سورن کیرکگارد، فیلسوف مشهور و پدر اگزیستانسیالیسم روزگاری نوشته بود: «با از دست دادن یک رویا خودتان را از دست میدهید.» این همان حرفی است که شاعری مثل لنگستون هیوز، ملکالشعرای هارلم، به زبان شعر بیان کرده: «رویاهاتو از دست نده / واسه اینکه اگه رویاهات از دست برن / زندگی عین بیابون برهوتی میشه / که برفا توش یخ زدن» اما مرور زندگی کاوه میرعباسی، مترجم و نویسندهی شناخته شده که بیش از شصت اثر در چنته دارد به ما میگوید آنها اشتباه میکردند. با از دست رفتن رویا زندگی به برهوتی سرد بدل نمیشود و انسان از دست نمیرود. در این نوشتار برخی از آثار کاوه میرعباسی را معرفی میکنیم.
بیوگرافی کاوه میرعباسی
نوروز سال ۱۳۳۴ برای سید ابراهیم و ماهمنظر، کارمندان بانک ملی که در محل کار آشنا شدند و به یکدیگر دل باختند، ماندگار شد. چند ساعت مانده به تحویل سال جدید، سفرهی هفتسین را چیده و مشغول فراهم کردن سوروسات میهمانیهای نوروز بودند که راهی بیمارستان شدند. سال جدید پسری تپل و آرام با چشمان میشی رنگ به آنها هدیه داد که کاوه نام گرفت.
روزها و شبهای کودکی کاوه در اتاق پدر گذشت. اتاقی که تا سقف پر از کتاب، روزنامه و مجله بود، جادویش کرد. قبل از آنکه خواندن و نوشتن بیاموزد، روی زمین مینشست، کتاب دست میگرفت و سعی میکرد مثل پدر ساعتها بنشیند و به آن نگاه کند.
والدیناش در مدرسهی فرانسوی زبان سنتلوئی ثبتناماش کردند. کاوهی هفت ساله صبحها به زبان فرانسه و بعدازظهرها به زبان فارسی درس میخواند. در خانه نیز بعد از انجام دادن تکالیف، یکی از کتابها و مجلات کتابخانهی پدر را دست میگرفت و غرق خواندن میشد و کِیف میکرد.
شوق نوشتن و ترجمه کردن در او به پشتوانهی مطالعهی بیوقفه و تشویقهای پدر بیدار شد. دست به قلم شد و خیلی زود قصهها و ترجمههایش در مجلهی محبوب و پرتیراژ کیهان بچهها منتشر شدند. کتابی نیز برای مجموعهی افسانههای ملل انتشارات امیرکبیر ترجمه کرد. اما رویای کاوهی دوازده ساله سینما بود. خورهی فیلم بود. در هفته دستکم دو فیلم تماشا میکرد و مجلات سینمایی را میبلعید.
در دومین سال دههی پنجاه شمسی، بالافاصله بعد از فارغ شدن از تحصیلات متوسطه به فرانسه سفر کرد تا حقوقدان شود اما شوق رسیدن به معشوق وادارش کرد رنج سفر را به جان بخرد، در بخارست، پایتخت رومانی، رحل اقامت افکند تا در مدرسهی سینمایی این شهر تحصیل کند.
بعد از اخذ مدرک فوقلیسانس به دیار ماتادورها رفت تا تحصیلات سینماییاش را کامل کند. مقدمات نوشتن تز دکترایش زیر عنوان «تعلیق در ادبیات و سینما» را فراهم میکرد که روزگار چهرهی سیاهاش را به او نشان داد و رویااش را نابود کرد.
سیل انقلاب ایران را درنوردید. شرایط تغییر کرد. بیپولی و فقر مجبورش کردند دانشگاه را رها کند، در شهر بارسلون مستقر شود و یک دهه در موسسهی زبانی که تاسیس کرده بود تدریس کند. کاری که از آن بیزار بود. اما ترجمه را دوست داشت، هرچند شغل مورد علاقهاش نبود. بخت خاموش دوباره گریباناش را گرفت. بحران اقتصادی، اسپانیا و اروپا را زمینگیر کرد و باعث شد کاوه بعد از هفده سال به ایران بازگردد.
در سالهای ابتدایی دههی هفتاد شمسی، سریالی برای شبکهی دوم تلویزیون نوشت که هیچ وقت ساخته نشد. بعد از آن نیز طرحهایی که برای نگارش فیلمنامه ارائه داد رد شدند تا بفهمد با قواعد کار در سینمای «ارزشی» و «ملی» آشنا نیست.
با اینکه رویااش به باد رفته بود از پا ننشست. ترجمه کردن را به صورت حرفهای با انتشار «آوگوست استریندبری» از مجموعهی نسل قلم و رمان «سایهی گیوتین» از سر گرفت.
مرور زندگی مترجم شصت و هفت ساله که بیش از سه دهه است حضوری جدی و اثر گذار در ادبیات ایران دارد و آثار بهترین نویسندگان جهان – سقوط، طاعون، مزرعه حیوانات، ۱۹۸۴ و … – را به فارسی برگردانده، نشان میدهد او با وجود آنکه رویااش نابود شده اما با به دست دادن پاکیزهترین ترجمهها برای مخاطبان رویاسازی کرده است.
