وقتی به کارگاه نمایش فکر میکنیم حسرت به دل میگذارد. حسرت یک تجربهی شکوفندهی از دست رفته، آدمها و استعدادهای درخشان که همراه با از میان رفتن آن فضا، هر کدام از گوشهای رفتند، پراکنده شدند، خودکشی کردند، در خود فرو رفتند، گوشهی عزلت برگزیدند و مهاجرت کردند.
رضا قاسمی، یکی از بهترین نویسندگان کارگاه که به گفتهی بیژن صفاری مدیر آن در کتاب کارگاه نمایش، نوشتهی حمیدرضا ریشهری، در فضای لابراتوار مانند که امکان پرورش انواع و اقسام استعدادهای مختلف فراهم بود بالید، متون نمایشی درخشانی نوشت و پس از کوچاش به اروپا آثار ارجمندتری خلق کرد، در کتابی زیر عنوان «رضا قاسمی / در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» از کودکی و نوجوانی، موسیقی، نویسندگی، تنهایی، رمان، ترک ایران و … گفته است.
محمد عبدی پس از پایان تدوین فیلم مستندی که دربارهی قاسمی ساخته، ساعتها گفتوگوی تصویری باقی مانده را روی کاغذ آورده و در اختیار مخاطبان گذاشته تا با نویسندهای آشنا شدند که «هرچه از جهت فضا و ساختار داستانهایش به صادق هدایت و بهرام صادقی خویشاوند میشود، اما در نهایت نویسندهای است جدای از دیگران با دنیایی بسیار شخصی که جهان غریبی میآفریند.» (ص۱۱)
قاسمی که بیش از هر نویسندهی ایرانی دیگری از زندگیاش در خلق آثارش مایه میگذارد در شهر و جامعهی بی اصالت و مصنوعی که شرکت نفت برای اسکان کارمندانش ساخته بود بالید. محیطی عجیب که کارگران از هر گوشهی ایران کنار یکدیگر قرار گرفته بودند، کار و زندگی میکردند.
پدرش «عرقخور و عیاش بود. در جوانی تودهای بود. یکباره مذهبی شد و شب تا صبح گریه میکرد و توبه میکرد.» (ص۲۵) به دلیل نگرانیهای گوناگون از حضور او و خواهرانش در کوچه و به طور کلی جامعه جلوگیری میکرد. رادیو، تلویزیون، روزنامه و … در خانهشان ممنوع بود و در دوران کودکی و ابتدای نوجوانی مراجعه به درونش را بیشتر کرد، چون «کسی که محکوم است به سلول انفرادی، ناچار است دایم با خودش فکر کند و اگرچه زجر میکشد ولی امکان خلوت و تفکر را فراهم میکند.»(ص۲۴) او انقلاب اسلامی را سالها پیش از وقوعش در خانهی پدری، پس از پسپشت گذاشتن انواع محدودیتها تجربه کرد.
قاسمی در اصفهان چشم به جهان گشود. در شش ماهگی به بندر ماهشهر آورده شد. در این شهر بالید و پس از گرفتن دیپلم برای همیشه از آن شهر فرار کرد. به اصفهان رفت. برای آنکه روی پای خود بایستد و هزینهی زندگیاش را تامین کند در زیرزمین یک خشکشویی، یقه و سرآستین لباسها را قبل از شستن برس میزد. برای شرکت در کنکور به تهران آمد. در رشتهی تئاتر پذیرفته شد. پدرش پس از گذشت یک سال پیدایش کرد، آشتی کرد و چون فکر میکرد در رشتهی پزشکی تحصیل میکند یک سال خرج تحصیلش را پرداخت. او که پیش از تحصیل تئاتر نمایشنامه نوشته بود، به تاسی از آنتوان چخوف، پزشک، نمایشنامهنویس و داستاننویس، مشق تئاتر میکرد. پس از آنکه پدرش از طریق اقوام فهمید پسرش در رشتهی تئاتر تحصیل میکند و «مطرب» شده، برای آبروی بر باد رفتهاش اشک ریخت و با او قطع رابطه کرد. چنین بود که دوران دشوار، عجیب و خاطرهانگیزی برای قاسمی آغازشد.
