کریستوفر نولان بدونتردید یکی از موردبحثترین کارگردانهای قرن بیست و یکم است.
چرا؟ چون او با نبوغ و مهارتاش موفق شده آثاری تازه، تحسینبرانگیز، پیچیده، شخصی و عمیقی را خلق کند که با تمام این صفات سنگین میتوانند به راحتی در جریاناصلی هالیوود شنا کرده و برای استودیوها پولسازی کنند و هم میتوانند برای خورههای سینما مملو از راز و رمزهایی سربسته باشند که برخلاف خصوصیات اغلب فیلمهای هالیوودی میتوان برای کشفشان به تماشای چندبارهی فیلم بازگشت.
جدیدترین ساختهی نولان، «بینستارهای» بیتردید اوج کار این کارگردان است که حرف و حدیثهای زیادی را به وجود آورده و از وقتی که اکران شده، هم طرفداران سفت و سختی پیدا کرده و هم کسانی را با رضایتی نه چندان کامل به خانه فرستاده است. با در دسترس قرارگرفتن نسخهی باکیفیتِ «بینستارهای» در ایران، حالا موج نظرها و دیدگاههای فیلم باز شدت گرفته است. بنابراین، در این شمارهی «گیشه» سعی کردیم برای این فیلم بیشتر مایه بگذاریم و کمی عمیقتر آن را موردبررسی قرار دهیم. فقط فراموش نکنید، این مطلب بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهد، پس اول فیلم را تماشا کنید. ما منتظرتان هستیم!
نظر منتقدان خارجی
ریلویوز
کریستوفر نولان هرگز از چالش پا پس نکشیده و چالشی که با «بینستارهای» وارد آن شده میتواند حیرتآورترینشان باشد که خیلی بزرگتر از شرح وقایعِ عقب-به-جلوی «ممنتو»، تاثیرگذارتر و شوکهکنندهتر از پیچوتابهای «اینسپشن» و دلهرهآورتر از بازخوانی بتمن به عنوان منحصربهفردترین فرانچایز ابرقهرمانی قرن بیست و یکم است. «بینستارهای» همزمان تلاش علمی-تخیلی پُرخرج و قصهای بسیار سادهای دربارهی عشق و فداکاری است. فیلم در بخشهای مختلف پُرحرارت، نفسگیر، امیدوار و سوزناک است. «بینستارهای» دستاورد شگفتانگیزی است که حتما باید روی بزرگترین نمایشگرها و با بهترین سیستمهای صوتی ممکن، دیده شود. این فیلم برخلاف علمی-تخیلیهای عامهپسندِ شل و ولی که هالیوود معمولا ارائه میکند، یک علمی-تخیلی واقعی برای تشنگان این ژانر است.
لسآنجلستایمز
اگر علم بتواند روحانی شود، این یکی از خصوصیاتِ فیلمی از نولان خواهد بود که تا آنجا که امکان داشته، توسط دوربین فیلمبرداری شده و به صورت فیزیکی ساخته شده، نه با کامپیوتر. در حقیقت دوتا از فضاپیماهای فیلم وزنی بالق بر ۱۰۰۰ پوند داشته و در یخچالی در ایسلند سرهمبندی شدهاند. جایی که نقش یکی از سیارههای دورافتادهی داستان را هم برعهده دارد. اما بزرگترین دستاورد «بینستارهای» این است که تمام منطقهای نمادیناش جلوی بُعد شخصیاش را نمیگیرند. جلوی داستانی که میفهمد خصوصیاتی که ما را به عنوان انسان معرفی میکنند، از ویژهترین جلوهها هستند.
هالیوود ریپورتر
با تمام جنبههای ماجراجویانه و آیندهبینیهایش، «بینستارهای» خیلی زیاد در احساساتِ زمینی و واقعیتهای علمی ریشه دوانده است و کمتر برای قدم گذاشتن در مخاطراتِ ناشناختهها و آن اتفاقات واقعا خطرناک دست به کار میشود. فیلم در بخشهایی شگفتانگیز است اما مهم نیست چقدر گفتگوها از حضور یک «روح» خبر میدهند یا چندبار شعر «به درون این شبِ آرام پا مگذار» از دیلین توماس و آن بخش معروفاش «برآشوب، برآشوب دربرابر جان دادنِ نور» تکرار میشود، فیلم هرگز نمیتواند وحشت ناشی از پوچی و بینهایت را منتقل کند. «بینستارهای» به طرز خوشبینانه و انسانگرایانهای میگوید که اگر نور به آرامی درحال جان دادن در جایی باشد، شاید بتوان رونوشتی مناسب از آن را به عنوان جایگزین پیدا کرد. ولی در اینجا خبری از برآشوبیدن نیست. فقط همان باور سالم به شهامتِ یانکیوار به سبک قرن بیستم یافت میشود. اینکه آیا این الگو در این روزها به تنهایی کافی است، سوال دیگری است.
یادداشت میدونی
«بینستارهای» که دربارهی سفر فضانوردان به آنسوی کهکشان برای یافتنِ خانهای جدید و جایگزینیاش با دنیای درحال نابودیشان است، کاری کرد تا نتوانم در آن واحد تصمیمام را در موردش بگیریم. از همین سو، چند روزی را معلق در بین نکات شوکهکننده و سطحیاش سپری کردم. از ثانیهای که فیلم تمام شد تا حالا که درحال نوشتن این متن هستم، با خودم در کلنجارم که باید از چه زاویهای به آن نگاه کنم و بالاخره باید چه نتیجهای از آن بگیرم. چون جدیدترین ساختهی کریستوفر نولان نه مثل «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» بیننده را بیواسطه در مقابلِ موج فلسفهی متافیزیکالاش قرار میدهد و نه مثل ساختهی آلفونسو کوآرون، «جاذبه»، فقط قصد ارائهی ساعاتی سرگرمکننده را دارد.
در واقع، «بینستارهای» جایی میان این دو قرار میگیرد. یعنی هم میتوان به جدیدترین اثر جاهطلبانهی نولان افتخار کرد و در هنگام تماشایش شاهد تجربهای اسرارآمیز و نادری بود و هم میتوان از برخی اشتباهاتاش—که در مسیر عامهپسندتر کردن فیلم صورت گرفته-- ناامید شد و به این فکر کرد که داستانی مهندسیترشده و رکوپوستکندهتر، چگونه میتوانست «بینستارهای» را به چیزی صیقلخوردهتر، عمیقتر، پیشروتر و تسخیرکنندهتر بدل کند. چون حداقل در این دوران، «بینستارهای» هرچقدر هم یکییکدانه و منحصربهفرد به نظر برسد، اما حداقل آنطور که لحظهشماری میکردم موفق نشد با احساس رضایت کامل و با چالش کشیدن دیوانهوار ذهنام بدرقهام کند. «بینستارهای» برخی اوقات بهطرز اذیتکنندهای شلوغ و بهطرز کرکنندهای پُرسر و صدا میشود.
