از اسب سفیدرنگی که در میان خرابهها خودش را به او رساند تا پرتاب شدن به اعماق آتش سوزان برای هدفی بزرگتر و عهدها و رویاهایی که رنگ حقیقت را به خود گرفتند؛ The Bells، لحظات لایق موشکافی متعددی دارد.
(این مقاله، بخشهای زیادی از داستان سریال Game of Thrones، از ابتدا تا انتهای قسمت پنجم فصل هشتم آن را اسپویل میکند)
همان ثانیههای پخش «آنچه گذشت» قسمتهای پیشین سریال در آستانهی ورود تماشاگر به اپیزود یکی مانده به آخر «بازی تاج و تخت»، با یادآوری برخی موارد به شکلی جدیتر از همیشه، بسیار زیاد بودنِ احتمال تبدیل شدنِ دنریس تارگرین به ملکهی دیوانه را به ذهن، متبادر میکردند. یکی از دیالوگها، به ویسریس تارگرین یعنی برادر او تعلق داشت که در قسمت اول فصل اول از دنریس پرسید «تو که نمیخواهی اژدها را بیدار کنی، مگر نه؟». این دیالوگ، نمادی از تمام ثانیههای زندگی دنریس بود که طیشان او توسط آدمهایی قویتر از خود، تهدید به نابودی میشد. دیالوگ دیگر به سرسی لنیستر در قسمت هفتم فصل دوم تعلق داشت که به سکه انداختن خدایان موقع تولد هر کدام از فرزندان خاندان تارگرین برای تعیین عاقل یا مجنون بودن آنها اشاره میکرد. در این بین، اصوات دیگری هم بودند که بعضیهایشان مثل صحبت دلگرمکنندهی جورا مورمنت دربارهی بخشندگی دنریس، وی را به آرامش و بعضیهایشان مثل صحت اولنا تایرل و تاکید وی روی اینکه دنریس باید همان اژدهایی باشد که دنیا از او حساب میبرد، شکنندهی زنجیرها را بر نگذاشتن سدی در مقابل خشمش دعوت میکردند. به قول ایمون تارگرین یا همان استاد ایمونِ کسلبلک (Castle Black)، یک تارگرینِ تنها در دنیا، وضعیت بدی دارد و میتواند خودش را از بین ببرد. چون شاید مطابق گفتههای تیریون لنیستر، فرزندان الزاما مثل پدرانشان نباشند. اما شاه دیوانه هم از ابتدا به ساکن دیوانه نبود و صرفا مطابق گفتهی باریستان سلمی از جایی به بعد، عدالتی را به دشمنانش داد که باور داشت آنها لایقش هستند. از آنجایی که Game of Thrones هرگز اهل استفادهی بیش از حد از فلشبکها نبوده است، قرار دادن تمامی این دیالوگهای موافق با یکدیگر و بعضا متضاد در «آنچه گذشت» قسمت پنجم، حرکت هوشمندانهای بود که تماشاگر را برای رخدادهای پیشرو، آمادهتر از قبل میکرد.
The Bells، نکات جالب توجه دیگری هم داشت. جان اسنو در این قسمت، دقیقا به مانند پدرش دید که انسانها چگونه میتوانند از انسانیت و وفاداری بیپایانشان نسبت به یک حکمران، ضربه بخورند. جیمی دقیقا به مانند چند فصل قبل که توسط کتلین برای به سرانجام رساندن کاری خوب (آزاد کردن آریا و سانسا) آزاد شده بود، اینجا هم توسط تیریون لنیستر و به هدف جلوگیری از مرگ اکثر انسانهای حاضر در بارانداز پادشاه، از بند درآمد. زیرا تیریون که عملا باتوجهبه تهدید دنریس در همین اپیزود، با آزادسازیِ جیمی سند مرگش را امضا کرد، اینجا دوباره به یادمان آورد که یک لنیستر، همیشه دینش را ادا میکند و همانطور که برادرش وی را در فصل چهارم از زندان آزاد درآورد، او نیز تصمیم گرفت به این شکل جواب محبتهایش را بدهد؛ در سکانسی با اجراهای خیرهکنندهی نیکولای کاستر-والدو و پیتر دینکلیج که کمتر کسی توانایی لذت نبردن از تماشایش را دارد. البته برخلاف سالها قبل که جیمی با کشتن شاه دیوانه از سوختنِ مردم شهر جلوگیری به عمل آورد، اینبار در سرنوشتش «شکست» نوشته شده بود و نتوانست اثری روی نمردنِ حتی یک آدم، داشته باشد.
علاوهبر تمامی اینها، انفجار هوشمندانهی وایلدفایرهای دفنشده در نقاط مختلف King's Landing هم نهتنها به تصویرسازیهای دیدهشده در قسمت پنجم جلایی بیشتر از حالت عادیشان بخشید، بلکه به یادمان آورد دنریس فرزند چه مردی بود و سلسلهی تارگرینها چهقدر در تاریخچهاش با دیوانگی سر و کار داشته است. چون این وایلدفایرها، همان وایلدفایرهایی بودند که مدتها قبل، پادشاه دیوانه تمامیشان را در نقاط مختلف شهر پنهان کرد و چند دقیقه قبل از به سیخ کشیده شدنش توسط شمشیر جیمی لنیستر، از همهی افراد میخواست که «تمامیشان را بسوزانند». با این وضعیت، آریا استارک که از همان اول هم برای کشتن ملکه به بارانداز پادشاه آمده بود، شاید اکنون بخواهد برای کشتن ملکهای دیگر تلاش کند. هرچند که باتوجهبه شکستِ نایتکینگ توسط او، اصلا بعید نیست که وی اینبار بدون کسب موفقیت، تنها جانش را از دست بدهد. مخصوصا باتوجهبه آن که در داستانگویی شلوغ و پرجزئیات قسمت پنجم، دقایق قابل توجهی هم تنها و تنها روی نمایش رستگاری او تاکید داشتند. رستگاری درون جهانی که بالاخره رویای دنریس در خانهی نامیرایان و لابهلای دقایق پایانی فصل دوم مبنی بر نابودی Red Keep و فرود آمدن برف و شاید هم خاکسترهای سفیدرنگ در تالار اصلی این قلعه و یکی از تصاویر ناواضح دیدهشده توسط برندون استارک در اوایل فصل چهارم سریال که افتادن سایهی یک اژدها روی خانههای ساکنان پایتخت را نشان میداد، در آن درست از آب درآمدند.
