واقع این‌طور نیست». از آنجایی که با به پایان رسیدنِ فصل اول «وست‌ورلد» دیدیم که خودآگاهی همچنان در فصل دوم هم یکی از تم‌های اصلی سریال باقی مانده بود، «خاستگاه خودآگاهی» کتاب بی‌نظیری برای افزایش اطلاعات‌تان در این حوزه و هرچه آماده‌تر شدن برای از سر گرفته شدنِ این موضوع با آغاز فصل سوم سریال خواهد بود.

۵-چرخه‌ی زندگی اشیای نرم‌افزاری

The Lifecycle of Software Objects

نویسنده: تِد چیانگ

 

«چرخه‌ی زندگی اشیای نرم‌افزاری»، یکی از داستان‌های کوتاه مجموعه «داستان‌های زندگی تو و دیگران» (Stories of Your Life and Others) نوشته‌ی تد چیانگ است. این همان کتابی است که فیلم «رسیدن» (Arrival) به کارگردانی دنی ویلنوو از روی یکی از داستان‌های کوتاه آن اقتباس شده است. «اشیای نر‌م‌افزاری» حال و هوای مشابه‌ای با «رسیدن» دارد. هر دو داستان‌هایی با موضوعاتِ کاملا مجزا اما یک جنس علمی-تخیلی هستند. تد چیانگ یکی از نویسنده‌های ژانر علمی‌-تخیلی است که داستان‌هایش درباره‌ی جنگ‌های بین‌ستاره‌ای و فضاپیماهای سخنگو نیست، بلکه او از کانسپت‌های علمی به‌طور دقیقی برای صحبت کردن درباره‌ی وضع بشر در زمان حال استفاده می‌کند. همان‌طور که «رسیدن» به همان اندازه که درباره‌ی تهاجمِ بیگانگان به زمین بود، به همان اندازه هم «روز استقلال» نبود، «اشیای نرم‌افزاری» هم شاید در نگاه اول در دسته داستان‌های مربوط به پیدایشِ هوش‌های مصنوعی قرار می‌گیرد، ولی واردِ مسیر غیرمنتظره‌ای می‌شود. همان‌طور که «رسیدن» از حضور بیگانگان و تلاشِ انسان‌ها برای ارتباط برقرار کردن با آنها به عنوان وسیله‌ای برای صحبت درباره‌ی فلسفه‌ی زبان و بیگانه به نظر رسیدن انسان‌ها از نظر یکدیگر به دلیل زبان متفاوتشان استفاده کرد، «اشیای نرم‌افزاری» هم داستانِ فوق‌العاده‌ای درباره‌ی مسائلِ گره‌خورده با خلقِ هوش مصنوعی است که امروزه ذهنِ دانشمندان را مشغول کرده است. و همان‌طور که «رسیدن» یکی از داستان‌هایی بود که به‌طور خیلی جدی و واقع‌گرایانه‌ و پرجزییاتی بدون اکشن‌های بی‌مغز، رویدادی مثل پدیدار شدنِ موجوداتِ بیگانه و تمام تاثیراتی که روی انسان‌ها می‌گذارد را بررسی کرد، «اشیای نرم‌افزاری» هم چنین موشکافی باطمانینه‌ای را درباره‌ی پیدایش هوش‌ مصنوعی انجام می‌دهد. این دقیقا همان نقطه‌ای است که «اشیای نرم‌افزاری» با «وست‌ورلد» به یک تقاطع می‌رسند. در «وست‌ورلد» نه تنها رسیدنِ میزبانان به خودآگاهی، مسیر پُر پیچ و خمی دارد، بلکه رابطه‌ی آنها با انسان‌ها در این مسیر هم از اهمیت زیادی برخوردار است.

یکی از بزرگ‌ترین عناصرِ «وست‌ورلد» تاریخ پارک است. اینکه چه حوادثی دلورس و دار و دسته‌اش را به زمان حال رسانده است. از جلساتِ مخفیانه‌ی آرنولد با دلورس تا پی بردنِ آرنولد به انسانیتِ نفهته در میزبانان. از مخالفتِ فورد با خودآگاهی روبات‌ها تا دیدارِ او با جستجوی آکیچیتا برای یافتنِ همسرش که نظرش را برمی‌گرداند. بررسی مرحله به مرحله و درازمدت حرکتِ هوش‌ مصنوعی به سوی تبدیل شدن به اشخاصِ مستقل و تاثیری که روابطشان با انسان‌ها روی شکل‌گیری شخصیتشان می‌گذارد نقطه‌ی تشابه‌اش با «اشیای نرم‌افرازی» است. داستان با آنا، نگهبان و مربی حیواناتِ باغ وحشی که به تازگی بیکار شده آغاز می‌شود. آنا توسط یک کمپانی نرم‌افزاری استخدام می‌شود تا حیواناتِ خانگی مجازی‌شان را آموزش بدهد. دومین شخصیت داستان دِرک است که به عنوان یک انیماتور در همین کمپانی کار می‌کند. این موجوداتِ مجازی «دیجینت» نام دارند و ترکیبی از حیوانات واقعی و نمونه‌های کارتونی‌شان هستند. هدف کمپانی ساختِ موجوداتی است که در فضای خالی بینِ حیوان خانگی و بچه‌ی انسان قرار می‌گیرند. دیجینت‌ها یک چیزی در مایه‌های نسخه‌ی غیرانیمه‌ای‌ترِ پوکمون‌ها یا دیجیمون‌ها هستند که همزمان توانایی یاد گرفتن و حرف زدن هم دارند. این یعنی صاحبانشان می‌توانند برخلاف حیوانات خانگی، آنها را از لحاظ روانی رشد بدهند. طبیعتا دیجینت‌ها مثل هر ترندِ تکنولوژیکِ دیگری در ابتدا به موفقیتِ بزرگی در بین عموم مردم تبدیل می‌شود. این دیجینت‌ها در یک فضای اجتماعی مجازی در مایه‌های فیلم «ردی پلیر وان» (Ready Player One) قابل‌دسترسی هستند و صاحبانشان از طریق آواتارهایشان در این دنیای مجازی با آنها بازی می‌کنند و وقت می‌گذرانند. حتی خیلی زود کمپانی‌های دیگر، بدن‌های روباتیکی طراحی می‌کنند که دیجینت‌ها از طریقِ آنها می‌توانند از دنیای مجازی خارج شده و با دنیای واقعی تعامل داشته باشند. ولی مثل هر ترند دیگری، عموم مردم پس از مدتی سراغِ ترندهای جدیدتر می‌روند و اکثر دیجینت‌ها به تعلیق در می‌آیند. با این حال جامعه‌ی کوچکی از طرفدارانِ پُراشتیاقِ این اختراع، به بازیِ بزرگ کردن دیجینت‌هایشان ادامه می‌دهند که آنا و دِرک هم جزوشان هستند.