در این نوشتار برخی از آثار کاوه میرعباسی را معرفی میکنیم:
بر استخوانهای مردگان
هنگامی که الگا توکارچوک در سال ۲۰۱۸ میلادی جایزهی نوبل ادبی را ربود هنوز بسیاری از مردم جهان هیچ آشناییای با آثار وی نداشتند. اکنون اما آثار او بارها به زبانهای مختلف ترجمه میشود و گاهی بر اساس داستانهای او فیلم سینمایی نیز ساخته میشود. اقتباس سینمایی از «بر استخوانهای مردگان» در سال ۲۰۱۷ میلادی بیشترین آشنایی را با این نویسنده به همراه داشته است. «بر استخوانهای مردگان» روایتی است بدیع از تلفیق جنایت و معما با مکنونات زنی تنها، انینا دوشیکو، در دهکدهای که گرفتار رخوتی زمستانی است تا این که خبر قتلی در همسایگی دوشیکو به گوش میرسد. در همان صفحهی نخست کتاب دوشیکو را از خواب ناز بیدار میکنند تا او را گرفتار ماجرایی تازه کنند.
انینا دوشیکو زنی است تنها که با دو سگ خود زندگی میکند و وقت خود را بر نجوم و اشعار بلیک میگذارد و از خانهی ثروتمندان منطقه در وقت نبود ایشان مراقبت میکند و خلاصه، زندگی غریبی دارد که با حضور قاتلی در نزدیکی خود این وقایع غریب دوچندان میشود و کم کم پای جنون به میان میآید. زمستان لهستان با بارش بیامان و سردی فراوان و همچنین خاموشی بد طبیعت اطراف دهکده، همه و همه، مسبب ایجاد فضایی سرد در میان بستر جنایاتی مرموز است. ساختن چنین فضایی یکدست سرد و خاموش در کنار گوناگونی علایق زن داستان خود بستری میشود تا مخاطب همراه جویندگان حقیقت ماجرا شود.
در بخشی از رمان بر استخوان مردگان میخوانیم:
«بردبار و در مسیر خطر رهسپار، میپیمود وادیِ مرگ را استوار، مردِ راستکردار. دیگر به سنی رسیدهام و وضع سلامتیام طوری است که باید حواسم باشد قبل از خواب حتما پاهایم را درستوحسابی بشورم؛ یک وقت دیدی لازم شد نصفهشب من را با آمبولانس ببرند. اگر آن روز غروب به سالنمای نجومی مراجعه کرده بودم تا ببینم در آسمان چه میگذرد، محال بود اصلا به بستر بروم. ولی بیخبر از همهجا، خیلی عمیق خوابم برده بود، چون جوشاندهی رازک نوشیده بودم، همراه دو حَبِ سُنبلالطیب. همین بود که وقتی نصفهشب با تقههایی به در ــ محکم و یکبند و بیهیچ ملاحظهای، یعنی قطعا بدخبر ــ بیدار شدم، نتوانستم فورا هوشوحواسم را جمع کنم. از جا پریدم و به تختخواب تکیه دادم و بهزحمت توانستم تعادلم را سرپا حفظ کنم، زیرا بدنِ کرخت و لرزانم قادر نبود از معصومیتِ خواب به عرصهی بیداری خیز بردارد. احساس ضعف کردم و تلوتلو خوردم، انگار بخواهم از هوش بروم. متأسفانه تازگی زیاد دچار این حالت میشوم؛ لابد به بیماریهایم ربط دارد. ناچار شدم بنشینم و چند دفعه برای خودم تکرار کنم «توی خونهم، شبه، یک نفر داره در میزنه»، تا بفهمینفهمی بر اعصابم مسلط شوم. همانطور که توی تاریکی دنبال دمپاییهایم میگشتم، شنیدم کسی که درِ منزلم را میکوبید حالا دارد غرولندکنان عمارت را دور میزند. پایین، توی محفظهی کنتورهای برق، اسپری فلفل فلجکنندهای را نگه میدارم که «گیجآقا» برای مقابله با شکارچیهای غیرمجاز بهام داده ــ فوری یادش افتادم. کورمال، موفق شدم شکلِ آشنا و سردِ افشانه را پیدا کنم و در برابر مهمان ناخوانده مسلح بشوم؛ تازه آن وقت، چراغ بیرون را روشن کردم. از پنجرهای کوچک و جانبی، نگاهی به ایوان انداختم. برف قرچقرچ کرد و همسایهام در میدانِ دیدم پیدا شد؛ همان که اسمش را گذاشتهام غربتی.»
۱۹۸۴
تنها سه کشور اوشینیا، اوراسیا و ایستیشیا در جهان وجود دارد که همیشه در حال نزاع با یکدیگرند. در کشور اوشینیا، جامعه به سه طبقه کارگر، اعضاء عادی حزب و اعضای رده بالا تقسیم شدهاند که باید از برادر بزرگ یا رئیس حزب اطاعت کنند. نوشتن در این کشور ممنوع است و آزادیهای فردی و انسانی محلی از اعراب ندارند. تنها موضوع مهم حزب است.
توصیفات فوق برایتان آشنا نیست؟ کمی فکر کنید. بله درست حدس زدید. تکههایی از رمان «۱۹۸۴» را نقل کردیم که توسط کاوهی میرعباسی ترجمه و روانهی بازار شده است.
