اشخاصی که تفکر انتقادی دارند، به جای پذیرفتن عقاید و فرضها آنها را با دقت مورد سوال قرار میدهند، همیشه به دنبال این هستند که بفهمند آیا نظرات، بحثها و یافتهها بیانگر همهچیز هستند یا نه و آمادهاند تا خودشان هم چیزهایی جدیدی کشف و به اندوختههای قبلی اضافه کنند. این افراد، به جای حل مشکلات به صورت غریزی یا شهودی، آنها را سیستماتیک (روِشمند) حل میکند. نکته مهم این است که هیچکس با طرز تفکر انتقادی متولد نمیشود، بلکه با تمرین آن را یاد میگیرد و به یک عادت روزانه تبدیل میکند.
تفکر انتقادی چیست؟
توانایی فکر کردن به صورت روشن و منطقی را تفکر انتقادی مینامند. متفکر انتقادی شخصی است که میتواند ارتباط منطقیِ بین نظرات و عقاید را درک کند. تفکر انتقادی از زمان اولین فیلسوفهای یونانی مثل افلاطون و سقراط موضوع بحث و تفکر بوده و تا به امروز هم چنین است.
در اصل، تفکر انتقادی مستلزم این است که از توانایی استدلالتان استفاده کنید. به این معنی که یک آموزندهی فعال باشید، نه کسی که فقط منفعلانه اطلاعات دریافت میکند.
به طور خلاصه کسی که توانایی تفکر انتقادی داشته باشد میتواند:
- ناگفتهها را از میان گفتهها کشف کند یا به قول معروف بین خطوط و سفیدیهای کاغذ را بخواند.
- اهمیت و مرتبط بودن بحثها و نظرات را تعیین کند.
- استدلالها را تشخیص دهد، بنا کند و ارزیابی کند.
- تناقضات و اشتباهات در استدلالها را تشخیص دهد.
- مشکلات را به یک روش منظم و سیستماتیک مورد بررسی قرار دهد.
- در مورد درست بودن فرضیات، باورها و ارزشهای خودش تأمل کند.
تفکر انتقادی به این معنی است که در مورد چیزهای مختلف به شیوههای خاصی فکر کنید تا بتوانید در هر شرایطی به بهترین پاسخ ممکن برسید. به بیان امروزیتر، این تفکر نوعی فکر کردن در مورد هر چیزی است که در ذهن دارید به طوری که بتوانید به بهترین نتیجه ممکن برسید.
چگونه تفکر انتقادی را به زندگی روزمره وارد کنیم؟
بیشتر ما آن حداکثر چیزی که میتوانیم باشیم، نیستیم. در واقع، تواناییهای زیادی داریم که غیرفعال و توسعه نیافته هستند. یاد گرفتن تفکر هم مثل یاد گرفتن بسکتبال، باله یا پیانو زدن است، یعنی بدون تعهد آگاهانه امکانپذیر نیست. تا وقتی که توقع داریم تفکر به صورت ناخودآگاه اتفاق بیفتد، معلوم است که هیچ کاری هم برای بهبود آن انجام نمیدهیم.
یاد گرفتن تفکر فرآیند تدریجی است و تلاش زیادی نیاز دارد. اینکه فقط واقعا بخواهیم، دلیل نمیشود به یک متفکر عالی تبدیل شویم. تغییر عادتهای فکری ما یک پروژهی بلندمدت است که در طی سالها اتفاق میافتد، نه ماهها یا هفتهها. در واقع ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یک متفکر انتقادی، نیازمند یک دورهی زمانی طولانی هستند تا پدید آیند.
