فرهنگ و سنتهای اجتماعی افغانستان، غالبا رویکردی مردسالارانه دارند، تا آنجا که حتی همین امروز هم اگر در خانوادهای فرزند پسری متولد شود همه به جشن و سرور و شادمانی میپردازند، اما اگر فرزند تازه متولد شده دختر باشد، غم و اندوه تمام خانواده را فرا میگیرد و ممکن است حتی مرد خانواده به خاطر ناتوانی همسرش در زاییدن فرزند پسر، همسر دیگری اختیار کند.
این رویکردهای مردسالارانه تنها در زمان تعیین جنسیت فرزند نمود پیدا نمیکند، بلکه ابعاد بسیار گستردهتری دارد که کل حیات اجتماعی یک زن را در بر میگیرد. این محدودیتها از حجاب افراطی زنان در اجتماع شروع میشود و تا قوانین منع تردد زنان بدون حضور مرد خانواده را در بر میگیرد. منع تحصیلات، منع اشتغال، منع انتخاب پوشش، منع رانندگی، منع ورزش، منع حضور در بسیاری از اماکن و صدها ممنوعیت دیگر که هویت زن را جامعه امروز افغانستان شکل میدهند.
در مقابل این تبعیضها و ممنوعیتهای جامعه مردسالار افغانستان زنان و دختران افغانستانی هم از پای نشستند و روشهای مقابلهای و شیوه مقاومت مخصوص به خود را شکل دادهاند. روشهایی که مبتنی بر سنتهای کهن همین سرزمین و البته آمیخته با شجاعت است.
در ادامهی این مقاله از میدونی مگ ما به بررسی شیوه انطباق این زنان و دختران شجاع با ارزشهای نادرست حاکم بر جامعه افغانستان میپردازیم و استراتژیهای مقاومتی آنان را برای داشتن نقش فعال و جایگاهی پویا در جامعه، بررسی میکنیم. با ما همراه باشید.
۱- کتاب «دختران زیرزمینی کابل» نوشته جنی نوردبرگ
در این کتاب یک روزنامهنگار تحقیقی به نام جنی نوردبرگ که ساکن نیویورک است، سنتی پنهان را در کشور افغانستان کشف میکند که تصور شما را از فرایند بزرگ شدن یک دختر در این کشور، به کلی تغییر میدهد.
وقتی که جنی نوردبرگ نویسنده کتاب «دختران زیرزمینی کابل: زندگی پنهان دختران افغانستان در پوشش پسرانه» در کابل برای اولین بار دوقلوهای ۱۰ ساله بنفشه و بهشته را ملاقات میکند و آنها به او میگویند که برادر کوچکترشان مهران در واقع یک دختر است، او در ابتدا فکر میکند که زبان انگلیسی این بچهها خوب نیست و آنها دچار لغزش گرامری شدهاند.
با این حال، بعد کمی گفتوگو معلوم میشود که این پسربچه پرشور با موهای موجدارش که در کنار آن دو ایستاده در واقع نتیجه یک سنت پنهان در افغانستان به نام «بچه پوش» است؛ طبق این سنت دختر بچهها برای کسب آزادی بیشتر در اجتماع و حق عبور و مرور در خیابانها حداقل تا سن بلوغ خود لباس پسرانه میپوشند و معمولا پس از آن به دلیل بروز صفات زنانه فاحش، لباسهای پسرانه خود را کنار میگذارند.
مرور و بررسی کتاب «دختران زیرزمینی کابل»
در کشور افغانستان که فرهنگی تماما مردسالارانه بر آن حاکم است، تولد یک پسر غالبا باعث جشن و سرور خانواده است و با تولد دختر به نشانه بدشانسی ماتم میگیرند. «بچه پوش» اما در این کشور جنسیت سوم کودکان محسوب میشود، این اصطلاح در واقع به دخترانی اشاره دارد که موقتا بهعنوان پسر بزرگ میشوند و با ظاهری پسرانه در اجتماع حضور مییابند.