انفجار سپت بیلور، گردن زده شدن لرد ادارد استارک، دزدیده شدنِ اژدهایان دنریس و برده شدنشان به خانهی نامیرایان و چندین و چند رخداد کلیدی و تلخ دیگر از جهان سریال، همواره از نظر صوتی، با پخش نوای زجرآور زنگهای بزرگ شهر همراه بودهاند. چرا که به قول لرد وریس که خودش هم جانش را در همین اپیزود از دست داد، ناقوسهای Game of Thrones، فقط برای شیوع ترس مینوازند. The Bells که جنگی شدیدا واقعگرایانه را به تصویر کشید، ترسی از نمایش تلاش برخی از سربازان لنیستر برای حفاظت از مردم شهر نداشت، حیوان پنهانشده در وجود برخی از مبارزان بیصفت شمالی را روی نمایشگر میبرد و بهت جان اسنو و جنگ او با برخی از همراهان خودش را روبهرویمان قرار داد، کاری کرد خیلی از طرفداران پر و پا قرص به یاد بخشهایی از شورش رابرت که در آنها جنایتکارهای اصلی، آدمهای خود او بودند، بیافتند. چرا که این قسمت صرفا برای تصویرسازی از یک نبردِ اصیلِ جرج آر. آر. مارتینگونه در وستروس (که تشخیص طرفهای خوب و بد قصه از یکدیگر را سخت میکند) و پیشبرد خط داستانی چندین و چند کاراکتر ساخته نشده بود و به نمایش نمادین برخی از قتل و غارتهای امروزی در دنیای حقیقی نیز میپرداخت. به بیان بهتر، جزئیات لایق بحث آخرین اپیزودِ کارگردانیشده از سریال توسط میگل ساپوچنیک، فقط به موارد جالبی همچون اضافه شدن اسکورپیونها به بالای دیوارهای Red Keep در تیتراژ آن خلاصه نمیشدند. آن جنایتها، آن مادر و دختری که ساپوچنیک با بنا ساختن بعضی از قاببندیهایش با محوریت نمایششان به کل جمعیت چند میلیونی شهر شخصیت بخشید و آن قتلها و خونریزیهای برآمده از تلاش یک نفر برای انتقامگیری، جنگهایی از دنیای خودمان را نیز به یاد میآوردند. جنگهایی که در آنها ماهیت تهدید مهم نیست (به حضور حداقلی دنریس در تصاویر و بدون دیالوگ بودن مطلق وی پس از آغاز حملهاش به شهر، دقت کنید) و دردناکترین بلاها نه بر سر انسانهایی مشخص و مهم که بر سر مردمی نازل میشوند که خیلیها آنچنان برای هویتشان ارزشی قائل نمیشوند.
چرا سندور موفق به تغییر نظر آریا شد؟
بالاخره آریا سگ شکاری را با نام واقعیاش صدا زد. اما همهچیز از لحظهای آغاز شد که آنها روی نقطهای از نقشهی ترسیمشده توسط سرسی در اتاق بزرگ متوقف شدند که ریورلندز را نشان میداد. همان منطقهای از دنیای مارتین که مدتها قبل، این دو نفر در طول و عرضش جابهجا شدند و با یکدیگر اخت گرفتند. کلیگین که با رفتار خشونتآمیزش هرگز احترام و علاقهی کسی را به دست نمیآورد، کودکیاش آنچنان بیشباهت به آریا نیست. او در زمانیکه هنوز روی زندگی خود کنترلی نداشت، صورتش را جزغالهشده توسط آتش دید و تنفر را درک کرد. به همین خاطر هم برای خودش لیستی تشکیل داد که شخص اصلیاش برادری بود که او را کوه صدا میزدند. فهرستی که کلیگین تصمیم گرفت هرگونه که هست، در زندگیاش به قدرتی برسد که بتواند تمامی اشخاص حاضر در آن را از پا دربیاورد. اما با وجود رسیدن نصفهونیمهی او به این هدف و تلاشهای چندبارهاش برای لمس رستگاری حقیقی، سندور همیشه با «انتقام» تعریف شد. همیشه آنقدر زندگی را بر مبنای قتل، ترس از آتش و تلاش برای انتقام شناخت که هرگز لذت بردن از خوش گذراندنها و رفتار به مانند یک انسان عادی را نیاموخت. مثل آریا که شاید با استادان ماهرتر و در شرایط خاصتری نسبت به سندور که از دل کثافتهای بارانداز پادشاه و این کشور خودش را تبدیل به یک مبارز کرد، قتل را آموخته باشد، اما درنهایت او هم از جوامع انسانی (جشنِ حاضران در وینترفل پس از نابودی شاه شب) و روابط انسانی (بیدار بودن و نگاه ناراحتش پس از سپری کردن اوقاتی خوش با گندری در قسمت دوم فصل هشت) فاصله گرفته است.
شباهتها و تلخیهای مسیر این دو نفر و صد البته همراهی آنها با یکدیگر برای مدتی نسبتا بلند، سبب شد سندور در ذهن آریا تبدیل به شخصی شود که وی را درک میکند. شخصی که بدون درخواست از او برای تغییر دادن خویش، با زبان بیزبانی به این قاتل بیچهره احترام میگذارد. و شخصی که سوالات پرسیدهشده از آریا در خانهی سیاهوسفید و جوابهای او به آنها، مهر و محبت سنگکوبشدهی دختر ادارد استارک به وی را اثبات میکردند. پس برای آریا، سندور تنها شخص در دنیا به حساب میآید که اولا نسبت به او بیاحساس نیست و دوما احترامش را کسب کرده است. شخصی که یقینا برخوردی احساسی با رخدادها ندارد و وقتی در آن اتاق، با جدیت به او دستور به ترک مکان برای زنده ماندن و تبدیل نشدن به یک سگ دیگر همچون خودش را میدهد، آریا هم دلایل قابل توجهی برای گریختن از آنجا دارد. جالبتر اینکه ساپوچنیک بعد از به پایان رسیدن این سکانس هم بیخیال آن نمیشود و با کاتهایی مثالزدنی که زمین خوردنها و بلند شدنهای همزمان آریا و سندور را به تصویر میکشند، چرایی منطقی بودن اتفاق پیشآمده را در ذهنمان پررنگ میکند. بااینحال، حرکت آریا به سمت انسان شدنِ دوباره و رستگاری بهصورت کامل، همچنان پایانیافته نیست و در یکی از برترین سکانسهای نمادین سریال تا به امروز که سوار شدن وی روی آن اسب سفیدرنگ را به تصویر میکشد، ادامه مییابد.
