نخستین اپیزود از فصل پایانی و ششقسمتهی «بازی تاج و تخت»، مثل همیشه جرقهی شکلگیری سوالاتی جذاب را در ذهنمان زد. سوالاتی که از معنیِ شکلی مارپیچی آغاز میشوند و به موشکافیِ نحوهی کارکرد یک سلاح جدید میرسند.
(این مقاله، بخشهایی از داستان Game of Thrones تا لحظهی پایان یافتن قسمت اول فصل هشتم آن را اسپویل میکند)
«وینترفل» در مقام کوتاهترین و احتمالا آرامترین قسمت از فصل پایانی Game of Thrones، وظایف زیادی را برعهده داشت که در صدرِ آنها، مشخص کردن دوبارهی جایگاه تک به تک کاراکترهای اصلی و فرعی مهم برای شرکت در قصهگویی این فصل، به چشم میخورد. وظیفهای که قسمت مورد بحث، به خوبی با خلق لحظاتی خاطرهانگیز و برداشتشده از نخستین فصل سریال در انجامش موفق ظاهر شد و باتوجهبه گفتوگوهای کارآمد، قابل قبول و خالی از معطلیِ برخی کاراکترها با یکدیگر، سطح به سرانجام رساندن آن را کمی جلوتر از انتظاراتِ طرفداران نیز برد. به این صورت که عملا تمامِ موارد داستانی مهمی را که تقریبا شکی نسبت به مواجهه با آنها در فصل هشتم نداشتیم، تقدیممان کرد و سبب شد که پنج اپیزودِ آتی، همانگونه که باید، شانس یدک کشیدن قصههایی کاملا تازه و غیرمنتظره را پیدا کنند.
در عین حال، تلخیها و شیرینیهای سکانسهای شخصیتمحور Game of Thrones در این قسمتِ قابل قبول و مقدمهپردازانه، اجازهی خروج برخی لحظات سؤالبرانگیز و کلیدی از آن را نداد و خوشبختانه، طرفداران را دوباره با تلاش برای درگیر کردن مطلق ذهنشان با داستان محصول فانتزیحماسی و ستایششدهی شبکهی HBO، تنها گذاشت. پس با من همراه شوید تا همراهبا یکدیگر در مقالهی پیشرو، به تفکر جدیتر دربارهی برخی از مهمترین اتفاقاتِ افتاده در طولِ دقایق قسمت اول و موارد دیدهشده در جدیترین و شوخطبعانهترین سکانسهای آن بپردازیم.
شاه شب با آن سمبل، میخواست چه پیامی را برساند؟
شکی وجود ندارد که یکی از اصلیترین دلایل بسیاری از مخاطبان برای مطالعهی مقالاتی اینچنین دربارهی اپیزود یک فصل آخر، تلاش برای سردرآوردن از پیامِ نایتکینگ که در قلعهی لستهارت (دژ باستانی خاندان آمبر یا نزدیکترین قلعهی ساختهشده توسط آدمها نسبت به دیوار) به انسانها است. آنتاگونیستی که انگار به سبک و سیاقِ موجوداتِ فضایی دیدهشده در فیلم Arrival به کارگردانی دنی ویلنوو، با استفاده از زبان تصاویر حرف میزند و احتمالا در انتهای قصه خواهیم فهمید که پشتِ ترسیمات خشونتآمیز و دیوانهوارش با تکههای بدن موجودات گوناگون، چه معنایی پنهان میشود. اما همانطور که خودتان هم به یاد دارید، ما در طول سریال چندین و چند بار با ترسیم چنین الگوهایی توسط ارتشِ مردگان، مواجه شدهایم. با این تفاوت که در تمامیِ دفعات، ما آنها را در دل برف و سرما میدیدیم. جایی که هم تمام خونها یخ زده بودند و هم در مقابل عنصری به نام آتش قرار نداشتیم. بااینحال در اپیزود اول فصل هشت، ما تکهگوشتهای خونآلودی را میبینیم که به دیوار چسبیدهاند و هنوز خون از آنها جاری است و بعد هم در یک حرکت، آتش میگیرند. تماشاگران هم به خوبی میدانند که «خون و آتش»، شعار تارگرینها است. از قضا پس از در آتش سوختن شکلِ کشیدهشده توسط شاه شب روی دیوار، تماشاگر مقابل نمادی قرار میگیرد که انصافا از بسیاری جهات، شبیه به نمادِ دایرهشکل خاندان تارگرین به نظر میرسد. نمادی که اژدهایان سوزان را دقیقا شبیه به همین فرم نمایش میدهد و نمیتوان ارتباط احتمالیاش با تصویر ساختهشده توسط نایتکینگ را انکار کرد. اما او از اشاره به خاندان تارگرین، میتواند چه هدفی داشته باشد؟ اشاره به فردی که میخواهد هرچه زودتر به دلایلی نامعلوم، از شر وی خلاص شود.