جنی نوردبرگ، خبرنگاری بود که برای اولین بار داستان این پدیده را در نشریهی نیویورک تایمز بیان کرد، روایتی قدرتمند و تأثیرگذار از کسانی که به طور مخفیانه در جامعهای بهشدت تفکیک شده زندگی میکنند، جایی که زنان تقریبا از هیچ نوع آزادی و حق و حقوقی در اجتماع برخوردار نیستند.
تحقیقات او دربارهی این پدیده مشخص کرد که عوامل و ریشههای تاریخی، مذهبی، فرهنگی و اقتصادی زیادی در این کشور خانوادهها را بر آن میدارد تا دخترانشان را با هویتی پسرانه در اجتماع معرفی کنند، علاوه بر این یافتههای او نشان دهنده جایگاه بسیار پایین و وحشتناک زنان در جامعه افغانستان بود، جایی که ناتوانی در پسرزایی برای زن یک معضل اساسی محسوب میشود.
نوردبرگ با توجه به جنسیتش و خارجی بودنش در افغانستان، غالبا با مشکلات و استرسهای فراوانی در مسیر نگارش این کتاب مواجه بود، با این حال او موفق شد در سکوت و بدون جلب توجه کارش را پیش ببرد و داستانهای زیادی را دربارهی سنت «بچه پوش» در این کشور جمعآوری کند و بافت زندگی اجتماعی کابل را با همان ظرافت و زیرکی که برای پرداختن به سیاستهای جنسیتی این کشور آسیبدیده از آن استفاده کرده بود، بازنمایی کند.
تکیه اصلی رمان دختران زیرزمینی کابل روی شخصیتهای واقعی و باورپذیری است که این داستان را برای خواننده تبدیل به روایتی زنده و حقیقی میکنند.
آزیتا، زنی که نماینده مجلس این کشور هم هست چارهای جز تبدیل ظاهر دختر چهارم خود به پسر (مهران) نمییابد. زهرا، پسربچه نوجوانی که با مشکلات مربوط به بلوغ دست و پنجه نرم میکند و از خواست والدینش مبنی بر بازگرداندن ظاهرش به شکل اولیهاش (دختر) امتناع میکند. شکریه که پس از بیست سال زندگی بهعنوان یک مرد، اکنون متأهل است و مادر سه فرزند. و نادر که همراه شاهد، یک پلیس زن که همچنان لباس مردانه میپوشد دعا میکند، زیرا هر دو تصمیم گرفتهاند که در بزرگسالی هم در لباس مردانه باقی بمانند.
در پس این روایت احساسبرانگیز، نویسنده چشماندازی جدید از فداکاریهای بی حد و حصر زنان و دختران افغانستان در پسزمینه خشن و بیرحمِ طولانیترین جنگ آمریکا ارائه میدهد.
این کتاب که به چهار بخش تقسیم میشود، داستان زندگی کسانی را دنبال میکند که بهعنوان دختر (جنسیت ناخواسته) در افغانستان متولد شدهاند، اما در دوران کودکی و بلوغ خود بهعنوان پسر (جنسیت مورد پذیرش اجتماع) در جامعه حضور پیدا کردهاند تا زمانی که مجبور به ازدواج و فرزند آوری شدهاند. با این حال، این کتاب به آن دسته از دختران بچه پوشی که حتی پس از سن بلوغ هم پسر باقی میماند، میپردازد. در حقیقت دختران زیرزمینی کابل در این کتاب چرخه زندگی دراماتیک خود را برای خواننده ترسیم میکنند.
درونمایه کتاب
این کتاب داستان زنان بسیاری را که در زندگی خود بچه پوش بودهاند روایت میکند. علاوه بر این قصه را از نگاه مادرانی هم که دربارهی دختران تازه متولد شده خود، سنت بچه پوش را در نظر میگیرند، دنبال میکند. برخی از خانوادههایی که فقط یک فرزند دختر دارند یا آنهایی که تمام فرزندانشان دختر است، معمولا حداقل یکی از دختران خود را در اجتماع بهعنوان پسر معرفی میکنند. جوامعی که این دختران در آن زندگی میکنند اغلب در طول دوران کودکی بچهها با این سنت قدیمی مدارا میکنند.