فیلم مثل پرندهای مجنون مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد و در جاهایی از موسیقی مسحورکنندهی هانس زیمر استفاده میکند تا مقدار هیجان صحنههایی را بالا ببرد که در اصل قدرت کوبندگی زیادی ندارند. فیلم کاراکترهایی دارد که برای سه ساعت قوانین فیزیک و کیهان را توی صورت همدیگر (و بیننده) فریاد میزنند. درحالی که به جز اندکی، بیشترشان اصلا شخصیت نیستند؛ یکجورهایی فقط آنجا هستند تا حرفهای صدمن یک غازی مثل اصطلاحاتِ تخصصی، جملات قصار فلسفی و شگفتیهای فضا را در حد «فلان-چیز-را-تعریف-کنید»های مدرسه، در حساسترین موقعیتهای داستان برای بیننده شرح دهند که خدای نکرده، مخاطب بیاطلاع از اتفاقاتی که میافتد، نماند.
درست در اینجا است که به مشکل دیگر فیلم برمیخوریم. اینکه نولان سعی کرده با «میانستارهای» چند هندوانه را باهم بلند کند. اما از جایی به بعد تمامی هندوانهها سقوط کرده و پخش زمین شدهاند. «بینستارهای» در آن واحد در چند جبهه میجنگد. هم میخواهد همچون فیلم موردعلاقهی خودِ نولان، «یک ادیسهی فضایی»، بیننده را در میان دریایی از سوالهایی سنگین دربارهی هستی و حقیقتِ انسانیت، رها کند. هم میخواهد کلاس درسی برای انتقال مفاهیم سخت فیزیک باشد و هم میخواهد به اثری همهپسند تبدیل شود و از افتادن در دامِ غیرقابلدسترسبودنِ شاهکار کوبریک فرار کند و در میان تمام اینها، خواسته یک داستان عشق و فداکاری هم روایت کند.
نتیجه اثری شده که وقتی به نیمههایش میرسید، حتم دارید قرار است در پوششِ تماموکمال همهی این موضوعات شکست بخورد و به چیزی یکدست تبدیل نشود.
دوربین هم به ندرت برای روایت داستان دست به کار میشود و بیشتر فقط فیلمنامه را به تصویر میکشد. به همین دلیل بارها در طول فیلم مات و مبهوت میمانید که اینها چرا اینقدر حرف میزنند، چرا نولان از دوربیناش به عنوان ابزاری دوستداشتنیتر برای توصیفِ این فضای لایتهانی استفاده نمیکند. «بینستارهای» در زمینهی داستانگویی اثر تقریبا نامرتبی است که مثل بچههای شکموی حریص برای برداشتن تمام کیکها دست دراز کرده است.
اما این پسر بچهی شیطون زمانی به خودش آمده و میبیند علاوهبر اینکه نمیتواند همهی آن کیکها را بخورد، بلکه لباساش را هم کثیف کرده و ماماناش هم بعد از مهمانی حساباش را میرسد. اما خودتان میدانید، چقدر غارتِ یواشکیِ محمولهی پذیرایی میزبان در مهمانیها، لذتبخش است. خب، شاید در پایان فیلم از کردهتان پشیمان شوید، اما حداقل این وسط خیلی بهتان خوش خواهد گذشت. و باز با تمام این حرفها و منفیبافیها، «بینستارهای» هنوز توانایی این را دارد تا تحتتاثیرتان قرار دهد. اگر ضعفهایی که در بالا بهشان اشاره کردم برایتان اذیتکننده نباشند و قابلتحمل باشند، فیلم این قدرتِ شگفتانگیز را دارد تا بدون تکهایی شیشهخورده، شما را به داخل کهکشانهایش بمکد.
اصلا یکچیزی دربارهی این فیلم ناب و درگیرکننده است. اینقدر جذاب و دوستداشتنی که من را بارها از زنجیرهی افکارم رها میساخت و در تصاویر و پیچیدگیهای ناگهانی و نولانوارش گموگور میکرد. اینجا با علمیخیالی سفت و سختی طرف هستیم که احساسات نقش کلیدی و مهمی را در داستاناش بازی میکند. فیلمِ دیگری در این سبک و سیاق به یاد نمیآورم که کاراکترهای اصلیاش اینقدر در نماهای بسته گریه کنند، صداهایشان بشکند و به هقهق بیافتند.
کوپر (متیو مککانهی) و آملیا برند (آنا هاتاوی) در طول فیلم با دلیل و منطق همیشه اشکشان دم مشکشان است. چون مثل تمام کسانی که مسافر فضاپیمای ایندیورنس هستند، آنها برای سفر به درون کرمچالهای در نزدیکی زحل، باید تمام عزیزانشان را جا بگذارند. خانوادهها، خاطرههای شخصی، فرهنگشان و البته سیارهشان را. ریههای زمین سرطانی شده و درحال کشیدن نفسهای آخرش است. باید اسبابکشی کرد. «بینستارهای» دربارهی این است که چگونه میتوان بیخیال دنیای خودت با تمام وابستگیهایش شد و به جایی در آنسوی تاریکِ کیهان سفر کرد که همهجوره میتواند زندگیتان را دچار تغییر و تحولی سحرآمیز و غیرقابلباور کند.
آیا عشق تکتک قوانین پیچیدهی فیزیک و اتم را درهم میشکند؟ آیا عشق همان بینهایتها و نیروی آشنا اما هنوز کشفنشده و بیگانهای است که در گذر از کرمچالهها، در برابر گرانشِ عظیمِ سیاهچالهها و پس و پیش شدنِ سالها در خلال ثانیهها، قدرتاش را از دست نمیدهد؟ آیا قدم گذاشتن در قلمروی تاریکِ ناشناختهها در حقیقت برای یافتن عشقی است که خیلی از ما سرسری نادیدهاش میگیریم؟ «میانستارهای» بیشتر از تمام نکاتِ علمی و تخیلیاش، دربارهی همان ماجرای ازلی و ابدی عشق و عاطفه است.
سفر به میان ستارهها برای رو در رو شدن با غولِ زیبا و باابهتِ عشق. در حقیقت، نولان و بردارش جاناتان، تمام فرمولها و تئوریهای دیوانهوار کیهانشناسی را به پشت صحنه منتقل کرده و آن را تبدیل به پیشزمینهای ماورایی برای روایت این داستانِ خودمانی عشق پدر و دختر در وسعتِ منطومهی خورشیدی و فراتر از آن کردهاند.
