هرتا مولر؛ نویسنده‌ای که در برابر سلطه‌ی دیکتاتوری ایستاد

هرتا مولر؛ نویسنده‌ای که در برابر سلطه‌ی دیکتاتوری ایستاد

دلایل گوناگونی باعث می‌شود که افراد به نوشتن روی بیاورند، هرتا مولر از این جهت نوشتن را انتخاب کرد تا بتواند خودش باشد و نگذارد او را وادار به نمایش بازی کردن در اجتماع کنند. مولر نویسنده، شاعر و مقاله‌‌نویس رومانیایی برنده جایزه نوبل ادبیات است. کتاب‌‌های این نویسنده طرفداران بسیاری در سطح جهان دارند. بسیاری او را نویسنده‌ای الهام‌بخش برای دنیای آلمانی‌زبان و کشورهای اروپای شرقی می‌دانند و باور دارند که او با نگاهی دقیق و ژرف‌اندیشانه به موضوع دیکتاتوری نگاه کرده است. داستان‌ها و نوشته‌های این نویسنده به گونه‌ای هستند که ساکنان کشورهای دیکتاتوری به خوبی می‌توانند آن‌ها را درک و حس کنند. در ادامه این یادداشت با زندگی‌نامه هرتا مولر آشنا می‌شویم و پس از آن به سراغ معرفی تعدادی از آثارش خواهیم رفت.

کودکی و نوجوانی هرتا مولر

هرتا مولر در ۱۷ اوت سال ۱۹۵۳ در شهرستان تیمیش رومانی دیده به جهان گشود. او به خاطر موقعیت خانوادگی خود کودکی چندان آسانی را پشت سر نگذراند. البته در رومانی آن‌ روزگار خانواده‌های کمی وجود داشتند که می‌توانستند زندگی خوبی برای فرزندان خود رقم می‌زدند. هرتا آلمانی‌زبان بود اما این زبان توسط دولت رومانی به رسمیت شناخته نمی‌شد. به همین دلیل هرتا در مدرسه خود زبان رومانیایی را یاد گرفت و توانست در شهر زادگاهش دوره دبیرستان را سپری کند. او نهایتا در سال ۱۹۷۳ توانست درس خود در مدرسه را به اتمام برساند و به دانشگاه راه پیدا کند. هرتا در رشته ادبیات آلمانی و ادبیات رومانیایی مشغول به تحصیل شد و توانست در هر دو رشته موفقیت بالایی را کسب کند.

مختصری درباره خانواده‌ی هرتا مولر و تبار او

مولر به خانواده‌ای آلمانی‎‌زبان تعلق داشت که در کشور رومانی زندگی می‌کنند. این اقلیت همواره با اکثریت ساکنان رومانی درگیری‌ها و مشکلاتی داشتند و کمتر مورد پذیرش آن‌ها قرار می‌گرفتند. پدربزرگ مولر فردی ملاک و ثروتمند بود. او علاوه بر داشتن مزرعه‌هایی بزرگ به کار تجارت نیز علاقه‌مند بود به همین خاطر امکان آن را داشت تا درآمدش را به شکل چشمگیری افزایش دهد. بخش زیادی از این ثروت به پدر هرتا مولر به ارث رسید. اما با وقوع جنگ جهانی دوم و تصرف رومانی به دست حکومت شوروی، در این کشور نیز یک نظام کمونیستی روی کار آمد و نهایتا ثروت خانوادگی مولر توسط دولت مصادره شد.

پدر مولر در هنگام آغاز جنگ جهانی دوم به هنگ اس اس وافن آلمان پیوست. او با افکار و نگرش نازی‌ها همدل بود و همین مسئله باعث شد تا چندین سال به عنوان اسیر جنگی نزد نیرو‌های بریتانیایی باقی بماند. البته نهایتا با گذشتن دوره اسارت خود به زادگاهش برگشت. او به الکل اعتیاد پیدا کرد و مدتی را به عنوان کارگر مزرعه مشغول به کار بود و نهایتا به عنوان راننده کامیون زندگی‌اش را می‌گذراند. مولر با صراحت تمام افکار پدرش را نکوهش کرده است.

مادر مولر زنی عادی و غیرسیاسی بود اما به خاطر تبار آلمانی‌اش و عضویت همسرش در هنگ اس اس وافن به پنج سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم شد. او در آن زمان دوران سختی را گذراند و مجبور شد تا فرزندش را تنها بگذارد و در حقیقت جزای اشتباه همسرش را پرداخت کرد. این اتفاق بر روی ذهنیت و جهان‌بینی هرتا مولر اثر چشمگیری گذاشت که در بسیاری از آثارش مشهود به شمار می‌آید.

آغاز به کار هرتا مولر

مولر پس از اتمام تحصیل خود در دانشگاه به عنوان یک معلم در مدرسه آغاز به کار کرد اما به علت تحت فشار قرار گرفتن از جانب نیروهای امنیتی مجبور شد تا شغل خود را تغییر دهد و به عنوان یک مترجم در کارخانه‌ای صنعتی مشغول به کار شد. دولت رومانی از او خواست که به علت تسلط بر هر دو زبان رومانیایی و آلمانی به عنوان یک جاسوس عمل کند و اطلاعاتی را از مهمانان خارجی و تجاری که برای تهیه محصولات کارخانه می‌‌آمدن؛ به آن‌ها بدهد. اما هرتا مولر چنین چیزی را قبول نکرد و نخواست تا به پلیس امنیت رومانی و دستگاه جاسوسی آن‌ها بپیوندد. این کار برای مولر تبعات بسیار زیادی داشت، زیرا جکومت کمونیستی رومانی عادت نکرده بود تا شهروندانش با آن مخالفت کنند! جواب منفی برای آن‌ها بی‌معنا بود. سابقه خانوادگی مولر نیز مشکلات او را تشدید می‌کرد. برای همین تهدیدها آغاز شد و او در مرحله اول شغلش را از دست داد.

همان‌طور که اشاره شد خانواده مولر وضع مالی نامساعدی داشتند و از دست دادن شغل هرتا نیز مشکلات رو دوچندان کرد. حکومت‌های خودکامه نیز همواره عادت دارند که با تحت فشار مالی قرار دادن مخالفان خود، آن‌ها را خرد و تضعیف کنند تا بتوانند مقاومتشان را در هم شکنند. اخراج مولر از محل کارش در سال ۱۹۷۷ و در ۲۴ سالگی او اتفاق افتاد.

در نهایت هرتا توانست تا به عنوان مربی در یک مهد کودک مشغول به کار شود. هر چند این شغل درآمد کمی داشت اما ارتباط با دنیای کودکان برای او لذت‌بخش بود. مولر ساعاتی از هفته را به تدریس زبان آلمانی اختصاص داده بود تا بتواند درآمدش را بیشتر کند. اما آزار و اذیت‌های پلیس امنیت رومانی تمامی نداشت و او همیشه بازجویی و تحقیر می‌شد. با همه این‌ها مولر هیچ‌گاه تن به همکاری با حکومت کمونیستی رومانی نداد و استقلالش را حفظ کرد.

جرقه‌های سیاسی شدن مولر

مولر در خانواده‌ای به دنیا آمده بود که سیاست بر رویش اثری فراوان داشت. پدر او به هنگ اس اس پیوسته بود و فردی منفور و خائن به رومانی به شمار می‌آمد. مادرش نیز عنصری نامطلوب محسوب می‌شد که پنج سال از عمرش را در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری گذرانده بود. با ورود مولر به دبیرستان و درک واقعیات جهان، او نیز نگرش‌های سیاسی خاص خودش را پیدا کرد. آن‌گونه که خود او می‌گوید در همان زمانها به گروهی زیرزمینی پیوسته که با عقاید حکومت و رفتارهایش مخالف بودند و علیه آن فعالیت می‌کردند. اما به نظر می‌رسد که فعالیت‌های این گروه چندان جدی و تاثیرگذار نبوده است. با این حال آشنایی با عقاید جدید در همین گروه روی ذهنیت مولر تاثیر گذاشته و مانع از همکاری او با پلیس امنیت رومانی شده است.

شروع نویسندگی

همان‌طور که گفتیم مولر در رشته ادبیات آلمانی و رومانیایی تحصیل می‌کرد ولی او در دوران کودکی تصور نمی‌کرد که نویسنده شود. خانواده او تحصیلات زیادی نداشتند و در خانه آن‌ها حتی یک کتاب هم پیدا نمی‌شد. در حقیقت مولر به اذعان خودش نوشتن را انتخاب کرد تا راوی دردهایش باشد. فعالیت جدی او در زمینه نویسندگی از سال ۱۹۸۲ و در سن ۲۹ سالگی‌اش آغاز شد. اولین کتاب او که در همان سال به چاپ رسید شامل مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه بود. این کتای توانست در رومانی منتشر شود اما بخش‌های بسیاری از آن قربانی تیغ تیز دستگاه ممیزی رومانی شد. به همین خاطر مولر تصمیم گرفت تا نسخه اصلی و سانسور نشده را به صورت قاچاقی به آلمان غربی بفرستد. کتاب در سال ۱۹۸۴ به چاپ رسید و جنجال عظیمی به پا کرد و فشار بر مولر افزایش یافت.

