اپیزود یازدهم این فصل از «مردگان متحرک»، ساعت تقریبا آرام دیگری است که ریک و تیمش را در خط شروع ماموریتی جدید قرار میدهد. همراه بررسی میدونی باشید.
پرش زمانی اپیزود هفتهی پیش یکی از تصمیماتِ خوب سازندگان بود که علاوه بر پیریزی ماجراهای جدیدی برای سریال، یک کونگفوکارِ بازیگوش را به جمع بازماندگانمان اضافه کرد و کلید یک رومانس غیرمنتظره را هم زد. نکتهی دوستداشتنیِ اپیزود یازدهم این است که به اینها بسنده نمیکند و ما را بیشتر از قبل به درون دنیای جدیدش هُل میدهد. شاید به خاطر قولی که ریک گرایمز پای بدن بیهوش کارل داد، سریال قصد دارد از این به بعد وارد حالوهوای متفاوتی شود یا فقط درحال مقدمهچینی اتفاقات تاریک پایان فصل است. هرچه هست، این دومین اپیزود متوالی است که همهچیز طبق برنامه پیش میرود و کسی زخمی نمیشود. بله، یکی-دو نفری میمیرند، اما آنها جزو سیاهی لشگر هستند و حتی شخصیتی مثل آبراهام نیز که قبل از این، بدبینترین فرد جمع بود آرام آرام یاد میگیرد تا زندگی جدید را با تمام خوبیهای اندک و بدیهای بیشمارش در آغوش بکشد. الکساندریاییها با جامعهای جدید آشنا میشوند، عیسی کماکان به نشان دادن قابلیتها و اخلاق خوبش ادامه میدهد، کارل خوشبختانه با رابطهی پدرش و میشون «اوکی» است و آتش خطر ترسناکی هم در افق در حال گُر گرفتن است. اصلا همین که کارل بالاخره یاد میگیرد خانه بماند، پیشرفت و تحول بزرگی را ثبت میکند!
پس به راحتی میتوان دید که سازندگان دارند کمکم خط داستانی جدیدی را آغاز میکنند و دیدن برخورد عناصر داستانی سریال با یکدیگر که درحال حرکت به سوی اتفاقی بزرگ هستند، در بیننده احساس رضایتمندی ایجاد میکند؛ چیزی که «مردگان متحرک» خیلی وقت است انجام نداده بود. تازه، سریال با تمرکز روی شخصیتها و اطلاعاتدهی یادمان میآورد که همیشه برای خلق یک اپیزودِ تنشزا به هزاران زامبی و قاتل احتیاج نداریم. اپیزود یازدهم این فصل، اپیزودی نیست که بعدها در فهرست تاپ تنهایمان حضور داشته باشد، اما همهی سریالهای خوب دارای اپیزودهای هستند که در هدایت داستان به سوی اتفاقات مهم آینده، نقش «موثری» بازی میکنند. حقیقتش را بخواهید آخرین باری که «مردگان متحرک» به جای کش دادن داستان، در جریان یک اپیزود این همه اطلاعات به ما داده بود را یادم نمیآید؛ اطلاعاتی که بیشک قرار است در زندگی ساکنان الکساندریا تاثیرگذار باشد.
ما میدانستیم که ریک بالاخره با نیگان و «ناجیان» دست به یقه خواهد شد، اما نمیدانستیم این اتفاق چطوری خواهد افتاد. در همین حین، بعد از جنگ و درگیریهای اخیر الکساندریا میدانستیم که کسی برای یافتن مواد غذایی وقت نداشته است، پس کمبود منابع در شهر یک مسئلهی جدی است. مخصوصا در این دورهی زمانی از آخرالزمان و با بالا رفتن تعداد جمعیت، دیگر کمکم باید با دست خودتان مواد غذاییتان را تامین کنید و سرک کشیدن به سوپرمارکتها دردی را دوا نمیکند. ماجرای نیگان و مواد غذایی در ظاهر ربطی به هم ندارند، اما فشاری که ریک در رابطه با پر کردن شکم مردمش حس میکند، همان چیزی است که تاثیر مستقیمی روی تصمیماتش دارد و به این ترتیب، همهچیز بدون اینکه توی ذوقمان بزند به نیگان ختم میشود.
