«همیشه میان رنجهای آدمیان سفر میکردم و میگشتم. اما اینجا من هم فقط یک نظارهگر بودم، مانند دیگران. زندگی من هم جزئی از این حادثه است. من هم اینجا زندگی میکنم، با تمام اینها. ۳۵۰ بمب اتمی در سرزمین ما وجود دارد. مردم ما دارند در شرایط پس از جنگ هستهای زندگی میکنند؛ گرچه حتی آغاز این جنگ را هم متوجه نشدند.» – صداهایی از چرنوبیل – صفحه ۳۱۷، سوتلانا الکسیویچ-
مینیسریال چرنوبیل را دیدهاید؟ شاهکار پرسروصدای HBO که در حال حاضر رکورد محبوبترین سریال را بر اساس نمره IMDB دارد و دوباره حواسها را متوجه فاجعه اتمی چرنوبیل در سال ۱۹۸۶ کرده است. این سریال چیزی برای اسپویل ندارد و تمام آنچه مخاطب را در خود غرق میکند، قدرت حقیقت است که یک بار دیگر به نمایش درآمده؛ حقیقتی که با سیاستهای حکومت شوروی قرار بود مسکوت بماند.
چطور میشود که قدرت بزرگی مثل حکومت شوروی و نیروهای امنیتیاش، از نیروی شگفتانگیز حقیقت شکست میخورند و سوال مهمتر این که برای مردم هزینه واقعی این مقاومت در برابر افشای حقیقت چقدر بوده است؟ تمام این اطلاعات از کجا به دست میآید که حالا ما در این سوی دنیا به تماشای آن نشستهایم؟
در همان صحنههای ابتدایی سریال، شاهد خودکشی پروفسور لگاسف، دانشمند هستهای و یکی از مسؤولان پروژه پاکسازی چرنوبیل هستیم. او ابتدا اسنادی صوتی از اطلاعات خود را تهیه کرده و با هماهنگی قبلی در جایی پنهان میکند. سپس درست در دومین سالگرد فاجعه، در همان لحظهای که دو سال پیش راکتور شماره چهار چرنوبیل منفجر شد، خود را به دار میآویزد.
اما این اسناد از سوی کسی که در راس حکومت و پروژه پاکسازی فعالیت داشته، برای نمایش آنچه بر سر مردم آمده کافی نیست. سریال چرنوبیل بخش زیادی از نمایش رعبآور حقیقت عریان زندگی مردم در جریان این فاجعه را مدیون کسانی مثل سوتلانا الکسیویچ است.
معرفی یک کتاب؛ صداهایی از چرنوبیل
سوتلانا الکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی-اوکراینی است که از صبح روز فاجعه به چرنوبیل رفته و با مردم مصاحبه کرده تا رسالت مستندسازی را به انجام برساند. اتحاد جماهیر شوروی یک حکومت یکپارچه بود که تمام جمهوریهای تحت حاکمیت آن، درواقع در درد این فاجعه شریک بودند. مساله فقط شهر چرنوبیل و شهر کوچک پریپات (محل اسکان نیروهای کار چرنوبیل و پناهگاه برخی مردم جنگزده همسایه) نبود. دامنه این فاجعه به کشورهای اطراف و حتی به آمریکا هم کشیده شد.
نتیجه ده سال پیگیری و تحقیقات الکسیویچ کتابی شد برگرفته از مجموعهمصاحبههای او با مردمی که بهصورت رو در رو با فاجعه مواجه شدند؛ بیآنکه بدانند چه بر سرشان آمده و سایه مرگ را روی سر خود ببینند. «صداهایی از چرنوبیل» با زیرعنوان «تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی» اثری است تاریخی از نویسندهای که پیش از این تاریخ شفاهی وقایعی مثل جنگ شوروی در افعانستان را به ثبت رسانده است.