در همان سال بود که هرتا نوشتن درباره کتاب دوم خود را که « تانگوی غم‌انگیز» نام داشت آغاز کرد. این کتاب در رومانی اجازه چاپ نیافت. داستان درباره زندگی مرارت‌بار ساکنان یک روستای آلمانی‌تبار در رومانی بود. در داستان اثری از نام این روستا وجود نداشت اما به نظر می‌رسد که مولر از تجربه زیسته خود برای نوشتن این داستان استفاده کرده بود.

تن دادن به مهاجرت و تجربه توطئه

مولر نمی‌توانست نسبت به ظلم موجود در رومانی ساکت باشد. از طرف دیگر فشارها بر روی او و همسرش افزایش یافته بود. نهایتا او ناچار شد تا درخواست مهاجرت دهد. اما پلیس امنیت رومانی مانع از صدور اجازه خروج برای مولر و همسرش می‌شد و آن‌ها را آزاد می‌داد. در حقیقت این دو در کشور خودشون زندانی بودند زیرا نه امکان ترک آن را داشتند و نه می‌توانستند شغلی داشته باشند. با این حال شهرت جهانی مولر و همسرش «ریچارد واگنر» سبب شد تا فشار دولت‌های غربی برای اجازه مهاجرت آن‌ها افزایش پیدا کند.در نهایت این زوج در سال۱۹۸۷ امکان آن را پیدا کردند تا از رومانی خارج شوند و به آلمان غربی بروند. یکی از دلایلی که صدور اجازه خروج برای مولر را به تاخیر انداخت، تلاش پلیس امنیت رومانی برای مجبور کردن او به امضای برگه‌هایی بود که مولر را به عنوان جاسوس و گماشته آن‌ها معرفی می‌کرد. در حقیقت پلیس رومانی می‌خواست تا او را بدنام کند و فردی غیرقابل اعتماد نشان دهد. با خروج مولر از رومانی انتشار و خواندن تمامی آثار او ممنوع شد و عملی مجرمانه به شمار رفت با این حال این نویسنده دست از نوشتن برنداشت.

زندگی شخصی مولر

مولر وقتی در رمانی بود با «ریچارد واگنر» ازدواج کرد. این دو در دانشگاه با یک‌دیگر آشنا شده بودند و در یک رشته تحصیل می‌کردند. این دو پس از مهاجرت از رومانی در برلین ساکن شدند اما رابطه‌شان با یک‌دیگر دوامی نداشت و نهایتا به طلاق در سال ۱۹۹۰ انجامید. «واگنر» در حال حاضر هفتاد سال دارد و در آلمان زندگی می‌کند.

مولر پس از طلاق از «ریچارد واگنر» با هری مرکل ازدواج کرد. این دو اکنون نیز در برلین با یک‌دیگر زندگی می‌کنند. آشنایی هری و هرتا به سال‌های اول مهاجرت مولر به آلمان مربوط می‌شود. مولر در حال حاضر ۶۹ سال دارد.

زندگی در تبعید و ادامه فعالیت ادبی

در نهایت مولر توانست کشورش را ترک کند و در آلمان غربی مقیم شود. او عشق و علاقه زیادی به وطنش بود و پلیس آلمان غربی نگران بود که او سرخود به کشورش بازگردد. به همین دلیل همیشه به مولر تذکرات لازم را می‌داد.

مولر هنگام حضور در برلین به نوشتنش ادامه داد‌. او از تجربه مهاجرت و زندگی در غربت نیز می‌نوشت. در عین حال آثارش رنگ و بوی رومانی را حفظ کرده‌اند. این همه سال زندگی تحت سیطره دیکتاتوری بر روی او تاثیرات عمیقی گذاشته بود. در سال ۱۹۸۸ مولر به عنوان مدرس دانشگاه در رشته ادبیات آلمانی مشغول به فعالیت شد و نوشتن کتاب‌ها و داستان‌های جدیدش را ادامه داد. نهایتا در سال ۱۹۸۹ و تحت تاثیر فروپاشی دیوار برلین در رومانی انقلاب رخ داد و حکومت چائوشسکو سقوط کرد. اما رفتن چائوشسکو به این معنا نبود که درد و رنج‌ها پایان یافته است و تازه روایت‌های گوناگونی از مشکلات مردم رومانی به سراسر جهان مخابره شد.

مولر در این زمان توانست جوایز ادبی گوناگونی را به خاطر داستانوها و شهر‌هایش به دست بیاورد. اما مهم ترین جایزه عمر او در سال ۲۰۰۹ به دستش رسید.

در سال ۲۰۰۹ مولر برنده جایزه نوبل ادبیات شد. این آکادمی در توصیف مولر گفته است که او با تمرکز بر شعر و نثر ساده دورنمای زندگی کسانی را که زندگی‌شان مصادره شده به تصویر کشیده‌ است. برنده شدن این جایزه شهرت مولر را دوچندان کرد و آثار او از اروپا فراتر رفت و به زبان‌های زنده گوناگونی منتشر شد.

بهتر است پیش از اشاره به سبک نگارش مولر مختصری به تاریخ معاصر رومانی نگاهی بیندازیم تا ببینیم هرتا روایت‌گر زندگی چه ملتی بوده است.

اشاره‌ای مختصر به تاریخ رومانی

رومانی پس از قرون وسطی مدت‌ها از امیرنشین‌هایی مجزا تشکیل می‌شد که تحت نفوذ حکومت‌های مجارستان و لهستان قرار داشتند‌. گاهی اوقات این دولت‌ها با سیاست‌های جابجایی جمعیتی تلاش می‌کردند تا کنترل خود بر این مناطق را بیشتر کنند و بعضی وقت‌ها نیز آزادی عمل و خودگردانی بیشتری به این حکومت‌های محلی می‌دانند. با قدرت یافتن امپراطوری عثمانی موجودیت بسیاری از سرزمین‌های مسیحی شرق اروپا مورد تهدید قرار گرفت و رومانی امروزی نیز در این میان استثنا نبود.

بخش‌های اعظمی از نواحی کشوری که امروزه رومانی نامیده می‌شود به مدت نزدیک به ۴ قرن تحت تسلط امپراطوری عثمانی قرار گرفت. از سوی دیگر ظهور و قدرت یافتن امپراطوری روسیه نیز سبب شد که رومانی به عرصه‌ای برای کشمکش میان روسیه و عثمانی تبدیل شود و این دو کشور بر بخش‌های مختلف آن تسلط بیابند. بیشتر مردم رومانی پیروی مذهب ارتودکس بودند و همین مسئله سبب می‌شد تا روسیه نیز مدعی اداره این ناحیه باشد.

با زوال تدریجی امپراطوری عثمانی در سال ۱۸۷۸ سلطه عثمانی بر رومانی پایان یافت. اروپای قرن نوزدهم جایی بود که اندیشه‌های ملی‌گرایانه طرفداران بسیاری دارند. مردم رومانی نیز دوست داشتند تا بالاخره بتوانند حاکمیت خودشان را داشته باشند و به استقلال دست یابند. رومانی با استقلال خود به کشوری سلطنتی با نظام مشروطه تبدیل شد. با آغاز جنگ جهانی اول این کشور بی‌طرفی خود را حفظ کرد اما خیلی زود به متفقین پیوست و همین امر سبب شد که در پایان جنگ از مواهب طرف پیروز بهره‌مند شود و قلمروی خود را گسترش دهد.اما خیلی زود نظام پارلمانی این کشور در معرض تهدید قرار گرفت. رومانی در طول تاریخ خود تحت استیلای کشورهای مختلفی بود و همین امرباعث شده بود تا این کشور تنوع نژادی بالایی داشته باشد. اختلاف میان قومیت‌های مختلف آتش درگیری و فلج کردن نظام پارلمانی این کشور را تشدید کرد و گروه‌های فاشیستی در آن قدرت گرفتند و این کشور کم‌کم به آلمان نازی نزدیک‌تر شد.

