در آستانهی آغاز پخش فصل هشتم «مردگان متحرک»، ۱۰تا از بزرگترین مشکلات حال حاضر سریال را که فصل هشتم باید از آنها دوری کند فهرست کردهایم.
اگرچه همهی سریالهای تلویزیون شاهکارهای بینقصی نیستند که فصل به فصل پیشرفت کنند و با اینکه همیشه این امکان وجود دارد که یک سری تصمیمات اشتباه باعث افت کیفیت یک فصل نسبت به قبلیها شود، اما معمولا یا این افت کیفیتها آنقدر فاحش نیستند که بهطور کلی لذت سریال را از بین ببرند یا سازندگان دست به کار میشوند تا آنها را برای فصلهای بعدی برطرف کنند. اما این موضوع تاکنون دربارهی «مردگان متحرک» (The Walking Dead) برعکس بوده است. سریال پرچمدار حال حاضر شبکهی ای.ام.سی از فصل چهارمش بهطرز تابلویی در سراشیبی قرار گرفته است (حالا بماند که افت واقعی سریال از پایان فصل اول اتفاق افتاد). اما نه تنها سازندگان تغییری در این روند نمیدهند و از اشتباهاتشان درس نمیگیرند، بلکه کوچکترین امیدی هم در زمینهی تغییر این وضعیت اسفناک دیده نمیشود. شاید فصلهای پنجم و ششم اپیزودهای ضعیف متعددی داشتند، اما حداقل شامل چندتا اپیزود قابلتوجه هم میشدند. اما اوج سقوط سریال در فصل هفتم رقم خورد. جایی که سریال رسما دستش را رو کرد. اینکه این سریال برای داستانگویی و سرگرمی ساخته نمیشود، بلکه سازندگان دست به هر ترفند و حقهی شرمآوری برای کش دادن داستان و سوءاستفاده از بدترین تکنیکهای داستانگویی برای بازگرداندن تماشاگران میزنند. اینکه سریالی بتواند ۱۶ اپیزود آزگار تماشاگران را دور بگرداند و بعد از ۱۶ ساعت در زمینهی شخصیتپردازی و قصهگویی هیچ دستاوردی نداشته باشد، اتفاقی است که فکر میکنم فقط «مردگان متحرک» به آن دست پیدا کرده باشد.
نکتهی خطرناک ماجرا این است که وقتی مشکلات سریال از یک حدی میگذرند مثل یکجور بیماری واگیردار اپیزودهای آینده را هم آلوده میکند. این یعنی «مردگان متحرک» برای اینکه به روزهای اوجش برگردد کار بسیار بسیار سختی در پیشرو دارد. مثل آدمی میماند که تازه وقتی مبتلا به یک بیماری مرگبار شد به فکر تغییر سبک زندگیاش میافتد که معمولا خیلی دیر است. اما خیلیها فکر میکنند فصل هشتم زمانی است که سریال بالاخره بعد از چند فصل متوالی سرگردانی، کمی از خود گذشتهاش را پیدا میکند. بنابراین تصمیم گرفتم تا برخی از بزرگترین مشکلات حال حاضر سریال را که فصل هشتم باید از آنها دوری کند فهرست کنم. آره، فیلمبرداری و کارهای پسا-تولید فصل هشتم کم و بیش تمام شده و این مطلب قرار نیست تاثیری روی کار سازندگان بگذارد، اما این مطلب بیشتر حکم یادآوری را دارد. یادآوری اینکه آخرینباری که بهطور موقت با سریال خداحافظی کردیم از چه چیزهایی گله و شکایت داشتیم و فصل هشتم برای موفقیت باید به فکر بهبود چه بخشهایی باشد (اسپویلر آلرت: همهی بخشها!).
۱۰- تمرکز روی کاراکترهای بیاهمیت
تعداد بالای کاراکترهای یک سریال به مقدار خفنتر بودنِ یک سریال نمیافزاید. از آن مهمتر این است که نویسنده باید پتانسیلِ کاراکترهایش را بشناسد. بعضی کاراکترها برای تبدیل شدن به ستارهی سریال ساخته شدهاند و برخی دیگر در قالب یک شخصیت فرعی حضور تاثیرگذارتری دارند. اما خدا نکند نویسنده فرق این دو را فراموش کند. این یکی از بزرگترین مشکلات فصل هفتم بود: تمرکز بیش از اندازه روی افراد اشتباه. ما «مردگان متحرک» را به خاطر دار و دستهی اصلی ریک دوست داریم. از کارول و میشون و مگی گرفته تا دریل و مورگان. اصل داستانگویی میگوید که تمرکز داستان باید روی ستارهها باشد و شخصیتهای فرعی هم در کنارش به آرامی مورد پرداخت قرار بگیرند. یا تمرکز داستان باید روی ستارهها باشد و نویسندگان هر فصل یکی-دوتا کاراکتر جدید هم به جمع آنها اضافه کنند. اما فصل هفتم این اصل را بهطرز بدی برعکس کرده بود. حالا در فصل هفتم با کاراکترهای فرعیای روبهرو شدیم که یک شبه قرار بود جای ستارههای اصلی سریال را پر کنند. اما حقیقت این است که چهقدر هم سریال سعی کند زور بزند، این کاراکترها آنقدر از خصوصیات شخصیتی عمیقی بهره نمیبرند که توانایی به دوش کشیدن سریال را به تنهایی داشته باشند. در نتیجه کسانی مثل پدر گابریل را داشتیم که در عرض چند اپیزود از یک خیانتکار ترسو به یک تیرانداز خفن تبدیل شد. یا مثلا یکی از بدنامترین اپیزودهای تاریخ سریال فقط و فقط به سفر و ماجراجوییهای تارا به منطقهی «اقیانوسکنار» اختصاص داشت. در حالی که کل قابلیت این کاراکتر به پراندن شوخیها و تیکههای باحال خلاصه شده است.