الکسیویچ در سال ۱۹۴۸ از پدری بلاروسی و مادری اوکراینی در اوکراین زاده شد. او پس از اتمام تحصیلات خبرنگاری در دانشگاه مینسک، برای بیان عقاید خود قالبهای مختلفی مثل داستان کوتاه، گزارش و مقاله را امتحان کرد و در نهایت رو به سبکی بدیع در نگارش تاریخ شفاهی آورد. این سبک را «رمان-اوراتوریو»، «رمان-سند» یا «همسرایی حماسی» نامیدهاند. سوتلانا الکسیویچ درباره این سبک میگوید:
«همیشه در جستوجوی سبکی ادبی بودهام که بتوانم به کمک آن تا حد ممکن به زندگی واقعی نزدیک شوم. […] و خیلی زود ژانر صداها و اعترافات واقعی انسانها، شواهد و اسناد گواهان را برای این منظور مناسب یافتم. من اینگونه دنیا را میبینم و میشنوم –همسرایی صداهایی فردی و مجموعهای از جزئیات روزمره زندگی. […] به این ترتیب میتوانم همزمان یک نویسنده، خبرنگار، جامعهشناس، روانشناس و خطیب باشم.»
«صداهایی از چرنوبیل» را که میخوانید، درواقع مشغول شنیدن داستانهایی متفاوت از دنیاهایی متفاوت هستید که همه در یک موضوع اشتراک دارند: فاجعه.
«صداهایی از چرنوبیل» را که میخوانید، درواقع مشغول شنیدن داستانهایی متفاوت از دنیاهایی متفاوت هستید که همه در یک موضوع اشتراک دارند: فاجعه. داستانها به همان صورت که از مصاحبه استخراج شدهاند، با زبان اول شخص روایت میشوند. داستان همسر یک آتشنشان معمولی که نیمهشب برای یک ماموریت بهظاهر عادی از خانه خارج میشود اما دیگر پا به خانه نمیگذارد، داستان مادری که در انتظار تولد فرزندی مثل فرزندان بقیه مردم است اما دخترکش به قول خودش بیشتر شبیه به یک کیسه گونی است، داستان مردمی که نمیخواهند شهرشان را ترک کنند، حقایقی که مدتها از مردم مخفی ماند، شهرهایی که باید تخلیه میشدند اما بودجهای برای اسکان ساکنانشان در نظر گرفته نشده بود و…
تلخی ماجرا این است که این فقط یک رمان نیست و همهچیز حقیقت دارد. همهچیز از زبان شاهدان عینی است. صدای بیش از ۵۰۰ شاهد عینی از فیزیکدان و آتشنشان و پاکسازیکننده تا مردم عادی، درباره بزرگترین فاجعه تکنولوژیکی قرن بیستم در این کتاب به گوش میرسد.
سوتلانا الکسیویچ البته برای این ماجراجوییها ریسک بزرگی کرده بود. کتابهای او برنده جوایز مختلفی شدند و نشانهای افتخار زیادی بر سینه این نویسنده ثبت شد. اما بیست سال دوری از وطن تنها یکی از هزینههایی بود که الکسیویچ برای جستوجوی حقیقت پرداخت.
او در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه نوبل ادبیات شد و آکادمی نوبل علت اعطای این جایزه را نگارش «آثار چندصدایی که یادآور رنج و شجاعت زمانهی ماست» معرفی کرد. خود الکسیویچ میگوید:
«اگر سه بار هم برنده جایزه نوبل شوید، حاکم خودکامه به حرف شما گوش نخواهد کرد.»
روی دیگر زمانه، روی دیگر انسانیت
اولین اثر آلکسیویچ در قالب چندصدایی، با عنوان «جنگ چهره زنانه ندارد» در سال ۱۹۸۵ منتشر شد که حاصل گردآوری مطالب از صدها مصاحبهای است که او با زنان حاضر در جنگ جهانی دوم با مسئولیتهای متفاوت مثل پزشک، سرباز، تکتیرانداز و… داشته است. کتاب مهم دیگر او در این قالب، به حقایقی از جنگ شوروی با افغانستان میپردازد و «پسران زینکی: صداهای شوروی از جنگی فراموششده» نام دارد.