خیابانخوابی
در «رضا قاسمی / در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» میخوانیم او با پولی که از کار در خشکشویی جمع کرده بود به اهواز رفت. از عمویش صد تومان قرض گرفت و خود را به تهران رساند. روزها به دانشکده میرفت و شبها «روی نیمکتها میخوابیدم. یک روزنامهی آیندگان میخریدم و میخواندم تا سرم گرم بشود و خسته بشوم و بعد دو سه صفحهاش را زیرم میانداختم و میخوابیدم. دو سه ورقش را هم میکشیدم رویم به عنوان ملافه. زمستان هم باید کارتونی پیدا میکردم و در گودی ادارات در بلوار الیزابت میخوابیدم.»(ص۲۹)
خاطرات قاسمی از آن روزها سرشار از ماجراهای عجیب و غریب است. او برای آنکه به مقاصدی در مسیرهای دور برود از شگردی استفاده میکرد که به داستاننویسیاش کمک کند: «با خودم عهد کرده بودم که تاکسی میگیرم و هر دفعه شروع میکنم به داستان بافتن بداهه برای راننده تاکسی. بعد که سوار تاکسی میشدم بالافاصله به راننده میگفتم ببین من پول ندارم. اگه میخواهی میتوانی الان پیادهام بکنی. یک دفعه میگفت چرا، مگه چی شده؟ بعد من شروع میکردم به داستان بافتن»(ص۳۰)
آهنگسازی برای تئاتر، موسیقی حرفهای
نسل جوان اهل کتاب ایران اغلب قاسمی را با نمایشنامهها و قصههایش میشناسد، اما خواندن خاطرهی او از کشف استعداد موسیقیاش اطلاعات تازهای از گرایش به موسیقی و خلق آثار ماندگار توسط او به دست میدهد: «یک روز دبیر فیزیک جعبهای که رویش دو تا سیم بود را اورد سر کلاس. کلاس تمام شد. از او خواهش کردم جعبه را به من قرض بدهد. آن را آوردم خانه. در فرصتی که پدرم نبود با دو تا خودکار از آن صدای سنتور درآوردم. آنجا حس کردم یک استعدادی در موسیقی دارم.»(ص۱۰۹)
بر اساس روایت قاسمی، ایرج انور، کارگردان یکی از نمایشنامههای آرابال، پس از آنکه میبیند در حین تمرین یک ملودی را با ساز فاگوت میزند، امکانات لازم برای آموختن موسیقی را در اختیارش قرار میدهد: «گفت مرکز حفظ و اشاعه موسیقی مال تلویزیون است. کارگاه نمایش هم مال تلویزیون است. چرا نمیروی سهتار یاد بگیری؟ مجانی است. گفتم چه خوب. اما پول ساز ندارم. با صد و پنجاه تومان که یک دهم قیمت واقعی ساز بود، شروع کردم به یاد گرفتن. روزی یازده ساعت ساز میزدم.»(ص۱۱۱)
تمرین مستمر و ساز زدن در گردهماییها و میهمانیها باعث شد اصرار برای حضور جدی او در موسقی بیشتر شود که ثمرهاش آلبوم گل صدبرگ بود. چنانکه قاسمی میگوید: «یک روز جلال ذوالفنون گفت یک گروه سهتار تشکیل بدهیم و با هم بزنیم. یک پیشدرآمد داشت. دو سه تا آهنگ من داشتم. شروع کرده بودم به آهنگسازی برای کارهای تئاترم. مثلا برای ماهان کوشیار، یک تصنیفی بود که باید خوانده میشد. به هر حال کار موسیقی با ذوالفنون شروع شد. سفارت آلمان پیشنهاد کنسرت داد. خانمی که به عنوان خواننده در گروه بود در حد اجرای حرفهای نبود. گفتم آقای ناظری را بیاوریم. با آمدن او کار یواش یواش شروع کرد به شکل گرفتن و … آلبوم آماده شد. وقتی میخواستیم کار را بفروشیم، تهیهکننده به شش برابر قیمتی که ان موقع برای یک کاست میپرداختند، خرید.»(ص۱۱۱ تا ۱۱۶)
تئاتر
قاسمی که کارش را در هفده سالگی با نمایشنامهنویسی شروع کرد، به عنوان هنرپیشه در کارگاه نمایش استخدام شد اما بعد از آنکه حس کرد هنرپیشه نیست «درخواست کردم اگر میشود کار دیگری به من بدهند. شدم مدیر تهیه.»(ص۹۶) امیدش این بود که کارگردانی کند که برای اولین بار کارگاه نمایش مسابقهی نمایشنامهنویسی برگزار کرد و «من نامههایی بدون تاریخ را دادم. برنده شدم. آربی آوانسیان آنقدر از نمایشنامه خوشش آمد که پیشنهاد کرد متن را با گروهاش روی صحنه ببرم.»(ص۹۶تا۹۸) چنین بود که چهار اثر را پیش از انقلاب روی صحنه برد و ناماش نقل محافل تئاتر شد.
