«گام زدن» یکی از جاهطلبانهترین و بهترین آثار امسال بود که حقیقتا به آن اندازهای که باید و شاید به چشم نیامد. میدونی در این قسمت از گیشه، نگاهی به این فیلم و روند آن انداخته است. همراه ما باشید.
در شلوغیِ بیپایان بلاکباسترهای حاضر در هالیوود، ساخته شدن آثاری به مانند «گام زدن» مانند پیدا شدن جواهری رنگ و رو رفته اما با ارزش در بیابانی خشک و خالی اما پر ستاره است. به مانند هر اثری که از روی یک رخداد واقعی ساخته شده باشد، «گام زدن» هم با جملهی ابتداییاش، در باریکهای خطرناکتر از سیمهای بندبازی فیلیپ قدم میگذارد و خود را در مرزی از جذابیت و نابودی رها میکند.
تمام قضاوت ما در رابطه با فیلم از همان ثانیهای آغاز میشود که «این یک داستان حقیقی است» بر پرده نقش میبندد و حالا، کارگردان ۱۲۰ دقیقه وقت دارد تا با کند و کاو کردن درونی این اشخاص، پرداختن به داستانها به شکلی عمیقتر و از همه مهمتر، خلق تعلیق نهایی در اوج جذابیت، نتیجه را تبدیل به اثری خواستنی و درخور توجه کند. قصهی گام زدن اما چیز دیگری است. این بار، با اثری رو به رو هستیم، که در اوج ظرافت و بیپردگی، یک قصه را در همان حالتی که هست روایت میکند.
رابرت زمهکیس که هنوز مزهی فارست گامپاش از زیر دندان خیلیها بیرون نرفته، در گام زدن هنر خود در تندگویی و روایت را به نمایش میگذارد و با این کار، تصویری بدیع و خالص اما در عین حال بینظیر و جذاب از یک حقیقت تاریخی را ارائه میکند.
داستان فیلم به بخشی از قصهی زندگی بندباز شهیر فرانسوی، فیلیپ پتی میپردازد. شخصی که پس از اجرای برنامههای مختلف در خیابانهای پاریس، این بار تصمیم میگیرد تا فاصلهی میان برجهای دوقلوی نیویورک را بر روی سیم بندبازیاش طی کند.
تصمیمی سخت که فقط با کمک چند تن از دوستاناش و ارادهی محکمی که دارد میسر میشود. همانگونه که مشخص است، گام زدن از داستانی بهره میبرد که به خاطر معروفیت بسیار زیاد آن، نمیتواند به تنهایی کسی را جذب کند و باید پذیرفت اگر سازندگان دست به این چنین روایتی از آن نمیزدند و ماجرایش را در اوج برای مخاطب تعریف نمیکردند، قطع به یقین فیلم تا این اندازه دوست داشتنی نمیشد.
نکتهی اصلی این روایت عالی، در آن جایی نهفته است که میبینیم گام زدن نه به مانند مردی روی سیم (مستندی که با تصاویر حقیقی همین داستان را به تصویر کشید) فقط و فقط میخواهد قصهی فیلیپ را تعریف کند و نه به مانند برخی فیلمهای برداشت شده از حقیقت، سعی میکند از سادهترین چیزها مفهوم بیرون بکشد.
در بیان سادهتر، گام زدن به معنی حقیقی کلمه، بهترین بخشهای مورد نیاز برای روایت را بر میگزیند و در هیچ نقطهای مفاهیمی بیربط و اضافی را یدک نمیکشد؛ این، همان نکتهای است که آن را یک سطح بالاتر از تمام آثار این سبک در سالهای اخیر قرار میدهد.
یکی از بزرگترین چالشهایی که اینگونه آثار با آن رو به رو میشوند، داشتن دقایقی بیهوده برای رساندن شخصیتها به آن نقطهی نهایی است. موضوعی که اساسا پردهی اول و دوم فیلم را نابود میکند و تمام ارزشمندی آن را بر عهدهی یک اتفاق هیجانانگیز میگذارد.
