میخائیل بولگاکف ۱۳ سال پایانی عمرش را صرف نوشتن داستان مرشد و مارگاریتا کرد به گمان بسیاری از منتقدان ادبی، این اثر همتای رمانهای کلاسیک و یکی از برجستهترین و درخشانترین آثار ادبی روسیه محسوب میشود.در این یادداشت قصد داریم پس از آشنایی با زندگی نویسندهی کتاب مرشد و مارگاریا، میخائیل بولگاکف، به معرفی این رمان جذاب بپردازیم.
میخائیل بولگاکف در دوران جوانی
میخائیل بولگاکف در سال ۱۸۹۱ در شهر کییف اوکراین دیده به جهان گشود. پدرش دانشیار الهیات و مادرش معلم دبیرستان بود. میخائیل برادر بزرگ خانواده به حساب میآمد و پس از او ۶ فرزند دیگر به خانوادهی آنها اضافه شد. میخائیل بولگاکف دوران دبیرستان خود را در مدرسهای ممتاز به اتمام رساند. او از همان دوران کودکی شخصیتی سرکش و روحیهای مستقل داشت و این ویژگی را در تمام عمرش حفظ نمود.
میخائیل در ابتدا علاقهمند بود که مانند پدرش الهیات بخواند. اما پدرش از او خواست که به سراغ طبابت و پزشکی برود. میخائیل اینبار سرکشی نکرد و به توصیهی پدرش گوش داد. او در سال ۱۹۰۹ به دانشکده پزشکی دانشگاه کییف راه یافت و ۷ سال پس از آن، یعنی در سال ۱۹۱۶ از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد.
میخائیل در سال ۱۹۰۷ پدرش را از دست داد و این فقدان علاوه بر تأثیرات عاطفی، پیامدهای مالی هم به همراه داشت. البته خیلی زود حقوق پدر به خانواده تعلق گرفت.
آغاز فعالیت حرفهای بولگاکف
میخائیل همزمان با انجام طبابت، نوشتن را هم آغاز کرده بود. بولگاکف به ادبیات جهان علاقه بسیاری داشت. او پس از پایان تحصیلش به سربازی رفت. از آن جایی که پزشکی خوانده بود ارتش روسیه او را بهعنوان دکتر به روستای نیکلسکی واقع در منطقه اسمالنک فرستاد. او خاطرات این دوران را در کتابی به نام یادداشتهای پزشک جوان روستا نوشته است.
او پس از وقوع انقلاب روسیه به زادگاهش کییف بازگشت و تلاش کرد که به ارتش ملحق نشود. با این حال مجبور شد که مدتی را در ارتش پتلورا خدمت کند. اما از آنجا فرار کرد و به ارتش سفید ملحق شد. جنگ داخلی روسیه، آغاز شده بود. او در ولادیقفقاز به مداوا و درمان سربازان و افسران زخمی ارتش سفید میپرداخت. با شکست ارتش سفید و پایان جنگ داخلی، فعالیتهای میخائیل بولگاکف محدود شد. زیرا پدر او شخصیتی مذهبی به حساب میآمد و دو برادرش ضدانقلابی بودند.
بولگاکف قصد داشت که در سال ۱۹۲۰ از روسیه مهاجرت کند اما بیماریاش مانع شد. در سال ۱۹۲۱ مادر بولگاکف فوت کرد به همین دلیل او دیگر به زادگاهش کییف بازنگشت و برای همیشه در مسکو ماند.
آثار بولگاکف
چاپ و انتشار آثار بولگاکف همواره با محدودیت، توقیف و سانسور همراه بود. بولگاکف از پس از پایان جنگ داخلی، حرفه پزشکیاش را کنار گذاشت و به طور جدی به نوشتن مشغول شد. این نویسنده که اکنون بیش از سی سال داشت در مجله سرخ و روزنامههای مختلف، یادداشت و داستان کوتاه مینوشت. بولگاکف بهتدریج شهرت مییافت و آثارش توجه محافل روشنفکری روسیه شوروی را جلی میکرد. اما تیغ سانسور او را هم بیامان نگذاشت. تنها بخشهایی از داستان گارد سفید او چاپ شد. کتاب تخمهای شوم و قلب سگی هم سرنوشت مشابهی پیدا کردند و کتاب مجموعه داستانهای او هم پس از چاپ، توقیف شد.
