نگاهی کامل به گذشته، ۳۰ لحظه برتر و آینده سریال Game of Thrones

نگاهی کامل به گذشته، ۳۰ لحظه برتر و آینده سریال Game of Thrones

به مناسب نزدیکی زمان از راه رسیدن فصل هشتم سریال Game of Thrones، حالا وقت بررسی دوباره و جامع بزرگ‌ترین و سینمایی‌ترین سریال تاریخ تلویزیون رسیده است؛ بررسی دنیایی متشکل از شمشیرزنی‌ها و جادوگری‌ها. همراه میدونی باشید.

مجله‌ی سینمایی امپایر که همواره از آن به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین و معتبرترین مجلات موجود در دنیای هنر هفتم یاد شده است، در جدیدترین شماره‌اش برای اولین‌بار، عکس یک سریال و نه یک فیلم یا ستاره یا شخص شناخته‌شده از دنیای سینما را به‌عنوان تصویر قرارگرفته روی کاور، انتخاب کرد. با این توضیح که «تا به امروز عکس هیچ سریالی روی کاور مجله‌ی امپایر نبوده است و در عین حال، تا به امروز سریالی هم مثل Game of Thrones وجود نداشت». پرونده‌ی پیش روی‌تان هم در حقیقت مطلب جامع و گسترده‌ای است که اعضای تیم تحریریه‌ی امپایر، برای همین شماره‌ی جدید، تدارک دیده‌اند. آن‌ها درکنار بازیگران و تمام اعضای سازنده‌ی سریال شناخته‌شده‌ی HBO، دور هم جمع شده‌اند تا نزدیک به هشت سال عملکرد خیره‌کننده‌ی «بازی تاج و تخت» را جشن بگیرند. پس بهتر است ما هم هرچه سریع‌تر، سفرمان را آغاز کنیم. سفری که از اولین لحظات تولد Game of Thrones شروع می‌شود، با بررسی به یاد ماندنی‌ترین لحظه‌های آن ادامه می‌یابد و با پیش‌بینی آینده‌اش و صحبت از هرچه که درباره‌ی فصل هشتم می‌دانیم، به پایان می‌رسد.

نکته: این مقاله، بخش‌های زیادی از داستان سریال Game of Thrones را اسویل می‌کند و مناسب خوانندگانی است که پیش‌تر، هفت فصل آغازین آن را تماشا کرده‌اند.

نخستین چالش؛ چگونه Game of Thrones، تاریک‌ترین ساعاتش را پشت سر گذاشت؟

همان‌گونه که همه‌ی ما به خوبی درک می‌کنیم، درون دنیای واقعی اخبار بد و ناراحت‌کننده، فقط هم توسط کلاغ‌های سیاه ساکن در وستروس، به دست آدم‌ها نمی‌رسند! در اوایل سال ۲۰۱۰ و زمانی‌که دیوید بنیاف و دن وایس، قسمت افتتاحیه‌ی سریال جدیدشان را به دسته‌ی کوچکی از تماشاگران متشکل از برخی دوستان‌شان نشان دادند، زمستان به‌نوعی برای آن‌ها از راه رسید و البته کمی بعد، رفت. آن‌ها در مدت‌زمان پخش اولین قسمت از محصول قانون‌شکن و پرشده از سیاست‌بازی‌های زشت و سکانس‌های عجیب‌شان، مضطربانه تنها و تنها صبر کردند. با وارد شدن احساسی به وجودشان که خبر از غرق نشدن تماشاگران در داستان می‌داد، بنیاف با ترس و لرز روی برگه‌ی زردرنگ مقابلش نوشت «مشکل بزرگی وجود دارد». بعد هم که شورانرهای (Showrunner) سریال مابین واکنش‌های مخاطبان اندک‌شان، بیشتر از کلمه‌ی «لذت بردن»، کلمه‌ی «سردرگم شدن» را شنیدند، رنگ صورت هر دوی آن‌ها به سفیدی صورت یک وایت‌واکر درآمد. البته یکی از حاضران که شخصی جز کریگ میزنِ فیلم‌نامه‌نویس نبود، انتقاد سفت‌وسخت‌تری را نیز تقدیم بنیاف و وایس کرد: «همه‌چیز را تغییر دهید».

این رخداد، می‌توانست پایان کار سریال باشد و Game of Thrones را قبل از نفس کشیدن، خفه کند. اما این‌طور نشد، چون بنیاف و وایس به تلاش سخت‌شان ادامه دادند و روش‌های تبدیل کردن نقاط ضعف اثر به نقاط قوتش را یافتند. آن‌ها همه‌چیز را تغییر ندادند، ولی بی‌تعارف، خیلی چیزها را دچار تغییر کردند. از عوض کردن تیتراژ آغازینی که یک کلاغ را در حال سفر درون نقطه به نقطه‌ی وستروس نشان می‌داد و ساخت تیتراژ فعلی که از بالا نقشه‌ی نقاط کلیدی دنیای سریال را نشان می‌دهد، تا واضح‌تر کردن برخی موارد مانند رابطه‌ی خواهر و برادری جیمی و سرسی، حذف ثانیه‌های کوتاهی که شاه شب را به تصویر می‌کشیدند و از همه مهم‌تر، افزایش سکانس‌هایی با محوریت استارک‌ها به این هدف که نقش جدی و اخلاقی آن‌ها در داستان را یادآور شوند. و دقیقا شبیه به ند استارک که با اکراه شمشیرش را برای بریدن گردن سرباز فراری از گروه «نگهبانان شب» پایین آورد، بنیاف و وایس هم به سختی مجبور به عوض کردن برخی از همکاران‌شان شدند. در نخستین گام، تیموتی ون پاتن، جایگاه کارگردان قبلی یعنی تام مک‌کارتی (خالق فیلم تحسین‌شده‌ی The Station Agent) را تصاحب کرد. این تغییر، حداقل انقدر جدی بود که مک‌کارتی چند سال بعد، از آن به‌عنوان اتفاقی یاد کند که باعث شد برای همیشه، از خیر فعالیت در تلویزیون بگذرد.

البته این پایان کار نبود. چون گروه بازیگران سریال هم تغییرات گسترده‌ای را پذیرفت. در برنامه‌ریزی جدید شورانرها، میشل فرلی جای جنیفر ال را برای بازی در نقش کتلین استارک گرفت و امیلیا کلارک هم با کنار زدن تمزین مرچنت، تبدیل به دنریس تارگرین جدید شد. بنیاف و وایس در اعمال تغییرات، به قدری جدی بودند که بدون ترس، حتی سکانس شدیدا کوتاهی را که در آن جرج آر. آر. مارتین، نویسنده‌ی رمان‌های «نغمه‌ای از یخ و آتش» (A Song of Ice and Fire)، با یک کلاه خنده‌دار و به‌عنوان فردی عیاش و متعلق به پنتوس از مقابل دوربین رد می‌شد، از نسخه‌ی نهایی حذف کردند. انتهای کار هم آن‌جایی که بود که تقریبا ۹۰ درصد از صحنه‌های موجود در اپیزود افتتاحیه، مجددا فیلم‌برداری شدند. و خستگی‌ناپذیر بودن وایس و بنیاف، جواب هم داد. این‌قدر جدی که هرطور که بود، اولین قسمت از حماسی‌ترین حماسه‌ی تاریخ مدیوم تلویزیون، بالاخره مهیای پخش شد. وقتی که بنیاف و وایس، نسخه‌ی جدید را به همان مخاطبان اندک قبلی نشان دادند، بزرگ‌ترین منتقدشان یعنی کریگ میزن، موقع خروج از سالن به آن‌ها گفت: «این بزرگ‌ترین عملیاتِ به سرانجام‌رسیده برای نجات یک اثر هالیوودی بود». به این شکل، تاریک‌ترین ساعات «بازی تاج و تخت» برای سازندگانش، با یک پایان‌بندی شیرین و متفاوت با فضای تاریک و تلخ خود سریال، به آخر رسیدند؛ با یک پایان‌بندی مطلقا شادی‌بخش.

نگاهی جدی‌تر به تیتراژ آغازین سریال از زبان خالقان آن

هرکدام از رمان‌های فانتزی دوست‌داشتنی دنیا را که باز کنید، در همان صفحات آغازین، پس از فهرست اشخاص تأثیرگذار در تهیه شدن کتاب و پیش از فصل مقدمه‌ی داستان، یک نقشه‌ی خوش‌جلوه را می‌یابید که جهان خیالیِ مقابل‌تان را ترسیم کرده است. جهانی متشکل از بیابان‌های کشنده، رشته‌کوه‌های تیره‌رنگ و اقیانوس‌های سرکشی که هرکدام، اسامی اهریمنی خودشان را یدک می‌کشند. این نقشه‌ها، راهنمای خوبی برای مخاطبان هستند و به خواننده، دید اولیه‌ی مناسبی نسبت به مکان‌هایی که در دل داستان پا به آن‌ها خواهد گذاشت، می‌دهند. تیتراژ «بازی تاج‌وتخت» هم با تمام قاره‌پیمایی‌هایش در جهان خلق‌شده توسط مارتین، چنین هدفی را دنبال می‌کند. حاصل همکاری شرکت‌های Elastic ،a52 و Rock Paper Scissors، دقیقا به فرمت آشنای دیده‌شده در همان رمان‌ها، مخاطب را به سفری کوتاه در نقطه‌نقطه‌ی وستروس و فراتر از آن می‌برد و حماسی بودن و جایزه‌ی امی (Emmy) به دست آوردنش، دست کمی از بخش‌های محوری‌تر سریال ندارد. اما تیتراژ Game of Thrones هم در پروسه‌ی ساخت، متحمل تغییرات گسترده‌ای شد یا حداقل، تا مرز پذیرفتن برخی تغییرات جدی پیش رفت. در قدم‌های نخست، شورانرهای سریال یعنی دیوید بنیاف و دن وایس، تیتراژ آن را در قالب به تصویر کشیدن همه‌ی لوکیشن‌های مهم داستان، از «بارانداز پادشاه» (King's Landing) تا «وینترفل» از نگاه یک کلاغ، تصور می‌کردند. یک حرکت خطی و واضح بین دو لوکیشن بسیار پراهمیت، که درک اندکی از تمام نقاطی را که پرنده از بالای آن‌ها رد شده بود، تحویل بینندگان می‌داد و در قالبی انیمیشنی، نگاه‌تان را معطوف به خود می‌کرد. انگوس وال، کارگردان خلاق سریال، در این‌باره می‌گوید:

ما با یک سکانس انیمیشنی که کلاغ به خصوصی را دنبال می‌کرد، آن ایده را به‌صورت کامل بررسی کردیم. در همان آغاز هم یک مشکل به وجود آمد. وقتی که ما قسمت آزمایشی آغازین را به مخاطبان محدودمان نشان دادیم، هیچ‌کس نمی‌فهمید که دنیای کلی سریال چه شکلی دارد و هرکدام از سکانس‌ها، در کدامین بخش این دنیا جلو می‌روند. پس ما هم با استفاده از همین سکانس‌های انیمیشنی، ویدیوهایی را ساختیم که هر بار، موقع جابه‌جایی لوکیشن‌ها بین دو سکانس، یکی از آن‌ها به سرعت سفر کلاغ از نقطه‌ی مبدا روی نقشه به سمت نقطه‌ی مقصد را نشان می‌داد.

کارکرد این ویدیوها، مثل تمام ویدیوهای دیگری بود که در بعضی فیلم‌های ماجراجویانه، موقع حرکت کردن یک شخصیت از جایی به‌جای دیگر، این حرکت را با استفاده از انیمیشن و در عرض چند ثانیه، روی یک نقشه‌ی کاغذی به تصویر می‌کشیدند. نتیجه هم مطابق خواسته‌ی خالقان «بازی تاج و تخت»، کاملا به درک بینندگان از مکان‌هایی که داستان در آن‌ها روایت می‌شد، کمک کرد. ولی در عین حال، این جنس از روایت تصویری، سبب شد که ارتباط دائمی آن‌ها با قصه‌گویی سریال قطع شود و پس از رفتن داستان از نقطه‌ای در نقشه به کیلومترها آن‌طرف‌تر، تماشاگر مطلقا ارتباطش با سکانس‌های قبلی را قطع‌شده ببیند. پس راه‌حل نهایی این مشکل که خودش مشکل دیگری را به وجود نمی‌آورد، چه بود؟ ساخت ترکیبی جذاب از دو ایده‌ی قبلی که سبب شد کل تیتراژ سریال، تبدیل به نمایش‌دهنده‌ی نقشه‌ی جهان «بازی تاج و تخت» بشود و طول و عرض آن را هر بار و با آغاز هر قسمت جدید، در ذهن مخاطب حک کند. محصول برنامه‌ریزی مناسب آن‌ها، آفریده شدن مدل پیچیده‌ای بود که قاره به قاره‌ی «نغمه‌ای از یخ و آتش» را به تصویر می‌کشید و همیشه در آغاز هر اپیزود، در مقام معرفی‌کننده‌ی اصلی‌ترین لوکیشن‌هایی که قرار بود به آن‌ها سر بزنیم، ظاهر می‌شد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مدل جدید هم انتخاب صحیح اصلی‌ترین عنصر تصویری هر منطقه برای نشان دادنش بود که جلوی گیج شدن مخاطب و ناشناس به نظر رسیدن هرکدام از آن‌ها را می‌گرفت و فصل به فصل، تیتراژ را از منظر اثرگذاری روی مخاطب، به مرحله‌ی بعدی می‌برد. کرک شینتانی، انیماتور اصلی Game of Thrones، نکاتی را درباره‌ی پروسه‌ی ساخت تیتراژ نهایی، با امپایر در میان گذاشته است:

ایده‌ی اصلی این بود که همه‌ی بخش‌های تیتراژ، باید حس فیلم‌برداری از یک ماکت دست‌ساز را به مخاطب انتقال دهند. حس مواجهه با دنیایی که یک راهب دیوانه درون برج خود و با استفاده از لوازم کار و اره‌ای که در اختیار دارد، آن را با تمام جزئیات مورد علاقه‌اش سر و شکل بخشیده است.

برای بالاتر بردن میزان واقع‌گرایی تیتراژ مورد بحث، سازندگان آن را درون انیمیشن‌های‌شان، نه روی یک میز چوبی بزرگ که دور یک گوی چوبی غول‌آسا ترسیم کردند. به همین خاطر، همیشه دوربین هنگام حرکت در نقاط مهم نقشه، مثل دنیای حقیقی خودمان، منظره‌های قرارگرفته در نقاط دور را هم به درستی نشان می‌دهد. در نقطه‌ای بالاتر از مرکز گوی، خورشید مشتعلی وجود دارد که درون یک اسطرلاب چرخان، قرار می‌گیرد. تیغه‌های اسطرلاب هم پوشیده از نام خود سریال و نقاشی‌هایی هستند که تاریخ وستروس را به یاد می‌آورند؛ از اگان تارگرین فاتح که سوار بر اژدهایش مشغول سوزاندن شهرها است و پادشاه دیوانه که بالاخره دوران فرمانروایی‌اش را پایان‌یافته می‌یابد، تا نقش‌نمایی که جمع شدن خاندان‌های بزرگ زیر یک پرچم و آغاز شورش رابرت براتیون را به ذهن متبادر می‌کند. شینتانی صحبت‌هایش در رابطه با تیتراژ را با محوریت همین موضوعات، این‌گونه ادامه می‌دهد:

این روش مرتب و جذب‌کننده‌ای برای گفتن پیشینه‌ی داستانی سریال به مخاطبانی که هیچ آشنایی خاصی با آن ندارند، بود. خود اسطرلاب اما با الهام از داستان‌های ژانر استیم‌پانک و آثار دا وینچی به وجود آمد و به دنیایی که ما آن را نقش می‌زدیم، یک نقطه‌ی مرکزی بخشید.

مخاطبان هوشیارتر که ثانیه به ثانیه‌ی سریال را با دقت بیشتری دنبال می‌کنند، از مدت‌ها قبل متوجه شده‌اند که تیتراژ «بازی تاج و تخت»، علاوه‌بر آموزش جغرافیای وستروس و اسوس به تماشاگر، نکاتی داستانی و پنهان‌شده را نیز دائما به او می‌فهماند. مثلا آیا می‌دانستید که در شصت‌وهفت اپیزود پخش‌شده از سریال در هفت فصل آغازین آن، از ۳۵ تیتراژ مختلف استفاده شده است؟ تیتراژهایی که حتی در لوکیشن‌های به نمایش گذاشته، فقط در تصویرسازی از چهار نقطه یعنی «بارانداز پادشاه»، «وینترفل»، «دیوار» و هر نقطه‌ای از دنیا که دنریس تارگرین در هر اپیزود درونش قرار گرفته، اشتراک دارند. موردی که نتیجه‌ای جز سمت‌وسو گرفتن کلی و به‌جایِ ذهن تماشاگران نسبت به اتفاق‌هایی که در طول یک اپیزود شاهد آن‌ها خواهند بود، نداشته است.