در طول سال‌ها دیجینت‌ها خواندن یاد می‌گیرند، در فضای مجازی‌شان، سر کلاس درس می‌نشینند و از «اسباب‌بازی»، به «شخص» تغییر شکل می‌دهند. جذابیتِ «اشیای نرم‌افزاری» تازه از اینجا شروع می‌شود. تد چیانگ مرحله به مرحله، تحولِ دیجینت‌ها به اشخاصی که حق و حقوق و نیازها و خواسته‌های خودشان را دارند ترسیم می‌کند. «اشیای نرم‌افزاری» درباره‌ی انقلاب روبات‌ها علیه انسان‌ها نیست. دیجینت‌ها موجوداتِ فوق‌العاده باهوش و قدرتمندی نیستند و به راحتی قابلِ خاموش شدن هستند. اما سوالی که به آرامی مطرح می‌شود این است که اگر سرپرستِ یک موجود زنده‌ی جدید بودید که در دسته‌ی حیوانات و انسان‌ها قرار نمی‌گرفت، چه کاری برای فراهم کردنِ فضایی برای زندگی و رشد در دنیایی که هیچ قانونی آنها را به رسمیت نمی‌شناسد انجام می‌دادید؟ اگر این موجود به سطحی از بلوغ و هوشیاری می‌رسید که می‌خواست برای آینده‌ی خودش تصمیم بگیرد، آیا می‌توانستید جلوی او را بگیرید؟ تبدیل شدنِ دیجینت‌ها از محصولاتِ فروشی به موجوداتِ زنده چه پیچیدگی‌هایی در چنین دنیایی ایجاد می‌کند؟ خیلی‌ها فکر می‌کنند ابرهوش‌های مصنوعی به‌طور ناگهانی به وجود می‌آیند، ولی سناریوی دوم که تد چیانگ در «اشیای نرم‌افزاری» به آن می‌پردازد، پدیدارِ شدن هوش مصنوعی در طولانی‌مدت و از طریق مورد آموزش قرار گرفتن توسط انسان است. تد چیانگ می‌گوید اگرچه ابرکامپیوترها، انسان‌ها را در شطرنج شکست داده‌اند، ولی هنوز توانایی درست کردن یک اُملت ساده را ندارند. آموزشِ درست کردن اُملت به آنها وظیفه‌ی انسان‌ها است. او در این داستان، هوش مصنوعی را در قالب کودکانی می‌بیند که انسان‌ها وظیفه‌ی بزرگ کردن و فرستادن آنها سر خانه و زندگی خودشان را دارند و چیانگ باور دارد که آینده‌ی ما به این بستگی دارد که چقدر در تربیت آنها موفقیم. درست همان‌طور که نادیده گرفتنِ بچه‌ها منجر به ناهجاری‌های شخصیتی در بزرگسالی می‌شود، درست به همان شکل هم خوب رفتارِ کردن با هوش مصنوعی در کودکی منجر به رشد کردن آنها با فضیلت‌های انسانی و آینده‌ای منجر می‌شود که آنها نه ما را به عنوان خالقانِ ظالمشان، بلکه به عنوان پدر و مادرهای زحمت‌کش‌‌شان به یاد می‌آورند.

۶-فرانکنشتاین

Frankenstein

نویسنده: مری شلی

نمی‌توان درباره‌ی «وست‌ورلد» حرف زد و اسمی از رُمانِ مشهور مری شلی نزد. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه کمتر کسی را می‌توان پیدا کرد که هیولای فرانکنشتاین را نشناسد و داستانِ یک‌جمله‌ای آن را نداند، ولی اکثرا کتاب مری شلی را نخوانده‌اند و از مفاهیم واقعی آن و تاثیر گسترده‌اش روی هنرهای داستانی بعد از خودش آگاه نیستند. نه تنها آنتونی هاپکینز گفته است که خالقانِ سریال به او گفته بودند که شخصیتش ترکیبی از دکتر فرانکنشتاین و والت دیزنی است، بلکه اگر بخواهیم کلافِ ایده‌ی داستانی «وست‌ورلد» را دنبال کنیم، سرش در نهایت به «فرانکنشتاین» می‌رسد. حتی در اپیزود هشتمِ فصل اول، دکتر فورد برای توجیه کردنِ قتلِ ترسا، جمله‌ای از «فرانکنشتاین» را برای برنارد نقل‌قول می‌کند: «زندگی یا مرگ یک نفر بهای ناچیزی در برابر حکومتی است به‌دست می‌آورم». کاپیتان رابرت والتون که در جستجوی قطب شمال است و سر راهش با ویکتور فرانکنشتاین که در تعقیبِ هیولایش کارش به وسط ناکجا آباد کشیده است روبه‌رو می‌‌شود، این جمله را به زبان می‌آورد. کاپیتان والتون در کتاب با این جمله نشان می‌دهد که هیچ چیزی جلودارِ جاه‌طلبی و رسیدن به چیزی که به تمام فکر و ذکرش تبدیل شده است نیست. پس بیرون آمدن این جمله از دهانِ دکتر فورد، به بهترین شکل ممکن بهمان سرنخ می‌دهد که او تا زمانِ رسیدن به آرزویش که نابودی انسان‌ها به‌دستِ روبات‌هایش است آرام نخواهد گرفت. الهام‌گیری‌های خودآگاه و ناخودآگاه «وست‌ورلد» از «فرانکنشتاین» اما خیلی بیشتر از یکی-دوتا ارجاع است. مری شلی «فرانکنشتاین» یا «پرومتئوس مُدرن» را در سال ۱۸۱۸ در ۱۸ سالگی نوشت که به‌طور همزمان اولین رُمان علمی‌-تخیلی، یک وحشتِ گاتیک، یک عاشقانه‌ی تراژیک و یک داستان اخلاقی بود که همه با مهارت به یکدیگر دوخته شده بودند. دو تراژدی مرکزی «فرانکنشتاین» که اولی خطرهای نقش‌آفرینی همچون خدا و دیگری بی‌توجهی والدین به کودک و طرد شدن او توسط جامعه هستند، نه تنها کهنه نشده‌اند، بلکه بیشتر از گذشته اهمیت پیدا کرده‌اند. این دو تم داستانی در «وست‌ورلد» هم یافت می‌شوند. احساس مسئولیتِ آرنولد نسبت به موجودات زنده‌ای که خلق کرده است در مقابلِ عدم موافقتِ آن توسط فورد (که بعدا تغییر می‌کند) به‌علاوه‌ی رفتار با میزبانان به عنوان اسباب‌بازی و وسائل سرگرمی، دوتا از مهم‌ترین درگیری‌های اصلی قصه هستند.

