چرا سریال Stranger Things از فصل بعد نیاز به تغییر دارد؟

چرا سریال Stranger Things از فصل بعد نیاز به تغییر دارد؟

مشکلات متعدد فصل سوم Stranger Things، باعثِ حذف اکثر خصوصیات برتر فصل اول از سریال شده و آن را به نوعِ بدی از یک سریالِ عامه‌پسند تبدیل کرده است. همراه بررسی میدونی باشید.

فصل سوم «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things)، یکی دیگر از قربانیانِ تلویزیونِ امسال است؛ یکی دیگر از سریال‌هایی که به‌شکلی به تمام چیزهایی که زمانی آن‌ها را به‌عنوانِ محصولاتی منحصربه‌فرد و شگفت‌انگیز تبدیل می‌کرد پشت می‌کنند که گویی آلزایمر گرفته‌اند که چه کسی هستند و چه کار می‌کردند. بعد از «بازی تاج و تخت»، «سرگذشت ندیمه» و «آینه‌ی سیاه» که همه با فصل‌های اخیرشان، هرچه در تمام این مدت ساخته بودند را نابود کردند، «چیزهای عجیب‌تر ۳» هم به آن‌ها می‌پیوندد تا تلویزیونِ بی‌رحمِ امسال بتواند سرِ جداشده‌ی خون‌آلودِ یکی دیگر از شکارهایش را به‌عنوان غنیمت از دیوارِ زیرزمینِ تاریکش آویزان کند و به آن زُل بزند. اتفاقی که برای تمام این سریال‌ها افتاده است، هم غیرمنتظره است و هم نیست. غیرمنتظره است چون بالاخره هیچکدام از این سریال‌ها هیچ‌وقت در طولِ عمرشان کاری نکرده بودند تا احساس کنیم چنین سرنوشتی انتظارشان را می‌کشد. همه سریال‌هایی هستند که به همان اندازه که در فصل‌های اخیرشان هدفِ مقاله‌های منفی گوناگون قرار گرفتند، به همان اندازه هم زمانی مورد تعریف و تمجید اکثرِ منتقدان قرار می‌گرفتند. درواقع نه‌تنها آن‌ها سریال‌های فقط خیلی خوبی بودند، بلکه نماینده‌ی یک جریانِ نو بودند. از «بازی تاج و تخت» که ژانرِ فانتزی را دوباره در فرهنگ عامه زنده کرد تا «سرگذشت ندیمه» که یکی از بهترین اقتباس‌های ادبی تلویزیون تبدیل شد. از «آینه‌ی سیاه» که کارش را به‌عنوانِ زنده‌کننده‌ی میراثِ باشکوه «منطقه‌ی گرگ و میش» آغاز کرد و البته «چیزهای عجیب‌تر» که در دورانِ افسارگسیختگی سینما با بازیافتِ فرهنگ عامه‌ی دهه‌ی ۸۰، نحوه‌ی انجامِ درست این کار را به دیگران آموزش داد و حتی با فصل اولش به اقتباسِ بهتری از رمان «آن» در مقایسه با اقتباسِ سینمایی خود رمان «آن» تبدیل شد. اما خب، وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، اتفاقی که برای آن‌ها افتاده نه‌تنها غیرمنتظره نیست که می‌توان مسیرِ تصمیماتی که آن‌ها را به این نقطه رسانده است را دید. از «بازی تاج و تخت» که قدم‌های لغزان و تصمیماتِ اشتباهش را از چندین فصل قبل احساس کرده بودیم و درباره‌اش هشدار داده بودیم تا «سرگذشت ندیمه» و تصمیمِ جنجال‌برانگیزِ شخصیتِ اصلی‌اش در پایانِ فصل دوم که عملا گورش را در فصل سوم کند. از افتِ کیفیت و تغییرِ حال و هوای بریتانیایی «آینه‌ی سیاه» بعد از خریدش توسط نت‌فلیکس تا محبوبیتِ فوق‌العاده‌ی «چیزهای عجیب‌تر» که باعث شد برادران دافر بی‌خیال ایده‌ی اورجینالشان برای تبدیل کردن «چیزهای عجیب‌تر» به یک سریالِ آنتالوژی شوند و به زور داستانِ کاراکترهایی که در پایانِ فصل اول به انتها رسیده بود را ادامه بدهند.

مقالات مرتبط

  • نقد فصل سوم سریال Stranger Thingsبررسی نقش «نوستالژی» و «اسباب‌ بازی» در سریال Stranger Things

من یکی از اندک کسانی بودم که «چیزهای عجیب‌تر ۲» را فارغ از اندکِ نقاط مثبتش مثل قوس شخصیت‌پردازی استیو به‌طور کلی دوست نداشتم. بنابراین طبق معمول با هدفِ دیدنِ بهبود یافتنِ سریال در فصل سوم به تماشای فصل جدید نشستم. چیزی که دریافت کردم پدیدار شدنِ یک سری مشکلات جدید ناشی از تکرار یا قوی‌تر شدنِ مشکلاتِ فصل قبل بود. بنابراین اگر «چیزهای عجیب‌تر ۲» حکم فصل ششمِ «بازی تاج و تخت» را داشت (زمانی‌که درکنار هاردهوم‌ها و انفجار سپت بیلورها، خط داستانی افتضاح آریا استارک و احیای جان اسنو را داشتیم)، «چیزهای عجیب‌تر ۳» حکمِ فصل هفتمِ «بازی تاج و تخت» را دارد؛ جایی که سریال به تدریج تمام احترامی که برایش قائل بودیم را از دست می‌دهد و به مرور تمام ترک‌های ساختمانش را افشا می‌کند. حالا فقط به یک زلزله‌ی ضعیف در فصل بعد نیاز دارد تا کاملا از هم فرو بپاشد. و چیزی که نمی‌گذارد برای نجات سریال در فصل‌ِ بعد امیدوار باشم این است که نه‌تنها اگر این اتفاق قرار بود بیافتد باید با فصل سوم اتفاق می‌افتاد، بلکه وقتی سریالی با وجودِ تمام پسرفت‌هایش، رکوردهای بینندگانش را می‌شکند، سازندگانِ دلیل کمتری برای فاصله گرفتن از الگوی فعلی‌شان پیدا می‌کنند. اما احتمال می‌دهم حداقل نصفِ کسانی که با سقوط آزاد «بازی تاج و تخت»، «سرگذشت ندیمه» و «آینه‌ی سیاه» موافق هستند، با برداشتِ مشابه‌ای درباره‌ی «چیزهای عجیب‌تر ۳» موافق نیستند. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که «چیزهای عجیب‌تر» خیلی بیشتر از سه سریالِ شکست‌خورده‌ی امسال، خصوصیاتِ یکی از آن بلاک‌باسترهای بی‌مغزی که باید ذهن‌مان را در هنگام تماشایشان از برق بکشیم و زیاد در بررسی‌اش جدی نشویم را دارد. برخلافِ «بازی تاج و تخت» یا «سرگذشت ندیمه» که به‌طور مستقیم با موضوعات جدی و مهمی گلاویز شده است، «چیزهای عجیب‌تر» خیلی خیلی سبک‌تر و بی‌آزارتر به نظر می‌رسد. دلیلِ بعدی‌اش این است که «چیزهای عجیب‌تر» مارولی‌ترین سریالِ تلویزیون است. مهم‌ترین خصوصیتِ موفقیت‌آمیزِ فیلم‌های دنیای سینمایی مارول در «چیزهای عجیب‌تر» رعایت شده است که البته همزمان بدترینِ خصوصیتش هم است. بزرگ‌ترین دلیلِ موفقیتِ دنیای سینمایی مارول و ماندگاری این موفقیت، خلق یک سری شخصیت‌های جذاب و سپردنِ نقش‌آفرینی آن‌ها به یک سری بازیگرِ جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر است. خیلی‌ها فکر می‌کنند که دلیلِ موفقیتِ مارول، خلقِ یک دنیای مشترک است. ولی واقعیت این است تا وقتی دنیای مشترکتان شخصیت‌های جذابی که مردم به خاطر آن‌ها به تماشای فیلم‌ها بروند نداشته باشند، دنیای مشترک جماعت آخرین چیزی است که عمومِ سینماروها برای دیدنِ فیلم به آن فکر می‌کنند. مارول در زمینه‌ی معرفی کاراکترهایی که آدم دوست دارد با آن‌ها وقت بگذارند توی خال زده است.

چیزی که فیلم‌های مارول را به‌طرز بی‌سابقه‌ای از لحاظِ تجاری موفق کرده، اما همزمان باعث شده تا فیلم‌های آن‌ها به آثارِ ماندگاری تبدیل نشوند این است که مارول تمایلی به جلوتر رفتن به فراتر از معرفی شخصیت‌های دوست‌داشتنی ندارد. بعد از معرفی یک شخصیتِ جذاب نوبت به نوشتنِ یک قوس شخصیتی پرفراز و نشیب برای او می‌رسد. نوبت قرار دادنِ او وسط اتفاقاتی متنوع و درگیرکننده فرا می‌رسد. نوبتِ قرار دادن او دربرابرِ موانع و چالش‌ها و آنتاگونیست‌های پیچیده فرا می‌رسد. بنابراین شاهدِ فرمولِ استاتیکی که دنیای سینمایی مارول در آن گرفتار شده است هستیم. مارول می‌خواهد آب در دلِ تماشاگرانش در هنگام تماشای این فیلم‌ها تکان نخورد و می‌خواهد تا آن‌ها را تا آنجایی که امکان دارد در یک مکان ثابت در حال چرخیدن به دور خودشان نگه دارد. بنابراین این فیلم‌ها تا دل‌تان بخواهد به خاطرِ لحظاتِ خوشی که سینماروها با این کاراکترها سپری می‌کنند موفق هستند، اما اکثر اوقات نمی‌توانند داستانِ درگیرکننده‌ای که در امثالِ «شوالیه‌ی تاریکی»‌ها و «مرد عنکبوتی ۲»‌ها دیده بودیم را تکرار کنند. به خاطر همین است که این‌قدر دوست نداشتنِ فیلم‌های مارول سخت است و به خاطر همین است که رضایت داشتن از آن‌ها هم این‌قدر سخت است. به خاطر همین است که این‌قدر انتقاد کردن از مارول حساس است و به خاطر همین است که انتقاد نکردن از این نوع داستانگوی پوشالی غیرممکن است. حساس است چون مخاطب بلافاصله تصور می‌کند که در حال زیر سؤال بُردنِ نزدیک‌ترین دوستانش هستیم و غیرممکن است چون این نوع داستانگویی دارد «هنر سرگرم کردن» را زیر سؤال می‌برد و آن را به دو واژه‌ی جداافتاده از یکدیگر تبدیل می‌کند. اتفاقی که دارد می‌افتد تماشای جلوگیری از فورانِ شدنِ پتانسیل‌های این کاراکترهاست. «چیزهای عجیب‌تر» در فصل سوم بیش‌ازپیش دنباله‌روی این فرمولِ مارول است و این چیزی است که باعث شده تا با وجود افتِ کیفیتِ مشابه‌ی این سریال با دیگر سریال‌های شکست‌خورده‌ی امسال، حس مثبت‌تر و متمدن‌تر و کنترل‌شده‌تری نسبت به آن داشته باشیم. دلیلش این نیست که این سریال مشکل ندارد. دلیلش این است که سریال مهم‌ترین سدی که برای جلوگیری از بلعیده شدن تمام شهر توسط مشکلاتش باید داشته باشد را حفظ کرده است. مسئله این است که یک سریال تا زمانی‌که کاراکترهای منسجمی داشته باشد، خیلی راحت می‌تواند از زیر کمبودهایش قسر در برود. مشکلاتِ سریال از زمانی آشکارتر و غیرقابل‌انکارتر می‌شوند که کاراکترها هم به تماشاگر خیانت کنند و تماشاگر دیگر آخرین دلیلش را هم برای ایستادن پای سریال از دست بدهد.

افتِ کیفیتِ داستانگویی «بازی تاج و تخت» از بعد فصل چهارم آغاز شده بود، اما از آنجایی که کاراکترها را دوست داشتیم، می‌توانستیم خیلی راحت‌تر با افتش کنار بیاییم. روندِ سقوطِ تیریون لنیستر از آغاز فصل پنجم و تصمیمِ سازندگان برای عدم اقتباس کردن قوس شخصیتی‌اش در کتاب «رقصی با اژدهایان» آغاز شده بود، اما با وجود به گوشه رانده شدنِ تیریون، تا زمانِ تصمیم احمقانه‌اش در فصل هفتم برای زامبی‌دزدی، فروپاشی شخصیتش از چشم عموم مردم مخفی مانده بود. اگرچه فروپاشی شخصیتِ جان اسنو از زمان احیای او بدون هرگونه عواقبی آغاز شده بود، اما این اتفاق واقعا تا زمانی‌که ویروسِ مشکلاتِ سریال، شروع به فاسد کردنِ شخصیت‌ها نکرده بود احساس نمی‌شد. چنین چیزی درباره‌ی دنریس تارگرین و تصمیمِ جنجال‌برانگیزش که باعث شد به گذشته نگاه کنیم و ضعفِ بزرگی که در شخصیت‌پردازی او از ابتدای راه سریال وجود داشت آگاه شویم هم صدق می‌کند. یکی از نکاتِ برتر «چیزهای عجیب‌تر» این است که تا حالا خوب توانسته تا از اکثرِ شخصیت‌های اصلی‌اش محافظت کند. اگرچه این به‌معنی استاتیک نگه داشتنِ شخصیت‌هایش و نزولِ دادنِ آن‌ها به یک سری کاریکاتور مثل اِلون یا ویل یا وسیله‌ای برای جک گفتن مثل استیو و اِریکا شده است، اما حداقلش این است که آن‌ها کاراکترهای قابل‌تحمل‌تر و به مراتب کاریزماتیک‌تری در مقایسه با بلایی که سر آریا و برن و دنریس و سانسا و سرسی و جیمی در چند فصل آخرِ «بازی تاج و تخت» افتاد هستند. این باعث شده تا «چیزهای عجیب‌تر ۳» با وجود تجربه‌ی افتِ یکسانی در مقایسه با «بازی تاج و تخت» و «سرگذشت ندیمه»، واکنش‌های منفی گسترده‌ی یکسانی نداشته باشد. اینکه سریال چند وقت می‌تواند بدون آسیب دیدنِ شخصیت‌های محبوبِ قدیمی‌اش به این روند ادامه بدهد معلوم نیست، اما چیزی که مشخص است این است که روندِ آسیب دیدنِ شخصیت‌ها، مهم‌ترین سرمایه‌‌های سریال، از همین حالا آغاز شده است. مهم‌ترین مشکلِ «چیزهای عجیب‌تر ۳»، ساختارِ قابل‌پیش‌بینی و تکراری‌اش است. این همان مشکلی است که «مردگان متحرک» آن‌قدر با آن دست‌وپنجه نرم کرد که بالاخره به کشتنش داد. چرخه‌ی تکرارشونده‌ی «مردگان متحرک» این‌گونه است که بازماندگان‌مان یک مکان جدید پیدا می‌کنند، سروکله‌ی یک گروه شرور پیدا می‌شود، مدتی با آن‌ها درگیر می‌شوند، چند نفری این وسط می‌میرند، آن مکان امن سقوط می‌کند، گروه شرور شکست می‌خورند، بازماندگان به یک مکان جدید سفر می‌کنند و دوباره این روند بارها و بارها از نو تکرار می‌شود. حالا «چیزهای عجیب‌تر ۳» هم به جایی رسیده است که دقیقا می‌توانی نحوه‌ی پیشرفتِ داستان را حدس بزنی. کاراکترها در ابتدای فصل به چند دسته تقسیم می‌شوند، سروکله‌ی نیروی متخاصم در خفا پیدا می‌شود، قهرمانان سعی می‌کنند تا وجودِ هیولا را اثبات کنند، دیگران حرفشان را باور نمی‌کنند، سپس همه در اپیزود آخر به‌هم می‌پیوندند، اِلون نجاتشان می‌دهد و این وسط یا کاراکترهای جدیدی مثل (باب و الکسی) کشته می‌شوند یا کاراکترهای اصلی در حالی می‌میرند که واقعا نمرده‌اند (اِلون و هاپر).