انگوس وال (کارگردان خلاق سریال): جالب به نظر می‌رسد که من تا امروز، با بسیاری از بینندگان دیدار کرده‌ام که اصلا متوجه بارها و بارها تغییر یافتن تیتراژ در قسمت‌های مختلف Game of Thrones نشده‌اند. شاید باور نکنید که ایده‌ی اولیه، آن بود که جزئیات بیشتری هم در تیتراژ وجود داشته باشند و مثلا مخاطب در نگاه خداگونه‌اش به نقشه‌ی وستروس و اسوس در زمان پخش آن، رخدادهای تازه اتفاق‌افتاده‌ای مانند حرکت ارتش یک خاندان به سمت قلعه‌ی خاندان دیگر را نیز ببیند. البته که ما تمام این ایده‌ها را در نسخه‌ی نهایی، پیاده نکردیم. ولی خب مثلا بعضی‌های‌شان را هم به‌صورت جدی در نظر گرفتیم. برای نمونه، بعد از سوزانده شدن وینترفل، تا چند اپیزود شما شاهد دود بلند شدن از دیوارها و برج‌های آن درون تیتراژ سریال بودید.

با آمدن شاه شب و تلاش او برای دوباره‌سازی جغرافیای وستروس مطابق میل خود، انیماتورها برای آماده کردن تیتراژ شش اپیزود فصل هشتم، کارهای زیادی داشته‌اند. کارهایی مانند آماده کردن نسخه‌ی جدید دیوار که دیدنش باعث می‌شود از همان لحظه‌ی شروع فصل هشت، با گوشت و استخوان‌مان لمس کنیم که دنیای مارتین، چه وضعیت دهشتناک و متفاوتی را به خود گرفته است.

انگوس وال (کارگردان خلاق سریال): درون تیتراژهای سریال، ایستراگ‌ها (نکات مخفی) زیادی وجود دارند که اگر به آن‌ها توجه کنید، لذت دیدن اثر را برای‌تان افزایش می‌دهند. و فصل آخر هم از این نظر، تفاوتی با قبل ندارد.

قبل از اینکه وارد بخش بعدی مقاله، یعنی نگاه انداختن دقیق به «۳۰ لحظه‌ی برتر سریال Game of Thrones» بشویم، بهتر است که باتوجه‌به تمرکز جدی تیزر تریلرهای فصل هشتم سریال روی خاندان استارک، نگاهی گذرا به جدی‌ترین مصیبت‌هایی که آن‌ها متحمل شده‌اند، بیاندازیم. تا به یاد بیاوریم که چرا فرزندان لرد ادارد (ند) استارک را تا این اندازه دوست داریم و برای سرنوشت‌شان اهمیت قائل می‌شویم و گاها بیرون از فضای خاکستری شخصیت‌پردازی‌های «بازی تاج و تخت»، تکه‌تکه شدن تک‌تک دشمنان‌شان را آرزو می‌کنیم.

اولین رخداد تلخ با محوریت استارک‌ها، بر سر ادارد استارک آمد. کسی که در بارانداز پادشاه و در زمانی‌که ما هنوز قوانین تلخ و میخکوب‌کننده‌ی سریال را بلد نبودیم، گردن زده شد تا تبدیل به یکی دیگر از کاراکترهای بازی‌شده توسط شان بین دوست‌داشتنی بشود که خیلی زودتر از لیاقت‌شان، از بین می‌روند.

تلخ‌ترین نکته‌ی این حادثه اما کشته شدن ند با شمشیر خودش، در مقابل چشمان دخترانش و درحالی‌که به دروغ و برای حفظ جان آن‌ها اعتراف به پادشاهی به حق جافری کرد، بود. بعد از ند اما جان اسنو را به‌عنوان قهرمانی که بیشترین زجرها را تحمل کرد، داشتیم. کسی که عشق زندگی‌اش ایگریت را در آغوش خود از دست داد، توسط دوستانش خائن خطاب شد و به قتل رسید و در «هاردهوم»، با وجود همه‌ی تلاش‌هایش، سلاخی شدن صدها نفر را تماشا کرد. مابقی استارک‌ها هم دست کمی از او نداشتند. راب بعد از پیروزی‌های شیرینش، در قلعه فری‌ها کنار مادر و همسرش سلاخی شد. ریکون با حمله‌ی تیان به وینترفل، مقابل تلخ‌ترین رخدادهای زندگی‌اش قرار گرفت و بعد هم در دویدنی که حکم یک بازی کثیف برای رمزی بولتون را داشت، برای همیشه زمین خورد. همان رمزی بولتون، پست‌فطرتانه‌ترین ظلم ممکن را هم در حق سانسا استارک کرد. برن هم که تازه وقتی در اپیزود اول داشتیم از ورود به این دنیا لذت می‌بردیم، از پنجره‌ی برج پایین افتاد و با فلج شدن ابدی، نفس‌مان را بند آورد. این وسط، موقع فهرست کردن ده عدد از بزرگ‌ترین بلاهای نازل‌شده بر سر خاندان استارک، فقط یک مورد وجود دارد که خارج از قاره‌ی وستروس رخ داده است. آن هم چاقو خوردن آریا در براووس توسط ویف بود که باتوجه‌به قواعد «بازی تاج‌وتخت»، برای دقایقی طولانی، احتمال تلخ کشته شدن مطلق او را در ذهن‌مان بالا و بالاتر برد. حالا از آن همه استارک، سانسا و آریا و یک کلاغ سه‌چشم باقی مانده‌اند که دیگر عملا یکی از اعضای خاندان محسوب نمی‌شود و صد البته حرام‌زاده‌ی سابق ادارد استارک، که از قضا، فرزند قانونی ریگار تارگرین از آب درآمد. ولی رخدادهای کلیدی جهان بزرگ‌سالانه، باورپذیر، وحشی، خون‌ریز و عمیق Game of Thrones، فقط در اطراف استارک‌ها اتفاق نیافتاده‌اند و همه‌ی خاندان‌ها را درون سیاهی‌های‌شان فرو می‌برند. پس برای احترام گذاشتن و به یاد آوردن جدی‌تر دلیل باشکوه و جایگزین‌ناپذیر بودن ساخته‌ی اچ‌بی‌او، راهی به جز گشت‌وگذار لابه‌لای ثانیه‌های هفت فصل داستان‌گویی لایق احترام، وجود ندارد. سفری طولانی که بهتر است هرچه سریع‌تر، توسط من و شما آغاز شود.

رده‌بندی به یاد ماندنی‌ترین سکانس‌ها؛ از اعدام راست‌گوترین قهرمان تا اژدهاسواری در آن‌سوی دیوار

۳۰- گفت‌وگوی جیمی با برین؛ قسمت پنجم، فصل سوم (Kissed by Fire)

با اینکه همواره دسته‌ای از بینندگان Game of Thrones، معتقد به وجود عشقی حقیقی بین برین از تارث و جیمی لنیستر هستند، دسته‌ای هم اعتقاد دارند به هیچ عنوان، هرگز رابطه‌ی آن‌ها چیزی فراتر از یک علاقه‌ی درونی و ناشی از احترام به یکدیگر، نبوده است. در هر حالت، نمی‌توان انکار کرد که آن‌ها در مدت همراهی‌شان با یکدیگر و مخصوصا زمانی‌که در ریورران مشغول استراحت بودند، ثانیه‌هایی فوق‌العاده را شکل دادند. زمانی‌که جیمی با بیان دلیل وارد کردن شمشیرش از پشت به کمر شاه دیوانه، قوس شخصیتی‌اش در تبدیل شدن از یک شخصیت کاملا منفی به یک کاراکتر سیاه‌وسفید و حتی برای برخی تماشاگران دوست‌داشتنی را کامل کرد. جیمی دقیقا در این نقطه، طوری در مقابل برین شکست که هم متوجه شدیم دوستی آن‌ها با یکدیگر به این زودی‌ها پایان نخواهد یافت و هم فهمیدیم زیر پوست خوش‌رنگ و پنجه‌های شیر خشمگین و بی‌اخلاق لنیسترها، پسربچه‌ای وجود دارد که کمتر کسی فهمید با خیانت به یک نفر، از زنده‌زنده سوختن هزاران انسان جلوگیری کرد.

۲۹- روزهای آغازین سم در سیتادل؛ قسمت اول، فصل هفتم (Dragonstone)

یکی از اتفاقات معمول در مراحل ساخت سریال‌های پرخرج و بزرگ، متفاوت بودن زمان فیلم‌برداری سکانس‌ها برای بسیاری از بازیگران است. مثلا در زمانی‌که همه‌ی نقش‌آفرین‌های «بازی تاج و تخت» وقت خود را با عکس گرفتن روی فرش قرمز مراسم جوایز امی 2016 می‌گذراندند، جان بردلی بازیگر نقش سموئل تارلی، در پایتخت ایرلند شمالی یعنی بلفاست، مشغول ضبط سکانس‌هایی بود که در قسمت آغازین فصل هفتم، به دست مخاطبان می‌رسیدند. آن هم یکی از معدود سکانس‌های کم‌وبیش خنده‌دار سریال که بر پایه‌ی تمیز کردن محفظه‌های پرشده از مدفوع توسط او، پیش می‌رفتند و نمایش‌دهنده‌ی زندگی یکنواخت و مسخره‌ی سم در روزهای اولیه‌ی ورودش به سیتادل بودند. همان روزهای خسته‌کننده‌ای که در طول‌شان، اساتید به سموئل وظیفه‌ای جز تمیز کردن ظرف‌ها، آماده کردن غذا و مرتب کردن کتاب‌ها نمی‌دادند. جالب‌تر هم اینکه ساخت سکانس مورد اشاره، از همان روز آغاز تولید فصل هفتم کلید خورد. زمانی‌که هنوز موقع رفتن خیلی از اعضای تیم و بازیگران به لوکیشن‌های آماده‌شده برای فیلم‌برداری نشده بود و در اکثر ثانیه‌ها، بردلی باید ظروف پرشده از کیک‌های میوه‌ای خیس و هم‌زده را که مشخصا نماینده‌ی چیزهای بدتری بودند (!)، می‌شست.

جان بردلی (بازیگر نقش سموئل تارلی): ضبط‌ آن سکانس نزدیک به پانزده روز وقت گرفت. ما دائما ویدیوهایی ده ثانیه‌ای را ضبط می‌کردیم و من هیچ ایده‌ای نداشتم که بعدتر، قرار است به چه شکلی با کنار هم قرار دادن آن‌ها، سکانس مورد نظر را به وجود بیاوریم. راستش را بخواهید، مراحل ضبط (به سبب عدم حضور بازیگران دیگر)، حس تنهایی و حضور در قرنطینه را داشتند. اما یکی از چیزهایی که راجع به نتیجه‌ی کار دوست دارم، سورپرایزکننده بودنش است. در «بازی تاج و تخت»، سورپرایزها فقط با مرگ کاراکترها یا رخ دادن جنگ‌ها از راه نمی‌رسند. بلکه یک اپیزود هم می‌تواند با نشان دادن مونتاژی بدون دیالوگ و خنده‌آور مثل این، مخاطب را شوکه کند.

اولین باری که سکانس نهایی را دیدم، در لس‌آنجلس و سالن کنسرت والت دیزنی بودم. و دیدن و شنیدن واکنش مخاطبان به آن سکانس که خبر از رسیدنش به اوج پتانسیلی که داشت می‌داد، واقعا روی من تاثیر گذاشت. این احتمالا یکی از بهترین خاطرات من از حضور در مراحل تولید سریال به شمار می‌آید.

۲۸- گفت‌وگوی لیتل‌فینگر با واریس؛ قسمت ششم، فصل سوم (The Climb)

لیتل‌فینگر و لرد واریس، با تمام تفاوت‌های‌شان شباهت زیادی هم به یکدیگر دارند؛ اساتید دسیسه‌چینی که در سایه، دنیا را با حرف‌ها و اطلاعات‌شان می‌گردانند. شاید باور نکنید که در کتاب‌های مرجع سریال، واریس و لیتل‌فینگر هرگز تنها و بدون حضور دیگران، با یکدیگر مواجه نمی‌شوند و حرف‌های‌شان را رد و بدل نمی‌کنند. اما خوش‌بختانه بنیاف و وایس انقدر خوش‌فکر بودند که چند سکانس با محوریت گفت‌وگوی آن‌ها بدون حضور حتی یک کاراکتر دیگر را درون اثرشان جای دهند. سکانس‌هایی که در آن‌ها می‌توان حقایق مرتبط با خطرها و فرصت‌های موجود در سرتاسر وستروس را به خالص‌ترین حالت ممکن شنید و با کم آوردن‌های آن‌ها مقابل یکدیگر، لذتی بی مثل و مانند در کل سریال را لمس کرد. بهترین سکانس با محوریت این دو نفر هم در ششمین قسمت از فصل سوم سریال از راه رسید. سکانسی که در اصل برای فصل اول نوشته شده بود ولی سازندگان خیلی زود فهمیدند تماشاگران برای ارتباط برقرار کردن جدی با آن، به ساعت‌ها آشنایی بیشتر با درون‌ریزی‌ها و اعمال این دو نفر احتیاج دارند. ایدن گیلن بازیگر نقش لرد بیلیش (لیتل‌فینگر)، در رابطه با این گفت‌وگوها می‌گوید:

نویسندگی صورت‌گرفته برای آن‌ها، به‌شدت هوشمندانه و شوخ‌طبعانه بود. واریس و لیتل‌فینگر از به رخ کشیدن برتری‌های‌شان نسبت به یکیدگر، لذت بی‌پایانی می‌بردند. در زمان ضبط سکانسِ به‌خصوصِ متعلق به قسمت ششمِ فصل سوم، ما اکثر دیالوگ‌ها را به بلندی زمزه کردن به زبان می‌آوردیم. اما در مرحله‌ی پسا-تولید، صدای‌شان را افزایش دادیم. تا بیشتر از یک گفت‌وگو، برای بیننده حس رویارویی با دیالوگ‌هایی حماسی را داشته باشد. اینکه چه‌قدر مونولوگ پیتر بیلیش در آن سکانس که می‌گفت «آشوب نه یک گودال، که یک نردبان است»، معروف و محبوب شد، جالب به نظر می‌رسد. آن مونولوگ، نسخه‌ی فشرده‌شده‌ای از همه‌ی باورهای بیلیش بود؛ خلاصه و مفید. و عبارت مناسبی هم برای توصیف زمانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، به حساب می‌آید. دنیای حقیقی که درونش، واقعا آشوب حکم یک نردبان را پیدا کرده است. 

۲۷- کشف هویت حقیقی جان اسنو؛ قسمت پنجم، فصل هفتم (Eastwatch)

بزرگ‌ترین راز در تاریخ‌شناسی وستروس، از مدت‌ها قبل تا زمان پخش اپیزود Eastwatch از فصل هفتم، به صحت داشتن یا نداشتن تئوری R+L=J یا همان معرفی رسمی جان اسنو به‌عنوان جان تارگرین، یعنی فرزند قانونی ریگار تارگرین و لیانا استارک، اختصاص داشت. بالاخره خود میدونی هم مدت‌ها قبل به قلم رضا حاج‌محمدی، مقاله‌ای تحت عنوان «موشکافی اسرار Game of Thrones: والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟» را تقدیم‌تان کرد و بعد از درست از آب درآمدن تئوری، در مقاله‌ای دیگر به این پرداخت که «تحقق تئوری R+L=J چه معنایی برای جان اسنو دارد؟». در هر حال، حاصل به ثمر رسیدن این همه تئوری‌پردازی اما در نتیجه‌ی شوخی دو کاراکتر با یکدیگر، تحویل طرفداران داده شد! همه‌چیز هنگام خوانده شدن کتاب سپتون بزرگی به اسم مِینِرد، به مرحله‌ی فاش شدن نهایی رسید. کسی که در ژورنال خود، به وضعیت روده‌اش هم اشاره کرده بود (!) و گیلی با شنیدن نوشته‌هایش، به‌صورت اتفاقی متوجه هویت حقیقی والدین جان شد.

هانا موری (بازیگر نقش گیلی): از اینکه نویسندگان وظیفه‌ی افشای چنین اطلاعات مهمی را به من داده بودند، شوکه شدم. گیلی و سم در اغلب مواقع، خارج از از نقاط پررنگ داستان سریال دیده می‌شوند ولی گاها نقش‌های خیلی خیلی مهمی در آن ایفا می‌کنند. واکنش مخاطبان به این سکانس، برای من دیوانه‌کننده بود. فکر نمی‌کردم این دقایق، برای آن‌ها انقدر هم بزرگ باشند.

جان بردلی (بازیگر نقش سموئل تارلی): این یکی از مهم‌ترین لحظه‌های کل سریال بود. از همه بهتر هم اینکه شروع صحبت‌های سم درباره‌ی میزان آزاردهنده بودن زندگی در سیتادل، منجر به لو رفتن چنین حقیقتی شد!