«اریک آرتور بلیریا» در هندوستان قدم به این دنیا گذاشت و پیش از یک سالگی، همراه والدیناش به بریتانیا مهاجرت کرد. او برای آنکه به عنوان فردی انگلیسی شناخته شود، خود را با نام مستعار «جرج اورول» معرفی میکرد.
اورول در رمان «۱۹۸۴»، با الهام گرفتن از کتاب جمهور ارسطو که جامعهی آرمانیاش را در آن شرح میدهد، آرمانشهری غرق در تباهی و سیاهی را نشان میدهد که در آن ناتوانی و نادانی انسان فضلیت است. اما «وینستن اسمیت»، شخصیت اصلی رمان که فردی انقلابی، متفکر و از اعضاء عادی حزب است، تلاش میکند به کمک دختری که «جولیا» نام دارد، شان انسانها را حفظ کرده، عشق و دوستی را به جامعه بازگرداند و آرمانشهر برادر بزرگ را نابود کند.
در بخشی از رمان «۱۹۸۴» میخوانیم:
«پدرش مدتی قبلاش ناپدید شده بود، نمیتوانست به خاطر بیاورد چه مدت قبل. آنچه واضحتر یادش میآمد اوضاع بلبشو و دشوار آن ایام بود: هراسهای هرازگاهی از بمبارانهای هوایی و پناهگرفتن در ایستگاههای مترو، تل نخالهها در هر گوشهوکنار، اعلامیههای نامفهومِ نصبشده نبش خیابانها، گروههای جوانانی که همگی پیراهنهای یکرنگ به تن داشتند، صفهای بیاندازه طولانی جلوِ نانواییها، شلیک متناوب مسلسلها در دوردست، مهمتر از همه اینکه هرگز غذا به قدر کافی گیرشان نمیآمد.
یاد بعدازظهرهایی طولانی میافتاد که با سایر پسرها به سطلهای زباله و تلهای آشغال ناخنک میزدند، برگهای کلم را میجستند، پوستهای سیبزمینی را، گاهی حتی تکههای نان بیات را که با دقت گرد و خاکستر را از رویشان میتکاندند؛ و همینطور ساعتهایی را که به انتظارِ عبور کامیونهایی میگذراندند که از مسیرهایی مشخص رد میشدند و میدانستند برای احشام خوراک میبرند و وقتی از دستاندازها میگذرند، گاهی پیش میآید تکههای کنجاله روغن ازشان بیرون بریزد.»
سقوط
آخرین اثر داستانی آلبر کامو که ناتمام نماند و در ۱۹۵۶ منتشر شد، رمانی است فلسفی با مضمون معصومیت، حبس معنوی، نیستی و حقیقت. نویسنده، با ترسیم تصویری منقلبکننده و طعنهآمیز از انسان مدرن که در دوزخی خودساخته گرفتار آمده، روایتی غیردینی از «هبوط» آدم از «باغ عدن» عرضه میدارد.
بی دلیل نیست که منتقد آمریکایی آلفرد گالپین برای مقالهاش دربارهی این رمان عنوان «دانته در آمستردام» را برگزید. ژان پل سارتر سقوط را زیباترین رمان کامو میداند که کمتر از دیگر آثار داستانیاش فهمیده شده است.
این اثر از واقعیت ذات بشر که شاید دردناک باشد پرده برداشته است. کامو با روح حساساش زیر نقاب پاکدامنی که بیشتر آدمها سعی میکنند به صورتشان بزنند دورویی را میبیند. ژان باتیست، وکیلی است که همهی عمر بر سر دیگران کلاه گذاشته تا جیباش را پر کند. اما حالا تصمیم گرفته توبه کند و از گناهاناش دست بکشد. اما دیو دروناش اجازه نمیدهد.
وقتی به گذشتهاش نگاه میکند خودش را فردی درستکار میبیند، اما میداند این دروغ است. او در مونولوگی درونی با خودش پی میبرد در جنگ بین خیر و شر در آدمها همیشه شر پیروز بوده چون غریزه و هوای نفس پشت هر شری خانه دارد.
در بخشی از رمان سقوط میخوانیم:
«میدانستید در روستای کوچکمان، در یک اقدام تنبیهی، افسری آلمانی مؤدبانه از زن سالخوردهای درخواست کرد بین دو پسرش که جزء گروگانها بودند یکی را برگزیند تا تیربارانش کنند؟ آن یکی؟ نه، این یکی. و طرف را بردند. ذهنمان را زیادی با این قضیه مشوش نکنیم، اما، حضرت آقا، باور بفرمایید نباید احتمال غافلگیری را دستکم گرفت. آدم خوشقلبی را میشناختم که با بدگمانی ابداً میانه نداشت. صلحطلب و آزادمنش بود و به انسانها و جانوران یکسان محبت میورزید. بیتردید میگویم: در پاکی روان بیهمتا! خب، در ایام آخرین جنگهای مذهبی در اروپا، بهروستا پناه برده بود. بر در منزلش نوشته بود «اهل هر کجا هستید، بفرمایید داخل، قدمتان روی چشم». تصور میکنید چه کسانی این دعوت محبتآمیز را پذیرفتند؟ یک مشت شبهنظامی که آنجا را خانهی خودشان میدانستند وارد شدند و شکمش را دریدند.