«بینستارهای» در بطن داستانِ عظیماش از اهمیتِ خانه، خانواده، فرهنگ، پایداری، ایثار و میراثی که به جا میگذاریم و مرحلهی بالاتری از غریزهی بقا میگوید که فقط به تلاش برای زندهماندن خودمان محدود نشده و درواقع این نیروی پیشراننده در وجود انسان، میتواند جرقهزنندهی خیلی کارهای بزرگتری باشد. و همچنین وحشتهای غیرقابلوصفی که فضانوردانِ داستان با آنها مواجه میشوند. در فیلم جدایی از عزیزان و پرواز به سوی بیکرانهای آسمان در واقع کنایهای حیرتانگیز به آدمهای دور و اطرافمان است که توسط مرگ، بیماری یا فاصلههایی غیرقابلاتصال ازمان گرفته میشوند.
داستان از ابتدا تا پایاناش آنقدر روی این مفاهیم قلط میزند که به جرات میتوان گفت شاید با سوزناکترین و مضطربکنندهی اثر نولان از لحاظ روحی و روانی طرف هستیم. داستان کوپر و دخترش، مورف، برای دوستداران بازیهای ویدیویی میتواند یادآورِ رابطهی پدر و فرزندی جوئل و اِلی در «آخرینما» باشد. همانطور که جوئل برای یافتن دوبارهی دخترِ مُردهاش به جهنم سفر کرد و بازگشت. در «بینستارهای» هم کوپر با آن نگاههای پُرغم و غصهاش، غوطهور در اقیانوسی از ستارهها به دنبال ستارهی خودش میگردد. زیباترین سکانسهای فیلم هم آنهایی نیستند که داستان را پیشرفت میدهند، بلکه آنهایی هستند که قصد بیرون ریختن حال و هوای پُر اغتشاشِ کاراکترها را برعهده دارند و میخواهند معنای حرکت و تصمیماتشان را برایمان معلوم کنند.
بهترین سکانس فیلم در این زمینه، همان لحظاتِ پُرالتهابِ پرتابِ موشک به فضاست که در آن صدای شمارش معکوس را روی چهرهی گریانِ کوپر که درحال ترکِ خانوادهاش است، میشنویم و در صحنهی بعد او را در عمق فضا میبینیم. نولان بیشتر از همیشه دستاش برای بازی با تخیلات و رویاپردازی براساس علم و تئوریهای اثباتشده و نشده باز بوده است و از همین سو، از فضای سیاهِ بیرون زمین همچون بومی برای نقاشیهای جادویی و جنونآمیزش بهره گرفته است. از آن سکانس آغاز چرخش ایندیورنس برای تولید جاذبهی مجازی که با چرخش سرگیجهآورِ کرهی زمین در دوردست و همچنین موسیقی متناسبِ هانس زیمر که آدم را یاد آهنگ چرخوفلکهای دوران کودکی میاندازد گرفته تا وقتی قدم در سیارههای وحشی و بیگانهی خارج از منظومهی خورشیدی میگذاریم و از دیدن جدالِ فضاپیمایی به آن کوچکی در برابر گرانشِ خردکنندهی سیاهچالهی گاراگنچوآ مغزمان به مرز انفجار میرسد.
این وسط، یک متیو مککانهی داریم که در حد یکی از همین قلمروهای دستنخورده، میخکوبکننده است. در یکی از سکانسهای کلیدی فیلم او به تماشای پیامهایی که برای ۲۳ سال از خانوادهاش روی هم تلنبار شده است، مینشیند. درحالی که تمام این سالها فقط ساعتهایی بیش برای او نبودهاند. حالا شاهد پدری هستیم که همسنِ دخترِ دلبندش شده و مطمئن است که فاصلهی سنی معکوسشان بیشتر هم خواهد شد. او جوری از درد سوزناکِ این جدایی اشک میریزد و طوری برقِ چشماناش ناباورانه خبر از شوکِ این اتفاقِ افسانهای میدهند که لرزه بر تن آدمی میافتد. «بینستارهای» سرشار از همین بازیهای بیرونریزنده و واقعگرایانه است.
نحوهی نتیجهگیری از «بینستارهای» به این بستگی دارد که از کدام در، قدم به این هزارتوی فضایی میگذارید. اگر انتظار یک ادیسهی سنگین و تکاندهندهی کمالگرایانهی فلسفی در مایههای «۲۰۰۱» را میکشید، بدونشک با ملایمت به بنبست خواهید خورد. «بینستارهای» در بهترین حالتاش از لحاظ تکنیکی و اجرا که هیچ، اما از لحاظ مضمون ادای دینی به فیلم موردعلاقهی نولان است و شاید در جاهایی مثل طرز نگاهاش به علم و روباتها، حرفهای قابلتاملی برای گفتن داشته باشد. اما کریستوفر نولان بارها ثابت کرده که بلد است چگونه ایدههای بزرگ و هنریاش را با مخاطبِ عام در میان بگذارد و فیلمی با پیچشهای عجیب و غریب را به عنوان یک بلاکباسترِ همهکسپسند عرضه کند. «بینستارهای» هم قلابی دارد که هر دوی سینماروهای حرفهای و عادی را به چنگ میآورد و این قلاب همان تلاطمِ احساساتِ یک خانوادهی کشاوز در قلهی امواج خروشانِ درامی بینکهکشانی است.
خب، اگر هدف «بینستارهای» را چنین چیزی در نظر بگیریم، باید گفت نولان در آن موفق بوده. اما نمیتوان از این گذشت که سردرگمی فیلم در میان ایدههایش، باعث شده همین داستان اصلی هم چندان بینقص و مستقیم روایت نشود. اگر نولان تمام بخشهای علمی، فلسفی و انسانی فیلماش را با مهارت بهتری برنامهریزی میکرد یا بیشتر روی یک موضوع تمرکز میکرد و سعی نداشت راه و بیراه با توضیح اتفاقاتِ داستان سعی در شیرفهم کردن مخاطب داشته باشد، مطمئنا با اثر منسجمتری روبهرو میشدیم. «بینستارهای» علمیخیالیِ سرگرمکنندهای است که بدونشک در مقایسه با فیلمهای همسبکِ اخیرش، حسابشدهتر، عمیقتر یا در یک کلام معرکهتر است و از لحاظ دیداری رویایی، اما اندک ضعفهایی که بهشان اشاره شد جلوی آن را از تبدیل شدن به فیلمی «کامل» گرفتهاند.