بعد از پخش اپیزود پنجم فصل هفت، سرتاسر اینترنت پر از مقالات و پست‌ها و ویدیوهایی شد که از این سکانس، با عنوان «بمب گیلی» یاد می‌کردند. چون همه فهمیدند که سال‌های سال، وارث به حق جایگاه ایریس تارگرین دوم، جان اسنوی خودمان بود و رابرت براتیون از همان ابتدا، تخت پادشاهی شخص با لیاقت دیگری را تصرف کرده است. هانا موری در گفت‌وگو با امپایر، با خنده اشاره می‌کند که سکانس مورد بحث، نشان داد اساتید سیتادل، در وارد نکردن زن‌ها به محفل‌شان مرتکب اشتباه شده‌اند و این، حرکت عادلانه‌ای بود که نویسندگان در حق گیلی به سرانجام رساندند! 

۲۶- نبرد مستقیم با لشکر مردگان؛ قسمت ششم، فصل هفتم (Beyond the Wall)

حتی با استانداردهای Game of Thrones، رویارویی مستقیم هفت شخصیت با صدها نفر از اعضای لشکر شاه شب، بیش از اندازه هولناک و عجیب به نظر می‌رسد. مراحل ضبط این سکانس، در بالای تپه‌ای معروف در شهر بلفاست و با حضور نزدیک به صد بازیگر و ده‌ها نفر سیاهی‌لشکر، پشت سر گذاشته شد. همه‌ی حاضران، مدل حرکاتی را که می‌توانستند به نمایش بگذارند تمرین کردند و بازیگران اصلی هم به دقت آموختند که باید در مواجهه با دسته‌ی بزرگی از آدم‌ها که به سمت‌شان حمله‌ور می‌شوند، چه واکنش‌هایی نشان دهند. و این‌گونه بود که نبرد، آغاز شد. جذاب‌ترین شخصیت هم در آن  لحظات، سر بریک دانداریون (با بازی ریچارد دورمر) بود که شمشیر شعله‌ورشده‌اش، همیشه در مرکز توجهات دوربین قرار می‌گرفت و در زمان پخش نیز، چشمان مخاطبان بیشتر از هر عنصر تصویری دیگر، مشغول دنبال کردن آن می‌شد. از شانس بد دورمر، نحوه‌ی کنترل شدن شمشیر، فاجعه‌بار بود. شمشیری که هر بار تا قبل از آغاز دوباره‌ی ضبط کل سکانس، تنها دو دقیقه به سوختن ادامه می‌داد و میزان مصرف اکسیژنش به قدری زیاد به نظر می‌رسید که با هر شروع مجدد پروسه‌ی فیلم‌برداری، شانس کمبود اکسیژن در اطراف دورمر و سرگیجه گرفتن او در وسط فیلم‌برداری، بیشتر می‌شد.

ریچارد دورمر (بازیگر نقش بریک دانداریون): تا پیش از روزهای ضبط آن سکانس، در زندگی‌ام ندیده بودم که این تعداد از انسان‌ها، با وسایل تیزی که در دست داشتند، به من نزدیک و نزدیک‌تر شوند. واقعا ترسناک بود. در آن لحظات، فقط می‌توانستی صدای دندان قروچه کردن و فریادهایی پایان‌ناپذیر را بشنوی و به همین خاطر، مطلقا در دل رخدادهای مرتبط با سکانس، غرق می‌شدی. من نمی‌توانستم با تمام سرعتم حرکت کنم. چون اگر چنین کاری می‌کردم، آتش شمشیر خاموش می‌شد. به همین خاطر، آن را بیست درصد آرام‌تر از حرکت عادی یک شمشیر، تکان می‌دادم. حس همکاری با یک حیوان دست‌آموز یا کودک را داشت. هرگز نمی‌دانستی کمی بعدتر، چه اتفاقی خواهد افتاد.

پنج هفته فیلم‌برداری در وضعیت آزاردهنده‌ی آب و هوایی، نتیجه‌ای جز پدید آمدن یک سکانس معرکه هم نداشت. در زمان‌های استراحت قرارگرفته مابین فیلم‌برداری‌ها، گروه هفت‌نفره‌ی بازیگران اصلی سکانس، سراغ آهنگ زدن با سازهای مختلف و خوانندگی برای دیگران و به خنده انداختن همه می‌رفتند. روحیه‌ی مثبت بازیگران و شوخی‌های جریان‌یافته در زمان‌های استراحت، در نگاه دورمر همان مواردی بودند که آن‌ها را سر پا نگه داشتند و از سکانس رویارویی با لشکر مردگان، نه یک فاجعه‌ی خسته‌کننده، که چیزی واقعا عالی ساختند.

۲۵- جادوی ملیساندرا با زالوهایش؛ قسمت هشتم، فصل سوم (Second Sons)

فریب خوردن فرزند جوان و نامشروع پادشاه رابرت از زن سرخ‌پوشی که آدم‌هایی پخته‌تر هم به‌سادگی فریبش را خورده‌اند، اتفاق عجیبی نیست. کسی که در نوع خود، از نظر اتصال به خاندان پادشاهی، یکی از جدی‌ترین ادعاها را برای نشستن روی تخت آهنین دارد و آهنگر فروتنی است که با خوش‌شانسی، توانست از قتل عام حرام‌زاده‌های رابرت توسط سربازان جافری، جان سالم به در ببرد. اما رابطه‌ی خونی گندری با رابرت، نه‌تنها هرگز در زندگی‌اش به نفع او تمام نشد، بلکه بارها و بارها آسیب‌های زیادی را به وی وارد کرد. یکی از بزرگ‌ترین آسیب‌ها هم سوءاستفاده‌ی ملیساندرا از خون شاهانه‌ی او برای به نابودی رساندن دشمنان استنیس بود.

جو دمپسی (بازیگر نقش گندری): وقتی که بازیگر می‌شدم، می‌دانستم که یک روز کارم به اجرای سکانس‌هایی مریض با محوریت جادوی سیاه می‌کشد. ضبط سکانسی این‌چنین در دنیای Game of Thrones، حکم یک اتفاق روزمره و کاملا عادی را دارد. وقتی برای نخستین بار فیلم‌نامه‌ی سکانس را می‌خواندم، مغزم از من می‌پرسید که آن‌ها چگونه می‌خواهند زالوها را روی بدنم قرار بدهند؟ با استفاده از جلوه‌های ویژه؟ اما این‌طور نبود و آن‌ها زالوهایی واقعی را روی بدنم انداختند! البته خوش‌بختانه زالوها قبل از پرت شدن روی بدن من، کاملا تغذیه شده بودند و میلی به مکیدن خون نداشتند. نتیجتا روی پوستم تکان‌تکان خوردند تا آن که سکانس به پایان رسید و تک‌تک‌شان را از روی بدنم برداشتند. این یکی از آن سکانس‌هایی بود که در کل کارنامه‌ی هنری بازیگر، یک بار ظاهر می‌شوند.

کمی بعد از این سکانس، گندری به مدت چهار سال از سریال محو شد. ولی فراموش نکنید که همه‌ی آن زالوهای خون‌آشام، توسط استنیس و ملیساندرا به درون آتش پرتاب شدند. موقع پرتاب شدن‌شان هم اسامی سه پادشاه یعنی راب استارک، بیلون گریجوی و جافری براتیون از دهان ملیساندرا بیرون آمدند. اشخاصی که هر سه‌ی آن‌ها، اکنون بی‌ربط یا مرتبط به این نفرین، جان‌شان را از دست داده‌اند.

۲۴- اژدهایان و به آتش کشیدن ارابه‌ها؛ قسمت چهارم، فصل هفتم (The Spoils of War)

حتی برای لشکر شلوغی از لنیسترها که با خزانه‌ای پرشده از انبارهای خالی‌نشدنی هایگاردن و با خیال راحت در حال جابه‌جایی هستند، از راه رسیدن دسته‌ای از دوتراکی‌ها که خشمگینانه می‌خواهند همه‌چیز را مال خودشان کنند، ترسناک به نظر می‌رسد. اما دنریس نه فقط با لشکری از دوتراکی‌ها، که با آن‌ها و صد البته اژدهایانش، به سراغ جیمی لنیستر و سربازان قرمزرنگش رفت. دنی همیشه سوار بر دروگون، بیشترین شکوه خود را به دشمنانش نشان می‌داد و این‌جا هم با همین موجود عصبانی، سربازان ارتش مقابلش را به آتش کشید. بعد از سوختن غلات و همه‌ی واگن‌ها، به نظر می‌رسید که سکانس مقابل‌مان، قرار نیست بهتر از این بشود. ولی با حرکت جیمی به سمت دهان اژدها و نجات یافتن او در آخرین لحظات توسط بران، خالقان «بازی تاج و تخت» ثابت کردند که همیشه می‌توانند از دل یک سکانس عالی، یک سکانس به یاد ماندنی بیرون بیاورند.

۲۳- حرکت نهایی دنریس به سوی وستروس؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)

سریال Game of Thrones، همواره بیشتر از به ثمر رساندن تلاش‌های کاراکترهای اصلی‌اش سعی می‌کند که موانع بزرگ‌تری را جلوی‌شان قرار دهد. به همین سبب وقتی بالاخره بعد از شش فصل همراهی با دنریس و تک به تک مصیبت‌هایش، او را سوار بر کشتی و در حال حرکت به سمت وستروس دیدیم، موهای بدن‌مان سیخ شدند و یکی از آرزوهای حجم بالایی از تماشاگران، به شکل واقعیت درآمد. یک سکانس پرخرج، خوش‌جلوه و گره‌خورده به آهنگی حماسی و دل‌نشین، که حتی بازبینی‌هایش به اندازه‌ی اولین تماشا، جذاب به نظر می‌رسند.

۲۲- فرو رفتن خنجرها به قلب فرمانده؛ قسمت دهم، فصل پنجم (Mother's Mercy)

کدام‌مان این یکی را باور می‌کردیم؟ که جان را گول بزنند و به گوشه‌ای ببرند و انقدر خنجر در بدنش فرو کنند که جریان یافتن خون از بدنش، تمام‌ناشدنی به نظر برسد. مگر جان اسنو قرار نبود همان آزور آهای موعود باشد؟ مگر در تمام تئوری‌پردازی‌های‌مان نمی‌گفتیم اصلا مارتین نام کتاب‌ها را باتوجه‌به او و دنریس، «نغمه‌ای از یخ و آتش» گذاشته است؟ پس چرا همین‌قدر ساده و دیوانه‌وار، جان اسنو به زمین افتاد؟ و چرا او نه توسط شخصی مثل رمزی بولتون یا جافری براتیون یا یک مریض روانی دیگر، که توسط دوستانش و کسانی که کنار او جنگیده بودند، کشته شد؟ یادتان می‌آید که از زمان پایان یافتن فصل پنجم تا آغاز فصل ششم، چه‌قدر مشتاقانه تئوری می‌ساختیم و می‌گفتیم که جان زنده خواهد شد؟ و از طرفی در دل‌مان به یاد تمام تئوری‌های خوش‌بینانه‌ای می‌افتادیم که سریال بی‌رحم‌تر از آن بود که بخواهد حتی یکی‌شان را به واقعیت تبدیل کند؟ هرچند که درنهایت این بار، اشتباه حدس نزده بودیم. ولی باز هم همه‌ی ما یا حداقل اکثرمان، تمام روزهایی را که با مرگ جان اسنو برای‌مان گذشتند، تا ابد در دفتر بهترین و مهم‌ترین خاطرات‌مان از «بازی تاج و تخت»، ثبت کرده‌ایم.

۲۱- آتش زدن دخترک برای فرار از شکست؛ قسمت نهم، فصل پنجم (The Dance of Dragons)

«در بازی تاج و تخت یا پیروز می‌شوید یا می‌میرید». این قانون را ما خیلی وقت قبل‌تر از سوزانده شدن دخترک شیرین استنیس آموخته بودیم. ولی باز هم حتی در جهان بی‌رحم Game of Thrones که کودکان را در بغل مادران‌شان سر می‌برد، به تصویر کشیدن لحظه‌ی قربانی کردن شیرین براتیون، میخکوب‌کننده بود. استنیس دختربچه‌ی کوچکش را در راه رضایت بخشیدن به خدای نور و آتش، زنده‌زنده سوزاند. و ما هم این سوختن را نه دورادور، که مستقیما تماشا کردیم. استنیس و همه‌ی همراهانش و تک‌تک آدم‌های حاضر در مقابل آن شعله‌ها، برای ما در لحظه کشته شدند و به پایان رسیدند. ولی این چیزی از میزان دردآور بودن ضجه‌های شیرین کم نمی‌کرد. این سکانس به قدری غم‌انگیز بود که خیلی‌ها موقع پخش شدنش، سرشان را به سمت دیگری چرخاندند. هرچند که صدای گریه‌ی تمام‌ناشدنی شیرین، به آن‌ها هم اجازه نداد، آرامش داشته باشند.

کری اینگرام (بازیگر نقش شیرین براتیون): (با خنده) بعد از آن سکانس، یک «توانایی» به رزومه‌ی من اضافه شد: جیغ‌کش حرفه‌ای! قبل از فیلم‌برداری آن سکانس، استادی که به من روش تولید اصوات گوناگون را می‌آموخت، من را به یک گاراژ ماشین تخلیه‌شده در مرکز بلفاست برد و کاری کرد نزدیک به یک ساعت، جیغ بکشم. این تنها راهی بود که من می‌توانستم بدون دخالت پلیس، برای انجام نقش خود تمرین کنم. مشخصا من مجبور به توضیح همه‌چیز برای مادرم بودم. چون تنها پانزده سال سن داشتم. هر دوی ما فکر کردیم که فیلم‌برداری این سکانس، خیلی هیجان‌انگیز است. چرا که مردن در Game of Thrones به صورتی که دردناک و دهشتناک به نظر بیاید، یک افتخار محسوب می‌شود. او واقعا برای من خوشحال بود. اما فکر می‌کنم وقتی که سه روزِ فیلم‌برداری واقعا از راه رسیدند، کمی در دیدن و شنیدن اجرا و صدای من، اذیت شد. در زمان پخش سریال، تمام خانواده‌ی من دور هم جمع شدند تا زنده‌زنده سوختنم را ببینند؛ از پدربزرگ‌ها تا خاله‌ها و عمه‌ها. ما واکنش‌های آن‌ها در هنگام پخش سکانس را ضبط کردیم. تک‌تک‌شان هم از من و مادرم می‌پرسیدند که چگونه توانستیم رخ دادن چنین اتفاق وحشتناکی در سریال را با آن‌ها در میان نگذاریم!؟

وقتی که سازندگان مشغول آماده کردن لوکیشن برای فیلم‌برداری این سکانس بودند و در تماسی با اینگرام، به او درحالی‌که با خانواده‌اش داخل پارک نشسته بود، سرنوشت شخصیتش را اطلاع دادند، همه‌چیز شوکه‌کننده به نظر می‌رسید. در سه روز فیلم‌برداری سکانس هم احتمالا همه‌چیز در نوع خودش، هیجان‌انگیز بود. حالا با گذر چند سال، او هنوز به نقش‌آفرینی در سکانس گفته‌شده افتخار می‌کند. اگرچه به خاطر بازی در آن، دیگر به نظر هیچ‌کس اجازه‌ی شوخی کردن با آتش و موارد مرتبط با سوختن را ندارد!

۲۰- نابودی تیان توسط رمزی بولتون؛ قسمت هفتم، فصل سوم (The Bear and the Maiden Fair)

رمزی اسنو یا همان حرام‌زاده‌ی روس بولتون، هرگز در برآورده کردن انتظاراتی که از خانواده‌ی وحشی و کثیفش می‌رفت، شکست نخورد. ایوان ریون هم که انصافا در ترسیم او به‌عنوان یک انسان پست‌فطرت و بیماری روانی، کم نگذاشت و همیشه به اندازه‌ی لازم، زجرآور به نظر رسید. او در قسمت هفتم فصل سوم سریال، بر سر تیانِ زخمی و بسته‌شده به دو تکه چوب، بلایی آورد که حتی همه‌ی آن‌هایی که از تیان به خاطر خیانتش به راب و کارهای زشت دیگری که کرد، متنفر شده بودند، به حالش غصه بخورند. تا پیش از روایت قصه‌ی دستان رمزی، چاقویی برنده و آن بخش از بدن تیان هم ما شاهد عذاب‌های روحی و جسمی واردشده به او توسط حرام‌زاده‌ی قلعه‌ی دردفورت بودیم. اما دیدن آن سکانس، دیگر مثل شلیک شدن تیر خلاص به مغز مخاطبان بود. در این بین، شاید برای‌تان جالب باشد که بدانید هرچه‌قدر که همگان از دیدن این سکانس شوکه شدند و هنگام دنبال کردنش از صفحه‌ی نمایشگر فاصله گرفتند، خود ایوان ریون در مقام بازیگر نقش رمزی، از مدت‌ها قبل، با آن کاملا آشنا شد.