وای! عذر میخواهم سرکار خانم! بههرحال، از حرفهایم چیزی دستگیرش نشد. خودمانایم، با اینکه دیروقت است و از چند روز پیش یکبند باران میبارد، شلوغی اینجا آدم را به تعجب میاندازد! خوشبختانه، جین تسکینمان میدهد، انگار بارقهای باشد در ظلمت. آیا آن روشنایی طلایی متمایل به مسی را که در وجودتان برمیافروزد حس میکنید؟ خوش دارم شامگاه، ملتهب از حرارت جین، در شهر پرسه بزنم. خیلی وقتها، تمام شب راه میروم، خیالپردازی میکنم، یا حواسم را به گفتوگویی بیپایان با خودم میسپارم. بله، مثل همین امشب، و بیم دارم مبادا آخرش شما را کلافه کنم، ممنون، بزرگواری و نزاکتتان را میرساند. انبان کلامم لبریز است؛ همین که دهان باز میکنم، جملهها سرازیر میشوند. این کشور به من الهام میبخشد. خوشم میآید از این جماعت که در پیادهروها همهمه میکنند، در فضای تنگ بین خانهها و آبها گیر افتادهاند، و مِه و زمینهای سرد و دریای جوشان مثل تیزآب احاطهشان کرده. از آنها خوشم میآید چون انگار همزاد دارند. در آن واحد، اینجا هستند و جایی دیگر.»
طاعون
طاعون، رمانی است که آلبر کامو در سال ۱۹۴۷ منتشر کرد. او با زبانی نمادین صحبت میکند و در حقیقت در تلاش است تا در این رمان، چهرهی زشت فاشیسم را به تصویر بکشد. داستان در شهر اران در الجزایر اتفاق میافتد. ناگهان یک بیماری شایع میشود. این بیماری که به نظر میرسد از موشها به انسان سرایت کرده است، جان بسیاری از افراد را میگیرد اما مقامات مسئول شهر، علاقهای به گفتوگو در این باره ندارند و حتی وجود موشها را تایید نمیکنند. اما با از بین رفتن تعداد زیادی از مردم، شهر در حالت قرنطینه قرار میگیرد. عدهای از اعضای خانوادهها از هم دور ماندهاند و بسیاری هم فرار کردهاند.
دکتر ریو، پزشک شجاعی که داستان را روایت میکند به همراه ژان تارو، یکی از مسافران، سازمان بهداشتی داوطلبی برای مقابله با بیماری تاسیس میکند. در این میان کشیش شهر معتقد است که این بیماری به دلیل گناه و برای مجازات مردم نازل شده است و اقدام علیه آن فایدهای ندارد.
در بخشی از رمان طاعون میخوانیم:
«سادهترین راه برای آنکه آدم شهری را بشناسد این است که سر دربیاورد آنجا مردم چهطور کار میکنند، چهطور محبت میورزند و چهطور میمیرند. در شهر کوچک ما، شاید آبوهوا باعث شده هر سهشان را کموبیش یکجور انجام دهند: با ولع اما بیاعتنا. یعنی چون برایمان ملالآورند، جدیت به خرج میدهیم به برکت عادتْ دلبستهشان بشویم. همشهریهایمان خیلی کار میکنند، اما فقط برای اینکه پولدار بشوند. علاقهشان مشخصا به تجارت است و اینکه، به قول خودشان، کسبوکار راه بیندازند و معامله کنند. البته از خوشیهای ساده هم غافل نیستند و زنها، سینما و آبتنی در دریا را دوست دارند. اما، به حکم عقل، این لذتها را به شنبهشب و یکشنبه موکول میکنند و باقی روزهای هفته تلاششان این است که پول به جیب بزنند. غروبها، دفترشان را که ترک کردند، سر ساعت معین توی کافهها جمع میشوند، در بولواری مشخص گردش میکنند یا از بالکن به تماشای خیابان میایستند. تمناهای جوانها آتشین و زودگذرند، و عادتهای بدِ مسنترها از علاقهی افراطی به گویبازی، ضیافتهای دوستانه و محفلهایی که آنجا قمارهای سنگین میکنند و مبالغ کلان بردوباخت میشود فراتر نمیروند.
شاید بگویند هیچکدام از اینها مختص شهر ما نیست و اصلا همهی آدمهای این دورهوزمانه همینطورند. بیتردید، امروزه خیلی عادی شده که مردم صبح تا غروب کار کنند و باقی عمرشان را با ورقبازی و کافهنشینی و وراجی هدر بدهند. اما شهرها و کشورهایی هستند که مردمانشان، گهگاه، دستخوش دغدغهی چیزی دیگر هم میشوند. معمولا این موضوع در زندگیشان تغییری پدید نمیآورد. فقط دغدغه را داشتهاند، ولی این هم خالی از فایده نیست. اوران، برعکس، ظاهرا شهری است بدون دغدغه، یعنی شهری کاملا مدرن. با این حساب، لازم نمیبینم راجعبه نحوه محبت ورزیدن همشهریهایم رودهدرازی کنم. مردها و زنها یا خیلی سریع در آنچه عمل عاشقانه نامیده میشود یکدیگر را میبلعند، یا خودشان را درگیرِ عادت دونفرهای درازمدت میکنند. بین این افراطوتفریط، اغلب، حد وسط وجود ندارد. این هم خیلی بدیع نیست. در اوران، مثل خیلی جاهای دیگر، ناگزیریم نادانسته عاشق باشیم. ویژگی استثناییتر شهرمان این است که اینجا آدم برای مردن دچار دردسر میشود. راستش «دردسر» واژه درستش نیست، شاید صحیحتر باشد بگوییم ناراحتی.»