با این حال، وقتی واکنشِ احساسیتان در نظارهی بقای با چنگ و دندانِ کوپر در میان بیابانِ برهوتِ کهکشان فعال میشود، نمیتوان جاهطلبی و هوش نولان و اجرای ستایشبرانگیزش را نادیده گرفت. این فیلم شاید از لحاظ روایی بینقص نباشد، اما خوشبختانه یکی از آن آثار منحصربهفردی است که در کنار روایت قصهی اصلی، یک دنیا راز و رمزهای زیرمتنی و موازی نیز برای کشفکردن دارد. از آنهایی که تا مدتها توسط تحلیلگران مورد تشریح و بازبینی قرار میگیرد.
اما در پایان بگذارید یک چیزی را بیپرده به شما در میان بگذارم. اگر تمام حفرههای داستانی و ایدههای زیاد و گرهخوردهی «بینستارهای» را بتوانم نادیده بگیرم و خودم را در تماشای زیباییهایش به جادهی علیچپ بزنم، هرگز نمیتوانم چشماش را روی یکی از ناامیدیهای شدیدا اذیتکنندهی «بینستارهای» ببندم. اینکه فیلم به عنوان یک علمی-تخیلی واقعی آنطور که انتظار داشتم موفق نشد، غدهی تصورات و تخیلاتام را به بازی بگیرد و آن را زیر داستاناش له و لورده کند. آره، فیلم بیشتر یک داستان عاطفهای در بستری فضایی است، اما به هرحال به عنوان طرفدار پرپا قرص این ژانر وقتی پای فیلمی که نام آن را یدک میکشد، مینشینم، انتظار دارم که توسط رویدادهای افسارگسیختهی خیالی غافلگیر شوم و به زنجیر ذهن وسیع کارگردان کشیده شوم.
خب، «بینستارهای» این کار را آنطوری که انتظار داشتم، نمیکند. شاید بتوان جایگاه «بینستارهای» را در مقایسهی سکانسی از این فیلم با «۲۰۰۱» بهتر درک کرد. در «۲۰۰۱» کوبریک با جلوههای ویژهی بیش از ۵۰ سال پیش، طوری سفر به ماه را زمینهچینی میکند که وقتی آن را میبینیم اصلا فکر نمیکنیم درحال دیدن همان ماهی هستیم که هرشب در آسمان مشخص است، بلکه حس کشف چیزی حماسی بهمان دست میدهد. اما نولان در «بینستارهای» یک سیاهچالهی خفن و غولپیکر با هزارجور جلوههای نورانی و مجذوبکننده دارد، اما هرگز موفق نمیشود، یکدرصد از استرس و ترس فرود بر ماه در «۲۰۰۱» را در آدمی ایجاد نمیکند. «بینستارهای» نسبت به زمانی که در آن زندگی میکنیم، یگانه است، اما هنوز خیلی عقبماندگی دارد تا بتواند به یگانهترین یگانهها نزدیک شده و آن را پیشرفت دهد.
۵ نکتهی فیزیک برای درک بهتر «بینستارهای»
جاذبهی مجازی (Artificial Gravity) مشکل بزرگی که ما به عنوان انسان در سفرهای فضایی با آن روبهرو میشویم، تاثیراتِ جاذبهی صفر بر بدنمان است. ما روی زمین به دنیا آمدهایم و از همین سو، بدنهایمان طوری وفق پیدا کرده تا تحت شرایط جاذبهای خاصی کار کند. اما وقتی برای دورههای طولانی در فضا باشیم، ماهیچههایمان تواناییشان را از دست میدهند. این مشکلی است که در «بینستارهای» هم فضانوردان درگیرش هستند. برای مبارزه با این اتفاق، دانشمندان تکنولوژیهایی طراحی کردهاند که توانایی شبیهسازی جاذبهی مجازی در فضاپیماها را داشته باشد. یکی از این ایدهها، دَوران مداوم فضاپیما است که در فیلم هم شاهدش هستیم. دَوران، نیرویی تولید میکند که به آن نیروی «گریز از مرکز» میگویند.
نیرویی که اشیا را به سوی بیرون و به دیوارههای فضاپیما هُل میدهد. این حرکت هُل دادن شبیه همان کاری است که جاذبه انجام میدهد، اما دقیقا در عکس آن قرار میگیرد. شما میتوانید نوعی از جاذبهی مجازی را جایی تجربه کنید که با ماشین درحال دور زدنِ پیچی تند هستید و در این بین احساس میکنید درحال پرتاب شدن به بیرون از ماشین هستید. خب، پس برای یک فضاپیمای درحال چرخش، دیوارهها تبدیل به زمینی میشوند که میتوان رویشان راه رفت.
سیاهچاله (Black hole) سیاهچالههای معمولی به وسیلهی ستارههای مُرده تولید میشوند. ستارهای با جرمی بزرگتر از حدود ۲۰ برابرِ خورشید، میتواند در پایان زندگیاش تبدیل به سیاهچاله شود. زندگی نرمالِ یک ستاره از جنگی بین کشش جاذبه به داخل و فشار به بیرون تشکیل شده است. واکنشاتِ هستهای مرکز ستاره آنقدر انرژی تولید میکنند تا آن با کشش جاذبه متعادل شود و ستاره پایدار بماند. هرچند وقتی سوخت هستهای به پایان میرسد، جاذبه پیشدستی میکند و مواد داخل هسته را فشردهتر و فشردهتر میکند.
انفجار ستارههای بزرگ به سوپرنووا معروف هستند. سیاهچاله ناحیهای از فضا-زمان است که چنان قدرت گرانشی عظیمی دارد که هیچ ذره یا تابشهای الکترومغناطیسی نمیتوانند از آن فرار کند. نظریهی نسبیتِ عام انیشتین پیشبینی میکند جرمی به اندازهی کافی فشرده میتواند سبب تغییر شکل و خمیدگی در فضا-زمان و ایجاد سیاهچاله شود. فضانوردان به صورت غیرمستقیم سیاهچالهها را مشاهده کردهاند، اما کسی نمیداند چه چیزی در عمق این سیاهچالهها وجود دارد. ولی دانشمندان حداقل برای آن نامی دارند: یگانگی.
کرمچاله (Wormhole) کرمچالهها—مثل همانی که فضانوردانِ «بینستارهای» برای سفرِ به کهکشانی دیگر از آن استفاده میکنند—تنها پدیدهی فیزیکی داخل فیلم است که در دنیای واقعی هیچ مدرکی دربارهی وجود آنها در دست نیست. کرمچالهها از بیخ پدیدهای تئوری و تخیلی هستند. اما با این حال، بهطرز غیرقابلباوری در میان نویسندگانِ داستانهای علمیخیالی طرفدار دارند. مخصوصا آن داستانهایی که به دنبال انتقالِ قهرمانانشان به مکانهای دستنیافتنی کیهان هستند. برای چه؟ چون کرمچالهها را میتوان در یک کلام میانبُرهای فضایی نامید. یعنی فضا میتواند کشیده شود، دچار انحراف شود یا انحنا پیدا کند. خب، کرمچاله انحنایی در صفحهی فضا-زمان است که مثل تونلی دو مکان در فضا را به هم متصل میکند. اصطلاحِ رسمی کرمچاله، پُلِ انیشتین-رِوزن است. چون برای اولینبار در سال ۱۹۳۵ بود که آلبرت انیشتین و همکارش نیتن رِزون نظریهی آن را ارائه کردند.
