کتاب «کلارا و خورشید» یکی از آثار محبوب سالهای اخیر است. این کتاب سال ۲۰۲۱ منتشر شد و به یکی از پرفروش ترین کتابهای سال تبدیل شد. کازوئو ایشی گورو نویسندهی کلارا و خورشید است و در این کتاب خواننده را با چالش «عشق»، «تنهایی» و «آینده» روبهرو میکند.
امیلی لاکهارت؛ با نویسندهی کتاب «ما دروغگو بودیم» آشنا شوید
بیوگرافی کازوئو ایشی گورو
کازوئو ایشی گورو رماننویس، فیلمنامهنویس، موسیقیدان و نویسندهی داستان کوتاه، متولد ۸ نوامبر ۱۹۵۴ در ناگازاکی ژاپن است. پدرش «شیزو ایشی گورو»، اقیانوسشناس فیزیکی بود. ایشی گورو در سن پنجسالگی به همراه خانوادهاش ژاپن را ترک کردند و به دلیل شغل پدرش به گیلدفورد آمریکا نقلمکان کردند.
ایشی گورو یکی از مشهورترین نویسندگان داستانهای معاصر به زبان انگلیسی است. او سال ۱۹۷۴ تحصیلاتش را در دانشگاه «کنت» شروع کرد و سال ۱۹۷۸، مدرک لیسانسش در رشتهی زبان انگلیسی و فلسفه و سال ۱۹۸۰ مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه «انگلیای شرقی» در رشتهی نویسندگی خلاق دریافت کرد.
این نویسنده سال ۱۹۸۶ با «لورنا مک دوگال» که مددکار اجتماعی است، ازدواج کرد؛ این زوج در حال حاضر در لندن زندگی میکنند و دخترشان «نائومی ایشی گورو» هم بهعنوان نویسنده در حال فعالیت است.
همهی رمانها و مجموعه داستان کوتاههای ایشی گورو بهجز کتاب «منظر پریده رنگ تپهها» و «غول مدفون»، نامزد دریافت جایزههای معتبر ادبی شدهاند. تغییر و گذر زمان یکی از اصلیترین دغدغههای ایشی گورو و مضمون بیشتر آثارش است.
ایشی گورو نامزد دریافت چهار جایزهی «من بوکر» و برندهی جوایزی همچون جایزهی نوبل ادبیات (۲۰۱۷) و جایزهی صفحه طلایی آکادمی موفقیت آمریکا (۲۰۱۷) شده است. او همچنین سال ۲۰۰۸، میان ۵۰ نویسندهی برتر انگلیسی در ردهی ۲۳ در مجلهی تایمز از سال ۱۹۴۵ قرار گرفته است.
آثار او تاکنون به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است و از روی برخی از کتابهایش، از جمله «بازماندهی روز» و «هرگز رهایم مکن»، دو فیلم جذاب ساخته شده که تاکنون بیش از ۲ میلیون نسخه به فروش رفته است.
معرفی کتاب کلارا و خورشید
کتاب کلارا و خورشید هشتمین رمان کازوئو ایشی گورو است که اولین بار ۲ مارس ۲۰۲۱ منتشر شد. این کتاب یک داستان علمی-تخیلی است و شیرین شکراللهی آن را به فارسی ترجمه کرده است. همانند اکثر رمانهای ایشی گورو، این رمان هم با حساسیت زیاد، دلسوزی و بسیار رسا نوشته شده است. این رمان بلافاصله پس از چاپ، ۶ مارس ۲۰۲۱ در رتبهی شش در لیست پرفروشترین داستانهای نیویورکتایمز قرار گرفت.
داستان این رمان مربوط به زمان آینده است ولی شخصیتهای آن بهاندازهی افراد دنیای معاصر مستعد انزوا و تنهایی هستند.
برخی ارتباطهای خاص در این رمان مانند رمانهای قبلی ایشی گورو است؛ مانند رمان «منظر پریده رنگ تپهها»، یک خواهر و برادر در این رمان وجود دارند که قبل از وقایع رمان میمیرند و رمان هرگز رهایم نکن، شاهکاری خلق کرده است که فقط اشارههای کوچکی دربارهی دنیایی که خلق کرده است به خواننده میدهد و با ایجاد یک تعلیق شگفتانگیز قوهی تخیل ما را به چالش میکشد. با اینکه ایشی گورو یک ایده را چند بار خلق میکند ولی در هر کدام از آثارش تازگی وجود دارد.