پس چگونه میتوانیم به یک متفکر انتقادی تبدیل شویم؟ چگونه به خودمان و اگر معلم هستیم به دانشآموزانمان کمک کنیم تفکر انتقادی را تمرین کنند؟
اول از همه باید بدانیم برای این که کار چندین مرحله وجود دارد:
مرحله اول: متفکر نسنجیده (یعنی از مشکلات خاص تفکرمان بیاطلاع هستیم)
مرحله دوم: متفکر مطلع (یعنی از مشکلات تفکرمان خبر داریم)
مرحله سوم: متفکر تازهکار (سعی میکنیم بهتر شویم، اما تمرین منظم نداریم)
مرحله چهارم: متفکر در حال تمرین (یعنی اهمیت تمرین منظم را تشخیص میدهیم)
مرحله پنجم: متفکر پیشرفته (به نسبت تمرینی که میکنیم پیشرفته میشویم)
مرحله ششم: متفکر برجسته (یعنی تفکر ماهرانه و عمیق برای ما به یک عادت تبدیل شده است)
برای پیمودن این مراحل باید:
۱. بپذیریم که مشکلاتی جدی در تفکر ما وجود دارد.
۲. تمرین منظم را شروع کنیم.
در این مقاله با هم 9 روش را مرور میکنیم که میتواند به هر فرد باانگیزهای کمک کند به یک متفکر تبدیل شود. ولی یادتان باشد این روشها خاصیت جادویی ندارند و همهی آنها مستلزم تمرین هستند و با اینکه هیچکدام از آنها ضروری نیستند، اما هرکدام یک راه واقعی هستند تا تفکرمان را به طور منظم بهبود دهیم. هرچند احتمالاً نمیتوانید همهی آنها را با هم انجام دهید، توصیه میکنیم وقت بگذارید و همهی آنها را امتحان کنید.
استراتژی اول: از وقتهای تلفشده استفاده کنید
همه آدمها وقت تلف میکنند، به این معنی که نمیتوانند از تمام وقتشان به صورت پربار یا حتی با لذت استفاده کنند. گاهی اوقات از این شاخه به آن شاخه میپریم، بدون اینکه از هیچ یک از کارهایی که میکنیم لذت ببریم. گاهی از چیزهایی که خارج از کنترل ما هستند عصبانی میشویم. گاهی نمیتوانیم درست برنامهریزی کنیم که باعث میشود نتایج ناخوشایندی بگیریم که به راحتی قابل اجتناب بودهاند (به عنوان مثال زمان زیادی را در ترافیک گیر میکنیم، در حالی که اگر نیم ساعت زودتر راه میافتادیم به ترافیک نمیخوردیم). گاهی بیخود و بیجهت نگرانیم. گاهی وقتمان را با حسرت برای گذشتهها تلف میکنیم و گاهی همینطوری فقط به هوا خیره میشویم و در خودمان سِیر میکنیم.
موضوع این است که ما با این کارها وقتمان را تلف کردهایم، اما اگر در این مورد فکر کرده بودیم و گزینههای ممکن را بررسی میکردیم، هیچوقت به طور عمدی اینطوری وقت نمیگذراندیم. پس چرا وقتی را که معمولاً تلف میشود صرف تمرین برای تفکر انتقادی نکنیم؟ مثلاً به جای اینکه عصرها جلوی تلویزیون بنشینیم و از این کانال به آن کانال برویم، بلکه برنامهای پیدا کنیم که ارزش دیدن داشته باشد، همین وقت یا حداقل قسمتی از آن را صرف این کنیم که به روزمان فکر کنیم و نقاط ضعف و قوتمان را ارزیابی کنیم. شاید بد نباشد این سؤالات را از خودمان بپرسیم:
بدترین فکر امروزم برای چه بود؟ بهترینش برای چه بود؟ امروز واقعاً در مورد چه چیزهایی فکر کردم؟ به نتیجهای هم رسیدم؟ اجازه دادم تفکرات منفیِ بیفایده خستهام کنند؟ اگر بتوانم امروز را تکرار کنم، چه چیزهایی را تغییر میدهم؟ چرا؟ آیا امروز کاری در جهت اهداف بلندمدتم انجام دادم؟ آیا مطابق ارزشهایی که برای خودم دارم عمل کردم؟ اگر تمام روزهای 10 سال آینده را به همین شکل بگذرانم، چیز ارزشمندی به دست خواهم آورد؟
بهتر است روی هر سؤال کمی وقت بگذارید. همچنین بد نیست که مشاهدات روزتان را ثبت کنید تا مجبور شوید تمام جزئیات به خاطر بیاورید. اینگونه با گذشت زمان، متوجه الگوی فکریتان میشوید.