چنین چیزی دربارهی ساشا هم صدق میکرد. شخصیتی که بیش از اندازه به درگیری درونیاش وقت اختصاص پیدا کرده بود. از آنجایی که رابطهی عاشقانهی او و آبراهام در نیامده بود، هرچه نویسندگان تلاش میکردند تا او را به خاطر مرگ آبراهام، ناراحتتر و انتقامجوتر به تصویر بکشند، قضیه خندهدار میشد. چون مثل ساخت یک آسمانخراش بدون پیریزی اصولی میماند. اما بدون شک جایزهی بدترین سوءاستفاده از شخصیت فرعی در فصل هفتم به روزیتا میرسد. روزیتا از لحظهای که در اواخر فصل چهارم معرفی شد تا اواسط فصل ششم در بهترین حالت چیزی بیشتر از یک کاراکتر نمایشی نبود. یک دختر زیبا اما سرسخت در لباسی غیرمناسب برای آخرالزمان که آن اطراف میپلکید و هر از گاهی یک زامبی هم ناکار میکرد. نکتهی مثبتش این بود که او شاید نفعی نداشت اما ضرری هم نمیرساند. اما فصل هفتم یکدفعه تصمیم گرفت روزیتا را به یکی از عناصر اصلی داستانش تبدیل کند. طبیعتا نتیجه خوب پیش نرفت و روزیتا در تلاش برای انتقام گرفتن از نیگان به روشهای مختلف (مثل استفاده از یک گلوله) به کاراکتر اعصابخردکن و نفرتانگیزی تبدیل شد و قبلا بهطور مفصل در نقد اپیزودهای هشتم و چهاردهم فصل هفتم دربارهی تضادهای شخصیتی رفتار روزیتا حرف زدم. پس اولین کاری که فصل هشتم باید انجام دهد این است که جایگاه ستارهها و شخصیتهای فرعیاش را بشناسد و اگر هم میخواهد کاراکتر جدیدی را به ستارههای اصلی اضافه کند، برنامهی ویژهای برایش ترتیب ببیند. نه اینکه صرفا یک اپیزود را به کاراکتری اختصاص بدهد که تاکنون هیچ اهمیتی بهش نمیدادیم.
۹- عدم استفاده از شخصیتهای پتانسیلدار
نکتهی جالب ماجرا این است که فصل هفتم بعد از سلاخی نیگان پتانسیل زیادی برای تمرکز روی شرایط روانی شخصیتهای اصلیاش داشت، اما ترجیح داد این وقت را سر کاراکترهای فرعی تلف کند. یک نمونهاش خیانتی بود که نویسندگان در فصل هفتم در حقِ مگی کردند. بزرگترین مشکل مرگ گلن این بود که تاثیر محکمی روی ادامهی فصل نداشت. یکی از کاراکترهایی که مرگ گلن واقعا باید روی او تاثیر میگذاشت همسرش مگی بود. همسر باردارش که او را دیوانهوار دوست داشت و از قضا هر دوی پدر و خواهرش را بهطرز وحشتناکی از دست داده بود. سرِ هرشل، پدر مگی توسط فرماندار قطع شد. خواهرش هم درست لحظاتی قبل از دیدار دوبارهشان کشته شد و جمجمهی شوهرش هم درست جلوی رویش توسط یک چوب بیسبالِ سیمخاردار له و لورده شد. عقل میگوید مگی باید بعد از تمام فاجعههایی که پشت سر گذاشته است در کانون توجه نویسندگان قرار بگیرد. اما مگی در کمال تعجب مورد فراموشی قرار گرفته بود و یکجورهایی کلا توسط سریال نادیده گرفته شده بود. لحظاتی هم که با مگی میگذرانیم، شخصیت او تحت شعاع گرگوری، رهبر بیارزش هیلتاپ قرار میگرفت. این در حالی بود که او مجبور بود زمانهای جلوی دوربینش را با شخصیتهای بیاهمیتتر و ضعیفتری مثل ساشا و انید و عیسی (که این آخری شخصیتش از کستینگ بدی ضربه خورده) تقسیم میکرد. با اینکه فصل هفتم میبایست به داستان بیرون آمدن مگی از دل غم و اندوه و افسردگی و ناامیدی و تبدیل شدن به انتقامجوی شوهرش از نیگان اختصاص میداشت، اما سریال این وظیفه را در اختیار ریک گذاشت. در عوض ما یکعالمه نیگان، مقدار زیادی دوایت، چند کیلو یوجین و روزیتا و اندکی ریک و میشون داشتیم و تقریبا از نظر مگی صفر بودیم. این در حالی بود که شخصیتهای اصلی دیگری مثل کارول و مورگان هم از قوسهای شخصیتی بدی رنج میبردند. رفت و برگشت این دو کاراکتر بین دنیای خشونت و پایبند ماندن به کُدهای اخلاقیشان از آن خطهای داستانیای بود که صرفا برای درجا زدن این کاراکترها در طول فصل هفتم در نظر گرفته شده بود و هیچ نقش دیگری نداشت.