چگونه دنریس تبدیل به ملکهی دیوانه شد؟
از مدتها قبل، Game of Thrones به ما آموخته بود که تارگرینها و علیالخصوص تارگرینهایی که والدینشان در حقیقت خواهر و برادر بودهاند، پتانسیل انجام دادن اعمال جنونآمیز و به آتش کشیدن عالم و آدم را دارند. پدر و مادر دنریس (پدربزرگ و مادربزرگ پدری جان اسنو) نیز خواهر و برادری تارگرین بودند که باتوجهبه پیشگویی خاصی که خبر از تولد آزور آهای (آخرین قهرمان جهان مارتین که او را شاهزادهی موعود نیز صدا میکنند) از نسلشان میداد، به اصرار خانوادهی خود به عقد یکدیگر درآمدند. همین هم سبب شد ریگار سالم و دوستداشتنی باشد و ویسریس همیشه رگههایی از عدم سلامت روانی را در رفتارهایش به نمایش بگذارد. این وسط هم کوچکترین فرزند خانواده یعنی دنریس را داشتیم که قلب مهربانی داشت و صرفا هر از چند وقت یک بار، رفتار و تصمیماتی شکبرانگیز را از خود بروز میداد. طوری که همراهانش همچون باریستان سلمی، بارها و بارها به او دربارهی تبدیل نشدن به پدرش هشدار میدادند و در عین حال اکثر آنها، به قرار نگرفتن وی در جایگاه حکمران دیوانهی بعدی، اطمینان داشتند. اما با خداحافظی دردناک و اجباری با داریو ناهاریس و مرگ کال دروگو، سر باریستان سلمی، سر جورا مورمنت و میساندی، دنریس تنها و تنها جان اسنو را داشت. شخصی که عشقش به او باعث شد جنگ با سرسی را به تعویق بیاندازد و به شمال برود و روبهروی لشگر شاه شب قرار بگیرد. همان کاری که در آنسوی دیوار، یکی از اژدهایان (بخوانید فرزندان) او را کشت و در نبرد وینترفل، موجب سلاخی شدن هزاران نفر از سربازانش (بخوانید مردمش) شد.
پس وقتی بعد از همهی این تلاشها جان اسنو آنقدر به گفتن حقیقت به نزدیکانش اصرار داشت که بهصورت غیرمستقیم، خبر عدم قطعیت ادعای دنریس برای تاج و تخت را پخش کرد و از آن بدتر، به عشق ملکه نسبت به خودش هم باتوجهبه واقعیت فاششده دست رد زد، دنریس در حالتی خود را درگیرشده با شکست احتمالی و خیانتهای گوناگون دید که عملا دیگر هیچچیزی برای از دست دادن نداشت و تنها میخواست انتقام بگیرد. او حتی اگر در تمام عمرش هیچ رفتار شکبرانگیزی نداشت و اصلا فرزند یک خواهر و برادر تارگرینی نبود که شانسش برای دیوانگی افزایش پیدا کند، باز هم باتوجهبه تمامی این زجر و دردها، پتانسیل بالایی برای انجام اعمال خشونتآمیز به شکلی دیوانهوار را داشت. چون دیگر از تحمل اینهمه صبر و زجر و درد برای رسیدنِ اصولی و بیاشکال به خواستهاش خسته شده بود و میخواست هر طور که هست، بالاخره آن صندلی لعنتی را به چنگ بیاورد. وقتی تیریون در طول دقایق همین اپیزود با دنریس دربارهی متوقف کردن جنگ در صورت تسلیم شدن سربازان پایتخت صحبت میکرد، دختر شاه دیوانه عملا میلی به موافقت نداشت و پس از چند ثانیه نگاه انداختن به او با بغض و خشم، تایید نصفهنیمهای را تحویل کرم خاکستری داد. انگار او که خودش را با این منطق راضی کرده بود که با در دست گرفتن کنترل کشور به قیمت ریخته شدن هر میزان از خون، در حقیقت دارد به نسلهای بعدی لطف میکند، میلی به درآمدن صدای ناقوسها نداشت. او زنگها را در لحظهی نواخته شدن، به سانِ نمادی از پیروزی دشمنانش دید. دشمنانی که گویا با نواختن این ناقوسها، فرصت جان سالم به در بردن از مهلکه را به دست میآوردند. پس وقتی صدای زنگ بلند شد، دنریس صبر نکرد و در حرکتی که کمی بعد مابقی سربازهایش را هم با او همراه کرد، تکتک لنیسترها و سربازان طرف مخالف را سوزاند و از آنجایی که دیگر کوچکترین کنترلی روی عصبانیتش نداشت، در رفتار خود ابایی از به آتش کشیدن انسانها و خانههایی که در مسیر رسیدن او از یک گروه از سربازان به گروه دیگر هم قرار داشتند نیز از خود نشان نداد.
ماجرا تازه وقتی جالبتر میشود که به یاد بیاوریم دنریس هرگز لزوما شخصی نبود که در طول قصه، حداقل حجم اندکی از جنون را به نمایش نگذارد. چون منهای تمام آدمکشیهای سربازان قرارگرفته در لشگر او برای انتقام گرفتن یا فتح یک شهر که منطق خودشان را داشتند، رفتارهای او هنگام برخورد با چنین رویدادهایی در اکثر مواقع، عجیب به نظر میآمدند. مثلا در همان فصل اول سریال که دنریس را بهعنوان دختری کم سنوسال که دوست داشت در خانهی کوچک و زیبایشان بماند، نمایش میداد، او لحظهی سوزانده شدنِ برادرش با طلاغ داغ را میبیند. هیچکس هم انتظار ندارد که دنریس از مرگ شخصی که قصد کشتن او و فرزندش را داشت و انقدر خودخواه بود، ناراحت شود. اما ناراحت نشدن و راضی بودن از مرگ یک نفر یک چیز است و انداختنِ نگاهی سرشار از لذت به جیغهای بیپایان وی موقع زندهزنده سوختن و جلز و ولز کردن پوستش به خاطر برخورد با فلز ذوبشده، چیزی دیگر.
