برندهی جایزه بهترین سریال کمدی یا موزیکال سال گذشته در مراسمهایی مانند امی و گلدن گلوب، بیدلیل انواع و اقسام تحسینها را دریافت نکرده است و در عین داشتن برخی کمبودهای اندک، تبدیل به محصول محترم و جذابی میشود.
در آستانهی از راه رسیدن فصل دوم سریال ستایششدهی شبکهی آمازون پرایم یعنی The Marvelous Mrs. Maisel که با فصل آغازین و هشت اپیزودهاش توانست به موفقیتهای گوناگونی چنگ بزند، احتمالا رفتن به سراغ نقد فصل اول آن، منطقی جلوه نمیکند. ولی این سریال با همهی زیبایی و جذابیتی که دارد، به خاطر شیوهی داستانگوییاش در دستهای از آثار تلویزیونی طبقهبندی میشود که در حفظ بلندمدت مخاطبانشان ضعفهایی را یدک میکشند و به همین خاطر اگر آنها را در فاصلهی کمتری با زمان پخش فصل دومشان تماشا کنید، شانس موفقیتآمیز بودن زحماتشان در لذتبخشی طولانی به شما، افزایش مییابد. اما فارغ از این موضوع که در انتهای کار بیشتر به آن میپردازم و سبب میشود همین حالا بهترین وقت ممکن برای شروع به دیدن The Marvelous Mrs. Maisel باشد، این سریال حقیقتا یکی از آن محصولاتی به حساب میآید که لیاقت تماشا شدن را دارند. چون از فضاهای داستانیاش هم برای روایت قصهای شنیدنی و تا اندازهی لازم متفاوت و در عین حال، صحبت دربارهی مفاهیمی بزرگتر با مخاطب، بهره میبرد. طوری که تعادل مابین این دو هدف، تبدیل به اصلیترین نقطهی قوتش میشود و شخصیت اصلی را همزمان به عنوان نماد کوچکی از برخی درونریزیهای حجم بالایی از مخاطبان و کاراکتری متعلق به جهانی ناشناس با زندگی خاص خودش معرفی میکند. نتیجه هم آن است که میریام میزل با اجرای شگفتانگیز ریچل بروزناهان، نه قهرمان ناشناسی محسوب میشود که ما هرگز زندگی او را حقیقتا درک نمیکنیم و نه حکم شخصیت بیش از اندازه پرجزئیاتی را پیدا میکند که دلیلی به جز همذاتپنداری با او برای شنیدن ماجراهایش نداریم.
میریام میزل، دقیقا در جایی مابین دو مورد گفتهشده قرار میگیرد. او قبل از هر چیز یک زن خانهدار، یک همسر دوستداشتنی و انسان پرانرژی و شادی است که نمیتوانید تلاشش برای حفظ نظم زندگیاش را تحسین نکنید. او شاید از بیرون شبیه به کاراکترهای غیرواقعی فیلمهایی با فضاهای مشابه به نظر برسد، ولی در درونش دختری زندگی میکند که همواره برای داشتن چیزهایی که دارد، مبارزه کرده است. شبها موقع خواب، در حقیقت نمیخوابد و با انجام کارهایی ساده اما شوکهکننده یا حتی خندهدار برای مخاطب، آمادهی روز بعد میشود. او همیشه به ظاهرش، رفتارش و جلوهای که از خود برای دیگران به تصویر میکشد، انقدر اهمیت میدهد که شاید شیوهی زندگیاش را تحسین نکنید، اما نمیتوانید او را فردی بیارزش و کمخاصیت که فقط مشغول وقت گذراندن در فضایی ثروتمندانه است، بدانید. چون هر چهقدر که مبارزههایش بیمعنا باشند، از همان ابتدای کار، کاراکتری است که به مبارزه کردن اهمیت میدهد و به این سادگیها دست برنمیدارد.
