چرا فیلم The Shawshank Redemption، ساختهی مشهور فرانک دارابونت در رتبهی اول سایت IMDB قرار دارد؟
برای خیلی از ما تماشای فیلم یک عمل هر از گاهی بوده است. یعنی همینطوری که در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون بودهایم با فیلمی روبهرو میشدیم که نظرمان را جلب میکرد و آن را تماشا میکردیم. یا پس از مدتها پدر خانواده دستمان را میگرفت و پس از خریدن چندتا ساندویچ ما را به سینما میبرد. یا هفتهای یک بار از ویدیو کلوپ محله یک فیلم بینام و نشان را کرایه میکردیم و به تماشای آن مینشستیم. اما از جایی به بعد به جای اینکه فیلمها بهطور اتفاقی سر راه ما قرار بگیرند، این ما بودیم که جستجویشان میکردیم و به این ترتیب چیزی که در گذشته وقتهای خالیمان را پر میکرد، ناگهان به سرگرمی همیشگیمان تبدیل شد. و در این جستجوهاست که دنیای جدیدی از شگفتی را کشف میکنیم که قبل از این فقط بهطور گذرا طعم آن را چشیده بودیم. بنابراین شروع به زیر و رو کردن فهرستها و نقدهای مختلف میکنیم تا قبل از اینکه بیشتر از این دیر شود، شاهکارهای سینما را ببینیم. در میان این فهرستها، فهرست ۲۵۰ فیلم برتر سایت IMDB از همه مشهورتر است. چرا؟ چون به جای منتقدان این خودِ عموم مردم عادی هستند که در ردهبندی فیلمهای آن نقش دارند و فهرستی است که همیشه در حال بروزرسانیشدن است. یادم میآید برای اولین بار که با فهرست ۲۵۰ فیلم برتر IMDB آشنا شدم، به سرعت صفحه را به سمت بالا اسکرول کردم تا ببینم چه فیلمی در ردهی اول قرار گرفته است: اسمش «رستگاری در شائوشنک» بود.
برای خیلی از ما که IMDB اولین و تنهاترین مرجع بود، این فهرست به معنای نهایت راهنمای فیلم دیدن بود. یعنی اگر «رستگاری در شائوشنک» در جایگاه اول قرار گرفته است، یعنی حتما این فیلم خدای سینما است که به چنین جایگاه دستنیافتی و والامقامی رسیده است. بنابراین اولین سوالی که از خودمان میپرسیدیم این بود که مگر این فیلم چه کار کرده که در بین تمام فیلمهای دنیا در ردهی اول قرار گرفته است؟ این در حالی است که بسیاری از ما پس از مدتی متوجه میشویم که فهرست ۲۵۰ فیلم IMDB اگر بدترین لیست موجود در اینترنت نباشد، حتما یکی از بدترینها است. مسئله این است که بسیاری از ما فکر میکنیم «رستگاری در شائوشنک» فقط به این دلیل کلاسیکِ خارقالعادهای است که در میان فیلمهای دنیا ردهی اول را به دست آورده است، اما راستش را بخواهید اصلا اینطور نیست. چون داستان اول شدن «رستگاری در شائوشنک» در IMDB صرفا به خوببودن فیلم مربوط نمیشود.
ماجرا از این قرار است که تا سال ۲۰۰۸ «رستگاری در شائوشنک» دومین یا سومین فیلم برتر این سایت بود و در واقع این «پدرخوانده» بود که برای سالها در صدر جدول جا خوش کرده بود. اما ناگهان با اکران فیلم «شوالیهی تاریکی» سایت IMDB با یک طوفان عجیب و غریب مواجه شد. دومین قسمت سهگانهی بتمن نولان یک بلاکباستر غولپیکر بود که در زمان خودش رکوردهای باکس آفیس را جابهجا میکرد و منتقدان را از خود بیخود کرده بود. بنابراین فیلم در همان هفتهی اول «پدرخوانده» را به زیر کشید. چگونه ممکن است؟ از آنجایی که بسیاری از طرفداران فیلم به این نتیجه رسیده بودند که «شوالیهی تاریکی» باید اول باشد، همه شروع به دادن نمرهی صفر به «پدرخوانده» کرده بودند. در همین حین، بقیهی کاربران IMDB بیدار شدند و با دیدن این حرکت ناعادلانه با نمرههای صفرشان از «شوالیهی تاریکی» پذیرایی کردند. این حملهها و ضدحملهها برای ماهها ادامه پیدا کرد. وقتی آبها از آسیاب افتاد، ناگهان همه متوجه شدند این «رستگاری در شائوشنک» است که در جایگاه اول قرار دارد. در این لحظه طرفداران «شوالیهی تاریکی» و «پدرخوانده» به این مساوی راضی شدند و به کار و زندگیشان برگشتند.