این اولین باری نیست که شاه شب نماد یک خاندان وستروسی را بازآفرینی میکند. در حقیقت اگر یکی از لحظههای پررنگ قسمت پایانیِ فصل هفتم را به یاد داشته باشید، فراموش نکردهاید که طرفداران موقع بررسی آن قسمت، به شباهتِ جدی و قابلتوجه شکل ایجادشده توسط لشگریان شاه شب به علامت خاندان استارک، پی برده بودند. حالا این دو مورد را بگذارید کنار هم و علاوهبر توجه به ایجاد شدن نمادهای خاندان استارک و تارگرین توسط شاه شب یکی در دل سرما و دیگری در دل آتش، به یاد اسمِ مجموعهکتاب مرجع این سریال بیافتید؛ «نغمهای از یخ و آتش». عبارتی که توصیفات جان اسنو همیشه با آن جور درآمده است. یک کاراکتر دوستداشتنی که عملا باتوجهبه این تئوری، بهعنوان تنها شخص زنده در وستروس که مستقیما خون تارگرینها و استارکها را در بدن دارد، حکمِ بزرگترین دشمن شاه شب را پیدا میکند. طوری که حالا شاید بتوان گفت که آن شخصِ بهخصوصی که شاه شب مطابق گفتهی بازیگرش قصد کشتن او را دارد، جان اسنو یا همان ایگان تارگرین خودمان است!
در این بین، فرضیهی دیگری نیز وجود دارد که توضیحات زیادی را نمیطلبد اما اشاره به آن، خالی از لطف نیست. فرضیهای که میگوید شاه شب با نمایش این نماد، قصدِ یادآوری تعلق داشتن خودش در زمان انسانیت به خانوادهی تارگرین را داشته است. به بیان بهتر، همه میدانند که هیچشخصی در وستروس بدون داشتن خون تارگرینها در رگهایش، نمیتواند اژدهاسواری کند. پس اگر اژدهایانِ یخزده و زندهشده از مرگ همچنین خاصیتی داشته باشند، عملا متوجه میشویم که شاهِ شب در زمان انسان بودنش، عضوی از خاندان تارگرین به شمار میرفت. عضوی که البته شاید باتوجهبه نماد دایرولفِ شکلگرفته در ارتشش، مثل جان اسنو، به استارکها نیز ربط مستقیمی داشته باشد. ولی نباید انکار کرد که کل این پاراگراف را میشود با درنظرگرفتن یک موضوع هم زیر سؤال برد. آن هم چیزی نیست جز اینکه نایتکینگ، سالهای سال قبل از شناخته شدن یا حتی به وجود آمدنِ خاندانهایی با نام تارگرین یا استارک، خلق شد.
نباید خیلی هم تند رفت و این نتیجه را قطعی دانست. چرا که هنوز برخی ایدههای دیگر هم برای توضیح این شکلِ عجیب، وجود دارند. با کمی دقت به ویدیوی زیرین که تمام نمادهای ایجادشده توسط وایتواکرها و صد البته منبع اصلیاش یعنی شکلِ سنگهای چیدهشده در اطراف محل تولد شاهِ شب توسط فرزندان جنگل را نشان میدهد، به یاد میآوریم که یکی از بزرگترین دشمنان وایتها، خودِ فرزندان هستند. اشخاصی که در جنگِ پیشین انسانها برعلیه آنها هم نقش داشتهاند، خودشان این موجودات را به وجود آوردهاند و شاید بتوان حدس زد که در نبرد پیشرو نیز، در صفِ مقابل آنها قرار میگیرند. ولی چه میشود اگر پیامِ نوشتهشده توسط شاه شب روی دیوار قلعه، اصلا خطاب به انسانها نباشد و بخواهد به فرزندان جنگل هشدار بدهد؟
فارغ از میلِ دیوانهوار «بازی تاج و تخت» به قتل عام مردان و پسران و جنینهایی که نِد نامیده میشوند (به اتفاقات افتاده درون سپت بیلور و قلعهی فریها فکر کنید و اشک بریزید)، خودِ انتخاب شدنِ ند آمبر بهعنوان سوژهی سلاخی هنرمندانهی شاه شب، میتواند معانی زیادی داشته باشد. به این دلیل که سبب میشود علاوهبر شباهتِ کلی الگوی ایجادشده روی دیوار با چینش سنگهای کنار محل خلق شاه شب توسط فرزندان، شخصِ کشتهشده و قرارگرفته در وسط تصویر نیز هماندازه با آنها باشد. تازه اگر کمی بیشتر دقت کنید، متوجه میشوید که وایتواکرها موقع شکل دادن به این الگو، دقیقا به سبک فرزندان، خنجری از جنس دراگونگلس را در وسط سینهی ند آمبر فرو بردهاند. نتیجه هم میشود بازسازی تصویرِ نحوهی آفرینش وایتواکرها توسط فرزندان از بالا. هشداری به فرزندان جنگل به آن معنی که شرکت نکردن در جنگ پیشرو، به نفع خودشان است.
