از سریال افسانهای «فرندز» (Friends) به عنوان اتفاقی تکرارنشدنی در تلویزیون یاد میکنند. میدونی در این یادداشت، برخی از دلایل موفقیت این سریال را بررسی میکند.
چرا سریال «دوستان» (که میخواهم آن را همان فرندز خودمان صدا کنم) اینقدر پرطرفدار است؟ جواب دادن به این سوال در عین ساده بودن، بسیار سخت و کلافهکننده است. ساده است چون کافی است برای کسی که این سریال را ندیده (مگر میشود کسی این سریال را ندیده باشد؟ حالا فرضا) توضیح بدهید که «فرندز» دربارهی شش تا دختر و پسر و یک میمون است که بهطرز فوقالعاده نزدیکی با هم رفیق هستند و روی کاناپهی کافی شاپی که در زیر آپارتمانشان قرار دارد ولو میشوند، جوک میگویند، همدیگر را مسخره میکنند، صاحب بیچاره و سادهلوح کافی شاپ را اذیت میکنند و این موضوع برای ۱۰ فصل ادامه پیدا میکند. البته که آنها دعوا میکنند و از دست همدیگر ناراحت میشوند، اما مسئله این است که دعواهایشان هم همیشه خندهدار و بامزه است. بگذارید با شما رو راست باشم: این بدترین توصیفی است که میتوان از «فرندز» کرد. مطمئنا کسی که از نزدیک با چندلر، مانیکا، جویی، فیبی، ریچل و راس آشنا نباشد (مگر میشود کسی آنها را نشناسد؟ حالا فرضا) با خودش میگوید، خب، اینکه فرقی با اکثر کمدیهای حال حاضر ندارد. مثلا در «بیگ بنگ تئوری» نیز همه روی کاناپهی خانهی لئونارد و شلدن جمع میشوند و جوکهای «نِرد»پسندانه میگویند و اخلاق گند لئونارد را مسخره میکنند. خب، دوستان من این دقیقا همینجاست که به بخش سخت و کلافهکنندهی توضیح دادن دلیل پرطرفدار بودن «فرندز» میرسیم.
مسئله این است که بعد از پایان «فرندز» سریالهای کمدی پرتعدادی بر صفحهی تلویزیون پدیدار شدهاند که تعدادی از آنها بسیار محبوب و انقلابی بودند و هستند. نمونهاش «استاد هیچی» (Master of None)، ساختهی عزیز انصاری و آلن یانگ که به یکی از بهترین سریالهای زندگیام تبدیل شد. با این حال، چرا میگویند «فرندز» به درجهای از محبوبیت رسیده که تاکنون هیچ سریالی به آن دست نیافته، نتوانسته جای خالی آن را پر کند و احتمال وقوع چنین اتفاقی در آینده هم خیلی پایین است؟ به این دلیل که «فرندز» فقط یک کمدی خارقالعاده نیست، بلکه مثل یک تجربهی منحصربهفرد از نوع خاصی از زندگی میماند. تماشای «فرندز» مثل این میماند که هدست واقعیت مجازی بر سر بگذارید و وارد دنیای دیگری شوید که در بدترین لحظاتش هم صد برابر از دنیای واقعی دلپذیرتر است. یا به عبارتی دیگر، «فرندز» زندگی رویایی همهی ما است که ممکن است هرگز به آن دست پیدا نکنیم، اما تماشای این سریال کاری میکند تا به این ناممکن نزدیک شویم.
اما بگذارید از خودمان جلو نزنیم. چه ویژگیهایی باعث شد «فرندز» به نمایش رویایی و روشنی از زندگی تبدیل شود؟ بزرگترین جاذبه و دلیل محبوبیتِ «فرندز» کاراکترهایش بودند. این سریال یکی از اولین کمدیهایی بود که زندگی گروهی از جوانان خوشتیپ و باحال و سرزنده و بامزه را در یک شهر به تصویر میکشید. این باعث شد تا «فرندز» به سرعت در مقایسه با دیگر کمدیهایی که روی یک خانواده یا یک شخصیت اصلی تمرکز میکردند در جایگاه ویژهای قرار بگیرد. این در حالی بود که چیزی به نام شخصیت محوری و ستارهی اصلی هم در «فرندز» معنا نداشت. هر شش شخصیت سریال به یک اندازه مورد توجه قرار میگرفتند و امکان نداشت نویسندگان بین آنها فرق بگذارند. هرکدام داستانها، خصوصیات، جاذبهها و اپیزودهای مخصوص به خودشان را داشتند که با تعادل فوقالعادهای روایت میشدند.