«چیزهای عجیب‌تر»، سریالِ لذت‌بخشی است، اما حتی اصرار روی یک نوع لذت و شیرینی هم بعد از مدتی خسته‌کننده می‌شود. سه بار پشت سر هم سوارِ ترن هوایی‌شدن خسته‌کننده می‌شود. سه بار پشت سر هم خوردنِ کیک شکلاتی برای شام، دل را می‌زند. سه بار پشت سر هم تماشای آتش‌بازی در شب، شگفتی ابتدایی‌اش را از دست می‌دهد. این موضوع تا جایی ادامه دارد که برخی از نقاط داستانی و بحران‌های فصل قبل با کمی تغییر ظاهری به همان شکل به فصل جدید منتقل شده‌اند. اگر فصل دوم حول و حوشِ راهروهای زیرزمینی که دموداگ‌های مایندفلیر در دور و اطرافِ آزمایشگاه هاوکینز درست کرده بودند بود، این فصل درباره‌ی پایگاه زیرزمینی روس‌هاست. اگر فصل قبل درباره‌ی کاراگاه‌بازی برای اطلاع از دلیلِ خشک شدنِ گیاهان و سیاه شدن خاکِ دور و اطرافِ آزمایشگاه هاوکینز بود، این فصل درباره‌ی تلاش برای فهمیدنِ دلیل دیوانه شدنِ موش‌ها و خوردنِ کود شیمیایی است. اگر فصل دوم درباره‌ی تلاشِ جویس برای فهمیدنِ ماهیتِ نقاشی‌های فراوانی که ویل تحتِ کنترل مایندفیلر می‌کشید و در سراسر خانه پهن می‌کرد بود، این فصل درباره‌ی تلاشِ جویس برای سر در آوردنِ از دلیلِ سقوطِ آهن‌رباهای روی درِ یخچالش است. دوباره اگر فصل قبل درباره‌ی تلاشِ هاپر برای حلِ معمای گیاهانِ خشک‌شده‌ی دور و اطرافِ آزمایشگاه هاوکینز که به کشفِ دالان‌های زیرزمینی منجر شد بود، این فصل درباره‌ی تلاشِ استیو و تیمش برای حلِ معمای پیام مخفیانه‌ی روس‌هاست که به کشفِ پایگاه زیرزمینی‌شان منجر می‌شود. اگر در فصل قبل، اِلون به‌‌شکلی زورکی مایک و مکس را از دور درکنار هم می‌بیند و با تصورِ اینکه مایک، فراموشش کرده با او قهر می‌کند، این فصل مایک و اِلون باز به‌دلیلِ دیگری از هم جدا می‌شوند تا قبل از پایانِ فصل، دوباره به هم بپیوندند. اگر در فصل قبل، استیو جایگاهش را از یکی از نیمه‌آنتاگونیست‌های قصه به یکی از قهرمانانِ گروه اصلی عوض کرد، حالا این فصل نسخه‌ی غیراصولی‌تر و ضعیف‌ترِ آن را روی بیلی اجرا می‌کند. اگر در فصل قبل، هاپر به اِلون اجازه نمی‌داد تا از کلبه‌شان بیرون برود، حالا هاپر به اِلون اجازه نمی‌دهد تا با مایک وقت بگذراند. اگر مایندفلیر در فصل اول و دوم، ویل را تسخیر کرده بود، حالا بزرگ‌ترین خلاقیتی که برادران دافر در این زمینه ایجاد کرده‌اند این است که سوژه‌ی تسخیرِ مایندفلیر را به بیلی تغییر داده‌اند. در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل سوم، سکانسی است که مایدفلیر به کلبه‌ای که قهرمانان‌مان در آن پناه گرفته‌اند حمله می‌کند. آن‌ها وسط کلبه، پشت به پشت به هم می‌چسبند، مشت‌هایشان را به دور سلاح‌هایشان گره می‌زنند، دوربین به دور آن‌ها می‌چرخد و همزمان با اضطراب به سروصداهایی که از کوبیده شدنِ مایندفلیر به کلبه ایجاد می‌شود واکنش نشان می‌دهند. صحنه‌ی هیجان‌انگیزی به نظر می‌رسد. البته تا وقتی که ناگهان به یاد می‌آوری که در حالِ تماشای نسخه‌ی تقریبا یکسانِ سکانسِ مشابه‌ای از اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل دوم هستی. آن‌جا هم قهرمانان در خانه‌ی خانواده‌ی بایرز دور هم جمع می‌شوند و پشت به پشت هم برای ایستادگی دربرابر حمله‌ی دموداگ‌ها آماده می‌شوند. دوربین به دورشان می‌چرخد و آن‌ها با اضطراب به صداهای مرموز کوبیده شدن دموداگ‌ها به در و دیوار و سقفِ خانه واکنش نشان می‌دهند. هر دو اپیزود توسط برادران دافر کارگردانی شده‌اند و هر دو تقریبا از لحاظ اجرا کپی برابر اصل یکدیگر هستند. در این لحظه است که به این فکر می‌کنی که سریالی که کارش را با ارجاع و ادای دِین به فرهنگ عامه‌ی دهه‌ی ۸۰ آغاز کرده بود، هنوز هیچی نشده شروع به ارجاع دادن به خودش کرده است.

مسئله این است که سازندگان با فصل اول به یک الگوی مشخص رسیده‌اند و با هر فصل آن را با جایگذاری مهره‌های متفاوت و بعضی‌وقت‌ها یکسان در جاهای از پیش مشخص‌شده تکرار می‌کنند. مشکل این است که این اولین باری نیست که این الگو تکرار شده است، بلکه دومین بار است. بزرگ‌ترین ایرادی که به فصل دوم وارد بود، تکرارِ پله‌به‌پله‌ی فرمولِ فصل اول بود که از تسخیرشدگی دوباره‌ی ویل آغاز می‌شود، از جست‌وجو برای کشفِ ماهیتِ آزمایشگاه هاوکینز ادامه پیدا می‌کرد و به نجات پیدا کردنِ شهر توسط قدرت‌های اِلون به انتها می‌رسید. حالا که این فرمول برای دومین‌بار، آن هم به‌شکل بسیارِ ضعیف‌تری نسبت به دفعه‌ی قبلی تکرار شده است، بیشتر از فصل دوم توی ذوق می‌زند. سریالی که زمانی با اولین فصلش موفق شده بود تا قصه‌‌ی تازه‌نفس و پرحرارتی را با استفاده از عناصر و کهن‌الگوهای برخی از مشهورترین آثارِ فرهنگ عامه‌ روایت کند، حالا آن‌قدر بزدل و محافظه‌کار شده است که حاضر به رفتن به فراتر از حاشیه‌ی امنی که برای خودش درست کرده نیست. دلیلش این است که در پایانِ هر فصل همه‌چیز ری‌ست می‌شود. مشکلِ «چیزهای عجیب‌تر» این است که در حالی یک سریال‌ِ بلندمدت است که ساختارِ یک سریالِ آنتولوژی را دارد. سریال با فرمتِ آنتالوژی‌اش دنبال‌کننده‌ی ادامه‌ی داستانِ شخصیت‌های آشنای فصل قبل است که به نتیجه‌ی عمیقا پاردوکسیکالی منتهی شده است. به خاطر اینکه «چیزهای عجیب‌تر» در ابتدا با هدفِ تبدیل شدن به یک سریالِ آنتالوژی طراحی شده بود، اما موفقیتِ سرسام‌آورِ فصل اول باعث شد تا سازندگان نتوانند کاراکترهای محبوبشان را رها کنند. درحالی‌که بعضی‌وقت‌ها سریال‌های بزرگ از درونِ همین تصمیماتِ سخت بیرون می‌آیند. بنابراین برادران دافر ساختارِ روایی آنتالوژی‌وارِ سریالشان را باتوجه‌به تغییرِ تصمیمشان برای ادامه دادنِ داستانِ کاراکترهای فصل اول عوض نکردند. مثل این می‌ماند که بعد از طراحی یک اتوموبیل و انجام تمام محاسبات لازم، تصمیم بگیری تا یک ردیف صندلی دیگر و دوتا چرخ دیگر برای تبدیل کردنِ آن از یک هاچ‌بک، به یک استیشن واگن به آن اضافه کنی، اما محاسبات انجام‌شده را به‌روزرسانی نکنی. حتی الگوی «فارگو» هم که در هر فصلش به کاراکترهای جدیدی می‌پرداخت، با فصل سومش قابل‌پیش‌بینی شده بود، چه برسد به سریالی که آن الگوی تکراری مدام با کاراکترهای یکسان تکرار می‌کند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که چرا فصل اول این سریال نباید ادامه پیدا می‌کرد و چرا سازندگان باید با استفاده از عناصرِ داستانگویی و فرمِ فیلمسازی فصل اول، سراغِ کاراکترهای کاملا جدیدی می‌رفتند و حرکتی «فارگو»‌گونه اجرا می‌کردند. شاید به خاطر همین است که نوستالژی خالصِ و زلالِ فصل اول این‌قدر در فصل سوم توخالی و زورکی احساس می‌شود. اگر فصل اول حسِ غم‌انگیزِ ورق زدنِ آلبوم عکس بچگی‌هایت را داشت، فصل سوم مثل این می‌ماند که انگار یک نفر با فوتوشاپ، عکس‌های حال حاضرت را برای شبیه شدن به عکس‌های کهنه و نوستالژیک قدیمی دستکاری کرده است. اگر نوستالژی فصل اول از جای عمیق‌تری سرچشمه می‌گرفت که فقط با یک نگاه به آن دوچرخه‌های رهاشده کنار جاده و خانه‌‌ی مخفی بچه‌ها در وسط جنگل فوران می‌کرد، فصل سوم یک‌جور نوستالژی مصنوعی دارد که گویی در یک کارخانه با بازوهای روباتیک ساخته شده است.

اگر در فصل اول می‌شد سایه‌ی سنگینِ گذشت زمان را روی همه‌چیز احساس کرد، حالا نوستالژی فصل سوم با لوکیشنِ فروشگاه و نورپردازی‌های نئونی و رنگ‌های شدید و لباس‌های کاسپلی‌گونه‌ی کاراکترها به‌جای تکه‌ای جداشده از خاطرات‌مان، همچون دکوری بازسازی‌شده از آن خاطره است که در طراحی‌اش زیاده‌روی شده است. اگر نوستالژی فصل اول حکم لذتِ آرام آرام لیس زدنِ بستنی را داشت، نوستالژی فصل سوم همچون فرو کردنِ دندان‌هایش در عمق بستنی یخ و سرمای دردناکی که تا مغزش تیر می‌کشد است. نوستالژی با مرگ تعریف می‌شود. مرگِ معصومیت؛ مرگِ یک دوران؛ مرگِ یک تابستان؛ خراب شدن دوچرخه؛ نابودی دوستی‌ها؛ اتفاقات غیرمنتظره. خاصیتِ نوستالژی‌کننده‌ی یک اتفاق، خاصیتِ پوسیدگی‌اش است. یک اتفاقِ لذت‌بخش برای مدتی وجود دارد و بعد به هر دلیلی دیگر شبیه‌اش اتفاق نخواهد افتاد و انسان را با حسرتِ زندگی کردنِ دوباره‌ی آن تنها می‌گذارد. اگر قرار باشد آن اتفاقِ لذت‌بخش برای همیشه ادامه‌دار باشد نه‌تنها دیگر نوستالژیک نخواهد بود، بلکه شاید آن‌قدر به تکرار بیافتد که ماهیتِ ویژه‌ و تکرارنشدنی‌اش را از دست بدهد. شاید در ظاهر بی‌رحمانه و سنگدلانه و متناقض به نظر برسد، ولی درواقع چیزی که نوستالژی‌ می‌سازد، چیزی که یک خاطره را در پوششی از حسرت و دلتنگی، ماندگار می‌کند، مرگش است. وقتی‌که زمان با بی‌رحمی، دست و پای آن خاطره را می‌بندند، کف پایش را روی گردنش می‌گذارد و صورتش را به زمین فشار می‌دهد و بعد چاقوی بُرنده‌اش را در می‌آورد و آن را سلاخی می‌کند. به محض اینکه خونِ گرمِ خاطره روی آسفالت جریان پیدا می‌کند، نوستالژی شکل می‌گیرد. آن لکه‌ی سرخِ خشک‌شده برای همیشه روی زمین باقی می‌ماند و همراه‌با آن، احساسِ ناشی از خاطره‌ای که اتفاق افتاد و بعد سر بُریده شد. به خاطر همین است که در اکثرِ داستان‌های دورانِ بلوغِ نوستالژیک، یا داستان به دورانِ محدوده‌ی از کودکی می‌پردازد و تمام می‌شود، یا همه‌چیز با مرگِ معصومیتِ بچه‌ها و آغاز بزرگسالی‌شان تمام می‌شود یا داستانِ کودکی و بزرگسالی‌شان به‌طور همزمان با هم روایت می‌شود که این آخری با استفاده از قرار دادنِ افکار یک کودک درکنارِ افکار همان کودک در سی سالگی که حالا در حال دست و پا زدن در عمقِ بزرگسالی است، جنبه‌ی نوستالژیکش را افزایش هم می‌دهد. این دقیقا همان کاری است که استیون کینگ چه در داستان کوتاه «جسد» و چه در رمان «آن» انجام می‌دهد؛ رفت‌و‌آمد بین کودکی و بزرگسالی کاراکترهایش. نوستالژی یعنی داستانِ نقطه‌ی مشخصی در گذشته. اما به محض اینکه این نقطه‌ی مشخص بخواهد به نقطه‌های مشخصی در گذشته تبدیل شود، خاصیتش را از دست می‌دهد. این دقیقا همان اتفاقی است که با دنباله‌سازی برای «چیزهای عجیب‌تر» افتاده است: یک پارادوکس. از یک طرف برای اینکه نوستالژی اتفاق بیافتد باید به محض رسیدن به پایانِ نقطه‌ی مشخصی در گذشته، گلویش را پاره کنیم و تمام، اما از طرف دیگر در حالی «چیزهای عجیب‌تر ۳» روی نقطه‌ی مشخصی از گذشته تمرکز کرده که گروه بازیگران کودکش در حال بزرگ شدن و در حال حرکت کردن به جلو در زمان هستند.