بنابراین به جای اینکه بپرسیم: چرا «رستگاری در شائوشنک» بهترین فیلم IMDB است؟ باید بپرسیم: چرا این فیلم اینقدر طرفدار دارد و کمتر کسی را میتوان پیدا کرد که آن را بارها ندیده باشد و بارها از آن انرژی و امید دریافت نکرده باشد؟ یا اصلا بهتر است بپرسیم فیلمی که هیچ جایزهی اسکاری برنده نشده، در زمان اکران نقدهای متوسطی دریافت کرده و در گیشه هم به یک شکست تمامعیار تبدیل شده است و فیلمی که اینقدر ناشناخته بوده است چگونه در طول ۲۰ سال گذشته به نقطهای میرسد که اکثرا آن را دیدهاند و از آن لذت بردهاند؟ سوال درست این است. جوابش چیست؟ جوابش برای هرکسی فرق دارد، اما برای من در دو جمله خلاصه میشود: این فیلم بهطرز خیلی عامهپسندانهای دست روی بزرگترین درد بشر میگذارد و جنبههای مختلف آن را به بهترین شکل ممکن بررسی میکند: امید داشتن در دنیایی که کشتن آن آزاد است.
«رستگاری در شائوشنک» جزو یکی از ۱۰ فیلم موردعلاقهی من نیست، اما نمیتوان این حقیقت را فراموش کرد که این فیلم کاری کرده است که به سختی میتوان نمونهای شبیه به آن را پیدا کرد. فیلمهای هنری زیادی وجود دارند که بهطرز عمیقی به پیچیدگیها و فلسفههای زندگی و احساسات و افکار بشر میپردازند، اما کمتر فیلمی را میتوان پیدا کرد که اینقدر به طرفِ روشن زندگی امیدوار باشد و طوری این موضوع را به نمایش بگذارد که کسانی که به ندرت فیلم میبینند هم آن را درک کنند و با آن همذاتپنداری کنند. «رستگاری در شائوشنک» دربارهی چیز پیچیده و حساسی به اسم «امید» است و در این فیلم «امید» پیروز میشود. ساختن فیلمی امیدوارانه خیلی آسان است، اما کار سخت این است که فیلم به جای خوراندن یک فانتزی به بیننده، حقیقت را به شفافترین و واقعگرایانهترین شکل ممکنش جلوی بیننده کالبدشکافی کند و تماشاگری را که از دنیا بریده است با امید تحت تاثیر قرار دهد و کسی را که به تاریکی باور دارد به سمت روشنایی برگرداند. «رستگاری در شائوشنک» با همه ارتباط برقرار میکند، چون امید را در همهی ما زنده میکند.
اما چرا اکثر مردم «رستگاری در شائوشنک» را همچون نوشیدن یک لیوان آب خنک توصیف میکنند. چرا مردم از آن به عنوان فیلمی یاد میکنند که حالشان را خوب میکند. شاید چون «رستگاری در شائوشنک» به همان اندازه که به «رستگاری» میپردازد، «شکست» را هم فراموش نمیکند. به همان اندازه که از پیروزی امید حرف میزند، قدرت لهکنندهی افسردگی و ناامیدی را هم به نمایش میگذارد. به همان اندازه که میگوید امید خوب است، به همان اندازه از خطر آن هم حرف میزند. شاید به خاطر همین است که عنصر «امید» در «رستگاری در شائوشنک» اینقدر باورپذیر و قابللمس است. چون فیلم اصلا ادعا نمیکند که رسیدن به امید کار آسانی است، بلکه اتفاقا رسیدن به آن را به یک کیلومتر سینهخیز رفتن در یک لولهی باریک پر از لجن و فاضلاب و کثافت توصیف میکند. اما ما این امید را باور میکنیم.
