«بسکین»، فیلم ترسناکی محصول ترکیه است که به جمع فیلمهای برتر ترسناک سال گذشته وارد شد. میدونی در این شماره از گیشه، به بررسی نقاط قوت و ضعف این فیلم میپردازد.
«بسکین» محصول ترکیه یکی از فیلمهای مهم ترسناک سال پیش بود که سروصدایش از کشور سازندهاش عبور کرد و تبدیل به فیلمی شد که روی رادار وحشت دوستان تمام دنیا قرار گرفت. این روزها فیلمیهای ترسناک کمی در ترکیه ساخته میشوند و بهطور کلی پروژههای مستقل اندکی هستند که موفق میشوند مرزهای کشورشان را پشت سر بگذارند و تماشاگران را کنجکاو به دیدن آنها کنند. همین که «بسکین» توانسته به استثنایی در این مورد تبدیل شود و نام کان اِورنول را به عنوان کارگردان تازهکاری سر زبان وحشت دوستان بیاندازد، نشان میدهد این فیلم به حدی انرژی و ویژگی دارد که به این جایگاه رسیده است، اما متاسفانه خصوصیاتِ جالبتوجه «بسکین» آنقدر زیاد نیستند و کارگردان در حد یک کشف بزرگ بامهارت ظاهر نمیشود تا نتیجه نهایی بتواند طرفداران ژانر وحشت و بهخصوص زیرژانر «شکنجه» را که با هزار امید و آرزو پای این فیلم ناشناخته نشستهاند، راضی و خوشحال بدرقه کند.
کسانی که شب و روزشان را در زیرزمینهای نمور و تاریک این ژانر میگذارند، اگرچه ممکن است «بسکین» را به خاطر تصویرسازیهای سورئال و اتمسفر زیبا، عجیب و مورمورکنندهاش تحسین کنند، اما فیلم در زمانی که باید با یک انفجارِ بهیادماندنی و میخکوبکننده اسمش را در ذهنمان حک کند بهطرز دلسردکنندهای خراب میکند و تمام انرژی هیجانانگیز و دیوانهوارش را کاملا از دست میدهد و در عرض نیم ساعت از یک فیلم ترسناک قابلاحترامِ موفق، به یک کپی بیحسوحال و خستهکننده از آثار برتر زیرژانر شکنجه که فقط پاشیدن سطل سطل خون بر روی سر و بدن کاراکترها را یاد گرفته است، سقوط میکند.
اصلا زیرژانر شکنجه براساس پارهپاره کردن شخصیتهای اصلی و نمایش بیپردهی وحشیبازیهای آنتاگونیست داستان تعریف میشود و نیمهی دوم فیلم مصداق بارز این تعریف است، اما با این تفاوت که ظاهرا کارگردان از این تعریف فقط قرار دادن شخصیتها در مقابل مرگهای فجیح را فهمیده است و متوجه نشده که این صحنهها باید طوری طراحی شوند که حس انزجار و تنش تماشاگر را به جوشش بیندازند.اما بگذارید از اوایل فیلم شروع کنیم که شامل اکثر ویژگیهای جذاب «بسکین» میشود. برخلاف پردهی سوم فیلم که بهطرز نصفه و نیمه و ناشیانهای از فیلمهای دیگر الهام گرفته است، پردهی اول و دوم فیلم مثال بارز این حقیقت است که بعضیوقتها میتوانید با الهامبرداری اصولی و هوشمندانه نتیجه بگیرید.
از همان سکانس آغازینش خبر میدهد که انتظار خلاقیت نداشته باشید. پسربچهای در میانهی شب بیدار میشود و پس از خاموش کردن تلویزیونی که فقط برفک نشان میدهد، ناگهان در نور قرمز غرق میشود و همان لحظه دستی از داخل اتاقش برای گرفتن او دراز میشود. طراحی صحنههای کلیشهای و موسیقی و نورپردازیهای بولد که در طول فیلم هم به وفور مورد استفاده قرار میگیرند، خبر از فیلمی میدهند که انگار بازسازی بینقصی از فیلمهای ترسناک دههی هشتاد است.
سپس به صحنهای از گردهمایی چندتا مامور پلیس در یک کافهی بینراهی کات میزنیم که مشغول خوردن و چرتوپرتگویی و تعریف خاطرههای مسخرهشان هستند. «بسکین» در این لحظات چیز عجیبوغریبی نیست، اما کارگردان استعداد این را دارد تا با استفاده از عناصری که بارها دیدهایم، فضای ناآرامی خلق کند. مثلا حتی قبل از اینکه ما مرد ناشناسی را ببینیم که سطلی از گوشت را از در پشتی به آشپز تحویل میدهد، جلیز ولیزِ گوشت بر روی آتش حالت شوم و غیرقابلاطمینانی به خودش میگیرد. خلاصه اینکه این پلیسها که ارتباط نزدیکی با پسربچهی سکانس افتتاحیه فیلم دارند، راهی جادههای تاریک شهر میشوند.مدتی بعد به محض اینکه آنها از طریق بیسیم به محل یک حادثه احضار شدند، بهشخصه با خودم گفتم این همان چیزی است که میخواهم.