چیزی که فیلم‌هایی مثل «پسرانگی»، «پادشاهان تابستان» و «مراقب فاصله‌بودن» را نوستالژیک می‌کند به خاطر این است که در تمام لحظاتشان تیغِ تیزِ نیروی زمان روی شاهرگِ تپنده‌ی کاراکترهایشان احساس می‌شود. پس، دنباله‌سازی برای «چیزهای عجیب‌تر» به‌طور ذاتی در تضاد با ماهیتِ این سریال قرار می‌گیرد. در نتیجه نوستالژی در فصل سوم به‌جای اینکه در تار و پودِ قصه بافته شده باشد، در قالبِ ارجاعاتش فراوانش به فیلم‌ها و لوکیشن‌ها و لباس‌ها و ترانه‌های دهه‌ی هشتادی در صورتِ تماشاگر کوبیده می‌شود. «چیزهای عجیب‌تر» با هر فصلش درجا می‌زند. اتفاقاتِ متحول‌کننده‌ی فصل قبل، دنیای کاراکترها را وارد مرحله‌ی تازه‌ای نمی‌کند. سریال‌ها فصل به فصل پوست می‌اندازند و منقلب می‌شوند و به مقدارِ چالش‌ها و بحران‌ها و هرج و مرجشان می‌افزایند. سریال‌ها در بهترین حالت از صفر شروع می‌کنند و در پایان فصل اولشان به نقطه‌ی ۱۰۰ می‌رسند. اما فصل بعد نباید دوباره از صفر شروع شود. فصل بعد باید ۱۰۰ را ادامه بدهد و آن را به ۲۰۰ برساند و این روندِ رو به رشد باید تا اپیزودِ فینالِ سریال ادامه پیدا کند. اما اتفاقی که در «چیزهای عجیب‌تر» می‌افتد این است که سریال به محض رسیدن به نقطه‌ی ۱۰۰، در آغاز فصل بعد دوباره از صفر شروع می‌کند. تا جایی که بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد حافظه‌ی کاراکترها به کل پاک شده است. اینجا فقط ساختارِ قابل‌پیش‌بینی سریال زیر سؤال نمی‌رود. اینجا در حال صحبت کردن درباره‌ی منطق هستیم. بعد از اتفاقات فصل اول و دوم نباید دنیا کمی نسبت به گذشته تغییر کرده باشد؟ نباید بچه‌ها با ضایعه‌های روانی دست‌وپنجه نرم کنند؟ بالاخره ناسلامتی رمان «آن»، منبعِ اصلی الهام سریال است و در آن‌جا قلبِ تپنده‌ی داستانِ استیون کینگ را درگیری کاراکترها با ضایعه‌های روانی‌ ناشی از برخوردشان با یک هیولای ماوراطبیعه‌ی لاوکرفتی تشکیل می‌دهد. درحالی‌که «چیزهای عجیب‌تر ۳» در حالی آغاز می‌شود و ادامه پیدا می‌کند که نه‌تنها انگار اتفاقات ترسناک گذشته که شامل سروکله زدن با دموداگ‌ها و جلسه‌ی جن‌گیری دوستشان می‌شد هیچ تاثیری روی آن‌ها نگذاشته است، بلکه این فصل به‌عنوان فصلی که باید حکم سقوط تمام‌عیار داستان به درونِ تاریکی را داشته باشد، در عوض شاد و شنگول‌ترین فصل سریال از آب در می‌آید. آیا نباید دکتر اوونز و ارتش، در هاوکینز اردوگاه بزنند و به خوبی از جایی که به معنای واقعی کلمه دروازه‌ای به دنیای مرگبارِ دیگری باز شده بود محافظت کنند؟ نباید کشفِ یک دنیای آلترناتیو دیگر که در آن وحشت‌های لاوکرفتی که معنای زندگی انسان‌ها را متحول می‌کند تاثیر بیشتری روی زندگی مردم گذاشته باشد؟ نباید بعد از تمام کسانی که توسط دموگورن در فصل اول و دموداگ‌ها در فصل دوم کشته شدند، شهر هاوکینز حال و هوای متفاوتی داشته باشد؟ نباید جویس باتوجه‌به تجربه‌های گذشته‌اش، بیش از اینها نگران بچه‌هایش باشد و آمار آن‌ها را داشته باشد؟ و خیلی سوالاتِ مشابه‌ی دیگر که باید در راستای ادامه‌ی داستانِ قبلی پرسیده شوند، ولی «چیزهای عجیب‌تر» که تمایلی به رشد کردن و روایتِ داستانی منطقی ندارد، آن‌ها را نادیده می‌گیرد.

اخیرا در حالِ تماشای فصل دوم «اُ.ی» (The O.A) از همین نت‌فلیکس بودم و از تماشای اینکه فصل دوم دچار چه تحولاتی و چه بلوغی در مقایسه با فصل اول شده شگفت‌زده شدم. «چیزهای عجیب‌تر» اما به‌طرز «مارول‌»‌گونه‌ای روی حفظِ شرایطِ دنیایش به همان شکلی که بود پافشاری می‌کند. اگرچه فصل سوم درحالی‌که اِلون قدرت‌هایش را از دست داده و خانواده‌ی ویل همراه‌با اِلون، هاوکینز را ترک می‌کنند به‌گونه‌ای به نظر می‌رسد که انگار تحولِ بزرگی در راه است، اما نه‌تنها فصل دوباره درحالی‌که همه یکدیگر را در آغوش می‌کشند به‌گونه‌ای به انتها می‌رسد که انگار نه انگار که کاراکترها تا چند دقیقه‌ی قبل تا یک قدمی مرگ رفته بودند، بلکه جدایی اِلون از دار و دسته‌ی مایک هم الزاما به این معنا نیست که قرار است تحولِ بزرگی را در فصل چهارم شاهد باشیم؛ چرا که همان‌طور که مایک به اِلون قول می‌دهد که در عید کریسمس یکدیگر را خواهند دید، احتمال اینکه فصل سوم با ری‌ست کردنِ موقعیتِ کاراکترها آغاز شود وجود دارد. اگرچه «چیزهای عجیب‌تر ۳» از  لحاظ موقعیت حکمِ فصلِ هفتم «بازی تاج و تخت» را دارد، اما کاری که با پایان‌بندی‌اش انجام می‌دهد خیلی شبیه به پایان‌بندی فصل هشتم «بازی تاج و تخت» است. از یک طرف در اپیزود یکی مانده به آخر دنریس تارگرین به سیم آخر می‌زند و بزرگ‌ترین فاجعه‌ی تاریخِ وستروس با صدها هزارِ قربانی رقم می‌زند و در اپیزود بعدی‌اش هم به‌طرز تراژیکی توسط جان اسنو کشته می‌شود و از طرف دیگر نیمه‌ی دوم اپیزود آخر پُر از جوک‌های سیت‌کامی و حالتِ سبکی است که انگار همه‌چیز به خیر و خوشی تمام شده است. این لحنِ متناقض نه‌تنها باعث می‌شود تا اتفاقات تراژیک و سنگین گذشته، اهمیتشان را از دست بدهند، بلکه از این به بعد به زور می‌توان احساس تهدید در سریالی که عواقبش این‌قدر راحت نادیده گرفته می‌شود را جدی گرفت. مشکلِ «چیزهای عجیب‌تر» این است که طنابِ اتصالِ کاراکترهایش با کشمکش‌های مربوط‌به دنیای وارونه را در پایان هر فصل قیچی می‌کند و دوباره در آغازِ فصل بعد شروع به بافتن یک طناب نو از ابتدا می‌کند. درحالی‌که گره‌ی طناب باید با هر فصل کورتر و به دور گردنشان سفت‌تر شود، سریال قبل از اینکه کارِ کاراکترها به‌جای باریکی کشیده شود، آن‌ها را از طنابشان خلاص می‌کنند. ایده‌ی آغازِ فصل جدید درحالی‌که کاراکترها دوباره از نو متوجه‌ی بازگشتِ تهدیدی که در گذشته شکستش داده بودند می‌شوند فقط در صورتی جواب می‌دهد که دنباله‌ی داستان سال‌ها بعد اتفاق بیافتد. زمانی‌که کاراکترها آن‌قدر برای مدت‌ها راحت زندگی‌ کرده‌اند که بازگشتِ تهدید، غافلگیرشان می‌کند و آن‌ها را از روی ناباوری به جست‌وجو می‌اندازد. اما بازگشتِ تهدید در «چیزهای عجیب‌تر ۳» فقط یک سال بعد از اتفاقات فصل قبل نباید نیاز به این همه، به بیش از چهار اپیزود زمینه‌چینی به‌شکلی که انگار آن‌ها برای اولین‌بار است که با آن روبه‌رو شده‌اند ندارد.

اگرچه آثارِ نوستالژیک به خاطر پرداختِ یک دورانِ مشخص از زندگی شخصیت‌هایشان نوستالژیک می‌شوند و عملا دنباله‌سازی کلاسیکِ «یک سال بعد» برای آن‌ها منجر به کاهشِ قدرت و بی‌رحمی عنصرِ زمان می‌شود. ولی بااین‌حال فکر می‌کنم راهی برای اینکه دنباله‌سازی برای فصل اولِ «چیزهای عجیب‌تر»، موفقیت‌آمیز باشد وجود داشت و آن هم در صورتی می‌توانست اتفاق بیافتد که سریال روی دورانِ تازه‌ای از زندگی و دوستی‌ کاراکترهایش تمرکز می‌کرد. این‌گونه نه‌تنها سریال می‌توانست تا هرچه بهتر روی به پایانِ رسیدن دورانِ فصل اول تاکید کند، بلکه می‌توانست دورانِ تازه‌ای را برای قرار دادن دربرابر اره‌برقی زمان و تماشای تکه‌تکه شدن آن خلق کند. تازه این‌طوری سریال مجبور نمی‌شد تا درحالی‌که کاراکترهای کودک به وضوح بزرگ‌تر از قبل شده‌اند، کماکانِ جنبه‌ی کودکانه‌ی گذشته‌شان را حفظ کند (برای مثالِ شورت‌های کودکانه‌ی ویل تنِ بچه‌ای که قدبلندتر از مادرش شده است واقعا افتضاح است). مثلا شاید این فصل می‌توانست به دورانِ عشق‌بازی و فراموش کردنِ بازی‌های کودکانه‌‌ی دار و دسته‌ی مایک در زیرزمین یا آرکیدِ محله اختصاص داشته باشد. درست مثل کاری که امثالِ «پسرانگی» و «مراقب فاصله‌بودن» در وقایع‌نگاری بزرگ شدن کاراکترهای کودکشان انجام می‌دهند. بله، احتمالا می‌گویید که «چیزهای عجیب‌تر ۳» با رابطه‌ی عاشقانه‌ی مایک و اِلون یا کلافگی ویل از اینکه دوستانش دیگر حال و حوصله‌ی بازی کردن با هم را ندارند دقیقا به این موضوعات پرداخته بود. بله، دقیقا به خاطر همین است که از فصل سوم این‌قدر ناامید هستم. چون سریال در لحظات جسته و گریخته‌ای نشان می‌دهد که می‌توانست با تمرکز روی چه چیزهایی به فصلِ قوی‌تر و متفاوت‌تری تبدیل شود. اغراق نکرده‌ام اگر بگویم در طولِ فصل سوم، سریال حتی موفق به لرزاندنِ سطحِ احساساتم هم نشد. و من همان کسی بودم که در جریان تماشای فصل اول، از هیجان سرم را به در و دیوار می‌کوبیدم. اما با این وجود، دو لحظه در طول فصل سوم وجود داشت که چهره‌ام را از حالتِ بی‌تفاوتی مطلق تغییر داد. اولی صحنه‌ای است که داستین در مسیرِ بازگشت به خانه همراه‌با مادرش است. او در نزدیکی هاوکینز، بی‌سیم‌اش را روشن کرده و بی‌وقفه دوستانش را صدا می‌کند، اما جوابی دریافت نمی‌کند. سپس از کلافگی به مادرش می‌گوید: «نکنه اونا فراموشم کرده باشن!». دومین صحنه‌ هم جایی است که ویل که از دستِ حواس‌پرتی و عدم اشتیاقِ مایک و لوکاس عاصی شده است، بازی را ترک می‌کند و بیرون می‌زند. مایک دنبالش می‌کند تا او را راضی به برگشتن کند، اما ویل درحالی‌که گریه می‌کند در صورتِ مایک فریاد می‌زند که از وقتی که او و لوکاس، با اِلون و مکس گرم گرفته‌اند، دیگر آن دوستانِ باحالِ گذشته که با هم در زیرزمین جمع می‌شدند و ساعت‌ها «سیاه‌چاله‌ها و اژدهایان» بازی می‌کردند نیستند. از لحاظ داستانی، این دو صحنه تنها صحنه‌هایی بودند که از فصل سوم واقعا در ذهنم حک شدند. هر دو صحنه‌هایی هستند که نشان می‌دهند فصل سوم می‌توانست در پرداخت به دوران جدیدی از زندگی و دوستی کاراکترهای اصلی‌اش وارد چه مسیرهایی شود که درنهایت فقط در حد نگاهی گذرا به آن‌ها عمل می‌کند. آن‌ها به ستون فقراتِ خط داستانی «چیزهای عجیب‌تر ۳» بدل نمی‌شوند. آن‌ها درنهایت تاثیر تعیین‌کننده‌ای روی تحولاتِ این فصل نمی‌گذارند. نه‌تنها داستین بلافاصله متوجه می‌شود که دوستانش فراموشش نکرده‌اند، بلکه کلافگی ویل از سرگرم شدنِ دوستانش با دخترها، نتیجه‌ای در بر ندارد. هر دو بیش از اینکه خط داستانی فصل سوم را به جلو هدایت کنند، دست‌اندازهایی جزیی هستند که به همان سرعت که مطرح می‌شوند، به همان سرعت هم حل‌و‌فصل می‌شوند.