بولگاکف داستان گارد سفید را به نمایشنامه تبدیل کرد و آن تیاتر استقبال مردم را به همراه داشت. برخی معتقدند که استالین به بولگاکف علاقه داشت و به همین دلیل اجازه پخش این نمایش را داد. بولگاکف از پاکسازیهای دوران استالین جان سالم به در برد. اما بسیاری از آثار او توقیف شده بودند بولگاکف در سال ۱۹۳۰ به استالین نامه نوشت و از او خواست تا اجازه دهد از شوروی خارج شود. استالین به او اجازه خروج از کشور نداد ولی برای او شغلی در تیاتر مسکو ایجاد کرد.
داستانهای قلب سگی و تخممرغهای شوم، رمانهایی پادآرمانشهری به حساب میآیند که در آنها ویژگیهای منفی و رذائل اخلاقی بر جامعه حاکم است. بولگاکف در این دو اثر خود، دخالت و دستکاری در طبیعت را تقبیح میکند چرا که این مداخله، پیامدهای ناگوار و مخربی را به همراه دارد. در این دو داستان، جو پلیسی، اختناق و فقر حاکم بر اتحاد جماهیر شوروی به تصویر کشیده میشود.
مرشد و مارگاریتا
برجستهترین و معروفترین اثر میخائیل بولگاکف رمان مرشد و مارگاریتا است. همانطور که اشاره شد او سیزده سال پایانی عمر خود را به نوشتن مرشد و مارگاریتا اختصاص داد. بولگاکف حین نوشتن این رمان از بیماریهای کلیوی رنج میبرد و نگران بود که نتواند داستانش را به پایان برساند. گاهی اوقات اینقدر حالش نامساعد بود که نمیتوانست بنویسد به همین دلیل داستان را برای همسرش میگفت و او مرشد و مارگاریتا را مینوشت او رفتهرفته حالش بدتر میشد. در هنگام فوت میخائیل بولگاکف جز خانواده و دوستان نزدیک او، کسی از وجود مرشد و مارگاریتا خبری نداشت. بولگاکف تا آخرین لحظات روز زندگی خود در سال ۱۹۴۰ به تصحیح و تکمیل این کتاب مشغول بود. بولگاکف هشت بار این کتاب را بازنویسی کرد. متنی که اکنون به دست ما رسیده در سال ۱۹۳۸ تمام شد و دو سال آخر زندگی بولگاکف به تصحیح آن اختصاص یافته است. بیستوپنج سال پس از فوت بولگاکف یعنی در سال ۱۹۶۵، این کتاب با سانسور شدن ۲۵ صفحهاش اجازهی انتشار در شوروی پیدا کرد. تمامی ۳۰۰ هزار نسخه چاپ شده در روز اول انتشار به فروش رفتند. این کتاب به بهایی نزدیک به صد برابر قیمت پشت جلدش در بازار سیاه معامله میشد.
مرشد و مارگاریتا متشکل از سه داستان است که به موازات هم اتفاق میافتند اما بهتدریج به یکدیگر میپیوندند. در این داستان، ابلیس که پرفسور ولند نام دارد با همراهان خود وارد مسکو میشود و اتفاقات هولناک و عجیبی را رقم میزند. در این بخش داستان، وضعیت حاکم بر روسیه دوران استالین نقد و سرزنش میشود. جامعهای پلیسی که در آن مردم را به رعایت قواعد دستوپاگیر مجبور کردهاند. بهعنوان مثال داشتن ارز خارجی ممنوع است و سر همین مسأله چندین شخصیت داستان به زندان میافتند. در عین حال گسترش فرهنگ چابلوسی هم در این بخش مرشد و مارگاریتا نشان داده میشود. بولگاکف در این کتاب به تمسخر روشنفکران و نویسندگان درجه دوم حکومتی میپردازد و شوراهای نویسندگی فرمایشی موجود در شوروی را به باد انتقاد میگیرد.