از اینجا به بعد است که احساس میکنید «بسکین» علاوهبر به عاریه بردن عناصر سینمای ترسناک دههی هشتاد، انگار نیمنگاهی هم به بازیهای ترسناک کلاسیکی مثل «رزیدنت اویل» انداخته است. بازیهای ترسناکی که معمولا در حد یک بازی زامبیمحور عادی شروع میشدند، اما در ادامه دچار پیچوتابهای زیادی میشدند. در اینجا هم مثل آن بازیها یک قهرمان بهخصوص نداریم و فقط با عدهای روبهرو میشویم که انگار بهطرز ناخواستهای از دنیای نرمال همیشگیشان جدا شدهاند و قدم در دنیای جنونآمیز دیگری گذاشتهاند که به هر سمتی که میچرخند با یک چیز عجیب روبهرو میشوند و درست مثل «رزیدنت اویل» یک ادارهی پلیسِ قدیمی متروک که یک ماشینِ پلیسِ بدون سرنشین در جلوی آن رها شده، جایی است که این ماموران پلیس باید قدم در آن بگذارند.
بعد از سقوط ماشین پلیسها در یک دریاچه، به یک فلشبک کات میزنیم که در واقع نه تنها بهترین سکانس کل فیلم است، بلکه به بیننده ثابت میکند این کارگردان وقتی که اراده کند چقدر اصول کار را بلد است. مثلا به همین سکانس گفتگوی کوچکترین عضو گروه پلیسها با رییسش در آن کافه نگاه کنید؛ همهچیز در قالب یک فلشبک شروع میشود که قرار است اطلاعات بیشتری دربارهی شخصیتهای فیلم به ما بدهد. اما در ادامه خاطرهی هولانگیز آن افسر پلیس، از آن کلیشههایی است که همیشه جواب میدهد و بالاخره همهچیز به این سوال رییس گروه ختم میشود: «تو هم میبینیش؟». فیلم به همین سادگی جلوی چشمانمان یک فلشبک ساده را به یک کابوس روانی تبدیل میکند. «بسکین» در این لحظهها به خوبی نشان میدهد که چرا اینقدر به عنوان یک فیلم ترسناک خوشساخت سروصدا به پا کرده است.
اما به محض قدم گذاشتن پلیسها در ساختمان متروکهی پلیس، فیلم جادویش را از دست میدهد. در ابتدا افتادن نور چراغقوه بر روی دیوارهای دربوداغانِ اتاقهای خالی و تاریک ساختمان و برخورد با افسر پلیسی که سرش را به دیوار میکوبد، عالی هستند. اما فیلم هیچ استفادهای از این موقعیت برای خلق چندتا جامپاسکر و لحظاتِ تنشزا نمیکند. در عوض، ناگهان کاراکترها به یک تالار عجیبوغریب تلهپورت میشوند که مثل دیوانهخانهای جهنمی میماند. فرد بدفرم و زشتی چاقو درمیآورد و پس از بلغور کردن یک سری قصه شروع به ترکاندن شخصیتهای بختبرگشتهمان میکند. قبل از این «بسکین» نیمهچه داستانی برای تعریف کردن داشت، اما در نیم ساعت آخر، فیلم همان یک ذره داستانی که داشت را رها میکند و تمام فکر و ذکرش را کاملا روی یک سری شکنجههای سادیستی و خشونتبار میگذارد. هیچوقت معلوم نمیشود این آقایی که میخواهد با درآوردن چشمهای آنها از حدقه، قدرتهایشان را آزاد کند چه کاره است و چه هدفی دارد! به همین دلیل، بدمنهای فیلم اصلا وحشتناک نمیشوند.
برای نمونهی بهتر چنین صحنهای باید شما را به قسمت اول «خوابگاه» اِلی راث ارجاع بدهم؛ فیلمی که هرچه آغازش ضعیف است، اما در پایان بدمنهایش آنقدر ترسناک و روانی پردازش میشوند که در آن لحظات نهایی وقتی قهرمانمان در راهروهای آن ساختمان متروکه بهصورت مخفیانه درحال فرار است، قلبمان به دهانمان میآید که نکند یکی از آنها جلویش سبز شوند. کان اورنول با «بسکین» ترکیبی از بهترین و بدترین ویژگیهای یک کارگردان در این ژانر است. او بافت بصری تاثیرگذاری برای فیلمش میسازد، میداند چگونه کلیشهها را بازیافت کند و روی بیرون ریختن دلورودهی قربانیها تمرکز میکند، اما در اشتیاق زوم کردن روی زخمهای ناجور کاراکترهایش، فراموش میکند عناصر مهمتری مثل داستانگویی و شخصیتپردازی هم در فیلمسازی دخیل هستند. ما باید قربانی و قاتل را بشناسیم تا حالمان در لحظهی فرو رفتن چاقو در چشم قهرمان داستان دگرگون شود.