تمامی کاراکترهای باقیمانده در «بازی تاج و تخت»، بهزودی پا به آخرین نبرد و قسمت کارگردانیشده توسط میگل ساپوچنیک میگذارند. اما تا پیش از آن، برخی از سوالات دربارهی اپیزود چهارم، باید پاسخ داده شوند.
(این مقاله، بخشهای زیادی از داستان سریال Game of Thrones، از ابتدا تا انتهای قسمت چهارم فصل هشتم آن را اسپویل میکند)
The Last of the Starks که بعد از ثانیههای شوکهکنندهی The Long Night از راه رسید و بهدلیل نداشتنِ یک حسوحال کلی و مشخص، برای بسیاری از طرفداران، حکم کمهیجانترین اپیزود از فصل هشتم را پیدا کرد، هم دنریس را به سمتوسوی دیوانگی و غم بیشتر برد و هم نشان داد که چرا سرسی، اکنون یک آنتاگونیست تمامعیار و شخصی مطلقا دچارشده به جنون است. برخلاف قسمتهای اول تا سوم که به ترتیب به یادآوری و دوباره قرار دادن بیننده در فضای قصه، به تصویر کشیدنِ تلخیهای شب پیش از جنگ با وایتواکرها و درنهایت خود نبرد با شاه شب اختصاص داشتند، The Last of the Starks به کارگردانیِ دیوید ناتر بارهای بیشتری را به دوش کشید و سعی کرد حداکثر داستانکهای ممکن را جمعبندی کند و چندین و چند قصه را همزمان پیش ببرد. این کار هم بدون شک با اینکه تردیدی در نیاز به انجام شدنش پیش از پخش قسمت پنجم وجود نداشت، به مذاق خیلی از ما بینندگان که درون فصل هشتم، عادت به دیدن قسمتهایی کاملا متمرکز روی یک بخش از قصه کرده بودیم، خوش نیامد. اما ورای تمامی نظرات مثبتومنفی، از برخورد تیریون با سرسی در مقابل دروازهی ورودی بارانداز پادشاه تا افشای حقیقتی کلیدی توسط سانسا، همه و همه رخدادهایی بودند که سوالاتی دربارهی چرایی اتفاق افتادن، تاثیرشان روی آینده و ارتباطی که با شخصیتپردازی کاراکترهای حاضر در آنها دارند، در ذهن مخاطبان به وجود آوردند. همان سوالاتی که مقالهی پیشرو، میخواهد به سرعت مشغول جواب دادن به مهمترینهایشان شود.
چه خبر از خرد و ذکاوت تیریون لنیستر؟
بعد از چند اشتباه خطرناک در هنگام تصمیمگیری برای چگونه جنگیدن یا مذاکره کردن با اعضای خانوادهاش، تیریون بهحدی از استیصال رسیده است که درون حالوهوای سنگین شب طولانی هم دوست داشت خودش را به سطح زمین برساند و کاری مهم برای انجام دادن پیدا کند. ولی واقعیت این است که او از زمان مواجهه با اولین فریب خوردن جدیاش از سرسی که با اشاره به تنها نقطهی ضعف خود یعنی بچهی تازهای که در وجودش قرار داشت، وی را به باورِ اینکه ارتش لنیسترها هم در جنگ شمال به آنها کمک میکنند رساند، هنوز نتوانسته است فرصتی برای اثبات دوبارهی ذکاوت جدی خود به همگان پیدا کند. مشکلات او در تصمیمگیر و تعیینکننده ظاهر شدن در میدانهایی که شاید اصلا کسی نتواند ذات و ماهیت آنها را تغییر دهد، لابهلای ثانیههای سکانسی از قسمت چهارم به تصویر کشیده شد که طی لحظاتش، او به صحبت با سرسی پرداخت و برای آخرین بار خواست از خونریزیهای بیپایان، جلوگیری به عمل بیاورد.
انگار دقیقا به مانند سرسی که پیشتر با سوءاستفاده از فرزندِ به دنیا نیامدهاش تیریون را بازی داد، تیریون هم اینبار میخواست اکثر سیاستبازیهایش را کنار بگذارد و با اشاره به تنها دلیل پیوند خوردنِ سرسی به دنیای انسانها یعنی آن کودک، جنگ را پیش از آغاز، به پایان برساند. تلاشی که البته با نقشآفرینیِ معرکهی لینا هیدی (بازیگر نقش سرسی لنیستر) که سرکوب شدن آخرین ذرات احساسات انسانیِ سرسی توسط خودش موقع جواب دادن به این درخواست را نشانمان میداد، به سرانجام نرسید و تیریون را از نظر بیفایده جلوه کردن در شرایط حساس، در وضعیتی به مراتب بدتر هم قرار داد.