اکنون هر دو تئوری بالا را که خبر از احتمال هشدار دادن شاه شب به فرزندان یا فهماندن نیازِ او به کشتن جان اسنو میدهند، بگذارید کنار. تئوریهای مهمی که ممکن است در صورت درست از آب درآمدن، منجر به جنگ بین انسانها برای تحویل دادن یا ندادن جان اسنو به شاه شب برای پایان بخشیدن به جنگ شوند و روی نحوهی حضور فرزندان جنگل که احتمالا تعداد زیادی از آنها هنوز در خفا زندگیشان را میگذرانند، تاثیر داشته باشد. ولی شکلِ مورد بحث، میتواند یک معنیِ کاملا متفاوت هم داشته باشد که شخصا نخستین بار با شنیدن نظرات یکی دیگر از نویسندگان میدونی یعنی مسیح کریمی، به آن فکر کردم.
همانطور که پیشتر نیز گفتم، شکلِ ایجادشده توسط شاه شب در آن سکانسِ ترسناکِ سریال که تاثیر زیادی در حس شدنِ دوبارهی خطر حقیقی ارتش مردگان توسط بینندگان داشت، عملا نسخهی ریمسترشدهی شکل و مدل محل خلق شدن شاه شب توسط فرزندان است. اما چه میشود اگر هدف شاه شب از ایجاد آن، نه هشدار دادن به فرزندان، که آموزش دادن چگونگی نابود شدنش به همگان باشد؟ در حقیقت اگر فرض کنیم که این تصویر واقعا همان لحظهی خلقت شاه شب را بازسازی میکند، پس شخصِ قرارگرفته در وسط آن با یک خنجر دراگونگلس در میانهی سینهاش هم خودِ خود نایتکینگ است. کاراکتری که مطابق این مدل در صورت نابود شدنش، کل الگو یعنی تکتک لشگریانش هم نابود میشوند. موضوعی که ما پیشتر در قسمت ششِ فصل هفتم هم که در دل دقایقش مردن یکی از وایتواکرها، منجر به نابودی مطلق تمام مردگان متحرکی شد که توسط او به زندگی بازگشته بودند، به آن پی برده بودیم. چرا که میدانیم شاهِ شب آن وایتواکری است که درنهایت تک به تک افراد لشگرش را به وجود آورده است و مرگ او، میتواند تمام این الگو یعنی کل ارتش شب را از بین ببرد. ولی چرا شاه شب باید بهترین روش برای مرگ مطلق خود و همراهانش را به انسانها نشان دهد؟ میل به درد کشیدن و فانی بودن.
در اسطورهشناسیهای مرتبط با خدایان و نیمهخدایان گوناگون، همیشه میتوان داستانهایی با محوریت شخصیتهایی را یافت که در تمام زندگیشان آرزوی فانی شدن را دارند. آرزوی لمس مرگ یا حداقل درد کشیدن و آسیب دیدن. معنی آن اسطورهسازیها هم میشود همین که زندگی، با درد و رنج و زخمهایش معنی پیدا میکند و حذف آنها از حیات، حیات را از بین میبرد. این وسط، هیچکس هم فراموش نکرده است که شاه شب در مرحلهی نخست، انسانی بود که وی را به اجبار، به فرمِ فعلیاش درآوردند. انسانی که ورای تمام جنگها، شاید هنوز هم آرزوی فانی بودن را داشته باشد و هدف نهاییاش وادار کردن یک نفر به کشتن خودش است. البته اگر مردگان متحرکِ لشگر او با آتش میمیرند و وایتواکرها هم فقط با شمشیر والریایی یا دراگونگلس از پا درمیآیند، میشود حدس زد که کشتنِ او، به این سادگیها نیست. یعنی شاید نیاز به شکلگیری تسلسل عجیبی از اتفاقات و مرگ شخصی بهخصوص داشته باشد تا به ثمر برسد. و شاید هم هر سه ایدهی بیانشده غلط از آب دربیایند و تماشاگران در قسمتهای آتی، متوجه معنای متفاوت و نهایی این شکلهای مارپیچی بشوند. در هر حالت، از آنجایی که اشکالِ مورد بحث در کتابها ابدا به اندازهی سریال در مرکز توجهات قرار نداشتهاند، آنچنان نمیتوان به تئوریپردازیهای مرتبط با آنها که از دل کتاب بیرون کشیده میشوند، اعتماد داشت. زیرا این حد از اهمیت یافتنِ زبانِ مارپیچمانندِ شاه شب، یکی از آن عناصر داستانی جذبکنندهای است که بنیاف و وایس برای آفرینش سریال تلویزیونیشان، انقدر جدی سراغش را گرفتهاند.
