مجموعه داستانها از چند جهت جذاب و خواندنیاند؛ اول آن که تو یک کتاب را دست میگیری و وقتی تمامش میکنی، چند داستان خواندهای و درواقع در چند دنیا قدم زدهای. در کنار این، داستانهای کوتاه، معمولا خوشخوان و وسوسهانگیزند؛ یعنی وسوسهی تمام کردن این چند صفحه مختصر باعث میشود کتاب را تا پایان این داستان هم که شده زمین نگذاری. این حس اولویت دادن به کتاب، خودش وجدی در آدم به وجود میآورد که شاید همان حکایت «ز غوغای جهان فارغ» باشد! حالا اگر این چند داستانِ گردآمده در یک کتاب، از چند نویسندهی متفاوت هم باشند، وضعیت حتی خوشایندتر است. یک کتاب و چندین داستان و چند نویسنده؛ چه دنیاهایی که کشف میشود از دل این کتاب!
«مجموعه داستان گذران روز» که در این معرفی کتاب به آن میپردازیم، مجموعهای از ۱۵ داستان نوشتهی چهار نویسندهی نسل جدید (دست کم در زمان چاپ کتاب) آلمان یعنی یودیت هرمان، اینگو شولتسه، زیبیله برگ و یولیا فرانک است. این داستانها به انتخاب محمود حسینیزاد، مترجم خوشنام و مسلط بر ادبیات آلمانی گرد هم آمدهاند. همانطور که این مترجم میگوید، ادبیات آلمان برای مخاطب فارسیزبان ناآشنا نیست چون گوته را میشناسد و همچنین هسه و مان و کافکا و از میان متاخرین، برشت و گراس. اما این تنها باریکهای از رودی پهن است. در حالیکه ادبیات آلمان هرروز نویسندگان ممتازی را به جهان معرفی میکند، شناخت ما همچنان به نویسندگانی محدود است که اغلب از مرگشان بیش از یک قرن گذشته است.
مجموعه داستان گذران روز، روایت ادبیات آلمان حال حاضر
مجموعه داستان گذران روز حدود پانزده سال پیش ترجمه و منتشر شده و در آن زمان نویسندههای کتاب، همگی جوان و حدودا ۳۵ تا ۴۰ ساله بودهاند. حسینیزاد در مقدمهی کتاب به شیوایی به ویژگیهای نویسندگی این نسل جدید از نویسندگان آلمانی پرداخته است. نویسندگانی که در اوان جوانی شاهد بزرگترین تحول آلمان معاصر یعنی برچیده شدن دیوار برلین بودهاند. نویسندگانی که بعضا زندگی در شرایط عجیب و پیچیدهی آلمان شرقی را تجربه کردهاند و بالاخره جامعهای را دیدهاند که در تکاپوی سازگار شدن با عواقبی که در پسِ هر تحول بزرگی مورد انتظار است، ادبیاتی جدید و همهگیر را از نویسندگان طلب میکند.
این ادبیات جدید را در آلمان همین نویسندگان جوان ساختهاند؛ دنیای جدیدی که ویژگیهای آن را حسینیزاد در مقدمهی این کتاب و البته مقدمهای در کتابی دیگر با عنوان «این سوی رودخانه اًدر» نوشتهی یودیت هرمان (یکی از ۴ نویسندهی «گذران روز») آورده است. بعضی از این ویژگیها که ممکن است پیش از خواندن کتاب برای شما جذاب باشد، از این قرار است:
– تنوع و گوناگونی در فرم و ساختار و بهخصوص در موضوع این آثار به چشم میخورد – بیشتر تولیدکنندگانش زنها بودهاند. – محور اصلی، عشق و فرد است و آنچه در حولوحوش آن میگذرد؛ دلتنگی، بیگانه بودن در جمع، عدم توانایی در برقراری ارتباط، سرخوردگی. – هیچگونه دنیای آرمانی بنا نمیشود. – از کندوکاوهای روانشناختی خبری نیست. – قهرمانهای این نسل با هم ملاقات میکنند، روزمرگی را تجربه میکنند و گفتههایشان پیچوخم ندارد.
