در یکی از جذابترین اپیزودهای «بهتره با ساول تماس بگیری»، داستان روی ریشهیابی شخصیت مایک و عواقب کارهای جیمی تمرکز میکند. همراه بررسی میدونی باشید.
اپیزود چهارم «ساول» که «دستکشهای آویزان» نام دارد، اپیزود مهمی است. اگرچه تقریبا تمام اپیزودهای «ساول» آنقدر در پشبرد داستانِ جیمی مکگیل عالی هستند که مهم و غیرمهم نداریم. اما این اپیزود روایتگر داستانی است که خیلی وقت بود منتظرش بودیم و سازندگان هم در اجرای آن توی خال میزنند. جاذبهی اصلی و نکتهای که «دستکشهای آویزان» را از اکثر دیگر اپیزودهای «ساول» جدا میکند، این است که روند سریال برای رسیدن به دو هدف تغییر میکند؛ برخلاف سه اپیزود قبل که نظارهگرِ داستان جیمی و درگیریهای ذهنی و دویدنهایش برای پیشرفت در کارش بودیم، این اپیزود پایش را روی ترمز فشار میدهد تا رابطهی جیمی و برادرش را بروزرسانی کند و آن را بعد از مدتی که آنها از هم جدا شدهاند موردبررسی قرار دهد و همچنین در خط داستانی مرکزی این قسمت، ما سراغ مایک میرویم تا نویسندگان بالاخره بعد از مقدمهچینیهایی که در طول سه اپیزود گذشته کرده بودند، پرده از روی بخشی از گذشتهی ناگفتهی مایک بردارند که رابطهی تنگاتنگی با شخصیت او در «برکینگ بد» دارد.
تاکنون فکر میکردیم کموبیش این همان مایکی است که در سریال اصلی در قالبِ دست راستِ گاس فرینگ دیده بودیم. «ساول» اما دربارهی پرداختن به ریشهی شخصیتهای فرعی سریال اصلی است و همانطور که این کار را دارد دربارهی ساول گودمن انجام میدهد، در این اپیزود هم متوجه میشویم که نویسندگان برنامههای هیجانانگیزی برای مایک ریختهاند. از قرار معلوم این مایک با آن مایکی که در آینده میبینیم خیلی فرق میکند. او هم مثل جیمی در جادهای وارد شده که قرار است در نهایت او را تبدیل به کسی کند که در «برکینگ بد» دیده بودیم. یک «درستکننده» حرفهای که بعد از مرگ جین از راه رسید، جسی را سر عقل آورد و همهچیز را درست کرد. همان کسی که در پایان فصل سوم طی معروفترین مونولوگش برای والت از دوران پلیسبودنش تعریف کرد و از این مسئله ابراز پشیمانی کرد که چرا به یک مرد کتکزن و عوضی شانس دوباره داده بود و به والت پیشنهاد کرد که اقداماتِ نصفهکاره را فراموش کند. «دستکشهای آویزان» به ما یادآور میشود که اگرچه فکر میکردیم مایک در «ساول» از لحاظ ظاهری و اخلاق فرق چندانی با سریال اصلی ندارد، اما در حقیقت او هنوز راه طولانیای برای رسیدن به چنین نتیجهگیری و طرز فکری و جاافتادن در قالب سرنوشتش در پیش دارد. مایک هنوز آدمی نیست که توانایی ایستادن در کنار یکی از مرگبارترین و بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر را داشته باشد. این سریال داستان رسیدن او به آن نقطه نیز است.
تنها چیزی که باعث میشود جیمی مکگیل به سیم آخر نزد و او را در محدودهی اخلاق نگه میدارد، عشقش به کیم است. چنین چیزی دربارهی مایک هم صدق میکند. مایک هم همینطوری از روی هوا به یک هیتمن استخدامی تبدیل نمیشود. بلکه اتفاقی در گذشته افتاده که جرقهی مایک بیاحساس را زده است. در جریان خط زمانی «ساول» مایک گذشتهای دارد که جلوی او را از چکاندن ماشه برای پول درآوردن میگیرد. در این اپیزود وقتی مایک درحال چک کردن تفنگهای لاسون است، از نحوهی رفتار و گفتارش اینطوری به نظر میرسد که او شاید در جنگ ویتنام حضور داشته است. مایک با قدیمیترین تفنگی که لاسون پیشنهاد میکند، آشنا است و با استفاده از فایبرگلس به جای چوب برای تولید مدلهای جدید موافقت میکند. چون «چوب بر اثر رطوبت بدجوری تاب برمیداشت» و «یکی باید قبل از اینکه اونو به یه جنگل لعنتی میفرستاد، به اینجاش فکر میکرد» و یک چیزی دربارهی بلند کردن آن تفنگ و نشانه گرفتن با آن است که باعث میشود نظرش تغییر کند و پیشنهاد ناچو را قبول نکند و به فکر یک نقشهی دیگر بیفتد؛ نقشهای که در آن خبری از کشتن نباشد. او حتی به ناچو هم نصیحت میکند که «کشتن شریکت، انتخابیه که باید با عواقبش زندگی کنی». بالاخره میدانیم که مایک با کشتن همکار پسرش در فلشبکِ فصل اول، مجبور شد از فیلادلفیا و شغلش بیرون بیاید و به این ترتیب، زندگیاش از اینرو به آنرو شد.