اما برخلاف اغلب آثار این سبک، گام زدن به هیچ عنوان از چنین مشکلی رنج نمیبرد. باور کنید دنبال کردن داستان فیلیپ به هیچ عنوان دلیل و بهانه نمیخواهد و همهچیزِ فیلم آنقدر آرام و خواستنی پیش میرود که در برخی مواقع، مخاطب بند بازی رویایی او را فراموش میکند و فقط و فقط از تماشای داستان فعلی او و دنبال کردن آن لذت میبرد. او را بیش از هر مکانی، در بندبازیاش بین دو درخت کوتاه دنبال میکند و به سادگی زندگی پر آرزویش میخندد.
در همین حین، خستهکننده نبودن دقایق فیلم یکی از معجزاتی است که فقط و فقط به خاطر یک نکتهی خاص به وجود نیامده است. تمام آنچیزهایی که گام زدن را میسازند، وقتی در لایهای خوشرنگ از طنزی که مخفیانه در داستان فیلیپ قرار گرفته ارائه میشوند، دقایقی را پدید میآورند که همیشه حداقل یک نکته برای جذب بیننده دارند و به همین سبب، همواره با تکراری شدن، فاصلهی لازم را میگیرند.
فیلم اگر نیاز باشد، دقایقی تنشزا و آرام را با یکدیگر ترکیب میکند تا مخاطب را به شکلی دیوانهوار جذب خویش سازد. از طرف دیگر، میتواند درامی سطحی اما قابل قبول را برای دقایقی کوتاه با طنزی که به حالت عادی در داستان نهفته است مخلوط کند و نگاهی متفاوت به زوایای دیگر داستان فیلیپ پتی داشته باشد.
گام زدن، شخصیتهایی جذاب و قابل پذیرش دارد که در هیچ جایی زورکی پردازش نشدهاند. همین موضوع باعث شده تا همزادپنداری مخاطب با آنها، بسیار بیشتر از آنچه که انتظار داریم باشد. در حقیقت، سازندگان فیلم که ترسی از حقیقتگویی در بندبند ماجرا نداشتهاند، شخصیتها را نیز در همان حدی که میشناسند بر پردهی نقرهای بردهاند و به همین سبب، هر کدام از آنها را دقیقا به اندازهای که لازم است، شخصیتپردازی کردهاند.
خود فیلیپ که در اوج برای مخاطب معنا میشود اما دیگر شخصیتها نیز بدون فیلیپ ارزش و معنا دارند و صرفا برای پر کردن فضای حول قهرمان داستان به وجود نیامدهاند. این را افزون بر بازی قابل قبول تمام بازیگران اثر کنید تا بفهمید نتیجه تا چه اندازه رضایتبخش به نظر میرسد. اما در این بین، نقشآفرینی جوزف گوردون لویت در حد و اندازهای غیرقابل وصف، عالی و کماشکال است. در تکتک دقایق، در ثانیه به ثانیهی فیلم، یکی از آن نکاتی که هرگز نمیتوان فراموش کرد چیزی نیست جز شاهکاری که او در این هنرنمایی پدید آورده است.
بازی هنرمندانهی او، از فاکتورهای مختلفی نشات گرفته که شاید برترین آنها، تبدیل شدن حقیقی او به نقش مورد نظر باشد. سطح باورپذیری فیلیپ پتی، به خاطر حقیقی بودن داستان و جانبخشی بیاشکال جوزف به او است که تا این اندازه بالا رفته است. موضوع، فقط فرو رفتن در نقش و حرکت بینقص روی سیمهای بند بازی نیست، بلکه او در بندبند فیلم حتی در نریشن دائمی آن هم فوقالعاده به نظر میرسد.
اینگونه داستانگوییهای پشت پرده، در اغلب مواقع پس از مدتی آزاردهنده میشود و تبدیل به یکی از نکات منفی فیلم میگردد اما ارائهی فوقالعادهای که او تحویل مخاطب میدهد، در این نقطه نیز دوستداشتنی به نظر میرسد. هرچند، خواه یا ناخواه جز گرفتن بخشی از وقت فیلم کار دیگری نمیکند.
این که گوردن، برای بازی در این نقش، هم بندبازی را به طور کامل آموخته و هم فرانسهاش را به این حد و اندازه رسانده است، خود گواهی است بر ارزشی که او برای نقشاش قائل شده و ارزشی که ما باید برای نقشآفرینیاش قائل شویم. در هر صورت و با هر نوع نگاهی که به فیلم داشته باشیم، نقشآفرینی او بدون شک از نقاط مثبتی است که در هر نقدی باید ذکر شود. البته، بازیگران دیگر فیلم هم در هیچ نقطهای ضعیف نیستند اما همواره در همان حد و اندازهی استاندارد و قابل قبول باقی میمانند.