ایوان ریون (رمزی اسنو): موقع تست دادن برای نقش رمزی، من همین سکانس را بازی کردم. نویسندگی فوق‌العاده هوشمندانه‌ای داشت. چون کاملا با آن‌چه که پیش‌تر از تیان و رفتارهایش دیده بودیم، مرتبط بود. البته که آن کارها بیش از حد وحشیانه به نظر می‌رسیدند. ولی خب، رمزی هم در انجام کارهایش، همین‌قدر وحشی بود. سه قسمت بعد هم من در مقابل تیان، یک سوسیس برشته‌شده را خوردم. هنوز هم به هر رستوران یا کافه‌ای که می‌روم، مردم چنین غذاهایی را به سبک رمزی، در مقابلم تکان می‌دهند. این یک‌جورهایی عجیب به نظر می‌رسد. آن سکانس متعلق به چندوقت قبل است و حتی خود من، کم‌وبیش جزئیاتش را فراموش کرده‌ام. تا جایی که بعضا از آن‌ها می‌پرسم که چرا در مقابل صورتم یک سوسیس را تکان می‌دهند و بعد همه‌چیز را به خاطر می‌آورم.

۱۹- محاکمه‌ی تیریون در دادگاه؛ قسمت ششم، فصل چهارم (The Laws of Gods and Men)

در چهار فصل آغازین سریال، همگان به کرات شاهد زجر کشیدن تیریون لنیستر (با نقش‌آفرینی درخشان و ماندگار پیتر دینکلیج که برای تبدیل شدن به تیریون، یک گلدن گلوب و سه جایزه‌ی امی برد) از سوی اعضای خانواده‌اش بوده‌اند. تیریون همیشه در اوج لیاقت، بیشتر از هر شخص دیگری زیر سؤال می‌رفت و بر کسی پوشیده نیست که پدرش و خواهرش، هر دو مدام رویای مرگ او را در شیرین‌ترین خواب‌های‌شان می‌دیدند. رفتن به دادگاه‌های ناعادلانه و درخواست «محاکمه براساس مبارزه»، برای تیریون چیز ناآشنایی به حساب نمی‌آمد. او یک بار دیگر هم بی‌گناه به دادگاه لایسا و کتلین رفت و به همین شکل، بی‌گناهی‌اش را اثبات کرد. اما دادگاهی که او در قسمت شش فصل چهارم پا به آن گذاشت، هم شلوغ‌تر، هم ترسناک‌تر و هم تعیین‌کننده‌تر بود. فارغ از همه‌ی رخدادهای جنون‌آمیز و مهمی که در دنباله‌ی اتفاقات این دادگاه از راه رسیدند و برخی‌شان رتبه‌های بالاتر همین فهرست را نیز به چنگ آورده‌اند، خود سکانس مورد اشاره، نقش تعیین‌کننده‌ای در سرنوشت تیریون ایفا کرد. آن‌قدر تعیین‌کننده که بالاخره صدایش را درآورد. دیگر خبری از سیاست‌بازی‌های هوشمندانه و دل‌چسب تیریون نبود. همه‌چیز تاریک‌تر از این حرف‌ها به نظر می‌رسید. نتیجه هم شد فریاد زدن یکی از بهترین مونولوگ‌های تاریخ تلویزیون از دهان پیتر دینکلیج؛ «ای کاش همان هیولایی بودم که شما فکر می‌کنید هستم».

۱۸- زاده شدن اژدهایان؛ قسمت دهم، فصل اول (Fire and Blood)

تولد دروگون، ویسریون و ریگار، آتش گرفتن زن جادوگر و حقه‌باز، آغاز سفر نهایی کال دروگو به دنیای بعدی و تبدیل شدن دخترکی ترسو، به مادر اژدهایان. بعد از آن همه جنگ و قتل و خون‌ریزی، چه چیزی می‌توانست بهتر از تکمیل اولین قوس شخصیتی دنی، فصل نخست Game of Thrones را به اتمام برساند؟ چه چیزی می‌توانست ثابت کند رویاهای او، با رویاهای دیگران فرق دارند؟ هیچ‌چیز. فصل اول همان‌قدر که فوق‌العاده آغاز شده بود، فوق‌العاده هم با این سکانس به پایان رسید. همین هم شد دلیل آغاز دل‌بستگیِ ما به سریالی که در همین سکانس به همه‌ی مخاطبان اثبات کرد «فانتزی/حماسی»، صرفا ساده‌ترین صفت دنیا برای توصیف اندکی از جنس داستان‌گویی‌اش بوده و خواهد بود.

۱۷- نبرد حرام‌زاده‌ها؛ قسمت نهم، فصل ششم (Battle of the Bastards)

سکانس جنگ لشکر جان اسنو برای بازپس‌گیری وینترفل، پیش از تمام شدن پروسه‌ی فیلم‌برداری یکی از جنگ‌های اصلی جای‌گرفته در فصل هشتم، رکورددار طولانی‌ترین زمان تولید یک سکانس بین همه‌ی محصولات تلویزیونی بود. نبردی که از دویدن ریکون استارک و تیر خوردنش توسط رمزی شروع شد، به ایستادن جان مقابل یک لشکرِ سوار بر اسب و مسلح رسید و تا رفتن او تا مرز خفگی زیر اقیانوسی از جنازه‌ها پیش رفت. در آخر هم با به نتیجه رسیدن یکی از تلخ‌ترین و پرهزینه‌ترین همکاری‌های وستروس یعنی روابط سیاسی سانسا با لیتل‌فینگر، استارک‌ها جنگ را بردند. در لحظه‌ی آخر، جان اسنو به رمزی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و او هم می‌خواست هرطور که شده، تیر آخرش را پرتاب کند. اما نشد و رمزی به همان جایی سفر کرد که از همان لحظه‌ی آمدنش به سریال، می‌دانستیم به آن‌جا تعلق دارد؛ لانه‌ی سگ‌ها. و این خودش لحظه‌ی شروع سکانسی بود که کمی جلوتر، مفصل راجع به آن می‌نویسم.

۱۶- پیاده‌روی سرسی لنیستر در خیابان‌ها؛ قسمت دهم، فصل پنجم (Mother's Mercy)

تصورش هم سخت بود. سرسی با آن همه غرور و باوری که نسبت به شکست‌ناپذیر بودنش داشت، شرمگین پا به خیابان‌ها بگذارد و زخم شدن بدنش و برخورد زباله‌های گوناگون مردم با آن را تحمل کند! درحالی‌که یک نفر پشت سرش راه می‌رفت و دائما به او یادآوری می‌کرد که باید از خودش و گناهانش، شرم کند. شرم کند، شرم کند و شرم کند. این سکانس به قدری سنگین به نظر می‌رسید که خود لنا هیدی، بازیگر نقش سرسی هم سخت با اجرای آن کنار آمد. البته برای همه‌ی آن‌هایی که از سرسی و نقشه کشیدن‌هایش تنفر داشتند، این سکانس به اندازه‌ی عادلانه بودنش، ترسناک هم جلوه می‌کرد. زیرا همه‌ی ما می‌دانستیم که این‌گونه تحقیر شدن حیوان وحشی خوابیده در درون او، در اصل یک نتیجه را تحویل دنیا می‌دهد؛ تبدیل شدن موجودی درنده به هیولایی که می‌نوشد و از تماشای سوختن دیگران لذت می‌برد؛ شاید مثل ایریس تارگرین دوم یا همان شاه دیوانه و شاید از او هم بدتر.

۱۵- خورده شدن یک سگ توسط سگ‌ها؛ قسمت نهم، فصل ششم (Battle of the Bastards)

تمامی اتفاقات بد، پایان خاص خودشان را دارند. حتی در دنیایی با قوانینی به بی‌رحمی قوانین Game of Thrones، خیلی از اتفاقات بد به پایان می‌رسند و از آن مهم‌تر، خیلی از انسان‌های بد، پایان یافتن دوران زندگی‌شان را می‌بینند. اما هیچ‌وقت در «بازی تاج و تخت»، ما مقابل مرگی قرار نگرفتیم که به اندازه‌ی مرگ رمزی، عادلانه باشد. هم از این نظر که وی توسط شخص درستی به مجازت اعمالش رسید و هم از این نظر که رمزی دقیقا به شکلی که باید، مجازاتش را دریافت کرد. رفتار او با خاندان استارک و مخصوصا سانسا، هر سگ وحشی را هم به شرمندگی می‌انداخت. به همین سبب، بی‌پروایی و کثیفی بی‌پایان رمزی، چیزی نبود که بخواهد با گردن زده شدن از یادها برود. اگر خفگی و جان دادن برای چندین و چند ثانیه برای جافری کافی بود و خیال خیلی از مخاطبان را راحت می‌کرد، رمزی آن‌چنان مرزهای اذیت و آزار رساندن به دیگران را درید که این چیزها، برای تعیین روش به قتل رسیدنش ناکافی به نظر می‌رسیدند. بالاخره مشغول گفت‌وگو راجع به کسی هستیم که ۹۹ درصد بینندگان Game of Thrones، پیش از کشته شدن او، هزار بار وی را در ذهن‌شان با خشونت‌آمیزترین روش‌های ممکن کشته‌اند.

ایوان ریون (بازیگر نقش رمزی بولتون): من فکر می‌کنم که رمزی مرگی به‌جا و عادلانه را تجربه کرد. او همه‌ی کارهای پست‌فطرتانه‌ای را که می‌توانست، انجام داد. نمی‌دانم چه راهی به جز این برای تمام کردن کارش وجود داشت. او به نقطه‌ای رسید که دیگر واقعا لیاقت یک مرگ دهشتناک را داشت. دیوید بنیاف و دن وایس، چند ماه قبل از آغاز ساخت فصل ششم با من تماس گرفتند و گفتند: «تبریک می‌گوییم. رمزی در این فصل، تخت آهنین را به دست می‌آورد!» و من هم خندیدم و جواب دادم «خب پس من تو این فصل می‌میرم. نه؟».

در آن سکانس، درحالی‌که پوشیده‌شده از خون و تکه‌های گوشت بودم، به یک صندلی بسته شدم و به نقش‌آفرینی در مقابل سوفی ترنر (بازیگر نقش سانسا استارک) پرداختم. همراه‌با درآوردن اداهایی که نشان می‌دادند واقعا چند سگ در اطرافم هستند و مشغول خوردن صورتم شده‌اند. با اینکه حجم قابل توجهی از جزئیات بعدا و به‌صورت دیجیتالی اضافه شدند، آن سگ‌ها واقعا ترسناک بودند. شما حق نداشتید که با آن‌ها صحبت کنید یا به چشمان‌شان خیره شوید. آن‌ها فقط به صاحب‌شان گوش می‌دهند و به همین خاطر، شما باید موقع تعامل با آن‌ها، مراقب باشید. از آن‌جایی که این سکانس آخر من در سریال بود، سازندگان می‌توانستند (بدون ترس از صدمه وارد شدن به اثر)، واقعا اجازه بدهند که سگ‌ها صورتم را بخورند. (با خنده) البته آن‌ها با خودشان گفتند که شاید برای فیلم‌برداری دوباره‌ی سکانس من را لازم داشته باشند و به همین خاطر، چنین کاری نکردند.

مرگ رمزی، برای همه شادی‌آور بود. او لیاقتش را داشت. همه هم این سکانس را دیدند و باور کردند که در دنیا، هنوز هم چیزی به اسم عدالت وجود دارد!

پیروزی جان بر رمزی در نبرد حرام‌زاده‌ها، وقتی تبدیل به یک پیروزی حقیقی شد که سانسا چشمانش را به‌صورت رمزی دوخت و به سگ‌ها اجازه داد که از ذره‌ذره‌ی گوشت بدنش تغذیه کنند. افرادی که Game of Thrones را تماشا نکرده‌اند و این سکانس را بر پایه‌ی توصیفات دیگران می‌شناسند، احتمالا آن را بیش از حد خشونت‌آمیز و زشت می‌دانند. ولی برای ما، سکانس خورده شدن رمزی توسط سگ‌ها، همچنان بارزترین تصویر از وجود عدالت در کل دنیا به حساب می‌آید.

۱۴- قتل عام دوست‌داشتنی؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)

میسی ویلیامز (بازیگر نقش آریا استارک): حس می‌کنم که مردم فکر کردند آن سکانس، به‌شدت مریض و خشن بود. خود من همچنین حسی داشتم. هروقت که آریا یکی از اسم‌های قرارگرفته در فهرست خود را به سزای عملش می‌رساند، همه خوشحال می‌شوند. مرگ فوق‌العاده‌ای بود. و البته ضبط آن سکانس هم در طول شب، سرگرم‌کننده جلوه می‌کرد. من همان سال از مدرسه بیرون آمده بودم و به همین خاطر، مطابق ساعات کاری بزرگ‌سال‌ها کار می‌کردم. بهترین روز ممکن بود. ما تا دیروقت در محل فیلم‌برداری بودیم و برای‌مان پیتزا سفارش دادند. فقط یادم می‌آید که یک لحظه صورتم را در پیتزا فرو برده بودم و لحظه‌ی بعد، داشتم به یک نفر چاقو می‌زدم. به طرز عجیبی جذاب و بامزه بود.

سه فصل بعد از آن به سرانجام رسیدن جنایت والدر فری در حق گرگ جوان و همه‌ی استارک‌ها، بالاخره آریا انتقام خونینش را از فری‌ها گرفت. فارغ از هولناک بودن جزئیات داستان در آن سکانس که به کشته شدن پسران لرد والدر توسط آریا و پخته شدن‌شان درون کیکی که آریا به خورد او می‌داد مربوط می‌شد، ثانیه‌ی بریده شدن گردن والدر فری، نقطه‌ی اوج تبدیل شدن آریا استارک به یک قهرمان بود؛ قهرمان شدن دختری که بعد از مدت‌ها فرار کردن از دست آدم‌های مختلف و آموزش دیدن به‌عنوان قاتلی شکست‌ناپذیر در براووس، دیگر وقت انتقام گرفتنش رسید. سازندگان حتی به هدف نمایش دقیق‌تر این اتفاق، برای اولین‌بار در تاریخ سریال، در قسمت اول فصل هفتم، از یک سکانس قرارگرفته پیش از تیتراژ اصلی استفاده کردند. این وسط، به نظر می‌آید که هیچ‌کس در حد و اندازه‌ی خود میسی ویلیامز، از رخ دادن این اتفاق لذت نبرده است. تا جایی که دن جالن نویسنده‌ی مجله‌ی امپایر، با لحن طنز می‌گوید که انگار او، کمی بیش از اندازه قتل عام فری‌ها را جذب‌کننده و دوست‌داشتنی خطاب می‌کند!

میسی ویلیامز: در ابتدای فصل هفتم، شورانرها برای اولین‌بار از سکانسی که قبل از تیتراژ پخش می‌شد، استفاده کردند. سکانسی که در آن والدر فری را مقابل جمعیتی می‌بینیم که همه‌شان بهت‌زده و متعجب به نظر می‌رسند. بعد والدر ماسک صورتش را برمی‌دارد و شما می‌فهمید که او خود آریا است که تک‌تک نفرات ارتش فری‌ها را مسموم کرده است و حالا مرگ‌شان را تماشا می‌کند. بنگ بنگ بنگ. (با خنده) برویم سراغ ادامه‌ی داستان. فصل هفتم، این‌طور شروع می‌شود!

۱۳- فاش شدن چهره‌ی حقیقی ساحره؛ قسمت اول، فصل ششم (The Red Woman)

پایان‌بندی اپیزود The Red Woman از فصل ششم سریال، برای مخاطبان و تولیدکنندگانش، به یک اندازه ترسناک ظاهر شد. حتی شخص کاریس فن هاوتن (بازیگر نقش ملیساندرا) نیز با دیدن چهره‌ی حقیقی زن سرخ‌پوش بعد از خارج شدن گردن‌بند جادویی او از دور گردنش، ترسیده بود. البته چه‌طور ممکن است چنین سکانسی برای یک نفر ترسناک نباشد؟ سکانسی که در آن متوجه می‌شویم در پس چهره‌ی زیبای یک ساحره، عجوزه‌ای پیر، چروکیده، کریه و خسته‌شده از همه‌ی جنگیدن‌هایش برای یافتن ناجی واقعی، زندگی می‌کند.

شاید به سختی باور کنید که در آن سکانس، ما واقعا در حال دیدن انسانی هستیم که با ترکیب شش ساعت گریم کردن سنگین فن هاوتن، تصویربرداری از اجراهای یک بازیگر سن‌دار دیگر و ترکیب همه‌ی این‌ها با استفاده از جلوه‌های ویژه‌ی سنگین، به وجود آمد. و پروسه‌ی مورد بحث به قدری عجیب و غریب به نظر می‌رسید که فن هاوتن همه‌ی اشخاص دخیل در شکل‌گیری آن نسخه از ملیساندرا را «جادوگران واقعی» خطاب می‌کند. علت اصلی به یاد ماندنی بودن این سکانس، چیزی نیست جز همین که به ما نشان داد حتی افسانه‌ای‌ترین آدم‌های حاضر در جهان Game of Thrones، در خلوت‌شان و خارج از نسخه‌ای از خود که برای دیگران به نمایش می‌گذارند، انسان‌هایی عادی و سرتاسر آسیب‌پذیر هستند. ولی نشان دادن چهره‌ی واقعی ملیساندرا، همان‌قدر که روی درک بینندگان از او اثرگذار بود، نحوه‌ی نقش‌آفرینی فن هاوتن در جایگاه او را نیز تغییر داد.