اما چه میشود اگر ما تمام حرکت تیریون در آن لحظات را اشتباه فهمیده باشیم و او در حقیقت در این ثانیهها، مشغول جلو بردن بازی هوشمندانهای بوده باشد که نتایجش را بهزودی در قسمت پنجم خواهیم دید؟ اگر آن سکانس را با دقت نگاه کنید، میفهمید تنها لحظه از این رویارویی که منجر به نگاه انداختنِ پرشده از شک و شبههی یورون گریجوی به سرسی میشود، لحظهای است که وی تصمیم به نکشتنِ تیریون میگیرد و دستور به پایین آمدنِ کمانهای گرفتهشده به سمت او میدهد. انگار سازندگان میخواهند از همان ابتدا نشان دهند که نیت حرکت تیریون به سمت سرسی، چیزی نیست جز به وجود آوردن فاصلهای بین او و یورون که در ادامه، میتواند به کار دنریس بیاید. به بیان واضحتر، شاید تیریون با اشاره به فرزندِ سرسی از جیمی که که یورون بهتازگی از وجودش مطلع شده است و او را متعلق به خود میداند، سبب شود که دزد دریایی قصه از شکلگیری این جنین از مدتها قبل از آغاز جدیترین بخشهای رابطهی خویش با ملکهی دیوانه، اطلاع پیدا کند. این یعنی ممکن است یورون با همین گفتوگوی ظاهرا احساسی، متوجه شود که سرسی مشغول بازی دادنِ او با کلماتش است و احتمالا پس از پایان یافتن جنگ، خو را از شر وی هم خلاص میکند. نتیجهی همهی اینها هم چیزی نیست جز شکلگیری نزاعی داخلی و پنهان که شاید سرِ به زنگاه و هنگام قرار گرفتن جنگ در حالتی که احتمال باخت سرسی لنیستر در آن بیشتر به نظر میرسد، سبب شود که یورون دمش را روی کولش بگذارد و بدون تعصب نسبت به ملکهی دیوانه، از مهلکه بگریزد.
جالبترین نکته دربارهی این تئوری هم چیزی نیست جز آن که سریال از نظر بصری هم به تضاد و تفاوتهای حاضر بین نیروهای گریجوی و لنیستر اشاره کرده است. آدمهایی که ظاهرا درکنار هم قرار میگیرند و در حقیقت، هرکدام قصد قدرتنمایی از طرف خودشان را دارند. این را میتوان با کمی دقت به اسکورپیونهای کاشتهشده روی دیوارهای شهر (متعلق به سرسی لنیستر) و اسکورپیونهای حاضر در ناوگاه آهنین یورون گریجوی درک کرد. چرا که کمانهای غولآسای دستهی اول با سرِ طلاییرنگ شیری قرارگرفته در مرکزشان تزئین شدهاند و اسکورپیونهای گروه دوم، مزین به اشکالی هستند که آنها را شبیه به یک هشتپا یا به بیان دقیقتر یک کِراکن (ماهی مرکب غول پیکر و افسانهای که نماد خاندان گریجوی است)، جلوه میدهند.