بخش دوم داستان به مصلوب شدن عیسی مسیح در اورشلیم و احوالات حاکم رومی اورشلیم، پونتیوس پیلاطس میپردازد. بعدها معلوم میشود که این بخش کتاب، توسط مرشد نوشته شده است. همانطور که اشاره شد، پدر بولگاکف با علوم دینی آشنایی داشته است. به همین دلیل میتوان خود بولگاکف را جای مرشد تصور کرد. این کتاب سرشار از آموزههای الهیاتی، اخلاقی و فلسفی است. بخش دیگر کتاب به عشق مرشد و مارگاریتا اختصاص دارد. عشقی خالصانه در جامعهای بوروکراتیک و استبدادزده. این دو با یکدیگر زندگی خوبی داشتند اما مرشد به دلیل سختیهای زندگیاش، مارگاریتا را ترک میکند و به جنون میرسد.
در اینجاست که این داستانهای مجزا به یکدیگر نزدیکتر میشوند. مارگاریتا حاضر میشود که در مهمانی پرفسور ولند و همراهانش شرکت کند و بهعنوان ملکه به میهمانان شیطان، خیرمقدم بگوید. در اینجا هم مانند داستان فاوست گوته، مارگاریتا روحش را برای دستیابی و دیدار دوباره معشوقش با شیطان معامله میکند. البته پرفسور ولند مانند ابلیس در فاوست نیست و به افرادیکه سرشتی نیک دارند آسیبی نمیرساند.
مرشد و مارگاریتا به یکدیگر میپیوندند، اما در آشوب و نگرانی غرق هستند. مارگاریتا برای دستیابی به مرشد، ساحره شده است. در بخشهای پایانی داستان، متی که از حواریون عیسی مسیح است به سراغ پرفسور ولند میرود و به او میگوید که عیسی ناصری داستان پونتیوس پیلاطس مرشد را خوانده است. علاوه بر این عشق پاگ مرشد و مارگاریتا آن دو را سزاوار دستیابی به آرامش ابدی میکند. در پایان داستان، پرفسور و همراهانش و مرشد و مارگاریتا مسکو را به مقصدی نامعلوم ترک میکنند. در نزدیکی مقصد، حاکم رومی اورشلیم، پونتیوس پیلاطس را میبینند. توبه پونتیوس پس از ۲۴هزار ماه پذیرفته شده است و همراهان باخبر میشوند که مسیح او را شفاعت کرده است.
با اینکه بولگاکف در سالهای پایانی عمر خود و در هنگام نوشتن مرشد و مارگاریتا درد و رنجها و تهدیدهای فراوانی را تحمل میکرد، داستانش برخلاف دیگر داستانهای روسی شناخته شده سرشار از لطایف و عبارات طنز است.
مرشد و مارگاریتا بهعنوان یکی از ۱۰۰۱ کتاب برتر تمام دورانها محسوب میشود. این اثر ارزشمند توسط دکتر عباس میلانی به فارسی ترجمه شده است.
کروویف با لحنی مایوس گفت: باعث خجالت است و ادامه داد که: خوب اگر نمیخواهید خانم عزیز باشید – که البته اگر میبودید، بسیار خوب میشد- این حق مسلم شما است. ولی ببینید، اگر مثلا شما میخواستبد بدانید که آیا داستایوسکی نویسنده است یا نه، آیا از او کارت عضویت میخواستید؟ کافی است به پنج صفحه از رمانهای او نگاه کنید تا بی کارت عضویت متقاعد شوید که با یک نویسنده روبهرو هستید. به هر حال فکر نمیکنم که او هرگز کارت عضویت داشت. نظر تو چیست؟ کروویف این سؤال را از بهیموت پرسید.گربه پریموس را روی میز گذاشت و عرقش را با چنگول پاک کرد و گفت: شرط میبندم کارت عضویت نداشت.زن که از استدلال کروویف عصبانی شده بود گفت: ولی شما که داستایوسکی نیستید.از کجا میدانید؟زن با اندکی تردید گفت: داستایوسکی مردهبهیموت با حرارت فراوان فریاد زد: من اعتراض دارم، داستایوسکی جاودانه است!زن باز گفت: همشهری کارت عضویتتان را نشان بدهید!کروویف که دست بردار نبود گفت: این دیگر واقعا مضحک است! نویسنده نویسنده است بخاطر آنکه مینویسد نه بخاطر آنکه کارت عضویت دارد. از کجا میدانید الان ذهن من از افکار درخشان پر نیست؟ یا ذهن این؟ و به سر بهیموت اشاره کرد. گربه کلاهش را برداشت تا زن بتواند آن را بهتر ببیند.