تجربیات این افراد در واقع روایات شخصی متنوعی را از نحوه برخورد جامعه با زنان و دختران در افغانستان امروزی ارائه میدهد. اهمیت جایی که مرد بودن یا داشتن فرزند پسر اهمیت فوقالعادهای دارد. جایی که غالبا مادر هم به دلیل نداشتن فرزند پسر مورد قضاوت و شماتت قرار میگیرند. اما در مقابل بزرگ شدن بهعنوان یک پسر به جای یک دختر در افغانستان به کودک آزادی و استقلال زیادی میدهد که دختران جوان به آن دسترسی ندارند.
شخصیتهای داستان
آزیتا مادر از طبقه متوسط که صاحب چهار فرزند دختر است. چهارمین دختر او، مهران، قرار است تبدیل به یک بچهپوش شود. او برای مهران لباس پسرانه خریداری میکند و موهای او را به شیوه پسرانه اصلاح میکند تا با هویت جدید او بهعنوان یک پسربچه شش ساله متناسب باشد. آزیتا با این کارش میخواهد که به مهران آزادی برای فعالیتهای جسمانی و ورزش بدهد، امکان بهره بردن از ارتباطات اجتماعی باز و گسترده و سایر فعالیتهایی که پسربچههای نوجوان میتوانند از آنها لذت ببرند. علاوه بر این، آزیتا خودش در گذشته یک دختر بچهپوش بوده که این مسأله به او این اجازه را میدهد تا بینش عمیقتری نسبت وضعیت این دختران در کشور افغانستان داشته باشد.
زهرا یک نوجوان بچه پوش است. او که از شیوه برخورد اجتماع با زنان افغان بیزار است، آرزو دارد که برای همیشه یک پسر باقی بماند. او از خواست والدینش مبنی بر بازگرداندن او به حالت دخترانه سرپیچی و امتناع میکند. زهرا میخواهد آزادیهایی را که ظاهر پسرانه به او میدهد برای خودش حفظ کند و دوست دارد که بدون ازدواج یا تشکیل خانواده، بتواند برای خودش کار کند و زندگی خودش را تأمین کند.
۲- کتاب «سنگ صبور» نوشته عتیق رحیمی
در فرهنگ عامیانه فارسی، سنگ صبور نام یک سنگ سیاه جادویی است که مشکلات و گرفتاریهای افرادی را که پیش او درد دل میکنند، در خود جذب میکند و بعد از آن گرفتاریهای آن افراد رفع میشود. در افسانههای کهن فارسی اعتقاد بر این است که این سنگ پس از جذب سختی و دردهای بیشمار، بالاخره روزی منفجر میشود و آن روز آخرالزمان خواهد بود. کتاب «سنگ صبور» اما در این مفهوم اشاره به آن قطعهسنگ سیاه جادویی ندارد، بلکه اشاره به مردی دارد که دچار مرگ مغزی شده و گلولهای هم در گردن او جا خوش کرده است.
همسر این مرد همراه او زندگی میکند و روزها را با نشستن در کنار او سپری میکند. اما به خاطر اینکه شوهرش زندگی و آرزوهای او را فدای جنگ و آرمانهایش کرده هیچ وقت نتوانسته او را ببخشد، به خاطر اینکه شوهرش هرگز نتوانست در برابر دعوت به مبارزه مقاومت کند. شوهرش همیشه آرزو داشت که یک قهرمان شود و سرانجام، پس از تمام فراز و نشیبهایی که پشت سر گذاشت، در یک درگیری کوچک و کماهمیت برای همیشه ناتوان و زمینگیر شد.