نقشهی اصلی دنریس و جان برای جنگ چیست و چه موانعی را بر سر راه خود میبیند؟
در سکانسی از قسمت چهارم فصل هشت که دشمنان سرسی را در وینترفل و در حال برنامهریزی برای چگونه تسخیر کردنِ پایتخت وستروس به تصویر میکشد، ما اطلاعات زیادی را کسب میکنیم. اولین نکته هم دربارهی چیزی نیست جز تعداد نسبتا دقیق سربازانی که در قسمت سوم فصل هشت، آنها را از دست دادهایم. مطابق این اطلاعات، عملا میتوان گفت که لشکر دنریس و جان بعد از نبرد، نصف شده است و ابدا شکوه گذشته را ندارد. این یعنی در بهترین حالت ممکن و با فرض آن که تکتک سربازهای زندهمانده در نبرد وینترفل با دنریس برای جنگ پیشرو همراه خواهند شد، تعداد کل انسانهای حاضر در طرف پروتاگونیستهای قصه، بالاتر از ۱۶۰۰۰، نخواهد بود. نیرویی که باتوجهبه شهره بودنِ سربازان Golden Company به پیروزی در جنگهایی با تعداد نفرات بسیار کمتر، احتمالا برای نابود شدن نیازی به مواجهه با یورون گریجوی و کشتیهایش هم ندارد! چون سرسی در لشکرش از بیست هزار سرباز Golden Company بهره میبرد و حتی بدون یورون نیز اکنون برتری نفریِ لازم را دارد. تازه فراموش نکنید که باتوجهبه حملهی موفق یورون به کشتیهای دنریس و زخمی شدنِ تعداد زیادی از سربازان جان و او در نبرد وینترفل تا آستانهی مرگ و بهگونهای که از جنگیدنِ آنها جلوگیری به عمل میآورد، وقتی کمی واقعگرایانهتر نگاه کنیم، متوجه میشویم که احتمالا تعداد کل سربازانی که قصد به زیر کشیدن سرسی را دارند، عدد ۱۴۰۰۰ را هم رد نخواهد کرد! باتوجهبه آن که اینروزها همگان احتمال تبدیل شدنِ دنریس به فرمانروایی دیوانه همچون پدرش را زیاد در نظر میگیرند، نباید از یاد برد که کشت و کشتار بیشتر او را قطعا به همین سمتوسو سوق خواهد داد و از طرفی در جنگی با نفرات کمتر، پیروزی بدون کشتوکشتار گسترده، غیرممکن به نظر میرسد. در این بین، وفاداری لردهای اصلی دورن و جزیرههای آهن هم با اینکه در نشستنِ موفقیتآمیزِ دنریس روی تخت آهنین اثرگذار به نظر میرسند، اما نمیتوانند کمکی به نشاندن او روی آن صندلی بکنند.
نقشهی اصلیِ دنریس برای تصرف King's Landing، مطابق مشاورهی تیریون قرار بود بر مبنای محاصرهی پایتخت پیش برود. تیریون خوب میداند که مردم حتی در زمان گرما و فراوانی غذا هم با تحمل فشار گرسنگی، به حاکمان یورش میبرند و آنها را نابود میکنند. چه برسد به زمانیکه فصل زمستان هم شروع شده است و اصولا مردم غذای کمتری در خانههایشان ذخیره کردهاند. پس دنریس و جان تصمیم میگیرند که کشتیهای نهچندان متعدد و حجمی کمتر از نیروهایشان را همراهبا دو اژدهای دنریس از سمت وایت هاربر راهی دراگوناستون و بعد هم بارانداز پادشاه کنند تا به کنترل ناوگان آهنین یورون بپردازند و از رسیدن غذا به شهر از مسیر دریا، جلوگیری به عمل آورند. در همین حین، حجم قابل توجهی از ارتش هم راه زمینی را پیش میگیرد و از نرسیدن غذا به دروازههای شهر، مطمئن میشود. نقشهای شبیه به نقشهی محاصرهی چند هفتهای و موفق شهر Yorktown از زمین و دریا در تاریخ معاصر آمریکا که انقلاب استقلالطلبانهی این کشور را در سال ۱۷۸۱ به پیروزی کامل رساند و میتوان به نگاه انداختنِ دیوید بنیاف و دی. بی. وایس هنگام نگارش فیلمنامهی اپیزود چهارم به برخی از جزئیات آن، اطمینان داشت.
ولی مسئله اینجا است که نقشهی محاصرهی شهر، تقریبا از همان لحظات پایانی قسمت چهارم، شکستخوردگی قطعیاش را نشان تمامی انسانهای دنیای مارتین و تماشاگران میدهد. چون مطابق تصاویر و تیزرِ منتشرشده از قسمت پنجم فصل هشت، با حضور تماموکمال یورون و کشتیهای مسلحش در آبهای اطراف شهر و فرستاده شدن تعداد بسیار زیادی از سربازان Golden Company به بیرون از دروازههای بارانداز پادشاه، اکنون نه سرسی و ساکنان Red Keep، که دنریس و جان اسنو و تکتک یارانشان باید برای زنده ماندن تلاش کنند. در حقیقت سرسی حالا آنچنان در موضع قدرت قرار دارد که بعید نیست اصلا منتظر حملهی دنریس و جان نماند و خودش بیرون از شهر، تکتک دشمنان را از زیر تیغ بگذراند. پس با اینکه میساندی در آخرین لحظات زندگی خویش با بیان کلمهی «دراکاریس» (Dracarys؛ لغتی که مادر اژدها آن را در فصل سوم به زبان آورد و اینگونه با سوزاندنِ اربابان آستاپور، آزادیِ حقیقی میساندی و آنسالیدها را رقم زد)، از دنریس خواست تکتک آدمهای پستفطرت مقابلش را به آتش بکشد، فعلا به نظر میرسد که شانس پیروزی پروتاگونیستهای قصه بر سرسی، ابدا قابلتوجه نیست. مگر اینکه دنریس خیلی زود، برگ برندهای تازه برای پیروزی در جنگ پیدا کند یا سرسی لنیستر بدون نفوذ سربازها به شهر و در محل زندگی خود، به شکلی مخفیانه به قتل برسد.