او هنگام به صلیب کشیدنِ اربابان بردهدار و انجام خیلی از کارهای دیگر نیز رفتارهایی داشت که از خیلی جهات، بحثبرانگیز بودند. اما چرا هرگز ما به این رفتارها توجه زیادی نمیکردیم؟ چون همیشه مشاوران و احساساتی بودند که دنریس را در جایگاه انسانی خود نگه دارند. از آن مهمتر، اکثر اعمال دنریس هرچهقدر هم که خشن به نظر میآمدند، زیر سایهی آزادسازی آن حجم از بردهها توسط وی، پنهان میشدند. تا جایی که ما پس از مدتها، اولینبار وقتی که وی به خاک وستروس رسید و تلاشش نه برای جنگ با بردهدارها که با خاندانهای گوناگون برای تصاحب تاج و تخت را شروع کرد، متوجه رفتارهای بیش از حد خشن او شدیم. رفتارهایی که نگذاشتند هنگام سوختن رندل تارلی، برادر سموئل زنده بماند و هر دوی آنها را به آتش کشیدند. این اتفاقات، در دورانی از راه رسیدند که دنریس تبدیل به یکی از اصلیترین، دوستداشتنیترین و پرطرفدارترین پروتاگونیستهای قصه شده بود و همین هم کاری کرد که بسیاری از بینندگان، نتوانند و نخواهند که آنها را در معنای حقیقیشان ببیند و در بدترین حالت، تکتکشان را به حساب شخصیتپردازی نسبتا خاکستری اصلیترین قهرمانهای داستان مارتین بگذارند. حال آن که تصاحب صلحجویانهی تاجوتخت، از همان ابتدای کار هم اهمیتی برای دنریس نداشت و خیلی از بینندگان از یاد نبردهاند که وقتی که کال دروگو بلندبلند به زبان دوتراکی دربارهی فتح جهان برای پسرشان حرف میزد، او در اوج لذت صحبتهای وی را گوش میداد. قولهایی که خود دنریس سوار بر دروگون (اژدهای اصلیاش که نام او را باتوجهبه اسم کال دروگو انتخاب کرده بود)، در قسمت پنجم فصل هشت، آنها را به حقیقت پیوند داد.
کال دروگو در قسمت هفتم فصل اول سریال: به تو پسرم، اسب نری که در تمام جهان خواهد راند، قول میدهم که هدیهای را اهدا کنم. من به او صندلی آهنین را خواهم داد. همان صندلیای که پدرِ مادرش روی آن مینشست. من به او هفت پادشاهی را خواهم داد. من دروگو، این کار را خواهم کرد. من کالیسار (گروهی از دوتراکیها که همگی پیرو یک کال یعنی فرماندهی خود هستند) خود را به غرب میبرم؛ به آنجا که دنیا به پایان میرسد. من آنها را سوار اسبهای چوبی (کشتیها) میکنم و از آبهای سیاه نمکی میگذرانم؛ کاری که هیچ کالی تا به امروز نکرده است. (درحالیکه دنریس در اوج لذت و سرمستی در حال گوش دادن به این صحبتها است) من مردان را در لباسهای آهنیشان خواهم کشت و خانههای سنگی آنها را تخریب خواهم کرد. به زنانشان تعرض میکنم و فرزندانشان را به بردگی میگیرم و خدایان درهمشکستهشدهشان را به وائس دوتراک (محلی مقدس برای دوتراکیها) میآورم. من دروگو، اینچنین قسم میخورم. در مقابل مادر کوهستان و درحالیکه ستارگان شاهد هستند، سوگند یاد میکنم. (و دنریس هر لحظه سرمستانهتر از قبل، به او نگاه میاندازد).
به بیان بهتر، این مشاوران، همراهان و احساسات ملکهی دیوانه بودند که او را از در هم کوبیدن دشمنانش بازمیداشتند. پس وقتی همهی آنها از دست رفتند، دنریس نیز از هم پاشید و همانگونه که در رویایش دیده بود، Red Keep را کموبیش با خاک یکسان کرد. این اتفاق در طول سالها زمینهچینی شده بود اما همانگونه که باید، ناگهانی از راه رسید. چون آدمها در دنیای واقعی هم سالها و سالها و سالها، عقدهها، غمها و عصبانیتها را در وجودشان جای میدهند و ناگهان وقتی در موضع قدرت قرار دارند، منفجر میشوند. در نگاه سایر انسانها، شاید این تغییر آنها ناگهانی به نظر برسد. ولی حقیقت این است که همیشه همهچیز پیش از رخ دادن، در عقل و قلب فرد شکل میگیرد و پس از آفریده شدن آتشفشانی بزرگ در مدتی طولانی که همه با وجود چند نشانه از شروع به فعالیت آن متوجهش نمیشوند، ناگهان زمان فوران گدازهها میرسد. پس دنریس با نواخته شدنِ زنگها تبدیل به ملکهی دیوانه نشد. بلکه در آن لحظه، وقتی حس کرد که میخواهد به پستفطرتترین دشمنانش شانسی برای قسر در رفتن را ببخشد، جنون و خشمی را که مدتها و مدتها در وجودش شکل گرفته بود به آغوش کشید و به آتشفشان، اجازهی بیرون انداختن گدازهها را داد. نتیجه هم آن شد که تر و خشک، با هم سوختند. توسط اژدهایی که مطابق قوانین جهان فانتزیِ مقابلمان، هیچ محدودیتی در میزان آتشی که میتواند روی سر آدمها و خانهها بریزد، نداشته است و ندارد.