همیشه دیدن کار کردنِ مایک لذتبخش و هیجانانگیز است. اما هیجانانگیزتر از آن وقتی است که او را درحال بررسی نقشههای جایگزین، توجیه کارفرما و اجرای باآرامش نقشهاش میبینیم که به نتیجهی غیرمنتظرهای ختم میشود. حالا مایک برای نفله کردن توکو، به جای حملهی ناگهانی به رستوران یا هدشات کردن او از راه دور، تصمیم میگیرد با لگنش به ماشین پرزرقوبرق توکو بزند و مرد ناثبات ما را جوشی کند و سپس، آنقدر با عدم ابزار پشیمانی روی اعصاب نداشتهی توکو راه برود تا او را مجبور به استفاده از مشتهای مرگبارش کند. البته او قبلا به پلیس زنگ زده است و آنها سر بزنگاه از راه میرسند تا نقشهی پیچیده و خطرناکش کامل شود. نکتهی هوشمندانهی این صحنه این است که ما میدانیم توکو و مایک در این صحنه نمیمیرند و سازندگان نیز با توجه به دانش ما، نه تنها خودشان را به کوچهی علیچپ نمیزنند، بلکه طی حرکتی پسندیده با نمایش صورت کبود مایک در سکانس افتتاحیه روی این موضوع تاکید میکنند و در ادامه با اضافه کردن احساس و غافلگیری به هدفی که مایک با این نقشه در سر دارند، از درون سکانسی که ما از نتیجهاش خبر داریم، تنش بیرون میکشند.
نهایتا مایک برای تمام این بدبختیها که ریسکش هم بالاتر از خالی کردن یک گلوله در مغز توکو است، نصف ۵۰ هزار دلاری که در ابتدا قرار گذاشته بودند را میگیرد. ناچو به او میگوید: «تو میتونستی به ازای یه دهمِ کاری که کردی، دو برابر پول بگیری. چرا؟». تازه، مایک برای خودش یک دشمن گردنکلفتِ بیکله هم درست کرده که چند سال دیگر از زندان بیرون میآید. مایکی که ما میشناسیم، چشم بسته به این کار تن نداده، بلکه فکر تمام اینها را کرده بوده و با توجه به آنها خودش را اینقدر عذاب میدهد. اما واقعا چرا؟ شاید مایک میخواهد انسانیتش را در این کار از دست ندهد. حتی اگر آن به قیمت کتکخوردن و کسب پول کمتر باشد. اما این مایک هنوز تجربهی آینده را ندارد و نمیداند که وقتی وارد این کار میشوی، یا نباید بپری یا باید جفتپا به درون ماجرا شیرجه بزنی. کار نصفهونیمه آخر و عاقبت ندارد. شاید همین تصمیمش در آیندهای نزدیک یقهاش را بگیرد و به فاجعهای ختم شود که نظر مایک را برای همیشه تغییر دهد.
در همین حین، خط داستانی جیمی پیرامون تبلیغاتی است که بدون اجازه پخش کرده بود. خودش آن را یک تجربهگرایی موفقیتآمیز میداند، اما این حرفها توی کتِ کلیف مین، رییس شرکت نمیرود که نمیرود. جیمی اگرچه فعلا کارش را از دست نداده، اما خوشحال نیست. چون این به این معنا است که او دیگر نمیتواند بهطور مستقل کار کند و ایدههایش را اجرایی کند. اما چیزی که بیشتر او را اذیت میکند، این است که کیم به خاطر دروغهای او مورد تنبیه قرار گرفته است. حتی کیم هم پیشنهاد کمک جیمی را رد میکند. چون او هم مثل بقیه فکر میکند جیمی یک دیوانهی خلوچل است که فقط اوضاع را بدتر از این که هست میکند. تنها چیزی که جیمی را به زندگی وصل میکند، علاقهاش به کیم است و او با این پیشنهاد که در ازای پس دادن کار قبلی کیم به او، از این حرفه خداحافظی خواهد کرد، سعی میکند اشتباهاش را درست کند. اما چاک وارد حالت قانونمداریاش میشود. ناگهان در عرض رد و بدلشدن چند خط دیالوگ، جیمی سعی میکند از این فرصت استفاده کرده و چاک را در حد خودش پایین بکشد و او را از این طریق مجبور به قانونشکنی کند. اما چاک که حواسش است، با پیشنهاد جیمی همراه نمیشود. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که آیا واقعا چاک آدمبدهی ماجرا است، یا جیمی با منفیگرای شدیدی به برادرش نگاه میکند و فکر میکند تمام بلاهایی که سرش میآید از گور او بلند میشود؟