چرا سرسی بالاخره درخواست یورون گریجوی را قبول کرد؟
قطعا دلیلش قدرت اصرارهای یورون گریجوی نبود. سرسی شخصی نیست که به خاطر اصرارهای دوباره و دوبارهی آدمها سر خم کند و بدون دلیل، سراغ اتخاذ یک تصمیم بهخصوص برود. از یک طرف، وضوحِ نیاز او به یورون و تکتک سربازانی که میتوانند در جنگ پیشرو همراهیاش کنند، مسئلهای است که از ابتدای کار هم وجود داشت و در عین حال، باعث نشد که سرسی به تصمیم یورون تا پیش از پایان یافتن جنگ، تن دهد. پس همزمان با صبر کردن و بعد هم جواب دادن به یورون، ملکهی دیوانه یقینا به مورد متفاوتی اندیشید که سبب شد با این رخداد، کنار بیاید.
مسئله اینجا است که یورون یکی دیگر از همان مردهای نادانی است که خودشان را بهترین در دنیا میدانند و سطحیترین آرزوها را دارند. آدمهایی قوی، وحشی، شکستناپذیر و به همان اندازه، رامشدنی. سرسی هم که حالا فرزندی را در شکمش حمل میکند و باتوجهبه ترک شدن توسط جیمی، دیگر به هیچ عنوان نمیتواند او را پدر فرزندش صدا بزند، باید هویتی قانونی و به درد بخور را برای این کودک به وجود بیاورد. و به جز یورون که جلوتر بردن روابط احساسی با او منجر به افزایشِ میزانِ وفاداریاش به تاجوتخت نیز میشود، چه گزینهای روی میز سرسی قرار دارد؟ مردی که اگر سرسی به او خبر حامله شدنش را بدهد، نتیجه را حاصلِ مردانگیِ بی مثلومانند خویش میخواند و احتمالا به هیچچیز، شک نمیکند. تازه اینکه جانشینِ سرسی شخصی از خون آهنزادگان باشد، به احتمال زیاد، حمایت تعداد قابل توجهی از اعضای خاندانهای کشتیساز و جزیرهنشین از تاجوتخت را نیز برای او به ارمغان میآورد. راستی سرسی برای تکمیل فضاسازیِ ویژهای که ایدهی حامله بودن پیش از قبول درخواست یورون را کاملا از ذهن این مرد پاک میکند، در آن سکانس کمی هم مقابل او، لب به نوشیدنی میزند. هرچند که شاید این موضوع، اصلا مرتبط با تلاش برای فضاسازی هم نباشد و سرسی برخلاف ادعای سازندگان، اصلا جنینی را در وجودش حمل نکند و از بچهدار شدن همراهبا یورون گریجوی، آنقدرها هم ناراحت نشود! این تئوری، چیزی نیست جز ایدهی جذابی که پاسخِ سؤال بعدی پرسش و پاسخ را میدهد.
آیا علت در نظر نگرفتن احتمال خیانت سرسی توسط تیریون، به عدم توجه نویسندگان به ذکاوت او ارتباط دارد؟
تیریون آنقدر فرد باهوشی است که شخصِ جرج آر. آر. مارتین برای ترسیم جدیتر شخصیتِ معرکهاش کتابی دارد با عنوان «خرد و ذکاوت تیریون لنیستر»! پس چگونه ممکن است چیزی در دنیا وجود داشته باشد که سانسا استارک از آن سردربیاورد و تیریون، هیچ شکی به آن نکند؟ منهای پیامِ عمیق نهفته در چنین طرح داستانی خاصی که میخواهد از عاقلتر شدن آدمهای قرارگرفته در سختترین شرایط بگوید و سانسا را بهعنوان کاراکتری تماما زجرکشیده معرفی کند که حالا از باهوشترین شخصیتها هم هوشمندتر به نظر میرسد، دلیلِ اصلی به اشتباه افتادن تیریون، ممکن است تاریکتر از این حرفها باشد.