درنهایت همه‌ی بچه‌ها مثل همیشه دور هم جمع می‌شوند و به مبارزه با هیولا می‌روند. دلیلش به خاطر این است که برادران دافر می‌خواهند به‌طرز «مارول‌»‌واری دسته‌ی قهرمانان را دست‌نخورده حفظ کنند. اما شاید می‌شد با ساختارِ قابل‌پیش‌بینی سریال کنار آمد، اگر وضعیتِ شخصیت‌پردازی بهتر بود. اگرچه فرمول‌زدگی روایتِ سریال را بزرگ‌ترین مشکلش معرفی کردم، ولی شاید مشکل از شخصیت‌هاست که فرمول‌زدگی داستان را پیش از پیش آشکار می‌کند. چون بالاخره فصل اول هم چیزی بیش از گردهمایی تمام عناصرِ دار و دسته‌ی آثاری مثل «ای.تی» و رمان «آن» نبود، اما درکِ درستی که نویسندگان از شخصیت‌ها داشتند، انرژی تازه‌ای به کالبدِ آشنای سریال دمیده بود. این موضوع بیش از هرکس دیگری درباره‌ی هاپر صدق می‌کند. یکی از آزاردهنده‌ترین بخش‌های فصل سوم این است که تقریبا اکثر کاراکترها بی‌وقفه عصبانی هستند و هاپر عصبانی‌ترینشان است. در اپیزود یکی مانده به آخرِ «چیزهای عجیب‌تر ۳»، هاپر و جویس همراه‌با ماری و الکسی به سرعت در حال بازگشت به خانه برای نجاتِ بچه‌هایشان هستند. طبق معمولِ اکثر سکانس‌های دونفره‌ی هاپر و جویس، آن‌ها اینجا هم مثل سگ و گربه در حال زدن توی سرِ هم و داد و فریاد کشیدنِ توی صورتِ یکدیگر هستند که ناگهان ماری تحملش را از دست می‌دهد و از صندلی عقب ماشین، دعوای آن‌ها را قطع می‌کند و می‌گوید: «بچه‌ها، بچه‌ها، بچه‌ها! دعوای تموم‌نشدنی شما اولش بامزه بود. ولی دیگه دارین گندش رو در میارن و ما هم راه زیادی در پیش داریم. پس چرا دست از چرت و پرت گفتن بر نمی‌دارین و به احساساتِ جنسی‌تون نسبت به همدیگه اعتراف نمی‌کنین!». در این لحظه دوست داشتم کله‌ی ماری را بین دو دستم بگیرم و یک ماچِ گنده روی سرش بکارم! انگار او متوجه‌ی کلافگی‌ام شده بود و به‌جای من از هاپر و جویس می‌خواست که آن‌ها را جان هرکسی که دوست دارند، دو دقیقه خفه‌خون بگیرند یا مثل دوتا آدمیزاد با هم حرف بزنند. فقط مشکل این است که نویسندگان این تکه دیالوگ را با آگاهی از مشکلِ شخصیت‌پردازی هاپر و جویس در این فصل ننوشته‌اند، بلکه این تکه دیالوگ، وسیله‌ای برای شوخی کردن و جلو بُردن خط داستانی هاپر و جویس است. اما همزمان طوری به نظر می‌رسد که انگار حتی خودِ نویسندگان هم از شخصیتِ اعصاب‌خردکن هاپر در این فصل کلافه شده بودند و به‌طرز ناخودآگاهی این تکه دیالوگ در واکنش به او از دستشان در رفته بوده. هرچه هست، اگرچه این تکه دیالوگ به‌عنوان یک لحظه‌ی خنده‌دار نوشته شده است، اما دست روی مشکلی کاملا واقعی و جدی در طولِ فصل سوم می‌گذارد. چون «چیزهای عجیب‌تر ۳» در قالب هاپر، یکی از محبوب‌ترین کاراکترهای سریال را برمی‌دارد و آن را به یکی از بدترین بخش‌های سریال تبدیل می‌کند.

هاپر یکی از آن قهرمانانِ کلاسیک که درونِ دوست‌داشتنی و نرم و لطیفشان به خاطر گذشته‌ای تراژیک به دورِ پوسته‌ای سفت و سخت پیچیده شده بود؛ یکی از آن قهرمانانی که با وجود تلخی ملایمی که در دور اطرافشان احساس می‌شود، آغوش گرمی دارند و می‌توانیم رویشان حساب باز کنیم. اما «چیزهای عجیب‌تر ۳»، هاپر را به کاریکاتوری دهان‌گشاد و بددهن تبدیل کرده که آمپرش بی‌‌وقفه روی درجه‌ی اضطراری چسبیده است و با صدای بسیار گوش‌خراشی هرکسی که در مقابلش قرار می‌گیرد را مورد هدفِ بد و بیراه‌ها و توهین‌هایش قرار می‌دهد. اولین‌بار در اپیزود اول جایی است که هاپر جلوی تلویزیون ولو شده است و یک بسته چیس و سس کنار دستش گذاشته است و از اینکه اِلون دیگر رسما به دخترش تبدیل شده و همراه‌با دوستش مایک در اتاق وقت می‌گذراند احساس غرور می‌کند. اِلون باید درِ اتاقش را در زمانی‌که با مایک تنهاست حداقل چند سانتی‌متر باز نگه دارد، اما به محض اینکه اِلون متوجه می‌شود که هاپر یواشکی در حال چوب زدن زاغ سیاه آن‌ها در حین رابطه‌ی صمیمانه‌شان است، در را به روی او می‌بندد. این اتفاق بدجوی هاپر را اذیت می‌کند. آن هم نه به آن شکلِ نرمالی که والدین ممکن است از فرزندِ نوجوانِ سرکش و لجبازشان که قوانینشان را برای وقت گذراندن با یک پسر زیر پا می‌گذارد ناراحت می‌شوند. در عوض، فاصله انداختن بین اِلون و مایک به مأموریتِ اصلی هاپر تبدیل می‌شود و کار به جایی می‌کشد که هاپر، با دروغ گفتن به مایک، او را به داخلِ ماشینش می‌کشد، در را روی او قفل می‌کند و با تهدید کردن او به مرگ، مجبورش می‌کند تا رابطه‌اش را با اِلون به هم بزند. وقتی هاپر متوجه می‌شود که نقشه‌اش نتیجه داده است، نه‌تنها به خاطر ترساندنِ پسر نوجوانی که تا حالا به اندازه‌ی کافی توسط دموگورگن‌های زندگی‌اش ترسیده است و به خاطر تلاش برای تنها نگه داشتنِ دخترش (آن هم بعد از فصل قبل که سعی می‌کرد اِلون را در کلبه به دور از دوستانش نگه دارد) عذاب وجدان نمی‌گیرد، بلکه او ترانه‌ی «با جیم در نیافتید» را در ماشینش پخش می‌کند و درحالی‌که کبکش خروس می‌خواند و لبخندش تا بنا گوش باز شده است، می‌راند و می‌خواند و روی فرمان ماشینش ضرب می‌گیرد. بعدا او چنین رفتار خشمگینانه و وحشیانه‌ی اکستریمی را روی جویس، شهردار و الکسی هم اجرا می‌کند. دلیلش برای اذیت کردنِ جویس این است که او سر قرار شامشان حاضر نمی‌شود. اما وقتی بعدا جویس برای او تعریف می‌کند که چرا قرارشان را به خاطر جست‌وجو برای یافتنِ معنای سقوطِ آهن‌رباهای روی یخچالش فراموش کرده بود، نه‌تنها هاپر نگرانی‌اش را درک نمی‌کند، بلکه از هر فرصتی که گیر می‌آورد برای مسخره کردنِ جویس و آهن‌رباهایش و علاقه‌ی احتمالی‌اش به معلمِ علومِ بچه‌هایشان استفاده می‌کند. اگر این اتفاق در فصلِ اول سریال می‌افتاد می‌توانستم با اینکه هاپر، دلیلِ دیوانه‌وارِ جویس برای فراموش کردنِ قرار شامشان را قبول کنم. اما این اتفاق در زمانی می‌افتد که هاپر در فصل اول به معنای واقعی کلمه به درونِ یک دنیای موازی بیگانه‌ی دیگر وارد شد و فینالِ فصل دوم را در حین کشتنِ دموداگ‌ها برای محافظت از اِلون در حال بستنِ پورتالی به یک دنیای دیگر که یک هیولای عنکبوتی غول‌پیکر در آن زندگی می‌کند سپری کرد.

بنابراین انتظار می‌رود که چنین کسی خیلی بیشتر از یک آدم عادی، نگرانی جویس درباره‌ی آهن‌رباهایش و نیازش به هرچه زودتر صحبت کردن با معلم علوم بچه‌هایشان را درک کند. بالاخره اگر ما بعد از تمام ماجراهای چراغ‌های چشمک‌زنِ فصل اول و نقاشی‌های مرموز فصل دوم یک چیز درباره‌ی جویس فهمیده باشیم این است که اگر او روی معنادار بودنِ یک چیزِ عادی تاکید می‌کند باید حرفش را جدی بگیریم. از سوی دیگر او شهردار را با کمترین تحریک به‌طرز دیوانه‌واری زیر مشت و لگد می‌گیرد و تا مرزِ قطع کردنِ انگشتش هم پیش می‌رود. البته که شهردارِ هاوکینز آدمِ آب‌زیرکاهی است، اما سکانسِ کتک‌کاری او در حالی به پایان رسید که احساسِ مثبت‌تری نسبت به او در مقایسه با رئیس پلیسی که او را سیاه و کبود و خون‌آلود کرده بود داشتم. همچنین در جریانِ سکانس‌های مشترکِ او با الکسی، گروگانِ روسی‌شان، درحالی‌که جویس و ماری سعی می‌کنند تا مثل دوتا آدمیزاد با او حرف بزنند و بفهمند او چه چیزی درباره‌ی پایگاه زیرزمینی روس‌ها می‌داند، هاپر که دیگر کنترلش را به‌طرز ترسناکی از دست داده، یقه‌ی کسی که هیچ تهدیدی برایش حساب نمی‌شود را می‌گیرد و او به در و دیوار می‌کوبد. خلاصه اینکه هاپر در این فصل مثل یک بمب ساعتی می‌ماند که به محض اینکه یک نفر می‌خواهد دو کلام حرف حساب بزند، منفجر می‌شود و هرکسی که در دور و اطرافش است را مورد هدفِ ترکش‌‌های شلیک‌شده از دهانش قرار می‌دهد. هاپر در فصل سوم در حالی در ۱۱۰ درصد اوقات، تهاجمی و بی‌آرام و قرار و برافروخته و پرسروصداست که این در تضاد با چیزی که درباره‌ی او قبل از فصل سوم می‌دانیم قرار می‌گیرد و هیچ اتفاقی هم بین فصل دوم و سوم نیافتاده است که چنین تغییرِ ناگهانی‌ای را توجیه کند. تا قبل از فصل سوم چه چیزی درباره‌ی هاپر می‌دانستیم؟ می‌دانستیم که او دخترش را به خاطر سرطان از دست داده و ازدواجش هم به خاطر اندوه ناشی از مرگِ دخترش از هم فرو پاشیده است. می‌دانیم که او پتانسیل بدل شدن به یک رئیس پلیسِ تنبل را دارد؛ جمله‌ی معروفش در برخورد با موقعیت‌های حساس این است که «صبح‌ها مخصوصِ قهوه و تامل کردنه». اما او همزمان رهبر و پشتیبانِ متعهد و سرسختی است. او صبور و دست‌و‌دلباز است. آدم‌های زیادی برای دخترِ ناشناسی در جنگل، غذا نمی‌گذارند یا با حوصله به حرف‌های زنی که اصرار دارد پسر گم‌شده‌اش سعی می‌کند تا ازطریق چراغ‌های تزیینی کریسمس با او صحبت کند گوش نمی‌کنند. البته این موضوع به هاپر خلاصه نمی‌شود. در همان صحنه‌ای که هاپر، مایک را تهدید می‌کند که نباید با اِلون وقت بگذراند، مایک هم به‌شکل بسیار نامحترمانه‌ای با هاپر صحبت می‌کند. جوابِ مایک شاید به‌طور مستقل در چارچوب همین یک سکانس، با چیزی که از تین‌ایجرهای تخسِ سینمایی می‌دانیم یکسان باشد، اما در تضاد با چیزی که از مایک از گذشته می‌دانیم و مایکی که بعد از اتفاقات دو فصل قبل رشد کرده بود، قرار می‌گیرد. یا مکس در حال فریاد زدن سرِ مایک است یا بیلی در حال فریاد زدن سرِ بچه‌ها. حتی جویس هم در زمینه‌ی داد و بیداد کشیدن سرِ اطرافیانش به صفِ هاپر می‌پیوندد که یکی از نمونه‌هایش جایی است که هرچه از دهانش در می‌آید را نثارِ تلفنچی ارتش می‌کند.