مزرعهی حیوانات
جورج اورول در این کتاب به مضمون خیانت به آرمانها و توتالیتاریسم پرداخته است و حکومتهای دیکتاتوری و سرشار از خفقان را نقد کرده است.
مزرعهی حیوانات رمانی کوتاه است که ماجرای گروهی از جانوران اهلی یک مزرعه را روایت میکند. این حیوانات دست به شورش میزنند و اختیار مزرعه را از صاحباش میگیرنئ
«مزرعهی حیوانات» اثری تمثیلی است و هنوز هم به عنوان داستانی سیاسی ارزش و جایگاه والایی دارد. کتاب با رویای میجر پیر آغاز میشود. او در رویایش میبیند که همهی حیوانات بدون انسانها و زورگوییهایشان با خوشحالی زندگی میکنند.
میجر این رویا را در جمع حیوانات مطرح و آنها را تشویق میکند برای واقعی شدناش تلاش کنند. اما او سه شب پس از گفتن صحبتها میمیرد.
حیوانات مزرعه شورش گستردهای به راه میاندازند و مالک اصلی مزرعه را از آنجا بیرون میکنند. رهبری این حیوانات شورشی بر عهدهی ناپلئون، خوکی جوان است. او هم اندکی بعد از به قدرت رسیدن مثل صاحب مزرعه ظلم میکند و مخالفان را سرکوب میکند.
در بخشی از رمان مزرعهی حیوانات میخوانیم:
«سرگرد حرفش را ادامه داد: دیگه چیز زیادی نمونده بگم. صرفا تکرار میکنم همیشه خصومتتون با بنیبشر و کلکبازیهاش یادتون بمونه. هر چی پیش بیاد، موجود دوپا دشمنه و هر جنبندهای که چهارپا راه بره یا بال داشته باشه دوستمونه. این هم یادتون باشه در نبرد با انسان نباید اجازه بدیم شبیهش بشیم. حتی وقتی بهش غلبه کردید، مبادا به عادتهای زشتش خو بگیرید. هیچ حیوونی نباید هرگز توی خونه زندگی کنه، یا روی تخت بخوابه، یا لباس بپوشه، یا مشروب بنوشه، یا سراغ دخانیات بره، یا دستش به پول بخوره یا درگیر کاسبی بشه. تمامِ عادتهای آدمها مایهی شرارتند. و مهمتر از همه، هیچ حیوونی نباید هرگز به همنوعهاش ظلم بکنه. ضعیف یا قوی، زیرک یا سادهلوح، همگی برادریم. هیچ حیوونی نباید هرگز حیوون دیگهای رو بکشه. همهی حیوونها با هم برابرند.
و حالا، رفقا، از رؤیای دیشبم واسهتون میگم. واقعاً زبونم از توصیفش عاجزه. خواب کُرهی زمین رو دیدم، موقعی که آدم شرّش رو کم کرده. اما من رو یاد چیزی انداخت که از مدتها قبل فراموشم شده بود: خیلی سال پیش که هنوز بچه بودم، مادرم و سایر ماچهخوکها اغلب سرودی رو میخوندند که فقط آهنگش رو بلد بودند و سه کلمهی اولش رو. در دوران طفولیت، این آهنگ رو بلد بودم، اما بهمرور از ذهنم پاک شده بود. ولی دیشب نهفقط آهنگش به خاطرم اومد، شعرش هم توی رؤیام زنده شد؛ شعری که یقین دارم حیوونهای زمانهای خیلی دور اون رو میخوندند و از نسلها پیش فراموش شده بود. الآن اون سرود رو واسهتون میخونم، رفقا. من پیرم و صدام گرفته و خشداره، اما آهنگ رو که یادتون دادم، خودتون میتونید قشنگتر بخونیدش. اسمش هست جانوران انگلستان.
سرگردِ پیر سینهاش را صاف کرد و زد زیر آواز. همانطور که گفته بود صدایش خشن بود، اما بفهمینفهمی از عهدهی اجرای سرود برآمد؛ آهنگ آمیزهی موزونی بود از تصنیفهای کلمانتین و لاکوکاراچا. کلمات اینطور پشت هم ردیف شده بودند:
جانوران انگلیس و ایرلند / جانورانِ هر دیار و اقلیم / روحفزا نویدِ عصرِ زرین / به گوش جانتان وزد چون نسیم. / روز رهایی برسد، غم مخور / ظلم بنیبشر شود ریشهکن / مزرع پُربار و زمین فراخ / سهمِ من و تو میشود زین وطن / حلقهی بینی که بوَد عار و ننگ / یوغِ گران، خفتِ جانهای پاک / لگام و مهمیز و دوصد چوبِ تر / جمله بپوسند به خاک و مغاک.»