سرسی که تا همین حالا چند بار از خوردن شراب به بهانهی حامله بودن سر باز میزد، در مقابل یورون با لذت آن را مزه میکند. در عین حال، گذر زمان هیچ تاثیری روی وضعیت فیزیکی او هم نداشته است که مطابق آن، همه بخواهند به حامله بودنش مطمئن باشند. اصلا یک بار دیگر از خودتان بپرسید که چهطور ممکن است زنی حامله و عاشق بچههایش، فقط برای گرفتن انتقام خویش به بهترین شکل ممکن، بدنش را به سمی آلوده کند تا آن سم را به وجود دختر اِلاریا سند برساند؟ پس چه میشود اگر مرحلهی نهایی جنونِ سرسی، نه موقع به انفجار رساندن سپت بیلور که همزمان با خودکشیِ تامن و به تخت نشستن او از راه رسیده باشد؟ جنونی که سبب میشود سرسی دیگر تنها خط قرمزش را هم پشت سر بگذارد و با بهرهجویی از دروغی بر پایهی فرزند داشتن، همگان را فریب بدهد. تیریون لنیستر حتی اگر داناترین فرد وستروس هم باشد، در تمام عمرش با این باور زندگی کرده است که سرسی همیشه به خاطر بچههایش، زندگی و کارهایی آزاردهنده برای خود را در آغوش میکشد. سازندگان هم که با تاکیدهای بیش از اندازه روی قطعی بودن حاملگی سرسی در مصاحبههایشان، انگار میخواهند حتی تصور بچه نداشتن او، به ذهن کسی خطور نکند. با این اوصاف، اگر بزرگترین نقشآفرینیِ سرسی با محوریتِ بچهی نداشتهاش جلو برود، فریب خوردن تیریون از او به خاطر باور همیشگیاش، منطقی به نظر میرسد. هرچند که شاید جنونِ سرسی به مرحلهای رسیده باشد که برای پر کردن خلا درونیِ خویش، خودش هم به دروغ باور داشته باشد که فرزندی را درون بدنش حمل میکند. کودکی که فعلا وجود خارجی ندارد و شاید هیچوقت نیز به وجود نیاید، اما سرسی با باور به تولدش در آیندهای نزدیک، روزگار میگذراند.
حقایق مرتبط با هویت والدین اصلی جان اسنو، در چه زمانی و توسط چه شخصی برای همگان فاش میشود؟
شاید هیچوقت! یکی از هنرمندانهترین بخشهای قصهگویی قسمت اول فصل هشتم، در سر و شکل بخشیدن به چراییِ حرکت سموئل تارلی به سمت جان اسنو برای اعتراف حقیقت به او رقم خورد. اگر سم مطابق خواستهی برندون استارک، در لحظه به سراغ جان میرفت و همهچیز را با او در میان میگذاشت، نتیجه بار دراماتیک فعلی را یدک نمیکشید و شبیه به سکانسی که از سر اجبار در سریال جای خودش را پیدا کرده است، میشد. ولی برخورد شیرین و سپس تلخ سم با دنریس که منجر به شکلگیری خشمی درون وجود وی نسبت به مادر اژدهایان شد، کاری کرد که سم از سرِ حرص و عصبانیت و برای تحت تاثیر قرار دادنِ قدرت مطلق دنریس، جایگاه حقیقی جان را کموبیش خودخواهانه، به او یادآور شود. هرگز این را هم فراموش نکنید که سم دقیقا در مقابل مجسمهی ادارد استارک، حقیقت دربارهی مادر واقعیاش را به او میگوید. پس بهلطف خشم سموئل (که او هم دقیقا به مانند ادارد استارک، پدر و برادرش را به خاطر زندهزنده سوختن توسط یک تارگرین از دست داد)، ند بالاخره کموبیش به قول خود عمل کرد. همان قولی که او موقع خداحافظی از جان سوار بر اسب، در نقطهای که راهِ رفتن به قلمرو پادشاهی از مسیر منتهی به کسلبلک جدا میشد، حرفش را زد.
دفعهی بعدی که یکدیگر را دیدیم، دربارهی مادرت صحبت میکنیم.
- ند استارک خطاب به جان اسنو
ولی آیا همهی آدمها به مانند جان، سموئل تارلی، گیلی و برن استارک، از هویت حقیقی والدین ایگان تارگرینِ زنده اطلاع مییابند؟ این سوالی است که نمیتوان به آن جواب قطعی داد و صرفا میشود به سناریوهای گوناگونی که باتوجهبه آن شکل میگیرند، اشاره کرد. یکی از گزینهها آن است که جان با پشت پا زدن به هویت خانوادگی خویش، تصمیم بگیرد همان کاراکتری که هست، باقی بماند و در مقام مبارزی بیادعا، تا انتها به جنگیدن ادامه دهد. در عین حال شاید موقعیتی پیش بیاید که به سبب نافرمانیِ آدمهای گوناگون از وی، لرد اسنو در اوج عصبانیت و جدیت، هویت حقیقی خویش را با همگان در میان بگذارد. حالات دیگر اما به افشا شدنِ حقیقت توسط کاراکترهایی غیر از خود او مربوط میشوند. از یک طرف شاید سموئل آنقدر آرامآرام نسبت به دنریس تنفر بیشتری پیدا کند که برای سنگاندازی بر سر راه وی، با پخش کردن حقیقت در سرتاسر کشور به کمک زاغهای پیامآور، پایههای حکومت احتمالی او را تحت تاثیر قرار دهد و از آن طرف، اصلا بعید نیست که برن استارک یا همان کلاغ سهچشمِ بیاحساس داستان، در نقطهای از داستان مطابق صلاحدید خویش (!)، عالم و آدم را در جریان واقعیت بگذارد.