چون دنیای همهی ما میتواند مثل آن زندان ترسناک باشد. مکانی که زندگی در آن یکنواخت و دیوانهکننده است. حرکت در مسیری مستقیم به سوی مرگ. اما فقط این امید است که کاری میکند از زندان دنیا بیرون بیاییم و این چرخه را بشکنیم. شاید بتوان «امید» را آخرین سلاح بشر دانست. فلاسفه امید را به عنوان چیزی توصیف میکنند که ما را از لحاظ روانی زنده نگه میدارد و کاری میکند تا به جای دلتنگی، با لذت انتظار طلوع خورشید را بکشیم. امید به معنای اعتمادبهنفسی است که ما به وضعیت حاضرمان داریم. حتی اگر در جهنمی دردناک گرفتار شده باشیم، امید وعدهی زمانی را میدهد که همهچیز بهتر خواهد شد. خب، ما که حالاحالاها در جهنم گرفتار نمیشویم، مگه نه؟ همهی ما جهنم را به عنوان مکانی میشناسیم که پر از شیاطین زشت، شکنجههای بیپایان و مردن و زنده شدن از شدت درد است. شاید چنین جایی مربوط به دنیای دیگری باشد، اما «رستگاری در شائوشنک» ما را به یک جهنم واقعی بر روی زمین میبرد: زندان.
زندان در «رستگاری در شائوشنک» شاید جهنم مطلق نباشد، اما جهنمیترین بخش روی کرهی زمین است. برخی متفکران فکر میکنند که هستی از سه طبقه تشکیل شده است: بالاترین طبقه بهشت و پایینترین طبقه جهنم است و دنیای انسانها در میان این دو قرار دارد و حاوی المانهایی از هر دو طبقهی بالا و پایین میشود. زمین میتواند برای انسانها به اندازهی جهنم دردناک و به اندازهی بهشت لذتبخش شود. وقتی اندی دوفرین وارد زندان میشود، قدیمیها روی اینکه کدامیک از ماهیهای تازه زودتر به گریه میافتند شرطبندی میکنند. اولین نفری که گریه میکند آنقدر توسط کاپیتان زندان کتک میخورد که میمیرد. اینطوری ما با وضعیت دوگانهی زندان (زمین) آشنا میشویم. رییس زندان مهمترین قانون زندان را به تازهواردان معرفی میکند: به پروردگار احترام بگذارید و هیچوقت اسمش رو برای چیزهای ناچیز استفاده نکنید. سپس او ادامه میدهد: «پروردگار از روحتون حفاظت میکنه، اما بدنتون واسه منه». اگرچه رییس زندان مرد خداترسی به نظر میرسد و در شرایط دیگری او باید با زندانیان رفتار بهتری داشته باشد، اما حرف و رفتارش زمین تا آسمان با یکدیگر فرق دارند.
با وجود چنین رییسی، زندان باید به مکانی تبدیل شود که زندانیانش دورانِ سازندهای را پشت سر بگذارند، اما در عوض با زندانی طرفیم که گروههای متجاوز در راهروهای آن پرسه میزنند و در طول سالهایی که اندی در این زندان حضور دارد، او را با خشونت تمام مورد آزار قرار میدهند. رییس زندان با اینکه چپ و راست برای زندانیان انجیل را از حفظ میخواند و آنها را در این کار تشویق میکند، اما هیچ اهمیتی به اتفاقاتی که در زندانش میافتد نمیدهد و حتی خودش از کسانی است که قانونشکنی میکند و از زندانیان به روشهای دیگری سوءاستفاده میکند و اینگونه رییس زندان به تجسم واقعی شیطان بر روی زمین تبدیل میشود و تمام خصوصیات او مثل رفتار مستبدانه، ظلم و مجازات بیپایان را از خود نشان میدهد. وقتی اندی متوجه میشود شاهدی وجود دارد که میتواند بیگناهی او را ثابت کند، رییس زندان شاهد را میکشد و اندی را یک ماه به انفرادی میفرستد. وقتی اندی میگوید که دیگر از مهارتهایش برای پولشویی او استفاده نمیکند، او باز دوباره سر از انفرادی میآورد.