کتاب کلارا و خورشید کتاب مهیجی است که از طریق یک راوی فراموشنشدنی، دنیای در حال تغییر ما را نشان میدهد. این کتاب این سؤال اساسی را بررسی میکند: «عشق ورزیدن به چه معناست؟».
این کتاب توسط رباتی مهربان به نام «کلارا» روایت میشود که همهچیز را به شیوی خاص خودش درک و تفسیر میکند؛ در واقع با رمانی مواجه هستیم که لحن و دایرهی لغاتش متفاوت است. رباتها بهعنوان همراهی برای کودکان و نوجوانان این جهان جدید که به دلایل زیادی اکثر مواقع بیرون نمیروند، طراحی شده است.
کلارا شخصیت اصلی داستان و یک ربات انساننمای فوقالعاده باهوش و تیزبین است، اما درک و آگاهیاش دربارهی جهان محدود است و مانند بقیهی رباتها برای همراهی و دوستی با انسانها طراحی شده است. کلارا مفهوم تنهایی و دوست داشتن را بهتر از آدمها درک میکند و با معصومیتی کودکانه به دنیا نگاه میکند.
او که در ویترین فروشگاهی برای فروش قرار گرفته است، برخلاف بقیهی رباتها عاشق دیدن احساسات پیچیدهی انسانها، دنیای بیرون، پیادهروها و خورشید است. کلارا مدتزمان زیادی را در ویترین فروشگاه سپری میکند و هر روز ساعتها به تماشای آفتاب مینشیند و این موضوع باعث شده است که او دنیا را متفاوت و بهصورت جعبههایی ببیند که بعضی وقتها از هم دور میشوند. یک روز که در حال تماشای بیرون است، دو نفر را میبیند که در وسط ترافیک سنگین در خیابان همدیگر را در آغوش میگیرند؛ کلارا بعد از دیدن این صحنه رو به مدیر فروشگاه میگوید: «آنها خیلی خوشحال هستند ولی عجیب است زیرا با وجود خوشحالیاشان، ناراحت هم به نظر میرسند.»
«میتوانستم افرادی را که در خیابان از مقابلمان عبور میکنند ببینم، مدلهای مختلف کفششان را، لیوانهای کاغذی، کیفهای رودوشی و سگهای کوچک؛ اگر میخواستم میتوانستم با چشمهایم هر یک از آنها را دنبال کنم که از خط عابر پیاده عبور میکردند و تا بعد از تابلوی حمل با جرثقیل و جایی که دو مرد تعمیرکار کنار یک زهکش ایستاده بودند و با دستشان اشاره میکردند، به آنها دید داشتم.»
کلارا روزها را به این امید سپری میکند که کسی پیدا شود و او را انتخاب کند. مدیر فروشگاه به کلارا اطمینان قلب میدهد که کودکان زیادی هستند تا او را انتخاب کنند ولی این اخطار را هم میدهد که گاهی کودکان قولهایی میدهند ولی به این قولها عمل نمیکنند؛ آنها پشت ویترین فروشگاه میآیند و قول میدهند که برگردند و از شما میخواهند که اجازه ندهید شخص دیگری شما را با خود ببرد. گاهی هیچوقت برنمیگردند یا بدتر، برمیگردند و رباتی که به آن قول داده بودند را نادیده میگیرند و ربات دیگری را انتخاب میکنند.
کلارا به خورشید علاقهی بسیار زیادی دارد و مانند همهی رباتها از نور خورشید تغذیه میکند، اما شیفتگی او به خورشید از یک وابستگی ابزاری فراتر میرود. او اعتقاد دارد که خورشید یک حضور الهی و مفید است و توانایی و انرژی زندگی کردن به انسانها و رباتها را میدهد. در واقع اعتقاد کلارا به خورشید مانند عبادتهای مذهبی انسانها است و خورشید را بهعنوان یک قادر مطلق میبیند.
یک روز کلارا با دختر مهربانی به نام «جوزی» که به فروشگاه آمده است، دوست میشود. جوزی هم مانند بسیاری از مشتریهای دیگر به او قول میدهد که به همراه مادرش برگردد و او را با خود ببرد. روزها میگذرد و از او خبری نمیشود، تا اینکه کودک دیگری به کلارا علاقهمند میشود، اما کلارا همچنان منتظر جوزی میماند و نمیتواند پیمانی را که با او بسته است فراموش کند. پس از گذشت چند روز جوزی به همراه مادرش به فروشگاه میرود و کلارا را بهعنوان یک دوست و همراه برای خودش میخرد. کلارا به خانهی آنها در حومهی شهر نقلمکان میکند و با بهترین دوست جوزی به نام «ریک» هم آشنا میشود. ریک نزدیکترین دوست و رازدار جوزی است و این دو نوع پیوند عمیقی دارند که فراتر از دوستی معمولی است.