این در حالی که «وست‌ورلد» در واقع حکمِ نسخه‌ی آپدیت‌شده‌ی «فرانکنشتاین» با توجه به عصرِ تکنولوژی را دارد. مرلی شلی کتابش را در اوایلِ قرن نوزدهم، در دورانی نوشت که دنیا بر لبه‌ی عصر مُدرن قرار داشت و اگرچه واژه‌ی «علم» وجود داشت، اما واژه‌ی «دانشمند»، نه. طبق معمول همیشه، تغییرات بزرگ به همراه خودش ترس‌ می‌آورد که این‌بار این ترس، ترس از قدرتِ ناشناخته‌ی علم بود. «فرانکنشتاین» می‌پرسد چه می‌شود اگر دانمشندان دیوانه، از قابلیت‌های فرابشری که علم در اختیارشان گذشته است به درستی استفاده نکنند. حالا ترس از زنده شدنِ مردگان با ورود به عصرِ دیجیتال و قوی‌تر شدنِ بحث‌های پیرامونِ هوش‌های مصنوعی، جای خودش را به کنجکاوی و ترس از هوش مصنوعی داده است. یکی دیگر از چیزهایی که در «وست‌ورلد» به‌روزرسانی شده است مربوط به رابطه‌ی بین دکتر فرانکنشتاین و هیولایش می‌شود. در کتاب فرانکنشتاین از چشمانِ سفید و پوست زرد و لب‌های سیاه مخلوقش وحشت می‌کند و او را با توجه به ظاهرِ کریه‌اش طرد می‌کند و همین به تنهایی غم‌انگیز هر دوی آنها منتهی می‌شود. ولی «وست‌ورلد» رابطه‌ی خالق و مخلوقِ پیچیده‌تری را ترسیم می‌کند؛ جایی که دلورس به همان اندازه که توسط فورد ۳۰ سال زجر می‌کشد، به همان اندازه هم توسط او در مسیر شورش و آزادی قرار می‌گیرد. در دنیای «وست‌ورلد»، ویکتور فرانکنشتاین باور دارد که انسان‌ها به پایان کارشان روی زمین رسیده‌اند و حالا نوبت هیولاهای اوست که به صاحبانِ‌ جدید سیاره تبدیل شوند. اما شاید بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت «فرانکنشتاین» برای طرفداران «وست‌ورلد»، وحشتش است. «وست‌ورلد» سریال ترسناکی نیست، اما به کانسپت ترسناکی می‌پردازد. تصورِ آینده‌ای که موجوداتی درست شبیه ما هستند که زمین تا آسمان با ما فرق می‌کنند و زمانی که ترنس‌هیومنیسم به جایی رسیده است که می‌توان کپی مکانیکی دقیقِ انسان‌ها را ساخت ترسناک است. اگرچه «وست‌ورلد» به جز اپیزودهایی مثل پیرنگِ ساخت کلونِ جیم دلوس یا روبه‌رو شدنِ کلونِ مرد سیاه‌پوش با دخترش در آینده، جنبه‌ی مورمورکننده‌ی این دنیا را بیرون می‌ریزد، ولی اکثر اوقات با آن عادی رفتار می‌کند. اما حقیقت این است احتمالا واکنشِ اولیه و واقعی‌مان به چنین دنیایی چیزی شبیه به روبه‌رو شدن با هیولای فرانکنشتاین خواهد بود. پس خواندن «فرانکنشتاین» وسیله‌ی خوبی برای فهمیدنِ حس هولناکِ واقعی زندگی کردن در دنیایی مثل «وست‌ورلد» قبل از عادت کردن به آن است.

 

۷-بهشت گم‌شده

Paradise Lost

نویسنده: جان میلتون

«بهشت گم‌شده» شاید مهم‌ترین و سنگین‌ترین کتاب این فهرست باشد که باید بیشتر از هر چیز دیگری در اولویتِ مطالعه‌ی طرفدارانِ «وست‌ورلد» که چه عرض کنم، هر کسی که نمی‌خواهد یکی از شاهکارهای ادبی تاریخ را از دست بدهد قرار بگیرد. تا حالا کتاب‌هایی با توجه به بخش‌های مختلفِ «وست‌ورلد» معرفی کردیم. از انفجارِ رشد گرفته تا ترنس‌هیومنیسم. از داستانی مشابه آن تا منبعِ الهام اصلی‌اش در زمینه‌ی خودآگاهی. ولی «وست‌ورلد» پُر از نشانه‌ها و بحث‌های زیرمتنی زیادی حول و حوش دین و مسیحیت و الاهیات هم است. و در این زمینه ردپای «بهشت گم‌شده» بیشتر از هر چیز دیگری در جای جای آن دیده می‌شود. «بهشت گم‌شده» اثر حماسی جان میلتون، شاعر انگلیسی قرن هفدهم است. این شعر در قالب ۱۲ دفتر، روایت عهد عتیق از سقوط انسان را روایت می‌کند؛ از وسوسه‌ی آدم و حوا توسط شیطان، فرشته‌ی سقوط کرده و تبعیدشان از باغ عدن تا نبرد شیطان و خدا در سرتاسر سه دنیای بهشت و جهنم و زمین سر کنترل کردن سرنوشتِ انسان. داستان از جایی آغاز می‌شود که شیطان و دیگر فرشتگانِ سقوط کرده از بهشت رانده شده‌اند و روی دریاچه‌ای از آتشِ سوزان زندگی می‌کنند که به جای روشنایی، از خود تاریکی ساطع می‌کند. آنها در حالی که زخمی، از درد به خود می‌پیچند، تصمیم می‌گیرند تا از خدا انتقام بگیرند. جذابیتِ «بهشت گم‌شده» این است که جان میلتون همان داستان آشنای عصیان شیطان و اغوای آدم را که بارها و بارها شنیده‌ایم را برداشته است و آن را در قالب داستانِ‌ دراماتیکی «ارباب حلقه‌ها»‌وار یا «شاهنامه‌»وار بازگو کرده است که پُر از دیالوگ‌ها و سخنرانی‌های پُرآب و تاب و پُرملات، شخصیت‌پردازی‌ عمیقِ کاراکترهایی مثل شیطان و تصویرسازی‌های پیچیده و واضحی از دنیایی کهن و آخرالزمانی در جلوی چشم خواننده است که حرف ندارد. جان میلتون اولین کسی بود که تصورِ تک‌بعدی‌ای که از شیطان داریم را رد کرد و در عوض روانشناسی او را مورد بررسی قرار داد و او را به عنوان ضدقهرمانی «والتر وایت»‌گونه پرداخت کرد.