بچههای سبز
این داستان بلند نوشتهی اولگا توکارچوک برندهی جایزه ادبی نوبل، قصهای غریب، جالب و دامنگیر دارد. در این اثر با یک پزشک و پادشاه همراه خواهید شد و به اروپای قرنهای قدیم سفر خواهید کرد. سفری در دل نواحی مختلف اروپا، آشنایی با آداب و رسوم لهستانی و در نهایت دیدار حیرت انگیز دو بچه عجیب سبز رنگ.
در بخشی از داستان بچههای سبز میخوانیم:
«ماجرا در بهارِ سال ۱۶۵۶ رخ داد، همان هنگام که در لهستان اقامت داشتم. چند سال قبلتر، به دعوت لودویکا ماریا گونزاگا، همسر یانِ دوم کازیمیرز، پادشاه لهستان، به آن سرزمین آمده بودم تا در مقامِ طبیبِ ملوکانه خدمتگزار باشم. ناگفته پیداست که برایم مقدور نبود چنین دعوتی را رد کنم، بهخصوص به دلایل شخصی که یادآوریشان را اینجا لازم نمیبینم. از شما چه پنهان، معذب شدم آنگاه که بار سفر به لهستان بستم، زیرا هیچ سرزمینی را نمیشناختم که تا این اندازه از دنیایی که با آن آشنا بودم دور باشد و از اینرو، خویشتن را مرکز گریز قلمداد میکردم، کسی که فاصله میگیرد از کانونی که میداند آنجا در بر چه پاشنهای میچرخد. از آدابورسومِ بیگانه میترسیدم، ولی آبوهوای پیشبینیناپذیر و سرد و مرطوب آن دیار بیشتر مایهٔ هراسم بود. همواره سرنوشتِ دوستم رُنه دکارت به خاطرم میآمد که چند سال پیشتر، به دعوت ملکهی سوئد، در قصرهای یخزدهٔ شمالیِ استکهلمِ دوردست اقامت گزید: به زکامی سخت مبتلا شد و گرچه سنی ازش نگذشته بود، در اوج تواناییهای دِماغی، جان به جانآفرین تسلیم کرد. عجب ضایعهای برای عالَم عِلم! از بیم آنکه مبادا عاقبتی مشابه برایم رقم بخورد و دستخوش دلشوره، پوستهایی زیبا و مرغوب از فرانسه همراه برده بودم، اما همان سال اول آشکار شد که برای آبوهوای محلی زیادی سبک و نازکاند. پادشاه، که خیلی زود دوستی و اُلفتی راستین بینمان استوار شد، پوستِ گرگی به این حقیر مرحمت فرمود که تا ساق پایم میرسید و از اکتبر تا آوریل آن را از خود دور نمیکردم. هنگام سفر دریایی بین لیتوانی و لویو نیز، که شرحش اینجا آمده، خود را با آن میپوشاندم، گرچه اواخر مارس بود. خوانندهی گرانقدر، بدان و آگاه باش که زمستانهای لهستان بسیار سختاند و سرما چنان شدید است که برای رسیدن به سوئد بر دریای بالتیک منجمد راه میسپارند و، در ایام کارناوال، بر یخ رودهای کوچک و برکهها اغلب بازار مکاره بر پا میکنند. این فصلِ سال زمانی دراز طول میکشد و رُستنیها را برف میپوشاند؛ از اینرو، برای گیاهشناس فرصتی بس اندک میماند تا در زمینهی دانشش تجسس و پژوهش کند. در واقع، جبرِ شرایط ناگزیرم میکرد عوض نباتات به انسانها بپردازم.»
اولریکا و هشت داستان دیگر
در این اثر نه داستان که دو مجموعهی «کتاب شن» و «گزارش برودی» به قلم خورخه لوئیس بورخس انتخاب و ترجمه شدهاند را میتوانید بخوانید. همهی داستانها به جز داستان «دوئلی دیگر» اولبار است که به فارسی برگردانده شدهاند.
داستان اصلی که نامش بر کتاب است؛ اولریکا داستان آشنایی مردی میانسال و دختری جوان (هر دو از قشر تحصیلکرده) در هتلی و ماجرای عاشقانه و کوتاه آنها است. داستان دوم؛ فرقهٔ سی روایت یک سند است که به فرقهای عجیب اشاره میکند. فرقهای که مردماناش رفتاری متفاوت از رفتار کلیسا دارند. داستان سوم؛ شب عطیهها داستان مرد جوانی است که در یک مهمانی میان اشراف و زنان جوان سعی میکند ضعفهایش را پنهان کند. داستان چهارم؛ اوندر روایتی از سده یازدهم میلادی است، این داستان بهگونهای است که گویا متنی باستانی ترجمه شده است. داستان پنجم؛ خدعهی جنگی* روایت درگیری دو مرد است که بدون اینکه بخواهند وارد ماجرایی سخت میشوند. داستان ششم؛ ابِلینو ارِدوندو، داستان مردی با همین نام ریز اندام و سبزه است که عموما دیگران از او دوری می کنند او مخالف جنگ است و حرفههایش مسیر متفاوتی را برایش میسازد. داستان هفتم؛ جدّه، داستان آخرین بازمانده نسلی است که قهرمانان جنگ بودند. روایت بانویی سالخورده که همه چیز را به چشم دیده است. داستان هشتم؛ دوئل داستان زنی قدبلند و باهوش با موهای سرخ است که زندگی متفاوتی از زنان همنسلش پیش گرفته است و داستان نهم؛ دوئلی دیگر داستان یک نفرت قدیمی است که هرگز پاک نشده و حالا خودش را دوباره نشان میدهد.