افزون بر تمامی موارد گفتهشده، تبدیل شدنِ دنریس به ملکهی دیوانه، باتوجهبه یک مورد، به احتمال ۹۹ درصد یکی از اتفاقاتی است که در کتابهای مارتین هم رخ خواهند داد. چون به شکلی هوشمندانه، سالها و سالها پیشگویی را به سخره میگیرد و در فرمی متناسب با داستانگوییهای مارتین نشان میدهد نتیجهی ازدواجی که به اجبار و به هدفِ فراهم آوردن شرایطِ لازم برای تولد قهرمان پایانی دنیا صورت پذیرفت، در انتها سوختنِ میلیونها انسان بی گناه بود. وقتی دنریس در خانهی نامیرایان نسخهی تخریبشدهی Red Keep را دید که زیر خاکسترها یا برفها پوشیده شده بود، همهی ما فکر کردیم که شاه شب خودش را به بارانداز پادشاه میرساند و چنین نابودی عظیمی را به بار میآورد. حال آن که دنریس در حال دیدن آیندهای بود که اکنون خودش رقمزنندهاش است. تا این ایده به ذهن مخاطب متبادر شود که نه تهدیدهای بیرونی، که تصمیمات خود انسان، بیرحمترین و وحشیترین دشمنانش هستند.
اسب سفید آریا، نماد از چه بود؟
سکانسپلانهای معرکهی میگل ساپوچنیک و فیلمبردار قسمت پنجم فصل هشت از آریا که برخورد دردناک او با سرسختترین و وحشیترین چهرهی مرگ را که حالا بر سر مردم بیگناه بلا میآورد، به تصویر کشید، علاوهبر نمایش شدت تلخی جنگ، خبر از حرکت خواهر ناتنی جان به سمت کاری بزرگ یا تغییری بزرگ میداد. چون به سواریِ او روی اسب سفیدرنگی ختم شد که به فرماندهی ارتش Golden Company تعلق داشت و با زنده ماندن به شکل معجزهوار، راهش را به سمتوسوی محل حضور آریا پیدا کرده بود. اما پیش از رسیدن او به آریا، این دختر که اکنون باتوجهبه دوران خدمتش در خانهی سیاهوسفید بهعنوان پرستندهی مطلق خدای مرگ شناخته میشود، جسد زن و دختربچهای را دید که میخواست آنها را نجات دهد. اگر همزمان با دومین مواجههی آریا با آنها تصویر را با کمی دقت بیشتر نگاه کنیم، در دستان دختربچه یک اسب سفیدرنگ چوبی را میبینیم. اسبی که پیش از رسیدن اسب ناجی که آریا روی آن سوار میشود، تصویر وضعیت فعلی آن که سوختگی مطلق و درآمدنش به سیاهی کامل را نشان میدهد، به نمایش درمیآید. پس باتوجهبه سیاه شدنِ اسب سفیدچوبی که به اسب اصلی اشاره میکرد یا حتی خاکسترهای سیاهی که بخشهایی از جثهی اسب سفید را رنگی کرده بودند، وجود خونهای قرمزرنگ روی بدن او و رنگپریدگی نقظهای خاص از پوستش (دقیقا روی صورت و بینی)، عملا میتوان گفت که این اسب، همزمان سفید، سیاه، قرمز و رنگپریده به نظر میرسد. این نکته را از یاد نبرید چون کمی جلوتر، بیشتر راجع به آن مینویسم.
اسب سفید در داستانها و ادیان گوناگون، نماد موارد بسیاری است. مثلا در اسطورههای ژاپنی، اسب سفید قربانی میشود تا اتفاقات بهتر برای دنیا رخ دهد. از طرفی برخی از طرفداران میگویند که کال دروگو در فصل اول به دنریس یک اسب سفید هدیه داد که در فصل دوم و در دل صحرا مرد و بازگشت آریا سوار بر یک اسب سفید دیگر به سمت دنریس، میتواند بهمعنی آمدن مرگ به سراغ خودش باشد. شاید تعدادی از بینندگان هم هر دو جملهی قبلی را کنار هم بگذارند و نتیجه بگیرند که آریا در قسمت پایانی برای قتل دنریس برنامهریزی میکند و در همین حین، جان میدهد. تا بهصورت غیرمستقیم، فرصت کشته شدن ملکهی دیوانه توسط شخصی دیگر فراهم شود و دنیا با مرگ اسب سفید، دوران بهتری را ببیند. در داستانهایی متعدد از جمله «ارباب حلقهها» (The Lord of the Rings)، شخص سوارشده روی اسب سفیدرنگ (گاندولف را به یاد بیاورید)، در نقش ناجی عمل میکند و باتوجهبه همین موضوع، شاید آریا هم بهزودی بخشی از وظیفهی نجات این جهان را برعهده بگیرد. بالاخره او پیشتر نیز با از پا درآوردن نایتکینگ، بهنوعی حکم یک ناجی را پیدا کرد. با این تفاوت که وی در آن زمان فقط و فقط برای نابودیِ تهدید، شاه شب را کشت و اکنون بعید نیست که با درنظرگرفتن جان و آیندهی تکتک انسانها، سراغ نجاتشان از دست فرمانروایی مجنون برود.
آریا در همین اپیزود و در اولین برخوردش با زن و بچهای که تبدیل به نماد اصلی تمام مردم بیگناه شهر شدند، آنها را کنار میزند تا راه خودش را به سمت سرسی باز کند. اما پس از چرخیده شدن به سمت مسیر درست توسط سگ شکاری، او آنها را میبیند و به کمکشان میرود. این نمادی از آن است که باتوجهبه مواجههی نزدیکِ آریا با قتل و غارت تمامناشدنی (سکانسپلانهای معرکهی ساپوچنیک را به یاد بیاورید) پایتخت، او اکنون گامهای بلندتری برای یافتن مجدد چهرهی انسانی و احساسات قدیمیاش برمیدارد. اصلا اسب سفید هم در بسیاری از منابع، بهعنوان نماد رهایی، رستگاری یا کودکی پاک و معصومانهی انسانها معرفی میشود و از نظر استعاری، بهصورت کامل در چنین سفر شخصیتی خاصی میگنجد.