استراتژی دوم: هر روز یک مشکل
در ابتدای هر روز (مثلاً وقتی در حال رفتن به محل کار یا دانشگاه هستید) یک مشکل انتخاب کنید که هر وقت کمی فرصت داشتید روی آن کار کنید. منطق مشکل را با شناسایی اجزای آن کشف کنید. به عبارت دیگر، به طور سیستماتیک به سؤال فکر کنید: مشکل دقیقاً کجاست؟ چگونه میتوانم آن را در قالب یک سؤال مطرح کنم؟ چگونه به اهداف، مقاصد و نیازهای من ربط پیدا میکند؟ میتوانید از دستورالعملی مانند نمونهی زیر استفاده کنید:
۱. اگر امکان دارد مشکلات را یکی یکی انتخاب کنید. تا جایی که میتوانید مسأله را دقیق و واضح بیان کنید.
۲. مشکل را بررسی کنید تا «نوع» مشکلی که با آن سروکار دارید مشخص شود. مثلا باید بفهمید، برای حل آن به چه چیزهایی نیاز دارید. سعی کنید اول مشکلاتی را انتخاب کنید که میتوانید کنترل بیشتری روی آن داشته باشید. مشکلاتی که اصلا کنترلی روی آنها ندارید، کنار بگذارید. تلاشتان را روی آنهایی بگذارید که میتوانید به طور بالقوه حل کنید.
۳. ببینید به چه اطلاعاتی نیاز دارید و به طور فعال به دنبال آن اطلاعات باشید.
۴. اطلاعاتی را که جمع کردهاید با دقت تحلیل و تفسیر کنید، ببینید چه نتایج منطقیای میتوانید بگیرید.
۵. ببینید برای وارد عمل شدن چه گزینههایی دارید. در کوتاهمدت چه کارهایی میتوانید بکنید؟ در بلندمدت چطور؟ باز هم مشکلاتی که در کنترلتان هستند را از مشکلات خارج از کنترل را جدا کنید. محدویتهایی را که در زمینهی هزینه، زمان و قدرت دارید، شناسایی کنید.
۶. گزینههایتان را ارزیابی کنید. این کار را با در نظر گرفتن مزایا و معایبی آنها برای موقعیتتان، انجام دهید.
۷. یکی از رویکردهای استراتژیک را انتخاب و همان را دنبال کنید.
۸. وقتی که وارد عمل شدید، پیامدهای آن را تحت نظر بگیرید. همیشه گوش به زنگ باشید تا در صورت لزوم استراتژیتان را اصلاح کنید. آماده باشید که با کسب اطلاعات بیشتر، استراتژی، تحلیل یا تعریف مشکل، یا حتی هر سهی آنها را عوض کنید.
استراتژی سوم: استانداردهای فکری را به عادت تبدیل کنید
هر هفته در یکی از دانشها در زمینه استانداردهای فکری مهارت کسب کنید (نظم و ترتیب، صراحت، دقت، پیداکردن ارتباط، عمق، وسعت، منطق، اهمیت). یک هفته روی نظم و ترتیب تمرکز کنید، هفتهی بعد روی صراحت و به همین ترتیب پیش بروید. به عنوان مثال یک هفتهای که روی صراحت تمرکز کردهاید، سعی کنید دقت کنید چه وقتهایی در ارتباط برقرار کردن با دیگران صریح نبودهاید. دقت کنید که بقیه چه وقتهایی در حرف زدن صراحت ندارند.
وقتی در حال خواندن مطلبی هستید، دقت کنید آیا چیزی که میخوانید برایتان واضح هست یا نه. وقتی در حال بیان یا نوشتن نظراتتان هستید (به هر دلیلی که باشد)، از خودتان بپرسید چقدر در بیان چیزی که سعی دارم بگویم صریح هستم. برای انجام این کار، روی چهار تکنیک برای صراحت تمرکز کنید: ۱. چیزی را که میخواهید بگویید، صریح و با دقت بیان کنید (روی انتخاب کلمات دقت زیادی داشته باشید). ۲. منظورتان را به شیوههای دیگر هم بیان کنید.۳. با استفاده از تجربیاتی که از موضوع داشتهاید، مثال بزنید و ۴. برای روشن کردن منظورتان، از مقایسه، تشبیه، عکس یا نمودار استفاده کنید.