تمام اینها به جایی ختم می‌شود که هاپر و جویس در اپیزود آخرِ فصل سوم، بلند بلند شروع به دعوا و مرافه با زبانِ انگلیسی در پایگاه زیرزمینی روس‌ها می‌کنند که اینجا دیگر سریال علاوه‌بر شخصیت‌پردازی، منطقش را هم زیر سؤال می‌برد و در ادامه‌اش نمی‌توانیم خطرِ نفوذِ این دو به چنین مکانِ تهدیدآمیزی را باور کنیم تا به این ترتیب، تنش ضروری پرده‌ی آخر داستان هم از بین برود. در ظاهر به نظر می‌رسد که هدفِ سازندگان از تبدیل کردنِ هاپر و جویس به سگ و گربه‌هایی که در عین اینکه نمی‌توانند از هم جدا شوند، بدونِ چنگ انداختن به سر و صورت هم، قادر به تحمل کردنِ یکدیگر هم نیستند، تلاشِ شکست‌خورده‌ای برای تبدیل کردنِ این دو به یکی از آن زوج‌های بامزه‌ی کلاسیکِ کمدی/رومانتیک است. اما اگرچه کمدی/رومانتیک‌ها درحالی‌که دختر و پسر توانایی تحمل کردن یکدیگر را ندارند شروع می‌شوند، ولی آن‌ها به مرور در دلِ یکدیگر جا باز می‌کنند، نرم می‌شوند و از وسط راه متوجه می‌شوند که نمی‌توانند علاقه‌مندی‌شان به یکدیگر را کتمان کنند. «چیزهای عجیب‌تر ۳» اما هاپر و جویس را اپیزود بعد از اپیزود بعد از اپیزود بعد از اپیزود در حالِ جیغ و  فریاد زدن نگه می‌دارد. اما مشکل این نیست که دلیلِ خشمِ هاپر مشخص نیست. مشکل این است که سازندگان تا چند دقیقه‌ی پایانی فصل سوم، دلیلِ خشمِ او را مخفی نگه می‌دارند. در نامه‌ای که او برای اِلون نوشته شده می‌خوانیم: «اخیرا فکر کنم احساس می‌کنم که تو ازم دور شدی، انگار که داری ازم فاصله می‌گیری یا همچین چیزی. اگه راستش رو بخوای، این چیزیه که منو می‌ترسونه. نمی‌خوام اوضاع تغییر کنه». ظاهرا چیزی که هاپر را خشمگین می‌کند این است که نه‌تنها اِلون دیگر آن دختر کوچولویی که همیشه به او نیاز داشت نیست و حالا اکثر وقتش را با مایک می‌گذراند، بلکه جویس هم تصمیم گرفته تا به شهر دیگری نقل‌مکان کند. بنابراین هاپر درست در زمانی‌که دختر و زنِ از دست رفته‌اش را در قالب اِلون و جویس دوباره به دست می‌آورد، متوجه می‌شود که در حال از دست دادن آنهاست. انگیزه‌ی خیلی خوبی است. فقط مشکل این است که نویسندگان، احساساتِ واقعی هاپر را در طول فصل تا حتی بعد از مرگِ احتمالی‌اش مخفی نگه می‌دارند. شاید هدفشان از این کار این بوده تا در هنگام خوانده شدنِ نامه شگفت‌زده شویم و نتیجه قوی‌تر از آب در بیاید. اما این نامه در صورتی می‌توانست به زیباترین و تکان‌دهنده‌ترین بخشِ فصل سوم تبدیل شود که نویسندگان دلیلِ بی‌قراری‌های غیرطبیعی هاپر را از قبل‌ زمینه‌چینی می‌کردند. کاری که نویسندگان می‌کنند این است که برای مخفی نگه داشتنِ این غافلگیری، تمام تلاششان را می‌کنند تا درباره‌ی احساساتِ هاپر حرف نزدند و وقتی بالاخره این کار را با مونتاژِ نامه‌خوانی انجام می‌دهند دیگر آن‌قدر دیر شده است که احساسی که تاکنون درباره‌ی او داشتیم تغییر نمی‌کند. من در حالی مرگِ احتمالی هاپر را تماشا کردم که دیگر اهمیتی به زنده ماندن یا مُردنش نمی‌دادم و آن نامه نمی‌تواند تغییری در احساسِ بی‌تفاوتی‌ام در هنگام مرگش بدهد. این نوع داستانگویی دقیقا همان چیزی بود که سریال‌هایی مثل فصل دوم «وست‌ورلد» یا «کسل‌راک» را خراب کرد. نویسندگان از پرداخت مستقیم به احساسات و انگیزه‌های کاراکترها سر باز می‌زنند و در این راه همه‌چیز را فدای غافلگیری توخالی نهایی یا فضای مرموزِ پوشالی‌شان می‌کنند.

نامه‌ی هاپر دقیقا مشابه‌ی همان اتفاقی است که در پایانِ اپیزود سوم فصل آخر «بازی تاج و تخت» افتاد. بعد از اینکه شاه شب به دست آریا کشته شد، عده‌ای دلیل آوردند که بستن پرونده‌ی سریال درحالی‌که هنوز چند اپیزود دیگر باقی مانده اشتباه است. اینکه سریال می‌تواند با اپیزود بعد، اوضاع را درست کند. البته که خط داستانی وایت‌واکرها با «شب طولانی» به پایان رسید و دیگر اسمی از آن‌ها برده نشد. ولی حتی اگر برده می‌شد هم سریال نمی‌توانست مشکلاتِ مربوط‌به کشته شدن شاه شب به دست آریا را درست کند. چون این اتفاق حکم نوش دارو بعد از مرگ سهراب را می‌داشت. حالا نمونه‌اش در «چیزهای عجیب‌تر ۳» اتفاق افتاده است. اگرچه در «بازی تاج و تخت» خبری از نوش‌دارویی بعد از سلاخی خط داستانی وایت‌واکرها با اپیزود «شب طولانی» نبود، اما در «چیزهای عجیب‌تر ۳» این نوش دارو در قالب نامه‌ی هاپر می‌رسد، اما خیلی خیلی دیر. درست بعد از اینکه تمام احساساتی که نسبت به او باید می‌داشتیم را احساس کرده بودیم، نامه از راه می‌رسد. نامه‌ای که نه‌تنها اوضاع را بهتر از قبل نمی‌کند، بلکه ثابت می‌کند که اولویتِ نویسندگان به‌جای روایتِ یک داستان اُرگانیک، قربانی کردن کاراکترها جهت غافلگیری بوده است. نویسندگان می‌توانستند هر دو را داشته باشد؛ هم غافلگیری را و هم توضیحِ دلیل عصبانیتِ هاپر را. این اتفاق در صورتی می‌افتاد که نویسندگان، دلیل عصبانیت هاپر را برای ما توضیح می‌دادند، اما آن را از اِلون مخفی نگه می‌داشتند. در آن صورت نه‌تنها در طولِ فصل از رفتارِ هاپر تعجب نمی‌کردیم، بلکه افشای احساساتِ واقعی‌اش می‌توانست به غافلگیری بزرگی برای اِلون تبدیل شود. حتی بحرانِ درونی هاپر در این فصل می‌توانست با کمی دستکاری نتیجه‌ی بهتری در پی داشته باشد؛ شاید تغییراتی در حالتِ چهره‌ی او می‌توانست به‌طرز نامحسوسی به این نکته اشاره کند که او از رفتار تهاجمی‌اش با اِلون، مایک یا جویس احساس پشیمانی می‌کند و اینکه چیزی در حال اذیت کردنش است، اما او توانایی ابزارش را ندارد. اما مشکلاتِ شخصیت‌پردازی فصل سوم به هاپر خلاصه نمی‌شود. یکی از بدترینشان بیلی است. بیلی در فصل دوم در نتیجه‌ی یکی از بهترین بخش‌های آن فصل اتفاق افتاد. در ابتدا استیو حکمِ بیلی فصل اول را داشت؛ یکی از همان پسرانِ خوش‌تیپ اما قلدرِ دخترکُشِ دبیرستانی. اما بعد از اینکه استیو تحولِ شخصیتی غیرمنتظره‌ای را در فصل دوم پشت سر گذاشت، برادران دافر بیلی را به‌عنوانِ جایگزین استیو معرفی کردند که حکم یک‌جور عقب‌گرد را برای سریال داشت. بیلی شاملِ تمام خصوصیاتِ استیو اما بدونِ تحولِ شخصیتی‌اش از یک قلدر عوضی به یکی از قهرمانانِ اصلی را داشت. به این ترتیب، بیلی به بدترین نوعِ آنتاگونیست تبدیل شد؛ از آن آنتاگونیست‌هایی که آدم از متنفر بودن از آن‌ها لذت نمی‌برد. تنها کاری که بیلی انجام می‌دهد به عوضی‌بازی‌هایش و گیر دادن‌های متوالی‌اش به مکس خلاصه شده بود.

در فصل اول، درگیری استیو و جاناتان از علاقه‌اش به نانسی و مثلثِ عاشقانه‌شان سرچشمه می‌گرفت. بیلی اما هیچ کشمکشِ درونی خاصی برای کارهایش ندارد. همچنین از آنجایی که ظاهرا برادران دافر تصور کرده‌اند که قلدرِ جدید مدرسه باید خیلی قلدرتر از قلدر قبلی باشد، پس تمام صحنه‌های بیلی را ضربدر ۱۰ کرده‌اند که به‌جای اینکه او را ترسناک‌تر کند، خنده‌دارتر و کارتونی‌تر کرده است. از صحنه‌ای در فصل دوم که سعی می‌کند مایک، لوکاس و ویل را با ماشین زیر بگیرد تا صحنه‌ای که ناگهان سرِ مکس فریاد می‌زند و نسبت به لوکاس، نژادپرست است. بیلی کلکسیونی از کلیشه‌های کاراکترهای قلدرِ فیلم‌های دهه‌ی هشتادی است. حتی صحنه‌ای که در اواخر فصل دوم با محوریتِ کتک‌ خوردنِ بیلی از پدرش داریم هم حرکتِ پیش‌پاافتاده‌ای برای افزودنِ عمق به اوست. واقعا دلیلِ معرفی شخصیت بیلی را درک نمی‌کنم. سریال به‌شکلِ جذابی کلیشه‌ی قلدرِ داستان‌های فرهنگ عامه‌ی دهه‌ی ۸۰ را با استیو دور زده بود، اما باز با معرفی بیلی، دستی‌دستی این کلیشه را به سریالشان برمی‌گردانند. اما چه کسی فکرش را می‌کرد که بیلی از چیزی که بود می‌توانست بدتر شود؟ این اتفاق زمانی می‌افتد که نویسندگان سعی می‌کنند تا پیش‌زمینه‌ی داستانی بیلی را در اپیزودِ آخرِ فصل سوم افشا کنند. اِلون در جستجویش درونِ ذهنِ بیلی، ضایعه‌های روانی دورانِ کودکی‌اش را بازبینی می‌کند؛ از پدری که سرش فریاد می‌زند تا مادرش که از خودش دربرابر ضرباتِ پدرش از ترس دولا شده است و مادری که پدرش را ترک می‌کند و بیلی را هم همراه‌با او تنها می‌گذارد. مشکلِ این فلش‌بک‌ها برای انسان‌سازی بیلی این است که نه‌تنها خیلی خیلی دیر از راه می‌رسد (بعد از دو فصل وقت گذراندن با بیلی به‌عنوان یک قلدر تک‌بُعدی که در حکم یک نمونه دیگر از همان ماجرای نوش دارو بعد از مرگ سهراب را دارد)، بلکه به شکل اشتباهی اجرا می‌شود. واقعیت این است که نوشتنِ پیش‌زمینه‌ی داستانی برای آنتاگونیست‌ها جهت قابل‌همذات‌پنداری کردن و نور تاباندن روی جنبه‌ی آسیب‌پذیری از آن‌ها اشتباه نیست. اما نویسنده باید حواسش باشد که این پس‌زمینه‌ی داستانی همدلی‌برانگیز منجر به کمرنگ کردنِ هویتِ فلان کاراکتر به‌عنوان یک آنتاگونیست نشود.

فهمیدنِ اینکه طرز فکر و فلسفه‌ و دلیلِ رفتارِ شرورانه‌ی فلان آنتاگونیست از کجا سرچشمه می‌گیرد یک چیز است، اما اینکه سعی کنی با نوشتنِ پیش‌زمینه‌ی داستانی برای آن‌ها، از کارهایی که کرده‌اند تبرئه‌شان کنی چیزی دیگر. یکی از بهترین نمونه‌هایش، کاراکترِ خرسِ صورتی در «داستان اسباب‌بازی ۳» است که اگرچه پس‌زمینه‌ی داستانی بسیار تراژیکی به‌عنوان عروسکی که یک روز توسط صاحبش فراموش می‌شود و وقتی با بدبختی خودش را به صاحبش می‌رساند متوجه می‌شود که صاحبش، او را با نسخه‌ای شبیه به خودش عوض کرده دارد، ولی این تهدیدبرانگیزی‌اش را کمرنگ نمی‌کند و تنفرمان را نسبت به او کاهش نمی‌دهد. او بعد از شنیدنِ پس‌زمینه‌ی داستانی‌اش علاوه‌بر اینکه کماکان به شستشوی مغزی دیگر عروسک‌ها برای کینه داشتن از انسان‌ها ادامه می‌دهد، بلکه رقم‌زننده‌ی یکی از ترسناک‌ترین لحظاتِ تاریخ انیمیشن‌های پیکسار است: جایی که وودی و دوستانش دست در دست هم به پیشواز سوختنِ در کوره‌ی زباله‌سوزی می‌روند. چپاندن یک فلش‌بکِ همدلی‌برانگیز در لحظه‌ی آخر در خط داستانی یک آنتاگونیست و بعد ادعای اینکه شخصیتِ پیچیده‌ای نوشته‌ایم یکی از غیرخلاقانه‌ترین کارهایی است که می‌توان انجام داد. اگر در طولِ فصل دوم و سوم، پیچیدگی و ظرافتِ خاصی در رفتارِ بیلی دیده‌ بودیم و بعد تمام آن نمونه‌های جسته و گریخته از روحِ زخمی‌اش به فلش‌بک‌ به دوران کودکی‌اش منجر می‌شد یک چیزی. ولی ما تا قبل از اپیزودِ فینال فصل سوم تنها چیزی که از بیلی دیده‌ایم آزار دادن مکس، نژادپرستی‌اش نسبت به لوکاس، قلدربازی‌اش برای استیو و تلاشش برای معاشقه با زنی بزرگ‌تر از خودش که خانواده دارد بوده است. نجات پیدا کردنِ بیلی ازطریقِ به یاد آوردن خاطرات مادرش همان‌قدر حرکتِ زورکی و زمختی برای به رستگاری رساندن آن در لحظه‌ی آخر است که اطلاع پیدا کردنِ بتمن از اسم مادر سوپرمن قبل از کشتنِ او احمقانه بود. کافی است نحوه‌ی اجرای تحولِ شخصیتی استیو که مربوط‌به خود همین سریال می‌شود را با بیلی مقایسه کنید تا متوجه‌ی تفاوتِ واقعی انجام درست و غلط این کار شوید.