آیا دنریس برای پیروزی بر سرسی، اسلحهای مخفی را به دست میآورد؟
تقریبا هر شخصی که قصد واقعگرایانه نگاه کردن به وضعیت جنگِ پیشرو را داشته باشد، متوجه میشود که سرسی فعلا برندهی قطعی آن است. اما برخلاف تصور تماشاگران، دست دنریس آنقدرها هم بسته نیست و علاوهبر تئوریهایی که از پوشانده شدن نقاط حساس بدن دروگون از زرههای سبک فولادی و ضد ضربه شدنش در مقابل تیرهای اسکورپیون میگویند، فرضیههای دیگری هم هستند که در صورت درست از آب درآمدن، شانس شکست سرسی را به شکلی باورنکردنی، افزایش میبخشند. اول از همه، بعضی از بینندگان معتقدند باتوجهبه نبودنهایِ طولانیمدت دروگون هنگام حکمفرمایی دنریس در اِسوس نزد او، بعید نیست که وی در خرابههای والریا یا مکانهایی دیگر، تخمگذاری کرده باشد. در حقیقت از آنجایی که اژدهاِ دنیای مارتین از نظر جنسیتی حالت خاص و پیچیدهای دارند که به تکتکشان امکان تخمگذاری را میبخشد، بعضیها اعتقاد دارند دروگون آخرین اژدهای زندهمانده در دنیا نیست و فرزندان او هم در جنگ نهایی، به خودش و دنریس میپیوندند. از طرف دیگر، یک تئوری اژدهامحورِ متفاوت هم اینروزها در دنیای اینترنت به چشم میخورد که به کانیبال (Cannibal)، بزرگترین، وحشیترین و سندارترین اژدهای دیدهشده در تاریخ وستروس اشاره میکند. موجودی به سیاهیِ زغالسنگ که در دراگوناستون زندگی میکرد و اژدها مرده، اژدها تازه به دنیا آمده و تخمهای هنوز متولدنشدهی اژدها، خوراک روزانهاش را تشکیل میدادند. بعد از یک رخداد ماندگار و کلیدی در تاریخ دنیای مارتین به نام «رقص اژدها» (Dance of the Dragons) هم کانیبال با اینکه یقینا زنده مانده بود، از نگاه همگان محو شد. طوری که دیگر هیچکس این موجود غولآسا را ندید و در نگاه برخی از ساکنان وستروس، میشود همچنان به زندگی کردنش درون نقطهای پنهانشده از چشم انسانها در دراگوناستون، مشکوک بود.
باتوجهبه تمامی توضیحات بالا و مرگ ویسریون در آبهای اطراف این جزیره، عدهای باور دارند که اگر کانیبال در دنیای سریال هم وجود داشته باشد و همچنان در نقطهای خاص از دراگوناستون به زندگی ادامه بدهد، احتمالا بوی گوشت ریگال (اژدهایی که بهتازگی جان داده است)، وی را از مخفیگاهش بیرون میکشد و همین مورد، او را تبدیل به دیوانهوارترین تهدید ممکن برای سرسی و ارتش او خواهد کرد. هرچند که کمتر کسی در طول تاریخ، به خودش اجازهی تلاش برای کنترلِ کانیبال را داده است.
