اسکات مائوتز (Scott Mautz) نویسندهٔ کتابهای «آتش را پیدا کنید» (Find the Fire) و «آن را مهم کنید» (Make It Matter) مقالهٔ جالبی نوشته است. او دربارهٔ شکست و فرصتهایی که در پی آن وجود دارد، میگوید. بهگفتهٔ او، در واقع، شکست یک فرصت است، بهویژه اگر درست با آن رفتار کنید. در ادامه با ما همراه باشید تا ببینیم منظور او دقیقا چیست.
ما شکست میخوریم یا شکستها ما را میخورند؟!
شکستهای گاهوبیگاه، حتی شکستهای بزرگ، بخش اجتنابناپذیر زندگی هستند. اما آیا شما از افسردگی پس از شکست که سراغ بسیاری از ما میآید فرار میکنید؟ منظور من ترس از شکست نیست؛ من از تصویر بعد از شکست حرف میزنم (احساس ناامیدی و بیانگیزگی بعد از شکست)؛ تصویری که بسیاری از مردم در برابر آن تسلیم میشوند و عبارت «من تجسم ناکامیام» به ذهنشان راه مییابد.
بسیاری از ما قربانی چنین قالب فکریای میشویم. خیلی راحت میتوان یک اشتباه یا شکست بزرگ را مقدمهای برای اتفاقات بدِ پیشِرو دانست.
پذیرفتن اشتباه خودمان یک موضوع است و اینکه اجازه بدهیم اشتباهمان بر ما مسلط شود، موضوع دیگری است. این یعنی فکر کنید شما از اشتباهاتی که مرتکب شدهاید بدترید. به همین دلیل است که باید این عبارت نیروبخش را بهخاطر داشته باشید:
تو بزرگتر از اشتباهت هستی!
همین و بس!
اجازه دهید قدرت این عبارت چندکلمهای را برای شما شرح دهم.
۱. شروع کار
من ۵ سال روی کتاب اولم، «آن را مهم کنید»، کار کردم. زمانی که این کتاب را مینوشتم، هنوز در مقام بالایی در شرکت پروکتر اند گمبل (Procter & Gamble) کار میکردم. شبها تا دیروقت و در بسیاری از آخر هفتهها به نوشتن مشغول بودم. تحقیقات زیادی انجام میدادم که شامل تحقیقات دستاول هم بود. خون، عرق و اشک تنها بخش کوچکی از سختیهای کارم بود.
من پس از به پایان رساندن کتاب، شروع به نوشتن پیشطرح کردم؛ این یعنی کارم را از آخر به اول انجام دادم. معمولا (حداقل در آن زمان) در ابتدا ایدهٔ کتاب را بهصورت کلی در پیشطرح ارائه میدادند؛ سپس یک کارگزار میگرفتند و بعد ناشر علاقهمند به ایده را پیدا میکردند. [کارگزار کتاب (literary agent) کسی است که با دانش، تجربه و ارتباطاتی که دارد، بهدرخواست نویسنده، وظیفههای مختلفی را در روند انتشار کتاب بر عهده میگیرد، ازجمله پیدا کردن ویراستار، میانجیگری و بستن قرارداد با ناشر، و معرفی نویسندگان تازهکار.] آنوقت زمان نوشتن کتاب بهصورت کامل میرسید. من نمیخواستم درحالیکه یک کار تماموقت داشتم، درگیر فشار ضربالاجل شوم. بنابراین، شانسم را امتحان کردم و اول کل کتاب را نوشتم.
۲. ناامیدی
برخلاف انتظارم، یک کارگزار به کتابم علاقهمند شد. اما او خواستار اعمال تغییرات اساسی در پیشطرح بود. این تغییرات تقریبا بهمعنای انجام دوبارهٔ کار بود. برخلاف میلم، تغییرات را انجام دادم. حالا نوبت کارگزارم بود تا سراغ ناشرها برود.