۸- تعداد زیاد جامعههای بازماندگان
این یکی از همان مشکلاتی است که فکر میکنم حتی کسانی که از وضعیت حال حاضر سریال راضی هستند هم با آن موافقاند. روزی روزگاری، «مردگان متحرک» دربارهی گروهی بازمانده در دل دنیایی وسیع و گسترده بود. دنیایی تقریبا خالی از انسانهای دیگر اما بدونشک سرشار از زامبیهای وحشی. این بازماندگان در جریان سفرهای بیهدفشان برای یک روز بیشتر زنده ماندن ممکن بود با آدمهای دیگری برخورد کنند. بعضی از آنها مثل خانوادهی هرشل آدمهای خوبی بودند که البته از رازهای ترسناکی محافظت میکردند و بعضی دیگر جنایتکارانِ پیچیدهای مثل فرماندار. بازماندگانمان بعضیوقتها با راهزنها روبهرو میشدند و ممکن بود یک روز خودشان را دستبسته در مقابل تیغ چاقوی سلاخی یک سری آدمخوار پیدا کنند. نکته این بود که بازماندگانمان به هر ترتیبی که شده این ایستگاههای بینراهی را پشت سر میگذاشتند و سفر خستهکنندهشان در جاده را از نو شروع میکردند. بنابراین وقتی ریک در یکی از صحنههای بهیاماندنی سریال در آن طویلهی تاریک و در حالی که صدای هیاهوی طوفان و باران از بیرون به گوش میرسید برای اعضای گروهش سخنرانی کرد و گفت: «ما مردگان متحرک هستیم»، ذوق کردیم. چون تا آن لحظه واقعا همینطور بود. آنها از نظر بیچارگی و سرگردانی و گرسنگی و تنهایی و بیخانمانی فرقی با واکرها نداشتند. اما از یک جایی به بعد یکدفعه معلوم شد که نه. ریک و گروهش بیشتر از اینکه مردگان متحرکِ خالی باشند، مردگان متحرکی هستند که در خانههایی با آب آشامیدنی لولهکشیشده زندگی میکنند و بدون نگرانی از کمبود بنزین، با ماشین رفت و آمد میکنند. حالا با سریالی طرفیم که همان بلایی که سر بازیهای «رزیدنت ایول» افتاد سرش آمده است. سریالی که با عناصر قوی بقا و گشت و گذار کارش را شروع کرده بود (رزیدنت اویلهای اولیه) حالا به سریالی فاقد عناصر بقا و با مقدار زیادی اکشن تغییر شکل داده است (رزیدنت ایول ۶).
دیگر به پایان روزهایی رسیدهایم که بازماندگانمان تا مدتها با چهرهی جدیدی برخورد نمیکردند و از پیادهروی در جنگلهای تکراری عاصی میشدند و نمیدانستند که چندتا آدم زندهی دیگر در فراتر از دیدشان وجود دارند. حالا علاوهبر الکساندریا، هیلتاپ را داریم؛ منطقهای که تشکیل شده از کشاورزان و دامدارانی که زیر نظر گرگوریِ بزدل زندگی میکنند. «پادشاهی» را داریم که توسط سیاهپوستی که شکسپیرگونه حرف میزند و یک ببر دستآموز دارد رهبری میشود. «اقیانوسکنار» را فراموش نکنیم که از یک سری زنان دیوانه پر شده است که به هرچیزی و هرکس ناشناسی که بهشان نزدیک شود شلیک میکنند. البته بروبچههای زبالهدانی را نمیتوان فراموش کرد که آنقدر کودن هستند که فقط پس از گذشت پنج-شش سال از آخرالزمان، کاملا حرف زدن مثل بچهی آدم را فراموش کردهاند. نهایتا ناجیان را داریم؛ گروهی به رهبری نیگان که هدف نهاییشان ترکاندن مغز مردم است. همهی این شش جامعهی کوچک درون یا اطراف منطقهی واشنگتن دی.سی قرار دارند و به نظر میرسد که در شعاع حدودا ۵۰-۶۰ کیلومتری یکدیگر باشند. یا حداقل آنقدر نزدیک که میشود خیلی سریع با ماشین بینشان نقلمکان کرد. این موضوع حداقل به دو مشکل بزرگ منجر شده است. اول اینکه معرفی این جوامع در نزدیکی یکدیگر باعث شده تا از آن حس افسردهکننده و تنهایی شدیدی که بر فصلهای ابتدایی سریال حکمفرما بود کاسته شود و دومی هم این است که به نظر میرسد سریال قصد دارد مرزهای داستان را یک شبه، به اندازهی چند سال داستانگویی بزرگ کند.