همهی مواردی که میتوانند دنریس را به شکلی غیرمنتظره یاری کنند، مرتبط با اژدها نیستند. چرا که هنوز داریو ناهاریس و پسران دومش و تعداد زیادی از دوتراکیها در اِسوس حضور دارند که شاید با شنیدن برخی اخبار از وضعیت وستروس، سوار کشتیهایشان شده باشند تا هرگونه که هست، لشکر ملکه و کالیسی خود را به شلوغترین حالتش دربیاورند. در همین حین، باتوجهبه مرگ بلک فیش توسط لنیسترها و صد البته والدر فری و تمامی اعضای مهم خاندان او به وسیلهی آریا استارک، فعلا هیچکس از وضعیت ریورلندز و قلعههای اصلیاش و از همه مهمتر، حاکمان آن اطلاع خاصی ندارد. منطقهای با نیروهای زیاد و کماندارهای کاربلد که ابدا بعید نیست دوباره تالیها را بهعنوان لردهای اصلی به رسمیت شناخته باشند و ادمیور برادر کتلین تالی (همسر ادارد استارک)، بر آنها حکمرانی کند. باتوجهبه فاصلهی ریورلندز تا بارانداز پادشاه، نباید تعجب کرد اگر ادمیور تالی به سرعت با شنیدن خبر رسیدن جان به دروازههای King's Landing، با نیروهایش خود را به وی برساند و اینچنین، لشکر دنریس را از قبل هم قویتر کند. البته که علاوهبر او، بعید نیست شاهزادهی جدید دورن و یارا گریجوی هم با فرستادن نیروهایی آمادهی مبارزه به بارانداز پادشاه، وفاداریشان به شکنندهی زنجیرها را بیشازپیش، به نمایش بگذارند.
دارن تارگرین دوم کیست؟
سکانس گفتوگوی تیریون با برندون استارک (بخوانید کلاغ سهچشم)، علاوهبر تصویرسازی زیبا و قابل تاملش از برن بهعنوان موجودی گیرافتاده در تاریخ که نه بهدنبال منفعتی شخصی است و نه احساساتی همچون خواستن یا لذت بردن را میشناسد، یک اشارهی جالب هم به تاریخ وستروس دارد. در این سکانس، برندون میگوید صندلی چرخدارش را براساس طرحی کشیدهشده توسط دارن تارگرینِ دوم (Daeron II Targaryen) که مردم او را دارنِ خوب نیز مینامیدند، ساخته است. دوازدهمین پادشاه تارگرینی که توانست بالاخره دورن را به شکل صلحآمیز به هفت قلمرو اضافه کند و والدین دنریس، نام دخترشان را از روی اسم خواهر او برداشتهاند. خواهری که یک فرزند فلج داشت (همان کودکی که دارن تارگرین برایش آن صندلی چرخدار را ساخت)، وادار به ازدواجی سیاسی شد و باز هم مثل دنریس تارگرین خودمان، در حقیقت عاشقِ یکی از اقوام نزدیکش بود. بااینحال یقینا وجود چنین جزئیات فوقالعاده و اشارات دقیقی به گذشتهی وستروس و وضعیت فعلی پروتاگونیستها در داستان قسمت چهارم، مانع زیر سؤال رفتنِ دیوید بنیاف و دی. بی. وایس توسط برخی از تماشاگران، نخواهد شد. این وسط، شاید برایتان جالب باشد که بدانید نام دارن تارگرین دوم، نخستین بار از زبان خود تیریون در سریال شنیده شده است. او درون جشنی با حضور پادشاه جافری که چند فصل قبل به تصویر کشیده شد، مثل دیگران هدیهای را برای فرمانروای جدید هفت قلمرو تدارک میبیند و کتابی با اسمی طولانی و محتوایی گرهخورده به زندگیهای پر فراز و نشیب برخی از شاههای شناختهشدهی خاندان تارگرین از جمله دارنِ خوب را به وی میبخشد. کتابی که البته باب میل جافری نیست و چند لحظه بعد، توسط شمشیری که تایوین لنیستر تقدیم او کرده است، تبدیل به مجموعهای از کاغذهای پارهپاره میشود.
چرا سانسا توانست بهترین تصمیم را در قبال حقیقتِ مرتبط با هویت والدین جان بگیرد؟
با آن که اصولا از فصل پایانی و شش قسمتی سریالی همچون Game of Thrones با این حجم از کاراکترهای پیچیده انتظار نمیرود که بتواند قسمت به قسمت روی یک کاراکتر کار کند و او را به مرحلهی بالاتری از شخصیتپردازیاش برساند، اما سانسا بهلطف نویسندگان اثر، دقیقا چنین وضعیتی را تجربه کرده است. او در این چهار قسمت، مشغول پیموندن همهی مسیری است که از او انتظار پشت سر گذاشتنش را داشتیم و در عین حال به خاطر کارگردانی و داستانگویی خوب سریال در سکانسهای مرتبط با تصویرسازی از آن، اگر حواسمان به نکاتِ بیمورد دیگر نباشد، هر بار از تماشایش شوکه میشویم.