او اول از همه سراغ یکی از ناشران پرآتیه رفت. پس از چند ماه انتظار، پاسخی که دریافت کردم این بود: «آنها واقعا از ایده و فلان و فلان و فلان خوششان آمد، اما، نه». خیلی خب، جواب ناامیدکننده بود، اما هنوز ۱۱ ناشر دیگر در لیست کارگزار وجود داشت.
او به تکتک آنها سر زد، من صبر کردم و همچنان جواب آنها «نه» بود.
باز هم صبر کردم؛ «نه».
این مرحله حدود یک سال و با ۱۲ ناشر طول کشید. من به آخر لیست کارگزار رسیده بودم. همان موقع بود که او به من جملهای گفت که هرگز فراموش نمیکنم؛ «هیچکس این کتاب را نمیخواهد. کار ما اینجا تمام شده است».
او به من پیشنهاد داد کتاب را خودم چاپ کنم. این کار در بسیاری از موارد نقطهعطف به حساب میآید، اما برای الگوی حرفهایِ من بسیار حیاتی بود که به نویسندهای تبدیل شوم که با ناشری نامدار کار کرده است. من از قبل، تصمیم به ترک شغل اداریام داشتم تا بتوانم به نویسنده و سخنران تماموقت تبدیل شوم. خب، درست یا غلط، من برای اعتماد به نفس خودم هم که شده، نیاز داشتم این کتاب چاپ شود.
۳. شکست
من واقعا ازنظر روحی و روانی به هم ریخته بودم. پس از پنج سال کار و جانفشانیهای بسیار، من شکست خورده بودم. من تجسم ناکامی بودم.
من با کار زیاد روی کتابی که فکر میکردم بیشک توجه یک ناشر را به خود جلب میکند و با نوشتن کتاب بهطور کامل بدون قرارداد چاپ، اشتباه بزرگی مرتکب شدم. تا مدتی، این شکست برای من تکلیف تعیین میکرد و به من میگفت که باید تا آخر عمر کار اداریام را ادامه دهم. مهم نبود که چقدر حس سخنرانی و نوشتن در درون من میجوشید. من مجبور بودم زندگیام را در همان اشتباهم خلاصه کنم.
۴. امیدواری
پس از مدتی، یک دفترچهیادداشت پیدا کردم. زمانی که مشغول نوشتن کتاب بودم، در آن یادداشتی نوشته بودم. آن یادداشت را میان صفحات نسخهٔ قدیمی بخش دوم جا داده بودم. من آن را بهعنوان هشداری پیشگیرانه نوشته بودم، چون میدانستم که نوشتن کل کتابْ ریسک بزرگی است.
نوشتهٔ من این بود: «تو بزرگتر از اشتباهت هستی». میخواستم یادم باشد درصورتیکه همهچیز در روندِ نوشتن کتاب، طبق میلم پیش نرفت و در نتیجه، در جذابیتش تردید کردم، به خودم بگویم این مسئله نباید برای من تکلیف تعیین کند.
دیدن دوبارۀ این چند کلمه امیدوارم کرد که دوباره نزد کارگزارم برگردم. کار سختی بود چون کار او با من تمام شده بود. با خودم فکر کردم که ارزش من بیشتر از تسلیم در برابرِ چند «نه» است. مهم نیست چه اتفاقی بیفتد؛ باز هم میتوانم «نه» بشنوم. به کارگزارم گفتم که ما یک خواهانِ احتمالیِ دیگر در لیست داریم. او را متقاعد کردم آخرین تیر ترکش را پرتاب کند.
۵. موفقیت
۴۸ ساعت بعد، من اولین کتابم را فروختم؛ درحالیکه انتظار من این بود که فقط چاپ شود. این کتاب شروعی رؤیایی برای کار جدید من بود.
صادقانه فکر میکنم که بدون دیدن این عبارت و ذهنیتی که در من ایجاد کرد، هرگز شجاعت دوبارهٔ امتحان کردن شانس را نداشتم.
امیدوارم این جمله برای شما هم به همین اندازه نیروبخش باشد.