چیزی که آثار الکسیویچ را خواندنی میکند، صرفا مربوط به جنبه تاریخی و مستند وقایع نیست که اگر اینطور بود، شاید هر مخاطبی برای آن حوصله نداشت. همسراییهای الکسیویج، بازتاب زندگی است؛ زندگی در فاجعه. او از هیچ جزئیاتی غافل نشده. الکسیویچ زندگی را میکاود و انسان را. تا به قول خودش بداند: «چه بر سر انسان زمانهی ما میآید و او در این وانفسا چطور رفتار میکند. دوست دارم ببینم او چقدر به لحاظ بیولوژیکی انسان است، چقدر محصول زمانهی خود است و چقدر از انسانیت بهره برده است.»
برای نمونه او از کودکان هم در جریان تحقیقاتش غافل نشده است. بخشی از کتاب «صداهایی از چرنوبیل» با عنوان «همسرایی کودکان» از قول کودکان شاهد حادثه روایت شده است؛ کودکانی که شاید فقط چند سال یا حتی چندماه بعد از فاجعه زنده ماندند:
«یه ابر سیاه بود و بارونی سنگین. آب چالههای خیابون سبز و زرد بود؛ انگار کسی رنگ توشون خالی کرده بود. میگفتن گَرد گُله. مادربزرگم مجبورمون کرده بود تو زیرزمین بمونیم. خودش هم زانو زده بود و دعا میکرد و به ما هم یاد میداد. میگفت: «دعا کنید. آخر زمونه، این مجازات خدا بهخاطر گناهامونه.» برادرم شش سالش بود، منم هشت سال. سعی میکردیم گناهامون رو به یاد بیاریم. اون یه شیشه مربای تمشک رو شکسته بود و منم به مامانم نگفته بودم که پیرهن جدیدم به پرچین کرده و پاره شده بود؛ منم از ترسم تو گنجه قایمش کرده بودم.» -از کتاب صداهایی از چرنوبیل، صفحه ۲۹۴-
یه ابر سیاه بود و بارونی سنگین. آب چالههای خیابون سبز و زرد بود؛ انگار کسی رنگ توشون خالی کرده بود. میگفتن گَرد گُله.
یک کودک، یک معلم، یک بازنشسته، یک روزنامهنگار، یک مخالف حکومت، فرقی نمیکند شما که هستید، وقتی قرار باشد فاجعهای رخ دهد، همه در آن شریکیم و این همان نکتهای است که کتاب «صداهایی از چرنوبیل» را تکاندهنده میکند. الکسیویچ در بخشی از کتابش از قول یک زن فعال سیاسی که در آن زمان رئیس کمیته زنان موگیلف برای یاری کودکان چرنوبیل بود، نقل میکند:
«چرنوبیل اتفاق افتاد و ابتدا همه واکنشی مشابه داشتیم؛ به ما چه مربوط؟ بگذار مقامات خودشان نگرانش باشند. چرنوبیل مشکل خودشان است. و تازه از ما هم دور است. حتی نیمنگاهی هم به نقشهها نینداختیم. آن زمان حتی نمیخواستیم حقیقت را بدانیم.
اما وقتی برچسبهای روی شیرها را دیدیم: «برای کودکان»، «برای بزرگسالان»، آنوقت دیگر قضیه فرق کرد. خب انگار خطر کمی به خانه نزدیکتر بود. بسیار خب، من عضو حزب نیستم؛ اما اینجا که زندگی میکنم. و کمکم ترس برمان داشت. «چرا امسال برگ تربچهها آنقدر شبیه برگ چغندر شده؟» تلویزیون را روشن میکنیم. میگوید: «به تحرکات غرب توجه نکنید.» و آن وقت بود که مطمئن میشدی.» -از کتاب، صفحه ۲۸۸-
«صداهایی از چرنوبیل» کتابی است که باید خواند. نه فقط برای بیشتر دانستن درباره بزرگترین فاجعه تکنولوژیک قرن بیستم؛ بلکه برای دیدن آن روی سکهی زندگی که شاید هیچوقت نبینیمش…اما شاید هم روزی سراغ ما هم بیاید!