با این حال همسرش هنوز هم به او اهمیت میدهد و با او صحبت میکند. او حتی بیشتر از گذشته با شوهرش صحبت میکند و عمیقترین خواستهها، دردها و اسرار خود را با او بازگو میکند.
در حالی که جناحهای نظامی رقیب در کوچه و خیابان با هم درگیرند و سربازان دشمن هر کسی را که به دستشان برسد میکشند، او با آرامش روزها را در کنار شوهرش مینشیند و از زندگی خود با او صحبت میکند، اما نمیداند که آیا شوهرش حرفهای او را واقعا میشنود یا نه. اعترافات او نزد همسرش فوقالعاده است، سخنانی صریح و بدون هیچ محدودیتی، دربارهی رابطه جنسی و عشق، دربارهی عصبانیتش از مردی که هیچ وقت او را درک نکرده و همیشه با او بدرفتاری کرده، مردی که هیچگاه به او احترام نگذاشته و مهربانی نکرده.
در جریان اعترافات پنهانی این زن برای شوهرش، متوجه میشویم که هنجارهای زناشویی، اجتماعی و مذهبی زیادی توسط او زیر پای گذارده شده، تا آنجا که این داستان ما را به راز بزرگی میرساند که حتی فکر کردن به آن هم در کشوری مانند افغانستان غیرقابل تصور است.
رمان سنگ صبور عتیق رحیمی یک رمان با صراحتی بیرحمانه و صداقتی دردناک است که برای خوانندگانی که به افسانههای عامه افغانها درباره خودشان اعتقاد دارند، چندان دلچسب نیست.
عتیق رحیمی، برنده جایزهی گنکور و نویسنده کتاب سنگ صبور با شجاعت فراوان در عین حال در موجزترین شکل ممکن، ابعاد ناگفته و حقایق پشت پرده زندگی روزمره یک زن باهوش را در دوره تلخ و طاقتفرسای زمامداری طالبان در افغانستان به تصویر کشیده است.
مرور و بررسی کتاب «سنگ صبور»
این رمان نه چندان طولانی، قصه زنی است که همراه با شوهر جانباز و بیهوش خود در اتاقی کوچک از منزلشان در افغانستان جنگ زده، زندگی میکنند. شوهر این زن که بر اثر اصابت گلوله به گردنش مجروح شده است، روی یک تشک کثیف بی حرکت دراز کشیده است و نسبت به اتفاقاتی که در اطرافش رخ میدهد کاملا بیتفاوت است؛ از شلیک گلوله در خیابان گرفته تا مگسهایی که در دهانش در حال کاوش هستند.
با گذشت زمان، زن که بهشدت تحت فشار زندگی و مخاطرات پیرامونش قرار دارد تصمیم میگیرد تا اسرار مهمی را برای مردی که نمیداند صدای او را میشنود یا نه، فاش کند. زن داستان این بار به اندازهای به شوهرش نزدیک میشود که اگر او هوشیار بود به هیچ وجه امکان پذیر نبود: «چقدر عجیب است همه این ماجرا! هیچ وقت به اندازه الان به تو احساس نزدیکی نکرده بودم. ما ۱۰ سال است که ازدواج کردهایم، ۱۰ سال! و فقط در این سه هفته گذشته است که من بالاخره چیزی را با تو به اشتراک میگذارم».
این داستان که در سالهای جنگ داخلی و پیروزی خیالی افغانها بر ارتش سرخ شوروی اتفاق میافتد، به دورهای از تاریخ کشور افغانستان میپردازد که بدون شک دردناکترین دوران تاریخ معاصر این کشور محسوب میشود. دورانی که در آن مردم افغانستان از حق خود مبنی بر افتخار مبارزه علیه اشغالگری شوروی محروم شدند و در عوض اجبارا وارد یک جنگ داخلی شدید و بیمعنی شدند. چهره واقعی جهاد، بهعنوان یک نبرد وحشیانه، بیمعنی و بیجهت بین فرماندهان خودخواه و سربازان جان بر کف آنها در آن دوره برای همه آشکار شد.