ورای همهی اینها، حالا سفید و رنگپریده بودن اسب آریا در اصل و آغشته شدن بودن او به سیاهی و قرمزی را به یاد بیاورید. در مکاشفهی یوحنا در قسمت «عهد جدید» از کتاب مقدس مسیحیان یعنی انجیل، روایتهایی با محوریت چهار سوار آخرالزمان وجود دارند که انواع و اقسام داستانهای فانتزی از برخی جزئیاتشان بهعنوان منبع الهام برای نمادپردازی استفاده میکنند. مطابق این نوشتهها، هنگام فرا رسیدن آخرالزمان، چهار مهروموم از هفت مهروموم گشوده میشوند که باز شدنشان، ۴ سوار آخرالزمان را که بر اسبهایی سفید، قرمز، سیاه و رنگپریده سوار شدهاند، آزاد میسازد. هر چهار رنگی که اسب آریا هم آنها را دارد تا مخاطب به یاد این روایات بیافتد. جالبتر اینکه سوارِ اسب رنگپریده (که یکی از دو رنگ اصلی دیدهشده بر بدن اسب آریا است)، «مرگ» نامیده میشود که با تبدیل شدنِ مردان بیچهره (که آریا بهنوعی عضوی از فرقهی آنها بوده است) به نماد مرگ در وستروس از مدتها قبل، جور درمیآید. اما اسب سفید (که رنگ اصلی بدن اسب آریا است) و سوارش، در «عهد جدید» اینچنین توصیف شدهاند:
همچنان که محو تماشا بود، «بره» (فردی مامورشده از سوی خدا که چهار مهر و موم از هفت مهر و موم را باز میکند و بسیاری او را در دین مسیحیت، خود حضرت عیسی (ع) میدانند) نخستین مهر را گشود. ناگهان یکی از آن چهار موجود زنده، با صدایی همچون غرش رعد گفت: «بیا»! نگاه کردم و اسبی سفید را دیدم. سوار بر اسب کسی را دیدم که کمانی در دست (توانایی بسیار بالای آریا در استفاده از تیر و کمان که در قسمت چهارم فصل هشتم هم مجددا روی آن تاکید شد، فراموشتان نشود) و تاجی بر سر داشت. او اسب را به جلو میراند تا در نبردهای بسیار پیروز شود و فاتح جنگ باشد.
چرا برندون استارک، دربارهی رخدادهایی تا این اندازه مهم، به کسی هشدار نمیدهد؟
برندون استارک، اولین کلاغ سهچشم دنیا نیست و به احتمال زیاد، آخرین کلاغ سهچشم دنیا هم نخواهد بود. بااینحال، در کمتر نقطهای از تاریخ وستروس میتوان لحظاتی را یافت که کلاغ سهچشم در آن نقش پررنگی داشته باشد یا با مطلع کردن انسانها از اتفاقاتی کلیدی، آیندهای بهتر را برایشان رقم بزند. این موجود، برای اساتید سیتادل حکم افسانهای مسخره را دارد و همینقدر در تاریخ، نقش کمرنگ و غیر قابل اشارهای داشته است. از طرفی برن استارک هم با تبدیل شدن به کلاغ سهچشم، عملا مُرد. او حالا موجودی است که نهچیزی میخواهد و نه بهدنبال مورد بهخصوصی میگردد و نه احتمالا کوچکترین اهمیتی به حاکم و فرمانروا و اتفاقاتی میدهد که دیر یا زود از راه میرسند. کلاغ سهچشم قبلی فقط برای نابودیِ شاهِ شب با انسانهایی محدود ارتباط برقرار کرد و کلاغ سهچشم جدید نیز، وضعیتی مشابه دارد. او حتی اگر از لحظه به لحظهی اتفاقات پیشرو مطلع باشد، میلی به آگاه ساختن دیگران از آنها ندارد. این جنگها هیچوقت برای او اهمیت ویژهای نداشتهاند و وی تنها به نرسیدن شب طولانی و حفظ خاطرهی دنیا اهمیت میدهد. تا جایی که بعضیها پیشبینی میکنند برندون هم درنهایت به درون ریشههای یکی از درختان Weirwood میرود و مثل کلاغ سهچشم قبلی، در نقطهای از جهان که یافتنش برای هیچکس ممکن نیست، آرام میگیرد. همچون کتابی بهشدت مهم و کهن و ارزشمند که هرگز نباید کوچکترین آسیبی بر آن وارد ساخت اما تا سالهای سال، هیچکس در کتابخانه سراغش را نمیگیرد.
تازه نباید فراموش کرد که ما هم باتوجهبه سکانسهای دیدهشده توسط خودمان و هم با به یاد آوردن حرفهای بیرونآمده از زبان برندون، میدانیم که او از همهچیز مطلع نیست. او تصاویری از آینده را میبیند و متوجه برخی از حقایق میشود. اما همانگونه که ما موقع رویا دیدن او در عرض چند ثانیه مونتاژی ترکیبشده از گذشته، حال و آینده را دیدیم که مثلا همین لحظهی پرواز دروگون بر فراز بارانداز پادشاه را هم میتوانستیم در آن تماشا کنیم و در عین حال متوجه اصل اتفاق نشدیم، آینده برای وی هم تصویری واضح و قطعی نیست. پس ما نهتنها از اینکه برندون از تمام رخدادهای پیشرو در بارانداز پادشاه خبر داشته است یا خیر مطمئن نیستیم و نهتنها اصلا از اجازه داشتن یا نداشتنِ کلاغ سهچشم برای به اشتراک گذاشتن آینده با انسانها خبر نداریم، بلکه باید به یاد داشته باشیم که او هرگز، تقریبا هیچ کاری به جنگ پادشاهان و ملکهها ندارد. پس این ایده که برندون بخواهد خانواده و همراهانش را برای پیروزی و فائق آمدن بر مشکلاتشان راهنمایی کند، تقریبا در هر حالتی غیرممکن به نظر میرسد.