استراتژی چهارم: یک دفترچهی یادداشت فکری داشته باشید
هر هفته، به میزان مشخصی بنویسید. از قالب زیر استفاده کنید و هر مرحله را جدا نگه دارید:
۱. موقعیت. موقعیتی را توصیف کنید که برای شما از نظر احساسی اهمیت دارد یا داشته است. هر بار روی یک موقعیت تمرکز کنید.
۲. عکسالعمل شما. توصیف کنید که شما در آن موقعیت چه کردید. با جزئیات و دقیق بنویسید.
۳. تحلیل. بعد با استفاده از چیزی که نوشتهاید، تحلیل کنید که دقیقاً در آن موقعیت چه اتفاقی افتاده است. یک بررسی عمیق انجام بدهید.
۴. ارزیابی کنید. نتایج تحلیلتان را ارزیابی کنید. در مورد خودتان چه فهمیدید؟ اگر دوباره در همان موقعیت قرار بگیرید، چه میکنید؟
استراتژی پنجم: شخصیتتان را بازسازی کنید
یک روش فکری انتخاب کنید — پشتکار، استقلال، همدلی، شجاعت و تواضع فکری – به مدت یک ماه تلاش کنید که چگونه میتوانید آن ویژگی را در خودتان تقویت کنید. به عنوان مثال، روی تواضع فکری تمرکز کنید، برای شروع دقت کنید چه وقتهایی اعتراف میکنید اشتباه کردهاید و چه وقتهایی، حتی با وجود مدارک کاملاً واضح، به اشتباه خود اعتراف نمیکنید. دقت کنید چه وقتهایی اگر کسی اشکالات کار یا تفکر شما را بگوید، حالت تدافعی به خود میگیرید. دقت کنید چه وقتهایی غرور فکریتان مانع یادگیری شما میشود. مثلا چه مواقعی به خودتان میگویید: «من هرچی لازم بوده در این مورد یاد گرفتم»، یا «منم به اندازهی اون میدونم، فکر کرده کیه که نظرشو به من تحمیل میکنه؟». وقتی که ندانستههایتان را بپذیرید، میتوانید با آنها مواجه شوید.
استراتژی ششم: با خودپسندیتان مواجه شوید
تفکر خودپسندانه در طبیعت انسان وجود دارد، اینکه با یک تعصب ناخودآگاه نسبت به خودش فکر کند. با جواب دادن به این سوالات در زندگی روزمره، میتوانید تفکر خودپسندانهتان را کشف کنید: تحت چه شرایطی با تعصب نسبت به خودم فکر کردم؟ آیا به خاطر چیزهای کوچک آزرده شدم؟ برای به کرسی نشاندن حرفم، کاری غیرمنطقی انجام دادم؟ آیا سعی کردم خواستهام را به دیگران تحمیل کنم؟ وقتی نسبت به چیزی اطمینان کامل داشتم، در بیان نظراتم ناموفق بودهام که بعد به خاطر این موضوع عصبانی شوم؟ وقتی که تفکر خودپسندانه را در عمل تشخیص دادید، بعد میتوانید سعی کنید آن را با تفکری منطقی جایگزین کنید. برای این کار این سؤالات را از خودتان بپرسید: یک آدم منطقی در این شرایط چه احساسی خواهد داشت؟ آدم منطقی چه عکسالعملی خواهد داشت؟ در مقایسه با من چه تفاوتهایی دارد؟ (اگر همیشه این نتیجه را میگیرید که یک آدم منطقی هم دقیقاً مثل شما عمل میکند، احتمالاً خودتان را گول میزنید.)