جنگ داخلی که در آن دوره رخ داد، عاری از هرگونه عزت، توجیه اخلاقی و بدون هیچگونه توجهی به زندگی غیرنظامیان بود. این دوره بین سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶ به مدت چهار سال به طول انجامید و اسطورههایی را خلق کرد که جهاد را از بدو تأسیس در سال ۱۹۷۸ احاطه کرده بودند. در این دوره شجاعت را به جای بزدلی جا زدند. افتخار تبدیل به بیآبرویی شد؛ قدرت ابزاری برای اعمال خشونت محض شد و خدا تبدیل به بهانهای برای وحشیگریهای مختلف شد.
رمان سنگ صبور با شجاعت و صراحت تمام این دوره از تاریخ افغانستان را تجزیه و تحلیل میکند و با این کار، مشیت هنر را بهعنوان ابزار بازتاب تراژدی جمعی یک ملت، برآورده میکند.
خواندن این کتاب روی خواننده تأثیری کاتارتیک دارد و خواننده را در عین حالی که خسته میکند به احساس آرامش هم میرساند. سنگ صبور یک کتاب با خاصیت درمانی است اما بدون روکش شکلاتی و سانتیمانتالیسم نوجوان پسندِ رمانهای پرفروش خالد حسینی. با این تفاسیر عتیق رحیمی را میتوان بیشتر دنبالهروی آلبر کامو، نویسنده فرانسوی که صدای گویای نسل خود بود دانست.
شاید جذابترین نکته دربارهی این کتاب این واقعیت باشد که در عصر ادبیات کپسولی و اصالت قرضی، عتیق رحیمی به ما ثابت میکند که خلق یک شاهکار ادبی هنوز هم مبتنی بر قدرت تخیل و ظرفیت همدلی نویسنده است و برای نگارش کتابی صادقانه دربارهی رازهای دنیای زنانه، لزومی ندارد که نویسنده حتما خودش هم یک زن باشد.
به این ترتیب، سنگ صبور ادای احترامی است به زنان افغانستان که مانند قهرمان زن داستان، شکننده و در عین حال مقاوم، مظلوم و در عین حال شجاع هستند. آنها همیشه شوربختترین و بیگناهترین قربانیان جنگهای افغانستان بودهاند و با این وجود ظرفیت خود را برای عشق ورزیدن، جستوجوی حقیقت و درک دیگران هیچگاه از دست ندادهاند. سنگ صبور شایسته آن است که در آرامش و سکوت و تأمل خوانده شود، اما این کتاب یقینا برای افراد ضعیفالنفس و ترسو، کتاب مناسبی نیست.
چشمگیرترین عنصر شکلدهنده این رمان استفاده نویسنده از یک شیوه روایی غیرمعمول است؛ در واقع یک زاویه دید کاملا محدود. راوی داستان هرگز اتاقی را که مرد در آن بیهوش روی زمین افتاده است ترک نمیکند، دامنه تغییرات زاویه دید راوی به اندازه حرکت مگسی روی دیوارهای اتاق است. زن، دو فرزندش و چند شخصیت ناشناس دیگر به این اتاق وارد میشوند و از آن خارج میشوند، اما چشمانداز راوی هرگز فراتر از سطح همین یک اتاق نمیرود.
این ساختار روایی جسورانه، نمایی منحصربهفرد از تنشهای ناشی از جنگ در زندگی روزمره ساکنین افغانستانی ارائه میدهد، زاویه دیدی که بسیار دلنشین است به این خاطر که بسیار محدود است. سنگ صبور با حوزه روایی بسیار محدودش و حجمی نسبتا کم (۱۴۲ صفحه)، بیشتر از اینکه یک رمان محسوب شود، ساختاری شبیه به یک قصه یا حکایت دارد،که میتوان مطمئن بود این ساختار داستانی دقیقاً همان چیزی است که هدف نویسنده بوده است.