درست همانطور که این روزها انتخاب شخصیت اصلی «بازی تاج و تخت» کار بیهودهای است، در «فرندز» هم همه به یک اندازه پرداخت میشدند و به همین دلیل تماشاگران همه را به یک اندازه دوست داشتند. ما با سریالی طرفیم که شخصیتهای اصلیاش سه تا پسر و سه تا دختر هستند که با همدیگر زندگی میکنند و حالا خودتان حساب کنید چه پتانسیلی در به جان هم انداختن آنها و تماشای دوستیها و عشقبازیها و دعواهای دوستانه و خواهر-برادری آنها وجود دارد. کاراکترهایی که به همان اندازه که دوستداشتنی هستند، بدون مشکل نیستند و همگی بویی از دیوانگی هم بردهاند. چه مانیکا که علاقهی عجیبی به نظم و ترتیب آشپزخانهاش دارد و چه جویی که هر کار احمقانهای از او برمیآید و هر لحظه میتوانید انتظار داشته باشید تا کفر بقیه را در بیاورد. بله، مطمئنا شخصیت موردعلاقهی اکثر ما جویی است، اما این دلیل نمیشد که بقیه را هم به اندازهی او دوست نداشته باشیم. بهطوری که وقتی یک اپیزود روی فیبی تمرکز میکرد، با خودمان نمیگفتیم: «ای بابا، لعنت به این شانس!»، بلکه با کمال میل از آن استقبال میکردیم.
این درحالی که بود که هیچوقت سریال عادتهای رفتار و خصوصیات شخصیتی کاراکترها را زیر پا نمیگذاشت، در عوض نه تنها در طول داستان آنها را بررسی میکرد و پرورش میداد، بلکه به آنها پایبند هم میماند و از زاویههای مختلفی اخلاق کاراکترها را به نمایش میگذاشت. مثلا شاید در ابتدا خانهداری مانیکا مایهی خندهی ما بود، اما مشخص میشود که همین اخلاق است که او را به زن خانهدار و مادر خوبی تبدیل میکند. یا شاید همهی ما دوست داشتیم طرز تفکر بیقید و بند جویی را داشته باشیم، اما به مرور مشخص میشود که این رفتار با وجود ویژگیهای خوبش، بدون نکات منفی هم نیست. برای کسی که سریال را ندیده باشد، این توضیحات خبر از خط داستانی پیچیدهای میدهد، اما راستش اتفاقا یکی از ویژگیهایی که تماشاگر را سریع به خود جلب میکرد، لیآوتِ کاراکترها است که در اوج سادهبودن، شگفتانگیز بود. راس گلر: مرد عاشق دایناسور و متعلقاتش. جویی: پسربچهای در پوست یک مرد. چندلر: کارمند بامزه و طعنهانداز. مانیکا: آشپزِ بیشفعال. فیبی: ماساژورِ باحال و باهوشی که به معنای واقعی کلمه عجیب است و ریچل: دختر نازپروردهای که سر از پیشخدمتی در کافی شاپ در میآورد و بعد وارد کار مُد و لباس میشود. تعداد بالای کاراکترهای اصلی و طیف وسیع خصوصیات شخصیتیشان باعث میشد تا همهی تماشاگران بتوانند با حداقل یکی از آنها ارتباط برقرار کنند.
حالا به داستان میرسیم. مهمترین چیزی که باعث شد این ۶ نفر به آدمهای بسیار نزدیکی به تماشاگران تبدیل شوند، به خاطر رویدادهای عادی زندگیشان بود. رویدادهایی که مطمئنا همهی ما به نوعی آنها را تجربه کردهایم و داریم میکنیم. از دعوای پسرها سر چیزهای بیخود (یا مهم) گرفته تا جنگ مرگبار پسرها و دخترها که هیچوقت در طول سریال آتشش نمیخوابد و به برخی از بهترین اپیزودهای سریال مثل مسابقهی فوتبال میانجامد و دعواهای لوس دخترانه. نکتهی مهم سریال این است که این دعواها و جر و بحثها اگرچه کاملا واقعی و دردناک احساس میشدند (مثل قطع رابطهی عاشقانهی راس و ریچل)، اما به شکلی هم نبود که سریال کاملا وارد فاز افسردگی و غم شود. خیلی هنر میخواهد که چنین کاراکترهای محبوبی را با هم درگیر کنید، اما فضای رویایی و آرامشبخش سریال را حفظ کنید. این موضوع «فرندز» را به یکی از متعادلترین لحنهایی که تلویزیون به آن دست پیدا کرده تبدیل میکند. یعنی «فرندز» نه به یک سریال کاملا غمگین و واقعگرایانه تبدیل میشد و نه کاملا در محدودهی کمدیهای مضحک قرار میگرفت. بلکه در هر اپیزود میتوانستیم انتظار دوز مناسبی از هر دو را بکشیم.
