لین-منوئل میرندا و تیم او در طول چند سال اثر موزیکال باشکوهی را آفریدند که هر کس باید حداقل یک بار تجربهی آن را امتحان کند؛ ساختهای لایق احترام به اسم «همیلتون» که خوشبختانه اکنون تقریبا همه شانس تماشای آن را دارند.
«همیلتون» اکنون با میانگین امتیازات ۹۰ از ۱۰۰ منتقدان در متاکریتیک، درصد رضایت ۹۹ آنها در راتن تومیتوز و نمرهی ۸.۹ از ۱۰ مردم در IMDB، برای همه وسوسهکننده به نظر میرسد. این یعنی تماشاگرهایی که به هیچ عنوان یکی از بازیگرها و سازندگان آن را نمیشناسند یا حتی کوچکترین علاقهای به نمایشهای موزیکال ندارند، احتمالا اسم Hamilton را شنیدهاند. زیرا تئاتر برادوی همیشه میتواند پرشده از آثار هنری شگفتانگیز باشد، ولی کم پیش میآید که یکی از نمایشهای آن در حد و اندازهی «همیلتون» توجه عالم و آدم را جلب کند.
پس هنگام نگاه انداختن به اثر مورد بحث، صحبت از نقاط قوتی مانند سطح بالای بازیهای انجامشده در آن، کمارزش به نظر میرسد. در حقیقت اکثر نمایشهایی که در برادوی روی صحنه میروند، از نظر اجرایی قدرتمند هستند و بازیگرهایی بسیار حرفهای دارند. در نتیجه اگر مسئله پاسخ دادن به چرایی متمایز شدن «همیلتون» باشد، باید چند نقطهی قوت نسبتا خاص آن را بررسی کرد. بالاخره اجرای داستانی تاریخی و سنگین با موسیقی هیپ هاپ بهتنهایی نمیتواند یک محصول هنری را انقدر لایق توجه سازد.
الکساندر همیلتون، نخستین وزیر خزانهداری
یکی از بزرگترین کلیشههای به چشمآمده در موزیکالهای محبوب دههی گذشته را میتوان پرداختن سازندگان به قصهها و کاراکترهای بسیار بسیار معروف دانست. در حقیقت آن موزیکالهای اقتباسی که از دریافت تحسین مخاطب خاص فراتر میروند و نظر همگان را به خود جلب میکنند، صرفا با تکیه به محصولات یا زندگی افرادی ساخته میشوند که امکان ندارد کسی آنها را نشناسد. این موضوع را هم میتوان در هنرهای نمایشی گوناگون دید و مثلا فیلم Les Misérables، محصول سال ۲۰۱۳ میلادی شاهد مثال آن است. تازه این آثار نهتنها فقط حاضر به اقتباس ماجراهای بسیار شناختهشدهای همچون «بینوایان» ویکتور هوگو میشوند، بلکه در تیم بازیگری هم بهشدت پرستاره هستند.
در این بین «همیلتون» دست روی قصهی کمتر شنیدهشدهای میگذارد؛ دست روی آدمی که اسم او به گوش افراد کمتری خورده است. اشتباه نکنید! الکساندر همیلتون فرد کوچکی نیست و یکی از پایهگذاران آمریکا و انسانی تأثیرگذار روی بسیاری از نظامهای مالی پذیرفتهشده در سرتاسر دنیا به حساب میآید. اما مخاطب عام او را اصلا در حد و اندازهی جرج واشنگتنها و آبراهام لینکلنها نمیشناسد. قصهی وی تازگی مورد نیاز تماشاگر جهانی را دارد و حتی اطلاعات عمومی بسیاری از مخاطبان را افزایش میدهد. به همین خاطر «همیلتون» از همان ابتدا با پرداختن به اولین وزیر خزانهداری ایالات متحده تبدیل به محصولی متفاوت میشود. حالا به گروه بازیگران اثر بنگرید و ببینید چهقدر برای مخاطب نسبت به تیمی متشکل از ستارههای هالیوود، پرشده از چهرههای جدید است.
برخورداری از تازگی لازم در این بخشهای پایهای، نه شرط کافی بلکه شرط لازم برای رسیدن Hamilton به جایگاه فعلی بود؛ اقتباسی که با استفادهی منطقی از شخصیتهای شناختهشدهتر مانند نخستین رئیس جمهور آمریکا، فاصلهی خود با تماشاگر را کاهش میدهد. اما هرگز برای بیننده دقیقا مثل یک اثر دیگر یا پرشده از ماجراهای تکراری به نظر نمیرسد.