او بهعنوان کاراکتری زجرکشیده که آرامآرام و در فرمی لایق مطالعه به سمت بیرحمی در جای لازم، خودخواهی به شکل هوشمندانه و پنهان، واقعگرایی در تمامی لحظات و خردمندی در اکثر ثانیهها حرکت کرده است، اکنون باید به نقطهی اوج خودش برسد و خوشبختانه «بازی تاج و تخت» هم به دور از همهی افتوخیزهای خود، نشان میدهد که در فصل هشتم، میخواهد و میتواند حق مطلب را دربارهی وی ادا کند. سانسا در قسمت اول فصل هشت، با واکنش تلخوشیرینش به ورود دنریس، موضع خود در قبال رویدادهای پیشرو را به زیبایی نشان میدهد. در قسمت دوم، با گرم گرفتن با دنریس و در عین حال پایین نیامدن از موضعش راجع به حکومت شمال، تکبعدی نبودنش را به رخ میکشد. او وقتی لازم باشد به غایت احساسی جلوه میکند و تیان را در آغوش میکشد و بر سر جنازهاش میگرید و وقتی لازم باشد، هنگام حملهی وایتواکرها در صورت تیریون نگاه میکند و بیخاصیتیِ قطعی او در چنین نبردی را به یادش میآورد.
قسمت چهارم اما حداکثر زیبایی هنر سازندگان در پرداخت به این کاراکتر را به رخ میکشد. شخصی که ابتدا شانسش برای برخورد با دنریس را در اتاق جلسه و طراحی نقشهی جنگ امتحان میکند، سپس با اصرارهایش به جان برای یک گفتوگو متوجه حقیقتی کلیدی میشود و بعد به منفعتطلبانهترین حالت و جذابترین شکل ممکن، بدون رفتن به بارانداز پادشاه، بلای مد نظرش را سر دنریس میآورد. اگر کمی دقیقتر به نامگذاری قسمت چهارم فصل هشت فکر کنید، تازه میفهمید که چهقدر The Last of the Starks بیشتر از چهار فرزند زندهماندهی ادارد، به یک نفر یعنی سانسا استارک، اشاره دارد. زیرا در وضعیت فعلی، برن را که عملا باید مرده دانست و نه یک انسان، که موجودی متفاوت با نام کلاغ سهچشم خطاب کرد. از طرفی جان هم اصولا نه یک استارک، که یک تارگرین است. آریا هم که هرگز بانوی یک قلعه یا شخصی متعلق به خاندانی مشخص نخواهد بود و اگر در دو اپیزود آخر جان ندهد، یقینا مثل دایرولف خود یعنی نایمریا، سر به بیابان میگذارد و زندگی بهخصوص و به دور از اسم و رسمی را پیش میگیرد. پس بهنوعی میشود پذیرفت که تنها استارکِ واقعی که به سان استارکهای حقیقی، بیتوجه به وضعیت دنیا در قلعهاش (WinterFell که به شکلی متناظر با نامش، سقوط زمستان ابدی را رقم زد) میماند، شخصی به جز سانسا نیست. دختری که دیگر نمیتوان او را پرندهای کوچک نامید و دست تیریون و لیتلفینگر را هم در سیاستبازی، از پشت میبندد.
از قضا سانسا در عین استارک بودن، ابایی از زیر سؤال بردن تصمیمات پدر و برادرش هم نداشته است. او رسما راب را به خاطر آنگونه حقه خوردن و کشته شدن، احمق خطاب میکند و برخلاف آرمانهای پدرش، وفاداری خاصی به حقیقت و مواردی از این دست که میتوانند باعث نابودیاش شوند، ندارد. او میداند که با لشکر در حال حرکت به سمت بارانداز پادشاه، همراه نخواهد شد و به همین خاطر، جملهای کوچک را با تیریون در میان میگذارد. بدون کوچکترین شکی نسبت به آن که گفتن چنین واقعیت مهمی به تیریون، منجر به پخش شدن آن در سرتاسر کشور میشود و وی را به هدفش که نشاندنِ جان روی تخت آهنین است، نزدیکتر میکند. میپرسید چرا سانسا به نشاندنِ جان روی تخت آهنین علاقه دارد؟ چون ایگان تارگرین ششم یا همان جان اسنوی خودمان، قطعا کمتر از دنریس با استقلال شمال از کل پادشاهی مشکل خواهد داشت. این هم یعنی حکمفرمایی سانسا بر سرتاسر شمال. یادتان که نرفته است؟ به قول آریا استارک، احتمالا تبدیل شدن به بانوی واقعی و حکمران حقیقی وینترفل، حالا جزو یکی از آن مسائلی محسوب میشود که سانسا حتی اگر بخواهد هم نمیتواند به آنها فکر نکند.