البته یک سناریوی خاصتر هم داریم که در صورت درست از آب درآمدنش، هویت جان موقع نبرد با شاه شب افشا میشود. وقتی که مطابق یکی از تئوریهای ذکرشده در پاراگرافهای بالایی همین مقاله، همه وادار به تصمیمگیری برای تسلیم کردن یا نکردن جان و تحویل دادن وی به نایتکینگ شوند و دنریس هم با آگاهیِ ناگهانی از حقیقت و فکر به نشنیدن آن از سوی خود جان اسنو، اعتمادش به وی را از دست بدهد و رای به تحویل دادن او داشته باشد!
نگاه دروگون به جان، میتواند جلوتر از خلق یک لحظهی کامیک، استعاره از چهچیزی باشد؟
بسیاری از تماشاگران از دیدن لحظهی کامیکِ شکلگرفته بین دروگون و جان بدشان آمد و بسیاری از بینندگان هم مطابق خواستهی سازندگان، هنگام دنبال کردن این سکانس، بهسادگی لبخند زدند. سکانسهای شوخطبعانه با همهی خوبیها و بدیهایشان، شاید دیر به دیر و در اندکترین حالت ممکن راه خود را به Game of Thrones باز کرده باشند، ولی ابدا جزو نقاط ضعف آن به شمار نمیروند. برای نمونه، یکی از بهترین سکانسهای کل سریال، سکانس تقلیدشده و تند و سریعی از فصل هفتم است که زندگی اسفبار سم تارلی را درون سیتادل، به همگان نشان میدهد. سکانسی که نه بیش از حد اغراقشده بود و نه توهینی به هویت حقیقی سریال وارد میساخت. ولی حتی اگر از واکنش دروگون به ابراز علاقهی جان نسبت به دنریس متنفر شدهاید، لحظهای عصبانیتتان را کنار بگذارید و به نکتهی جالب مخفیشده در آن توجه کنید. نکتهای که اصلا موقع اشاره به آن، دربارهی نقش مهم سکانس مورد بحث در پیشگویی حوادثِ پیشرو و ارتباط جان با تارگرینها نیز نمینویسیم و سراغ مسائلی سادهتر و واضحتر میرویم.
دنریس سه اژدها دارد (داشت) که نام هرکدامشان باتوجهبه یک شخص مهم در زندگیِ او، انتخاب شد. ریگال، در حقیقت برای دنریس یادآور برادر فوقالعاده محبوبش یا همان پدر جان اسنو یعنی ریگار تارگرین است. ویسریون یا همان اژدهای درآمده در خدمت شاه شب نیز، باتوجهبه نامِ برادر دیگر او یعنی ویسریس تارگرین اسمگذاریاش را به دست آورد؛ کاراکتری پستفطرت و ظالم در حق دنریس که بدیهایش منجر به عدم ادای احترام شکنندهی زنجیرها به وی با کمک نامگذاری یکی از فرزندان تازهاش با الهام از اسم او نشد. اما بزرگترین، خطرناکترین و محبوبترین اژدهای دنریس که دروگون نامیده میشود، اسمگذاریاش را مدیون اولین عشق واقعی زندگی دنی یا همان کال دروگو است. مردی که همیشه از دنریس محافظت میکرد و به او قول نشاندنِ پسرش روی تخت آهنین را داده بود و انگار سازندگان سریال با این سکانس کامیک، قصد اشارهی غیرمستقیم به او را داشتهاند. بالاخره اپیزود نخست فصل هشتم، بارها و بارها به فصل اول اشاره میکرد و با خاطرهبازی، مسیر فوقالعادهای را که حین تماشای «بازی تاج و تخت» در طول سالها طی کردهایم، به یادمان میآورد. پس چرا نباید با قرار دادن لحظهای سرگرمکننده و شکلگرفته بر پایهی نگاه خشمگین دروگون به جان، بیننده را یاد یکی از پروتاگونیستهای خاص و دوستداشتنی فصل اول که یقینا اجازهی نزدیک شدن یک مرد دیگر به دنریس را هم نمیداد، نمیانداخت؟
علاوهبر موارد گفتهشده، یک تئوری جذابِ دیگر هم راجع به چرایی خیره شدن دروگون به جان وجود دارد. تئوری جالبی که میگوید در این لحظه، برندون استارک یا همان کلاغ سهچشم، به درون وجود دروگون وارگ کرده است و دارد برخورد جان و دنریس با یکدیگر را تماشا میکند. مدرک تئوری هم چیزی نیست جز آن که برخی طرفداران معتقدند دروگون در این لحظه نگاهی نه خشمگینانه که بیش از حد خشک و انسانی را به نمایش میگذارد. دومین دلیل هم اینکه باتوجهبه ادای دینهای گوناگون قسمتِ اول فصل هشت به اولین قسمت فصل اول، نباید انکار کرد که نگاه انداختن برن ازطریق چشمان دروگون به رابطهی عاشقانهای که آنچنان از نظر نسبت خانوادگی قابل پذیرش نیست، یکی از قویترین ادای دینهای ممکن به آن اپیزود، محسوب میشود!