فیلم تئاتر موزیکال Hamilton روی کاراکترهای اصلی و فرعی متعددی تمرکز میکند و از آن مهمتر، به زندگی شخصی و تفکرات درونی آنها میپردازد. این فقط قصهی نبرد، انقلاب، شکست، پیروزی و کشورگشایی نیست. بلکه ماجرای انسانهایی غالبا ناشناخته برای مخاطب امروز را میگوید که همگی در عین رنج بردن از برخی عیوب، نقاط قوت هم دارند؛ از بانویی که نقش خود در تاریخ را بازنویسی میکند تا مردی که به احترامِ رقیب محترم خود، کلاه از سر برمیدارد.
تمرکز روی ارزشهای اصلی و کمتوجهی به جزئیات بیمورد
«همیلتون» به احتمال زیاد در هیچ مدیومی غیر از تئاتر موزیکال، به این جذابیت ساخته و روایت نمیشد؛ اگر صرفا در عالم ادبیات ارائه شده بود، این همه زیبایی بصری را از دست میداد و اگر به سینما میرفت، احتمالا باید بودجهی مالی و زمانی خود را به موارد کماهمیتی اختصاص میداد. آنجا هزینهی قابل توجهی صرف طراحی صحنه میشد، بازیگرها همه ستارههای معروف از آب درمیآمدند و در کل سازندگان بخش قابل توجهی از جزئیات اثر را در بخشهایی غیر از داستانگویی میگذاشتند.
در برادوی اما از این اخبار نیست. بهعنوان یک تئاتر موزیکال، «همیلتون» میتواند موقع جمعآوری تیم بازیگرها تنها به تواناییهای حرفهای نقشآفرینها فکر کند و ۱۰۰ بار سراغ اطمینان پیدا کردن از تناسب نژادی ۳ نفر نرود؛ ۳ نفری که مثلا باید متعلق به یک خانواده باشند. اینجا تقریبا هیچ بودجهای صرفِ شبیه کردن بیاندازهی آدمها به چهرههای واقعی تاریخی نمیشود. دیگر مهم نیست که لین-منوئل میرندا به سنگینترین شکل ممکن گریم نشده است و آنچنان کپی برابر اصل نقاشیهای موجود از الکساندر همیلتون نیست. Hamilton میداند که درصد بسیار بالایی از مردم هیچ ایدهای راجع به ظاهر حقیقی افراد حاضر در این قصه ندارند. هرچند که حتی آن تماشاگرهایی که چنین اطلاعاتی دارند، به احتمال زیاد اهمیت خاصی به عدم شباهت کریستوفر جکسون با جرج واشنگتن نمیدهند. تئاتر موزیکال Hamilton فهمیده است که مخاطب این نمایش به چه جزئیاتی توجه خواهد داشت. پس به شکلی که شاید فقط برای اثری در جهان تئاتر ممکن است، تمام توجه خود را روی طراحی و ارائهی همان جزئیات مهم میگذارد.
در نتیجه بازیگرها به مراتب آزادتر از یک ستارهی سینمایی بهشدت گریمشده کار خود را انجام میدهند؛ همه روی حرکت درست و بیان اشعار و جملات به بهترین شکل ممکن وقت میگذارند. مخاطب نیز چشمدوخته به این طراحی لباسهای زیبا و صحنهی جذبکننده، قصهی مرد خودساختهای را دنبال میکند که از هیچ، تقریبا به همهی آرزوهای خود دست مییابد.
درامدی، دقیقا همانگونه که باید باشد!
یکی از دلایلی که «همیلتون» طی مدتزمانی تقریبا ۱۶۰ دقیقهای حتی برای مخاطب ناآشنا با تئاترهای موزیکال هم خستهکننده نمیشود، استفادهی هوشمندانهی آن از لحنهای مختلف برای قصهگویی است. چه وقتی الایزا اسکایلر بیت باکس (ضرب دهانی) میزند و آواز خواندن فرزند خود را گوش میکند و چه وقتی فضا به اندازهای غمگین است که بیننده میخواهد پا به پای کاراکترها بشکند. نمایش «همیلتون» به درستی بین درام، کمدی، هیجان و آرامش جابهجا میشود. نه لحظات کمدی آن در تضاد با درامِ قوی ثانیههای جدی هستند و نه «همیلتون» موقع استفاده از سبکهای موسیقیایی متفاوت، شلخته و بینظم به نظر میرسد.