اما همین شخصیتپردازی جسورانه و جذبکنندهی میریام که در طول سریال هم در قالبهای متفاوتی ادامه مییابد و جنگیدنهای او را نشانتان میدهد، وقتی به کمال میرسد که سازندگان کاراکتر خواستنیشان را با ضرباتی سهمگین از رینگ مبارزه خارج میکنند. اینگونه که یک روز همسرش که تمام زندگیاش را وقف او کرده بود در برابرش میایستد و در اوج بیشرمی و شاید حتی نادانی، به وی میفهماند دیگر هیچکدام از تلاشهایش ارزشی ندارند. این وسط، در یکی از بهترین اپیزودهای آغازین تمام سریالهایی که تا به امروز دیدهام، هم میریام شروع به تبدیل شدن به کاراکتری همذاتپندارانه میکند و هم مخاطب چیز مهمی دربارهی اثر را میفهمد. این که «خانم میزل شگفتانگیز»، برخلاف بسیاری از فیلمها و سریالهایی که ناخواسته آن را در کنارشان میگذاریم، دربارهی ادامه دادن به تلاش و رسیدن به موفقیت یا حتی دست کشیدن از تلاشهای بیهوده و آغاز لذت بردن از زندگی نیست. بلکه به زمانهایی میپردازد که در آنها بلند میشویم، روی پاهایمان میایستیم و درک میکنیم که در عین لزوم به مسابقه دادن، وارد رقابت نادرستی شدهایم و باید به رینگ کناری برویم.
سریال هم دقیقا با در نظر گرفتن همین ایدهی اصلیاش به جای شروع کردن روایت خود از تلاشهای شخصیت اصلی برای رسیدن به مکانهایی که میخواهد، اول نبردهای شاید غمانگیز او را نشانتان میدهد. نبردهایی که به پایان رسیدنشان باعث میشود شما هم کنار میریام، ذرهذرهی احساس شکست خوردن او را حس کنید. طوری که حتی در اواخر قسمت اول، ما از او انتظار انجام کار خاصی را هم نداریم. میریام هر روز در حال پیش بردن زندگیاش به دقیقترین حالت ممکن بوده است و شاید حالا وقت استراحت کردنش باشد. اما بین استراحتهای او و پا پس کشیدنهای عادیاش از زندگی همیشگی، اتفاقات دیوانهواری رخ میدهند که به شکلی غیرمستقیم، به او و ما هدفی تازه برای زندگیاش میبخشند. مخاطب هم زینپس خودش را آماده میکند که جلوهی تلاشهای زنی را ببیند که میخواهد یک استندآپ کمدین شود و به زندگی خودش اهمیت دهد. چرا؟ چون لحظهی ایستادن میریام میزل پشت یک بلندگو و تلاش نصفه و نیمهاش برای اجرای یک استندآپ کمدی بامزه، از این نظر اهمیت دارد که بیننده قبل از این سکانسها، زحمات بیانتهای او برای نشستن مقابل اجراهای دیگران در بخشهای گوناگونی از زندگی و دست زدنهای تمامناشدنیاش برای راضی کردن آنها را تماشا کرده است. چون مخاطب تا دیروز شاهد تلاشهای احتمالا چند سالهی او برای حفظ رضایت همگان بوده است و حتی اگر میریام بخواهد در اوج فانتزیگرایی بالاخره به خودش و خواستههایش بها دهد، مشکلی نیست و وی توانایی پذیرش این مدل خاص از آزادانه زندگی کردنش را دارد. هرچند که در ادامه سریال به هوشمندی از فضای کموبیش ایدهآلگرایانهی خود نیز خارج میشود و در اوج واقعگرایی، حرفهایش را میزند.