من تا حالا در حبس انفرادی نبودهام، اما کافی است موبایلتان را برای چند دقیقه کنار بگذارید، به دیوار روبهرویتان زل بزنید و به این فکر کنید که ۳۰ روز را باید با این شرایط سپری کنید تا کمی متوجه شوید با چه مجازات روانیکنندهای سروکار داریم. شکنجهای که درک زندانی از زمان و فضا را به هم میزند و کاری میکند تا فرد پس از آزاد شدن و برگشتن به کنار دیگران، احساس «آزادی» کند. رییس زندان با چنین روشی میخواهد اندی را بشکند و کاری کند تا او به جایی که در آن است راضی بماند. اما اندی بهتر از هرکس دیگری در تمام شائوشنک میداند که این یک آزادی مصنوعی است. آزادی اصلی بیرون از این دیوارهاست. یادمان نرود منظور از پشت سر گذاشتن دیوارهای زندان به معنای پشت سر گذاشتن دیوارهای زندان شائوشنک نیست. همانطور که گفتم شائوشنک استعارهای از دنیای بستهی همهی ماست. اینکه الان شما در خانه درحال خواندن این مطلب هستید، لزوما به این معنا نیست که در زندان به سر نمیبرید. چنین چیزی را میتوان در دیالوگ مشهوری که رِد (مورگان فریمن) به اندی میگوید، درک کرد: «دیوارهای زندون خیلی جالبن. اول ازشون متنفری. بعد بهشون عادت میکنی و بعد از مدتی، بهشون وابسته میشی... اونا برای تمام عمرت تو رو به اینجا میفرستن و این دقیقا همون چیزیه که ازت میگیرن».
منظور رِد از «اونا» چیست؟ «اونا» میتواند خیلی چیزها باشد، اما تمامیشان هویت یکسانی دارند: «اونا» تمام چیزهایی هستند که امید و آرزو را در انسان نابود میکنند و کاری میکنند که انسان نه تنها به فرار کردن فکر نکند، که به دیوارهای (چه فیزیکی و چه فکری) که اطرافش کشیده شده وابسته شود. به جز اندی، تمام زندانیان شائوشنک تحت تاثیر رییس زندان هستند. این اوست که «آزادی» را برای آنها معنی کرده است، نه خودشان. بنابراین همهی آنها به معنای واقعی کلمه احساس میکنند حالا که در انفرادی نیستند، حتما آزاد هستند. بنابراین کسی با قدرت تاثیرگذاری رییس زندان باید پیدا شود که خلاف چنین چیزی را به آنها اثبات کند و او اندی است. چون برخلاف بقیه او چیزی برای فکر کردن و امید داشتن به آن دارد.
ارسطو در یکی از مشهورترین جملاتش میگوید: «کسی که در تنهایی خوشحال است، یا جانور وحشی است یا خدا». برداشتهای زیادی از این جمله وجود دارد. اما برداشتی که به بحث ما میخورد این است که اندی همان کسی است که ارسطو توصیف میکند. کسی که وقتی از انفرادی بیرون میآید، بیشتر از اینکه ناامید شده باشد، انرژی گرفته است. او در تنهایی خوشحال است و انگار فیلم میخواهد بگوید اگر رییس زندان، شیطان پرقدرتی است که همه را به بردگی خودش درآورده است، اندی هم نیروی متضاد اوست که برای آزادی آمده است. همانطور که رییس زندان عدم وجود امید و آزادی را به روش خودش به اثبات رسانده است، اندی هم باید عکس آن را به حقیقت تبدیل کند و چه کاری بهتر از فرار از زندانی که همه آن را خانهی همیشگی خودشان میدانند.
اما قبل از آن، اندی پس از اینکه اجازه ورود به اتاقهای اداری زندان را به دست میآورد، یکی از موسیقیهای موتزارت را برای زندانیان پخش میکند. رِد مثل بقیهی زندانیان از شنیدن صدایی بهشتی در جهنمیترین نقطهی زمین غافلگیر میشود: «انگار یه پرندهی کوچولوی زیبا وارد قفس تنگ و کسلآور ما شد و کاری کرد که اون دیوارها ناپدید بشن. و برای لحظهای گذرا، تموم مردان شائوشنک احساس آزادی کردن». زندانیان که از درون دیوارها بیرون نیامدهاند تا احساس آزادی کنند؟ پس، رد از چه حرف میزند؟ رِد از احساس آزادی فکر حرف میزند. از اینکه آنها برای لحظهای گذرا متوجه شدند همهچیز به این زندان خلاصه نمیشود. از اینکه دنیا در کنار سیاهیهایش، حاوی لحظات زیبا هم میشود. این نکتهی مهمی است که زندانیان فراموش کرده بودند. وقتی چنین چیزی را فراموش کنی، چگونه میتوانید برای چیزی بهتر امیدوار باشید. حالا میخواهد در زندان باشید یا بیرون.