اتساع زمان گرانشی (Gravitational Time Dilation) اتساع زمان گرانشی پدیدهای واقعی است که حتی روی زمین هم دیده شده است. این اتفاق به دلیل نسبی بودن زمان میافتد. یعنی زمان در چارچوبهای مختلف با سرعتهای مختلفی حرکت میکند. وقتی شما در محیطی با جاذبهی قدرتمند هستید، زمان برای شما نسبت به کسانی که در محیطی با جاذبهی ضعیفتر هستند، آرامتر حرکت میکند.
برای مثال اگر شما نزدیک یک سیاهچاله (مثل همانی که در فیلم هست)باشید، از آنجایی که چارچوبِ مرجع گرانشتان متفاوت است، در نتیجه درکتان از زمان در مقایسه با کسی که روی زمین ایستاده، تفاوت خواهد داشت. یک دقیقه برای شما در نزدیکی سیاهچاله همان ۶۰ ثانیه خواهد بود، اما اگر بتوانید به ساعتی روی زمین نگاه کنید، خواهید دید یک دقیقه کمتر از ۶۰ دقیقه زمان میبرد. این یعنی شما کندتر از زمینیها، پیر میشوید. و همچنین هرچه میدانِ گرانشی قویتر باشد، اتساع زمان هم شدیدتر میشود.
واقعیتِ پنج بُعدی (Five-dimensional Reality) آلبرت انیشتین ۳۰ سال پایانی زندگیاش را وقفِ اثباتِ تئوری «وحدت» کرد. او سعی داشت به گونهای تمام نیروهای طبیعت را یکی کند. او شدیدا احساس میکرد میتوان تمام طبیعت را با یک تئوری تنها توضیح داد. نظریهای که مفهوم ریاضی جاذبه را با سه نیروی پایهای طبیعت (نیروی قوی، نیروی ضعیف، نیروی الکترومغناطیسم) ترکیب میکرد. او در این ماموریت شکست خورد و البته فیزیکدانهای بیشماری از زمان انیشتین تاکنون به در بسته خوردهاند.
مشکل این است که جاذبه همکاری نمیکند. از همین سو، برخی فیزیکدانها فکر میکنند برای حل این رازِ عظیم به جای استفاده از کیهانِ چهار بُعدیِ که انیشتین در تئوری نسبیتاش مطرح کرد (که شامل سه بعد فضا و یک بعد زمان یا به اختصار فضا-زمان میشود) باید به کیهان به عنوان چیزی که در ۵ بعد عمل میکند، نگاه کنیم.
منبع: Business Insider
توضیح پایان فیلم
اگر یکبار «بینستارهای» را دیده باشید (که اگر هم تاکنون ندیده باشید، برای مطالعهی ادامهی مقاله بیبرو برگرد این کار را باید کنید!) حتما با بالا رفتن تیتراژ نهایی، از پیچیدگی ناگهانی پردهی آخر فیلم مختان انواع سوتها را شبیهسازی کرده است! در این بخش از پرونده، میخواهیم اتفاقات فیلم را پشت سر هم بگذاریم و ببنیم بالاخره کوپر چرا در پایان فیلم نمیتوانست کتاب موردنظرش را پیدا کند و به خاطر این مسئله اینقدر مثل بچهها گریه میکرد!
ماجرای نقشهی A و B چیست؟
همان اوایل فیلم میفهمیم دولت امریکا به صورت مخفی درحال حمایت مالی از پروژهای در ناسا بوده است که هدفاش یافتن خانهی جدیدی برای سکوت نژاد انسان است. کوپر میپرسد، چگونه ناسا میتواند سیارهای قابلسکونت پیدا کند، درحالی که انسانها همین الانش هم وقت زیادی ندارند و نقل مکان به نزدیکترین کهکشان به تنهایی دههها زمان میبرد. پروفسور برند (مایکل کین) فاش میکند که تمدنی ناشناخته که فقط به نام «آنها» شناخته میشوند، کرمچالهای در نزدیکی زحل قرار دادهاند—کرمچالهای که میتواند به عنوان میانبُری برای دسترسی به بخشهای دوردست فضا مورداستفاده قرار بگیرد. وقتی کوپر با پروفسور برند دیدار میکند، ناسا قبلا ۱۲ نفر را از طریقِ آن کرمچاله به کهکشانی دیگر فرستاده تا ببیند آیا در آنسوی کرمچاله سیارهای قابلزندگی وجود دارد یا نه.
با رسیدنِ به سیارههایشان، هر فضانورد وظیفه دارد تا سیستمِ ارسال امواج رادیوییاش را برپا کند. امواج رادیویی نشان میدهند که آیا سیارهی هر فضانورد، نامزد برنامهی کلونسازی انسانها میشود یا نه. ناسا نمیتواند به طور مستقیم با فضانورداناش ارتباط برقرار کند و ظاهرا بیش از یک دهه است که رد تماسهایشان را از دست داده—تماسهایی که فقط سهتایشان فعال باقی ماندهاند. حالا نوبت کوپر و دیگر اعضای ایندیورنس است که از سرنوشت این سه فضانورد پرده برداشته و اطلاعاتِ تهیه شده برای اتخاذ تصمیمی دربارهی اینکه کدام سیاره شرایط بهتری را فراهم میکند، به دست بیاورند. اگر ایندیورنس بتواند سیارهای قابلزندگی پیدا کند، برند ادعا میکند که ناسا برای بقای انسانها دو نقشه دارد: نقشهی A) درحالی که تیم ایندیورنس در سفر هستند، برند به کارش روی معادلهای پیشرفته ادامه میدهد.