از قرار معلوم عیسی یکی از ساکنانِ جامعهای به نام هیلتاپ است. با شنیدن این خبر ریک و بقیه شوکه میشوند. ناگهان ما متوجه میشویم که الکساندریا تنها شهری نیست که تا این نقطه دوام آورده. عیسی اما به آنها پیشنهاد همکاری و تبادل کالا میدهد. این به معنای جرقهی تمدن جدیدی است که از خاکسترهای به جا مانده از قبلی درحال شعلهور شدن است. هیلتاپ یکی از دیدنیهای جالب این اپیزود است؛ مکانی که دیوارهای چوبی، نگهبانانِ نیزه به دست، دامداری، کشاورزی، آهنگری و همچنین موسیقیای که روی تمام آنها پخش میشود، قشنگ آدم را در یک دنیای نیمهقرون وسطایی قرار میدهد. اما جان و مالِ ساکنانِ این جامعهی کوچکِ مفید در دستانِ فرمانروای ستمگری به نام نیگان است. الکساندریاییها به غذا نیاز دارند و آنها در مبارزه با قلدرها و روانیهای آخرالزمانی تجربههای زیادی کسب کردهاند. پس، معامله از این قرار است: نصف منابع غذاییتان در مقابلِ نابودی ناجیان و رهبرشان. چیزی که این خط داستانی را جذاب و متفاوتتر از قبل میکند، این است که به جای پیدا شدن سروکلهی نیگان در جلوی دروازهی الکساندریا، این بازماندگانمان هستند که با اعتمادبهنفسی بالا میخواهند رد آنها را مثل جایزهبگیرها بزنند و کارشان را بسازند.
میدانم ریک در این موقعیت به چه فکر میکند: ما که جلوی تانک و آدمخوار و هزاران زامبی و گرگ ایستادهایم. چهارتا زورگوی معمولی که زنگ تفریح است. بینندگان حرفهای سریال که از تفاوت نیگان با دیگر آنتاگونیستهای قبلی «مردگان متحرک» اطلاع داشته باشند، شاید تصمیم ریک را احمقانه احساس کنند. اما باید این را در نظر بگیریم که ریک چیزی دربارهی نیگان نمیداند و آن را با کسانی که تاکنون به گور سپرده مقایسه میکند. از سویی دیگر، یادمان نرود که دریل هم دو هفته پیش گروهی از آنها را لهولورده کرد. به همین دلیل اعتمادبهنفس ریک و بقیه کاملا عقلانی به نظر میرسد و اگر هم احمقانه باشد، باز با اشتباهاتی طرف هستیم که منطقی هستند و از هر کسی در چنین شرایطی برمیآید. این همان چیزی است که باعث میشود این اپیزود بدون وجود تقریبا هیچ اتفاق مرگباری، حامل حضور سنگین فرشتهی مرگ باشد. چون واکنشِ ریک در زمانی که میفهمد نیگان برای خودش یک هیولای منحصربهفرد است و او را دست کم گرفته، بدجوری دیدن دارد!
به جز عیسی، تنها شخصی که از هیلتاپ با او وقت گذراندیم، گرگوری بود. گرگوری یک عوضی به تمامعیار است، اما در آن واحد آنقدرها هم احمق نیست که بتوان به راحتی دستبهسرش کرد. از همین رو، گرگوری تبدیل به ابزاری میشود تا مذاکراتِ نمایندهی الکساندریا و هیلتاپ به یک گفتگوی سادهی «ما به شما کمک میکنیم» یا «شما بهتره برید بمیرید» تبدیل نشود و به همین دلیل مگی هم این فرصت را پیدا میکند تا به جای نگرانبودن برای گلن، کار بیشتری برای انجام دادن داشته باشد و قابلیتهای سیاسیاش را به رخ بکشد. صحنههای مربوط به آبراهام را هم دوست داشتم. چون کلا داستان شخصی آبراهام بعد از ماجرای دروغِ یوجین دربارهی واشنگتون، یا فراموش شده بود یا صحنههای دوتایی او و ساشا بیخاصیت احساس میشدند. اما حالا آبراهام وقت کرده تا به نکات مثبت و منفی راهاندازی یک خانواده فکر کند.
خب، حالا که احتمالا هفتهی بعد ریک و تیمش راهی عملیاتِ خودکشیوارِ جستجویشان برای یافتنِ نیگان میشوند، صحنهی آخر این اپیزود که شامل دست به دست کردن عکس سونوگرافی مگی است به لحظهی ساده و خوشحالی ختم میشود که قبل از طوفان لازم است و به همین دلیل در کنار لبخند زدن، نمیتوان نگران نبود؛ دریل با لحن مطمئنش از ماموریت شکار نیگان پشتیبانی میکند. آبراهام سربزنگاه به سرو سامان دادن زندگیاش فکر میکند و گلن و مگی و ریک و میشون هم نزدیکتر از قبل هستند. صورت خونآلود ریک پس از سوراخ کردن گلوی آن مهاجم و بعد نگاه معنادارش به چهرهی شوکهی هیلتاپیها و «چیه؟» گفتش و اطمینان آنها در پیروزی علیه نیگانیها نشان میدهد که «مردگان متحرک» دارد بیشتر از قبل قهرمانانمان را بالا میبرد. این یعنی سقوط احتمالیشان نیز خردکنندهتر و باورنکردنیتر از همیشه خواهد بود. آیا در پایان این فصل، سرانجام سیاهی انتظار بازماندگانمان را میکشد؟ سرانجامی که تاکنون شبیهاش را ندیدهایم؟