برن استارک واقعا قصد انتقامجویی از جیمی لنیستر را دارد؟
به احتمال زیاد، کاملا برعکس. بخواهید یا نخواهید، باید بپذیرید که برن استارک، عملا دیگر زنده نیست و شخصی که جای او روی صندلی متحرک مینشیند، کلاغِ سهچشمی است که تقریبا نسبت به هیچکس، هیچ احساسِ انسانی و خاصی ندارد. برن دیگر نه به اعضای خانوادهاش از اعماق قلب عشق میورزد و نه احتمالا احساسی به نام کینهتوزی را میشناسد. پس احتمال اینکه بخواهد اتهامات جیمی را سنگینتر کند و شرایط اعدام او در دادگاه را مهیا سازد، شدیدا نزدیک به صفر به نظر میرسد. تازه از طرف مقابل، برن که اینروزها کاری به جز موارد مهم برای نجات بشریت را انجام نمیدهد و تمامی فعالیتهایش هدفمند هستند، در قسمت اول فصل هشت، خطاب به سم میگوید که مهمترین کارش در آن روز، نشستن درون حیاط قلعه و انتظار کشیدن برای پذیرایی از دوستی قدیمی است. همین هم باعث میشود که فکر کنیم جیمی نقشی کلیدی در جنگ پیشرو دارد و برن در آیندهبینیهایش، مواردی ویژه و کاملا مختص به او را تماشا میکند.
مطابق تیزر منتشرشده، در قسمت دوم جیمی به دادگاه کشیده میشود. به این دلیل که دیگر همه از دروغ سرسی مطلع شدهاند و نسبت به نیامدن لنیسترها برای کمک به شکست دادن شاه شب، ایمان دارند. در دنبالهی همهی این حقایق هم جیمی در نگاه آنها، قطعا حکم یک نفوذی دروغگو را پیدا میکند. تازه کاراکترهای گوناگونی مانند دنریس را هم در طرف پروتاگونیستهای ساکن در وینترفل داریم که از Kingslayer کینههایی قدیمی به دل گرفتهاند و میخواهند سر به تن او نباشد. اما با پذیرش تمام موارد گفتهشده در پاراگراف قبلی، تقریبا میتوان مطمئن بود که نهتنها برن دشمن جیمی در ادامهی کار نیست، بلکه تبدیل به همان شخصی میشود که با دفاعیهاش، شرایط زنده بیرون آمدن وی از چنین دادگاه یکطرفهای را فراهم میآورد.
چرا داده شدن آن کمان فوقالعاده به بران، شانس تجربهی یک قوس شخصیتی عالی را به او میبخشد؟
جروم فلین بازیگر نقش بِران در «بازی تاج و تخت»، پیش از آغاز پخش فصل هشتم گفته بود که شخصیتش در فصل پایانی و ششقسمتهی سریال، کارهای کلیدی و لایق توجهی برای انجام دادن دارد. کارهایی که به نظر میرسد با روایت سریع و مناسب قسمت آغازین این فصل که فرصت پرداختن به او را نیز پیدا کرد، از همین حالا تماشاگران با چگونگی شروعِ برخی از آنها آشنا شدهاند. بِران با دریافت بیشترین پولی که تا به امروز از کسی دریافت کرده است، موظف شد تا جیمی لنیستر و تیریون لنیستر را به قتل برساند. در این بین اما موضوعات جالبی وجود دارند که میتوانند در طولانیمدت، بِران را که همیشه یکی از پیچیدهترین کاراکترهای فرعی سریال به شمار میرود، وارد مرحلهی تازهای از شخصیتپردازیاش کند. مسئله اینجا است که خوشمشربی و رفتار عالی بران با تیریون و جیمی یا نجات پیدا کردن جیمی توسط وی، باعث شدهاند که خیلیها احتمال خیانت او به این دو نفر را نزدیک به صفر در نظر بگیرند. ولی ماجرا اصلا به این سادگیها نیست. چون اگر فصل چهارم را به یاد داشته باشید و به سکانس گفتوگوی تیریون با بِران در سلول زندان فکر کنید، شدتِ پولپرستی وی را به یاد میآورید.
بران به بیتعارفترین حالت ممکن، همیشه کاراکتری است که بهدنبال راهی برای کسب بیشترین سکهها، در آغوش کشیدن اشرافیترین همسرها و تکیه زدن بر دیوارهای زیبای بهترین قلعهها میگردد و رسیدن به اینها را بالاتر از هر رفاقت و رفتارِ خوش دیگری میداند. پس اگر در طول این مدت، واقعا حس دوستی عمیق و خاصی بین او و جیمی یا تیریون شکل گرفته باشد، تماشای تقابل آن احساس با میل ابدیاش به ثروتمندی و زندگیِ راحتتر، تماشایی خواهد بود. هرچند که شاید با ختم شدن به یک تصمیمگیریِ دوستداشتنی از سوی او و جان دادنش به خاطر آن تصمیم، بیشتر از تماشایی، لیاقت دریافت صفت اثرگذار را پیدا کند.