ایمی شرمن-پالادینو خالق سریال و دیگر نویسندگان آن، از همین مدل برای پرداختن به اکثر بخشهای داستان بهره بردهاند. آنها چه در شخصیتپردازی کاراکترهای اصلی و فرعی و چه در روایت بخشهای مرکزی داستان، سعی میکنند تا همواره دو جهت هر رخداد را نشان دهند تا برخورد بیننده با تکتک اتفاقات مهم و تعیینکننده، به شکلی معنیدار صورت بپذیرد. همین حرکت هم اولا کاراکترها را به خاکستریترین حالت ممکنشان میرساند و آنها را از شکل قهرمان و ضدقهرمانیشان خارج میکند و دوما سبب واقعگرایانه شدن داستانگویی سریال میشود. مثلا جوئل یعنی همسر میریام (با بازی مایکل زیگن)، در نقطهی آغازین قصه، یک مرد ساده و به شدت عادی است که کوتهفکریاش در نگاه به برخی چیزها، کار دست زندگی مشترکش با میریام میدهد. در ادامه نیز سریال طبیعتا با توجه به واکنشهای میریام از او غول بی شاخ و دمی در ذهن مخاطبان ترسیم میکند. اما وقتی نوبت به اپیزودهای بعدی میرسد و جوئل گام به گام با میریام مقابل خانوادهاش، انتخابهای نادرستش و حتی کارهای خوبش قرار میگیرد، دیگر بیننده وی را در قالب شخصی ناآشنا و کمارزش نمیبیند. چرا که جوئل قطعا آدم ایدهآلی نیست. ولی مگر چند نفر از آدمهای دنیای خودمان، حتی نزدیک به ایدهآل هستند؟
شیوهی رفتار سریال با کاراکترهای کوچکتر نیز همیشه به همین شکل پیش میرود. ما آدمهای «خانم میزل شگفتانگیز» را دائما با ظاهر بیرونیشان و دغدغههای درون خانههایشان تماشا میکنیم. همین هم سبب میشود که حتی ایب، پدر میزل که یک شخصیت کلاسیکِ بارها و بارها دیده شده است، در این سریال به اندازهی دقایق حضورش پیچیده و مهم به نظر برسد. حالا همهی این حرفها را به کل داستانگویی تکتک اپیزودهای سریال بسط بدهید. اپیزودهایی که فارغ از کیفیتشان، همواره مسیری باورپذیر را در مقابل چشمان تماشاگرشان ترسیم میکنند و در عین بها دادن به ثانیههای اجرای هیجانانگیز میریام بر روی استیج، به سر و کله زدنهای او با همراه عجیب و غریبش یعنی سوزی، درگیریاش با خاطرههای قدیمی و تلاشی که برای فرار کردن از نگاههای مردم دارد نیز، توجه دارند. طوری که بعضا آنقدر سریال در زندگی شخصی میریام غرق میشود که دنبالکنندهی آن هم مثل میریام، گاهی اوقات به موفقیت او شک میکند. کاراکتری پراشتباه که با آدمهایی پراشتباه سر و کله میزند و وسط همین اشکالات، زندگی، او را آرامآرام به نقطهی جذابتری میرساند. این وسط نه ترسی از بازگشت به گذشته وجود دارد و نه سریال میخواهد با لگد زدن به همهی زندگی قبلی میریام، موفقیتش را در فراری غیر قابل لمس توجیه کند. اینجا جهان فیلمهای موزیکال سینمایی نیست که چنین فرمت داستانی خاصی جوابگو باشد و ایمی شرمن هم تمام تلاشش را کرده است که از تفاوت ذاتی مدیوم تلویزیون، برای متفاوت بودن قصهگوییاش بهره ببرد. پس عجیب نیست که موقع دیدن «خانم میزل شگفتانگیز» در برخی ثانیههای کوتاه احساس میکنیم که در حال دیدن نسخهی کاملتر و پر پیچوخمتر فیلمنامهای هستیم که بارها و بارها در برخی فیلمهای کمدی یا موزیکال موفق دیدهایم.
ولی فارغ از در اوج بودن شخصیتپردازی و استفاده از تکنیکهای داستانگویی در روایت کمالگرایانهی داستان، قصهسرایی The Marvelous Mrs. Maisel، قطعا بیاشکال هم نیست. چون اولا در بعضی مواقع فقط با انداختن لایهای از جذابیتهای ناگهانی به روی برخی ضعفها مانند ناتوانی اثر در حفظ دائمی ریتم درست داستانگویی سعی میکند خودش را ایدهآل جلوه دهد و دوما در برخی اوقات، بدون هیچ پیشزمینهای، از تماشاگر انتظارات پذیرش صد در صدی رفتارهای کاراکتر اصلی را دارد. این موضوع حتی در قانونشکنیهای میریام هم دیده میشود و کاری میکند که وقتی به عقب مینگریم، مثلا کنشهای او در پایان قسمت اول، منطق خاصی نداشته باشند. چون بیننده شاید از نظر نمادین بتواند با برگشتن متفاوت میریام به سالنی که همیشه در آن همسرش را تشویق میکرد کنار بیاید، ولی حقیقتا او هرگز در حالتی دیده نشده است که بفهمیم امکان انجام چنین کارهایی از سوی او وجود دارد. همین هم سبب میشود که در موقعیتهایی اینچنین، اکتهای پراهمیت داستانی میریام کمی مصنوعیتر از حد انتظار به نظر بیایند و حتی در نقاطی مانند حضور تماما ناگهانی او وسط یک جمع اعتراضی، باعث کاهش قدرت اتمسفرسازی سریال شوند.