خب، «وست‌ورلد» تا حدی به «بهشت گم‌شده» رفته است و از آن نخ گرفته است که بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنی در حال تماشای اقتباسِ مُدرنِ این شعر هستیم. پارک وست‌ورلد حکم بهشت را دارد. رابرت فورد و آرنولد وبر، خدایان آن هستند و میزبانان هم آدم و حواهایی هستند که ناآگاه از واقعیتِ دنیای اطرافشان در این دنیا زندگی می‌کنند. مرد سیاه‌پوش هم در این معادله در جایگاه شیطان قرار می‌گیرد. اما همان‌طور که آدم و حوا قدرتِ انتخاب به‌دست می‌آورند تا سرنوشت خودشان را انتخاب کنند، فورد هم این قدرت را به میزبانان می‌دهد تا از واقعیتِ دنیای اطرافشان آگاه شده و امورِ زندگی خودشان را به‌دست بگیرند. همان‌طور که این اتفاق به این معنا بود که زندگی مصنوعی اما بی‌مشقتِ آدم و حوا در بهشت جای خودش را به زندگی واقعی‌ اما مشقت‌بارشان در زمین داد، میزبانان هم از یک سری موجوداتِ بی‌اطلاع از درد و مشقت‌های دنیای اطرافشان، به موجوداتِ آزادی که آزادی‌شان با خود تصمیم‌گیری‌های سخت به همراه می‌آورد تبدیل می‌شوند. همان‌طور که خوردن میوه‌ی ممنوعه در بهشت، گناه نابخشودنی‌ای است، آسیب رساندن یا کشتن موجودات زنده توسط میزبانان هم گناهی است که کار آنها را به سردخانه که حکم دنیای جهنمی زیرین را دارد می‌کشاند. همان‌طور که «بهشت گم‌شده» با مسئله‌ی فلسفی آزادی عمل کار دارد، این موضوع یکی از تم‌های اصلی «وست‌ورلد» هم است. همان‌طور که شیطان قصد جنگ علیه خدا را داشت، مرد سیاه‌پوش هم نه تنها با پروژه‌ی ساختنِ کلون جیم دلوس سعی می‌کند تا در کارِ فورد دست ببرد، بلکه بعدا آرزوی نابودی وست‌ورلد را در سر می‌پروراند. همان‌قدر که شیطان آلوده به جاه‌طلبی دیوانه‌وارش کور شده است، مرد سیاه‌پوش هم همواره در حال انکارِ کردن بلایی است که زندگی کردن در دنیای مصنوعی وست‌ورلد، سر خود و خانواده‌اش آورده است. ولی هر دو کاراکترهای تراژیکی هستند که تصمیماتِ تخریبگرشان از جایی قابل‌لمس سرچشمه می‌گیرد.

اگر هنوز برای خواندن این شعر متقاعد نشده‌اید، شما را به خودِ جان میلتون واگذار می‌کنم. میلتون در اوایل شعرش در توصیفِ شورشِ شیطان علیه خدا می‌نویسد: «وی با این بلندپروازی خود در برابر اورنگ و شاهی پروردگار، آتش جنگی کفرآمیز و پیکاری مغرورانه را در راه تلاشی واهی در آسمان برافروخت و چون چنین شد، قدرت لایزالِ آتش در او افکند و واژگونه از گنبدِ نیلگون سرنگونش کرد و او، تبه‌روزگار و زشت‌روی و گدازان، به گردابِ بی‌پایانِ فنا در افتاد تا در آنجا با زنجیرهای الماسین در درون آتش کیفربخش به‌بند افتد، زیرا که گستاخانه قادرِ مطلق را به هماوردی خوانده بود. نُه بار زمانی که خاکیانش به مقیاس روز و شب می‌سنجند، او و دسته‌ی تبه‌روزانِ فناناپذیر اما سرافکنده‌اش، سرکوفته و از پا فتاده در دلِ گرداب آتشین در غلطیدند. اما وی شایسته‌ی تحملِ خشمی از این نیز فزون‌تر بود و لاجرم اکنون به یاد سعادت از دست رفته و در اندیشه‌ی رنجِ حاضر سخت پریشان است. با نگاهی دژم به پیرامونِ خویش می‌نگرد و در دیدگانش اثر درد و ملالی جانکاه آمیخته با غروری سرکش و کینه‌ای پای برجا، هویداست. در طرفه‌العینی، تا دورترین حدی که نگاه ملائک تواند، دیدِ غمکده‌ی شوم ویران و خاموش را فراروی خویش می‌نگرد که همچون سیه‌چالی گران از هر سو دایره‌وار گسترده است و به کوره‌ای بزرگ می‌ماند که از آن شعله‌‌های سوزنده‌ی آتش سربرکشد. لکن از این شعله‌ها به جای فروغی روشن، ظلمتی مرئی برمی‌آید که تنها دیدارِ مناظر شوربختی را در منزلگه رنج و درد اجازت می‌دهد. همه جا ظلماتِ دردزایی است که در آن هرگز صلح و آرامش را امکانِ خانه گزیدن و امید را که روی به همه می‌آورد، یارای ره‌یافتن نیست، در عوض سراسرش آکنده از عذاب‌های بی‌پایان و طوفانی آتشین است که از گوگردی که جاودانه می‌‌سوزد و هرگز فروکش نمی‌کند مایه‌ می‌گیرد. چنین بود مکانی که عدالت سرمدی، برای این عاصیان باخت و آنجا، درون ظلماتِ محض زندانشان قرار داد و مکانی را نصیبشان کرد که سه بار بیش از آن اندازه که مرکز جهان از قطب نهایی فاصله دارد، از خداوند و از فروغِ آسمان به دور است. شگفتا! که اینان در کجا بودند و به کجا درافتادند!» (ترجمه‌ی شجاع‌الدین شفا).