با آغاز جنگ جهانی دوم این کشور از آلمان نازی دفاع کرد و نیروهایش در جنگ علیه متفقین شرکت داشتند. اما با تغییر رویه جنگ و پیشروی ارتش سرخ شوروی، رومانی در سال ۱۹۴۴ و یک سال پیش از پایان جنگ جهانی دوم سقوط کرد و تحت سلطه شوروی قرار گرفت. از آن‌زمان تا پنج دهه پس از آن، رومانی توسط نیروهای چپگرای نزدیک به شوروی اداره می‌شد‌. با پایان جنگ، شاه رومانی از کشورش تبعید شد و این کشور به طور کامل به بلوک شرق پیوست.

در سال ۱۹۶۵ «نیکولای چائوشسکو» به عنوان رییس‌جمهور جمهوری سوسیالیستی رومانی به قدرت رسید او یک نظامی بود و حکمتش سخت‌گیرانه‌ترین حکومت در بلوک شرق به شمار می‌آمد. دولت او در کوچک‌ترین شئونات زندگی مردمش دخالت می‌کرد و بسیار فاسد بود. حکومت «چائوشسکو» ۲۴ سال دوام پیدا کرد و نهایتا با انقلابی قهرآمیز که به اعدام او و همسرش انجامید به پایان رسید.

رومانی از آن‌زمان تلاش کرده تا اصلاحاتی داشته باشد. این کشور اکنون عضو اتحادیه اروپا و ناتو است ولی از نظر شفافیت یکی از بدترین رتبه‌ها در اتحادیه اروپا را دارد و هنوز هم در آن افکار نژادپرستانه و اختلافات قومیتی منشاء تنش هستند‌.با در نظر گرفتن پیشینه و تاریخ پر فراز و نشیب و خون‌بار کشور رومانی می‌توان اهمیت کارهای مولر را بیشتر درک کرد. به عبارت بهتر می‌توان گفت در این آثار هنوز هم جای زخم‌های عمیق دیرین بر پیکره رومانی قابل مشاهده است.

سبک نوشتن هرتا مولر

هرتا مولر را می‌توان نویسنده‌ای رئالیست به شمار آورد. این سبک در داستان‌هایی مانند«سرزمین گوجه‌های سبز» بیشتر مشهود است. اما در شعرها و داستان‌های کوتاه نویسنده، عناصری از خیال و وهم نیز وجود دارد که عادی به نظر نمی‌رسد و مقداری به سبک رئالیسم جادویی نزدیک می‌شود.مضامین داستان‌های مولر بیشتر سیاسی هستند و در آن‌ها رنج تبعید، طردشدگی و تحقیر از جانب حکومت‌ها به خوبی روایت می‌شود. ارتباط گرفتن با این داستان‌ها راحت است چون نویسنده لحن و زبان ساده‌ای دارد و تلاش می‌کند تا آن‌ها را برای مخاطب روایت کند. مولر تاکنون نزدیک به بیست کتاب شعر، نقد ادبی، مجموعه داستان کوتاه و رمان را معرفی کرده است که در ادامه یادداشت با تعدادی از آن‌ها آشنا خواهیم شد.

کتاب «سرزمین گوجه‌های سبز»

هرتا مولر این داستان را در سال ۱۹۹۳ و هنگام اقامتش در برلین به چاپ رساند.«سرزمین گوجه‌های سبز» خیلی زود مورد استقبال قرار گرفت و شهرتی جهانی پیدا کرد. این اثر را می‌توان پرطرفدارترین کتاب هرتا مولر به شمار آورد. پس از آن‌که مولر به توانست جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند این کتاب دوباره مورد توجه قرار گرفت و به لیست کتاب‌های پرفروش آمازون و روزنامه نیویورک‌تایمز راه پیدا کرد.

این داستان روایتی از زندگی چهار جوان آلمانی‌تبار رومانیایی است که تحت سیطره یک حکومت استبدادی روزگار می‌گذارند و تحت فشار هستند. این جوان‌ها در ابتدا تصمیم می‌گیرند که برای داشتن یک زندگی بهتر از روستا به شهر بیایند. اما زندگی آن‌ها در شهر نیز بهتر از روستایشان نیست، بیکاری، فشار و مشکلات دیگر کماکان وجود دارند. به همین دلیل این جوان‌ها تصمیم دیگری می‌گیرند و می‌خواهند کاری پرخطر انجام دهند. آن کار خطرناک چیزی نیست مگر مهاجرت!

دولت رومانی سیاست سخت‌گیرانه‌ای برای مهاجرت تعیین کرده است وشهروندان این کشور بدون اجازه دولت امکان ترک سرزمین‌شان را ندارد. هر گونه تلاش برای خروج «غیر قانونی» از کشور نیز تبعات هولناکی را به همراه دارد و فکر ممکن است حبس‌های طویل‌المدت را تحمل کند یا به عنوان خائن و جاسوس اعدام شود. این چهار جوان در حقیقت شانس چندانی برای خروج قانونی از کشورشان ندارند و مجبور هستند با خطراتی جدی و مشکلاتی هولناک دست به گریبان شوند.

هرتا مولر برای نوشتن «سرزمین گوجه‌های سبز» از تجربه زیسته خود نیز استفاده کرده و از آن الهام گرفته است. او نیز به راحتی اجازه خروج از کشور را پیدا نمی‌کرد و در خود رومانی نیز تحت فشار و فاقد شغل بود.سبک روایت «سرزمین گوجه‌های سبز» جذاب و تاثیرگذار است. عمده این داستان از زبان اول شخص روایت می‌‍‌شود. شخصی اصلی داستان نیز فردی ناامید است که خیانت‌های زیادی از جانب دوستانش دیده است.

در این کتاب می‌توان رگه‌هایی از سبک نگارشی رئالیسم جادویی را مشاهده کرد. در حقیقت سرکوب، استبداد و خشونت به صورت عریان روایت نشده‌اند اما حضور و تلخی آن‌ها در داستان را می‌توان به خوبی احساس کرد. در حقیقت سرکوب در خلال داستان‌هایی ادبی روایت می‌شود.

داستان «سرزمین گوجه‌‌های سبز» روایتی غیرخطی و نامنظم دارد. چنین سبک روایتی تا حد زیادی منطق حاکم بر خود داستان را نیز نشان می‌دهد؛ وضعیتی مبهم ، پیچیده وغیر قابل پیش‌بینی که موجب گنجی انسان‌ها می‌شود. در حقیقت دیکتاتوری چنین کاری را انجام می‌دهد و قدرت پیش‌بینی و تشخیص حقیقت شهروندان را از آن‌ها سلب می‌کند.

داستان «سرزمین گوجه‌های سبز» علاوه بر روایت زندگی سخت در دوران دیکتاتوری به تغییر باورها، خلق‌وخو‌ها و رفتارهای انسان‌ها نیز اشاره می‌کند. رعایت نکردن رفتارهای اخلاقی و از بین رفتن حس اعتماد و کمک به دیگری یکی از مهم‌ترین مشخصه‌های زندگی تحت سیطره دیکتاتورها است. برخی ترجیح می‌دهند تا برای داشتن زندگی «آرام‌تر» با چنین حکومت‌هایی همکاری کنند. بسیاری دیگر نیز نسبت به هر تغییری ناامید می‌شوند و زیستی انزواگونه را تجربه می‌کنند. داستان فوق شروع غمگینانه‌ای دارد و می‌توان فضای حاکم بر داستان را کاملا درک کرد. در «سرزمین گوجه‌های سبز» قرار است که حس‌های تنهایی و اندوه را به خوبی درک کنیم و با آن‌ها به شکلی عمیق ارتباط داشته باشیم.

کتاب فوق تلاش می‌کند تا شخصیت چهار دانشجو را به خوبی روایت کند. در جاهای مختلف آن فلش بک‌هایی به زندگی گذشته آن‌ها زده می‌شویم و ما به سبک زندگی، دوران کودکی، تفریحات و حتی نحوه غذا خوردن و لباس پوشیدن آن‌ها نیز آشنا می‌شویم. برخی از خوانندگان این کتاب می‌گویند که توانسته‌اند با شخصیت‌های اصلی داستان همذات پنداری کنند و خودشان را جای آن‌ها قرار دهند.

کتاب «سرزمین گوجه‌های سبز» توانسته برنده جایزه ایمپک دوبلین نیز بشود. این جایزه به کتاب‌هایی که در ژانر ادبات داستانی نوشته شده‌اند تعلق می‌گیرد و همراه با جوایز نقدی است. این کتاب در میان مخاطبان فارسی‌زبان نیز پرطرفدار است و به همین خاطر نشرهای گوناگونی به سراغ ترجمه آن رفته‌اند. معتبرترین ترجمه عصر فوق به نشر مازیار تعلق دارد. غلامحسین میرزاصالح ترجمه این اثر را انجام داده است. به طور کلی اگر به داستان‌های ادبی با مضامین سیاسی علاقه‌مند هستید این کتاب برایتان مناسب خواهد بود. اگر هر روز نیم‌ساعت از زمان خودتان را به خواندن این کتاب اختصاص دهید مطالعه‌تان ظرف یک هفته به پایان می‌رسد.