حکایت سانسور وحشتناک، جکایتی است که در هر انقلابی ممکن است اتفاق بیفتد، اما پس از فروکش کردن غلیانهای انقلابی، قلب آدم را به درد میآورد. قاسمی که در دورهی آزادیهای ابتدای انقلاب اتاق تمشیت را روی صحنه برده بود، پس از آغاز سانسور تا سه سال نتوانست کار بکند. در سال ۱۳۶۲ ماهان کوشیار و در سال ۱۳۶۵ آخرین کارش، معمای ماهیار معمار را روی صحنه برد.
ترک ایران
قاسمی هفت سال پس از انقلاب در ایران زندگی کرد. اما وقتی دید فشارهایی که در کودکی و نوجوانی در خانهی پدرش تحمل کرده در جامعه گسترده شده، عصیان کرد. «در کار آخر تئاتری من که معمای ماهیار معمار بود، هیچ امکانی به من ندادند. نور ندادند. به کارگرهای فنی گفته بودند اعتصاب کنید. بعد از اعتراض من، با هزار بدبختی یک ذره نور را ترمیم کردند. هیاتی آمد برای بازدید. کارگرها دویدند نورها را تنظیم کنند. من گفتم نه. وسط حرف من یارو، یکی از همین روسای هنرهای نمایشی، زد تخت سینه من که شما دخالت نکن.»(ص۱۲۶) چنین بود که قاسمی روی به خود گفت: «نه، به درد نمیخورد»(ص۱۲۷) و یک ماه بعد برای همیشه ایران را ترک و در حومهی پاریس رحل اقامت افکند.
رمان و نویسندگی
قاسمی نمایشنامه نوشت، جایزه برد و کارگردانی کرد اما بعد از خروج از ایران و اقامت در پاریس حس کرد نمایشنامهنویسی بیفایده است و باید دور تئاتر را خط بکشد. اما او که مضطرب است و همواره برای آرام کردن خودش باید دهانش بجنبد یا سیگار دود کند، از نوشتن برای حس نکردن اضطراب و فراموش کردن استفاده میکند: «زمانی که نمایشنامه مینوشتم، اول یک ماه طول میکشید و بعد که پیشرفت کردم یک هفته تا ده روز طول میکشید. ولی رمان خوشبختانه دو سه سال طول میکشد. در تمام دوران نوشتن رمام کمکم میکند شاد باشم.»(ص ۵۸)
او در آغاز دههی چهارم عمر با انتشار رمانهایش جامعهی ادبی ایران را شگفتزده کرد و نوید تولد نویسندهای برجسته را داد. قاسمی به «مخاطب تلنگر میزند. چنگ میزند به حفرههای روح و روان و به یادمان میآورد چاه بابلی را که در آن گیر افتادهایم.»(ص۱۱)
«رضا قاسمی / در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» مجموعهای است از خرده روایتها از دورههای گوناگون زندگی رضا قاسمی. خاطراتی است پر از توصیفهای خواندنی و شرح دیدار با بزرگان تئاتر ایران. تلخ، پرنکته و آموزنده.