این موضوع همچنین در تضاد با اصول داستانگویی طبیعی است. به محض اینکه یک جامعه جدید معرفی میشود، سریال تلاشی برای پرداخت آن نمیکند، بلکه به سرعت سراغ معرفی جامعهی بعدی میرود. نتیجه این است که اولویت سریال بیشتر از روایت یک داستان جذاب، معرفی نصفه و نیمهی کاراکترها و جامعههای جدید و رفتن سراغ کاراکترها و جامعههای جدیدتر است. همه وسیلهای برای بزرگ و حماسی جلوه دادن دنیا و افزایش لوکیشنهای سریال است. اما از آنجایی که این کار با برنامهریزی طولانیمدت و به درستی صورت نگرفته، سریال نه تنها به این نتیجه دست نیافته، بلکه ویژگیهای قبلیاش را هم از دست داده است. راستی، افزایش کاراکترها و جامعهها آنقدر باعث شلوغ شدن دنیای سریال شده که دیگر زامبیها کاملا به گوشه رانده شدهاند. بعضیوقتها آدم فراموش میکند که در این سریال زامبی هم وجود دارد. اگر فصل هفتم با قول معرفی یک گروه بازماندهی جدید که ریک از قایقشان دزدی کرده بود به اتمام رسید و این موضوع امیدمان در زمینهی بهبود این مشکل در فصل هشتم را نقش بر آب میکند، اما بیایید امیدوار باشیم که سریال در فصل جدید به تعداد جامعههایش نیافزاید و در عوض روی پرورش فعلیها تمرکز کند.
۷- عدم جدی گرفتن اهمیت دکترها!
در همهی جامعهها افراد متخصصی در حوزهی پزشکی وجود دارند که به «دکتر» معروف هستند. دنیا جنگها و شیوع بیماریهای بسیاری را پشت سر گذاشته است و اگرچه همهی این رویدادها به مرگ و میرهای بسیاری منجر شدهاند، اما آمار تلفات در نبود دکترها میتواند بهطرز قابلتوجهای بالاتر نیز برود. معمولا به خاطر همین دکترهاست که ما میتوانیم زندگیهای نسبتا طولانیتر و سالمتری داشته باشیم. بنابراین لازم نیست بگویم که چقدر وجود آنها در یک جامعه از نان شب هم واجبتر است. اهمیت دکترها وقتی مهمتر میشود که در یک دنیای آخرالزمانی حضور داشته باشیم. حالا که بیماری و عفونت و جنگ به یکی از روتینهای عادی روزانهی بازماندگان تبدیل شده است، دکترها حرف اول را میزنند. اما مشکل این است که انگار «مردگان متحرک» به این موضوع باور ندارد. ریک چند فصل پیش دکتر پیت را به قتل رساند. اما الکساندریا با اینکه دنیس را داشت، اما هیچوقت به فکر تربیت یک دکتر جایگزین برای مواقع ضروری نیافتاد. بالاخره هرکس حتی یک روز در دنیای وحشی این سریال زندگی کرده باشد، باید بداند که نباید اهمیت «مواقع ضروری» را در چنین دنیایی پشت گوش انداخت. وقتی دنیس به عنوان یک دکتر نصفه و نیمه اما کارراهانداز جای پیت را گرفت، فکر میکردیم که بقیه از اهمیت او آگاه هستند و تمام تلاششان را برای در امان نگه داشتن او در پشت دیوارهای الکساندریا به کار میبندند. اما اشتباه میکردیم. دنیس همراه با روزیتا و دریل برای یافتن منابع غذایی رفته بود که خب، کشته شد. اما خدا را شکر هیلتاپ دکتر داشت، مگه نه؟ آره. وقتی عیسی برای اولینبار ریک و گروهش را به هیلتاپ برد، آنها سر راه دکترشان را هم نجات دادند. به خاطر اینکه در دنیای این سریال، دکترها آنقدر بیاهمیت هستند و سالها آموختنِ فنون پزشکی آنقدر ساده به دست میآید که آنها مثل آدمهای عادی برای گشت و گذار به خارج از مناطق امن فرستاده میشوند. خوشبختانه نیگان باهوش است و با دقت از دکتر خودش در پایگاهش مراقبت میکرد. عمرا اگر آدمی مثل نیگان اجازه بدهد تا اتفاق بدی برای دکترش بیافتد، مگه نه؟ خب، البته اگر از مرگ او توسط سوزاندن صورتش با اتوی داغ فاکتور بگیریم!
۶- حتی کیفیت جلوههای ویژه هم افت داشته!