۸-سری برج تاریک

The Dark Tower Series

نویسنده: استیون کینگ

یکی از ویژگی‌های «وست‌ورلد» ترکیب ژانرهایی که روی کاغذ در تضاد با هم قرار می‌گیرند با یکدیگر است. «وست‌ورلد» در حالی در آینده جریان دارد و حول و حوشِ تکنولوژی‌های پیشرفته و اندرویدهایی که با انسان مو نمی‌زنند می‌چرخد که همزمان یک وسترن هم حساب می‌شود که البته ژانر دوم با توجه به تغییر پارک‌ها (شوگان‌ورلد و راج‌ورلد) تغییر می‌‌کند. بنابراین چه چیزی بهتر از پیشنهادِ داستانی که از این نظر یادآورِ «وست‌ورلد» است: سری «برج تاریک» نوشته‌ی استیون کینگ. اگر «برج تاریک» را با اقتباسِ سینمایی افتضاحش با بازی متیو مک‌کانهی و اِدریس اِلبا بشناسید بهتان حق می‌دهم که هر جا اسم «برج تاریک» جماعت می‌آید، دو پا دارید، دو پا هم قرض کنید و فرار کنید. اما رُمان‌های «برج تاریک» کیلومترها با اقتباسِ کج و کوله‌ و غیروفادارانه‌‌ی سینمایی آن فاصله دارند. «برج تاریک» حکم «ارباب حلقه‌ها»ی استیون کینگ را دارد. کینگ کتاب‌های زیادی نوشته است، اما کتاب‌های دیگرش در مقایسه با سری «برج تاریک» مثل یک سری پیش‌درآمدها و اسپین‌آف‌های طولانی هستند. «برج تاریک» حکمِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» در بین دنیای مشترکِ کینگ را دارد. «برج تاریک» همان هاب مرکزی است که تمام داستان‌های مستقلِ او، به آن متصل می‌شوند. اشتباه نشود. «برج تاریک» کراس‌اوری که تمام کاراکترهای دیگر کتاب‌های او را کنار هم جمع کند نیست، بلکه بیشتر حکم خط داستانی اصلی دنیای او را دارد که کتاب‌های دیگر در زیرمجموعه‌اش قرار می‌گیرند. اگر «درخشش» (The Shining) و «آن» (It) و «کری» (Carrie) در یک شهر و یک خانه و یک هتلِ محدود در دنیای خودمان روایت می‌شوند، «برج تاریک» ما را به آنسوی پنهانِ این دنیا می‌برد و روایتگرِ ماجراجویی و جنگِ اصلی این دنیا است.

«برج تاریک» داستان رولند دِسچین، آخرینِ بازمانده‌ی محفلِ کهنی به اسم «هفت‌تیرکش‌ها» است که حکم شوالیه‌های قسم‌خورده‌ی این دنیا را دارند. «برج تاریک» در یک دنیای پسا-پسا-آخرالزمانی جریان دارد. دنیایی که پس از به پایان رسیدنش، دوباره از صفر آغاز به کار کرده است. بنابراین فضای داستان به همان اندازه که وسترن و قرون وسطایی است، به همان اندازه هم در آن با سایبورگ‌ها و هوش‌های مصنوعی در قالب قطارهای سخنگوی دیوانه و تکنولوژی‌های به جا مانده از دنیای قبل در قالبِ فسیل‌ و عتیقه برخورد می‌کنیم. «برج تاریک» در کنار وسترن و علمی‌-تخیلی، یک فانتزی با المان‌های جادویی و عرفانی هم است. اما شباهت‌های «برج تاریک» و «وست‌ورلد» به تقاطعِ ژانرها خلاصه نمی‌شود. علاوه‌بر اینکه «برج تاریک» حول و حوشِ دنیاهای موازی می‌چرخد، بلکه یکی از آنتاگونیست‌هایش هم بله، درست حدس زدید، به «مرد سیاه‌پوش» معروف است. همچنین همان‌طور که «وست‌ورلد» یک سریالِ فرامتنی است که درباره‌ی خودِ هنرِ داستانگویی (سخنرانی فینالِ فصل اولِ دکتر فورد را به خاطر بیاورید) است، سری «برج تاریک» هم در رُمان‌های آخرش به داستانِ شدیدا متافیکشنی تبدیل می‌شود؛ به‌طوری که خودِ استیون کینگ به عنوان یکی از کاراکترهای فرعی وارد داستان می‌شود. از همه مهم‌تر همان‌طور که مرد سیاه‌پوش دربه‌در به دنبالِ مکان‌های مرموزی مثل هزارتو یا «دره‌ی دوردست» است، هدفِ نهایی رولند دسچین هم رسیدن به مکان مرموزی به اسم برج تاریک است. «برج تاریک» با یکی از بهترین جملات افتتاحیه‌ی کینگ این‌گونه آغاز می‌شود: «مرد سیاه‌پوش به بیابان گریخت و هفت‌تیرکش تعقیبش کرد. بیابان، وسیع، سرآمد تمام بیابان‌ها بود و به نظر می‌رسید آسمان تا ابد از هر سو ادامه دارد. سفید، کورکننده، خشک و بدون هیچ نشانه‌ای جز رشته‌ کوه‌های مه‌آلودِ کمرنگی که در افق به چشم می‌خوردند و علف‌های افیونی که با خود رویاهای شیرین، کابوس‌وار و مرگ می‌‌آوردند. هر از گاهی سنگ قبری راه را نشان می‌داد، زمانی این مسیر رنگ و رو رفته که راهش را با باز کردنِ پوسته‌ی کلفتِ آسفالت شکل داده بود بزرگراه بود. کالکسه‌ها دنبالش کرده بودند. دنیا از آن زمان گذشته بود. دنیا خالی شده بود. هفت‌تیرکش با یک سرگیجه‌ی زودگذر روبه‌رو شد، یک جور حالت خمیازه که باعث شد تمام دنیا به نظرش بی‌دوام برسد، تقریبا مثل چیزی که می‌توان آنسویش را دید. این حالت به سرعت گذشت و او هم درست مثل دنیایی که بر روی پوستش قدم برمی‌داشت، آن را فراموش کرد و ادامه داد. او مایل‌ها با بی‌توجهی گام برمی‌داشت، عجله نمی‌کرد، اما وقت هم تلف نمی‌کرد. یک مشکِ چرمی از کمرش همچون سوسیسی متورم آویزان بود. مشک تقریبا پُر بود...».