کاریس فن هاوتن (بازیگر نقش ملیساندرا): من همیشه می‌دانستم که ملیساندرا پیرتر از چیزی است که به نظر می‌آید. ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که قرار است ما این‌گونه چنین حقیقتی را فاش کنیم. وقتی سکانس را دیدم، ملیساندرا را به‌عنوان کاراکتری آسیب‌پذیرتر از قبل شناختم. او برای هدف برترش همه کار می‌کند. شاید روش‌های ایده‌آلی نداشته باشد. ولی دقیقا می‌داند که می‌خواهد چه کاری انجام دهد.

۱۲- مرگ لنیستر شکست‌ناپذیر؛ قسمت دهم، فصل چهارم (The Children)

مرگ درون «بازی تاج و تخت» به هیچ‌کس احترام نمی‌گذارد. یعنی حتی اگر با کاراکتر بزرگی طرف باشیم، قرار نیست او لزوما به اندازه‌ی مشخصی در این سریال عمر کند یا حتی در پایان، به شکلی باشکوه بمیرد. این‌جا حتی اگر تایوین لنیستر در عیان ثروتمندترین و در خفا قدرتمندترین فرد در سرتاسر وستروس باشد، می‌توان او را به‌سادگی و در اوج ذلت قربانی کرد. این‌جا وستروس است و در آن، شخصی شکست‌ناپذیر که با همه مثل زباله‌های قرارگرفته در پست‌ترین نقاط قلعه‌اش رفتار می‌کرد، می‌تواند به شکلی پست‌تر از یکی از مردم فقیر شهر که از گرسنگی و درون کثیف‌ترین گل‌ولای‌ها جان می‌دهند، بمیرد. چارلز دنس که وظیفه‌ی نقش‌آفرینی به‌عنوان تایوین لنیستر را در چهار فصل از سریال برعهده داشت، اهل خواندن کتاب‌های «نغمه‌ای از یخ و آتش» نبود و به همین خاطر، نمی‌دانست که چگونه خواهد مرد. او یک بار از یکی از اشخاص حاضر در محل فیلم‌برداری شنید که سکانس پایانی فوق‌العاده‌ای دارد و خوشحال شد. در ادامه هم بالاخره به یک مغازه رفت و کتاب‌ها را خرید، تا بفهمد که دقیقا قرار است به چه شکلی، جانش را در دنیای سریال از دست بدهد.

چارلز دنس (بازیگر نقش تایوین لنیستر): من کتاب‌ها را خواندم، متعجب شدم و به خودم گفتم که اگر قرار است بمیری، این راه فوق‌العاده‌ای برای مردن است. سازندگان در ساخت سکانس پایانی تایوین، لغت به لغتِ کتاب را دنبال نکردند. امکان نداشت که من بتوانم موقع ضبط سکانس، در دست‌شویی به زمین بیوفتم و بعد هم روده‌هایم را بیرون‌آمده از شکمم و پخش‌شده روی زمین ببینم. ولی با اینکه خوش‌بختانه شورانرها در ساخت این سکانس به جدیت و سیاهی کتاب عمل نکردند، همچنان همه‌چیز به اندازه‌ی لازم هوشمندانه و معنی‌دار جلوه می‌کرد.

در آن سکانس، می‌توان مقداری پشیمانی را هم در صورت تیریون دید. پشیمانی به خاطر کاری که مجبور به انجامش بود. (با خنده) البته در عین تأثیرگذار بودن اتفاقات حاضر درون سکانس، من موقع ضبط آن، گاها به سختی در مقابل وسوسه‌ی خندیدن مقاومت می‌کردم.

علاوه‌بر تک‌تک موارد گفته‌شده، ما این سکانس را خوب به یاد می‌آوریم، چون در آن تیریون، بالاخره در مقابل پدری که یک عمر تحقیرش کرد، ایستاد. و یک بار دیگر با التماس‌های غیرمستقیم تایوین برای زنده ماندن، Game of Thrones در این سکانس به یادمان آورد که حتی شجاع‌ترین آدم‌ها وقتی زندگی‌شان برخلاف قهرمان‌هایی چون ادارد استارک، گره‌خورده به ارزش‌های درونی و بالاتر از خودشان نیست، در آخرین ثانیه‌ها، مثل کودکان خردسال از مرگ هراس خواهند داشت.

۱۱- فستیوال آتش؛ قسمت چهارم، فصل سوم (And Now His Watch Is Ended)

قبل از سوختن برده‌دار بزرگی که فکر می‌کرد ارتشی از برده‌هایش را با دریافت یک اژدها به دنریس خواهد فروخت هم ما می‌دانستیم که آخرین فرد باقی‌مانده از خاندان تارگرین و اژدهایانش، تا چه اندازه می‌توانند خطرناک به نظر برسند. ما فراموش نکرده بودیم که او جادوگر شهر کارث را درون «خانه‌ی نامیرایان» با قدرت سه اژدهای کوچکش به زیر کشید و این موجودات، چه انرژی جادویی و خاصی دارند. ولی با همه‌ی این‌ها، هنگامی که با بیان لغت «دراکاریس» توسط دنریس، برده‌دار آستاپوری به آتش کشیده شد، ما برای اولین‌بار او را در فرم همان حکم‌فرمایی شناختیم که در اوج خوش‌قلبی به مردمانش اهمیت می‌دهد و در عین حال، با «آتش و خون» هر روز بیشتر از قبل، بر گستره‌ی فتوحات خود می‌افزاید. همچنین کارگردانیِ سکانس مورد نظر هم به‌گونه‌ای بود که بیشترین تاثیر ممکن را روی مخاطب بگذارد و نتیجتا به این سادگی‌ها، نمی‌توان آن را فراموش کرد.

۱۰- سقوط دیوار؛ قسمت هفتم، فصل هفتم (The Dragon and the Wolf)

هفت سال طول کشید و بعد از رد شدن ده‌ها اتفاق تلخ و چند رخداد انگشت‌شمار شیرین، آخر قصه‌ی هفت فصل آغازین سریال با رسیدن شاه شب با تمام قوایش به دیوار، رقم خورد. ویسِریونِ تبدیل‌شده به حیوان خانگی شاه شب، به سمت دیوار پرواز کرد و با آن‌چه که از دهانش بیرون داد، مستحکم‌ترین دژ وستروس را درهم شکست. دیواری که هشت هزار سال از برپایی‌اش می‌گذشت و نابود شدنش و رد شدن لشکر مردگان از لابه‌لای نقاط خراب‌شده‌اش، فقط یک معنی داشت. آغاز جنگ نهایی برای وستروس و تک‌تک پادشاهان و لردها و ملکه‌ها.

۹- نبرد کوه با افعی؛ قسمت هشتم، فصل چهارم (The Mountain and the Viper)

برای مدت‌های طولانی، از گرگور کلیگین، تنفر داشتیم. برای مدت‌های طولانی، انتظار خورد شدن لنیسترها (به جز تیریون) در مقابل همگان را می‌کشیدیم. در مدتی کوتاه، عاشق پرنس اوبرین مارتل و لحن حرف زدن و شجاعتش شدیم. تازه این نبرد، حکم نبرد نهایی تایوین و تیریون را هم داشت. پس خودمان را آماده کردیم، نفس‌مان در سینه حبس شد و با ترس و لرز به تماشای جنگ افعی با کوه نشستیم. جنگ هم مطابق میل‌مان پیش رفت و همین کافی بود تا با درنظرگرفتن استانداردهای «بازی تاج و تخت»، به خوش بودن پایان سکانسی که مقابل‌مان قرار داشت، شک کنیم.

مونولوگ‌های پدرو پاسکال خطاب به کلیگین و تایوین که از خواهرش، بچه‌هایش و کسی که دستور قتل آن‌ها را داده بود می‌گفتند، نفس‌مان را بند آوردند. این نبرد تا همین‌جا هم فوق‌العاده بود. یعنی اگر به همین شکل هم به پایان می‌رسید، کسی اعتراضی نداشت و باز هم بین به یاد ماندنی‌ترین لحظات سریال، در رتبه‌ی بالایی طبقه‌بندی می‌شد. ولی نه. نگاه‌های تیریون بی‌دلیل خبر از وجود خطری مرگبار نمی‌دادند. دستی پای افعی سرخ را کشید و چند ثانیه‌ی بعد، تمام تصویر سرخ‌رنگ شد. از آن سکانس، دو خاطره در ذهن باقی ماند؛ یکی صورت از هم پاشیده‌ی اوبرین مارتل و دیگری، جیغ‌های بی‌پایان الاریا سند که اگر چند ثانیه بیشتر طول می‌کشید، قطعا مغز ما را از هم می‌پاشاند.

۸- شعله‌ور شدن آتش سبزرنگ؛ قسمت نهم، فصل دوم (Blackwater)

ترکیب هوشمندی تیریون با قدرت متوقف‌ناشدنی وایلدفایر، نه‌تنها به ثمر نشستن یکی از بهترین استراتژی‌های جنگی دیده‌شده در کل هفت فصل سریال را رقم زد، بلکه شکل‌دهنده‌ی یکی از کم مثل و مانندترین سکانس‌های سریال بود. سکانسی که در توصیف شدت تاثیر داستانی‌اش هم همین بس که اگر اتفاقات حاضر در آن رخ نمی‌دادند، از انتهای فصل دوم سریال، استنیس براتیون حکم پادشاه بلامنازع وستروس را پیدا می‌کرد و سرسی مدت‌ها قبل‌تر از تبدیل شدنش به هیولای فعلی، می‌مرد. ولی با بلعیده شدن کشتی‌ها توسط آتش سبزرنگ، جنگ به شکل دیگری پیش رفت. تیریون نبرد را به سود لنیسترها تمام کرد. هرچند که احتمالا این پیروزی، هرگز به نام او در تاریخ ثبت نخواهد شد.

۷- سقوط برن از برج؛ قسمت اول، فصل اول (Winter is Coming)

نخستین اپیزود «بازی تاج و تخت»، مثل قسمت افتتاحیه‌ی هر محصول تلویزیونی دیگر، وظایف زیادی داشت. هم باید مخاطبان را جذب خودش می‌کرد و هم باید جلوی این را می‌گرفت که مبادا کسی آن را با سریال آشنای دیگری در دنیای تلویزیون، اشتباه بگیرد. به همین خاطر همان‌قدر که آرام شروع شد، طوفانی به پایان رسید. با سکانس پایانی به خصوصی که برن را از بالای پنجره به پایین انداخت و باعث شکل‌گیری ایده‌ی مرگ احتمالی او در ذهن بسیاری از بینندگان شد. تازه چه کسی برن را از بالای برج به پایین انداخت؟ شوالیه‌ی خوش‌لباسی که کمی پیش‌تر، شبیه به کاراکترهای دوست‌داشتنی و شوخ و شجاع این جنس از قصه‌ها بود و این‌جا، تبدیل به مرد فاسدی که ابایی از کشتن پسربچه‌های کم سن و سال ندارد شد. آیزاک همپستد رایت، بازیگر نقش برن استارک که در زمان ضبط این سکانس تقریبا یازده سال سن داشت، به‌شدت از پروسه‌ی فیلم‌برداری آن لذت برد. چون درحالی‌که یک طناب به او وصل کرده بودند، روی دیوار قلعه جابه‌جا می‌شد و به آسانی از آن بالا می‌رفت. هرچند که حجم بالایی از پروسه‌ی ضبط، با فیلم‌برداری از حرکت یک زنِ بدل‌کار روی بدنه‌ی برج و بالا رفتن وی از نقاط گوناگون آن، انجام شد.

آیزاک همپستد رایت (بازیگر نقش برن استارک): (با خنده) فکر می‌کنم ده سالگی، سن کمی برای آشنایی با این ایده باشد که یک نفر قصد کشتن شما را دارد! من می‌دانستم در طول سکانس چه اتفاقی می‌افتد. البته که سازندگان کاری کردند که من به هیچ عنوان تصاویر مرتبط با اتفاقات درون برج را نبینم. بااین‌حال، کانسپت کلی داستان را فهمیده بودم. چون والدین من و دیگر بازیگران، آن را به‌صورت سربسته برایم شرح دادند.

قبل از ضبط این سکانس، در سکانسی بودم که در طول پروسه‌ی ضبط آن، شان بین (بازیگر نقش ادارد استارک) با چیزی شبیه به یک سر بریده، فوتبال بازی می‌کرد! و این واقعا به‌صورت کلی، تمام ترس و اضطراب من از مواجهه با آن صحنه‌ی خشن و طرح تلخ داستان را کاهش داد.

در عین جدیت و سیاهی بلاهای نازل‌شده بر سر برن در این سکانس که منجر به فلج شدن ابدی او می‌شوند، آیزاک مشکلی با اجرای آن نداشت. چون پیش‌تر و در سکانس‌هایی همچون صحنه‌ی گردن زده شدن یکی از مردان فراری «نگهبانان شب»، با لحن سفت‌وسخت سریال اُنس گرفته بود. و باتوجه‌به هفت فصل مواجهه‌ی برن با سر بریدن، شکنجه کردن و سوزانده شدن آدم‌های مختلف در سریال، شاید بتوان گفت که تجربه‌ی یک سکانس تلخ و درک داستان آن در سریع‌ترین زمان ممکن، بهترین اتفاق افتاده برای همپستد محسوب می‌شد. چون حداقل او را سریع‌تر به وحشت جریان‌یافته در اثری عادت می‌داد که تا سال‌های سال، بخشی از زندگی او بود.

۶- خیزش مردگان؛ قسمت هشتم، فصل پنجم (Hardhome)

پیش از پخش اپیزود Hardhome، «بازی تاج و تخت» دائما بیشتر از یک سریال فانتزی، اثری حماسی با المان‌های کوتاه و بلند خیالی به حساب می‌آمد. به این مفهوم که تا قبل از «هاردهوم»، شاه شب، لشکریان او و تمام دشمنان اصلی وستروس که خیلی‌ها به وجودشان باور نداشتند، بیشتر شبیه سایه‌های ترسناک حاضر در دل یک جنگل بزرگ به نظر می‌رسیدند. سایه‌هایی ترسناک که گاها متوجه حرکت‌شان می‌شویم و از ترس مواجهه با آن‌ها به خود می‌لرزیم و در عین حال، هیچ‌وقت نمی‌توانیم واقعی بودن‌شان را به اطرافیان‌مان ثابت کنیم. به واسطه‌ی «هاردهوم» اما همه‌چیز تغییر کرد. چون بالاخره زمان آن رسید که موجودات ترسناک حاضر در سایه، جلوتر بیایند، زیر نور قرار بگیرند و به همه بفهمانند که چرا باید روز و شب کابوس مواجهه با آن‌ها را دید و چرا می‌توانند وحشتناک‌ترین دشمنان هر انسانی باشند. اما بعد از آن که جان اسنو سوار بر قایقش شروع به دور شدن از شاه شب کرد، شاه‌سکانس Hardhome از راه رسید. آفریننده‌ی یک لحظه‌ی ماندگار که با نگاه بی‌حرکت شاه شب و زنده شدن لشکری از مردگان به واسطه‌ی حرکت دستان او جان گرفت و با تصویرسازی از بهت‌زدگی جان از دیدن قرار گرفتن دوست و دشمن در پشت ترسناک‌ترین و سردترین موجود متعلق به زمستان بی‌پایان، کامل شد. فارغ از این توصیفات، احتمالا جالب‌ترین حرف‌ها درباره‌ی سکانس مورد نظر را شخصی می‌تواند بگوید که خودش برای قرار گرفتن مقابل دوربین به‌عنوان شاه شب، هر بار شش ساعت چهره‌آرایی را تحمل می‌کرد.

ریچارد بریک (بازیگر نقش شاه شب): من به وضوح زمانی را به یاد دارم که روی مبل نشسته بودم و درون کتاب مارتین، با این اتفاق مواجه شدم. یادم می‌آید که با خودم فکر می‌کردم «اوه خدای من، این خارق‌العاده‌اس». آن ثانیه‌ها، اولین نمایش‌دهندگان قدرت و سردی شخصیت بودند و بزرگ‌ترین چالش کاری من در دوران ساخت سریال نیز محسوب می‌شدند. لنزهای قرارگرفته در چشمان من، بزرگ‌ترین لنزهایی بودند که شما می‌توانید درون چشم‌های یک انسان، جا بدهید. حقیقتا رنج‌آور بود. فقط می‌توانستم به مدت چهار ساعت آن‌ها را تحمل کنم و بعد سه نفر به سراغ می‌آمدند و لنزها را از چشمانم بیرون می‌کشیدند یا دوباره هر دو را سر جای‌شان می‌گذاشتند. اما ارزشش را داشت.

من به‌شدت اهل مدیتیشن هستم و در استراحت‌های بین فیلم‌برداری‌ها، در گوشه‌ای تاریک می‌نشستم. از طرفی دور نگه داشتن خودم از دیگران هم نیاز به انجام کار خاصی نداشت. چرا که من موجودی با قیافه‌ی عجیب به حساب می‌آمدم که هیچ‌کس نمی‌خواست در یک نقطه‌ی کوچک و تاریک، با وی مواجه شود.