چگونه مرگ بسیاری از کاراکترها، اینچنین با پیشینه و شخصیتپردازی آنها تناسب داشت؟
قبل از آغاز اشاره به تکتک انسانهایی که در طول دقایق قسمت هفتاد و دوم Game of Thrones جانشان را از دست دادند، باید به یاد داشته باشیم که آنها همان شخصیتهایی بودند که سریال از آنها ساخت و نه کاراکترهایی که تماما مخاطب را به یاد آدمهای هماسمِ حاضر در رمانهای «نغمهای از یخ و آتش» (A Song of Ice and Fire) بیاندازند. یورون در دنیای سریال، یک دزد دریایی فاسد و خشن است که زبان تکتک خدمهاش را از ته میبرد و به سپری کردن شبهایش با ملکه میبالد. برای چنین کاراکتری، چه مرگی بهتر از بیرون آمدن از دریا (به سانِ نحوهی تاجگذاریِ گریجویها)، مبارزه با شاهکش و جان دادن با خندهی بسیار با خیال راحت از کشتن او؟ کسی که از قبل هم به خاطر همراهیِ طولانیمدت سرسی با وی، به چالش کشیدنش یکی از اهداف زندگی خاص یورون بوده است و مردنش با رضایت از قطعیت مرگ او، با کاراکتر او جور درمیآید. هرچند که بدون شک اگر بحثی با محوریت فرزند سرسی و جیمی که یورون خودش را پدر وی میداند در دل این نبرد مابین آنها شکل میگرفت، همهچیز میتوانست جذابتر جلوه کند. این وسط، کایبرن را هم فراموش نکنیم. موجود بیخاصیتی که خودش را با حیلهگری به بالاترین قدرتهای کاذب رساند و در انتها توسط موجودی که توسط خودش ایجاد شده بود، به گوشهای پرتاب شد و جان داد.
جیمی همانگونه که مدتها قبل به بران وعده داده بود، در آغوش زن مورد علاقهاش از دنیا رفت. سرسی را میگویم که اینجا هم مثل جنگ بلکواتر در لحظات آغازین از خود شجاعت نشان داد و در انتها، با اضطراب به استقبال مرگ رفت. طوری که باتوجهبه نقشآفرینی به یاد ماندنی لنا هیدی، مرگش همزمان با رضایتبخش بودن باتوجهبه اعمال بد گذشتهاش، احساسی هم باشد و نگاه مخاطب به اتفاقات پیشروی چشمانش را به چالش بکشد. کشتن شخصیتی تا ایناندازه ظالم به شکلی که تمام انسانیت و سادگیاش را در لحظهی آخر به یاد بیاوریم، پروژهی لایق توجهی بود که The Bells توانست آن را نه بهترین شکل، ولی به شکلی قابل قبول، به سرانجام برساند. راستی، جیمی و سرسی دقیقا در همان اتاق نقشه که پیشتر درون آن از یکدیگر جدا شده بودند، به هم پیوستند تا مخاطب به یاد بیاورد که هرگز فاصلهای بینشان وجود نداشته است.
نکتهی لایق توجه دیگر هم آن که رامین جوادی، موقع مرگ سرسی ترکیبی از آهنگهای Light of the Seven و The Rains of Castamere را به گوشهایمان رساند. زیرا اولی جنایتهای سرسی مخصوصا هنگام آتش زدن سپت بیلور را به یاد میآورد و دومی مخاطب را احساسی میکرد. البته پخش آهنگ The Rains of Castamere در سکانس مورد بحث، شاید برای خاندان لنیستر هم معنای مهمی داشته باشد. خاندانی که با مرگ جیمی، سرسی و فرزند متولدنشدهشان، بهنوعی مانند خاندان رِین که مدتها پیش توسط خودشان از روی زمین پاک شد، در خطر انقراض، قرار میگیرد.
لرد وریس همانگونه که از او انتظار میرفت، با پیدا شدن حاکمی بهتر، فرمانروای قبلی را کنار گذاشت و گزینهی قابل قبولتر را انتخاب کرد. عدهای میگویند او چرا به این سرعت دنریس را کنار گذاشت و اگر میخواست به این سادگی از او دل بکند، به چه دلیل از همان ابتدا حمایتش کرد؟ پاسخ هم چیزی نیست جز آن که تا پیش از افشای هویت جان اسنو (ایگان تارگرین ششم)، وریس هیچ گزینهی دیگری با داشتن ادعایی محکم برای تخت آهنین را نمیشناخت و بین گزینههایی که داشت، بهترین مورد را انتخاب کرد. اما گذر زمان نهتنها نظر وی دربارهی دنریس را تغییر داد، بلکه باعث شد از آشنایی با گزینهای جدید و بهتر از تمامی موارد قبلی نیز مطلع شود. تازه قبل از وارد عمل شدن بهصورت جدی، وریس همانگونه که دنریس از او قول گرفته بود، در چشمان ملکه نگاه کرد و به او خبر از اشتباهش داد. رد شدن این مشاوره هم برای ارباب عنکبوتها، هممعنی با آن بود که دیگر چارهای به جز خیانت به دنریس ندارد. به همین خاطر، همانگونه که ملیساندرا وعده داد، وریس در خاک وستروس مرد؛ شبیه به ادارد استارک که نوشتن نامههایی از سوی او مبنی بر رسیدن قانونیِ تاجوتخت به استنیس خطاب به تمامی لردهای کشور، مهمترین اقدامش پیش از جان دادن بود.
- پرسش و پاسخ: قسمت چهارم فصل هشتم سریال Game of Thrones
البته باتوجهبه گفتوگوی وریس با مارتا (دختری که یکی از پرندگان کوچکش بود و در قسمت سوم فصل هشت درون سردابههای وینترفل و کنار او دیده میشد)، به نظر میرسد وی از ادارد پایش را فراتر گذاشت و حتی میخواست با مسموم کردن دنریس، ملکهی دیوانه را به قتل برساند. همچنین وریس هنگام مرگ، ابدا از تیریون ناراحت نیست. چون همان رفتاری را از سوی او میبیند که پیشتر خودش بارها و بارها در حق دیگران، به سرانجام رسانده است. البته اگر نامههای وریس به بعضی از قلعهها رسیده باشند و همین منجر به پخش شدن حقیقت مرتبط با هویت ایگان تارگرین ششم در سرتاسر قلمرو بشود، شاید همانگونه که در مقالهی «پرسش و پاسخ: قسمت چهارم فصل هشتم سریال Game of Thrones» گفتم، او درنهایت نقشی در رساندنِ لرد اسنو (که توسط خدای نور به زندگی بازگشت) به نقطهای مشخص ایفا کرده باشد. چرا همچنان فکر میکنیم که ممکن است وریس بهصورت غیرمستقیم و بدون خبر داشتن خودش، تا انتهای زندگی در خدمت خدای نور قرار داشت؟ چون او هم اندکی پیش از رسیدن زمان مرگ، همچون ملیساندرا که به آتش نگاه انداخت و حلقهی فلزی دور گردنش را درآورد، تصویری از آتشِ ایجادشده برای سوزاندن نامهاش را میبیند و حلقهی فلزی دور انگشتش را درمیآورد. از همه جالبتر هم آن که موقع مرگ او، میشود ستارههایی قرمزرنگ را در آسمان دید که همواره نماد قدرتنمایی رلور (خدای نور یا همان خدای سرخ) بودهاند.