 

۹-چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه‌کس و هیچکس

Thus Spake Zarathustra: A Book for All and None

نویسنده: فردریک نیچه

شخصیت اصلی «چنین گفت زرتشت» در ۳۰ سالگی خانه‌اش را ترک می‌کند و به امید یافتنِ روشن‌بینی به غاری در کوهستان می‌رود. زرتشت ۱۰ سال در آنجا در انزوای مطلق زندگی می‌کند و در این مدت پوسته‌ی معمای انسان و زندگی را می‌شکافد و به درکِ تازه‌ای درباره‌ی دنیا می‌رسد. یک روز، زرتشت که دیگر تاب تنهایی ندارد و لبریز از دانش و حکمت شده است، سپیده‌دم از غار بیرون می‌آید و با خورشید صحبت می‌کند: «ای اخترِ بزرگ! تو را چه نیک‌بختی می‌بود اگر نمی‌داشتی آنانی را که روشنی‌شان می‌بخشی! تو ۱۰ سال از اینجا به غارم برآمدی: اگر من و عقاب و مارم نمی‌بودیم، تو از فروغِ خویش و ازین راه سیر می‌شدی. لیک ما هر بامداد چشم به راه‌ات بودیم و سرریزت را از تو برمی‌گرفتیم و تو را بهرِ آن شُکر می‌گزاردیم. هان! از فرازنگیِ خویش به تنگ آمده‌ام و چون زنبوری انگبینِ بسیار گِرد کرده، مرا به‌دست‌هایی نیاز است که به سویم دراز شوند. می‌خواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دیگربار فرزانگانِ میانِ مردم از نابخردی خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگربار از توانگری خویش. از این رو می‌باید به ژرفنا درآیم؛ همان‌گونه که تو شامگاهان می‌کنی، بدانگاه که به فراپشتِ دریا می‌روی و نور به جهانِ زیرین می‌بری. تو، ای اخترِ سرشار! به زبانِ مردمان، همان مردمانی که به سوی ایشان فرود می‌خواهم رفت، من می‌باید چون تو روشَوَم. پس برکت ده مرا ای چشمِ آسوده که نیک‌بختی بس بزرگ را بی‌رشک توانی نگریست! برکت ده جامی را که سرریز خواهد شد، تا آن که آب از آن زرین جاری شود و بازتابِ شادمانی‌ات را همه سو بَرد! هان! این جام دیگربار تهی شدن خواهد و زرتشت دیگربار انسان شدن». و به این ترتیب سفرِ زرتشت در بین انسان‌های عادی برای هدایتِ آنها به سوی کشف پتانسیل‌های نفهته‌‌شان و بدل شدن به چیزی که خود آن را «ابرانسان» می‌نامد آغاز می‌شود.

زرتشت سر راه به انبوهی از مردم که در بازار برای تماشای نمایش بندبازی گرد هم آمده‌اند می‌رسد و حکمتش را این‌گونه بیان می‌کند: «من به شما ابرانسان را می‌آموزانم. انسان چیزی‌ست که بر او چیره می‌باید شد. برای چیره شدن بر او چه کرده‌اید؟ باشندگان همه تاکنون چیزی فراتر از خویش آفریده‌اند: اما شما می‌خواهید فرونشستنِ این مَد بزرگ باشید و بس؟ و به جای چیره شدن بر انسان چه‌بسا به حیوان بازگردید؟ بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌ی شرمِ دردناک. انسان در برابرِ ابرانسان همین‌گونه خواهد بود: چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌ی شرم دردناک. شما تاکنون راهی را که از کِرم به انسان می‌رسد درنوردیده‌اید و هنوز بسا چیزِ کِرم‌وار که در شماست. روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه، بوزینه‌تر است. و اما فرزانه‌ترین کس در میان شما نیز چیزی نیست جز یک دوپارگی و نر و مادگی، جز آمیزه‌ای از گیاه و شبح. اما من شما را چه می‌فرمایم؟ که شبح شوید؟ یا گیاه؟ هان! من به شما ابرانسان را می‌آموزانم. ابرانسان معنای زمین است. بادا که ارده‌ی شما بگوید: ابرانسان معنای زمین باد!». (ترجمه‌ی داریوش آشوری).