معمولا بلاکباسترها در هر زمینهای کم داشته باشند در زمینهی جلوههای ویژه فوقالعاده هستند. آره، هر از گاهی ممکن است با بلاکباستری روبهرو شویم که در این یک زمینه هم ناامیدکننده ظاهر شود، اما بلاکباسترهای آشنایی مثل فیلمهای مارول، شاید در زمینهی داستان و شخصیتپردازی مشکلدار باشند، اما همیشه گره خوردنِ آسمانخراشها در «دکتر استرنج» هست که چشمانتان را به خود خیره کنند. چنین چیزی دربارهی بلاکباسترهای تلویزیونی هم صدق میکند. «مردگان متحرک» همیشه سریالی بوده که به خاطر جلوههای ویژهاش مورد تحسین قرار گرفته است. مخصوصا زامبیهایش که شاید واقعگرایانهترین زامبیهایی هستند که تاکنون به تصویر کشیده شدهاند. فصل هفتم با وجود ببر ازیکیل، قول پیشرفتهترین جلوههای دیجیتالی سریال را داد. اما ظاهرا اضافه شدن یک ببر دیجیتالی به سریال، به معنی سقوط کیفیت جلوههای ویژه سریال در دیگر بخشها بوده است. اولینشان، تصویر پسزمینهی ریک در سکانس آشناییاش با بروبچههای زبالهدانی بود. اگرچه قلابیبودن این صحنه بهطرز غیرقابلانکاری تابلو بود، اما شخصا دفعهی اول آن را به عنوان یک تصمیم هنری از سوی سازندگان برداشت کردم. بالاخره کل سکانس رویارویی با ساکنان زبالهدانی و مبارزهی گلادیاتوری با یک زامبی نیزهدار، حال و هوای فیلمهای علمی-تخیلی دههی هفتاد و هشتاد را داشت. به نظر میرسید سازندگان برای این یک اپیزود میخواستند دلشان را به دریا بزنند و کمی از واقعگرایی خستهکنندهی سریال دور شوند. شاید به خاطر اینکه نمیخواستم باور کنم یکی از پربینندهترین سریالهای تلویزیون از روی قصد از چنین جلوههای ویژهی بدی استفاده میکند.
اما متاسفانه چند اپیزود بعد حدسم غلط از آب در آمد. بله، منظورم همان صحنهی رویارویی ریک با یک آهوی قلابی بود. آن صحنه یکی از بدترین جلوههای ویژهای بود که تاکنون در فضای تلویزیون مدرن دیده بودم. مثل این بود که پسر ۱۲ سالهی مدیرِ ای.ام.سی برای کاهش خرجهای سریال، عکس یک آهو را از گوگل گرفته و آن را روی این اپیزود فوتوشاپ کرده بود. یک عکسی دو بعدی روی یک صحنهی سهبعدی. همراه با نورپردازیها و سایههای که با هم جفت و جور نبودند. فصل هشتم «مردگان متحرک» درست بعد از فصل هفتم «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) از راه میرسد. فصلی که در هرچه لنگ میزد، شامل برخی از خارقالعادهترین جلوههای دیجیتالی تاریخ تلویزیون میشد. شاید ای.ام.سی به اندازهی اچ.بی.اُ در این زمینه دست و دلباز نباشد، اما ما هم انتظار جلوههای خفنی در حد و اندازهی صحنهی اژدهای یخی و از اینجور چیزها را نداریم. فقط چیزی تحویلمان بدهید که به شعورمان توهین نکند.
۵- سکانسهای تیراندازی کارگردانی ندارند
ناامیدکنندهترین اتفاق فصل هفتم «مردگان متحرک» اما در لحظات پایانی فینالش از راه رسید. بعد از تمام سر دواندنهای فصل انتظار داشتیم که سریال حداقل با یک اکشن درست و حسابی فصل را به پایان برساند. بالاخره «مردگان متحرک» اگر تاکنون در دو چیز مشکل نداشت، جلوههای ویژه و کارگردانی اکشنهایش بود. آره، سریال هیچوقت در زمینهی اکشن، خارقالعاده یا نوآورانه نبود. اما حداقل کارش را بدون اشکال انجام میداد. از جنگ با دار و دستهی وودبری گرفته تا فرار از ترمینس. به خاطر همین است که آغاز «جنگ تمامعیار» در فینال فصل هفتم اینقدر ناامیدکننده بود. آن سکانس تیراندازی حتی یکی از اصول کارگردانی اکشن را هم رعایت نکرده بود. نتیجه اکشنی بود که فیلمبرداری بدی داشت، اجرای بدی داشت و کاملا غیرمتقاعدکننده بود. مشکل اول این بود که یک اسلحه روی سر تمام اعضای گروه ریک نشانه رفته بود، اما آنها بدون یک خراش از این نبرد جان سالم به در بردند. مسئلهی اصلی اما این بود که این سکانس فاقد هرگونه ضرباهنگ و روایتی بود. دوربین بهطور رندوم از زاویهی کلوزآپ کاراکترها را در حال تیراندازی به جای نامشخصی بیرون از قاب دوربین نشان میداد و بعد سراغ کاراکتر تیرانداز بعدی میرفت. هیچگونه تلاشی برای خلق فضایی دلهرهآور و پرهرج و مرج نشده بود. اکشنها از روایتهای بیکلام خودشان بهره میبرند، اما این سکانس نه سر داشت، نه وسط داشت و نه پایان. خب، کارگردانان فصل هشتم نباید فراموش کنند که اکشن به معنی خالی کردن خشاب در لنز دوربین نیست. شاید رفع این مشکل از هر چیز دیگری در فصل هشتم مهمتر باشد. بالاخره خیر سرمان داریم دربارهی اقتباس قوس داستانی «جنگ تمامعیار» کامیکبوکها حرف میزنیم. اگر قرار باشد همهی اکشنهای فصل هشتم هم به اندازهی چیزی که در فصل هفتم دیدیم پرت و پلا باشند که دیگر واویلا!