یکی از پیروزیهای بزرگ گام زدن، در ترکیب موفق هنر فیلمبرداری با تکنیک جلوههای ویژه است که در تمام دقایق، مخاطب را جذب خود میکند. تصویربرداری بیاشکال سازندگان، با این که همواره مخاطب را همراهی میکند و لذت تماشای فیلم را دو چندان میسازد، در نقطهی نهایی و در آن سکانس تکرارناشدنی قدم زدن فیلیپ در میان برجهای دوقلوی نیویورک به اوج خود میرسد. کارگردان اثر، هوشمندانه تمام عناصر حاضر در صحنه را به بهترین شکل ممکن در نزدیکی یکدیگر چیده و با سبکی متفاوت، از تکتک آنها برای قصهگویی استفاده کرده است.
شاید، تا به امروز تفکرات ذهنی شخصیت اصلی فقط در کتابها قابل بیان بود و در اقتباسهای سینمایی دیده نمیشد اما رابرت زمهکیس این قانون را هم میشکند و با حرکت دادن ابرهای آسماناش و به تصویر کشیدن نیویورکِ زیر پای فیلیپ، آرامش او روی سیم را به نمایش میگذارد. بهرهگیری خاص و متفاوت او از زاویههای تازهای برای فیلمبرداری در این سکانس به بیشترین حد ممکن میرسد و خستهکننده شدن آن برای مخاطب را غیرممکن میسازد.
فارغ از همهی اینها، در همین سکانس پایانی است که اوج قدرت سازندگان و هماهنگی آنها به چشم میآید. جایی که گامهای جوزف گوردون، موسیقیهای آهنگسازان، حرکت بینقص دوربین در زوایای مختلف، جلوههای ویژهای که عین حقیقت به نظر میرسند و از همه مهمتر، مدیریت کردن همهی اینها توسط کارگردان، در نهایت یکرنگی فقط و فقط برای معنا بخشیدن به تضادهای موجود در صحنه به کار میروند و یکی از برترین تجربههای دیدهشده در سینما را برای مخاطبان به وجود میآورند.
تجربهای که در آن نمیدانیم باید از سقوط فیلیپ بترسیم و اضطراب موجود در چشمهای دیگران را باور کنیم و از شدت زخم پایاش نگران باشیم یا به همان نوای آرام پیانو گوش کنیم و آرامش بینظیر حاضر در نگاه فیلیپ را باور کنیم. بگذارید بیپرده سخن بگویم، اگر از تمام فیلم هم بخواهید متنفر باشید، این سکانس برای هر سینما دوستی، یکی از خاصترین تجربههای ممکن را به وجود میآورد؛ تجربهای که دوست نداشتن آن حقیقتا غیرممکن است.
گام زدن، بدون شک یکی از برترین فیلمهای سال ۲۰۱۵ است. اثری که در تکتک ثانیههایی که دارد، بدون تقلید و اضافهگویی پیش میرود و روایتی خاص و دوستداشتنی را از داستان بندباز افسانهای فیلیپ پتی ارائه میکند. رابرت زمهکیس با کمک تمام عناصر سازندهی فیلم، به قصهای میپردازد که ذاتا خواستنی است ولی خواه یا ناخواه، این اواخر به سبب معروفیت کمی تکراری شده است.
اما حقیقتش را بخواهید، تصویربرداریهای بینقص و جلوههای ویژهی خارقالعادهی فیلم به حدی در خدمت او و داستانگوییاش استفاده شدهاند که فیلم هنوز هم تاثیری که باید را دارد. فرقی نمیکند که چگونه فیلمهایی را دوست دارید و چه سبکی از سینما را همواره دنبال میکنید، زیرا گام زدن یکی از آن آثاری است که برای تمام مخاطبان نکتهای برای جذب کردن دارد و در سکانس پایانیاش به حدی از یگانگی میرسد که در اغلب آثار هالیوودی مانندش را ندیدهایم.