اگر این معادله حل شود، انسانها میتوانند به ویژگیهای فیزیکِ بُعد پنجم-به ویژه جاذبه- دست پیدا کنند. اینطوری ناسا قادر خواهد بود با برهم زدن درکِ سنتیمان از قوانین فیزیک، ایستگاه فضایی غولپیکری را که حامل جمعیتِ باقیماندهی زمین است به فضا بفرستد. نقشهی B) اگر برند در محاسباتاش شکست بخورد یا ایندیورنس زمان زیادی را برای بررسی سیارههای احتمالی سپری کند، ناسا بانکی از جنینهای انسانی بارورشده را آماده کرده تا از بقای نژاد انسان مطمئن شود. در این سناریو، ایندیورنس روی قابل سکونتترین سیاره فرود میآید و نسل جنینها را بزرگ میکند و آن نسل هم در بزرگکردن نسل جدیدی از جنینها همکاری میکنند و درآن واحد به صورت طبیعی هم تولید مثل میکنند.
در اواخر فیلم متوجه میشویم، هیچ نقشهی Aای وجود ندارد و برند هرگز باور نداشته انجام این برنامه امکانپذیر بوده است. او اعلام میکند که سالها پیش آن معادله را حل کرده بوده اما این معادله انسانها را نجات نخواهد داد. او فقط از این ایده برای مجبور ساختن رهبران دنیا برای همکاری با یکدیگر جهت ساخت سازههای لازم استفاده کرده تا از این طریق از موفقیت نقشهی B مطمئن شود. برند باور دارد که انسانها فقط برای نجات نژادشان دست به همکاری نمیزدند—درواقع آنها باید باور میکردند که همکاری در کنار یکدیگر به نجات شخصی خودشان ختم میشده است. وقتی کوپر و آملیا متوجه میشوند که نقشهی A دروغی بیش نبوده، به همان نقشهی B متوسل میشوند و مقصد بعدیشان را سومین و آخرین گزینهای که برای انتقال جنینها در اختیار دارند، در نظر میگیرند؛ سیارهای که معشوقهی آملیا، وولف ادمونز، هنوز درحال ارسال پیامهای رادیویی مثبت از آن است.
در این بین کوپر که هنوز متقاعد نشده که نقشهی A غیرقابلانجام است، در حالی که گروه از سیاهچالهی گاراگنچوآ برای هدایتِ ایندیورنس به سوی سیارهی ادمونز استفاده میکنند، او روبات همراهشان، تارس، را به مرکز سیاهچاله میفرستد—به این امید که تارس بتواند اطلاعاتِ لازم برای تکمیل و بهبود محاسباتِ پروفسور برند را بدست بیاورد. کوپر همچنین جان خودش را هم برای کم کردنِ وزنِ ایندیورنس فدا میکند تا از موفقیتِ آملیا در رسیدن به سیارهی ادمونز و انجام نقشهی B درصورتی که تارس شکست خورد، مطمئن شود. با این حال، کوپر به جای مُردن در فضا، به داخل «تسراکت» (Tesseract) کشیده میشود. تسراکت نقطهی مرکزی سیاهچالهی گاراگنچوآ است که توسط «آنها» ساخته شده. اما این موجودات (آنها) چه کسانی هستند که به سوی انسانها دست کمک دراز کردهاند؟
«آنها» چه کسانی هستند؟
کوپر و دیگر دانشمندان ناسا تصور میکنند، «آنها»، نژادی فرازمینی یا ماوراطبیعهای هستند که به راز و رمزهای دستکاری در بُعدیهای هستی احاطه دارند و به دلایلِ نامعلومی تصمیم گرفتهاند به انسانها برای فرار از سیارهی درحال نابودیشان کمک کنند. ناسا فکر میکند این موجودات قادر نیستند یا علاقهای به ارتباط مستقیم با انسانها ندارند—مخصوصا به خاطر اینکه «آنها» به بُعد پنجم دسترسی دارند، پس از راه و روشهای سه بُعدی فهم ما از هستی، فراتر رفتهاند. برند فکر میکند «آنها» از طریق یک سری پیامهای دودویی (Binary) و تکنولوژی پیشرفته (کرمچاله) خردهنانهایی را برای انسانها به سوی نجاتشان از انقراض پخش کردهاند. اما بعدا معلوم میشود موجوداتی که ناسا به عنوان یک نژاد بیگانه تصور میکرده، درحقیقت دو نهاد جدا اما یکسان بودهاند. اول) انسانهای آینده که به قوانین کیهان به درجهی استادی رسیدهاند و از همین سو، قادر به دستکاری زمان و فضا هستند. دوم) تلاش کوپر برای ارتباط با دخترش از درون تسراکت-که آن هم توسط انسانهای آینده برای او ساخته شده است.
در نتیجه، تمام پدیدههای غیرقابلتوضیحی که ناسا آنها را به موجودات بیگانه در ارتباط میدانسته، در واقع کارهایی بوده که کوپر در آینده انجام داده است. وقتی کوپر خودش را برای اطمینان از موفقیت نقشهی B فدا میکند، به جای اینکه بمیرد، از طریق کشش گرانشی سیاهچاله از فضاپیمایش بیرون کشیده شده و داخل تسراکت فرود میآید. جایی که قوانین فضا و زمان بینهایت میشوند. از آنجایی که انسانهای آینده از گذشتهشان و رویدادهایی که به نجاتشان منجر میشود، خبر داشتهاند، تسراکت را در زمانی خیلی دور در آینده ساخته و با استفاده از دانش پیشرفتهشان از فیزیک بُعد پنجم، با دستکاری فضا-زمان، آن را در گذشته جایگذاری کردهاند تا ناسا آن را پیدا کند.
از آنجایی که از کوپر و مورف به عنوان نجاتدهندگان انسانها یاد میشوند—انسانهای بعد پنجم که میتوانند گذشته، حال و آینده را ببینند—تسراکت شخصیسازیشدهای برای کوپر ساختهاند تا او بتواند با تکیه بر اطلاعاتی که تارس از یگانگی (نطقهی مرکزی سیاهچالهها) به دست میآورد، با دخترش ارتباط برقرار کند. از همین سو، تسراکت در واقع فیلتری است که دنیای پنج بُعدی را به دنیای سه بعدی که برای انسانها قابلدیدن باشد، تبدیل میکند. حقیقت این است که ما انسانها روی زمین برخلاف بعدهای طول، عرض و ارتفاع، از حضور بعد زمان اطلاع داریم، اما قادر به حرکت در آن نیستیم.
اما در نطقهی مرکزی سیاهچاله تمام قوانین فیزیکی که میشناسیم، از بین میروند و کوپر از این طریق میتواند سیر زندگی دخترش را ببیند و توانایی حرکت در آن را هم داشته باشد. درست همانطور که ما الان میتوانیم در بالا رفتن از پلههای یک ساختمان، در بُعدِ «ارتفاع» حرکت کنیم. او میتواند در بعد «زمان» جابهجا کند.