یودیت هرمان
معروفترین نویسندهای که در کتاب گذران روز از او داستان کوتاه میخوانیم، یودیت هرمان است. این نویسنده با چاپ اولین کتابش به نام «خانه ییلاقی، بعدا» سروصدای زیادی به پا کرد و منتقدان این کتاب را «صدایی تازه از ادبیات آلمان» خواندند. دومین کتاب او هم با نام «هیچچیز جز ارواح» اثر موفقی بود و جوایز متعددی که هرمان از این دو کتاب به ارمغان آورد، شهرتش را بیشتر و بیشتر کرد. او همچنان در زادگاهش یعنی برلین زندگی میکند و نویسندگی شغل اصلی اوست. هرمان با تجربهی تحصیل در رشتههای فلسفه و آلمانشناسی، مدتی روزنامهنگار بوده است و دورهی کارآموزیاش را در نیویورک گذرانده است. قالبی که یودیت هرمان را با آن میشناسیم، بدون شک داستان کوتاه است. لحن روان و زبان دور از پیچیدگی او اولین مشخصهای است که داستانهای او را به دل مینشاند. جالب آن که خودش تعریف میکند در ابتدای راه نوشتن، استادش نوشتههای او را مهمل و بسیار بد میدانسته و همین باعث شده دو سالی دست به قلم نبرد!
یودیت هرمان اولین بار با همین کتاب «گذران روز» به بازار کتاب ایران معرفی شد و سه داستان «خانهی ییلاقی، بعدا»، «سونیا» و «پایانِ چیزی» از او در این کتاب آورده شده است. بعدتر کتابهای دیگری از او به فارسی ترجمه و چاپ شدهاند که جدیدترینشان «لتی پارک» با ترجمه محمود حسینیزاد (نشر افق) است.
در داستان کوتاه «پایانِ چیزی» یودیت هرمان روایت دختری را از مرگ مادربزرگش بازگو میکند. در بخشی از این داستان میخوانیم:
باران به شیشهها میخورد. از بیرون صدای اتومبیلی میآید که نمیخواهد در زمستان روشن شود. سوفی با لحن محکمی میگوید: «مادربزرگ سال آخری به همهی دنیا شک داشت. مردهایی را میدید که در گوشهی اتاق، پشت بخاری ایستاده بودند و کیف پولش را قایم میکرد، زیر تشک، توی کمد، توی بالش. مادرم که توی آشپزخانه غذا گرم میکرد، مادربزرگ داد میزد: هرچی ورداشتی بذار سر جاش. و بعد شروع میکرد به شمردن چیزهایی که پدرم صبح به صبح با خودش از منزل مادربزرگ میبرد –پالتوهای پوست و نقرهجات، پول و دفترچههای پسانداز و ظرف و ظروف. مادربزرگ کت مادرم را میگرفت و میکشید و میگفت: کت دزدی. و آه و ناله میکرد و پلیس را صدا میزد. مادرم روبهروش میایستاد، نگاهش میکرد و هیچی نمیگفت.»
اینگولو شولتسه
اینگولو شولتسه نویسندهی دیگری است که در این کتاب شش داستان از او را میخوانیم. او از سوی برخی منتقدان در اوایل قرن بیستویکم، بزرگترین نویسندهی جوان آلمان شناخته شده است و در سال ۱۹۹۸ نام او بهعنوان یکی از پنج نویسندهی مهم اروپایی در مجلهی نیویورکر آمده است. تحصیلات او در حوزهی زبانشناسی است و مدتی مدیر هنری تئاتر شهر آلتنبورگ بوده است.
ردپای سیاست را در آثار قدیمیتر بهوضوح و در بقیه آثار شولتسه کمابیش میتوان مشاهده کرد. سابقهی این روحیهی سیاسی را نه فقط در آثار، بلکه شاید در زادگاهش باید جست. او در در درسدن واقع در آلمان شرقی متولد شده است و فعالیتهای سیاسی او در جهت حرکت به سمت آلمان یکپارچه و اتحاد دو آلمان بوده است. شولتسه مدتی هم در ارتش ملی خلق (آلمان شرقی) خدمت کرده اما پس از آن رویهی سیاسی دیگری را پیش گرفت و برای چاپ نشریه سیاسیاش در پترزبورگ اقامت کرد تا از شبکه اطلاعات آلمان شرقی در امان بماند. شش داستانی که از شولتسه در کتاب «گذران روز» آورده شده، حاصل تجربهای است که او از این دوران دارد و در اولین کتابش به نام «سیوسه لحظهی شادمانی» به چاپ رسانده است. شهرت شولتسه با اولین کتابش به جهان رسید و سه داستان از این کتاب در مجلهی نیویورکر ترجمه و چاپ شد.