یکی دیگر از شخصیت‌هایی که در فصل سوم خودش نیست و به‌طرز «هاپر»‌واری به آزاردهندگی پهلو می‌زند، مکس است. اگر از این نکته فاکتور بگیریم که جدایی موقت و بی‌خاصیتِ اِلون و مایک به‌دلیل رفتارِ ضدشخصیتی هاپر نباید اتفاق می‌افتد، به خرده‌پیرنگِ تلاشِ مکس برای آموزش دختر بودن و مستقل‌بودن به اِلون می‌رسیم. یکی از تم‌های داستانی فصل سوم این است که زنان چقدر قوی هستند. البته همین‌طور است. اما بعضی‌وقت‌ها این تم به‌طرز هنرمندانه‌ای پرداخت می‌شود (نمونه‌اش همین «مد مکس: جاده‌ی خشم» خودمان) و بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد که نویسندگان دو سیخِ داغ که سر آن‌ها حک شده «زنان قوی هستند» را برداشته‌اند و به زور می‌خواهند آن را در چشمانِ بینندگانشان فرو کنند. خودِ سریال در حالی در فصل قبلی‌اش ازطریق امثال اِلون، جویس و نانسی کاراکترهای زن قوی نوشته بود که به دلایلی تصمیم گرفت تا در فصل سوم، تمرکزِ دو-سه‌تا از خرده‌پیرنگ‌هایش را به تاکید روی قدرتِ زنان به غیرارگانیک‌ترین شکل ممکن اختصاص بدهد. حرکتی که کاملا به‌طرز خودآگاهانه‌ای صورت گرفته و ناشی از جنجال‌های دور و اطرافِ برادران دافر از فصل گذشته است. شاید خبر داشته باشید که یکی از جنجال‌های فصل دوم این بود که یکی از عواملِ پشت‌صحنه‌ی زنِ سریال، برادران دافر را به توهین کلامی و فریاد زدن سر زنان متهم کرده بود. جنجال بعدی این بود که صحنه‌ی بوسه‌ی بازیگرِ مکس در سکانسِ جشنِ پایانِ فصل دوم در سناریو نوشته نشده بود و برادران دافر سر صحنه او را بدونِ آمادگی قبلی مجبور به انجامش کرده بودند. خب، حالا به فصل سوم می‌رسیم و تعجبی ندارد که خرده‌پیرنگ‌های فصل سوم به‌طرز خودآگاهانه‌ای در واکنشِ به حاشیه‌های فصل دوم نوشته شده است. نه‌تنها خط داستانی نانسی به تلاشِ او برای اثباتِ استعداد خبرنگاری‌اش که با تمسخرِ همکاران مردش مواجه می‌شود اختصاص دارد، بلکه مکس به پیامبرِ افراطی فمینیسم تبدیل شده است. نتیجه‌اش این است که ما مکس را در طولِ فصل سوم بی‌وقفه در حال غر زدن و ناله کردن درباره‌ی عدم نیازشان به پسران می‌بینیم. اگرچه رابطه‌ی اِلون و مایک به خاطر حرکتِ ضدشخصیتی هاپر خراب شد، اما پیشنهادهای بدِ مکس بود که آن را بدتر کرد. مکس در تلاش برای نشان دادنِ استقلال اِلون به او بیش از اینکه دوستی مهربان به نظر برسد، انتقام‌جوی خشمگینی به نظر می‌رسد که به‌دلیلِ کینه‌ی عمیقی که نسبت به پسرها دارد، به اِلون کمک می‌کند و از این کار لذت می‌برد. کار به جایی می‌کشد که در جایی از فصل سوم، مایک از احتمال آسیب دیدن اِلون به خاطر استفاده از قدرت‌هایش ابراز نگرانی می‌کند، اما بلافاصله مکس وسط حرفش می‌پرد و به او می‌گوید که بدنِ اِلون متعلق به خودش است و تصمیم نحوه‌ی استفاده از آن هم به خودش مربوط می‌شود. اما هر بار که اِلون از قدرتش استفاده می‌کند، می‌بینیم که او تحت فشار قرار می‌گیرد. مشکل این است که در این درگیری، سریال حق را به مکس می‌دهد و با وجود درست در آمدنِ نگرانی مایک هیچ‌وقت پشیمانی مکس را به تصویر نمی‌کشد.

نسخه‌ی مشابه‌ی نوشتنِ رابطه‌ای که در آن نویسندگان به زور و ضرب می‌خواهند با حذف کردنِ یک طرفِ درگیری، کلِ حق را به شخصیتِ زن بدهند، در خط داستانی نانسی و جاناتان یافت می‌شود. نانسی می‌خواهد گزارشی درباره‌ی اتفاقات مرموزِ شهر که شاملِ موش‌های وحشی و پیرزنی که کارش با خوردنِ کود شیمیایی به بیمارستان کشیده می‌شود بنویسد، ولی رئیس روزنامه به‌دلیل اینکه او خبرنگار نیست و زن است، با آن مخالفت می‌کند. بااین‌حال، نانسی روی دنبال کردنِ این خبر بدون اطلاع روزنامه ادامه می‌دهد و جاناتان را هم با خودش همراه می‌کند. درنهایت همان‌طور که جاناتان هشدار داده بود، پافشاری نانسی به اخراجشان از روزنامه منتهی می‌شود. مشکلِ اول این خط داستانی این است که هیچ تعلیق و تنشی ندارد. ما می‌دانیم که هشدارهای نانسی درباره‌ی اتفاقات بدِ شهر واقعی هستند و مطمئن هستیم که درنهایت حق با او خواهد بود. اگر این داستان در فصل اول که هنوز چیزی درباره‌ی ماهیتِ وارونه نمی‌دانستیم اتفاق می‌افتاد، درباره‌ی صحتشان شک و تردید وجود می‌داشت، ولی بعد از دو فصلی که در این دنیا سپری کردیم می‌دانیم که نانسی حق دارد که نگران باشد و می‌دانیم که او درنهایت پیروزِ جر و بحث‌هایش با جاناتان و ادیتورهای روزنامه خواهد بود. بنابراین سؤال این نیست که آیا حق با نانسی خواهد بود یا نه، بلکه این است که چقدر دیگر باید صبر کنیم تا دیگران متوجه‌ی حقیقتِ حرف‌های نانسی شوند. اما مشکلِ بزرگ‌تر در سکانسِ آن‌ها در ماشین بلافاصله بعد از اخراجشان اتفاق می‌افتد؛ در جریان این سکانس، جاناتان از دستِ نانسی به خاطر پافشاری روی کارش که به اخراجشان منتهی شده ناراحت است. نانسی جواب می‌دهد که او نمی‌داند که کار کردن به‌عنوان یک زن در این دنیا چقدر سخت است و جاناتان هم جواب می‌دهد که او خانواده‌ی فقیری دارد و بدون این شغل، برای تأمین خرج و مخارجِ خانواده‌اش مشکل خواهد داشت. جاناتان می‌گوید از آنجایی که خانواده‌ی نانسی نسبتا دستشان به دهانشان می‌رسد، او هم هیچ‌وقت نمی‌تواند درک کند که این شغل چقدر برای او مهم بوده است. شاید در ظاهر به نظر برسد که هر دو دلایلِ قانع‌کننده‌ای برای ناراحتی‌شان دارند و همین‌طور هم است، ولی سریال ازمان می‌خواهد تا فقط با نانسی همذات‌پنداری کنیم.

نانسی به خانه برمی‌گردد و طی یک سکانسِ انگیزشی، مادرش درباره‌ی اینکه او باید فارغ از باور داشتن دیگران به اوِ به کارش ادامه بدهد برای او سخنرانی می‌کند. چرا که او زن قدرتمندی است. آن‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشند و همه‌چیز برای نانسی ختم به خیر می‌شود. اما اگر این صحنه برای مهر تایید زدن روی حرف‌های نانسی در ماشین کافی نبود، جاناتان هم بعدا از او معذرت‌خواهی می‌کند و اعتراف می‌کند که درباره‌ی همه‌چیز اشتباه می‌کرد. تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد. جاناتان باید متوجه شود که او هم به‌طور غیرمستقیمی در جدی نگرفتنِ نانسی در محیط کار نقش داشته و باید حرفِ او را درباره‌ی واقعیت داشتن جنسیت‌گرایی در محیط کار باور می‌کرد. اما مشکل از جایی پدیدار می‌شود که در مقابل، نانسی چیزی درباره‌ی نگرانی جاناتان یاد نمی‌گیرد. نانسی متوجه نمی‌شود که چرا این شغل این‌قدر برای جاناتان مهم بوده است. نانسی هیچ‌وقت مجبور نمی‌شود تا به این حقیقت اذعان کند که جاناتان با وجود حمایت از تصمیماتش برای دنبال کردن این خبر، درنهایت از کارهای او آسیب دیده است. جاناتان به‌طرز کاملا رک و پوست‌کنده‌ای بارها به نانسی می‌گوید که از اخراج شدن می‌ترسد و وقتی آن‌ها اخراج می‌شوند، جاناتان به عدم جدی گرفتنِ نگرانی نانسی اعتراف می‌کند که هیچ صحنه‌ای برای اعتراف کردنِ نانسی به آسیبی که به جاناتان زده در نظر گرفته نشده است. انگار سریال از این طریق می‌خواهد بگوید فاصله‌ی طبقاتی در مقایسه با جنسیت‌گرایی سازمان‌یافته اصلا مهم نیست. انگار می‌خواهد بگوید تجربه‌ی فقر در مقایسه با زن‌بودن اصلا به چشم نمی‌آید. در اینکه جاناتان در این سناریو گناهکار است شکی نیست. جاناتان به‌طرز واضحی به نانسی می‌گوید که باید بی‌خیال غرغر کردن‌هایش درباره‌ی جنسیت‌گرایی محیط کارش شده و سرش را پایین بیاندازد و کارش را بکند، اما نانسی هم به همان اندازه به خاطر جدی نگرفتنِ فاصله‌ی طبقاتی و مشکلاتِ اقتصادی او اشتباه می‌کرد. من از عذرخواهی کردنِ جاناتان ناراحت نیستم، بلکه از این ناراحت هستم که چرا نانسی به خاطر اشتباهش عذرخواهی نمی‌کند. این باعث می‌شود تا بیننده فکر کند که نگرانی‌های جاناتان برای سیر کردنِ شکم خانواده‌اش به اندازه‌ی نگرانی‌های نانسی درباره‌ی جنسیت‌گرایی جامعه اهمیت ندارند. نتیجه سناریوی دیگری است که در جریان آن، نویسندگان با قرار دادنِ زنان در جایگاه یک قدیس سعی می‌کنند شخصیت‌های زن قوی بنویسند.

یکی از دیگر از شخصیت‌های بد این فصل اِریکا، خواهرِ کوچک‌ِ لوکاس است. اِریکا یکی از شخصیت‌هایی است که نشان می‌دهد این سریال چقدر از ریشه‌های باورپذیرِ فصل اول و آگاهی و احاطه‌اش روی کلیشه‌های داستانگویی فاصله گرفته است. اِریکا حکم لیانا مورمونتِ «چیزهای عجیب‌تر» را دارد. حتما یادتان می‌آید که چقدر اولینِ صحنه‌ی کاراکتر لیانا مورمونت در «بازی تاج و تخت» مورد توجه قرار گرفت. لیانا مورمونت به‌عنوان کاراکتری برای یکی-دوتا صحنه حضورِ تاثیرگذاری داشت، اما «بازی تاج و تخت» که کارش جایی رسیده بود که تحت‌تاثیر بخش‌هایی از سریال که بیش از هر چیز دیگری در توییتر سروصدای بیشتری به پا کرده بودند قرار می‌گرفت، نقشِ لیانا مورمونت را آن‌قدر پُررنگ کرد که نه‌تنها تماشای دختربچه‌ای فسقلی که همچون جنگجوهای کارکشته حرف می‌زند و رفتار می‌کند مرزهای باورپذیری دنیا را جابه‌جا می‌کرد، بلکه همه‌چیز در سکانسِ مرگش با زیر پا گذاشتنِ قوانین از پیش نوشته‌شده‌ی دنیای سریال برای تقدیم کردن زورکی یک مرگِ حماسی به او به پایان رسید. در پایان لیانا مورمونت بیش از اینکه شخصیتی با کشمکشی درونی باشد، یک «میم» متحرک و سخنگو بود که برای پخش شدنِ در سراسر توییتر و اینترنت طراحی شده بود. حالا در راستای تحت‌تاثیر قرار گرفتنِ «چیزهای عجیب‌تر» توسط واکنش‌های طرفداران که بدترین اتفاقی است که می‌تواند برای یک سریالِ پرطرفدار بیافتد، اِریکا هم دچارِ «لیانا مورمونت»‌سازی شده است. اِریکایی که در دو فصل قبل حضور کاملا گذرا اما بامزه‌ای به‌عنوان خواهرِ کوچکِ اعصاب‌خردکنِ لوکاس داشت، حالا در فصل سوم ارتقا درجه گرفته است و به یکی از اعضای اصلی تیمِ استیو/داستین/رابین تبدیل شده است. بعضی شخصیت‌ها کارکردشان به صحنه‌های کُمیکِ بسیار کوتاه و فاصله‌دار خلاصه شده است و به محض اینکه آن‌ها را در مرکز توجه قرار بدهی نه‌تنها ویژگی برترشان در جایگاه قبلی‌شان را از دست می‌دهند، بلکه ویژگی برترشان با قرار گرفتن در زیر ذره‌بین و به دست آوردنِ توجه‌ی بیشتر، به ویژگی آسیب‌زننده‌ی سریال تغییر می‌کند.