توضیح قوانین نسبیت فضا-زمان
«بینستارهای» براساس ایدههای کیپ تورن، فیزیکدان نظریهپردازِ معروفی است که در تولید فیلم هم نقش داشته است. به ویژه این دانسته که درحالی که تمام چیزی که ما از کیهان میبینیم در سه بُعد است، اما درحقیقت امکان دارد هستی حداقل پنج بعد داشته باشد. همچنین در برخی تئوریها، گفته شده که برخی نیروها (در اینجا جاذبه) قادر به حرکت از میان بعدها هستند-یعنی براساس قوانین نیوتون، چیزی که در ابتدا به عنوان نیرویی محدود شناخته میشود، درواقع میتواند تاثیراتی بینهایت داشته باشد.
این مفهوم همان ابتدا در اولین سیارهای که تیم ایندیورنس روی آن فرود میآید، سادهسازی میشود. به طور کلی، زمان در این سوی کرمچاله سریعتر از آن سوی شناختهنشدهاش حرکت میکند. این به خاطر قدرت نیروی جاذبهی سیاهچالهی گاراگنچوآ است که در زمان باتوجه به فاصلهی شی به مرکز سیاهچاله، دست میبرد. یعنی هر چه شیای به مرکز نزدیکتر باشد، زمان برای آن شی آرامتر حرکت میکند. در نتیجه، زمان بر روی سیارهی میلر به طرز شدیدی آرامتر جلو میرود.
یعنی برای هر ساعتی که تیم روی سطح آبی سیاره سپری میکند، بر روی زمین ۷ سال میگذرد. این بزرگترین دلیلی که کوپر را به جنبوجوش انداخته تا هرچه سریعتر از سیارهی میلر بیرون بزند. چون کوپر میداند سه ساعت حضور روی این سیاره، دههها همراهی با خانوادهاش را میسوزاند. همینطور آملیا هم اشاره میکند که در حقیقت تاثیر جاذبهی سیاهچاله روی زمان دلیل اصلی حضور تیمشان روی میلر بوده است- چراکه با اینکه در ابتدا تصور میکردند، این سیاره سالها است که درحال ارسال پیامهای مثبت رادیویی بوده، اما در واقع میلر تنها دقایقی قبل از آنها روی سیاره فرود آمده بوده و توسط موجهای آب کشته شده بوده است.
این مفهوم وقتی دوباره نمایش داده میشود که کوپر و آملیا بعد از بازگشت از میلر به ایندیورنس (که خیلی دورتر از گاراگنچوآ قرار دارد) متوجه میشوند، رامیلی که منتظرشان نشسته بوده، پیر شده است. چون در سه ساعتی که آنها رفته بودند، او ۲۳ سالِ کامل را به تنهایی زندگی کرده بوده است. در همین راستا، در پیامهای ویدیویی که گروه از خانه دریافت میکنند، شاهد بچههای کوپر هستیم که حالا کاملا بالغ شدهاند. هرچه گروه از سیاهچاله دورتر میشود، از مقدار تغییر در فضا-زمان هم کاسته میشود.
یعنی وقتی آنها به سیارهی «مَن» (Mann) میرسند، به طرز قابلملاحظهای دیگر خبری از آن اضطرار در ماموریتشان نیست. این وسط، تاثیر قابللمسی از جاذبه روی فضا-زمان ابزاری است که به کوپر اجازه میدهد با دخترش، مورف، از درون تسراکت ارتباط برقرار کند. در داخل این ماشین، جاذبه از میان دیگر بعدها در فضا و زمان عبور میکند و به کوپر اجازه میدهد تا پیام «بمان» (STAY) را از طریق انداختن کتابها منتقل کند. یا از طریق گرد و خاکِ روی زمین با نسخهی خودش در گذشته ارتباط برقرار کند. مهمتر از همه، ارتباطِ پنج بعدی از طریق جاذبه، کوپر را قادر میسازد تا در ساعتمچی مورف دست ببرد و اطلاعاتی که تارس بدست آورده را به زمین منتقل کند.
به همین صورت، ترجمهی آن دادهها از زبان دودویی، اطلاعاتی که مورف برای پیشرفت دیوانهوار و عظیم انسانها جهت فهمیدن فضا و زمان و همچنین تکمیلِ نقشهی A دارند، را در اختیارش قرار میدهد.
اما چگونه کوپر از تسراکت زنده بیرون آمد و با نسل پیشرفتهای از انسانها ملاقات کرد؟ خب، نولان بارها در طول فیلم جواب این سوال را داده است. با توجه به اینکه هرچه به سیاهچاله نزدیک میشویم، زمان آرامتر حرکت میکند. پس، با اینکه بیرون افتادن کوپر از تسراکت فقط ثانیههایی بر او گذشته، اما این ثانیهها روی زمین بیش از نیمقرن طول کشیده است. یادتان باشد، اگر تغییر زمانی بر روی سیارهی میلر، یک ساعت برای هر هفت سال بود، پس تصور کنید در نقطهی مرکزی سیاهچاله، این فاصلهی زمانی چقدر دچار تغییر میشود. در نتیجه، با اینکه در نگاه انسانهای روی زمین، تارس و کوپر نزدیک به ۹۰ سال در فضا سرگردان هستند، اما این مدت برای آنها در حد ثانیههایی کوتاه سپری شده.
همین باعث میشود تا کوپر زنده بماند و به دیدار مورف برود. کسی که حالا بیش از ۱۰۰ سال سن دارد. از آنجایی که کوپر بعد از مرگ فرزنداناش، دلبستگی دیگری ندارد. مورف به یادش میآورد که آملیا درحال پیادهسازی نقشهی B روی سیارهی ادمونز است. با اینکه این سیاره قابلزندگی است، اما ظاهرا خودِ ادمونز از فرودش جان سالم به در نبرده و در نتیجه، آملیا فعلا در پایگاه کلونسازی آنجا تنها است. کوپر با استفاده از فضاپیمایی درحالی راهی ادمونز میشود که میداند شاید سالها از حضورشان در آنسوی کرمچاله گذشته، اما از آنجایی که زمان در آنسوی کرمچاله خیلی خیلی آرامتر جلو میرود، او این شانس را دارد تا با آملیا روی سیارهی ادمونز دیدار کند.
ما دقیقا شاهد این دیدار نیستیم، اما میتوان بهشکل خوشبینانهای حدس زد که کوپر به آملیا میرسد و به او در برپایی کلونی تازهی نژاد انسانها کمک میکند. اما در پایان یک سوال خیلی بزرگ مطرح میشود. اینکه انسانهای آینده مگر مرض داشتهاند تا برای نجات نژاد انسان به خودشان زحمت بدهند. منظورم این است انسانهای آینده، کوپر را برای نجات زمینیان یاری میکنند. پس خود این انسانهای آینده هم وجودشان را مدیون کوپر هستند. آره، با عقل جور درنمیآید. اینکه انسانها دوباره یکی را بفرستند تا نجاتشان دهد. اما توضیحی برای این سوال است که نولان نه در داستان اصلی، بلکه در روایت زیرمتنی فیلم به آن اشاره میکند.