۴- دست از مرگهای قلابی بردارید!
تکرار میکنم: دست از مرگهای قلابی بردارید! واقعا اگر «مردگان متحرک» یک مشکل مداوم داشته باشد که بر همهی لحظات سریال سایه افکنده است، علاقهی سازندگان برای جذب تماشاگران از طریق پیشپاافتادهترین تکنیک داستانگویی است: کلیفهنگرها. همهچیز از فصل ششم شروع شد. جایی که سازندگان به وسیلهی حرکت خجالتآوری کاری کردند تا فکر کنیم گلن مُرده است. حرکتی که طرفداران چند ساعت پس از پخش سریال متوجهاش شدند، اما خود سریال با کمال پررویی چند هفتهای طول داد تا آن را تایید کند. خب، سریال هیچوقت از این ماجرا درس نگرفت، بلکه آن را به بخشی از دیانای همیشگیاش تبدیل کرد. از احتمال مرگ دریل در اپیزود یکی مانده به آخر فصل ششم گرفته تا ماجرای معروف مخفی نگه داشتن هویت اولین مقتولِ نیگان برای شش ماه. البته که سازندگان به این بسنده نکردند. چند اپیزود بعد آنها طوری رفتار کردند که انگار هیث مُرده است. وقتی تارا به همان پُلی که شامل زامبیهای زیر شن و ماسه میشدند برگشت، او با زامبیای با لباسها و مُدل موی هیث برخورد میکند که بدنش خاکی نبود. تارا برای تایید هویت این زامبی به آن نزدیک میشود و ای دل غافل، اینکه اصلا مرد نیست. بله، از شانس بد تارا، سروکلهی زامبیای پیدا شده که نه تنها مثل بقیه خاکی نیست، بلکه درست مثل هیث، سیاهپوست است، لباس آبی به تن دارد و موهایش را بافته است. خودتی آقای ای.ام.سی! اما هنوز ادامه دارد. کمی بعدتر سکانس معروف آهو را داشتیم. جایی که ریک از روی چرخ و فلک بین زامبیها سقوط میکند. میشون برای نجات او به سمتش میدود و میبیند که زامبیها در حال بلعیدن چیزی هستند و خون همهجا را گرفته است. برای لحظاتی سریال طوری رفتار میکند که آره، ریک دار فانی را وداع گفته است. اما ما خوب میدانیم که نه تنها ریک حالاحالاها ضدضربه خواهد بود، بلکه انتخاب چنین روشی برای تنشآفرینی به جای کمی خلاقیت به خرج دادن، عصبانیکننده است. بماند که امکان نداشت که آن آهو آنقدر بیعرضه و کودن باشد که به این راحتیها به خوراک آن زامبیهای کُند تبدیل شود. تمام اینها به جایی ختم شد که نیگان در اپیزود آخر باز دوباره تا مرز کشتنِ کارل پیش رفت تا اینکه سر بزنگاه شیوا وارد میدان شد و همهچیز را به حالت قبل ریست کرد. تو را جان کلاهگیس عیسی، دست از مرگهای قلابی بردارید! راستش را بخواهید شاید به بهبود دیگر بخشهای سریال امیدوار باشم، اما این یکی نه! رفع شدن این مشکل فقط به این بستگی دارد که آیا مشکل بعدی برطرف خواهد شد یا نه...
۳- از تعداد اپیزودهای فیلر بکاهید!