به خاطر مشکلات برآمده از محدودیت زمانی بریک برای بازیگری در سریال، او دیگر نقش نایت کینگ را بازی نمی‌کند. اما طرفداران هنوز با یادآوری این سکانس معرکه برای خودشان، به تحسین عملکرد ستایش‌برانگیز وی می‌پردازند.

ریچارد بریک: (با خنده) الآن دیگر خیلی‌ها خالکوبی‌هایی از شاه شب دارند. مردمی هستند که به او عشق می‌ورزند. حتی فکر می‌کنم بسیاری از طرفداران می‌خواهند او را روی تخت آهنین ببینند. و این در ساده‌ترین بیان ممکن، واقعا عجیب به نظر می‌رسد.

۵- مرگ شیر پست‌فطرت؛ قسمت دوم، فصل چهارم (The Lion and the Rose)

ترسوترین مرد مغرور و پرادعای سرتاسر وستروس، همان‌قدر که از آدم احمقی مثل او انتظار می‌رود، احمقانه مرد. در عروسی خودش مسمومش کردند و با آن‌چه که کمی پیش‌تر خورده بود، خفه شد. این‌جا نه دشمن مشخصی وجود داشت که از پیروزی‌اش بر جافری خوشحال شویم و نه روش مرگ، به اندازه‌ای که حرام‌زاده‌ی پست‌فطرت سرسی لیاقتش را داشت، رضایت‌بخش بود. اما تماشای جان دادن او، از این نظر به یاد ماندنی شد که همه می‌خواستند او هرچه زودتر از جلوی چشمان‌مان محو شود. فرقی نمی‌کرد که چه کسی او را کشته است یا جافری لنیستر چگونه مرگ را تجربه می‌کند. او آنتاگونیستی مانند رمزی بولتون نبود که به اشکال مختلف برای مرگش برنامه‌ریزی کنیم. بلکه بچه‌ی غرغرو و پرادعایی محسوب می‌شد که همان‌طور که باید، راهش را کشید و رفت. همین هم برای اکثر مخاطبان، کافی جلوه می‌کرد. هرچند که مرگ وی هم لرد ادارد را دوباره زنده نکرد.

۴- آتش، مرگ و سپت بیلور؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)

در رده‌بندی بهترین «اپیزود»های دیده‌شده در تاریخ تلویزیون در سایت IMDB، قسمت دهم فصل ششم Game of Thrones یا همان «بادهای زمستان» (The Winds of Winter) که نامش را از روی اسم ششمین کتاب از هفت‌گانه‌ی «نغمه‌ای از یخ و آتش» برداشته‌اند، در رتبه‌ی اول جای گرفته است. قسمتی که دلایل زیادی برای قرار گرفتنش در آن جایگاه می‌توان یافت و لحظه‌های معرکه‌ی بسیاری همچون کشته شدن فری‌ها توسط آریا را شامل می‌شود. اما ورای همه‌ی این‌ها، باشکوه‌ترین بخش از قسمت مورد اشاره، ده دقیقه تصویرسازی پرجزئیات، تدوین مثال‌زدنی و ترکیب همه‌ی این‌ها با موسیقی خارق‌العاده‌ی رامین جوادی است.

ده دقیقه پخش شدن صدای مطلق پیانو برای اولین‌بار در کل آلبوم موسیقی‌های متن سریال، در ترکیب با اجرای بی‌اشکال لنا هیدی و نگاه‌های معنی‌دار او، خالق سکانس مهمی درباره‌ی شاهکار انتقام‌جویانه‌ی سرسی شد. وایلدفایر از زیر تمامی نقاط سپت بیلور زبانه کشید و خوب و بد و بدتر را با هم سوزاند. سرسی هم در کمال خون‌سردی و درحالی‌که از مزه کردن نوشیدنی‌اش لذت می‌برد، این صحنه را تماشا کرد. با خودکشی تامن در سکانس مورد اشاره، سرسی در انتها دو چیز را پایان‌یافته دید؛ اول محدود شدنش به خاطر علاقه‌ای که به فرزندانش داشت و دوم، زندگی دشمنانی که درون پایتخت موی دماغش شده بودند. و این یعنی دیگر هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌توانست مانع سرسی لنیستر و دیوانگی‌هایش شود. برای فصل ششم یکی از غیرمنتظره‌ترین سریال‌ها، چه پایانی از این بهتر؟

۳- آشنایی مخاطبان با جلاد؛ قسمت نهم، فصل اول (Baelor)

درباره‌ی اهمیت و چرایی اهمیت مرگ شخصیت اجراشده توسط معروف‌ترین بازیگر سریال Game of Thrones در فصل اولش یعنی شان بین در نقش لرد ادارد استارک، در همین مقاله هم به اندازه‌ی کافی گفته‌ایم. اما در آن سکانس، مهم‌ترین شخصیت بعد از خود ادارد، آریا استارک با بازی میسی ویلیامز بود. دخترکی که از بین جمعیت پدرش را نگاه می‌کرد و اگر جلاد شمشیر را پایین می‌آورد، زندگی‌اش تمام می‌شد.

میسی ویلیامز: خب راستش من فیلم‌برداری‌های برای آن سکانس را در روزی جداگانه با فیلم‌برداری بخش‌هایی که سانسا، ادارد، جافری، سرسی و جلاد درون‌شان دیده می‌شوند، انجام دادم. پس در حقیقت وقتی که آریا درکنار مجسمه ایستاده است و به سپت بیلور نگاه می‌کند، کسی آن‌جا نیست. اما الآن که آن سکانس را نگاه می‌کنم، (با خنده) از خودم می‌پرسم چه‌طور توانستم انقدر در القای حضورم در بین جمعیت به مخاطب، متقاعدکننده ظاهر شوم؟ واقعا فکر می‌کنم وقتی دوازده‌ساله بودم، بازیگر بهتری به حساب می‌آمدم. الآن امکان بازی در آن سکانس را ندارم و احتمالا اگر از من چنین چیزی بخواهند، می‌گویم موقع ضبط خط نگاه مشخصی برای شخصیتم موجود نیست و به همین دلیل، نمی‌توانم چیزی را که می‌خواهید، انجام بدهم.

آن زمان شناخت دقیقی نسبت به فرهنگ عامه نداشتم و سریال‌های درام زیادی را ندیده بودم و نمی‌فهمیدم چنین اتفاقی، چه‌قدر برای مخاطبان بزرگ و شوکه‌کننده است. صرفا از خودم می‌پرسیدم چرا سریال‌های بیشتری این کار را انجام نمی‌دهند؟ وقتی که هیچ‌کس انتظارش را ندارد و نتیجه، فوق‌العاده می‌شود؟ هرچند فکر می‌کنم دقیقا نکته‌ی آن سکانس هم در همین بود. در اینکه سریال‌های دیگر جرئت انجام کاری را که در طول آن انجام می‌شود، نداشتند.

۲- سال‌ها تلاش برای ایستادن مقابل یک در؛ قسمت پنجم، فصل ششم (The Door)

اگر لوازم مورد نیازتان را بردارید و ذره‌ذره‌ی Game of Thrones را کالبدشکافی کنید، درمی‌یابید که یکی از پررنگ‌ترین عناصر داستانی جای‌گرفته در این داستان، «مرگ» به عریان‌ترین، واقع‌گرایانه‌ترین و ترسناک‌ترین شکل آن است. اما اگر قرار نه بر رده‌بندی شوکه‌کننده‌ترین مرگ‌های سریال که بر رتبه‌بندی اشک‌آورترین‌های‌شان باشد، رتبه‌ی اول به سکانس جان دادن غول دوست‌داشتنی و مهربانی تعلق می‌گیرد که از اولین فصل، به‌عنوان موجودی با عقب‌ماندگی ذهنی، معرفی شده است. «هودور» را می‌گویم که در تمام ثانیه‌هایش مقابل دوربین، چیزی جز همین یک کلمه را به زبان نمی‌آورد و ما هم باور داشتیم که یک مشکل ذهنی مادرزادی، وی را به این روز انداخته است. کریستین نارن بازیگر نقش هودور، در به یاد ماندنی‌ترین اجرایش در کل سریال، خودش را مقابل یک در انداخت و تا توانست آن را برای حفظ جانِ برن استارک، بسته نگه داشت. در همین حین، هودور آرام‌آرام، تکه‌تکه هم شد. و این‌گونه بود که ما آموختیم تمام عقب‌ماندگی ظاهری هودور، برآمده از این است که سال‌ها قبل، وقتی که او کودکی بیش نبود، یک نفر با ذهنش ارتباط برقرار کرد و به او فهماند که باید در را بسته نگه دارد. هودور سال‌های سال زندگی کرد تا از جان یکی از فرزندان خاندان استارک محافظت کند. کدامین کتاب/سریال/فیلم دنیا را می‌شناسید که برای کاراکتری همچون هودور، در عرض چند ثانیه، قوی‌ترین پیشینه‌ی داستانی ممکن را بیافریند؟ به همین دلیل هم این سکانس که با مشورت شخص مارتین ساخته شده بود، در رتبه‌ی دومِ به یا ماندنی‌ترین لحظه‌های سریالی قرار می‌گیرد که اصلا و ابدا لحظه‌های فوق‌العاده‌ی کمی ندارد. در این بین، به نظر می‌رسد که مراحل ساخت این سکانس هم به اندازه‌ی خودش، دردآور بوده باشند. نزدیک به یک هفته فیلم‌برداری شبانه در نقطه‌ای نزدیک به شهر بلفاست، برای تمام بازیگران و عوامل ساخت «بازی تاج و تخت، چالش بزرگی را ساخت. آیزاک همپستد رایت (بازیگر نقش برن استارک که در آن‌جا حضور داشت)، درباره‌ی پروسه‌ی فیلم‌برداری سکانس می‌گوید:

وحشیانه بود. در عمیق‌ترین المان‌هایی که آن را شکل می‌دادند، وحشیانه بود. من نمی‌توانم شکایتی از پروسه‌ی فیلم‌برداری داشته باشم. چون در اکثر اوقات، دراز کشیده بودم. کار سخت را کریستین انجام داد.

فارغ از شرایط فیزیکی دشواری که بازیگران در آن قرار گرفتند، عده‌ای نگران بودند که همزمان شدن آخرین روز فیلم‌برداری سکانس با تولد چهل‌سالگی نرن، برای او شرایط ذهنی ناراحت‌کننده‌ای را به وجود بیاورد.

کریستین نرن (بازیگر نقش هودور): احساسی بود پسر. به‌شدت احساسی بود. حس پایان یافتن نهایی همراهی با چنین تیم بزرگی را به من القا می‌کرد. من برای سال‌های طولانی، به آیزاک (بازیگر نقش برن استارک) رابطه‌ی نزدیکی داشتم. او مشخصا برای من یک برادر کوچک به حساب می‌آمد. به همین خاطر، فهمیدن آن که تو قرار است زین‌پس هم به ارتباط با این افراد ادامه بدهی و در همین حین، دیگر هر روز آن‌ها را نخواهی دید، سخت به نظر می‌رسد.

(با خنده) چیزی که از آن روز با من باقی ماند، PTSD (اختلال استرسی پس از آسیب روانی) بود. نه ولی جدا، من برای حفظ خاطره‌ی آن روز، تکه‌ی کوچکی از یکی از درهای شکسته را برداشتم. ما درهای زیادی داشتیم که تمامی‌شان از چوب بالسا ساخته شده بودند. و در حین ضبط یکی از لحظات شکستن یکی از آن‌ها، تکه‌ی کوچکی از آن به درون دستم افتاد و با خودم گفتم چرا که نه؟ این یکی را نگه می‌دارم.

پس شاید باتوجه‌به حرف‌های کریستین، می‌شود همچنان باور داشت که هودور در جایی از دنیا، آن در را نگه داشته است؛ شاید برای حفاظت بیشتر از برن استارک و شاید هم برای مراقبت از خاطرات و احساسات ما نسبت به خودش.

۱- عروسی خونین یا مهمان‌نوازی فری‌ها؛ قسمت نهم، فصل سوم (The Rains of Castamere)

ازدواج موفقیت‌آمیزی بود، نه؟ راب و تالیسا موقع ازدواج‌شان مانند هر شخص دیگری در وستروس قسم خوردند که فقط مرگ آن‌ها را از هم جدا کند و همین اتفاق هم افتاد. احساسات بین آن‌ها کم‌رنگ نشد، هیچ‌کدام معشوقه‌ی تازه‌ای پیدا نکردند و دقیقا همان‌طور که در سوگندشان قول داده بودند، اجازه دادند «بازی تاج و تخت» در سکانس میخکوب‌کننده و وحشیانه‌اش، آن‌ها را با «مرگ» از یکدیگر جدا سازد. با مرگی که در پس آهنگ The Rains of Castamere راهش را به درون شب ظاهرا شیرین راب، کتلین و تالیسا پیدا کرد.

دیوید ناتر، کارگردان اپیزود The Rains of Castamere، وقتی دعوت‌نامه‌ی سازندگان برای کارگردانی این قسمت را در سال ۲۰۱۲ و وقتی که مشغول ضبط سکانس‌های مرتبط با جان اسنو در طبیعت وحشی ایسلند بود دریافت کرد، هیچ ایده‌ای نداشت که می‌خواهد سراغ چه پروژه‌ی وحشت‌آوری برود. دی. بی. وایس او را به رستوران برد و در عرض سه ساعت، همه‌چیز را برایش توضیح داد.

دیوید ناتر: واقا نمی‌دانستم که ساخت این قسمت، مستلزم انجام چه کارهایی است. کتاب‌ها را نخوانده بودم و خبر نداشتم شورانرها دقیقا برای خلق چه سکانسی، به من اطمینان کرده‌اند. هرچه‌قدر که به زمان انجام کارها نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر می‌فهمیدم چه‌قدر کار مهمی را بر دوشم گذاشته‌اند. فشار خیلی زیادی وجود داشت. می‌خواستم در ابتدای سکانس، حس دیدن یک عروسی شیرین و دوست‌داشتنی را به مخاطب القا کنم تا تماشاگران، گاردشان را پایین بیاورند. زیرا وقتی این کار را انجام بدهی، می‌توان آن‌ها را به جدی‌ترین حالت ممکن شوکه کنی.

یادم می‌آید که که وقتی سکانس جان دادن تالیسا در آغوش راب را دیدم، احساس شکستگی کردم و دائما با ریچارد مدن (بازیگر نقش راب استارک) درباره‌ی روابط عاشقانه و عشق و این‌جور چیزها، حرف می‌زدم. تازه وقتی برگشتم و پشت سرم را دیدم، متوجه شدم که سه یا چهار نفر از گریمورهای حاضر در صحنه هم با دیدن این لحظات، خودشان را باخته‌اند و دارند اشک می‌ریزند.

وقتی شما در تلویزیون مشغول کارگردانی و فعالیت هستید، کمتر زمانی پیش می‌آید که واکنش‌هایی تا این حد احساسی به اثرتان را از سوی بینندگان دریافت کنید. پس وقتی که با انتشار دائمی واکنش‌های مردم در ویدیوهای یوتیوب و وب‌سایت‌های دیگر مواجه شدم، حس خوبی به من دست داد که می‌گفت نتیجه در همان حد و اندازه‌ای که باید، از آب درآمد. مردم هنوز به من می‌گویند که چه‌قدر این سکانس روی آن‌ها تاثیر گذاشته است.

به عقیده‌ی بسیاری از صاحب‌نظران دنیای داستان‌نویسی، «عروسی خونین» (The Red Wedding) رخدادی دهشتناک و خونین است که کاری می‌کند پایان‌بندی قصه‌ی «مکبث» (Macbeth) مثل یک شوخی قابل قبول، به نظر برسد. دو نفر از اعضای اصلی خانواده‌ی استارک یا خاندانی که عملا حکم اصلی‌ترین قهرمانان حاضر در داستان را دارند، این‌جا به طرز وحشیانه‌ای به قتل می‌رسند. آن هم به سبب خیانتی که والدر فری به تک‌تک‌شان می‌کند. این اتفاق به قدری روی برگه‌های کاغذ دردناک و عجیب است که جرج آر. آر. مارتین، اول تمام بخش‌های دیگر کتاب سوم از هفت‌گانه‌ی «نغمه‌ای از یخ و آتش» را نوشت و بعد که همه‌ی کارها تمام شده بودند، سراغ نگارش آن رفت. وایس و بنیاف اما به قصه‌ی دردناک مارتین هم بسنده نکردند و با اضافه کردن نامزد حامله‌ی راب استارک به گروه کشته‌شدگان در «عروسی خونین»، ترس آن را به مرحله‌ی بعدی بردند. مخصوصا به این خاطر که دشمنان اول چاقوهای‌شان را به درون شکم تالیسا فرو بردند و بچه‌ی او را کشتند و بعد خودش را سر بریدند.