در بخشی از کتاب « سرزمین گوجه‌های سبز» می‌خوانیم:

ادگار گفت وقتی حرف نمی‌زنیم. غیرقابل تحمل می‌شویم و وقتی زبان می‌گشاییم، همچون احمق‌ها به نظر می‌رسیم. مدتی بود که نشسته و به تصاویر نقش‌بسته برروی زمین خیره شده بودیم. آن‌قدر نشسته بودم که پاهایم خواب رفته بود. کلمات در دهان ما آن‌قدر صدمه‌زننده هستند که گام‌ زدن‌مان بر روی سبزه‌ها! گرچه سکوت‌مان نیز این چنین است. ادگار سکوت کرده بود. تا به امروز نتوانسته‌ام از یک قبر عکس بگیرم. فقط ازیک کمربند، یک پنجره، یک گردو و یک طناب. به نظر من، مرگ هر شخص شبیه یک کیسه است.

ادگار گفت این را به هر کس بگویی، گمان می‌کند دیوانه‌ای.

اما من پیوسته این احساس را دارم که هر کس با مردن‌اش، چمدانی مملو از حرف‌ها را از خود به جای می‌گذارد. و هم چنین آرایش گران و ناخن گیرها – که همیشه به آن‌ها فکر می کنم؛ چرا که اموات، دیگر احتیاج به آرایشگر و ناخن‌گیر ندارند. آن‌ها دکمه‌هایشان را هم هیچ‌گاه گم نمی‌کنند.

ادگار گفت شاید آن‌ها احساس میکردند که فرمانروا هم به طریقی دیگر اما همچون ما اشتباه کرده است.

آن‌ها ادله کافی برای خود داشتند. چرا که حتی ما خودمان را مقصر می‌دانستیم. مگر غیر از این بود که مجبور بودیم در این مملکت در هراس و وحشت راه برویم، غذا بخوریم، بخوابیم و عشق بورزیم تا بلکه بار دیگر دوران آرایشگران و ناخن‌گیرها فرا برسد؟

ادگار گفت اما آن کس که راه می‌رود. غذا می‌خورد. می‌خوابد. عشق می‌ورزد و البته بعد گورستان به پا می‌کند. گناه‌اش خیلی بیشتر از ماست؛ گناهی درجه‌یک و عظیم.سبزه‌ها در عمق ذهن ما قد می‌کشند و وقتی لب به سخن می‌گشاییم، سرشان چیده می‌شود. حتی زمانی که سخن نمی‌گوییم، چنین است. سپس در دومین و سومین بلوغ بهاری, به اراده خود قد می‌کشند. حتی در آن‌زمان نیز ما از خوش‌اقبالان هستیم «لولا» از جنوب و از روستایی فلاکت‌زده آمده بود. نمی‌دانم از کجای چهره‌اش می‌شد این را فهمید؛ شاید از استخوان گونه‌هایش یا از حالت دور دهان‌اش و یا از نگاه جسورانه‌اش. این گونه سخن گفتن در موردیک روستا یا یک چهره آسان نیست. همه‌ی ولایات و چهره‌ها, نمایانگر فقر بودند اما روستای لولا – همان جایی که می‌شد آن را از استخوان‌های گونه حالت دور دهان و نگاه جسورانه و خیره‌اش تشخیص داد -احتمالاً از همه فقیرتر بود؛ خشک‌آباد بود تا یک آبادی.

لولا در دفتر خاطرات‌اش این چنین می‌نویسد: خشک‌سالی همه چیز را می‌بلعد مگر گوسفندان» هندوانه‌ها و درختان توت را. اما خشکآباد زندگی لولا باعث نشده بود که به شهر بیاید. لولا می‌نویسد: خشک‌سالی کم‌تربن ربطی به آن‌چه که دارم می‌آموزم ندارد. خشک‌سالی نمی‌داند که من چه‌قدر می‌دانم. این که که و چه هستم. و این‌که می خواهم در شهر برای خود کسی شوم و چهار سال بعد. به روستایمان برگردم؛ آن‌هم نه از مسیرهای خاکی و غبارآلود. بلکه در ورای آن. از میان شاخه‌های درختان توت.

در شهر هم درختان توت یافت می‌شوند اما نه در خیابان‌ها؛ در حیاط خانه‌ها و نه در هر خانه‌ای. فقط در خانه آدم قدیمی‌ها. در زیر یک درخت، یک صندلی راحتی قرار داشت که روکش نشیمنگاه آن از جنس مخمل بود. اما مخمل, لکه‌دار و پاره‌پاره بود. وسط آن سوراخ شده بود و تکه‌ای از زیر آن, معلق در هوا. سطح مخمل به‌علت این که خیلی روی آن نشسته بودند. سفت و له به نظر می‌رسید. رشته‌های ریش ‌ریش‌شده مخمل همچون گیسوان بافته‌شده به نظر می‌رسید. اگر کسی برروی آن صندلی کهنه می‌نشست، رشته‌های تازه‌ای بیرون می‌زد؛ رشته‌هایی که روزگاری سبز بودند.

در حیاط درختان توت گاهی سایه‌ای آرامش‌بخش بر صورت همان آدم‌قدیمی می‌افتاد. آرامش‌بخش بودن سایه را می‌دانم چون گاهی بی‌خبر خطر را به جان خریده و وارد این گونه حیاطها می‌شدم و البته دیگر خیلی کم به آن‌جا برمی‌گشتم. در بحبوحه همان لحظه آرامش‌بخش، شعاع نور از لابه‌لای برگ‌های بالای درخت توت به صورت آن آدم قدیمی می‌تابید و راز دیاری دوردست را برملا می‌کرد. مسیر نور را که دنبال می‌کردم, تا ستون فقرات‌ام می‌لرزید چرا که منبع آرامش, شاخه‌های درخت توت نبود بلکه تنهایی چشمان آن آدم قدیمی آن را خلق می‌کرد. دوست نداشتم کسی مرا آن‌جا ببیند؛ کسی که از من بپرسد که آن‌جا چه می‌کنم! راستش من کاری نمی‌کردم. فقط داشتم پرسه می‌زدم. مدت زیادی به درخت‌های توت خیره می‌شدم و قبل از خروج از آن‌جا برای بار آخر به چهره آن‌کسی که روی صندلی نشسته بود. نگاه می‌کردم؛ چهره‌ای که بیان‌گر یک روستا و دیار بود. من به چشم خود دیدم که مردان و زنان جوان, با کیسه‌ای بر دوش که یک درخت توت در آن بوده روستای خود را ترک می‌کردند و یک‌به‌یک، درخت توت به حیاط‌های شهر می‌آوردند.بعدها در دفتر خاطرات لولا دیدم که نوشته بود: وقتی روستای خود را وداع می‌گوبی؛ در چهره‌ات جلوه می‌کنی.

کتاب «اردوگاه عذاب»

اردوگاه عذاب یکی از عجیب‌ترین داستان‌هایی است که درباره تغییر سرشت انسان‌ها وجود دارد. این داستان درباره زندگی پسری به نام لئو است که از اردوگاه کار اجباری سر در می‌آورد و باید در آن زندگی کند. در طول اقامت در اردوگاه برای او اتفاقاتی رخ می‌دهد که بینش و جهان‌بینی لئو را تغییر می‌دهد.

اما لئو کیست؟ لئو جوانی ۱۷ ساله و اهل ناحیه آلمانی‌نشین رومانی است که دوست دارد دنیای جدیدی را تجربه کند. او حتی نگاه منفی‌ای بابت رفتن به اردوگاه کار اجباری ندارد و مقداری خوشحال می‌شود. زیرا روستای کوچک خودشان را ترک می‌کند و به سراغ دنیای جدیدی با انسان‌هایی متنوع می‌رود. این دیدگاه خام‌اندیشانه نشانه سادگی و معصومیت نوجوانی است که خیلی زود با اقامت در اردوگاه تحت تاثیر قرار میگیرد و او را به انسان دیگری تبدیل می‌کند انسانی که با خود لئو نیز بسیار بیگانه است.