این مشکل بعضا در مابقی کاراکترها و در کل بخشهای مشخصی از داستان نیز به چشم میخورد. برای نمونه، برخی مواقع The Marvelous Mrs. Maisel شخصیتها را مشخصا در راه شکل دادن به ماجرا، دست کم گرفته است و رفتارهایی را به آنها میبخشد که باعث جلو رفتن عالی قصه میشوند اما با بازتعریف بعضی از ویژگیهای کاراکترهای مورد بحث، فاصلهمان با آنها را افزایش میدهند. مسئلهی افت ریتم هم که واقعا در سریال حضور دارد و سبب میشود که بعد از اپیزود اول طوفانی، حرکت آهسته و حتی منطقی اثر به سمت قسمتهای بعدی در بعضی نقاط، اندکی آزاردهنده جلوه کند.
به سبب اجراهای راضیکننده و حتی در چند مورد مطلقا بینقص سریال، فهمیدن کاراکترهای آن و پذیرش این افراد، در نهایت به اندازهی کافی آسان به نظر میرسد. از تونی شالهوب که در تعاریف چندخطی کاراکترش به خوبی فرو میرود و حتی لحظات کاملا در خدمتِ طنز سریال را دوستداشتنی و قابل قبول نمایش میدهد تا الکس بورستین که در نقش سوزی، شاید آفرینندهی یک قالب شخصیتی برای سریالهای مشابه در آیندهی نهچندان دور باشد. اما ریچل بروزناهان در نقش میریام، به سادگی درخشان است. او غمها، اشکها، خوشحالیها، مستیها و حتی دیوانگیهای کاراکترش را آنقدر پرجزئیات نشان مخاطبان میدهد که به جرئت میتوان گفت نیمی از بار جذابیت او را به دوش میکشد. میریام میزل ذاتا کاراکتر پیچیده و باورپذیر و جذابی است اما بدون شک به خاطر ریچل بروزناهان است که حکم یک شخصیت محترم و شاید ماندگار را پیدا میکند.
از آنجایی که سریال در دههی پنجاه میلادی پیش میرود و باید با لوکیشنهای متعلق به آن دوران زندگی کند، مسئلهی طراحی صحنه و رنگپردازی هر سکانس، میتواند تعیینکنندهی کشش یا عدم جذابیت آن برای دستهی لایق توجهی از مخاطبان باشد. بینندگانی که به سادگی در مقابل یک فضای اغراقشده جبهه میگیرند و در عین حال ممکن است حوصلهشان از دیدن خانهها و شهرهای سالهای گذشتهی معاصر، سر برود. ولی سریال با توجه مناسب به همهی قاببندیهایی که دارد و صد البته با اندکی سوء استفاده از موسیقیهایش، به خوبی تماشاگر را به اتمسفر و تنظیمات داستانی خود میبرد. علت این که بهرهبرداری سازندگان از موسیقیها را سوء استفاده خطاب میکنم هم چیزی نیست جز آن که در سریال سکانسهای قابل شمارشی را پیدا میکنید که واقعا در تدوین و روایت، هماهنگی ویژهای با اصوات قرارگرفته بر رویشان ندارند و صرفا به کمک آهنگهای کلاسیک و دوستداشتنی، میخواهند درگیری احساسی بیشتری بین خودشان و بیننده به وجود بیاورند. البته انکار کردن وجود سکانسهای مهم و موسیقیمحور کمی در طول سریال که از قضا به شدت عالی کار شدهاند و مثل یک سمفونیِ ستایشبرانگیز قصه را جلو میبرند نیز، بیانصافی به نظر میرسد.
اما در توصیف قدرت بالای «خانم میزل شگفتانگیز»، نباید اشاره به تدوینهای قوی آن را فراموش کرد. چون قدرت ادیت بالای تیم سازنده، باعث میشود که در نود درصد مواقع، داستان بدون سکانسهای اضافه روایت شود و کارگردانی خوب سریال هم در کنار همین ویژگی مثبت، نتیجهای به جز رویارویی تماشاگر با یک داستانگویی جذاب و پرشده از اتفاقهای گوناگون نداشته باشد. The Marvelous Mrs. Maisel، دقیقا به همین خاطر یکی از آن سریالهایی است که حتی در کندترین لحظههایشان، وقت مخاطب هدر نمیرود و حقیقتا اتفاقی در داستان میافتد. تازه این فارغ از لحظات پرانرژی و تند و سریعی مانند سکانس پایانی فصل اول است که با استفاده از تکنیکهای فیلمبرداری و روایت تصویری به شکل خارقالعاده، پتانسیل اصلی اثر مورد بحث را به رختان میکشد.