فیلم همچنین از طریق اندی به ما نشان میدهد که چگونه به جای فکر کردن به مرگ، سرمان را با زندگی مشغول کنیم. ما با اندی همذاتپنداری میکنیم، چون او خیلی یادآور برخی از نامروتیهای غیرقابلتوضیح زندگی خودمان است. اندی به اتهام قتل همسر و معشوقهی گلفبازش به حبس ابد محکوم میشود. اگرچه در ابتدا واقعیت ماجرا گلآلود است، اما در ادامه مشخص میشود که اندی واقعا بیگناه بوده است. اتفاق ناگواری که برای اندی افتاده است، خارج از کنترل او بوده است. اینکه شما بهطور مستقیم مسبب سقوطتان باشید یک چیز است، اما اینکه چیزی بدون خبر زیر پایتان را خالی کند، چیزی دیگر. هرچند بعدا میبینیم که اندی خودش را بهطور غیرمستقیم مسبب تمام این اتفاقات میداند. این او بوده که همسرش را از خود رانده بوده و این او بوده که تا چند قدمی کشتن آنها هم پیش رفته بوده است. او شاید ماشه را نکشیده باشد، اما با اشتباهاتش خودش را دلیل مرگ همسرش میداند. بنابراین قبل از اینکه اندی برای آزادی برنامهریزی کند، این حقیقت را قبول کرده است که خودش بهطرز پیچیدهای در این اتفاق نقش داشته است و همهچیز گردن سرنوشت نیست.
هرکس دیگری جای اندی بود، خودکشی میکرد، دیوانه میشد یا در بهترین حالت به جمع منفیاندیشان زندان میپیوست. اما اندی باور دارد که راه مقابله با تمام نامروتیهای این دنیا، ایستادگی و ساخت خوبی به دستان خودمان است. این ما هستیم که باید آن را بسازیم. نکتهی مهم این است که اندی از همان ابتدا دست به شورش علیه فساد مقامات مسئول زندان نمیزند، بلکه شرایط را قبول میکند و سعی میکند به جای تبدیل شدن به یکی از فاسدان یا ناامیدهای زندانی، طرز فکر خودش را در دنیا گسترش بدهد. او میداند که راه حل شورش و گوشهگیری نیست، بلکه زندان هم جامعهای است که در آن باید رشد کرد. در همین زمینه باید به صحنهای اشاره کنم که رِد به نگهبانان رشوه میدهد تا تعمیر سقف زندان را به او و دوستانش بسپارند. در جریان یکی از روزهای کار، اندی میشنود که کاپیتان نگهبانان در حال شکایت کردن از این است که بخش زیادی از ارثی که به او رسیده به خاطر مالیات از دستش میرود. اندی زندگیاش را به خطر میاندازد و برای آن نگهبان توضیح میدهد که چگونه میتواند بهطور قانونی، ماموران مالیات را دور بزند. در عوض اندی از کاپیتان چندتا شیشه نوشیدنی درخواست میکند.
خلاصه نتیجهی عدم ناامیدی اندی و ریسک کردن و استفاده از فرصتهای باد آورده کاری میکند تا او، رِد و دیگران یک بعد از ظهر روی سقف زندان لم بدهند و چندتا نوشیدنی تگری به بدن بزنند. اگر اندی قبل از این شک داشت، اینجاست که به یقین میرسد. همهچیز به یک انتخاب ختم میشود: «سرتو با زندگی گرم کن، یا برای مرگ آماده شو». بعد از این، اندی از مهارتهایش برای نوسازی کتابخانه و انجام کارهای بانکی و مالیاتی نگهبانان استفاده میکند و حتی به معلم خصوصی یک زندانی جوان هم تبدیل میشود. سر و سامان دادن به دنیایی که فساد در آن زبانه میکشد از هرکسی برنمیآید. سرچشمهی تمام اینها قبول کردن یک حقیقت بسیار بسیار تلخ و سخت است: دنیا جای مزخرفی است و معلوم نیست چند دقیقهی بعد از کجا خنجر میخورم، اما برای بهتر کردن آن تلاش میکنم. مهمتر از تمام اینها اندی در این مدت یک هویت و حساب بانکی خیالی برای خودش جعل کرده بوده و پولهای رییس زندان را به آن حساب میریخته است و مهمتر از آن او در تمام این سالها در حال حفر تونلی در سلولش بوده است. رِد دربارهی تونل نمیداند، اما وقتی ماجرای هویت خیالی را میشنود، به خاطر استراتژی و فکر هوشمندانهی دوستش زیر خنده میزند.