استراتژی هفتم: دیدتان را عوض کنید
ما در دنیایی زندگی میکنیم که هم شخصی و هم اجتماعی است و هر موقعیتی «تعریفشده» و معنادار است. اینکه یک موقعیت چگونه تعریف میشود فقط به احساس ما بستگی ندارد، بلکه به عملکرد ما در آن و پیامدهایی که برایمان دارد هم وابسته است. هرچند در واقع هر موقعیتی به روشهای مختلف قابل تعبیر است و این موضوع فرصتهای بزرگی به همراه دارد. در اصل، اینکه چقدر از زندگی راضی باشیم و احساس خوشحالی کنیم به خودمان بستگی دارد. یعنی خیلی از تعریفهای منفیای که از موقعیتهای زندگی داریم، قابل تبدیل به تعاریف مثبت هستند. میتوانیم خوشحال باشیم، در غیر این صورت غمگین خواهیم بود.
در این استراتژی، عوض کردن دیدمان را تمرین میکنیم. اینکه چیزهای منفی را به مثبت تبدیل کنیم، بنبستها را به نقطهی شروع تبدیل کنیم، اشتباهات را به فرصتهایی برای یادگیری تبدیل کنیم. برای انجام این تمرین باید چند دستورالعمل برای خودمان درست کنیم. مثلا میتوانیم یک لیست از 5 تا 10 چیز منفی که در مورد آنها احساس ناامیدی، عصبانیت، ناراحتی یا نگرانی میکنیم، تهیه کنیم. بعد میتوانیم برای هر کدام تعریفی داشته باشیم که ریشهی احساس منفی ما در آن قرار دارد. بعد یک تعریف قابلقبول جایگزین برای هرکدام انتخاب میکنیم. بعد برای عکسالعملها و احساسات جدیدمان هم برنامهریزی میکنیم. به عنوان مثال، اگر میخواهید نگران همهی مشکلات باشید، چه آنهایی که میتوانید در موردشان کاری بکنید و چه آنهایی که نمیتوانید، قادر خواهید بود با این روش تفکرتان را عوض کنید: «هر مشکلی که داری، یا راهحلی دارد یا ندارد، اگر دارد آنقدر بگرد تا پیدا شود. اگر ندارد، برایش غصه نخور».
استراتژی هشتم: احساساتتان را دریابید
هروقت که احساسی منفی دارید، از خودتان بپرسید: دقیقاً کدام فکر است که باعث این احساس شده است؟ به عنوان مثال اگر عصبانی هستید از خودتان بپرسید، کدام فکر است که مرا عصبانی میکند؟ از چه جنبههای دیگری میتوانم به این موضوع فکر کنم؟ مثلاً آیا میتوانید طوری به قضیه نگاه کنید که خندهتان بگیرد؟ اگر میتوانید، روی آن فکر تمرکز کنید و خواهید دید احساساتتان در نهایت برای هماهنگی با این فکر تغییر خواهند کرد.
استراتژی نهم: تأثیر گروه بر روی زندگیتان را تحلیل کنید
رفتارهایتان را در گروههایی که عضوشان هستید با دقت تحلیل کنید، کدامها تقویت میشود و کدامها تقویت نمیشود؟ برای یک گروه خاص، کدام عقاید ضروری هستند؟ چه کارهایی ممنوع هستند؟ برای عضویت در هر گروهی مقداری انطباق لازم است. خیلی از مردم بیش از چیزی که فکر میکنند، تحت تأثیر عقاید و رفتارهای دیگران هستند. تمام فشارهایی را که از سوی محیط به شما وارد میشود، کشف کنید و ببینید آیا باید این فشارها را بپذیرید یا نه.
در نهایت یادتان باشد که این استراتژیها به زندگی روزمرهی شما وابسته هستند. شمایید که آنها را با تجربههای واقعی خودتان گسترش میدهد. با چیزهایی شروع کنید که به نظرتان مفیدتر هستند. مثلا به نظر شما «عوض کردن دید» ضروری به نظر میرسد. پس با همین شروع کنید و خودتان متوجه میشوید در هر زمان کدام استراتژی بیشترین تأثیر را دارد.