(سه پاراگراف بعدی، بخشهایی از داستان سریال را اسپویل میکنند)
در عین صحیح نبودنِ الزامی نگاه انداختن تحلیلی به یکی از عناصر به خصوص و تعیینکننده در داستانگویی یک سریال درون بررسی اصلی آن، The Marvelous Mrs. Maisel اینقدر با مفهوم فمینیسم در کنش و واکنش هست که مبرا کردن آن از هر نگاه اغراقآمیز و غلطی به این مسئله، یکی از وظایف هر نقدی از آن به شمار برود. شرمن-پالادینو فمینیسم را با تعریف صحیح آن به ساختهی خود میآورد و برعکس بسیاری از آثاری که سعی میکنند با بخشیدن وظایف مردانه و غرورآمیز به کاراکترهای زن مثلا نشاندهندهی برابری زن و مرد باشند، صرفا برای کاراکترش حق برابری میخواهد. همان حقی که به خاطر روایت سریال در دههی پنجاه میلادی، فریاد زده شدنش توسط بخش به بخش داستان، شبیه به ادا درآوردنهای برخی از فیلمها یا سریالهای جریانیافته در دوران مدرن نمیشود و اتفاقا روی مخاطب هم اثر میگذارد. در The Marvelous Mrs. Maisel، همانقدر که کاراکترهای کمارزش مذکر در مقابل دوربین به چشم میخورند، زنهایی را هم میبینید که اشکالات زیادی دارند و همانقدر که شخصیتهای مونث مثبت و لایق احترامی مثل میریام را میبینیم، مردهای مهربان و صفر تا صد معرکهای مانند لنی بروس (با اجرای لوک کربی) نیز مقابل دوربین ظاهر میشوند. خلاصه آن که سریال دقیقا همان مفهوم اصلی فمینیسم یعنی برابری حق زندگی و انسانیت بدون توجه به جنسیت را هدف گرفته است و به همین خاطر از این منظر هم حکم تجربهی مهم و ارزشمندی را پیدا میکند.
در این بین، برخی سکانسها هم وجود دارند که به شدت این مسئله را عمیقتر از عادت مخاطبان امروز، زیر ذرهبین میبرند. مثلا در شب بازگشت جوئل نزد میریام و وقتی که میریام سر مسئلهای تا آن حد ساده برای جوئل توضیح میدهد که حالا چون او به اندازهی کافی خودش را مثل سالهای زندگی مشترکشان مهیای موقعیت اتفاقافتاده نکرده است، برخی چیزها فرق خواهند کرد، جوئل به او جواب خاصی میدهد. جوئل میگوید یعنی تمام این سالها تو چنین کاری میکردی چون انتظار داشتی که با یک بار انجام ندادن آن، من از زندگی مشترکمان خسته شوم و آن را کنار بگذارم؟ این دیالوگ، به خوبی نشان میدهد که نگاه ضد برابری زن و مرد، حالا در هر دورانی که باشد، خیلی مواقع میتواند به شکل غلطی از سوی خود زنان جامعه تقویت شود. میریام همیشه به غلط فکر میکرد که اگر مثل مادرش همهی این کارها را به شکل ایدهآل انجام ندهد و صرفا بهترین همسر ممکن نباشد، جوئل او را رها خواهد کرد. هرچند که جوئل هم ابدا چنین غول پلیدی نبود و شاید نمیخواست نگاهی تا این اندازه از بالا به پایین به همسرش داشته باشد.