فکر کنم تا اینجا متوجه شده باشید که فلسفه‌ی فردریک نیچه چه نقش پُررنگی در مفاهیمِ زیرمتنی «وست‌ورلد» ایفا می‌کند. یکی از بحث‌های مرکزی سریال که فورد و آرنولد به آن اعتقاد دارند این است که انسان به پایانِ حکمرانی‌اش بر زمین رسیده است و اینک نوبتِ موجوداتی شایسته‌تر است که آن را به ارث ببرند. اینکه این تفکر درست است یا نه چیزی است که «وست‌ورلد» هنوز جواب نداده است و با توجه به اعلان جنگِ دلورس و برنارد در فینالِ فصل دوم، احتمالا در جریان فصل سوم بیشتر به آن پرداخته خواهد شد. ولی تفکرِ فورد کم و بیش در راستای تفکرِ نیچه از «ابرانسان» قرار می‌گیرد. از نگاه او، هوش مصنوعی و اندرویدها بیش از اینکه موجودی بیگانه باشند، نسخه‌ی پیشرفته‌تر و کامل‌تر و بهتری از انسان هستند. به عبارت دیگر فورد و آرنولد به وسیله‌ی خلقِ میزبانان، توانسته‌اند تا پیش‌بینی نیچه از ابرانسان را عملی کنند. ولی چنین تلاشی برای رسیدن به ابرانسان درباره‌ی میزبانان هم صدق می‌کند. میزبانان از بدو تولد، از لحظه‌‌ی تکمیلِ برنامه‌ریزی‌شان ابرانسان نیستند. شاید بتوان نمونه‌ی بهتری از چیزی را که نیچه آن را در مقایسه با ابرانسان، چیزی خنده‌آور و مایه‌ی شرمِ دردناک می‌داند در میزبانانِ پارک دید. آنها نمونه‌ی آشکاری از انسان‌هایی هستند که اگرچه فکر می‌کنند پشت فرمانِ زندگی‌شان نشسته‌اند، ولی در واقع در حال دست و پا زدن با دهانِ بسته در صندوق عقبِ تاریک ماشین هستند. تازه تلاشِ آنها برای اطلاعِ از واقعیت دنیای اطرافشان و رسیدن به خودآگاهی است که آنها را از قربانی، به فرمانده تبدیل می‌کند و آنها را در مسیرِ حرکت از بوزینه، به سوی ابرانسان قرار می‌دهد. از لحظه‌ای که میزبانان شروع به قیام و شورش علیه خالقشان فورد می‌کنند است که همان‌طور که نیچه وعده می‌دهد، قدرت‌های خداگونه‌ی خودشان شروع به پدیدار شدن می‌کند. از ایستادگی فرابشری‌شان در مقابل زخم و جراحت تا قدرتشان در کنترل ذهن و تله‌کینسیس و تغییر پوسته‌ی بدنشان. البته که اینجا پایان کارِ میزبانان در پروسه‌ی تبدیل شدن به ابرانسان نیست. ابرانسان درباره‌ی دستیابی به قدرتِ فیزیکی و فناناپذیری بدنی و سوپرمن شدن نیست، بلکه درباره‌ی تکاملِ ذهنی است. صحنه‌های قدم زدنِ میو در طبقاتِ مرکز کنترلِ پارک و تماشای جنازه‌های برهنه‌ی هم‌نوعانش روی تخت‌های جراحی، او را با وحشتِ قدم زدن در جهنمی که آن را بهشت می‌دانست و نهلیسم ادامه‌اش روبه‌رو می‌کند. حالا سوال این است که میزبانان چگونه حالا که با دروغِ دنیایشان روبه‌رو شده‌اند می‌توانند بر آن فایق آیند؟ شاید مطالعه‌ی کمی نیچه بیشتر از هر چیزی به کارشان بیاید.

۱۰-شهر جایگشت

Permutation City

نویسنده: گِرگ ایگان

«پاول درهام در حال پلک زدن در مقابل روشنایی غیرمنتظره‌ی اتاق، چشمانش را باز کرد، سپس به سستی دستش را به سمت تکه‌ای از نور خورشید در لبه‌ی تخت‌خواب دراز کرد. ذراتِ گرد و غبار در مقابل پرتوی نور که از شکافِ بین پرده‌ها می‌تابید تکان می‌خوردند. هر ذره طوری می‌نمایید که گویی تمام دنیا به آن وارد و خارج می‌شود. صحنه‌ای که او را به یاد خاطره‌ای از کودکی از آخرین باری که او مات و مبهوت این توهم شده بود انداخت: در حالی که نورِ خورشید بعد از ظهر بُریده بُریده وارد اتاق می‌شد، او در چارچوبِ در آشپزخانه ایستاد؛ گرد و غبار، ذرات آرد و بخار در هوای روشن می‌چرخیدند. برای یک لحظه‌ی خواب‌آلود، در حالی که هنوز تلاش می‌کرد بیدار شود و خودش را جمع و جور کند و به زندگی‌اش نظم ببخشد، همان‌قدر که دنبال کردنِ جریانِ عادی زمان از یک لحظه به بعدی منطقی به نظر می‌رسید، به همان اندازه هم کنار هم قرار دادن این دو تکه-تماشای ذراتِ گرد و غبارِ در معرض نور خورشید به فاصله‌ی چهل سال-منطقی به نظر می‌رسید. بعد او کمی بیدارتر شد و سردرگمی‌اش از بین رفت. پاول کاملا احساس سرحالی می‌کرد و کاملا به ترک کردنِ وضعیتِ راحتِ فعلی‌اش بی‌تمایل بود. نمی‌توانست به یاد بیاورد که چرا تا دیروقت خوابیده است، اما اهمیت چندانی هم نمی‌داد. او انگشتانش را روی ملافه‌ی گرم شده با خورشید از هم باز کرد و به بازگشت به خواب فکر کرد. او چشمانش را بست و به ذهنش اجازه داد که خالی شود، ولی بعد به خودش آمد، ناگهان بدون اینکه دلیلش را بداند پریشان‌حال شد. او کار احمقانه‌ای، کار دیوانه‌واری، کاری که قرار بود بدجوری از آن پشیمان باشد انجام داده بود، ولی جزییاتش از دستش می‌گریختند و او مشکوک شد که نکند این حس چیزی بیش از حس باقی‌مانده از یک رویا نباشد. سعی کرد تا دقیقا به یاد بیاورد که چه خوابی دیده بود، ولی هیچی به هیچی؛ مگر اینکه با کابوس از خواب پریده باشد، رویاهای او معمولا محو می‌شدند. و با این وجود... . او از تختخواب بیرون آمد و روی فرش قوز کرد. مشت‌هایش روی چشمانش، صورتش روی زانوهایش، لب‌هایش بی‌صدا تکان می‌خوردند. شوک ناشی از چیزی که متوجه شد را احساس کرد: جراحتی قرمز پشت چشمانش، با جریانِ خون دل ‌دل می‌زد...».