جوزی ۱۴ ساله درگیر بیماری است و حال او هر روز رو به وخامت میرود. او خواهری بزرگتر به نام «سال» داشت که به دلیل همین بیماری درگذشت. بیماری جوزی ناشی از عوارض جانبی ویرایش ژن مصنوعی است؛ فرآیندی که در رمان تحت عنوان «لیفتینگ» شناخته میشود.
پس از مدتی کلارا متوجه میشود که والدین جوزی در حال برنامهریزی برای طراحی پرترهای از جوزی هستند و یک روز مادرش بهطور غیرمنتظرهای از او میخواهد که از جوزی تقلید کند؛ آنها میخواهند که کلارا، جوزى بودن را یاد بگیرد تا بتوانند روزى که جوزى میمیرد، آگاهیاش را به ربات جوزى انتقال بدهند. کلارا به دلیل قدرت مشاهدهی خارقالعادهای که دارد، بهطور دقیقی این کار را انجام میدهد. او برخلاف خانواده و دوستان جوزی معتقد است که بیماری او، تا حد زیادی قابلدرمان است.
رابطهی بین کلارا و خورشید بسیار عجیب و روحانی است؛ او معتقد است که خورشید میتواند بیماری جوزی را درمان کند.
تنهایی یکی از احساسات مهم در رمانهای ایشی گورو است و کلارا در موقعیت جدیدش در کنار جوزی راهکارهایی یاد میگیرد که بشر برای مقابله با تنهایی و آسیبپذیری، طراحی میکند. او یک هوش مصنوعی پاک، فداکار و کمی شبیه به سگ تعلیمدیده است.
کتاب کلارا و خورشید رمانی تکاندهنده و گیرا است که درک تازهای را از مرگومیر، عدم امنیت و تنهایی انسان در جهانی که دستخوش تغییر است، نشان میدهد. این کتاب دریچهای است تا خودمان را از بیرون و از نگاه یک ربات نگاه کنیم و راه و روش عاشقی را یاد بگیریم.
ایشی گورو در این کتاب مانند بقیهی کتابهایش یک موضوع مهم و فلسفی را با زبانی رسا و ساده روایت میکند. در واقع او تصویری ناراحتکننده از آیندهی احتمالی ما در اختیارمان گذاشته است و از مصائب تنهایی در آینده میگوید.
در انتهای کتاب خواهیم دید که یک ربات، معنای تنهایی و عشق و دوست داشتن و انسانیت را بهتر از انسانهای درون داستان درک میکند.
در قسمتی از کتاب کلارا و خورشید میخوانیم:
«همانطور که به ریک گفته بودم زمانبندی در سفرم به انبار آقای مکبین حیاتی بود و وقتی برای بار دوم در آن روز از روی سنگریزهها گذشتم تا به دروازهی قاب عکسی برسم، از اینکه اشتباه محاسبه کرده باشم ترسی وجودم را فرا گرفت.خورشید پایین آمده بود و نمیتوانستم فرض را بر این بگذارم که مسیریابی زمین دوم و سوم هم بهآسانی اولی باشد. آغاز سفرم با اطمینان از این بود که مسیر میانبُر تا خانهی ریک مثل صبح است. اینبار میتوانستم از هر دو دستم برای کنار زدن چمنها استفاده کنم و با این کارم حشرات به پرواز درآمدند. حشرات بیشتری مقابلم در پرواز بودند و با اضطراب جایشان را باهم عوض میکردند ولی دوست نداشتند گروه دوستانهشان را ترک کنند. ترسم از اینکه بهموقع به انبار آقای مکبین نرسم باعث شد سر راهم فقط نیمنگاهی به خانهی ریک بیندازم و بعد به مسیر میانبُری رسیدم که پیش از این هرگز ندیده بودم. به یک دروازهی قاب عکسی دیگر رسیدم و بعد چمنها آنقدر بلند شدند که دیگر نمیتوانستم انبار آقای مکبین را ببینم. زمین به چند کادر تقسیم شد، بعضیها بزرگتر از بقیه بودند و آگاه از اینکه فضای هر کادر با دیگری متفاوت است به راهم ادامه دادم. یکلحظه چمن نرم و منعطف بود و راه رفتن روی زمین آسان؛ بعد از مرز یک کادر میگذشتم و همهجا تاریک میشد، هرچقدر فشار میدادم، چمن تکان نمیخورد و اطرافم صداهای عجیب میشنیدم.»