اپیزود دوم فصل ششم «مردگان متحرک» با انفجاری از شوک و دویدن همراه بود. میدونی در این مطلب، نگاهی به روند این قسمت انداخته است. همراه میدونی باشید.
عجب اپیزودی! کی دلش برای کمی کارول تنگ شده بود؟! بعد از پایانبندی فاجعهبارِ اپیزود هفتهی پیش، یکجورهایی با اطمینان پیشبینی کردیم که یــا رسیدن سونامی واکرها به پشت دیوارهای الکساندریا ادامهای بر خونریزیها و وحشت افتتاحیه خواهد بود یا آشکار کردنِ دلیل به صدا در آمدن آن بوق، یک اپیزود دیوانهوار دیگر تحویلمان میدهد.
خب، همانطور که در بررسی قسمت قبل حدس زده بودم، درحالی که ریک و گروهش آن بیرون مشغول هدایت واکرها بودند، با زدن فلشبکی به درون الکساندریا، اتفاقات موازی این سوی حصارها که برای لحظاتی تبدیل به منطقهی «مرگ و قصابی الکساندریا» شده بود را دنبال کردیم؛ جایی که «مردگان متحرک» باری دیگر نشان داد چقدر در طراحی اکشنها و تنشآفرینی عالی است.
بعد از جنگ زندان و فرار از ترمینس،حملهی گلهی گرگها به گوسفندان (!) الکساندریا یکی از آن اکشنهای هیجانانگیزی شد که بدونشک در خاطرهی تاریخ این سریال ثبت میشود. اصولا «مردگان متحرک» در سکانسهای بزرگ اکشناش به دلیل تعداد زیاد کاراکترهایش با مشکل روبهرو میشود. چون نمایش موئثر درگیری تکتک کاراکترهای اصلی در موقعیتهای فشرده، سخت است. خب، این اپیزود هم کم و بیش در این چاله افتاد. از مگی شروع کنیم که کلا غایب بود و هرگز او را در حال نبرد ندیدیم تا روزیتایی که او را از درون دوربین تفنگ اسپنسر و بعدا خونین و خسته دیدیم، اما نهایتا داستان او در برخورد با گرگها ناگفته ماند.
این وسط، این اپیزود بدون یک سری سوالات منطقی هم نبود (که جلوتر به آنها میپردازم). اما با تمام اینها، حتما قبول دارید که قلب تپندهی این اپیزود نمایش جلوهی دیگری از کارول و کوباندن دیدگاه بیرحمانهی او با تفکر اعصابخردکنِ مورگان بود که خیلی هیجانانگیز و خفن از کار در آمد.
قبل از هرچیز بگذارید با مقدمهچینیهای پیش از حمله شروع کنیم. شاید بهترین صحنهی این اپیزود از نظر من، شیرجهی اولین گرگ به سمت همسایهی از خدا بیخبرِ کارول بود. قبل از این، دیدیم که گفتگوی خالهزنکی کارول و دوستانش چگونه بهطرز نامحسوسی میخواست آنها را برای مرگشان آماده کند. جلوتر، گابریل از کارل طلب بخشش و آموزش کرد و کارل هم درس روز اول مدرسه را به «ماچه» اختصاص داد.
اما فکر کنم خود گابریل هم فکر نمیکرد، همان روز اول اینگونه برگهی ترم آخرش که انگار سوالاتش توسط معلمی عوضی طرح شده بود، جلویش قرار بگیرد. همهچیز امن و امان بود که ناگهان آن گرگ ماچهبهدست وارد قاب شد و من خودم را درحالی پیدا کردم که در عرض یک ثانیه آدرنالینم از صفر به صد رسیده بود. این صحنه یکی از همان جامپ اسکرهای صحیح و موئثری بود که نشان داد، اگر تکنیک ترسهای ناگهانی به درستی کارگردانی شوند، مبتذل که نیستند هیچ، بلکه سبب انفجار مغز بیینده هم میشوند.
این وسط، اگر فراموش کرده بودید، انسانها چقدر ترسناکتر از زامبیها هستند، سریال در یادآوری این حقیقت هم موفق بود. ناسلامتی گرگها همان زامبیهای بیکلهای هستند که حالا سلاح به دست میگیرند، فکر میکنند و یا خدا... مثل گرگ خشن هستند و مثل اسب میدوند. مطمئنا اگر زامبیها وارد الکساندریا میشدند، اینطوری شوکه نمیشدیم. چون هم آرام هستند و هم نحوهی غلبه بر آنها در حافظهی ماهیچهای قهرمانانمان حک شده است.
اگرچه تاکنون گرگها را جدی نمیگرفتم، اما این اپیزود تهدیدشان را به خوبی اثبات کرد. حتی گروه ریک هم در طول سفرشان با چنین روانیهایی برخورد نکرده، چه برسد به بقیه!