افغانستان نه تنها قبرستان امپراتوریهای بزرگ تاریخ است، بلکه مدفن قربانیان بیشمار جنگهای داخلی افغانستان است، دهها هزار قربانی که در نبردهای داخلی این کشور برای رسیدن به قدرت پس از خروج شوروی در سال ۱۹۸۹ در نبرد با یکدیگر، جان باختند.
در ابتدای این رمان به زنی ناشناس برمیخوریم که مشغول مراقبت از همسر خود است. همسر این زن که در حالت اغما است و هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهد در جریان نزاع توسط یکی از همرزمانش مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. پنجرههای اتاق آنها با پرده پوشیده شده، پردههایی با طرح پرندگان مهاجر که جایی در میانه پروازشان برای همیشه منجمد شدهاند. پشت پنجره هم جنگ جایی در میان زندگی روزمره مردم افغانستان هر روز در جریان است.
این زن که مادر دو دختربچه کوچک هم هست، هر روز داروهایی را از طریق لوله تغذیه وریدی به شوهرش تزریق میکند و پس از آن با خودش دعاهایی میخواند، بعد از آن معمولا از پنجره به بیرون نگاه میکند یا کارهای خانه را انجام میدهد، به دخترانش غذا میدهد و با شوهرش که حرفهای او را نمیشنود صحبت میکند.
روزها از پی هم میگذرند، روزهایی مملو از خستگی، وحشت، بدبختی و ناامیدی: پیرزن همسایه پس از یافتن سر بریده پسر و شوهرش، زیر آوارها شب و روز سرگردان است و مزخرفات دیوانه کنندهای را با خودش زمزمه میکند. نیروهای گشتی میگذرند و صدای تیراندازی گاه و بیگاه سکوت شهر را در هم میشکند. سربازها برای تهدید و توهین از پنجره خانهها بالا میروند، زن به دروغ میگوید که یک روسپی است تا از شر تجاوز آنها در امان باشد. اما یکی از سربازان به او مبلغی پول میدهد و از او میخواهد تا همخوابهاش شود. در همین حال که شوهرش بی حرکت روی زمین افتاده و همه دعا و توسلهایش به خداوند بی فایده است، زن بین وظایف روزمرهاش مینشیند و مشغول تأمل میشود و در بین خوابها و خاطرات و اعترافاتش غرق میشود.
به اشتراک گذاشتن اسرار این زن با شوهرش پس از به کما رفتن او مهمترین عنصری است که روح این رمان را شکل میدهد. شوهرش در حالی که دراز کشیده است و دهانش «نیمه باز» است، با ظاهری بهشدت عجیب و حتی خندهدار تبدیل به «سنگ صبور» این زن میشود، یک سنگ جادویی که طبق افسانهها میتوان هر چیزی را که در قلب خود دارید، پیش او اعتراف کنید، همه چیز را، حتی چیزهایی را که جرات ندارید به کسی بگویید، این سنگ همه ناراحتیها و درد دلهای شما را در خود جمع میکند تا اینکه بالاخره یک روز منفجر میشود. در جریان این داستان هم با گذر زمان، این اعترافات و افشاگریها به طور فزایندهای صمیمی، بدون سانسور و حتی گاهی آسیبزا میشوند.
به طرف دهان مرد حرکت میکند. «من هرگز تو را نبوسیدهام». او را میبوسد. «اولین باری که خواستم لبهای تو را ببوسم، تو مرا از خودت دور کردی. میخواستم این کار مثل فیلمهای هندی باشد. شاید ترسیده بودی، اینطور نیست؟» او از شوهرش این سؤال را دوباره میپرسد و کنجکاوانه نگاهش میکند. «بله، تو ترسیده بودی زیرا نمیدانستی چگونه باید یک دختر را ببوسی». لبهایش به ریش پرپشت شوهرش میخورد. «حالا من میتوانم هر کاری که میخواهم با تو انجام دهم!»