داستان «اردوگاه عذاب» از یک نظر دیگر نیز قابل اعتنا است. بیشتر داستان‌های مرتبط با اردوگاه‌های کار اجباری را مربوط به حکومت نازی‌ها و نسل‌کشی یهودیان می‌دانیم. بعضی از نویسندگان تجدیدنظر طلب روس نیز شرح‌حال‌هایی از اردوگاه‌های کار اجباری استالینی در دهه بیست و سی میلادی نوشته‌اند. اما این داستان درباره اردوگاه‌های بیگاری‌ای است که شوروی آن‌ها را پس از اشغال اروپای شرقی ایجاد می‌کند و ساکنان حاضر در آن اردوگاه‌ها نه اسرای جنگی که مردم عادی هستند! مردمانی که تاوان اشتباه‌های دولت‌هایشان را باید بپردازند و بخشی از عمرشان در فضایی خشن و هولناک سپری شود. بسیاری از آن‌ها یکی از اعضای خانواده‌شان را در طول جنگ جهانی دوم از دست داده‌اند و جیره‌بندی شدیدی را تحمل کرده‌اند. علاوه بر این کشورهاشان تحت استیلای حکومت‌هایی سرکوب‌گر قرار داشته است با این وجود باز هم پس از پایان جنگ اثری از رهای و آرامش نیست و حالا باید نیروی کارشان را به صورت رایگان در اختیار فاتحان جدید قرار بدهند. برخی از افاد به خاطر همکاری اعضای خانواده‌شان با حکومت نازی‌ها عازم این اردوگاه‌ها شده‌اند و در حقیقت کیفر گناه پدر، همسر یا برادرشان را باید بپردازند.

از اردوگاه‌های بر پا شده پس از پایان جنگ جهانی دوم کمتر اطلاع داریم و از این جهت کتاب « اردوگاه عذاب» اهمیت دوچندانی پیدا می‌کند. زیرا روایت‌گر درد و رنج افرادی است که صدایشان کمتر شنیده شده است.

نکته مهم دیگر در «اردوگاه عذاب» اشاره به زندگی فردی است که داستان را روایت می‌کند. معمولا در این‌گونه داستان‌ها راویان افرادی بزرگسال و جاافتاده هستند که اگر کار و فعالیت سیاسی نیز نداشته‌اند، موقعیت ممتازی از نظر اجتماعی دارند و تا حدی همین موقعیت اجتماع بلندمرتبه و بهره‌مندی از مهارت‌های فنی و تخصصی سبب شده تا در زندان و اردوگاه زنده بمانند اما لئو در حقیقت یک نوجوان روستایی بی‌تجربه است. در حقیقت زنده ماندن او در اردوگاه امری نزدیک به معجزه و استثنایی به شمار می‌آید.

همان‌طور که اشاره کردیم مادر هرتا مولر مدت زمانی نزدیک به پنج سال را در اردوگاه‌های کار اجباری سپری کرده بود به همین دلیل هرتا انگیزهای شخصی برای نوشتن درباره اردوگاه‌هانیز داشت. بسیاری از همسایگان هرتا می‌گویند مادر او پس از بازگشت از اردوگه بسیار پیرتر و شکسته‌تر از هم‌سن‌‌و سالانش شده بود. از سوی دیگر مردم می‌ترسیدند که با خانواده آن‌ها ارتباط برقرار کنند. تجربه زیسته مولر انگیزه بسیاری به مولر داد تا درباره این رویداد بنویسد.

کتاب « اردوگاه مرگ» به مسئله مهم تغییر باورها و ذاتیات انسان‌ها وقتی‌که در شرایط مختلفی قرار می‌گیرند اشاره می‌کند. بسیاری از ساکنان این اردوگاه‌ها پیش از تبعید و گذراندن محکومیت خود انسان‌هایی شریف و نوع‌دوست بودند که به دیگران کمک می‌کرددند. اما فضای اردوگاه به گونه‌ای بود که افراد برای بقا ناچار بودند تا به دزدی روی بیاورند، دروغ بگویند و به کارهای هولناک دیگری دست بزنند.

در حقیقت فضای اردوگاه به گونه‌ای است که موجب انسانیت‌زدایی از ساکنانش می‌شود. آن‌ها صرفا بخشی از یک آمار و تعدادی شماره هستند و هویت یا پیشینه‌ای ندارند. موضوع و مسئله اردوگاه صرفا درد، رنج و جنایت نیست بلکه زیر سوال بردن کرامت انسان‌هاست. محکومان در «اردوگاه مرگ» به شکلی متناقض هم مظلوم و هم ظالم هستند! هرتا مولر به شکلی بسیار لطیف تغیر سرشت انسان‌ها را به « فرشته گرسنگی» ربط می‌دهد. در اردوگاه‌ها تنها چیزی که اهمیت دارد بقاست و در آن‌جا غذا به مقدار کمی یافت می‌شود و انسان‌ها مجبور هستند برای زنده ماندن‌شان و رهایی از دست فرشته گرسنگی به شرارت‌های گوناگونی دست بزنند.

کتاب « اردوگاه عذاب» در سال ۲۰۰۹ ( همان سالی که مولر نوبل ادبیات گرفت) منتشر شد و در سال ۲۰۱۲ ترجمه انگلیسی آن به چاپ رسید. ترجمه این اثر خیلی زود توانست در فروشگاه آمازون وروزنامه نیویورک تایمز به لیست کتاب‌های پرفروش راه پیدا کند. کتاب فوق در سال ۱۳۹۸ و توسط «شروین جهان‌بخت» به فارسی ترجمه شده است. « اردوگاه عذاب» در همان سال و به وسیله نشر خوب به چاپ رسید. اگر هر روز یک ساعت به خواندن این کتاب اختصاص دهید ظرف شش روز مطالعه‌تان به پایان خواهد رسید. این کتاب زبانی روان و راحت دارد و برای علاقه‌مندان به ادبیات قرن بیستم بسیار مناسب است. کسانی که به تاریخ اروپای شرقی نیز علاقه‌مند هستند می‌توانند این داستان را بخوانند.

در بخشی از داستان «اردوگاه عذاب» می‌خوانیم:

آن روز که سر میز با چنگال سیب‌زمینی می‌خوردم. وقتی مادرم با کلمه گوشت غافلگیرم کرد. یادم آمد که چطور وقتی در حیاط بازی می‌کردم. صدایم می‌زد: اگر همین الان نیایی که غذا بخوریم، اگر مجبور شوم دوباره صدایت کنم. بهتر است همان‌جایی که هستی بمانی. ولی همیشه مجبور نبودم همان‌موقع بروم. و یک بار وقتی بالاخره به طبقه بالا رفتم گفت: اصلا ساکّت را جمع کن و برو هر جایی از جهان که می‌خواهی و هر کاری که دوست داری بکن. من را کشان کشان به اتاقم برد. کلاه پشمی و ژاکتم را جنگ زد و هل داد توی کوله پشتی کوچکم. گفتم ولی من بچه توام آخر کجا بروم.

خیلی از مردم فکر می‌کنند چمدان بستن کاری است که با تمرین یاد می‌گیریم. مثل آواز خواندن یا دعا کردن. ما نه تمرین داشتیم و نه چمدان. وقتی پدرم به جبهه اعزام شد تا به سربازهای رومانیایی بپیوندد، هیچ‌چیزی نبود که در چمدانش بگذارد. هرچیزی که یک سرباز نیاز دارد به او داده می‌شد همه‌چیز همراه با یونیفورم می‌آمد. ولی ما نمی‌دانستیم برای چه چمدان می‌بندیم، فقط می‌دانستیم سفر دور و دراز است و مقصد سرد. اگر چیزهای به‌جا را نداشته باشی, مجبور می‌شوی بداهه کار کنی. چیزهای نابه‌جا ضروری می‌شوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی می‌شوند که به جا هستند، فقط هم برای اینکه تنها چیزهایی هستند که داری.

