کتاب باب اسرار کتاب رازهاست: کتابی که داستان شمس و مولانا را از دریچهای دیگر بیان میکند. راز قتل شمس تبریزی که هفتصد سال از آن میگذرد. راز پیوند کیمیا و کارن. راز آن شهر، راز قونیه. و رازهایی که هر یک دری است برای گشایش دری دیگر. در واقع کتاب باب اسرار همانند «ملت عشق» به روایت داستان شمس و مولانا اما از زوایه دید دیگری، میپردازد.
کتاب باب اسرار در عین حال که یک کتاب عرفانی است با روایتی معمایی گره خورده و آن را چنان جذاب کرده است که مخاطب را به دنبال خود میکشد. جذابیت ایت کتاب به زبان آن و بستر زمانی است، که در آن اتفاق میافتد. از یک سو مولانا و شمس تبریزی در ترجمه فارسی این کتاب فرصت یافتهاند که اندیشههایشان را به زبان خودشان بیان کنند، همان زبان غنی و قوی قرن هفتم که برای ما فارسیزبانان با عرفان و حکمت و زیبایی گره خورده است. از سوی دیگر، حضور شمس تبریزی در قرن حاضر و دنیای مدرن، که با زبان زمانه خودش حرف میزند و به مدل زمانه خودش لباس پوشیده و رفتار میکند، موقعیتهایی خوش و خیالانگیز خلق کرده است که بر جذابیت داستان، افزوده است.
احمد امید را میتوان یکی از تواناترین نویسندگان ترکیه دانست که آثارش به بیست زبان ترجمه شده است. کتاب باب اسرار از محبوبترین آثار این نویسنده است و تنها در ترکیه یک میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است.
در بخشی از کتاب «باب اسرار» میخوانیم:
آن لحظه بود که صدا را شنیدم… صدایی مردانه… ملایم، گرم، دلنشین. اولش نفهمیدم چه میگوید. سراپا گوش شدم. به زمزمه میمانست، سرزنشی درونی، درد دلی توام با محبت. ناگهان چنان واضح شنیدم که جای هیچ تردیدی نماند.
« کیمیا… کیمیا… کیمیا خاتون… »
جا خوردم. چشمهایم را باز کردم. ابتدا به زن بغل دستیام نگاه کردم. نه، دیگر کاری به کارم نداشت: به تابلوی الکترونیکی بالای سرمان چشم دوخته بود و میکوشید بفهمد هواپیما کی به زمین مینشیند. کنجکاوانه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… دو صندلی پشت سرم خالی بود. جلوم را نگاه کردم… دختری جوان با دوست پسرش نشسته بود. نبود، آن دور و بر کسی نبود که مرا صدا بزند « کیمیا » . حتما خواب دیده بودم. اما مگر خوابیده بودم؟ لابد همین که چشمهایم را بستهام خوابم برده. انگار دوباره همان صدا را شنیدم. نه، این بار فقط به یاد میآوردم. « کیمیا… کیمیا خاتون! » خیلی وقت بود کسی با این اسم صدایم نکرده بود… از وقتی پدرم ما را ترک کرد و رفت. فقط پدرم بود که مرا « کیمیا » صدا می کرد… شاه نسیم هم بود… دوست پدرم، همدلش، همان مردی که او را از ما گرفت و برد. او هم صدایم میکرد.