جان اسنو در انتهای کار، رهسپار شمال خواهد شد؟
سرنوشت استارکها و دایرولفهایشان به طرز عجیبوغریبی به یکدیگر پیوند خورده است. وقتی شگیداگ (دایرولف ریکان استارک) توسط آدمهای وفادار به رمزی به قتل رسید، خود او هم کمی بعد توسط وی، کشته شد. وقتی سامر (دایرولف برن استارک) در غارِ کلاغ سهچشم قبلی از دنیا رفت، اندکی بعد خود او هم عملا با تکمیل آموزشهایش و تبدیل شدن به کلاغ سهچشم جدید و موجودی متفاوت، از نظر انسانی مرگ را تجربه کرد. گری ویند هم که پا به پای راب استارک، در عروسی خونین ناجوانمردانه به قتل رسید و حتی سرش روی بدنِ بیسر او کاشته شد. لیدی هم که با مردن در اوایل کار به دستان ادارد استارک، خبر از کشته شدنِ جلوهی پاک و بیگناه سانسا در انتهای مسیری که پدرش او را در آن همراهی میکرد، داد. لیدی مرد و سانسا هم پس از آن سفر، دیگر هرگز آن بانوی مهربان قرارگرفته در قلعهها نبود. نایمریا هم که به اجبار، مستقل شد و وابستگی به همراهان همیشگیاش را کنار گذاشت. او به زندگی در جنگل پرداخت و مثل آریا، پس از مدتی نهچندان بلند، دیگر با جلوهی پیشینش تفاوتهایی اساسی داشت.
پس چه خبر از گوست؟ از دایرولفِ جداماندهای که به شمال تعلق داشت و در آنجا، درنهایت راحتی به سر میبرد. دایرولفی که در همهی جنگهای ممکن زخمی شد و به راهش ادامه داد و حتی در لحظهی بازگشت جان به زندگی، قبل از هر شخص دیگر، همراهبا او از خوابی عمیق برخاست. جان هم به مانند گوست وقتی پا به شمال و محل زندگی وحشیها گذاشت، به این سبک از زندگی آزادانه و بی حد و مرز، علاقه پیدا کرد. او آنقدر به نگهبانان شب ایمان و باور داشت که در قسمت چهارم و پس از پایان یافتن نبرد وینترفل هم موقع سخنرانی دربارهی کشتهها، یادآورِ قسمهای نگهبانان شب شد. پس شاید همهی اینها نشان بدهند که جان در آخر هم به همان کسلبلک یا سرزمینهای آنسوی دیوار خواهد رفت. به سانِ دایرولفش که اول و آخر، انگار در آنطرفِ این سازهی عظیم یخیِ بناشده توسط برندون معمار، به اوج آرامش میرسد.