مادرم گرامافون را از اتاق نشیمن آورد و روی میز آشپزخانه گذاشت. من با یک پیج گوشتی آن را به یک چمدان تبدیل کردم. اول میله و صفحه گردانش را درآوردم. بعد چوب‌پنبه‌ای در سوراخ به جامانده از بازویی اش گذاشتم. به تودوزی مخمل آجری‌رنگش دست نزدم. گذاشتم نشان مثلئی مسترز وویس و سگ نشسته روبه‌روی شیپور گرامافون هم سر جایشان بمانند. چهار کتاب را کف آن چیدم؛ فاوست با ،کتاب جیبی شعرهای واین‌هبر و زرتشت و مجموعه شعرهایم از هشت قرن. رمان برنداشتم چون آدم آن‌ها را یک بار می‌خواند و دیگر سراغشان نمی‌رود. بعد از آن نوبت به کیف اصلاحم رسید؛ یک شیشه ادکلن، یک شیشه افترشیو تاو یک صابون اصلاح، یک تیغ، یک فرچه، یک سنگ راج، یک صابون دست، یک ناخن گیر کنار کیف اصلاحم این چیزها را چیدم: یک جفت جوراب پشمی (قهوه‌ای رفوشده)، یک جفت جوراب زیرزانو، یک بلوز چهارخانه سرخ و سفید. دوتا لباس‌زیر ساده کوتاه. شال حریر زرشکی جدیدم را روی همه گذاشتم تا له ‌و لورده نشود. طرح رویش چهارخانه‌های براق و مات بود. شال را که گذاشتم، چمدان پر شد.بعد بقچه‌ام را بستم. یک شمد را ازروی مبل برداشتم (پشمی، چهارخانه‌های آبی روشن و کرم. خیلی بزرگ بود ولی گرم نمی کرد.) میان آن، یک پالتوی سبک (خاکستری، مندرس) و یک جفت پاپیچ چرمی(کهنه، بازمانده جنگ جهانی اول، زرد کهربایی، بنددار) پیچیدم. بعد نوبت ساک دستی‌ام بود: یک قوطی کنسرو گوشت اسکاندیا، چهارتا ساندویچ، چند شیرینی مانده از کریسمس و یک قمقمه آب با لیوان. بعد مادربزرگم جعبه گرامافون، بقچه و ساک را کنار در چید. دو مأمور پلیس گفته بودند نیمه شب می‌آیند دنبالم. کیف‌هایم آماده رفتن بودند.بعد خودم لباس پوشیدم. یک دست لباس‌زیر بلند،یک پیراهن آستین‌بلند (چهارخانه سبز و کرم)، یک شلوارک (خاکستری، از طرف عمو ادوین، که قبلاً گفته بودم) یک جلیقه پارچه‌ای با آستین بافتنی، یک جفت جوراب پشمی و یک جفت پوتین بنددار. دستکش‌های سبز خاله فینی درست جلوی دستم. روی میز بودند. بند پوتین‌ها را که می‌بستم. یاد تعطیلات تابستانی چند سال پیش افتادم که به ارتفاعات دنج رفتیم.

مادرم لباس ملوانی را که خودش دوخته بود, به تن داشت. یک بار وقتی قدم می‌زدیم. خودش را در میان علف‌های قد کشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.

بند پوتین‌هایم را بستم. پشت میز، منتظر نیمه شب نشستم و نیمه شب رسید. ولی گشت نظامی دیر کرده بود. سه ساعت دیگر هم گذشت. این انتظار برای هرکسی خیلی طولانی است. بعد, بالاخره رسیدند. مادرم پالتوی یقه مخمل مشکی را نگه داشت تا بپوشم و من خزیدم درونش. مادرم گریه کرد. من دستکش‌های سبز را پوشیدم. در دالان چوبی نزدیک کنتور گاز مادربزرگم گفت: می‌دانم که برمی گردی.

تلاشی نکردم جمله‌اش را به خاطرم بسپارم. بی‌اختیارآن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلا نمی‌دانستم همراهم آمده است. ولی چنین جمله‌ای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جمله‌های کتاب‌هایی که با خودم برده بودم. می‌دانم که برمی‌گردی شریک بیل قلبی‌شکل و دشمن فرشته گرسنگی شد. و چون برگشتم می‌توانم بگویم: چنین جمله‌ای زنده نگهت می‌دارد  ساعت سه صبح روز پانزده ژانویه ۱۹۴۵ گشت نظامی به دنبالم آمد. سرما داشت بدتر می‌شد؛ ۱۵ درجه زیر صفر بود.

در کامیونی پوشیده با چادر برزنتی از خیابان‌های میان شهر خالی به سالن نمایشگاه رفتیم. اینجا سالن اجتماعات ساکسون‌های ترانسیلوانیایی بود. دیگر به اردوگاه موقتی بدل شده بود. ۳۰۰ نفر را چپانده بودند تویش. تشک و گونی‌های کاه کف زمین رها شده بودند. ماشین‌ها تمام شب از راه می‌رسیدند، چه از روستاهای اطراف و چه از شهر و آدم‌هایی را پیاده می کردند که گشت‌های نظامی رفته بودند دنبالشان. نمی‌شد تعدادشان را شمرد، نمی‌شد همه‌چیز را دید، با اینکه چراغ سالن تمام شب روشن بود. نزدیک صبح شمردم؛ ۵۰۰ نفری می‌شدیم. مردم این طرف و آن‌طرف می‌رفتند تا آشناهایشان را پیدا کنند. حرف پیچیده بود که نجارها را از ایستگاه‌های راه‌آهن فرامی خوانند تا کف واگن‌ها را تخته‌هایی از الوارهای تر و تازه بزنند. و استادکارها درون قطارها بخاری‌هایی لوله‌ای کار می گذاشتند و بقیه سوراخ‌های توالت را روی تخته‌ها می‌بُریدند. مردم خیلی حرف می‌زدند؛ آهسته. با چشم‌های ازحدقه‌درآمده و مردم خیلی گریه می‌کردند، آرام، با چشم‌های بسته. هوا وی چوب کهنه می‌داد. بوی عرق بدن‌های هراسان و گوشت چرب. شیرینی وانیلی و لیکور.

کتاب «گذرنامه»

همه ما بیشتر اوقات از مهاجرت جوانان نخبه و فعالان سیاسی شنیده‌ایم. اما داستان کتاب «گذرنامه» فرق می‌کند. این‌بار مردی میانسال و روستایی آرزوی ترک کشورش را دارد و می‌خواهد به آلمان برود. او «ویندیش» نام دارد همسرش «کاتارینا» و تنها فرزندش «آمالیه» روزگار می‌گذراند.

کتاب «گذرنامه» مانند شخصیت اصلی خود ویندیش لحنی روان و ساده دارد. او خیلی سال پیش از آلمان به رومانی آمد تا زندگی راحت‌تری داشته باشد اما وضعیت برایش به مراتب بدتر شد. از طرف دیگر دولت رومانی نیز به او و خانواده‌اش اجازه خروج نمی‌دهد و آن‌ها به معنای واقعی کلمه گیر افتاده‌اند.

نام اصلی این داستان « انسان چیزی جز یک قرقاول در این دنیا نیست» نام دارد که یک ضرب‌المثل رومانیایی است. این ضرب‌المثل می‌گوید که انسان‌ها موجوداتی چند رنگ هستند و برای رسیدن به اهداف خود، از ماسک‌های گوناگونی استفاده می‌کنند. نام گذرنامه در ترجمه انگلیسی این کتاب به کار رفته است.

در خلال این داستان اتفاقات گوناگونی رخ می‌دهد و ما با زندگی ویندیش و خانواده او بیشتر آشنا می‌شویم و مقداری به روابط تاریخی میان آلمان و رومانی پی می‌بریم اما « گذرنامه» به مسائل عمیق‌تری نیز اشاره دارد. دل‌بستگی یک مرد میانسال به سرزمینی که در آن زندگی کرده زیاد است اما او میل به زیستن در دنیای آزاد را نیز دارد. یکی‌دیگر از مسائل مهم این کتاب، آشنایی با فرهنگ مردمی است که مدت‌هاست تحت سرکوب قرار گرفته‌اند. بی‌اعتمادی و دشمنی میان شهروندان چنین جوامعی موج می‌زند، آن‌ها هیچ درک متقابلی نسبت به دیگران ندارند و کاملا اتمیزه شده‌‌اند. علاوه بر این خرافات و باورهای غیرعقلانی در تار و پود آن‌ها ریشه دوانده است.

در این داستان، مرد روستایی مجبور می‌شود به خفت‌های گوناگونی تن دهد، از چیزهای مختلفی بگذرد و مجبور به پرداخت رشوه شود تا به هدفش که همان خروج از رومانی است دست پیدا کند.

یکی ازمسئله‌های اساسی « گذرنامه» احساس فراموش شدن مردمان تحت سیطره دیکتاتوری است. ویندیش مدام از خود می‌پرسد که چرا ساکنان سرزمین آزاد هیچ اهمیتی به درد و رنج آن‌ها نمی‌دهند و کاملا فراموششان کرده‌اند. در حقیقت هرتا مولر در این داستان می‌خواهد وجدان مردمانی را که زیر سایه آزادی زندگی می‌کنند بیدار کند.

کتاب «گذرنامه» برای همه کسانی که ادبیات آلمانی را دوست دارند و به تاریخ اروپای قرن بیستم علاقه‌مند هستند، مناسب و خواندنی است. اگر هر روز نیم ساعت از زمان خود را صرف خواندن «گذرنامه» کنید مطالعه این داستان در کمتر از یک هفته به اتمام خواهد رسید. ترجمه فارسی اثر فوق در سال ۱۳۸۹ و توسط انتشارات «مروارید» و به همت «مهرداد وثوقی» صورت پذیرفت.

در بخشی از کتاب «گذرنامه» می‌خوانیم:

آسیاب ساکت است. دیوارها ساکت‌اند و سقف ساکت است. چرخ‌ها هم ساکت‌اند. ویندیش کلید می‌زند و چراغ را خاموش می‌کند. میان چرخ‌ها سیاهی است. تاریکی غبار زمین، حشرات و کیسه‌های گونی را در خود فرو داده است.

