بالاخره تعداد دوستان و آشنایانی که اطرافم حضور داشتند و کتاب «بیشعوری» را به من توصیه کرده بودند، آنقدر زیاد شد که من هم تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم. کتاب با زبانی خودمانی و لحنی طنزآمیز قرار است که به ما بگوید چقد بیشعور هستیم و در ادامه به ما بیاموزد که میتوانیم بیشعور نباشیم! بیشتر شما قطعا از خواندن کتاب احساس لذت خواهید کرد. تقریبا مطمئنم خیلیها آن را به دیگران توصیه هم میکنند و نمود این جریان هم، جملهی معروفی است که مدتهاست در شبکههای اجتماعی نقل قول میشود: «بیشعوری بیشتر از آنکه خوانده شود، هدیه داده شده است!». اما سوال اینجاست: آیا این لذت بردن صرف کافیست و همهی هدف از خواندن این کتاب که به قول نویسندهاش به کشف مهمترین بیماری بشر- بیشعوری- نائل آمده است، همین خواهد بود؟ اصلا قرار است بعد از خواندن این کتاب یا کتابهای مشابه چه اتفاقی برای ما بیافتد؟
کتاب بیشعوری در دستهی کتابهای سلف-هلپ (Self-Help) قرار میگیرد. کتابهایی که قرار است به مخاطبین در شناخت بهتر خود کمک کنند. این نوع کتابها معمولا از بازار فروش خوبی درتمام جهان برخوردارند. انگار بیشتر آدمها دوست دارند به هر نحوی تغییر کنند و مایلند همیشه بهتر از آن چیزی که هستند، به نظر بیایند. بیشعوری را میتوان نماینده بسیاری از کتابهای پرفروش بازار دانست که با رویکردی روانشناسانه، در صدد تغییر کلی در رفتار و منش افراد هستند. کتابهایی نظیر لطفا گوسفند نباشید، رازهایی که باید درمورد فلان بدانید، صد و چند راه برای زندگی بهتر و… . تمام این کتابها شما را وامیدارند که به ایرادات خود توجه کنید اما کمتر کتابی پیدا میشود که با راه حلی منطقی و واقعگرا به این حس نیاز شما پاسخ دهد. به نظر من کتاب «بیشعوری» افراطیترین این نوع کتابهاست. در واقع این کتاب به نوعی از میل به تغییر و بهتر به نظر رسیدن، در خواننده سوءاستفاده میکند. این جریان را از مقایسهای که در همان ابتدای کتاب آمده است، متوجه میشویم:
نویسنده در ابتدا یک سوال را مطرح میکند که چهکسی اعتقاد دارد بیشعور است؟ اگرشما معتقد باشید که بیشعورید، مطابق خواست نویسنده عمل کردهاید و بهترین گزینه برای خواندن این کتاب هستید، اما اگر پاسخ منفی بدهید، نویسنده این پاسخ شما را نشانهای بر بیشعوری شما میداند. در واقع نویسنده قاطعانه خود را معیاری برای تشخیص بیشعوری افراد میداند. او اذعان میکند که بیشعور نیست. اعترافی که هر کس غیر او انجام دهد خود دلیلی بر بیشعوریاش اطلاق خواهد شد.
با تمام این اوصاف این کتاب هم مثل بیشترکتابهایی از این قماش از روشی یکسان برای ایجاد حس تغییر در خوانندهاش استفاده میکند .روشی ساده و البته تکراری.
بیشعوری هم به روش مشابه دیگر کتابها، ابتدا تلاش میکند تا حسی از «پشیمانی» را نسبت به عملکرد یا شخصیت هر فرد در او ایجاد کند و سپس از همین موضوع استفاده میکند تا این حس را جایگزین میل شدید نسبت به «اصلاح» کند. کتاب این میل شدید به اصلاح را در مخاطب ایجاد میکند اما نگاهش آن قدر انتزاعی و آرمانی است که به هیچ راهکار عملیای ختم نمیشود. شما در حین خواندن بیشعوری، احساس خوبی تجربه میکنید، اعتماد بهنفس شما بالا میرود و دلتان میخواهد از همین فردا تبدیل به آدم بهتری شوید، اما واقعا کمتر کسی پیدا میشود که این احساس را حتی چند روز بعد از خواندن کتاب، هنوز هم با خود داشته باشد و بعد از خواندنش واقعا تبدیل به آدم بهتری شود!
واضح است که همهی ما در خود یک حس نیاز به تغییر و متعاقبا بهتر شدن داریم اما باید بپذیریم هیچ تغییری در فرد یک شبه به وجود نمیآید. تغییر نیاز به زمان دارد. این تغیر میتواند نتیجهی فکرکردن دائم، به تصمیمها و کارهایمان باشد. این تغییر میتواند در نتیجهی مواجهه ما با آدمهای مختلف در زندگی برایمان رخ دهد. میتواند در برخورد ما با کتابهای مورد علاقهمان اتفاق بیافتد. اصلا چه کسی گفته است که خواندن یک داستان از «همینگوی» و یا شعری از «نیما» نمیتواند تاثیر بهتری از خواندن بیشعوری و امثالهم داشته باشد؟ مجموعهی این اتفاقات است که میتواند به مرور از ما یک فرد بهتر بسازد. یک هایکوی معروف ژاپنی میگوید:
ای حلزون
از کوه فوجی بالا برو
اما آرام، آرام…