اِریکا در فصل سوم به بدترین شکل ممکن بازتاب‌دهنده‌ی کلیشه‌ی «خواهرِ کوچک‌ترِ نفرت‌انگیز» است. مشکل این نیست که اِریکا، نفرت‌انگیز است. مشکل این است که در نفرت‌انگیز بودن، باورپذیر نیست. مشکل این است که این نوع کاراکترهای کودک، از آن نوع کاراکترهایی هستند که وجود خارجی ندارند و محصولِ خیالاتِ نویسندگانِ بزرگسال هستند. بچه‌های هم‌سن اِریکا این‌گونه رفتار نمی‌کنند. حتی باهوش‌ترین، زیرک‌ترین و نفرت‌انگیزترین بچه‌های ۱۰ ساله هم مثل اِریکا حرف نمی‌زنند و رفتار نمی‌کنند. از دیالوگ‌های او درباره‌ی تعریفِ کاپیتالیسم گرفته تا رفتارِ زیرکانه‌اش برای به دست آوردنِ بستنی مجانی برای تمام عمرش، همه به‌گونه‌ای نوشته شده که انگار با مردِ بزرگسالی که سرد و گرم دنیا را چشیده است طرف هستیم و همه با هدفِ گرفتنِ خنده نوشته شده است و کمدی کاراکترِ او فقط از گذاشتنِ دیالوگ‌های بزرگسالانه در دهانِ یک دختر بچه‌ی ۱۰ ساله سرچشمه می‌گیرد. اِریکا یکی از آن کاراکترهایی است که فقط طراحی شده تا با هر جمله‌ای که از دهانش بیرون می‌آید، به داستین و استیو بی‌احترامی و توهین کند. حضور او و دیالوگ‌هایش نه داستان را جلو می‌برد و نه چیزِ بیشتری درباره‌ی شخصیتش افشا می‌کند. اِریکا اما یکی از مشکلاتِ ناشی از یکی از مشکلاتِ بزرگ‌تر فصل سوم است: کمدی نابه‌جا. اینکه اِریکا شخصیتِ بدی باشد یک چیز است، اما اینکه از اِریکا برای نفوذ به درونِ پایگاه روس‌ها برای باز کردنِ در استفاده شود، از یک شخصیت فراتر می‌رود و ضربه‌ی جبران‌ناپذیری به باورپذیری و تنشِ داستان وارد می‌کند. این هم یکی دیگر از الهام‌برداری‌های «چیزهای عجیب‌تر ۳»، از یکی از بدترین خصوصیاتِ فیلم‌های مارول است. زمانی‌که استفاده‌ی نابه‌جا از کمدی، جنبه‌ی دراماتیک و تنش‌زای فیلم را به قتل می‌رساند و همچنین زمانی‌که از شوخی به‌جای محتوای اصلی برای پُر کردن زمان استفاده می‌شود. کلِ خط داستانی نفوذِ دار و دسته‌ی استیو به پایگاه زیرزمینی روس‌ها و موش و گربه‌بازی با آن‌ها حتی با درنظرگرفتنِ استانداردهای فانتزی این سریال هم آن‌قدر احمقانه و غیرواقع‌گرایانه است که تهدید را از سریال حذف می‌کند، چه برسد به وقتی که یک دختربچه‌ی ۱۰ ساله‌ی شاخ و شانه‌کش هم به جمعشان اضافه شود.

اما نباید گناهِ کمدی نابه‌جای فصل سوم را فقط به پای اِریکای بیچاره بنویسیم. چون «چیزهای عجیب‌تر ۳» کلکسیونی از لحظاتِ کمدی نابه‌جا است؛ هر اپیزود ۱۵ درصد محتوای خالصِ واقعی دارد که با ۸۵ درصد کمدی‌های اضافی ترکیب شده است. از کلِ خط داستانی هاپر و جویس که واردِ محدوده‌ی کارتون‌های تام و جری شده است تا دو نمونه از بدترینشان در اپیزودِ آخر؛ اولی همان صحنه‌ی تبلیغاتِ کوکا کولا با محوریتِ لوکاس است. با تبلیغاتِ نامحسوس در پس‌زمینه‌ی داستان مخالف نیستم، اما چیزی که در صحنه‌ی تبلیغات کوکا کولا می‌بینیم، از آن دسته تبلیغاتِ خجالت‌آورِ «ترنسفورمرها»‌گونه‌ای است که داستان از حرکت می‌ایستد و بعد کاراکترها برای ثانیه‌هایی طولانی یک محصول را تبلیغ می‌کنند. وقتی سریال در لحظاتِ پرهرج و مرج و پرتنش منتهی به نبرد نهایی قهرمانانش از حرکت نگه می‌دارد تا کاراکترهایش را مجبور به تبلیغات کوکا کولا کند یعنی سریال رسما عنان از کف داده است و با آغوش باز به جمع سرگرمی‌های عامه‌پسندی که دربرابر تمام خطراتی که سرگرمی‌های عامه‌پسند را تهدید می‌کنند تسلیم شده می‌پیوندد. اما صحنه‌ی بعدی که باعث شد پرونده‌ی فضاحتِ «چیزهای عجیب‌تر ۳» در باشکوه‌ترین و قابل‌پیش‌بینی‌ترین حالتِ ممکن برایم بسته شود، جایی است که هاپر و جویس برای بستنِ پورتالِ پایگاه روس‌ها به دنیای وارونه به یک پسوورد نیاز دارند. تنها کسی که این پسوورد را می‌تواند بداند سوزی، دوستِ داستین است که فقط با استفاده از بی‌سیم تقویت‌شده می‌توان با او ارتباط برقرار کرد. وقتی داستین با او تماس می‌گیرد، سوزی که از دستِ داستین به خاطر تماس نگرفتن با او عصبانی است فقط در صورتی راضی به گفتنِ پسوورد می‌شود که داستین همراه‌با او ترانه‌ی «داستان بی‌پایان» را بخواند. بنابراین ما ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم درست در وسط حساس‌ترینِ سکانسِ کل فصل، درست در لحظه‌ای که سرنوشت کل شهر یا شاید دنیا به بستنِ آن پورتال وابسته است، باید چهار دقیقه آوازخوانی معذب‌کننده‌ی داستین و سوزی را از پشتِ بی‌سیم تماشا کنیم. این صحنه مثل پُتکی می‌ماند که روی سرِ اپیزودِ آخر فرود می‌آید و همان اندک تعلیق و تنشی که ممکن بود داشته باشد هم در قالب خونش از سرش خارج می‌شود و یک صحنه‌ی مُرده و سرد را از خود به جا می‌گذارد. بماند کیفیتِ نویسندگی درخواستِ سوزی برای آوازخوانی داستین برای گفتن پسوورد در حد نویسندگی بدترین مراحلِ فرعی بازی‌های جهان آزادِ دو نسل قبل است.

برای لحظاتی به نظر می‌رسد سوزی یک کاراکترِ غیرقابل‌بازی در یک بازی جهان آزاد است که داستین از او چیزی می‌خواهد و او هم فقط در صورتی آن را انجام می‌دهد که داستین به ازای آن، کاری برای او انجام بدهد. واقعا باورم نمی‌شود کارمان از رویارویی بچه‌ها در کلاس درس با دموگورگن در فصل اول به چنین صحنه‌ای در فینالِ فصل سوم رسیده است. در جریانِ این صحنه یادِ سکانسِ اکشن فرودگاه در «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» افتادم که با وجود ناراحتی و عصبانیت ابرقهرمانانِ محافظ دنیا از یکدیگر تا جایی که به جان هم می‌افتند و فرودگاه را به گند می‌کشند، باز با نبردشان به‌جای اتفاقی ترسناک، همچون یک شوخی بامزه و خوش‌گذرانی رفتار می‌شود. «چیزهای عجیب‌تر ۳» در اکثر لحظاتش دنباله‌روی این عادتِ بد مارول است. همیشه چیزی وجود دارد تا قبل از رسیدنِ آتشِ فیتیله به چاشنی، آن را با کفِ کفشش خاموش کند یا از قلابی بودنِ دینامیت پرده بردارد. راستی، حالا که حرف از پایان‌بندی شد، یکی دیگر از اشتباهات نویسندگان درباره‌ی این پایان‌بندی را فراموش نکنیم: لطفا اگر قصد کشتن شخصیتی را دارید، آن را بدون معطلی بکشید و پای کاری که کرده‌اید بیاستید. مشکلِ مرگِ هاپر در پایانِ فصل سوم فقط این نیست که او زمانی می‌میرد که بعد از تماشای یک فصل رفتار عجیب و غریب و اعصاب‌خردکنش دیگر اهمیتی به مرگش نمی‌دادم. مشکل اصلی این است که سریال دل و جراتِ کشتنِ قاطعانه‌اش را ندارد. البته که فصلِ بعد می‌تواند با تایید مرگِ هاپر آغاز شود، اما احتمالش تقریبا صغر است. از اینکه ما هیچ‌وقت جنازه‌ی جزغاله‌شده‌ی هاپر را درکنار دیگر قربانیان انفجارِ دستگاه بازکننده‌ی پورتال نمی‌بینیم تا عادتِ «چیزهای عجیب‌تر» به نوشتنِ صحنه‌های مرگ قلابی که قبلا با اِلون و دکتر برنر در پایانِ فصل اول انجام داده بود. از غیرفعال شدنِ قدرت‌های اِلون صرفا برای اینکه او قادر به جست‌وجو برای یافتنِ هاپر نباشد تا سکانسِ پس از تیتراژ که منظورِ نگهبانان روسی به زندانی آمریکایی‌شان می‌تواند هاپر باشد.

«چیزهای عجیب‌تر ۳» با مرگِ قلابی هاپر همان کاری را انجام می‌دهد که «مردگان متحرک» با ماجرای گلن و سطل زباله و سکانس اعدام نیگان در پایان فصل ششم و سکانسِ مرگِ ریک گرایمز در فصل نهم و غیره بارها و بارها انجام داده بود. مرگ در داستانگویی باید غیرقابل‌مذاکره باشد. مرگ باید قاطعانه باشد. وقتی یک سریال جدی‌ترین جنبه‌اش یعنی مرگ را به اندازه‌ی کافی جدی نمی‌گیرد، دیگر بیننده به مرور نمی‌تواند دیگر بخش‌های سریال را جدی بگیرد. هیچ حد وسطی نباید وجود داشته باشد. یا یک کاراکتر را می‌کشی یا طوری وانمود نمی‌کنی که او مُرده است. فقط در صورتی می‌توان مرگ را نادیده گرفت یا کاراکتری را از مرگ بازگرداند که سرنوشتی به همان اندازه ترسناک یا ترسناک‌تر در زندگی انتظارش را بکشد. حتی «بازی تاج و تخت» هم با زیر پا گذاشتنِ یکی از مهم‌ترین قوانینِ مقدسِ جرج آر. آر. مارتین، اشتباه مهلکی را با احیای جان اسنو مرتکب شد. جان اسنو در حالی باید بعد از بازگشت از مرگ عمیقا تغییر می‌کرد (در حد از دست دادن علاقه‌اش به نجات دنیا) که بازگشت او از مرگ در سریال هیچ تاثیرِ قابل‌توجه‌ای روی قوس شخصیتی‌اش نمی‌گذارد. تا جایی که انگار نه انگار که اصلا او مُرده بود. استفاده از مرگ‌های قلابی روشِ سخیف و شرم‌آوری از سوی نویسنده‌ها برای تولید شوک‌های توخالی است. کلیف‌هنگری که «چیزهای عجیب‌تر ۳» با مُردن یا نمردن هاپر ایجاد می‌کند همان‌قدر بد است که کلیف‌هنگر «نیگان چه کسی را خواهد کشت؟» در پایانِ فصل ششم «مردگان متحرک» بد بود. نویسندگان تا دلشان بخواهد می‌توانند طوری جلوه بدهند که نزدیکانِ هاپر فکر می‌کنند که او مُرده است، اما باید با بینندگانِ سریال روراست باشند. در حالت عادی، مونتاژِ نامه‌خوانی اِلون در پایانِ فصل سوم می‌توانست لحظه‌ی احساسی تکان‌دهنده‌ای از آب در بیاید، اما از آنجایی که مرگِ هاپر قلابی است، پس این صحنه هم بیش از اینکه صادقانه باشد، همچون وسیله‌ای برای سوءاستفاده از احساساتِ تماشاگران است. بماند که عدم قاطعیتِ مرگ و بهره بردنِ شخصیت‌های اصلی از محافظت شخصی نویسنده‌ها حتی بعد از مرگشان، باعث می‌شود تا از این بعد کمتر و کمتر از قرار گرفتن آن‌ها در خطر بترسیم.

اینکه سریال دیگر آنتاگونیستِ دندانگیری هم ندارد هرچه بیشتر جلوی اهمیت دادن به اتفاقاتی که برای این کاراکترها می‌افتد را سخت‌ کرده است. «چیزهای عجیب‌تر» در فصل دوم و سوم موفق نشد تا جای خالی دموگورگن و دکتر برنر از فصل اول را پُر کند. در فصل دوم دکتر اوونز را به‌عنوان جایگزینِ برنر داشتیم که اگرچه مثلا قرار بود به کاراکترِ مرموزی تبدیل شود که تا لحظه‌ی آخر سر انگیزه‌های واقعی‌اش شک و تردید داشته باشیم، ولی در عمل از همان ابتدای فصل مشخص است که او شخصِ شروری مخفی‌شده پشتِ ظاهر بی‌آزارش نیست و تهدیدی برای قهرمانان حساب نمی‌شود. مایندفلیر هم چنان آنتاگونیست بزرگ و غیرقابل‌دستیابی و شکست‌ناپذیری بود که در نتیجه‌اش فاقدِ درگیری فیزیکی مستقیمی که بچه‌ها در فصل اول با دموگورگن داشتند بود. حالا فصل سوم به‌جای گسترش دادنِ اسطوره‌شناسی دنیای وارونه، نه‌تنها مایندفلیر را کماکان در حد هیولای غول‌آسایی که از سرما خوشش می‌آید نگه داشته است، بلکه از قدرتِ او برای به دست گرفتنِ کنترلِ مردم شهر برای ساختِ اتمسفری تهدیدبرانگیز و غیرقابل‌اعتماد استفاده نمی‌کند. فکرش را کنید چه می‌شد اگر خط داستانی این فصل پیرامونِ تلاش قهرمانان برای اطلاع از اینکه چه کسانی تحت‌کنترل مایندفلیر هستند و چه کسانی نیستند می‌چرخید. نتیجه می‌توانست به اتمسفرِ ناشناخته و مورمورکننده‌ای در مایه‌های فیلم «او تعقیب می‌کند» تبدیل شود که قهرمانان را مجبور می‌کرد تا بی‌وقفه حواسشان به دور و اطرافشان باشد یا در مکالمه با مردم شهر به‌دنبالِ نشانه‌هایی که هویتِ واقعی‌شان را افشا می‌کند بگردنند. از آن بهتر این بود که همان‌طور که خود سریال هم با رفتنِ بچه‌ها به تماشای «روزِ مردگان» در آغاز فصل زمینه‌چینی می‌کند، فصل سوم به یک داستانِ زامبی‌محورِ تمام‌عیار تبدیل می‌شد. شخصا تا قبل از تماشای متلاشی شدنِ انسان‌های تحت‌کنترل مایندفلیر انتظار داشتم که داستان به این سمت حرکت کند. اگر مایندفلیر به‌جای استفاده از قربانیانش برای ساختنِ نسخه‌ی کوچک‌تری از خودش، از آن‌ها به‌عنوانِ زامبی‌ برای به هرج‌و‌مرج کشیدن شهر و باز کردنِ پورتال استفاده می‌کرد، نه‌تنها این فصل می‌توانستِ آنتاگونیستِ کاملا متفاوتی در مقایسه با دو فصل قبل داشته باشد، بلکه سریال می‌توانست برای تنوع هم که شده از الهام‌برداری‌هایش از «بیگانه» و «موجود» بیرون بکشد و سراغ الهام‌برداری از مجموعه‌ فیلم‌های زامبی‌محورِ جرج رومرو برود. این‌طوری کثیف‌کاری و فاجعه‌ی تابلوتری رخ می‌داد و میدانِ بازی را برای فصل بعد بیشتر تغییر می‌داد. از طرف دیگر روس‌ها خیلی «یهویی» به‌عنوان آنتاگونیست‌های انسانی این فصل معرفی می‌شوند. آنتاگونیست‌هایی که شخصیت‌پردازی‌ مایندفلیر عمیق‌تر از آنهاست. در طول فصل منتظر بودم که روس‌ها با ظرافتِ بیشتری مورد پرداخت قرار بگیرند و به چیزی فراتر از کمونیست‌های عوضی فیلم‌های دهه‌ی هشتادی صعود کنند. ولی این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتد. آن‌ها همان کمونیست‌های تک‌بعدی که در گرفتن چهارتا بچه بی‌عرضه و دست‌و‌پاچلفتی هستند و در هنگام شکنجه‌ی استیو و رابین، خنده‌های شرورانه‌ی کارتونی سر می‌دهند هستند و بس. یکی از ویژگی‌های آثارِ جدیدِ الهام گرفته از سرگرمی‌های دهه‌ی هشتاد این است که باید کمبودهای آن‌ها را جبران کنند و وبا به‌روزرسانی کردن عناصری که قرض گرفته‌اند، ساختِ دیواری که گذشتگان شروع کرده بودند را ادامه بدهند. از فیلم «مهمان» (The Guest)، ساخته‌ی آدام وینگارد که قاتلِ ناشناسِ و مقوایی فیلم‌های اسلشر دهه‌ی هشتادی را برمی‌دارد و آن را به سرباز تازه از جنگ برگشته‌ای تبدیل می‌کند تا «او تعقیب می‌کند» که کلیشه‌ی معاشقه‌ی بی‌وقفه‌ی نوجوانان فیلم‌های ترسناک دهه‌ی هشتادی که به جنبه‌ی خنده‌دار آن‌ها تبدیل شده را برمی‌دارد و آن را به استعاره‌ای از ترس‌های واقعی تبدیل می‌کند.