شبگرد روی نیمکت آسیاب نشسته. خوابش برده. دهانش باز مانده. چشم‌های سگش از زیر نیمکت برق ضعیفی دارند.

ویندیش کیسه گونی را با دست‌ها و زانوانش بلند می‌کند. آن را به دیوار آسیاب تکیه می‌دهد. سگ نگاه می کند و خمیازه می‌کشد. دندان‌های سفیدش به پهنای دهانش بیرون می‌زند.کلید درون قفل در آسیاب می‌ چرخد. قفل میان انگشتان ویندیش صدای مختصری می کند. ویندیش می‌شمارد. ویندیش ضربان شقیقه‌هایش را احساس می‌کند و با خود می‌گوید: ۳ ساعت است.»

کلید را درون جیبش می‌گذارد. سگ واق‌واق می‌کند. ویندیش با صدای بلند می‌گوید: «تا بهار از نفس نیفتاده، تمامش می‌کنم.»

شبگرد کلاهش را تا روی پیشانی پایین می‌کشد. چشم‌هایش را باز می‌کند. خمیازه‌ای می کشد و می گوید: «سرباز سر پست است.»

ویندیش بالای حوضچه آسیاب می‌رود. در کناره آن تلی از کاه قرار دارد و بازتابش روی حوضچه لکه‌ای سیاه است. لکه مثل حفره د رآب فرو می‌رود. ویندیش دوچرخه‌اش را از توی کاه بیرون می کشد.

شبگرد می‌گوید: «یک موش توی کاه‌هاست.» ویندیش خرده کاه‌ها را از روی زین برمی‌دارد و درون آب می‌ریزد. می‌گوید: «دیدمش. خودش را انداخت توی آب.» خرده کاه‌ها همچون گیسو روی آب شناورند. گرداب‌های کوچکی تشکیل داده‌اند. حفره سیاه شناور است. ویندیش به بازتاب مواج خودش نگاه می‌کند.

شبگرد لگدی به شکم سگ می‌زند. سگ زوزه خفیفی می کشد. ویندیش به حفره نگاه می‌کند و صدای زوزه خفیفی از زیر آب می‌شنود. شبگرد می‌گوید: «شب‌ها درازند.» ویندیش گامی به عقب می‌رود و از لبه حوضچه فاصله می‌گیرد. به تصویر ثابت تل کاه نگاه می‌کند. درست لبه حوضچه، تکان نمی‌خورد. هیچ ارتباطی به حفره ندارد. رنگ‌پریده‌تر از سیاهی شب است.صدای خش خش روزنامه می‌آید. شبگرد می‌گوید: «شکمم خالی است.» چند تکه نان و ژامبون بیرون می‌آورد. چاقو در دستش برق می‌زند. لقمه‌ای می‌خورد. مچ دستش رابا تیغه چاقو می‌خراشد.

ویندیش دوچرخه را حرکت می‌دهد. به ماه نگاه می‌کند. شبگرد. که همچنان می‌جود, آهسته می‌گوید: «انسان چیزی نیست به‌ جز قرقاولی در دنیا.» ویندیش کیسه گونی را بلند می‌کند, روی دوچرخه می‌گذارد و می‌گوید: «انسان قدرتمند است. قدرتمندتر از حیوانات.»

گوشه روزنامه تکان می‌خورد. باد، مثل دست. آن را حرکت می‌دهد. شبگرد چاقو را روی نیمکت می‌گذارد و می‌گوید: «کمی خوابیدم. » ویندیش روی دوچرخه خم می‌شود. دستش را بالا می‌برد و می‌گوید: «من هم بیدارت کردم.» شبگرد می‌گوید: «تو نه، زنم بیدارم کرد.» خرده ‌نان‌ها را از روی کتش می‌تکاند و ادامه می‌دهد: «می‌دانستم که نمی‌توانم بخوابم. ماه کامل است. خواب وزغ زمینی دیدم. خیلی خسته بودم. خوابم نمی‌برد. وزغ روی تخت دراز کشیده بود. من داشتم با زنم حرف می‌زدم. وزغ با چشم‌های زنم به من نگاه می‌کرد. موهای زنم را داشت. لباس‌خوابش را هم پوشیده بود. تا روی شکمش را پوشانده بود.» گفتم: خودت را بپوشان, پاهایت ضعیف‌اند. این‌ها را به زنم گفتم. وزغ لباس خواب را روی پاهایش کشید. روی صندلی کنار تخت نشستم. وزغ با دهان زنم لبخند زد. گفتم: صندلی جیرجیر می‌کند. صندلی قبلاً جیرجیر نمی کرد. وزغ موهای زنم را روی شانه‌اش انداخته بود, به بلندی لباس خواب بود.

گفتم: موهایت قهوه‌ای است. وزغ سرش را بلند کرد و فریاد زد: تو مستی، الان از روی صندلی می‌افتی.»

کتاب «مسافر یک‌لنگه‌پا»

شخصیت اول این داستان زنی به نام ایرنه‌ است‌. ایرنه در آلمان شرقی دیده به جهان گشود او به نظام سیاسی سوسیالیستی باور داشت اما سخت‌گیری‌های حکومت آلمان شرقی امانش را بریده بود و همین اتفاقات باورهایش را متزلزل کرد. نهایتا اینه آلمان شرقی را ترک کرد و به آلمان فدرال رفت تا زندگی راحت‌تری داشته باشد‌‌. اما کشور همسایه نیز مشکلات خاص خودش را داشت و قرار نبود بحران‌ها تمام شوند‌.

این رمان در ۱۹ فصل نوشته شده است و هرتا مولر در آن تلاش کرده به مشکلات زندگی در جامعه جدید اشاره کند. بسیاری از افراد هنگامی‌که مهاجرت می‌کنند به دنبال یک مدینه فاضله هستند و برای خودشان رویاها و آرزوهای زیادی دارند اما در واقعیت قضیه متفاوت است. افراد مهاجر معمولا حس از خود بیگانگی را تجربه می‌کنند و احساس می‌کنند هویت خود را از دست داده‌اند. از طرف دیگر مشکلات و بحران‌هاب جامعه مبداء آن‌ها را رها نکرده‌اند و همراهشان می‌آیند.

کتاب فوق دارای لحنی شاعرانه است و در آن تمثیل‌هایی لطیف وجود دارد که تبحر نویسنده در آفرینش داستان را نشان می‌دهد. زبان به کار رفته در اثر فوق پیچیده نیست و می‌توان مسائل مطرح شده در آن را به خوبی درک کرد.ایرنه تحت تاثیر مهاجرت دچار تغییری درونی می‌شود و شخصیتی برایش شکل می‌گیرد که با آن انسان قبلی بسیار متفاوت است. در او می‌توان نشانه‌هایی از ناامیدی و دل‌سردی را به صورت جدی مشاهده کرد.

این کتاب توسط امیرحسین اکبری شالچی و نشر روزگار به فارسی برگردانده شده است و اگر هر روز یک ساعت از وقتتان را برای خواندنش کنار بگذارید ظرف سه روز مطالعه آن به پایان می‌رسد.

در بخشی از کتاب «مسافر یک‌لنگه‌پا» می‌خوانیم:

عکاس گفته بود: «شما چشم‌های‌تان را بسته بودید. چه جدی نگاه می‌کردید. به چیز زیبایی می‌اندیشیدید؟»

ایرنه گفته بود: «نمی‌توانم بگویم. نمی خواهم.»

عکس را گرفته بود.

« لب‌های‌تان را روی هم فشار می‌دهید!»

ایرنه لب‌هایش را به هم فشرده بود تا چشم‌هایش بسته نشود.

عکاس گفته بود: «اگر ببینید، خواهید خندید!»

«کاش می‌دانستید پشت چشم‌هایم چه خبر است…»

ایرنه جمله را به پایان نبرده بود. به پایان جمله نیاندیشیده بود.او عکس گرفت.

«می‌توانید چشم‌های‌تان را باز کنید. آدم پشت چشم‌ها را نمی‌تواند ببیند. من که نمی‌توانم. شما می خواهید ببینید؟»

«من هیچ مخالفتی ندارم. برایم فرقی نمی کند.»

«مخالفتی ندارید یا برای‌تان فرقی نمی کند؟»

«شما می‌گویید کسی آن را نمی‌بیند. چرا باید یکی از این دو را انتخاب کنم؟»

«چون از این گونه سرگرمی‌ها خوش‌تان می‌آید. وگرنه ازآن حرف نمی‌زدید.»

«شما گفتید سرگرمی؟»

«دوست دارم از شما با چشمان بسته‌تان عکس بگیرم.»