به این تصاویرِ برداشتهشده از تیزر پنجمین قسمت فصل هشت سریال به کارگردانیِ میگل ساپوچنیک کاربلد، نگاه بیاندازید. تصاویری که بدون استفاده از کوچکترین دیالوگ، خبر از برخورد تلخ و احتمالیِ تیریون با نسخهای عصبانی از دنریس میدهند. چرا که میشود در آنها دید که تیریون با حرکت به سمت بخشی از دراگوناستون، در حقیقت دارد به دهان اژدها، قدم میگذارد. این یعنی با آن که قطعا هستند مخاطبانی که موقع دیدنِ قسمت بعدی هم به روشنایی زیاد تصویر، نام کارگردان یا تحقق پیدا نکردن یک از تئوری اعتراض میکنند یا قهوهای/چیزی در آن گوشهوکنار تصویر مییابند و میلیونها دلار خرج و ماهها کارِ باعلاقهی صورتپذیرفته برای تولید آن را به کلی زیر سؤال میبرند، درنهایت باید از همین حالا مطمئن باشید که احتمالا ساپوچنیک اینبار هم گل خواهد کاشت و قسمتی را تقدیممان خواهد کرد که در داستانگویی بصری و کارگردانیِ مثالزدنی، مو لای درز آن نخواهد رفت. اپیزودی که باتوجهبه تیزرش میتوان به سایه انداختن غم و ناامیدی روی دنریس تارگرین، تعجب تیریون از مواجهه با چیزی غیرمنتظره در تالار بزرگ دراگوناستون و ورود مخفیانهی فردی بهخصوص به King's Landing مطمئن شد. فردی که در خلاف جهت سربازان Golden Company حرکت میکند و به احتمال زیاد، جیمی لنیستر خودمان است! اما اگر جیمی نه به قصد کشتن سرسی که به قصد جنگیدن در جبههی او پا به شهر گذاشته است، چرا باید مخفیانه و پوشیدهشده زیر ردایی سیاه، وارد پایتخت شود؟
برای جمعبندی مقاله، میخواهم به سه تئوری کوتاهِ دیگر دربارهی اتفاقات پیشرو نیز اشاره کنم. تئوری اول میگوید که وریس بهزودی در آتش خشم دنریس، زندهزنده خواهد سوخت. چرا که ملیساندرا به او وعده داد که در وستروس میمیرد و دنریس هم به او قول داد که اگر پشت سرش توطئهچینی کند، او را زندهزنده به آتش میکشد. حتی عدهای از بینندگان باور دارند وریس از سالها قبل و در قسمتی از دوران کودکیاش که طی آن بخش از بدن او را بریدند و به داخل آتش انداختند، ناخواسته به خدمتِ خدای نور درآمد و تمام این پلههای قدرت را بالا رفت و به اینجا رسید، تا برای نشاندنِ جان اسنو روی تخت پادشاهی برنامه بریزد. جان اسنویی که خود او را نیز خدای نور به زندگی بازگرداند و شاید هدفِ طلایی رِلور (خدای سرخ) برای زنده نگه داشتن وی، چیزی جز نشاندنش روی تخت پادشاهی نبوده باشد. این یعنی همانگونه که سِر داووس شک کرده بود، هنوز کار خدای نور با دنیای انسانها تمام نشده است و پایان یافتن برنامهریزیهای بلندِ او، با نشستن جان روی تخت آهنین، رقم میخورد. و اگر وریس در تمام این سالها در عین تنفرش از راهبههای سرخ، ناخواسته خدمتکاری خدای نور را کرده باشد، به قول ملیساندرا، برای او چه مرگی خالصتر از مردن با آتش؟ پس از تمامی اینها، به تئوری دوم میرسیم که میگوید تورموند موقع شوخی با جان و بیان این دیالوگ که میگفت هیچکس به جز یک دیوانه یا یک پادشاه اژدهاسواری نمیکند، در حقیقت داشت به حقیقتِ مرتبط با قرار گرفتن دنریس در جایگاه ملکهی دیوانه در آیندهی نزدیک اشاره میکرد. چون دنریس در بهترین حالت یک ملکه است، هرگز به پادشاه تبدیل نخواهد شد و به همین خاطر، با منطق تورموند تنها گزینهی روی میز او، دیوانگی بوده و خواهد بود.
با همهی اینها، تئوری آخر هیچ اهمیتی ندارد! چون اصلا تئوری نیست. یعنی تئوری هست و ارزش قابل توجهی هم دارد. اما دلیل آوردن برای رد یا تایید آن، بیفایده به نظر میرسد. زیرا تک به تک ما بدون تعارف، بدون درنظرگرفتن کوچکترین اطلاعات و مدارک رسمی و غیررسمی مبنی بر رخ دادن یا ندادن این اتفاق، Cleganebowl (نبردی بین سگ شکاری و برادرش کوه) میخواهیم. پس بهتر است خالقان Game of Thrones، آن را برایمان کنار گذاشته باشند.
اکنون نوبت شما است! تا هم اگر میخواهید به تکتک سوالاتِ بالا جواب مد نظر خودتان را بدهید و هم اگر هنوز پرسشی مهم با محوریت رخدادهای فصل هشتم برایتان باقی مانده است، پاسخ آن را از میدونی و کاربران محترمش جویا شوید.