در جریان تماشای فصل هفتم «مردگان متحرک» معلوم نبود کدام اپیزود فیلر است و کدام نیست. کدام اپیزودها اهمیت دارند و کدام اپیزودها به خردهپیرنگهای فرعی میپردازند. کدامیک اپیزودهای بسته (Bottle) هستند و کدامیک نیستند. یکی-دوتا اپیزود فیلر برای هر فصل بد نیست. اما اینکه بیش از نیمی از یک فصل ۱۶ اپیزودی، فیلر باشد، آنوقت داستانی برای دنبال کردن نخواهد بود. همهچیز مثل وقتکشی احساس میشود. اپیزودهای فیلر شاید به عدم پیشبرد داستان معروف باشند، اما وسیلهی خوبی برای عمیق کردن شخصیتها هستند. فصل هفتم اما هیچ استفادهای از این ابزار داستانگویی نکرد. بدترین نمونهاش مربوط به همان اپیزودی میشد که به شکار تنهایی ریک و میشون اختصاص داشت. نقش این اپیزود مثلا این است که رابطهی بین دو شخصیت اصلی را پرورش بدهد و تصمیم نهاییشان برای قبول احتمال مرگ در اعلان جنگ با نیگان را بررسی کنند. اما در عوض با اپیزود بیهدف و سرگردانی طرف شدیم. اپیزودی که تنها چیزی که برای نمایش رابطهی ریک و میشون میدانست نشان دادن دوباره و دوبارهی آنها در حال لبخند زدن به یکدیگر بود. خوشبختانه سازندگان قول دادهاند که فصل هشتم در هر اپیزود روی کاراکترهای بیشتری تمرکز خواهد کرد. اگرچه این ادعا از یک طرف خوشحالکننده است، اما از آنجایی که تعداد کاراکترهای بیخاصیت سریال خیلی بالاست، لزوما تمرکز کردن روی کاراکترهای «بیشتر» به معنی تمرکز روی کاراکترهای «اصلی» نیست. سریالها از اپیزودهای «بسته» که فقط روی یکی-دوتا کاراکتر و یک لوکیشن محدود تمرکز میکنند، برای ارائهی اپیزودهای ویژه و بهیادماندنیای استفاده میکنند که ساختار همیشگی سریال را در هم میشکنند. اینکه از ۱۶ اپیزود، ۱۰تایشان اپیزود بسته باشند دیگر چیز ویژهای دربارهشان باقی نمیماند. تازه زمانی اگر یکی از اپیزودهای «مردگان متحرک» طولانیتر از بقیه بود ذوقمرگ میشدیم. اما فصل هفتم شامل حداقل چهارتا اپیزود یک ساعته میشد. اپیزودهایی که صرفا برای طولانیتر بودن و افزایش تعداد پیامهای بازرگانی شبکه، طولانی بودند.
۲- نیگان...
از هرچه بگوییم، سخن نیگان خوشتر است! آره، همگی میدانستیم که بالاخره دیر یا زود به اعصابخردکنترین مشکل حال حاضر سریال میرسیم: سریال ایندفعه از لحاظ آنتاگونیست خرابکاری کرده است. این حرف اصلا به این معنا نیست که ماهیت آنتاگونیستی مثل نیگان بد است. روی کاغذ نیگان بهترین آنتاگونیستی است که ریک در این برهه از داستان شخصیاش باید به مصاف با او برود. نیگان حکم سد آخری را دارد که ریک برای برپایی دنیای امنی برای خانوادهاش باید شکست دهد. اما در عمل این ایده بههیچوجه به خوبی به اجرا در نیامده است. یکی از دلایلی که طرفداران «مردگان متحرک» به اندازهی قهرمانان سریال، قربان صدقهی فرماندار میروند، به خاطر این است که او فقط یک آدم عوضی نبود. بلکه با شخصیت قابلدرکی طرف بودیم که نویسندگان از طریق او، وضع آدمهای فروپاشیدهی دنیای جدید را به نمایش میگذاشتند. او شخصیت استاتیکی نداشت. بلکه درست در لحظهای که فکر میکردیم فرماندار بدتر از این نمیشود، او جلوهی ترسناکتری از خود را به نمایش میگذارد. درست در لحظهای که فکر میکردیم او بهتر از این نمیشود، خودمان را در حال دعا برای رستگاریاش پیدا میکردیم. نیگان اما فاقد این پیچ و تابهای شخصیتی است. اگر بهطرز لذتبخشی از فرماندار متنفر بودیم، نیگان فقط آزاردهنده است. آن هم نه به شکل خوبی. نیگان کلماتش را عجیب و غریب تلفظ میکند. زیادی وراجی میکند و خودش را دست بالا میگیرد. هیچ نکتهی هوشمندانهای دربارهی شخصیت او دیده نمیشود. نیگان ناسلامتی باید ترسناکترین شخصیت شرور تاریخ «مردگان متحرک» باشد، اما در عمل اینطور نیست.