شولتسه به جز داستان کوتاه، قالبهای دیگری مثل رمان را برای نوشتن تجربه کرده و حتی تلاش کرده سبکهای متفاوتی را به کار ببندد. خودش میگوید: «ادبیات برای من یعنی دیدن دنیا در قطرههای آب. من یک آفتابپرستم و از داشتن سبکی واحد دوری میکنم.»
داستان کوتاه «گذران روز» از اینگلو شولتسه که نام کتاب هم از روی آن برداشته شده، بهقدری کوتاه است که شاید در صفحهی بعد دنبال ادامهاش بگردید! اما در واقع حرف نویسنده همان است که خواندید؛ همان که از گذران روز انتظار میرود و با پیشنیهای که از این نویسنده سراغ داریم، بهعنوان مهاجری که از کشور خود گریخته تا درواقع نجاتش دهد، روایتی است از غربت. داستان بعدی، «برف» هم کمی طولانیتر اما به همین اختصار و مینیمالیستی است. از شولتسه در این شش داستان انتظار یک داستان کلاسیک دارای مقدمه، بدنه و پایانبندی را نداشته باشید!
در بخشی از داستان «آناتولی و ایرنیا» وقتی ایرینا میخواهد آناتولی را مجاب به خریدن اسلحه کند، روایت نویسنده از صحنهای که سه زن دربارهی خرید اسلحه مذاکره میکنند، اینطور است:
ایرینا، آناتولی را که مقاومت میکرد، از پیش این دلال به پیش آن دلال میکشید. قیمت دلار و مارک فنلاندی را میپرسد، سراغ تپانچههای کوچک و ارزانقیمت را میگرفت و خیلی زود سر صحبت با زن جوانی را باز کرد که زیر کاپشنش سه نمونه تپانچه داشت و نشان داد. ایرینا گفت: «بالاخره چیزی هم برای خانمها پیدا شد!» و وقتی که این جمله هم فایدهای نداشت، پشت پالتوی آناتولی را گرفت و او را به طرف خودش کشید. «حداقل یک نگاهی بنداز!» زن جوان که بعد از رد و بدل کردن چند جمله پیشنهاد کرده بود فقط سونیا صداش کنند، واضح و راحت شروع کرد به صحبت با آناتولی. این که مدام یک دسته موی براقش را پشت گوش صاف میکرد، نشان میداد دستپاچه است. حتی وقتی ایرینا او را «دخترم» صدا کرد و سونیا هم قول داد بیست تا فشنگ مجانی بدهد، باز هم به نظر میرسید آناتولی اعتنایی به دختر نداشت. اگر آناتولی نگفته بود که اینجور معاملهها بیخودی، خطرناک و حتی مثل خودکشی است، زنها به توافق رسیده بودند.
زیبیله برگ
زیبیله برگ، نویسندهی سوم مجموعه داستان گذران روز هم متولد آلمان شرقی است و همچنین تابعیت سوییس را دارد. از این نویسنده سه داستان «آرامش»، «پشت سرش» و «فکر و خیال» در کتاب ترجمه شده است. او میگوید از کودکی رویای نویسنده شدن در سر داشته است و حالا که در نیمهی میانسالی است تجربههای متنوعی از نوشتن دارد. از مقالهنویسی تا نمایشنامهنویسی و داستان کوتاه و رمان و… . برگ شغلهای متنوعی را هم تجربه کرده و بهجز نویسندگی، عروسکگردانی و کتابفروشی هم کرده است. اولین کتاب او حدود سی سالگیاش با نام «چند نفری دنبال خوشبختیاند و از خنده رودهبر میشوند» منتشر شد. این کتاب یک رمان بود و چهار سال بعد برگ را به تجربهی داستان کوتاه در کتاب «اول اخبار ناجور» کشاند. داستانهایی که از او در «گذران روز» میخوانیم، از همین کتاب انتخاب شدهاند.