میشل فرلی بازیگر نقش کتلین استارک که سکانس عروسی خونین با رویارویی وی با مرگ پسرش، جیغ کشیدن او و بریده شدن گردن وی به اتمام می‌رسد، به قدری در هنگام ضبط سکانس از نظر ذهنی اذیت شد که تا یک هفته بعد از پایان پروسه‌ی فیلم‌برداری، با هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد و در انزوا به سر می‌برد. البته ما همچنین چیزی را در نوع خودمان تجربه کردیم. اصلا مگر می‌توانستیم غم‌مان بعد از «عروسی خونین» را با کلمات، برای دیگران توصیف کنیم؟

مصاحبه‌ی کوتاه امپایر با ویل چمپیون راجع به حضور افتخاری‌اش در به یاد ماندنی‌ترین سکانس Game of Thrones

ویل چمپیون، موزیسین شناخته‌شده و درامر گروه پرطرفدار Coldplay، با دیده شدن در سکانس «عروسی خونین» سریال Game of Thrones، یکی از عجیب‌ترین حضورهای افتخاری ممکن در محصولات تلویزیونی را رقم زد. اتفاقی که در زمان پخش سریال هم توجهات زیادی را به خودش جلب کرد و حالا، امپایر را به انجام مصاحبه‌ای کوتاه و بامزه در این رابطه با او واداشت.

جان نیوجنت (نویسنده‌ی امپایر): چگونه کارت به نقش‌آفرینی کوتاه در Game of Thrones کشید؟

ویل چمپیون: خب من عاشق سریال بودم. این‌قدر که تمام قسمت‌های فصل اول آن را در حین پرواز به سمت نیوزیلند دیدم، بعدتر تک‌تک کتاب‌های منتشرشده از مجموعه‌اش را خواندم و آرزو داشتم ببینم که سازندگان اثر، چگونه همه‌ی این عناصر فوق‌العاده را کنار هم قرار می‌دهند. برای همین به آن‌ها ایمیلی زدم که می‌گفت «آیا هیچ شانسی هست که من بتوانم به محل ضبط بیایم و پروسه‌ی تولید آن را ببینم؟» و آن‌ها هم از خوش‌شانسی من، این‌طور جواب دادند که «خب با اینکه خنده‌دار به نظر می‌رسد، اما ما هم در حال تلاش برای استخدام یک درامر هستیم». اما من نفهمیده بودم که قرار است در آن نقطه‌ی به‌خصوص از داستان (عروسی خونین) حاضر شوم. تا وقتی که به آن‌جا رفتم و آن‌ها هم یک فیلم‌نامه به دستم دادند. واکنش من هم این‌طور بود که «لعنتی! این احتمالا قراره تبدیل به بزرگ‌ترین سکانس در تاریخ تلویزیون بشه». حضور من در این مکان، کاملا تصادفی و مطلقا فوق‌العاده بود.

امپایر: تو مستقیما صحنه‌ی کشتار جمعی را دیدی؟

قطعا! فیلم‌برداری آن سکانس ۹ دقیقه و سی ثانیه‌ای، پنج روز زمان برد. آن‌ها اعضای بدن ساختگی آماده‌شده برای تمرین داشتند و در ادامه، «خون» را هم به تمرین‌های‌شان اضافه کردند. بعد هم تو آن‌جا بودی و ناگهان می‌شنیدی که یک نفر می‌گوید: «ما به چند مخزن پرشده از خون بیشتر نیاز داریم». دیدن این پروسه شگفت‌انگیز بود. والدر فری هم عجب حرام‌زاده‌ای است، نه؟

امپایر: تو برای این نقش‌آفرینی کوتاه، آهنگ ننگینی که بعد از آن معروف شد، یعنی «باران‌های کستمیر» (The Rains of Castamere) را به‌طور کامل آموختی؟

بله. قبل از رفتن به آن‌جا، موسیقی‌هایش را دریافت کرده بودم. نواختنش مثل کاری بود که در اکثر روزهای زندگی‌ام انجام می‌دهم؛ بلند شدن و ضربه زدن به طبل‌ها و (با خنده) گذاشتن بارِ نواختن بیت‌های پیچیده روی دوش آدم‌های با استعدادتر. ولی جدا باید به سطحی از جزئیات که آن‌ها در این آهنگ قرار داده بودند، اشاره کرد. شش نفری که آن را به‌صورت زنده در صحنه اجرا می‌کردند، همگی موزیسین بودند. اشخاصی که به خاطر توانایی‌های انکارناپذیرشان در آهنگ‌سازی و صد البته، ریش‌های عالی و قیافه‌های کم‌وبیش قرون‌وسطایی‌شان برگزیده شدند.

امپایر: آیا برای تو یک پیشینه‌ی داستانی ساختند؟ مثلا آیا تو در حال اجرای نقش یکی از اعضای خاندان فری بودی؟

نه واقعا. آن‌ها لزوما عضو این خاندان نیستند. فکر می‌کنم این‌طور اشاره شده بود که آن‌ها موزیسین‌هایی استخدام‌شده به شمار می‌آیند. یا به بیان بی‌تعارف‌تر، من فقط یک نوازنده برای خاندان فری بودم.

آتش وحشی و خشم بی‌پایان؛ نگاهی به پروسه‌ی ساخت برخی از بزرگ‌ترین نبردهای سریال

نیل مارشال، کارگردان اپیزودهای Blackwater (قسمت نهم، فصل دوم) و The Watchers on the Wall (قسمت نهم، فصل چهارم)، شکل‌دهنده‌ی دو عدد از حماسی‌ترین نبردهای به تصویر کشیده‌شده مابین تک‌تک قسمت‌های سریال به شمار می‌آید. به همین سبب، پنج نکته‌ای که او در صحبت‌هایش از آن‌ها به‌عنوان اصلی‌ترین مواردی که موقع ساخت نبردهایی فانتزی/حماسی باید به آن‌ها توجه کنید نام می‌برد، پرشده از جزئیاتی هستند که می‌توانند برای هرکدام از عاشقان سریال، جذاب به نظر بیایند.

حمله‌تان را برنامه‌ریزی کنید

در هر دو قسمت سریال که توسط مارشال کارگردانی شده‌اند، یک گروه در دژی مستحکم ساکن می‌شود و سعی می‌کند جلوی گروه دیگری را که به آن یورش می‌برند، بگیرد. در اولی، استنیس براتیون را داریم که می‌خواهد پایتخت را از آن خود کند و در طرف دیگر، ارتش منس ریدر را می‌بینیم که برای تسخیر قلعه‌ی نگهبانان شب، آن را مورد حمله قرار می‌دهد. و در هر دوی آن‌ها، به شکلی عجیب برای سریال Game of Thrones، ما مقابل اپیزودهایی می‌نشینیم که از ابتدا تا انتها، با تمرکز روی یک داستان جلو می‌روند. قسمت‌هایی که برخی از پیچیده‌ترین مراحل ساخت در کل محصول را داشته‌اند و واکنش مثبت طرفداران به آن‌ها، ثابت می‌کند که مارشال که سینماروها او را با فیلم ترسناک و عالی The Descent و فیلم Centurion می‌شناسند، کارش را در فرماندهی تیم ساخت‌شان به خوبی انجام داده است. یکی از اولویت‌های ذهنی این کارگردان بریتانیایی در خلق هر دو اپیزود، آن بود که هرکدام از طرف‌های جنگ، با استراتژی منسجم و تعریف‌شده‌ای پا به میدان نبرد بگذارند.

نیل مارشال: در اپیزود Blackwater، ما لشکری متشکل از صدها مرد را داشتیم که سوار بر قایق‌های‌شان، به ساحل می‌رسند و به سمت یک راه ورودی مشخص، یورش می‌برند. یکی از چالش‌ها آن است که در چنین شرایطی، احتمال دارد فقط بیست نفر از آدم‌های حاضر مقابل دوربین‌ها کاری برای انجام دادن پیدا کنند و مابقی، تبدیل به سیاهی‌لشکرهایی بشوند که صرفا در جایی اطراف نقطه‌ی ورودی، ایستاده‌اند.

نردبان‌ها، قلاب‌هایی که به سمت دیوارها پرتاب می‌شدند، چوبی که سربازان با کوبیدن آن به در ورودی قصد باز کردنش را داشتند و قایق‌هایی که افراد استنیس آن‌ها را به‌صورت برعکس روی سرشان می‌گرفتند، همه و همه مواردی بودند که به دستور کارگردان و برای افزایش تنش روایت قصه، به این سکانس اضافه شدند.

نیل مارشال: در فیلم‌نامه، استنیس فقط در ساحل می‌ایستاد و دستور می‌داد. اما من می‌خواستم که او از نردبان بالا برود و برای بردن جنگ، کارهای دیوانه‌وار بکند. خیلی مهم است که در چنین نبردهایی، به همه‌ی حاضران کاری برای انجام دادن بدهید.

فانتزی را در آغوش بکشید

هر شخصی به‌سادگی درک می‌کند که تیراندازی دقیق از زمین به سمت بالای دیواری هفتصد پایی، غیرممکن است و حتی قوی‌ترین کمان‌دار جهان هم حتی نمی‌تواند تیر خود را تا آن ارتفاع، بالا ببرد. پس راه‌حل آوردن تنش به تصاویرتان در این لحظه‌ها چیست؟ استفاده از غول‌هایی که کمان‌ها و تیرهای‌شان چندین و چند برابر بزرگ‌تر از سلاح‌های انسان‌ها هستند و طبیعتا می‌توانند حتی به بلندای دیوار قرارگرفته در مقابل‌شان، شلیک کنند. حالا به قول سازندگان، اگر غول‌هایی با تیر و کمان‌های غول‌آسای‌شان را درون یک قصه‌ی شبه-قرون‌وسطایی فانتزی، مثل توپ‌خانه‌ها در جنگ‌های مدرن در نظر بگیرید، متوجه می‌شوید که ماموت‌ها هم در اپیزود The Watchers on the Wall، همان تانک‌های خودمان در فیلم های جنگی امروزی هستند. 

نیل مارشال: در قسمت نهم فصل چهار، سکانس باشکوهی داریم که در آن یک غول به سمت انسانی در بالای دیوار، تیراندازی می‌کند. کسی که با دوخته شدن این تیر به بدنش، به پرواز درمی‌آید و از پشت دیوار، به میانه‌ی فضای درونی قلعه می‌افتد. من هیچ‌وقت تا قبل از ساخت این قسمت، ثانیه‌هایی با حضور ماموت‌ها را خلق نکرده بودم. در ظاهر، کار سختی نبود. ما یک اسکلتِ سبک به اندازه‌ی بدن یک ماموت ساختیم و چهار نفر را مسئول در دست گرفتن هر یک از پاهایش کردیم. موقع فیلم‌برداری، همه‌چیز مسخره به نظر می‌رسید. ولی وقتی که در کامپیوتر از شر چیزهای اضافه خلاص می‌شوید، با کمک مسئولان جلوه‌های ویژه، در داخل فضای مشخص شده با حرکت اسکلت سبک‌وزن، یک ماموت می‌گذارید.

سکانس انفجار کشتی‌ها در اپیزود Blackwater هم مشخصا با جلوه‌های ویژه ساخته شده بود. اما من از آفرینش The Watchers on the Wall لذت بیشتری بردم. چرا که به‌جای یک نفر که در حال سوختن مقابل دوربین حرکت می‌کند، شش انسان را داشتم که آتش گرفته بودند و در تصویر دیده می‌شدند!

احساسات را از یاد نبرید

هنگامی که بخواهیم کلیدی‌ترین نقاط از داستان‌گویی هر دو قسمت «بلک‌واتر» و «نگهبانان دیوار» را مشخص کنیم، هیچ گزینه‌ای به جز نوشتن راجع به لحظات مهم و کاراکترمحور قرارگرفته در آن‌ها نداریم. این دقایق گاها محدود، همان چیزهایی هستند که ریتم و فرم پیش‌روی قصه در اپیزودها را می‌سازند و آن‌ها را به زبان خود نیل مارشال، از «یک ساعت حمله کردن چند آدم به یکدیگر»، فراتر می‌برند. سکانس‌های نام‌برده، هم می‌توانند دیالوگ‌ها یا مونولوگ‌های خاصی را از زبان شخصیت‌های اصلی به گوش مخاطبان برسانند و هم می‌توانند با آسیب زدن به چند نفر، بار دراماتیک داستان را در اوج سنگینی‌اش نگه دارند.

نیل مارشال: در نبردی که درون «بارانداز پادشاه» شاهد آن بودیم، مبارزه‌ی دو ارتش در ساحل و حضور سرسی و سانسا در پناهگاه زیرزمینی، به شکل زیبایی تعادل را برقرار می‌کرد. در «کسل بلک» نیز من مجبور به کشتن چند شخصیت آشنا شدم. شما وظیفه دارید آن سکانس‌ها را همان‌گونه که حق‌شان است، به تصویر بکشید. آن‌ها واقعا مهم‌تر از خود جنگ‌ها و آدم‌کشی‌ها هستند. برای سکانس مرگ ایگریت، از تکنیک بصری اسلو-موشن استفاده کردم. به این هدف که آن لحظه را از فریادها و دیوانگی‌های عادی در جنگ، متمایز کنم. انگار زمان در آن لحظه متوقف شد، تا ایگریت و جان دیدار آخرشان را داشته باشند. و در عین حال، شما نمی‌خواهید همه‌ی شخصیت‌ها، سکانس مرگ یکسانی را دریافت کنند. برای نمونه، وقتی تیر به درون گردن صمیمی‌ترین رفیق سم فرو رفت، من سعی کردم در دل آن به‌هم‌ریختگی‌ها و ترس‌ها و خون‌ها، حس‌وحال دیده‌شده در فیلم «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) را به مخاطب القا کنم.

در لحظه فکر کنید

در عین اینکه در مرحله‌ی پیش‌تولید چنین محصولاتی، برنامه‌ریزی دقیق حرف اول و آخر را می‌زند، یکی از مهم‌ترین موارد دیده‌شده در اپیزود The Watchers on the Wall، کاملا از دل یک ایده‌ی جذاب ناگهانی بیرون آمد. ایده‌ای که که مطابق آن، سازندگان یک دوربین متصل به جرثقیل را در وسط حیاط قلعه قرار دادند و در یک چرخش ۳۶۰ درجه‌ای، از دور تا دور محیط، فیلم‌برداری کردند.

نیل مارشال: من برای اولین‌بار مشغول قدم زدن در لوکیشن بودم که متوجه سطح تخت و بزرگ قرارگرفته در وسط آن شدم. سطحی که دور تا دورش را هم موارد جذابی گرفته بودند که به بیرون از آن تعلق داشتند. فیلم‌برداری یک شات ۳۶۰ درجه از مرکز حیاط، عملا تمام کاراکترها را به هم متصل می‌کرد. ما روی برنامه‌ای کار کردیم که مطابق آن، اعضای هر گروه به محض اینکه دوربین در چرخش خود به آن‌ها می‌رسید، سراغ مبارزه می‌رفتند. پس هرگز این‌طور نشد که دوربین به چند بازیگر برسد و در همان لحظه، جنگیدن‌های آن افراد پایان‌یافته باشند. این اولین کاری بود که ما در شب اولِ شروع پروسه‌ی فیلم‌برداری اپیزود، به سراغ انجامش رفتیم و در هفت بار فیلم‌برداری هم چیزی را که از آن می‌خواستیم، به چنگ آوردیم.

آدم‌ها را خلاقانه بکشید!

خواه یا ناخواه باید پذیرفت که مخاطبانی بسیار، «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) را با «ارباب حلقه‌ها» (The Lord of the Rings) مقایسه می‌کنند و حتی سعی به تعیین کردن اثر برتر در بین آن دو دارند. ولی یکی از عناصر کاملا متمایزکننده‌ی این داستان‌ها، شجاعت و قطعیت‌شان در به تصویر کشیدن قتل عام‌های گوناگون است.

نیل مارشال: من همواره سعی می‌کنم که راه‌های بصری خلاقانه‌ای برای کشتن آدم‌ها در مقابل دوربین بیابم. برای این کار، گاها لازم می‌شود که احساس‌آفرینی‌های گره‌خورده به روایت‌های موجود درون فیلم‌های ترسناک را در پروژه‌های دیگرم نیز دخیل کنم. همین هم سبب می‌شود که موقع دیدن سندور کلیگین، به خودم بگویم که او از اغلب آدم‌های دنیا، بزرگ‌تر و قوی‌تر است. پس به همین اندازه، می‌تواند بلاهای بزرگ‌تری را هم بر سر دشمنانش بیاورد. وی می‌تواند یک انسان را از وسط یا به‌صورت مورب، به دو قسمت تقسیم کند. پس چرا سراغ روش ساده‌تری برود؟ یا مثلا وقتی که استنیس می‌تواند سر یک نفر را به شکلی نامعمول از روی خط پیشانی‌اش ببرد، چرا باید این کار را در قالبی عادی و با بریدن گردن وی، به سرانجام برساند؟

چگونه اژدهای‌تان را فوق‌العاده کنید؛ رازهای ساخت پیچیده‌ترین جلوه‌های ویژه‌ی Game of Thrones

«بازی تاج و تخت»، بارها و بارها استانداردهای خلق جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری در تلویزیون را جابه‌جا کرده است. اما یکی از دشوارترین کارهای جادوگرانی که عناصر خیالی جهان A Song of Ice and Fire را به دنیای جادویی تصاویر می‌آورند، ساخت نسخه‌هایی باورپذیر و پرجزئیات از اژدهایانی است که در این داستان، نقشی کلیدی را ایفا می‌کنند. موجوداتی که وقتی دنبال قدرتمندترین و تخریب‌کننده‌ترین اسلحه‌ی دنیا باشید، نمی‌توانید از آن‌ها یاد نکنید. همان مارمولک‌های بزرگ‌جثه‌ای که نفس‌شان آتشین است، ویسریون، دروگون و ریگال نامیده می‌شوند و برای متولد شدن، احتیاج به جادوی کهن تارگرین‌ها و به‌روزترین جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری دنیا داشته‌اند. اولین لحظه‌ای که فرزندان دنریس را بیرون‌آمده از تخم‌های قدیمی و تبدیل به سنگ‌شده‌شان می‌بینیم، در ثانیه‌های پایانی فصل اول سریال به چشم می‌خورد.