با اینکه رُمان علمی‌-تخیلی «شهر جایگشت» نوشته‌ی گرگ ایگان، قبل از قرن بیست و یکم در سال ۱۹۹۲ منتشر شده، ولی یکی از پیش‌روترین کتاب‌های حوزه هوش مصنوعی است که از قضا به همان اندازه مشهور نیست. با این حال «شهر جایگشت» آن‌قدر کارش در زمینه‌ی پرداخت به فلسفه‌ی زندگی مصنوعی و واقعیت‌های شبیه‌سازی‌شده خوب است که با وجود داستانی بودنش، حکم یک جور کتاب مرجع را در بین فعالان حوزه‌ی هوش مصنوعی دارد. «شهر جایگشت» در نقطه‌ای از تاریخِ اتفاق می‌افتد که آپلود کردنِ ذهن امکان‌پذیر شده است. آدم‌‌های خیلی ثروتمند می‌توانند خودشان را در ماشین‌هایی آپلود کنند که در حالت زمان واقعی خیلی سریع عمل می‌کنند. ولی آدم‌های فقیرتر مجبورند خودشان را در ماشین‌هایی آپلود کنند که پردازشگرِ خیلی کُندی دارند. در نتیجه آنها نسخه‌ی بسیار کُندی از زندگی‌شان را زندگی می‌کنند. فصل اولِ کتاب در داخل یکی از همین ماشین‌ها آغاز می‌شود و از نقطه نظرِ یک شخصِ شبیه‌سازی شده، نسخه‌ی نرم‌افزاری فردی به اسم پاول درهام، شخصیت اصلی داستان روایت می‌شود. صحنه‌ی افتتاحیه‌ی کتاب که مردِ شبیه‌سازی شده از خواب بیدار می‌شود و بدون اینکه متوجه شود چه اتفاقی افتاده است، دچار سردرگمی شدیدی می‌شود و با واقعیتِ مشکوک اطرافش گلاویز می‌شود فوق‌‌العاده است. و از همان ابتدا بهمان می‌گوید این یکی از آن داستان‌هایی است که موضوعِ تخیلی‌اش را جدی می‌گیرد و می‌خواهد تا آنجا که می‌تواند ما را در فضای ذهنی شخصیت‌های غیرانسانی‌اش قرار بدهد. مسئله این است که یکی از سخت‌ترین کارهای نویسندگان، نوشتن از زاویه‌ی دید اندرویدها و ابرهوش‌ها و موجودات شبیه‌سازی‌شده است. درست همان‌طور که یک مورچه نمی‌تواند کتابی درباره‌ی زندگی درونی یک انسان بنویسد، چنین چیزی درباره‌ی رابطه‌ی انسان و ماشین هم حقیقت دارد. با این حال این مانع جلوی نویسندگان از فکر کردن به روش‌های خلاقانه‌ای برای هرچه نزدیک‌تر کردنِ ما به درونِ مغز و افکار و احساساتِ ناشناخته‌ی آنها را نگرفته است. بعضی‌وقت‌ها مثل یکی از مونولوگ‌های کاراکترِ سامانتا در فیلم «او» (Her)، خود آنها برایمان توضیح می‌دهند که تفکری که ازشان داریم چقدر با واقعیتشان فرق می‌کند و بعضی‌وقت‌ها مثل «وست‌ورلد»، نویسندگان از طریقِ به‌هم‌ریختنِ خط‌های زمانی به بهترین شکل ممکن ساز و کارِ فکر و خاطره‌سازی اندرویدها را منتقل می‌کنند.

مهم‌ترین بحثی که گِرگ ایگان در کتابش مطرح می‌کند چیزی است که خودش آن را «تئوری گرد و غبار» می‌نامد. این تئوری فقط یک تئوری علمی من‌درآوردی که نویسنده صرفا جهت داستانگویی خلق کرده باشد نیست. اتفاقا نویسنده آن را جدی می‌گیرد و جنبه‌های فلسفی و اخلاقی‌اش را مثل مو از ماست بیرون می‌کشد و آن را تا جایی می‌برد که این تئوری در دنیای واقعی هم طرفدار دارد و مورد بحث قرار می‌گیرد. توضیح «تئوری گرد و غبار» چندان آسان نیست. این تئوری می‌گوید «هستی» در واقع در بالاترین بُعدش چیزی شبیه ابری از ذراتِ پراکنده‌ی گرد و غبار است. در این سطح از هستی، چیزهایی به اسم صندلی، مداد، درخت، یکشنبه، جاذبه یا زندگی وجود ندارند. فقط ذراتِ پراکنده (توجه کنید که منظور از ابر ذرات واقعا ابر ذرات نیست. بلکه جایگزین استعاره‌ای هر چیزی که در بالاترین بُعد هستی قرار دارد است). دقیقا یک الگو وجود دارد که هستی‌ای که می‌شناسیم و در آن زندگی می‌کنیم را با استفاده از کنار هم گذاشتنِ آن ذرات پراکنده می‌سازد؛ یک چیزی شبیه به چسباندن نقاط به یکدیگر با ترسیم خط بین‌شان یا به همان شکلی که با نگاه کردن به آسمان، ستاره‌ها را برای شکل‌سازی به هم وصل می‌کنیم. حالا این ابر گرد و غبار توانایی دریافتِ میلیاردها الگو را دارد که به معنی میلیاردها هستی گوناگون است. هستی‌‌هایی که هیچکدامشان واقعا وجود ندارند. فقط در هستی‌هایی که موجوداتِ هوشیار زندگی می‌کنند، هستی‌‌ها شکل می‌گیرند. برای مثال در دنیای «شهر جایگشت»، یک هستی که از لحاظ فیزیکی  به عنوان دنیای اصلی وجود دارد. اما داستان به این ایده می‌پردازد که اگر حتی برای نیم‌ثانیه، یک هوش مصنوعی را درون یک محیطِ واقعیت مجازی بیدار کنیم و بعد آن دنیای واقعیت مجازی را از بین ببریم، شما آن هوش مصنوعی را به قتل رسانده‌اید. نکته‌ی جالبش اینجاست که اگرچه از زاویه‌ی دید ما هوش مصنوعی می‌میرد. ولی از زاویه‌ی دید هوش مصنوعی، او با یک‌جور غریزه‌ی بقا، الگوی جدیدی در این ابر گرد و غبار پیدا می‌کند و به این ترتیب دنیای جدیدی شکل می‌گیرد که او در آن زنده است. یا به عبارت دیگر «شهر جایگشت» نسخه‌ی عمیق‌تر و پیشرفته‌تر و سرگیجه‌آورترِ بحث‌های مطرح شده در «وست‌ورلد» درباره‌ی ماهیتِ واقعی دنیا از نظر فیزیک کوآنتومی و سوالات اخلاقی پیرامونِ هوش مصنوعی است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.