در بخشی از مجموعه داستان اولریکا و هشت داستان دیگر میخوانیم:
«از صحبتهای آن شب چیز دیگری یادم نیست. فردای آن روز، زودهنگام به سالن غذاخوری آمدم. از پشت شیشهی پنجره دیدم که برف باریده است. زمین یخزده در روشنایی صبحگاه گم میشد. جز اولریکا هیچکس آنجا نبود. دعوتم کرد سر میزش بنشینم. گفت دوست دارد تنهایی پیادهروی کند.
یاد یکی از شوخیهای شوپنهاور افتادم و جواب دادم: «من هم همینطور. میتوانیم دوتایی تنها به پیادهروی برویم.»
قدم بر برف پانخورده گذاشتیم و از مهمانخانه دور شدیم. بنیبشری در آن حوالی نبود. پیشنهاد کردم به سمت تورگیت برویم که در سرازیری کنار رودخانه است و چند فرسخی با آنجا فاصله دارد. میدانم از همانموقع عاشق اولریکا بودم؛ دلم نمیخواست هیچکس دیگری کنارم باشد.
ناغافل از دور زوزهی گرگی را شنیدم. هرگز صدای زوزهی گرگ به گوشم نخورده است، ولی مطمئنم که گرگ بود. اولریکا خم به ابرو نیاورد.
لحظهای بعد، انگار به صدای بلند فکر کند، گفت: «آن چند شمشیر مفلوکی که دیروز در کلیسای جامع یورک دیدم تکاندهندهتر از قایقهای موزهٔ اسلو به نظرم آمدند.»
راهمان از هم جدا بود. آن روز عصر، اولریکا سفرش را به سوی لندن ادامه میداد و من هم راهی ادینبورگ میشدم.
به من گفت: «در آکسفورداستریت، قدم به قدم راهی را خواهم رفت که دکوئینسی۱۱ پیمود تا آنای گمشدهاش را در میان جمعیت پیدا کند.»
پاسخ دادم: «دکوئینسی از جستوجو دست کشید. من سالهاست که همچنان در جستوجوی اویم.»
به صدایی آهسته گفت: «شاید بالاخره پیدایش کرده باشی.»
دریافتم که امیدبستن به رویدادی غیرمنتظره خیالی باطل نیست و دست رد به سینهام نخواهد خورد. بوسهای نثارش کردم. با ملایمتی قاطع مرا پس راند و سپس گفت: «در مهمانسرای تورگیت از آن تو خواهم شد. تا آنموقع، از تو میخواهم که دستدرازی نکنی. اینطور بهتر است.»
پدرو پارامو
رولفو از مهمترین نویسندگان آمریکای لاتین است که تنها دو کتاب منتشر کرده. داستان بلند «پدرو پارامو» و «دشت سوزان» که مجموعه داستان است. داستانهای رولفو در روستاهای مکزیک میگذرند و رویدادهایی از دوران پس از انقلاب مکزیک را روایت میکنند. دنیای رولفو تراژیک، پر از نفرت، خشونت و درماندگی است.
«پدرو پارامو» داستانی است درباره تلاش جسمی و روحی یک «کاسیکه» (لقب رئیس قبیله در برخی نواحی امریکای لاتین که پیشینهاش به دوران ماقبل کریستف کلمب میرسد)، اهل روستای کمحرف و توداری که شخصیت پیچیده و متناقضاش در هالهای از ابهام پوشیده شده است. وقایع داستان نیز در جهنمی اساطیری و زمینی میگذرد، با ساکنان مردهای که به سبب خطاهای گذشتهشان پیوسته در تلاطماند.
این اثر رمانی کلاسیک و هولناک، به شیوه رئالیسم جادویی است که اسطورهها، عقاید مسیحی، مفهوم مرگ و رابطه پدر و پسر را به چالش میکشد و خلاصهوار به تاریخ آمریکای لاتین و مکزیک نیز میپردازد. مضمون این رمان اقتدار مطلق فئودالی پیش از انقلاب مکزیک است.
خوان پرسیادو از اهالی ایالت خالیسکو بهخاطر قولی که به مادرش داده به جستجوی پدرش پدرو پارامو، رئیس دهکدۀ کومالا برمیآید که در گذشته او و مادرش را رها کرده و رفته بود. مردی قاطرچی با زبانی عجیب او را به دهکده میبرد اما به پرسیادو میگوید که پدرو پارامو مدتها پیش مرده است. بعد از مدتی خوان متوجه میشود که خود آن قاطرچی نیز از مردگان بوده و او با یک شبح هم کلام بوده است. به تدریج پای مردگان بیشتری به داستان باز میشود. مردگانی که هرکدام به نحوی در خدمت پدرو پارامو بودهاند. این گونه است که سرگذشت رئیس دهکده مرموز بازسازی میشود و خواننده با چهره سلطهگر، لذتجو، شیاد و آزمند او آشنا میشود.