«این به کار نمی‌آید. شما برای گذرنامه می‌خواهید. اداره‌ی گذرنامه عکس با چشم بسته را نمی‌پذیرد. آرایش کرده‌اید. نمی‌توانید بگویید می‌خواسته‌اید زیبا باشید. البته همین گونه خوب است. برای من همین گونه خوب است. شاید هم آرایش می‌کنید تا کسی چیزی در نیابد؟»

ایرنه گفت: «من آرایش می‌کنم چون قبل‌ترها دوست داشتم زیبا باشم و این همین گونه مانده است…. این هم از آرایش‌ام.»

عکاس پرسید: «آیا کسی از آشناهاتان مرده؟»

ایرنه سرش را این طرف و آن‌طرف تکان داد.

عکاس گفت: «این دلباختگی‌ست. اگر کار پیرها باشد. مرگ است؛ اگر کار جوان‌ها باشد. دلباختگی‌ست.»

عکس گرفت.

ایرنه دوست داشت عکس گذرنامه را زیر باران بگیرد این کار را نکرد. تا پایش به زیر سقف خانه رسید, یکی از عکس‌ها را از درون پاکت بیرون کشید و نگاه کرد.کسی آشنا اما نه خودش. کسی که همه جایش، همه جای ایرنه. چشم‌ها، دهان، میان دهان و بینی‌اش، بیگانه‌یی بیش نبود. شخصی بیگانه خود را به شکل ایرنه درآورده بود. چهره‌بی بیگانه. ایرنه‌یی دیگر بود.

ایرنه در خواب بستن چمدان بود.

در هر کجای اتاق، یک بلوز تابستانی افتاده بود. چمدان پر بود.

ایرنه چند بلوز تابستانی را هم به زور در چمدان کرد. آن‌ها چروک‌بردار نبودند, چون از نرمی نزدیک بود از دست‌اش لیز بخورند و بیفتند.

ایرنه خش خش پایی را از پشت سر خود شنید.

سرپرست به اتاق آمد. پایش را روی چند تا از بلوزهای تابستانی گذاشت. آن‌ها برایش مانند برگ‌های زیر درخت بود. چنان در اتاق راه افتاد که گویی دارد در خیابانی عریض و باز راه می‌رود. به چمدان رسید.

سرپرست گفت: «آن‌جا سردتر است.»

یقه‌اش را بالا داد.

دست‌هایش را در جیب‌اش کرد.

ایرنه گذرنامه با عکس ایرنه‌ی دیگررا در کیف خود داشت و در شهرمیگشت.

چهار نامه رسان از در گردان چهارتایی گذشتند و ازپست بیرون آمدند. هر کدام. ازیکی از چهار بخش در, و پشت سر هم. در هنوز داشت می‌چرخید که نامه‌رسانی که در صف بیرون رفتن ایستاده بود.

فریاد کشید.

ایرنه هماهنگ با آنان به درون یکی از چهار بخش در گردان رفت و به سالن پا گذاشت.

در سالن هیچ صدایی نبود.

ایرنه می خواست به فرانتس زنگ بزند. در ذهن خود چند جمله را آماده کرده بود. آن‌ها را بارها در ذهن خود مرور کرده بود و برای خود باورپذیر ساخته بود: «از این که صدایت را می‌شنوم. خوشحال هستم. بسیار به تو می‌اندیشم. در سرم فرو نمی‌رود که به راستی دارم با تو حرف می‌زنم. بهتر است روراست بگویم: دارم می‌آیم.» و روزش را گفت. ایرنه ساعت‌اش را نمی‌دانست.

کتاب «قرار ملاقات»

کتاب «قرار ملاقات» به دخالت حکومت‌های تمامیت‌خواه در زندگی و جزئی‌ترین شئونات زندگی انسان‌ها اشاره دارد. داستان از این قرار است که زنی بی‌نام توسط حکومت به صورت مکرر احضار و بازجویی می‌شود و این اتفاق برای او به رویه‌ای عادی تبدیل شده است. او در یک کارخانه پوشاک کار می‌کرده و جرمش این بوده که داخل آستر لباس‌های صادر شده به ایتالیا یادداشتی می‌نوشته است. اما این یادداشت تنها شامل سه کلمه «با من ازدواج کن» است. ما درباره اسم این زن چیزی نمی‌دانیم فقط متوجه می‌شویم که او تنها و درمانده است که دست تقدیر او را به سوی دیگری می‌برد.

داستان شروعی طوفانی و بهت‌انگیز دارد و زن در ساعت مشخصی باید در دفتر بازرسی حاضر شود و به سوالات بازجوها و کمیسر پاسخ دهد. اما او در تراموا خوابش می‌برد و دفتر بازرسی را رد می‌کند. وقتی از تراموا پیاده می‌شود خود را در خیابان دیگری می‌بیند. ذهن آشفته او برایش اتفاقات خاصی را رقم می‌زند که در روند داستان آن‌ها را خواهیم دید.کتاب «قرار ملاقات» روایتی از انسان تحت سیطره کمونیسم است، بسیاری امید داشتند که در جامعه کمونیستی مسئله از خود بیگانگی و بهره‌کشی از انسان‌ها به پایان برسد و آن‌ها بتوانند زندگی بهتری را تجربه کنند. اما مجموعه خاطرات زن بی‌نام و مناسبات اجتماعی او نشان می‌دهد که چنین اهدافی و آرمان‌هایی به هیچ عنوان تحقق پیدا نکرده‌اند. در این داستان تحقیر مکرر انسان‌ها و زیر سوال رفتن کرامتشان برجسته می‌شود.

این کتاب در سال ۱۹۹۷ و هنگام اقامت مولر در آلمان تالیف شده است. اثر فوق در سال ۲۰۰۱ به زبان انگلیسی ترجمه شد و شهرتی قابل توجه به دست آورد. «قرار ملاقات» در سال ۱۳۹۲ و توسط آهنگ حقانی به فارسی ترجمه شد و نشر هیرمند آن را به چاپ رساند.

داستان «قرار ملاقات» نثری جذاب و خواندنی دارد و شما می‌توانید با اختصاص دادن نیم ساعت وقت مطالعه برای خواندن آن، مطالعه‌اش را در ۸ روز به پایان برسانید.

در بخشی از کتاب «قرار ملاقات» می‌خوانیم:

من زنم و خوب می‌دانم هر روز چطور به نظر می‌آیم. این را هم می‌دانم که بوسه بر دست نباید دردناک و مرطوب باشد و می‌دانم که بر پشت دست بوسه می‌زنند. مردها هنر بوسیدن دست را از زن‌ها هم بهتر بلدند و آلبو هم استثنا نیست.

پشت میز کوچکی نشسته‌ام. حواس آلبو به انگشتانم است که می‌کشمشان روی دامنم تا هم حسشان برگردد و هم آب دهان او پاک شود. همین‌طور که با انگشتر مهردارش بازی می‌کند، با پوزخند نگاهم می‌کند. ولش کن، پاک کردن آب دهان آسان است، سمی نیست، اصلا خودش خشک می‌شود. آب دهان را همه دارند. بعضی از مردم در پیاده رو آب دهان می‌اندازند، چه در شهر و چه در جایی که کسی او را نمی‌شناسد و می‌تواند خودش را محترم و فرهیخته جا بزند. ناخن‌هایم درد گرفتند، اما هیچ وقت ‌آن‌ها را آن‌قدر محکم فشار نداده که کبود شوند. بالاخره گرم می‌شوند، مثل وقتی که هوا خیلی سرد است و وارد جای گرمی می‌شوی. بدترین چیز این است که حس کنم رنگ رخسار از سر درونم خبر می‌دهد. چه خفت بار؛ برای توصیف این حس، که انگار لخت مادرزادی، عبارتی بهتر از این پیدا نمی‌شود. وای به وقتی که برای بیان احساسات کلمه‌ای پیدا نمی‌کنی یا بهترین کلمه هم آرامت نمی‌کند.

چرا آثار هرتا مولر محبوب و پرطرفدار هستند؟

بسیاری از منتقدان باور دارند که محبوبیت کتاب‌هدی مولر ناشی از انعکاس دادن واقعیات روی زمین است‌. کتاب‌های مولر در کشورهای تحت سلطه حکومت‌های اقتدارگرا نیز بسیار خوانده می‌شکند زیرا خوانندگان می‌توانند با شخصیت‌ داستان‌های هرتا هم‌ذات‌پنداری کنند و خود را در جای آن‌ها قرار دهند.زبان مولر در عین جذابیت، ساده و بی‌پیرایه است برای همین به مخاطب اجازه می‌دهد که به جای توجه افراطی به فرم داستان، به محتوای آن فکر کند. مولر در حال حاضر نویسنده‌ای الهام‌بخش برای زنان به شمار می‌رود.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 14 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.