The Marvelous Mrs. Maisel جسارتش در پرداختن به موضوعات اینگونه در فضاهایی طنز و اغراقشده را اما فقط به موارد شرح دادهشده محدود نمیکند و حتی مثلا با کمک استندآپ کمدین معروفی که با یک شخصیت مجزا زندگی میکند و در حقیقت یک زن ثروتمند عادی و به شدت عجیب است نیز، ساعتها برایتان حرف میزند. چون در کل میخواهد در پس خط داستانی دوستداشتنیاش، آدمهایی را به تصویر بکشد که هر کدام از آنها به زندگی با ماسکهایشان اعتقاد دارند و میخواهند این سبک از حیات را به دیگران هم یاد بدهند. مادر میریام که احتمالا خودش هم چنین کارهایی را از مادرش آموخته است، به او میگوید که برای نگه داشتن همسرش باید هزار کار مختلف را مانند یک روبات به سرانجام برساند. سوفی لنون هم در جایی دیگر، به او یاد میدهد که قاعدهی اصلی اجرای استندآپ کمدی، خلق یک شخصیت مجزا از خود است. چون کسی نمیخواهد میریام را در شکل حقیقیاش ببیند. اما در پشت همهی این حرفها، میریام در مسیری نسبتا طولانی و به همین خاطر دوستداشتنی، باور میکند که میتواند بدون این ماسکها زندگیاش را پیش ببرد و در همین حین، موفق نیز باشد. هم در زندگی مشترکش، هم در استندآپ کمدیهایش. البته باید صبر کرد و دید که سریال در فصل دوم، تا چه اندازه از پس شرح بیشتر چنین مفاهیمی برخواهد آمد.
سریال کمدی-درام The Marvelous Mrs. Maisel، در شخصیتپردازی و جذاب کردن داستان کاراکتر اصلیاش برای مخاطب خود عالی است و در عین حال، هرگز در ایجاد همذاتپنداری بین شما و میریام میزلِ واقعا شگفتانگیز، به در بسته نمیخورد. ساختهی ایمی شرمن-پالادینو شاید در برخی مواقع نتواند ریتم فوقالعادهاش را حفظ کند و شاید همیشه پشت تصمیمات و کنشهای کاراکترهایش نتوان منطقی تمام و کمال را لمس کرد، ولی با خلق فضاهایی جذاب و کمتر دیدهشده، با دیالوگنویسیهای فوقالعاده، با استفادهی بهجا از طنز و زدن به دل درام در بخشهایی دیگر، با بهرهبرداری از اجراهای عالی بازیگرانش و حتی با یاری فیلمبرداری، تدوین، صحنهآرایی و کارگردانیهایی که دارد، هم یک تصویر از دورانی تاریخی میشود و هم قصهی جذابی را در دل آن دوران تعریف میکند. اما از یک جهت، دیدن آن در نزدیکی فصل دومش، احتمالا کار منطقیتری باشد. چون طوری پایان مییابد که به مخاطب احساس آرامش دروغینی میدهد و در عین حال پرشده از ویژگیهایی است که نشان از لزوم به ادامه یافتن داستان دارند. موضوعی که میتوان آن را برآمده از مقدمهپردازی عالی اثر در فصل اولش دانست که کمالگرایی سازندگان در برخی از بخشهای آن، باعث نرسیدن مخاطب به برخی نقاط مورد نظرش از قصه میشود. به خاطر همین هم پایانبندی سریال بیشتر از پسِ حفظ چند هفتهای مخاطب برمیآید و در مدت طولانیتر، احتمالا بیننده به خاطر خواستهی خودش مبنی بر دیدن ادامهی داستان فصل دوم را تماشا میکند. نه این که واقعا کشش یا تعلیق شگفتآوری بین او و ادامهی قصهی میریام وجود داشته باشد.
لوئی سی.کی. یکی از بزرگترین استندآپ کمدینهای دنیا، در یکی از جملات معروفش میگوید وقتی که یک گوشت سرخشدهی خوشطعم در دهانتان دارید، دیگر به این اهمیتی نمیدهد که چه کسی رئیس جمهور است. این جمله، قطعا جواب نهایی تیتر «چرا باید سریال کمدی-درام The Marvelous Mrs. Maisel را تماشا کنید؟» نیز به شمار میآید. چون فارغ از همهی خوبیها و بدیهای این سریال، اتمسفر آن و همهچیزش انقدر به مخاطب مزه میکند که وقتی در سکانس پایانی، میریام میزل بلند میگوید «ممنون و شب به خیر»، بیننده به یاد خندیدنهایش موقع دیدن این اثر و جذابیتهای مختلف آن میافتد. این وسط، پیامهای مهمی هم به او داده شدهاند و سرعت بیان حرفها هم گاهی افت و خیزهایی داشته است. دقیقا مثل یک استندآپ کمدی فوقالعاده که هیچکس با وقت گذاشتن برای آن، ضرر نمیکند.