آنجلا برسون (رئیس تیم ساخت جلوه‌های ویژه‌ی فصل اول سریال): این یک تجربه‌ی آموزنده برای تک‌تک‌مان بود. نخستین باری بود که HBO در تاریخ سریال‌سازی‌اش، یک موجود را با جلوه‌های ویژه به یک اثر اضافه می‌کرد. ماه‌ها زمان برد که تحقیقات و کارهای لازم برای ساخت نسخه‌ی تازه به دنیا آمده‌ی اژدهایان تمام شوند. ما از یک ایگوانا فیلم‌برداری کردیم تا با بررسی دقیق آن، به تکسچری برسیم که می‌خواستیم برای پوست اژدهایان بسازیم. درباره‌ی اینکه پوست حیوانات، چه واکنشی به نور طبیعی دارد نیز تحقیقاتی داشتیم. نتیجه‌اش هم این بود که مثلا بال‌های هر سه اژدها، به خاطر برخورد داشتن طولانی‌مدت و مستقیم با غشاء درون تخم، شفاف‌تر از سایر قسمت‌های بدن‌شان جلوه می‌کردند. تمام هدف اصلی کارهای‌مان هم این بود: ساخت نسخه‌ی واقع‌گرایانه‌ی موجودی افسانه‌ای.

همان‌طور که خودتان هم درک می‌کنید، با افزایش محبوبیت سریال، بودجه‌ی آن هم افزایش یافت و با افزایش بودجه‌ی سریال، فرصت خلق نسخه‌ی دقیق‌تری از اژهایان که حالا به نوجوانی رسیده بودند، فراهم شد. نوجوان‌هایی که رئیس تیم طراحی جلوه‌های ویژه‌ی سریال در فصل دوم، آن‌ها را فرزندانش خطاب می‌کند و این‌چنین، به توصیف چگونگی آفرینش‌شان می‌پردازد:

وقتی آن‌ها پرواز کردن را آموختند، سازندگان‌شان هم باید برای طراحی ظاهری که داشتند، بیشتر از مارمولک‌ها، به پرندگان توجه می‌کردند. ما قیافه‌ی آن‌ها را به‌صورت کلی و به میزانی اندک، تغییر دادیم. تا استخوان‌بندی سینه‌های‌شان را بزرگ‌تر کنیم و در ادامه، فضای بیشتری برای قرار دادن عضلات محرک بال‌ها در بدن‌شان داشته باشیم. همه‌ی این تغییرات کوچک کاری می‌کردند که ما این موجودات را بیش‌ازپیش، در قد و قامت حیواناتی خاص و متعلق به جهان خودمان به نمایش بگذاریم.

رسیدن فصل هفتم سریال، به‌معنی ظاهر شدن سه اژدهای دنی در بزرگ‌ترین اندازه‌شان روی صفحه‌ی تلویزیون‌ها بود. اژدهایانی که به ابعاد یک هواپیمای بوئینگ 747 درآمدند و هولناک‌ترین فرم‌شان را به رخ‌مان کشیدند. در شلوغ‌ترین روزهای آماده‌سازی سریال، هفتاد آرتیست و انیماتور به سختی مشغول تصویرسازی از آن‌ها شده بودند و هرکدام، مدل حرکات و واکنش‌های چهره‌ی مد نظر خودشان را به سازندگان پیشنهاد می‌کردند. به همین سبب، اصلی‌ترین عضو گروه هم کار سختی برای نهایی کردن انتخاب‌هایش داشت.

مارتین (رئیس تیم طراحی جلوه‌های ویژه‌ی سریال): اندازه‌ی سینه‌ی یک اژدها در فصل هفتم، هم‌اندازه با کل بدن یکی از آن‌ها در فصل دوم شد. بعضی وقت‌ها در میانه‌ی کارها، ما خودمان ادای اژدهایان را درمی‌آوردیم تا به ایده‌های مناسبی برای اینکه آن‌ها چگونه باید خودشان را نشان دیگران دهند، برسیم. این جنس از برقراری ارتباط بین تیم سازنده و موجوداتی که اعضای آن قصد آفرینش مناسبش را داشتند، رابطه‌ی ما با کارمان را شخصی‌تر از همیشه کرد. درباره‌ی فصل هشتم همین‌قدر می‌گویم که امسال، ما سکانس اژدهامحور خیلی خاصی را برای‌تان کنار گذاشته‌ایم.

نتیجه‌ی تک به تک این زحمت‌ها هم دیدن فوق‌العاده‌ترین تصاویر از این موجودات در فصل هفتم بود. از آن‌جایی که خالقان اثر، به ما قول یک سکانس بی‌نظیر با محوریت اژدهایان در فصل هشتم را داده‌اند، باید تنها کمی بیشتر صبر کنیم تا ببینیم که آیا Game of Thrones با خلق نبردی بین دو اژدها، مغزهای‌مان را به آتش می‌کشد یا نه.

بعد از مشخص شدن تکلیف تاج و تخت، Game of Thrones چگونه ادامه خواهد یافت؟

هر روز که می‌گذرد، ما یک قدم به فصل شش‌قسمته و نهایی «بازی تاج و تخت»، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم و به همین خاطر، همه مشغول گمانه‌زنی راجع به‌شدت درندگی و درگیرکنندگی پایان‌بندی سریال هستیم. و حقیقت هم آن است که ما هیچ کاری به جز گمانه‌زنی نداریم. چرا که دیوید بنیاف و دی. بی. وایس، بیشترین سعی ممکن را کرده‌اند که از لو رفتن کوچک‌ترین اطلاعات ممکن تا قبل از پخش رسمی خود قسمت‌ها، جلوگیری کنند. آن‌ها در مصاحبه‌های‌شان، به مبهم‌ترین حالت ممکن حرف می‌زنند و مطابق آن‌چه شنیده‌ایم، حتی در فیلم‌برداری سکانس‌ها به‌گونه‌ای عمل کرده‌اند که بازیگران، نتوانند درک صد در صدی و کاملی از رخدادها و مخصوصا پایان اصلی، داشته باشند.

پیتر دینکلیج (بازیگر نقش تیریون لنیستر)، به ما قول وجود «مادر تمام جنگ‌ها» در فصل هشتم را داده است. جنگی که حدس می‌زنیم به نبرد وایت‌واکرها با فرزندان (بخوانید فرزندان و خواهرزاده) ادارد استارک درون وینترفل، گره بخورد. لنا هیدی (بازیگر نقش سرسی لنیستر) نیز می‌گوید موقع خواندن فیلم‌نامه‌ی اثر به‌صورت دسته‌جمعی، در یک نقطه‌ی به‌خصوصِ قصه، «تقریبا همه‌ی حاضران گریه کردند». دیوید ناتر که سابقه‌ی کارگردانی اپیزود «عروسی خونین» نقطه‌ی درخشانی از کارنامه‌اش را سر و شکل می‌دهد، فصل هشتم را «تماشایی، الهام‌بخش و راضی‌کننده» صدا می‌زند و باور دارد که شش قسمت آن، «پرشده از سورپرایزها و لحظات شوکه‌کننده» هستند. او همچنین گفته است که وایت‌واکرها تنها تهدید قرارگرفته در مقابل شخصیت‌های اصلی به حساب نمی‌آیند و به سبک آشنای «بازی تاج و تخت»، «آن‌ها مقابل یکدیگر نیز قرار می‌گیرند». چه اتفاقی خواهد افتاد؟ جان بعد از کشف هویتش، چه خواهد کرد؟ آیا دنی بالاخره پایتخت را تصرف می‌کند؟ تیریون به سان بهترین رویاهایش، در «کسترلی راک»، تاکستانی بزرگ را بنا می‌سازد؟ یا آریا همه را مسموم می‌کند و چهره‌های‌شان را برای خود می‌گیرد؟ تئوری‌های مخاطبان از این‌ها هم دیوانه‌وارتر هستند. بعضی‌ها ادعا می‌کنند که پایان اصلی را می‌دانند و صفحه‌ها درباره‌اش می‌نویسند. بعضی‌ها هم از تصاویر بسیار بسیار محدود منتشرشده از سریال، دنیایی داستان بیرون می‌کشند. اما تئوری‌ها هنوز همان‌چیزی هستند که همیشه بودند؛ تئوری. نه حقایق قابل اتکا و در بعضی مواقع، حتی نه چیزهایی لایق مطالعه کردن. اما همگی خوب می‌دانیم که دنیای Game of Thrones، حتی به هفت کتاب اصلی مجموعه‌ی «نغمه‌ای از یخ و آتش» نیز محدود نمی‌شود و در کتاب‌های دیگری همچون «دنیای یخ و آتش» (The World of Ice and Fire) و داستان‌های «دانک و اگ»، شرح و بسط پیدا کرده است. پس بعد از اینکه در پایان فصل هشتم مشخص شد چه کسی روی تخت آهنین می‌نشیند (البته در فرض آن که اصلا پایان‌بندی سریال، ربطی به تکیه زدن یک شخصیت به بدنه‌ی سرد تخت پادشاهی وستروس داشته باشد)، «بازی تاج و تخت» نه در دنیای ادبیات و نه در دنیای تلویزیون، تمام نمی‌شود. حتی خود مارتین هم اولین اسپین-آف Game of Thrones را از همین حالا، یک «جانشین لایق» برای آن می‌داند.

نخستین اسپین-آف تلویزیونی دنیای فانتزی و دوست‌داشتنی جرج آر. آر. مارتین درون مدیوم تلویزیون، با نقش‌آفرینی نائومی واتس و حضور جین گلدمن در جایگاه شورانر اصلی، هم‌اکنون به آرامی مراحل تولیدش را پشت سر می‌گذارد. سریالی که جیمی کمپبل باور و جورجی هنلی (اجراکننده‌ی نقش لوسی پِوِنزی در فیلم‌های مجموعه The Chronicles of Narnia) را هم در گروه بازیگرانش دارد و هنوز هیچ اطلاعات خاصی درباره‌ی کاراکترهای اصلی و فرعی آن، به دست مخاطبان نرسیده است. تا حدی که شاید مهم‌ترین داده‌های رسمی‌مان راجع به آن، همین‌ها باشند که واتس در این سریال در نقش «شخصیتی مقتدر و کاریزماتیک» دیده می‌شود و داستان هم در «صدها سال قبل از همه‌ی رخدادهای سریال اصلی» جریان می‌یابد. فعلا به‌صورت غیررسمی، اسم این اثر را «شب طولانی» (The Long Night) گذاشته‌اند. نام‌گذاری هیجان‌انگیزی که اگر تاریخچه‌ی وستروس را به خوبی بشناسید، می‌دانید که در حقیقت ارجاع‌دهنده به زمانی است که زمستان به اندازه‌ی چند نسل به طول انجامید. زمانه‌ای که به قول پرستار پیر استارک‌ها، در طول آن «وایت‌واکرها سوار بر عنکبوت‌های بزرگ‌شان حرکت می‌کردند و مردم، از شدت گشنگی وادار به خوردن بچه‌های‌شان می‌شدند». این وسط، خود HBO هم اعلام کرده است که اسپین-آف نام‌برده، به «ریشه‌ی واقعی وایت‌واکرها» می‌پردازد. با این اوصاف، ما می‌توانیم در دل قسمت‌های «شب طولانی»، ساخته شدن دیوار را با چشمان خودمان تماشا کنیم. می‌توانیم با برندون معمار آشنا شویم و حتی به نقاط ناشناخته‌تری از نقشه‌ی جهان مارتین مثل آشای، سرزمین‌های سایه و یی تی، سر بزنیم. هیجان‌انگیزتر از این؟

برخلاف مورد قبلی، راجع به دیگر اسپین-آف‌های سریال فعلا به‌صورت مطلق، چیزی نمی‌دانیم. باتوجه‌به انتشار کتاب «آتش و خون» (Fire and Blood) به قلم مارتین در ماه‌های اخیر که حکم شرح کاملی از حیات تارگرین‌ها را دارد، بعضی‌ها پیش‌بینی می‌کنند که یکی از چهار اسپین-آف سریال هم به سراغ قصه‌گویی از تاریخچه‌ی فتح هفت پادشاهی توسط اژدهاسواران برود. البته با کمی ورق زدن کتاب «دنیای یخ و آتش»، به خوبی مخاطب موفق به لمس پتانسیل بالای چندین و چند داستان دیگر برای ساخت سریال نیز می‌شود؛ از حرکت ده هزار کشتی از سوی والریا به سمت دورن به فرماندهی نایمریای افسانه‌ای (کسی که آریا، نام او را برای دایرولف خود انتخاب کرد) تا ذره‌ذره‌ی ماجرای کامل فتح وستروس توسط رابرت براتیون و همیارانش. اصلا شاید در آینده، HBO به سرش زد و سریال جدیدی ساخت که قصه‌ی خود Game of Thrones را در چندین سال بعد از نقطه‌ی پایان فصل هشتم، روایت می‌کرد! البته این آخری را فقط محض شوخی گفتم. وگرنه خودتان هم خوب می‌دانید که احتمال رخ دادن چنین چیزی، نزدیک به صفر است.

فرقی نمی‌کند با کدام یک از این داستان‌ها در دل یک سریال جدید، مواجه شویم. زیرا درک شدن صحیح داستان‌گویی شگفت‌انگیز مارتین توسط آفرینندگان Game of Thrones، راه را برای همیشه مقابل سازندگان خلاق حاضر در اچ‌بی‌او باز کرده است. اکنون آن‌ها می‌فهمند که در قاره‌های پردازش‌شده توسط این نویسنده‌ی بزرگ، چه‌طور می‌توان برای «یکی از نگهبانان شهر» یا «بازیگری که با اجرای نمایش مردم را سرگرم می‌کند»، پیشینه‌های داستانی فوق‌العاده‌ای ساخت که از قسمت‌های اصلی خیلی از ماجراهای فانتزی‌حماسی دیگر، جذب‌کننده‌تر به نظر بیایند. همه‌ی این‌ها به کنار، ما خود کتاب‌های مارتین را هم داریم. او هنوز دو کتاب آخر از سری اصلی یعنی «بادهای زمستان» و «رویایی از بهار» (A Dream of Spring) را تقدیم طرفدارانش نکرده است و اصلا بعید نیست که در این کتاب‌ها، «بازی تاج و تخت» پایانی متفاوت را تجربه کند. و حتی در غیر این صورت، همه می‌دانیم که صدها صفحه داستان‌نویسی مارتین، به هیچ عنوان قابل انتقال کامل به صفحه‌ی تلویزیون نبوده و نیستند و خواندن کتاب‌های او، همیشه حسی فوق‌العاده را تحویل‌مان می‌دهند.

هر طور که باشد، بازی ادامه خواهد یافت و چندوقت بعد از تمام شدن فصل هشتم، یکی از جذاب‌ترین کارهای ممکن برای ما هم بیرون کشیدن بیشترین اطلاعات ممکن از کوچک‌ترین جزئیات انتشاریافته درباره‌ی اسپین‌آف‌های Game of Thrones، خواهد بود. مثل ملیساندرا که نگاه کردن به درون آتش، برایش معنی یافتن حقایقی گوناگون درباره‌ی آینده را داشت و به‌سادگی با زبانه‌های سوزاننده‌ی آن، سخن می‌گفت.

با فرا رسیدن نخستین ساعات از روز دوشنبه، ۲۶ فروردین ۱۳۹۸، اولین اپیزود از فصل پایانی و شش‌قسمته‌ی Game of Thrones از راه می‌رسد؛ نقطه‌ی آغازی بر پایان باشکوه‌ترین حماسه‌ی فانتزی روایت‌شده در تلویزیون که همان‌قدر که انتظارش را می‌کشیم، باعث وحشتناک کردن‌مان هم می‌شود. تعارفی که نداریم. فکر کردن به روزی که «بازی تاج و تخت» تمام شده باشد، حتی گاها ترسناک‌تر از خیال‌پردازی درباره‌ی سکانس پایانی تلخ یا شیرین آن به نظر می‌آید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
9 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.