همهی اینها فارغ از گره خوردن به شیمی بسیار عالی حاضر بین بازیگرها، مرتبط با استخوانبندی شده بودن فرم اثر است. «همیلتون» قبل از آن که مخاطب شروع به قضاوت آن کند، به سرعت جدیت و شوخطبعی همزمان خود را به نمایش میگذارد. در اولین فرصتی که مییابد، نشان میدهد که چگونه محتوای سخت و پیچیده را برای هر مخاطبی مزهدار میکند. سازندگان قبل از آن که بخواهید به اثرشان برچسبی بزنید، آن را سر تا پا معرفی میکنند و اینگونه تماشاگر نیز طی تمامی دقایق بعدی، گارد خود را پایین میآورد و روی لذت بردن از همهچیز متمرکز میشود.
به طرز جالبی اما این حرکت هم کاری نکرد که «همیلتون» در گذر زمان تکراری شود. چرا که هم شخصیتهای آن مدام در حال بزرگتر و پیچیدهتر شدن هستند و هم قصه گاهی با پذیرش برخی پیچشها، توجه مخاطب را از ابتدا به خود جلب میکند.
مثال بارز این نکته را هم میتوان در کاراکتری دید که در دو بخش نمایش که فاصلهای حدودا ۱ ساعتی از یکدیگر دارند، جملاتی دقیقا مخالف با هم را بیان میکند؛ جملاتی که به شکلی تعجببرانگیز و لایق ستایش، بیرون آمدن هرکدام از آنها از زبان او قابل فهم، معنیدار، حسابشده و ارزشمند است. «همیلتون» تا این اندازه شخصیتپردازیهای پویایی دارد.
مردم میخواهند نظر من را بشنوند، چون کشور با تصمیم سختی روبهرو شده است. اگر میپرسید چه کسی را بین نامزدها لایق ریاست جمهوری میدانم، باید بگویم که رای من به جفرسون تعلق دارد. من هرگز با جفرسون موافق نبودهام و مقابل او در ۷۵ جبهه ایستادم. ولی وقتی از همهی اینها بگذریم، جفرسون عقایدی مخالف با من دارد اما الکس بِر، هیچ باور و عقیدهای ندارد! - الکساندر همیلتون
حفظ توجه مخاطب با تکرارهای بهجا
«همیلتون» داستان پر فراز و فرود و بلندی دارد و مخصوصا باتوجهبه سبک روایی جالبی که در پیش میگیرد، میتوانست بهسادگی برای عدهای گیجکننده شود. به همین خاطر سازندگان با تکیه به همذاتپنداری مخاطب با چند کاراکتر، فاصلهی او تا داستان را کمتر کردهاند. ولی اصلیترین عنصر سازندهی «همیلتون» که جلوی پیچیده شدن بیش از اندازهی آن را میگیرد، وجود تکرارهای مختلف در همهی بخشها است.
لباسها، موضوعات داستانی، بخشی از اشعار مختلف و حتی جنس اجرای برخی از بازیگرها طی لحظات کلیدی، همگی موتیفهای «همیلتون» هستند. آنها چندین و چند تکهنمایش جذاب را تبدیل به زنجیرهای لایق گرفته شدن توسط مخاطب میکنند.
هنگامی که قصه به شکل تندی پیش میرود، حالات صورت همهی مخاطب را در جریان هستهی قصه میگذارد؛ به این شکل که او را به یاد لحن معرفیشده در لحظات مشابه میاندازد. وقتی ناگهان از کمدی قوی به درام تلخ میرویم، تکرار شدن یک شعر توسط یک کاراکتر سریعا حسوحال مخاطب را به زمان مواجهه با یکی از غمانگیزترین بخشهای «همیلتون» میبرد. لین-منوئل میرندا و تیم همراهشده با این هنرمند، اینگونه روایت خود را همزمان تازه و پرشده از تکرارهای لازم نگه میدارند؛ نه مخاطب را با تکرار خسته میکند و نه با بیتوجهی به جلب همراهی او، باعث گیج شدن و فاصله گرفته وی از کل اثر میشود.