ما تا این لحظه فکر میکنیم، «آنها» انسانهای آینده هستند، اما سوال فوق روی انسانهای آینده به عنوان منبع کمکرسان کوپر خط میکشد. به نظرتان چه کسی انگیزهی نجات انسانها را دارد؟ در طول فیلم به جز خودِ انسانها چه چیزهایی مدام به فضانوردان در طول ماموریتشان یاری میرسانند، بله خودشه: روباتها.
برخلاف «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» که در آن استنلی کوبریک، هوش مصنوعی فضاپیمای دیسکاوری، هال ۹۰۰۰، را تبدیل به یکی از شیطانیترین موجودات «زنده»ی تاریخ سینما میکند، در «بینستارهای» نولان نسبت به روباتها چشماندازی شدیدا مثبت دارد. به طوری که حتی علم را در کنار احساس قرار میدهد. روباتها در طول فیلم باحال و جذاب هستند و مدام به انسانها کمک میکنند. چه وقتی تارس، آملیا را در سیارهی میلر نجات میدهد، چه وقتی که نولان وظیفهی دریافتکنندهی کُدهای نجاتدهندهی بشریت را به عهدهی تارس میسپارد و چه وقتی که مورف در اوایل فیلم دربارهی آن پهبادِ سقوط کرده به پدرش میگوید:«اونکه کسی رو اذیت نمیکنه، نمیشه ولش کنیم.» مورف طوری حرف میزند انگار روباتها جان دارند و البته چندین و چند نکته دیگر که همه به روحیهی انسانگرایانهی روباتها اشاره میکنند.
با توجه به همین موضوع، من فکر میکنم «آنها» در واقع روباتهایی هستند که در آینده زندگی میکنند و میخواهد هر طور شده نسل منقرضشدهی انسانها را دوباره احیا کنند. درست برخلاف تمام فیلمهایی که روباتها به جنگ علیه انسان برمیخیزند، اینجا علم و هوشمصنوعی، راهحل نجات بشریت است. بیتردید، بدون در نظر گرفتن اشارههای نولان در طول فیلم، باز نجات نژاد انسان به دست روباتهای آینده خیلی قابلدرکتر و منطقیتر به نظر میرسد، تا انسانهای آینده که از سر بیکاری میخواهند خودشان را دوباره از نو نجات دهند.
بررسی خطهای زمانی احتمالی فیلم
به تازگی به سناریوی جدیدی برای توضیح داستان فیلم برخوردم که خیلی به خط داستان اصلی فیلم نزدیک است و در آن خبری از روبات نیست و در واقع دنبالکنندهی همان گفتهی عمومی "«آنها» انسانهای آینده هستند" است. این سناریو از دو خط زمانی تشکیل شده است:
خط زمانی اول:
زمین همانطور که در طول فیلم میبینیم به سوی پایانی آخرالزمانی پیش میرود. فقط با این تفاوت که ایندفعه انسانها بدون کمک کرمچالهای سوار بر فضاپیمایی شده و در فضا به جستجو میپردازند. در این خط زمانی خبری از نقشهی A نیست و فقط و فقط آنها نقشهی B را برای اجرا در دست دارد. آنها با استفاده از روباتها و خوابهای مصنوعی و فضاپیماهایی نزدیک به سرعت نور، میتوانند سیارهی جدیدی پیدا کنند. اما در این بین، زمین از بین میرود. انسانهای آن فضاپیما در سیارهای دیگر کلونی تشکیل میدهند، برای صدها یا هزاران سال تکامل پیدا میکنند و در نهایت به قابلیتهای بعد پنجم دست پیدا میکنند و سپس، تصمیم میگیرند، انسانهای زمین را از طریق قرار دادن کرمچالهای در گذشته و در نزدیکی زحل نجات دهند. انسانهای آن کلونی در اوج پیشرفتگی به سر میبرند و دلیلی برای نجات گذشتگان ندارند، اما شاید یکجور عذاب وجدان آنها را به جلو هل میدهد. چون، بالاخره آنها برای نجات انسانهای روی زمین راهی فضا شده بودند و در موعد مقرر موفق به این کار نشده بودند و حالا میتوانند حداقل با دستکاری گذشته از وقوع آن جلوگیری کنند.
خط زمانی دوم:
زندگی بر روی زمین همینطور که میبینیم، جلو میرود. یعنی یک کرمچاله ظاهر میشود، ناسا پروژهی مخفی لازاروس را راهاندازی میکند و ده سال بعد آملیا به همراه کوپر، رامیلی، دویل و همچنین تارس یکراست از طریق کرمچاله روی سیارهی ادمونز (همانی که بهترین مکان برای زندگی است) فرود میآیند. فقط گروه آملیا را داریم که کلونی انسانها را روی این سیارهی جدید برپا میکنند. اما همانطور که میدانید، ساخت کلونی، نقشهی B است. برای همین آنها از دوردستها میبینند که نقشهی A با شکست روبهرو میشود و زمین با نژاد انسانهایش از هم میپاشد. درحالی که مورف تنها راه ارتباطی آنها با زمین و ناسا است. اما انسانها روی کلونی آملیا رشد و تکامل پیدا کرده و به درنهایت به دانش بُعد پنجم دسترسی پیدا میکنند. آنها با مطالعه و بررسی سیاهچالهی گاراگنچوآ معادلهی بعد پنجم را حل میکنند.
سپس، «تسراکت» را ساخته، آن را درون سیاهچاله جایگذاری کرده و آن را به اتاق خواب مورف متصل کرده و از این طریق پای کوپر و دخترش را به ماجرا باز میکنند. در این خط زمانی میتوان تصور کرد که کوپر حین همراهی با گروه کشته میشود و هیچوقت پایش به سیارهی ادمونز باز نمیشود. حالا آملیا میخواهد با ساخت «تسراکت» هم کوپر و هم تمام انسانهایی که روی زمین منقرض شدهاند را نجات دهد.
منبع:Screenrant خب، حالا نوبت شماست. نظرتان دربارهی ساختار فیلم چیست؟ چه چیزی را دوست داشتید و از چه چیزهایی خوشتان نیامد؟ و دربارهی پایانبندی فیلم و ماهیت واقعی «آنها» چه فکر میکنید؟ راستی، در مطرح کردن سوال هم خجالت نکشید، شاید از لابهلای همین سوال و جوابها به درک بهتری از داستان پیچیدهی «بینستارهای» برسیم.