یکی دیگر از ویژگیهای «فرندز» که تقریبا کمتر سریال کمدی بلندمدتی به آن دست پیدا میکند این بود که چیزی به نام «افت کیفیت» و «فلان فصل بد است» و از این جور مسائل دربارهی آن صدق نمیکرد. بهطوری که اکثر منتقدان قبول دارند که دو-سه فصل اول «فرندز» از تمام پتانسیل قالبِ کمدی سیتکام استفاده میکند و حتی اگرچه فصلهای بعدی به اندازهی سهتای اول بینظیر نیستند، اما چنین چیزی کاملا قابلدرک است و اصلا به معنای سقوط درجهی کیفی محتوای سریال نیست، بلکه به این دلیل است که ساختن چیزی بهتر از سه فصل اول این سریال واقعا غیرممکن است. این در حالی است که «فرندز» بعد از تمام این سالها نشان داده که در مقابل «کهنهشدگی» مقاوم است. مهم نیست شما چند بار اپیزودهای این سریال را تماشا کردهاید و جوکهای مشهور و لحظات کلاسیک سریال را حفظ هستید، اما «فرندز» دست از خندهدار بودن نمیکشد. به خاطر تمام اینها است که «فرندز» را بهترین درمان افسردگی، ناراحتی و غم میدانند. انگار چندلر، مانیکا، جویی، فیبی، ریچل و راس بهترین دوستان همهی ما هستند. کسانی که هیچرقمه ما را فراموش نمیکنند و در خوشحالترین و دردناکترین لحظات زندگیمان میتوانیم روی آنها حساب باز کنیم.
تا اینجا از این گفتم که «فرندز» از لحاظ کاراکتر و داستان و ماندگاری محتوا چه سریال معرکهای است، اما به نظرم نمایش یک زندگی رویایی/یوتوپیایی باورپذیر همان عنصری است که تماشای آن را به یکی از آرامشبخشترین کارهای دنیا تبدیل کرده است. سریالهای کمدی زیادی هستند که اگرچه حسابی خندهدار می شوند، اما به همان اندازه هم میتوانند تلخ و گزنده باشند. مثلا سریالهایی مثل «استاد هیچی» و «بوجک هورسمن» (BoJack Horseman) با تمام دیوانهبازیهای عجیب و غریبشان، ترسناک و تفکربرانگیز میشوند. اما «فرندز» ویژگی منحصربهفردی دارد که هیچکس تاکنون آن را تکرار نکرده است: نمایش باورپذیر فانتزی جوانان. مسئله این است که در دنیای واقعی (تقریبا) امکان ندارد ۶تا رفیق اینقدر با هم خوب باشند و برای سالها بدون اینکه نگران خرج و مخارج زندگی و قرض و قوله باشند زندگی کنند و بدون اینکه از هم جدا شوند و به چیز دیگری فکر کنند، به قهوه خوردن روی کاناپهی کافی شاپ زیر آپارتمانشان ادامه بدهند.
همهی ما رفقایی داشتهایم که دوست داشتیم تمام زندگیمان را با آنها سپری میکردیم و بدون اینکه نگران دنیای بزرگترها باشیم، به بازی کردن و خوردن و دوباره بازی کردن ادامه میدادیم، اما زندگی غیرقابلپیشبینیتر از این حرفها است. بله، ممکن است آدمهای متعددی زندگیای شبیه به چیزی که در «فرندز» میبینیم داشته باشند، اما تعدادشان زیاد نیست. با این حال، تماشای «فرندز» کاری میکند تا فانتزیمان را بهترین شکل ممکن نظاره کنیم. بله، شاید عدهای دلیل بیاورند که «فرندز» باعث میشود با جلوهی غیرواقعگرایانهای از زندگی روبهرو شویم و وقتی با واقعیت مواجه شدیم جا بخوریم، اما به نظر من تعداد فیلم و سریالهایی که به واقعیت میپردازند آنقدر زیاد است که «فرندز» در مقابلشان گم میشود. بله، سریالی مثل «استاد هیچی» پیچیدگی اتفاقات دنیای اطرافمان را برایمان تشریح میکند و از این طریق بهطرز لذتبخشی عمیق میشود، اما بعضیوقتها آدم دوست دارد از زندگی پیچیدهی اطرافش فرار کند و به زندگی شاداب و بیشیله-پیلهی ۶ دوست پناه ببرد. «فرندز» در این زمینه تک است. تازه، خدا را چه دیدید، شاید همهی ما بتوانیم با تقلید از این ۶ دوست، آن رابطههای صاف و ساده و آن دوستیهای غبطهبرانگیز را به واقعیت تبدیل کنیم. بالاخره وقتی ریچل در اپیزود اول سریال از جدا شدن از خانوادهاش ناراحت بود، مانیکا او را با این جمله دلداری داد: «به دنیای جدید خوش اومدی. مزخرفه، ولی عاشقش میشی». حتی آنها هم میدانستند که دنیا مزخرف است، اما طوری زندگی کردند که نه تنها خودشان کیف میکردند، که ثابت کردند واقعا میتوان عاشق یک دنیای مزخرف بود.