لحظهای که اندی از درون لولهی فاضلاب بیرون میآید و زیر شلاق باران و رعد و برق دستانش را از هم باز میکند و فریاد میزند، به یکی از لحظات بهیادماندنی تاریخ سینما تبدیل شده است. مهم نیست چند بار فیلم را تماشا میکنید، این لحظه همیشه کاری میکند که تا به جایگاه اندی غبطه بخوریم: مردی که امیدواریاش به نتیجه میرسد. این یعنی کسی که در برابر شیطان و جهنم امیدش را از دست نداده باشد، در برابر همهچیز مقاوم خواهد بود. اما یادمان نرود که برخلاف اکثر فیلمهای سینمایی که به فرار از زندان میپردازند، نقشهی فرار از زندان اندی چیزی نبود که در یک هفته، یک ماه یا یک سال اتفاق بیافتد. او ۱۹ سال از عمرش را به حفر کردن دیواری بتنی با یک چکش سنگ سپری کرده است. صبر و حوصلهی این مرد مثالزدنی است. فیلم از این طریق به طرف دیگر امید هم میپردازد. اینکه امید چیزی نیست که بتوان به سادگی به آن اعتقاد پیدا کرد. بعضیوقتها فرد باید در حالی امیدوار بماند که در حال ضربه زدن به یک دیوار بتنی با قطر چند متر است. بعد از نوشیدنیها، کتابخانه و موتزارت، حالا اندی با فرار غافلگیرانهاش «امید» را در قالب یک حفره در دیوار برای تمام زندانیان معنا میکند. حالا کار بقیه برای تکرار چنین کاری (سوراخ کردن دیواری که به دور ذهنهایشان کشیده است) آسانتر خواهد بود و اصلا شبیه یک افسانه نیست.
در اسطورههای یونانی آمده است که پرومتئوس راز آتش را از زئوس میدزد و آن را به انسانها میدهد. زئوس برای اینکه انسانها را مجازات کند به هفائستوس، خدای صنعتگری و آهنگری دستور میدهد تا اولین زن را با استفاده از خاک و آب خلق کند و به تمام خدایان فرمان میدهد که هدیهای اغواکننده به او اهدا کنند. سپس زئوس به این زن که پاندورا (تمام نعمتها) نام گرفت، جعبهای داد که پر از بدترین مصیبتها و شرارتها بود. به پاندورا هشدار داده بودند که نباید به هیچوجه در این جعبه را باز کند، اما او طبیعتا به دلیل کنجکاوی بسیار در جعبه را باز کرد و اینگونه تمام بدیها در زمین آزاد شد و دوران طلایی بشریت به پایان رسید. اگرچه پاندورا با شتاب در جعبه را میبندد، اما تمام محتویات آن فرار کرده بودند. همهچیز به جز «امید» که در ته جعبه باقی مانده بود. افسانهی پاندورا برداشتهای متعددی داشته است. عدهای فکر میکنند باقی ماندن «امید» در ته جعبه به این معنی است که انسانها باید بدون آن با مصیبتهای زندگی مبارزه کنند. عدهای فکر میکنند که «امید» هم یکی دیگر از مصیبتهای داخل جعبه بوده است. انگار زئوس از طریق امید واهی قصد آزار دادن هرچه بیشتر انسانها را داشته است. اما یک برداشت دیگر هم است که میگوید این داستان به این معنی است که «امید» برای انسانها محفوظ مانده است تا سختیهایشان را قابلتحملتر کند. اگرچه این ابهام برای همیشه باقی خواهد ماند، اما «رستگاری در شائوشنک» ثابت میکند که برداشت سوم درست است و دقیقا به همین دلیل است که این فیلم در لای کتابهای تاریخ گم نشد و اینقدر پرطرفدار شد. اندی در ماموریتش موفق شد و حیاتِ امید را علاوهبر زندانیان شائوشنک، به میلیونها تماشاگر نیز ثابت کرد.