با این خوی وحشی و سلطهگر شوهر در زمانی که سالم بوده، لطافت و زنانگی همسرش هیچگاه از بین نرفته، زیرا این زن بهخوبی میداند که شوهرش خود قربانی فرهنگ مردسالاری بوده که در آن پرورشیافته بوده و به واسطه همین فرهنگ از عشق و محبت کردن به دور مانده است.
او با شوهرش از دست و پا چلفتی بودن او در امور جنسی میگوید، از حضور خالی او و ناتوانیاش در به اشتراک گذاشتن احساساتش. او به خشونت مردان بهعنوان نوعی ترس نگاه میکند و یاد سخنی از خالهاش میافتد که میگفت: «کسانی که نمیدانند چگونه عشق بورزند، جنگ میکنند». در اواخر رمان، او بیهوده میخندد و با خودش زمزمه میکند: «در جایی که زن بودن سخت باشد، مرد بودن هم سخت میشود!»
داستان این زن که به صورت تکهتکههای جدا از هم روایت میشود، نگاهی انتقادی دارد به روابط جنسی/اجتماعی در کشور افغانستان. خالد حسینی، نویسنده کتاب پرفروش «بادبادک باز»، در مقدمهاش بر کتاب «سنگ صبور»، این کتاب را ستایش میکند به این خاطر که معتقد است این کتاب به کسانی که بیشتر از همه رنج میکشند و کمتر از همه تضرّع میکنند، قدرت بیان میدهد.
البته نکته طنزآمیز این است که به این زن بی صدای افغان در اینجا یک نویسنده مرد صدا داده است. با این وجود، سنگ صبور برای همیشه یک کتاب شجاعانه باقی میماند، زیرا همانطور که لیلا اعظم زنگنه، روزنامهنگار ایرانی-فرانسوی گفته: «در دنیا هیچ چیز تابوتر از صحبت کردن دربارهی بدن یک زن افغان و مسائل جنسی مربوط به او نیست».
فراتر از انتقادات سیاسی، جنسیتی و اجتماعی وارد به این اثر و فراتر از طراحی واقعگرایانه و امپرسیونیستی یک شهر که درگیر خونریزیهای بیوقفه شده است، آن چیزی که بیشتر از همه اینها اهمیت دارد روانشناسی بقای حاکم بر رمان است، جستجوی درونی زن برای یافتن حقایق نجات بخشی است تا جایگزین دروغهای مهلکی شوند که او در تمام زندگیاش با آن روبهرو بوده است.
سنگ صبور ممکن است برخی خوانندگان را به یاد رمان «غیبت کورکننده نور» اثر طاهر بن جالون، رماننویس مراکشی بیندازد. داستان استقامت مردی که بیش از بیست سال در یک سلول بدون نور و در کنار حشرات موذی در زندان مراکش حبس شده است. در هر دو رمان، توانایی تحمل فرد و امتناع از ترک وظایفش او را به درکی کاملتر از خود میرساند.
یا شاید مقایسه مناسبتر با شخصیت «شهرزاد قصهگو» در «داستانهای هزار و یک شب» باشد. هر دو زن، در واقع برای نجات جان خود داستان میگویند و در این راه سعی دارند که تنها مخاطب خود را هم از شر مشکلاتش نجات دهند. زن به شوهرش میگوید: «ببین، الان سه هفته است که با یک گلوله در گردنت زندگی میکنی. هیچکس نمیتواند این مسأله را باور کند، هیچکس! تو غذا نمیخوری، چیزی نمینوشی و با این وجود هنوز اینجایی در بین ما! این یک معجزه است. یک معجزه برای من. معجزهای که به خاطر من رخ داده است. نفس تو موقع شنیدن رازهایم میایستد. اما نگران نباش، رازهای من پایانی ندارد».
پیام باید واضح باشد: داستانها میتوانند ما را نجات دهند. به قول شاعر آمریکایی ویلیام کارلوس ویلیامز: «مردم هر روز به خاطر نشنیدن قصهها به طرز فجیعی میمیرند».