نیگان قانون خودش دربارهی کشتن هرکسی را که بهش چپ نگاه کند بارها میشکند. قهرمانان اصلی را که بیشتر از همه برایش خطرناک هستند زنده نگه میدارد و در عوض کاراکترهای بیخاصیتی را میکشد که هیچ اهمیتی بهشان نمیدهیم. نیگان باید حکم آنتاگونیستهایی مثل گاس فرینک از «برکینگ بد» و شاه شب از «بازی تاج و تخت» را داشته باشد. آنتاگونیستهایی که شوخی سرشان نمیشود و غیرقابلپیشبینی هستند و حرف توی کتشان نمیرود. کاراکترهایی که معماهای متحرکی هستند که دوست داریم اطلاعات بیشتری دربارهشان کسب کنیم. اما سریال با وراجیهای فراوان نیگان تمام راز و رمز پیرامون این کاراکتر را در حد چند اپیزود کاهش داد. کار به جایی کشیده بود که دیگر به حضور و اخلاق او عادت کرده بودیم. خب، سریال برای درست کردن نیگان در فصل هشتم باید چه کار کند؟ قضیهی نیگان، قضیهی «آب رفته به جوی بازنمیگردد» است. اما هنوز سازندگان میتوانند تا آنجا که میتوانند از آسیبهای وارد شده به او بکاهند. برای شروع آنها باید نیگان را واقعا به کاراکتر غیرقابلپیشبینیای تبدیل کنند. کاراکتری که بیشتر از حرف زدن و شعار دادن، عمل میکند. کاراکتری که وقت تلف نمیکند و با بهانههای عجیب و غریب به کسی رحم نمیکند. ما باید به این باور برسیم که نیگان آنقدر کلهخراب و عصبانی است که هرکسی را از گروه ریک به چنگش بیافتد بلافاصله با لوسیل آشنا میکند. دوم اینکه نیگان باید خود را به عنوان یک رهبر باهوش در جنگ ثابت کند. سریال باید نشان دهد که ناجیان هم استراتژیها و برنامههای خودشان را برای پیروزی در جنگ دارند. همچنین فصل هشتم باید عادت بد سریال در استفاده از وراجیهای حوصلهسربر نیگان برای وقتکشی را از سرش بیرون کند.
۱- بحث و گفتگو بین کاراکترها را وارد سریال کنید
این روزها در حال تماشای دوبارهی «برکینگ بد» به نکتهی تازهای دربارهی نبوغ این سریال پی بردم: کاراکترها بارها و بارها دربارهی استراتژیهای پیشرویشان با خودشان کلنجار میروند و با بقیه مشورت میکنند. از ورود به تجارت مناسبی برای پولشویی گرفته تا فکر کردن به راه مطمئنی برای کشتن گاس تا خیلی چیزهای دیگر. کاراکترها راه و روشهای مختلفی برای فایق آمدن بر مشکلاتشان را بررسی میکنند. همه به سرعت اولین چیزی را که به ذهنشان میرسد به عنوان بهترین استراتژی انتخاب نمیکنند. شاید اولین تصمیم بهترین تصمیم باشد، اما نویسندگان قبل از نهایی شدن آن تصمیم، انتخابهای دیگری هم جلوی روی کاراکترها میگذارند تا پس از بررسی همهی آنها، به این نتیجه برسند که کماشکالترینشان همان اولی است. این نوع داستانگویی علاوهبر پرداخت روان پریشان کاراکترها، باعث باورپذیرتر شدن تصمیمات کاراکترها هم میشود. اینطوری هیچوقت کسی نمیگوید که چرا والتر وایت به جای این کار، فلان کار را نکرد! چون نویسندگان همیشه محتملترین روشها را جلوی دوربین سبک و سنگین میکنند. اینطوری اگر فلان تصمیم احمقانه هم باشد، تماشاگر میداند که آنها چارهای به جز این ندارند. خب، چنین چیزی در «مردگان متحرک» تقریبا وجود ندارد.
مثلا یکی از سوالاتی که در فصل هفتم ایجاد شد این بود که چرا ریک، گروهش را برنمیدارد و فرار نمیکند؟ بعد از اینکه دریل از پایگاه ناجیان فرار کرد، ریک میتوانست هرکسی را که میخواست با او بیاید بردارد و به جای دیگری فرار کند. احتمالا نیگان آنقدر بیکار نیست که خودش را به خطر بیاندازد و نیروهایش را برای مدت زیادی دنبال آنها بفرستد. آره، میدانم. ریک و بقیه احتمالا به فکر انتقام از قاتل گلن و آبراهام هستند. میدانم. امکان ندارد که ریک به همین راحتی فرار کند. من با فرار کردن ریک موافق نیستم. اما حداقل میتوانستیم بحث و گفتگو سر این موضوع را ببینیم. مثلا یک نفر پیشنهاد فرار میداد. یک نفر دلیل میآورد که قبل از اینکه بتوانند دور شوند، نیگان ردشان را میزند. یک نفر پیشنهاد میداد که حداقل شانس زنده ماندنشان با فرار، بیشتر از درگیری مستقیم با ارتش نیگان است. یک نفر دلیل میآورد که حتی اگر میتوانستیم فرار کنیم هم نباید فرصت انتقامجویی را از دست بدهیم. مشکل این است که سریال فاقد این دسته از بحث و گفتگوهای نرمال و انسانی است. در عوض همه طوری رفتار میکنند که انگار دو انتخاب بیشتر ندارند: (۱) به عنوان بردههای نیگان به زندگی بدبختانهشان ادامه بدهند و (۲) با هرکسی که گیر میآوریم متحد شده و به جنگ با نیگان برویم. حتی زبالهنشینان مشکوکی که خیانت در چشمانشان داد میزند.
شما چطور فکر میکنید؟ آیا با این مشکلات موافقاید؟ آیا مشکل دیگری هم وجود دارد که فصل هشتم باید آن را رفع کند؟