زیبیله برگ همچنان فعال است و فهرست بلندبالایی از جوایز را هم چه در زمینه نویسندگی و چه در حوزههای دیگر کاریاش در کارنامه دارد.
داستان «فکر و خیال» از زیبیله برگ آغازی تکاندهنده از تجربهی مرگ دارد که از سابقهی زندگی نویسنده تحت دولتی سرکوبگر ریشه میگیرد.
پدرم کشته شد؛ روزی در فصل زمستان، کمی قبل از کریسمس. یادم است به کریسمس فکر میکردم و منتظر بودم پدرم برگردد. هیچوقت زیاد حرف نمیزد اما وجودش به من احساس بزرگتر بودن میداد. آن زمان شش سالم بود. وقتی پدرم مرد، من آنجا نبودم. از دوستانم شنیدم که میگفتند باید خیلی سریع تمام شده باشد؛ وسط میدان دارش زده بودند. روزی که پدرم کشته شد، مادرم شروع کرد به گریه. گریهاش را قطع نکرد، تا روزی که کشته شد.
یولیا فرانک
یولیا فرانک، نویسندهی سه داستان کوتاه «کیک تخممرغی»، «در قطار» و «دوست خانوادگی» در این کتاب، نمایندهی تمامعیاری از همان نسل نویسندگانی است که کودکی را در آلمان شرقی گذراندهاند و آنچه نوشتهاند بیشتر از هر چیز برآیند تجربیات و خاطرات شخصی آنهاست. داستانهای یولیا فرانک از عشق و هوس مایه گرفتهاند. او در آثارش به ردپایی که آلمان دوپاره تا همیشه در زندگی این نسل باقی گذاشته، میپردازد و پس از آن هم امیدی را توصیف میکند که بنا بود دریچهای باشد به سوی آزادی بعد از اتحاد دو آلمان اما گویی که اسارت دیگری در انتظار جامعه آلمان بوده است.
تجربهی اسارات برای یولیا فرانک یک استعاره و حتی نظیر آن چیزی نیست که اغلب مردم در برلین شرقی به یاد دارند؛ او درواقع نه ماه از زندگیاش را در هشت سالگی در اردوگاه پذیرش اضطراری گذرانده است. این تجربه برای او منجر به خلق رمان «آتش اردوگاه» در فضای همین اردوگاه شد. اما آثاری که از او در کتاب «گذران روز» به چاپ رسیده، از کتاب «فرود با چرخ بسته» با عنوان فرعی «قصههای قابللمس» انتخاب شدهاند. بنمایهی داستانهای این کتاب، تنهایی و پناه بردن از آن به روابطی سست با پایههای بنا شده روی هوس است. داستانها را زنان و دخترانی روایت میکنند که در مواجهه با تنهایی بیهوده و بیحاصل خود را اسیر دنیای خیالبافیها کردهاند.
در بخشی از داستان «در قطار» روایت دختری را میخوانیم که برای شرکت در مراسم عروسی دوستش سوار قطار شده است و انتخاب قطار بهجای هواپیما را درواقع گریزی از تنهایی یا کورسوی امیدی برای نجات از آن میداند.
نه، قطار را به این جای تنگ و ناراحت ترجیح میدهم. ساختمانها را میبینم و بالکنها را، گلدانها را و بچهها را، و مراتعی را که وقتی از جلویشان میگذری، در آن انتها با آسمان یکی میشوند. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، یک دلیل دیگر هم هست که تا حالا زحمت گفتنش را به خودم ندادهام؛ آشنا شدن با کسی در طول سفر، که در هر مسافرتی ته دلم امیدش را دارم. در هواپیما فقط دو نفر کنارت نشستهاند و آنقدر چسبیده به هم که نمیتوانی نگاهشان کنی. در قطار آدمها بیشترند و حداقل در نگاه اول بهاندازهی کافی فضا داری. زمانی اوضاع ناجور میشود که من در تمام طول سفر تنها در کوپه باشم؛ وقتی سفر تمام میشود این احساس بهم دست میدهد که انگار چیزی کم بوده، انگار این قطارسواری بیخود بوده. بعد دوباره یادم میآید که چقدر میتوانستم کار کنم و از تنبلی خودم حرصم میگیرد.