با تمامی اینها، شخصا فکر میکنم بزرگترین مورد افزودهشده توسط کارگردانیِ ساپوچنیک به فیلمنامهی قسمت پنجم فصل هشت، افزایش احساسی بود که مخاطبان نسبت به مردم شهر داشتند. مردمی که مرگشان، زجر کشیدنشان و ناراحتیشان از این حجم از بلا احساس میشد و صرفا همچون مشتی زغالسنگ، نمیسوختند. زندگی آنها همانگونه که وریس میگفت، ارزش داشت و سازندگان توانستند با دخیل کردن کاراکترهایی همچون جان اسنو و آریا استارک بهصورت مستقیم در لحظات درهمشکستنشان، این واقعیت را به یادمان بیاورند.
به چه دلیل دروگون بر ناوگان آهنین و تمامی اسکورپیونها پیروز شد؟
این سؤال، ابدا جواب بلندی ندارد و صرفا ذکرِ چند حقیقت دربارهی اژدهایان در دنیای مارتین، پاسخ آن را میدهد. اولین نکته آن است که دروگون از همان ابتدای کار، بین سه اژدهای دنریس، قدرتمندترین بود و از طرفی برخلاف ریگال که زخمیشده و مشکلدار در پرواز، مقابل یورون ظاهر شد، در سلامت کامل به سر میبرد. همچنین دروگون یک سوار داشت که او را کنترل میکرد و به همین خاطر نسبت به ریگال، توانایی بیشتری برای مانورهای هوایی داشت. نکتهی بعدی این است که برخلاف بار قبلی که ناوگان آهنین دنریس و اژدهایانش را شوکه کرد، ایندفعه دنریس آنقدر پرواز را از ارتفاع بلندی کلید زد که در راستای نور خورشید قرار بگیرد، شدیدا دیر دیده شود و فرصت حملهی ناگهانی و غیرمنتظره را داشته باشد. همچنین برخلاف آنچه در اپیزود چهارم دیدیم، دنریس این بار در نزدیکیِ سطح دریا و کشتیها پرواز کرد تا همهی اسکورپیونها برای نشانهگیری سریع به سمت او، به مشکل بخورند. اسکورپیونهای قرارگرفته روی دیوار شهر هم که برای اژدهایی سالم، هرگز نمیتوانستند تهدیدهای بزرگی به شمار بروند. زیرا در راستاهای مشخصی قرار گرفته بودند و کافی بود دنریس با زاویهی نود درجه نسبت به وضعیت عادیشان، به آنها یورش ببرد.
چه نکات مهمی در دل لحظات رخ دادن Cleganebowl، پنهان شدهاند؟
غیرمنتظره و در عین حال، مورد انتظار؛ این بهترین صفتی است که میشود به Cleganebowl نسبت داد. نبردی که انگار در انتهای دوران نابودی زمین برگزار میشد و پرشده از نکات مهم بود. نخستین عنصر خاص این سکانس، به چهره و بدنِ کوه گره میخورد. موجودی که فاصلهی بسیار اندکی با یک حیوان وحشی دارد و بااینحال با دیدن برادر خود، بالاخره از تبعیت دستور رئسایش سر باز میزند. این یعنی تنفرِ نهفته از سگ شکاری در وجود او، به قدری جدی است که رسیدنش به یک قدمی مرگ و تبدیل شدنش به موجودی نهچندان بیشباهت به هیولای فرانکشتاین هم مانع اثرگذاری صد در صدی آن روی رفتار وی نمیشود.
سازندگان هم که خوب میدانند مرگ کوه بدون یادآوری جنایاتش آنقدر که باید زیبا نخواهد بود، او را وادار به فشردن چشمان سندور میکنند تا مخاطب صدای فریادهای اوبرین مارتل را از ابتدا بشنود. در همین حین و در جایگاهی حتی بالاتر از خندههای عصبی سندور که همیشه در کودکی برادرش را موجودی همینقدر وحشی و بیاحساس تصور میکرد و انگار حالا از دیدن این هیولا تعجب نکرده است، پرتاب شدنِ آنها به دل آتش را تماشا میکنیم. آتشی که دربرابر میل سندور به کشتن برادر بزرگترش و انتقام از او، دیگر ترسناک نیست. این وسط ولی یک نکتهی فوقالعادهی دیگر هم وجود داشت که باز هم به ارتباط سندور با آریا مربوط میشد. مدتها قبل، آریا در ریورلندز به سندور گفت که یک روز، خنجری را در یکی از چشمانش فرو میکند. آنقدر محکم که خنجر از جمجمهاش رد شود و از پشت سرش بیرون بیاید. اما سندور که خودش مدتها قبل از فهرست مرگ آریا خارج شده بود، چنین کاری را با برادر خود کرد. حرکتی که درنهایت منجر به مرگ هر دوی آنها شد تا دیگر هیچ اسمی از فهرست آریا، خطنخورده باقی نمانده باشد. تازه همهی اینها فارغ از کارگردانی و تدوین لایق ستایشی هستند که احتمالا Cleganebowl را برای طولانیمدت، درون ذهن بسیاری از مخاطبان سریال، ماندگار خواهند کرد.
اکنون نوبت شما است! تا هم اگر میخواهید به تکتک سوالاتِ بالا جواب مد نظر خودتان را بدهید و هم اگر هنوز پرسشی مهم با محوریت رخدادهای فصل هشتم برایتان باقی مانده است، پاسخ آن را از میدونی و کاربران محترمش جویا شوید. البته خود این مقاله هم یک سؤال بیجواب را برایتان کنار گذاشته است؛ آیا فکر میکنید هنوز کوچکترین راهی برای رستگاری دنریس بدون مردنِ او در قسمت پایانی، وجود دارد؟