«چیزهای عجیب‌تر ۳» اما تا انتها پای تصویرِ عقب‌افتاده و غیرانسانی و کارتونی که از روس‌ها نشان می‌دهد می‌ایستد. در حالی آن نگهبانِ «ترمیناتور»گونه‌ی روسی فقط وسیله‌ای برای انداختنِ یک نفر دنبالِ هاپر برای کتک‌کاری کردن است، الکسی هم کاریکاتوری برای خندیدن و تأمینِ کمدی بیش از اندازه‌ی این فصل است؛ مخصوصا ترمیناتور روسی که حکم یورون گریجوی «چیزهای عجیب‌تر» را دارد. او هم درست مثل یورون گریجوی از آن آنتاگونیست‌هایی است که صرفا جهت دردسر درست کردن‌های موقتی برای قهرمانان طراحی شده و بیشتر از این مورد لطفِ نویسندگان قرار نمی‌گیرد. همچنین اگرچه «چیزهای عجیب‌تر ۳» از فیلم‌هایی مثل «موجود»، «روزِ مردگان» و «حمله جسددزدها» الهام گرفته، ولی نسخه‌ی جدیدی از آن‌ها حساب نمی‌شود، بلکه الهام‌برداری‌هایش به ارجاع‌های کلامی و ظاهری به آن‌ها خلاصه شده است. یعنی من به همان اندازه که می‌توانم فصل اولِ سریال را به طرفداران رمان «آن» یا فیلم «ای.تی» به‌عنوان داستان‌های جدیدی با استفاده از عناصرِ آن‌ها واجب بدانم، به همان اندازه نمی‌توانم «چیزهای عجیب‌تر ۳» را قسمت غیررسمی جدیدِ «موجود» بدانم. اتفاقی که سرِ «چیزهای عجیب‌تر ۳» افتاده دلایلِ مختلفی دارد؛ از اینکه داستان دار و دسته‌ی مایک و اِلون باید با فصل اول به پایان می‌رسید و سریال به‌صورتِ آنتالوژی ادامه پیدا می‌کرد تا بی‌جنبگی سریال دربرابرِ شهرت و محبوبیتِ غول‌آسایش. اما دلیل دیگر به درس‌های اشتباهی که برادران دافر از فصل دوم گرفتند برمی‌گردد. بدون‌شک جنجال‌برانگیزترین بخشِ فصل دوم، اپیزود «خواهرانِ گم‌شده» بود؛ اپیزودی که در جریان آن، اِلون به شیکاگو سفر می‌کند و با خواهر ناتنی‌اش کالی که قدرتِ ماوراطبیعه‌ی منحصربه‌فرد خودش را دارد و گروهش آشنا می‌شود. اِلون در این سفر نحوه‌ی استخراج قدرت از درد و رنج‌های درونی‌اش را یاد می‌گیرد، با بخشِ تاریک قدرت‌هایش و استفاده از آن در راه بد آشنا می‌شود، اما در لحظه‌ی آخر پشیمان می‌شود و به هاوکینز برمی‌گردد. «خواهران گم‌شده» اما چه از نظر جایگذاری در نیمه‌ی آخرِ فصل که باعث شکستنِ روندِ خط داستانی اصلی می‌شد و چه در اجرا یک افتضاحِ تمام‌عیار است و یک‌صدا مورد انتقاد قرار گرفت.

اگرچه برادران دافر آن زمان از این اپیزود دفاع کردند، اما اتفاقی که در فصل سوم افتاده خلافش را ثابت می‌کند؛ بازگشت فصل سوم به فرمت هشت اپیزودی گذشته و عدم هرگونه اشاره‌ای به «خواهران گم‌شده» ثابت می‌کند که برادران دافر تمام تلاششان را کرده‌اند تا از جنجال‌های آن اپیزود فرار کنند و آن‌قدرها که خودشان ادعا می‌کردند، به آن اپیزود ایمان نداشته‌اند. «چیزهای عجیب‌تر ۳» هیچ تلاشی برای مستقیما حل کردنِ مشکلاتِ «خواهران گم‌شده» نمی‌کند. برادران دافر در این فصل نه داستانِ کالی را از روش متفاوتی روایت می‌کنند و نه آن بخش از شخصیتِ اِلون را پرداخت می‌کنند و نه افراد دیگری شبیه به اِلون و کالی را معرفی می‌کنند. فصل سوم هیچ کاری برای ادامه دادن تمام ایده‌هایی که در «خواهران گم‌شده» معرفی شده بود نمی‌کند. فصل سوم «خواهران گم‌شده» را کاملا نادیده می‌گیرد. هیچ اشاره‌‌ای به کالی در فصل سوم نمی‌شود. هیچ صحبتی درباره‌ی اینکه اِلون بعد از غیبتش، قدرتمندتر به هاوکینز برگشت نمی‌شود. حتی بخشی از فصل سوم به خریدن کردنِ اِلون و مکس اختصاص دارد و اِلون از مستقل بودن و کشف کردنِ تیپ و قیافه‌ و سلیقه‌اش هیجان‌زده و ذوق‌زده می‌شود. اما این اتفاق جدیدی برای اِلون نیست. ما اِلون را قبلا در حال کشفِ تیپ و ظاهرِ جدیدش با کمکِ دار و دسته‌ی خواهرش در فصل قبل دیده بودیم. حداقل کاری که سریال می‌توانست انجام بدهد این بود که در جریان خریدِ اِلون و مکس، اشاره‌ی کلامی گذرایی به تجربه‌ی گذشته‌اش می‌کرد. اینکه برادران دافر بعد از واکنش‌های گسترده‌ی منفی به «خواهران گم‌شده» تصمیم گرفتند تا طوری وانمود کنند که انگار اصلا آن اپیزود اتفاق نیافتاده قابل‌درک است، اما مشکل این است که این کار به‌جای اینکه فصل سوم را بهتر کند، بدتر کرده است. مسئله این است که «خواهران گم‌شده» شاید در اجرا بد بود، اما در ایده، اپیزودِ فوق‌العاده ضروری و مهمی بود. ایده‌ی آن فصل در زمینه‌ی بزرگ کردنِ اسطوره‌شناسی‌اش و پرداخت به جنبه‌ی تاریکِ قدرت‌های اِلون و اضافه کردنِ کاراکترهایی با قدرت‌های ماوراطبیعه‌ی جدید عالی بود. کاری که فصل جدید باید انجام می‌داد تلاشی دوباره برای اجرای بهتر آن‌ها و ادامه دادنِ داستانِ آن گوشه از دنیای سریال بود. اما فصل سوم نه‌تنها «خواهران گم‌شده» را نادیده می‌گیرد، بلکه هیچ تلاشی برای انجام حرکتِ مشابه‌ای در مایه‌های «خواهران گم‌شده» انجام نمی‌دهد. به عبارت دیگر، فصل سوم از ریسک کردن بیزار و فراری است. برادران دافر به‌جای اینکه تلاش کنند تا نظرمان را درباره‌ی «خواهران گم‌شده» عوض کنند، آن را کاملا نادیده گرفته‌اند و در نتیجه‌اش فصل سوم خیلی بیشتر از فصل دوم همچون تکرارِ الگوی فصل اول احساس می‌شود. تفاوتِ فصل دوم با اپیزود «خواهران گم‌شده» و فصل سوم بدونِ «خواهران گم‌شده» مثل تفاوتِ بین «بتمن علیه سوپرمن» و «جاستیس لیگ» می‌ماند؛ اولی در حالی در تلاش برای انجام ایده‌ی نوی به جان هم انداختن بتمن و سوپرمن به‌طرز مفتضحانه‌ای شکست می‌خورد که دومی پنج سال بعد از اینکه مارول با «اونجرز» ته‌دیگِ گردهمایی ابرقهرمانان را خورده بود، نسخه‌ی بی‌شخصیت و ضعیف‌ آن را بهمان می‌دهد. هر دو به یک اندازه بد هستند، اما تماشای ایده‌ی نوی شکست‌خورده را به بازسازی موبه‌موی یک ایده‌ی کهنه ترجیح می‌دهم.

در پایان اگر درباره‌ی این یکی حرف نزنم رودل می‌کنم: طراحی هیولا! یکی از چیزهایی که «موجود»، ساخته‌ی جان کارپنتر به آن مشهور است، جلوه‌های ویژه‌ی واقعی هیولاهایش است. وقتی سریالی مثل «چیزهای عجیب‌تر ۳» قصدِ الهام‌برداری از «موجود» را دارد طبیعتا در صورتی می‌تواند به بازگویی قدرتمند و وفاداری از «موجود» تبدیل شود که یکی از دلایلِ محبوبیت و ماندگاری‌ جنس اصلی را نادیده نگیرد. شگفتی و جذابیتِ «موجود» را جلوه‌های ویژه‌ی واقعی‌اش تشکیل می‌دهند و به محض اینکه آن را ازش بگیری، یک داستانِ سرراست باقی می‌ماند. هیجانِ «موجود» صحنه‌های متلاشی‌شدنِ انسان‌ها و حیوانات در حین تبدیل شدن به هیولا هستند. حالا صحنه‌های مشابه‌ در «چیزهای عجیب‌تر ۳»، از وزن و توجه‌ی یکسانی بهره نمی‌برند. انتظار داشتن از یک بلاک‌باسترِ قرن بیست و یکمی که جلوه‌های ویژه‌ی واقعی داشته باشد غیرممکن است، اما خب، در اینکه «چیزهای عجیب‌تر ۳» قلب تپنده‌ی «موجود» را نادیده گرفته هم شکی نیست. کیفیتِ هیولای دیجیتالی فصل سوم واقعا بالاست و کاملا می‌توان پیشرفتِ جلوه‌های ویژوالِ سریال نسبت به دو فصل قبل را احساس کرد، اما طراحی هیولا خشک و بی‌انرژی است. اگر دقیقا نسخه‌ی کوچک‌تر همین هیولا با جلوه‌های ویژه‌ی واقعی (با کمکِ دستکاری‌های دیجیتالی) ساخته می‌شد مطمئنا هیولای زنده‌تر و شگفت‌انگیزتری از آب در می‌آمد، اما هیولای دیجیتالی فعلی بی‌روح احساس می‌شود. نمی‌دانم، شاید انتظار اشتباهی دارم. ولی همان‌طور که وقتی به تماشای داستانی که از «ای.تی» الهام گرفته است می‌نشینی انتظار دیدنِ بچه‌های دوچرخه‌سواری در حال فرار از نیروهای دولتی را داری، وقتی به تماشای داستانی که از «موجود» الهام گرفته می‌نشینی هم به‌طور اتوماتیک انتظارِ جلوه‌های ویژه‌ی کج و کوله‌ی واقعی داری، نه گران‌قیمت‌ترین و صیقل‌خورده‌ترین جلوه‌های کامپیوتری سال ۲۰۱۹. «چیزهای عجیب‌تر ۳» بدونِ نکات مثبت نیست، اما آن‌ها بیش از اینکه سریال را رستگار کرده باشند، با نگه داشتنِ سوراخ‌های دماغش در بالای آب، فعلا جلوی غرق شدن تمام و کمالش را گرفته‌اند. شیمی استیو و رابین در این فصل بهترین روزهای سریال از فصل اول را به یاد می‌آورد (فقط حیف که این دو نفر درگیر خط داستانی احمقانه و باورنکردنی روس‌ها شده‌اند). اما روی هم رفته، «چیزهای عجیب‌تر ۳»، یک هشدارِ جدی برای آینده‌ی این سریال است که داستانگویی تحت‌تاثیرِ طرفداران و جریانِ توییتر و رکوردشکنی‌هایش در تعداد بینندگانش باعث می‌شود که نسبت به برطرف شدن این مشکلات در فصل بعد امیدوار نباشم، اما آرزو کنم که کاش خلافِ حرفم ثابت شود.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
8 + 5 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.