دوری از نمایش تکبعدی اکثر انسانها
آثار پرشده از شخصیتهای واقعی تاریخی که برخی از آنها بهشدت برای مخاطب منفور یا محبوب هستند، میتوانند دچار آفتِ شعارزدگی در پرداختن به کاراکترها بشوند. همان بلایی که اگر بر سر یک اثر نازل شود، همهی انسانهای حاضر در آن را به چند کاراکتر خوب و بدِ خشکوخالی تبدیل میکند. اما «همیلتون» با اینکه برخلاف زندگی واقعی، چند کاراکتر کاملا خوب و چند کاراکتر کاملا بد هم دارد، در اکثر مواقع بهدنبال بتسازی از افراد مختلف نیست. در روایت این تئاتر موزیکال نمیتوانید آنچنان قهرمان یا ضدقهرمانی بیابید و صرفا از قرار گرفتن الکساندر همیلتون در مرکز توجه قصه مطلع هستید. برای نمونه توماس جفرسون که مقابل او قرار میگیرد، در کسب مقطعی توجه مثبت مخاطب شکست نمیخورد. حتی کاراکتری که از همان ابتدای نمایش به انجام یک کار غلط ناراحتکننده اعتراف کرده است، بارها در طول نمایش نقشی در سرگرم شدن مخاطب دارد و حتی میتوان بعضی از خواستههای او بهعنوان یک آدم جاهطلب را درک کرد.
تازه یک نقطهی قوت ظریفتر این بخش نه در خاکستری بودن خود الکساندر همیلتون که در روایت جمعی اثر دیده میشود. به بیان بهتر طی اکثر دقایق فیلم تئاتر موزیکال Hamilton، همهی افراد حاضر در صحنه بخشی از ماجرا را بهصورت مستقیم برای مخاطبها تعریف میکنند. لین-منوئل میرندا با روش مورد اشاره به یاد تماشاگر میآورد که حتی با حذف یکی از این افراد، نمیتوان قصه را شنید و در آن غرق شد. به همین خاطر مخاطب بیشتر از آن که کاراکترها را قضاوت کند، با همهی آنها همراه میشود و از قصه و قصهگویی «همیلتون» درس میگیرد.
عامهپسندی بدون خیانت به داستان و داستانگویی
فیلم تئاتر موزیکال Hamilton به خاطر همهی نقل قولهای ارزشمند و پیامهای زیرمتنی زیبایی که تقدیم مخاطب میکند، لیاقت تجربه شدن توسط ما را دارد. اما آنچه باعث شد این همه آدم راجع به آن صحبت کنند، درک کاملی است که از مخاطب امروز پیدا کرده است. سازندگان «همیلتون» احترام به مخاطبِ حداکثری را نه یک نقطهی ضعف که همانگونه که باید، یک وظیفه برای یک اثر هنری سرگرمکننده میدانند. به همین دلیل در لحظه به لحظهی ارائهی محتوا به این فکر کردهاند که «همیلتون» بدون تماشاگران خود به جایی نمیرسد.
اگر میخواستید دست روی یک لحظه بگذارید و چرایی موفقیت اثر را توضیح بدهید، به جزئیات اولین مواجههی جفرسون و همیلتون در مقابل سران کشور بنگرید. جایی که مخاطب خود را آمادهی یک بحث نهچندان هیجانانگیز سیاسی میکند و ناگهان دو نفر میکروفون را بهدست میگیرند و مشغول رپ کردن در مقابل هم (Battle rap/Rap Battling) میشوند. طی این مقابلهی عجیبوغریب، همهی گفتوگوها از نهایت جزئیات برخوردار هستند و همیلتون و جفرسون حرفهای واقعی بیانشده در تاریخ را خطاب به یکدیگر میگویند. این یعنی اثر بدون دور ریختن جزئیات اساسی و پایین آوردن سطح محتوایی خود، تقریبا هر مخاطبی را سرگرم میکند و حتی به خنده میاندازد.
«همیلتون» (Hamilton) لین-منوئل میرندا به کارگردانی توماس کیل ارزش تماشا را دارد. چرا؟ چون برای تماشا شدن توسط من و شما جنگیده است.