«پدرو پارامو» کتابی است که بیعدالتی را شاعرانه به تصویر کشیده است. نویسنده با رفت و آمد بسیار در گذر زمان، مخاطب را کنجکاو پیگیری حوادث میکند. «خوان رولفو» به کمک رئالیسم جادویی مخاطباش را به دوران اقتدار فئودالی پیش از انقلاب مکزیک میبرد و به شکلی تازه آن را به تصویر میکشد.
در بخشی از رمان پدرو پارامو میخوانیم:
«یک ماه گنده وسط دنیا میتابید. اینقدر نگاهت میکردم که دیگه رمق دیدن واسه چشمهام نمیموند. مهتاب روی صورتت جاری میشد. سیر نمیشدم از تماشای اون تصویر رؤیایی، از تماشای تو. نرم، در آغوش مهتاب، لبهای متورم و مرطوبت ستارهنشان بودن و تنت از شبنم شفاف میشد. سوسانا، سوسانا سنخوآن.»
مسافری که با ستاره شمال آمد
ادبیات پلیسی یکی از ژانرهای جذاب ادبیات است، شرلوک هولمز، خانم مارپل، کارآگاه پوآرو، کارآگاه مگره و… همواره شخصیتهای جذابی با روشهای منحصربهفرد خودشان بودهاند که عاشقان رمانهای پلیسی دستکم یکبار آرزو کردهاند جای آنها باشد. ژرژ سیمنون، نویسندهی بلژیکی خالق کارآگاه مگره و داستانهای کمنظیر و جذابش است. نویسندهای که به عقیدهی منتقدان کسی نتوانسته در خلق داستانهای پلیسی به گرد پای او برسد. اما اولبار کارآگاه مگره کی و کجا دیده شد. «مسافری که با ستاره شمال آمد» داستانی است که کارآگاه مگره را با یک پروندهی جذاب و هیجانانگیز به خوانندگان رمانهای کارآگاهی معرفی میکند.
این رمان اولین کتاب از مجموعهی کارآگاه مگره است که انتشارات فایار سال ۱۹۳۱ منتشر کرد. در این اثر ژول مگره به دنبال دستگیری یک تبهکار بین المللی است. ژرژ سیمنون در این اثر شخصیتی را که بعدها به مهمترین شخصیت آثارش تبدیل میشود به خوانندگان معرفی میکند. سیمنون دربارهی آفرینش این کاراکتر گفته است: «یک مرد قدرتمند و قویجثه که به نظر میتوانست بازرس معقولی باشد را تصور کردم و کمکم جزئیات را به آن اضافه کرد. یک کلاه کاسهای، یک روپوش ضخیم با یقهی مخملی و چون همهجا سرد و مرطوب بود یک بخاری چدنی را در دفتر کارش قراردادم.»
در بخشی از رمان مسافری که با ستاره شمال آمد میخوانیم:
«چیزهایی هستند که به آنها مباهات نمیکنیم. اگر حرفشان را بزنیم اسباب خنده سایرین میشویم. باوجود این نمیتوان منکر شد که تحملشان نوعی قهرمانی بهحساب میآید. مگره یک دقیقه هم پلک برهم نگذاشته بود. از ساعت پنج و نیم تا هشت. تکانهای شدید قطار را در کوپههایی تاب آورده بود که وزش باد در آنها امان آدم را میبرید.
از برئوته به بعد، عین موش آبکشیده شده بود. حالا با هر قدم که برمیداشت. آب کثیف از کفشهایش شتک میزد کلاه ملونش از ریخت افتاده بود، پالتو و کتش خیس و مچاله بودند. باد شدید، یکبند، قطرات درشت باران را، مثل سیلی، محکم به سر و صوتش میکوبید. کورهراه خلوت بود. سربالایی بدنما و بیشکلی بین دیوارهای باغها، از وسطش سیلابی جاری بود.
مدتی طولانی بیحرکت ماند. حتی پیپش هم در جیباش، مرطوب شده بود. ابدا امکان نداشت نزدیک ویلا مخفی شود. اگر کسانی ازآنجا میگذشتند. او را میدیدند و سر برمیگرداندند. شاید مجبور میشد ساعتها و ساعتها منتظر بماند. هیچ دلیل قطعیای وجود نداشت که مردی در منزل باشد؛ و اگر هم بود. آیا نیازی میدید بیرون بیاید؟
بااینحال مگره، دمغ و عصبانی، درحالیکه پیپ مرطوبش را با توتون پر میکرد تا جایی که میتوانست خود را در یک فرورفتگی چپاند…
معمولا افسران پلیس قضایی به اینجور کارها تن نمیدادند. دست بالاِ این وظیفه را به یک جوجه کارآگاه محول میکردند. بین بیستودو تا سیسالگی، صدها بار، ساعتها، مکانهای مختلف را پاییده بود. با هزار مکافات توانست یک کبریت آتش بزند. سنباده قوطی نم برداشته بود؛ و چهبسا اگر بالاخره یکی از چوبکبریتها، به طرزی معجزهآسا، روشن نمیشد. میگذاشت و میرفت؟ از کمینگاهاش، چیزی نمیدید جز دیواری کوتاه و نرده سبزرنگ ویلا را. پاهایش در خاربنها گیرکرده بودند. سرما بر گردن و پشتش میخزید.»