سلاح سریِ آریا به چه هدفی توسط گندری ساخته میشود؟
احتمالا درکنار پرسشی که مقاله را با پاسخ دادن به آن آغاز کردیم، این یکی مهمترین سؤالِ به وجود آمده بعد از تماشای قسمت اول فصل هشتم بود. سوالی که با داده شدن برگهای با تصویر یک سلاح مشخص به گندری شکل گرفت و خیلی سریع، برای تمامیِ طرفداران مهم شد. شاید باورتان نشود اما ما احتمالا اندکی قبلتر و لابهلای ثانیههای تریلر رسمی فصل هشت، بخشهایی از نسخهی کاملشدهی سلاح مورد بحث را دیدهایم. ماجرا از جایی جالبتر میشود که حرفهای طراح اسلحهی Game of Thrones را در مصاحبهای که مدتی قبل از آغاز پخش فصل هشت به سرانجام رسید، به یاد بیاوریم. شخصی که رسما اعلام کرد برای فصل هشتم، وظیفهی طراحیِ یک سلاح مهم و کاملا جدید را برعهده داشته است که توانایی تحت تاثیر قرار دادن کل داستان را دارد. سلاحی که شاید نتوانیم از همین حالا به یکی بودنش با خنجر بلند (شاید هم نیزهی کوتاه) و دو طرفهی آریا مطمئن باشیم، ولی انکار هم نمیکنیم که در ته دلمان، فعلا یکی بودنش با آن را باور کردهایم. طرحی که آریا آن را به دست گندری میدهد، از دو نکتهی کلیدی بهره میبرد. اولی نوشتهی روی آن است که به یکی از دو سر سلاح اشاره میکند و روی ساخته شدن آن قسمت با استفاده از دراگونگلس، اصرار دارد. قسمت دیگر هم فلشی است که قابلیت جداسازیِ بخشی از سلاح یا به بیان دقیقتر، پرتاب شدن آن را نشان میدهد. بهگونهای که این سلاح، شبیه به ترکیبی از برخی ابزارهای مبارزهی سرد در قرون وسطا به نظر برسد و در دقیقترین تعریفی که میتوانیم از آن داشته باشیم، خنجر دو طرفهای خطاب شود که در یک طرفش تیغهای برنده برای شکست دشمنان عادی و بریدن گلوی آنها وجود دارد و سر تیز دیگرش، با ساخته شدن از دراگونگلس، فرصت نابودیِ وایتواکرها را به آریا میدهد. جالبترین ویژگی ابزار مورد اشاره هم چیزی نیست جز قابلیتش برای پرتاب سرِ تیزِ مسلحشده به دراگونگلس که فرصت مناسبی را برای هدف قرار دادن اهداف دور، فراهم میکند. اکنون شاید سؤالِ اصلی اینجا باشد که آریا با داشتن یک شمشیر باریک خوشجنس و یک خنجر والریایی که طبیعتا توانایی پودر کردن وایتواکرها را خواهد داشت، چه احتیاجی به این سلاح متفاوت دارد؟
آریا بهعنوان حرفهایترین قاتلِ قرارگرفته در وینترفل که به قول خودش برای دیدن چهرههای دیگر مرگ هم اشتیاق دارد، با دیدن رخدادهایی که همگان آنها را میبینند، واکنشی متفاوت با اکثر آدمها را به نمایش میگذارد و سریعا شروع به سنجش میزان خطرهای احتمالی قرارگرفته در مقابل خودش میکند. به همین خاطر احتمالا مواجههی وی با اژدهایان و پخش شدنِ اطلاعات مرتبط با حرکت نایتکینگ سوار بر ویسریونِ زامبیشده در سرتاسر قلعه، باعث شده است که ایدهی نیاز به وسیلهای برای حمله به یک وایتواکر از فاصلهی دور، به ذهن او خطور کند. به همین خاطر هم با درنظرگرفتن تواناییهایش، سلاحی را طراحی کرده است که هم نبردهایش روی زمین را راحتتر از قبل جلوه دهند و هم پیش از نابودیاش به خاطر ایستادن مقابل خطری غیر قابل رفع، راه مقابله با آن را تقدیمش کرده باشد. از دختر جسور لرد ادارد استارک، کمتر از این هم انتظار نمیرفت.
اکنون نوبت شما است! تا هم اگر میخواهید به تکتک سوالاتِ بالا جواب مد نظر خودتان را بدهید و هم اگر هنوز پرسشی مهم با محوریت رخدادهای فصل هشتم برایتان باقی مانده است، پاسخ آن را از میدونی و کاربران محترمش جویا شوید.