در این مطلب سه فیلم کوتاه علمی-تخیلی/ترسناک نیل بلوکمپ، کارگردان District 9 را که این روزها به نقل محافل سینمادوستان تبدیل شده مرور میکنیم.
سهتا از بهترین فیلمهایی که در چند هفتهی گذشته دیدهام و بهطرز غیرقابلوصفی هیجانزدهام کردهاند، نه فیلمهای بلند هستند، نه توسط استودیوهای بزرگ هالیوودی ساخته شدهاند و نه در هیچ سینمایی روی پرده رفتهاند. دارم دربارهی سه فیلم کوتاه استودیوی تازهتاسیس «اوتس» (Oats Studios) حرف میزنم. استودیویی که شاید بیشتر از چند ماه از تاسیسش نمیگذرد، اما هنوز هیچی نشده طوفان پرسروصدایی در اینترنت راه انداخته است. اول از همه به خاطر اینکه موسس این استودیو نیل بلوکمپ است. سازندهی فیلم علمی-تخیلی بسیار تحسینشدهی «منطقه ۹» (District 9) که اگرچه خودش را با این فیلم عجیب و تفکربرانگیز به عنوان استعدادی جدی ثابت کرد، اما در ادامه نتوانست موفقیت آن فیلم را با فیلمهای علمی-تخیلی دیگرش مثل «ایلیسم» (Elysium) و «چپی» (Chappie) تکرار کند. آخرین پروژهای که به او نسبت داده میشد «بیگانه ۵» بود که بعد از جدی شدن حضور ریدلی اسکات در فیلمهای آینده این مجموعه کنسل شد و راه به جایی نبرد. اما خوشبختانه این به این معنی نبود که باید مدت زمان زیادی را برای دیدن دستپختهای جدید بلوکمپ صبر کنیم. او بعد از اتمام «چپی» تاکنون در حال کار روی پلتفرمی بوده که بتواند از طریق آن ایدههای آزمایشیاش را بسازد، آنها را بهطور مستقیم با مخاطب به اشتراک بگذارد و بعد آنهایی را که بیشتر از همه مورد استقبال قرار گرفته است به فیلمهای بلند تبدیل کند. با این حال فعلا دقیقا نمیتوان ماهیت و چگونگی کار استودیوی اوتس را توضیح داد، اما بهطور کلی با گروهی از تکنسینهای جلوههای ویژه سروکار داریم که ایدههای دیوانهوار و عجیب داخل مغزِ بلوکمپ را برمیدارند و آنها را به واقعیتهایی زیبا و خیرهکننده تبدیل میکنند.
در ماه گذشته استودیوی اوتس بخش اول پروژهشان را در قالب سه فیلم ترسناک حدودا ۲۰ و اندی دقیقهای منتشر کرده است که به ترتیب «راکا»، «پایگاه آتش» و «زیگوت» نام دارند. فیلمهایی که از لحاظ داستان و دنیاسازی باورنکردنی هستند و از لحاظ دستاوردهای فنی بهتر از خیلی از فیلمهای پرخرج هالیوودی ظاهر شدهاند. کیفیت این فیلمها آنقدر خوب است که شخصا متعجبم که این استودیوی مستقل چگونه بودجه آنها را جور کرده است، اما بگذارید الان خودمان را نگران جیب آنها نکنیم. به قول خودِ بلوکمپ فیلمسازی به این سبک، دو ویژگی عالی دارد؛ اولی آزادی خلاقانهی فیلمساز و دومی ارتباط مستقیم با مخاطب است. ویژگیهایی که تقریبا در تضاد مطلق با ساز و کار هالیوود قرار میگیرند. خب، با نگاهی به سه فیلم کوتاه بلوکمپ میتوان نهایت تبلور این دو ویژگی را در آنها تشخیص داد. اگر هالیوود برای خودش یا بزرگترین جامعهی آماری روز فیلم درست میکند و اگر هالیوود با محدود نگه داشتن خلاقیت کارگردانان استخدامیاش، فیلمهایش را به محافظهکارانهترین شکل ممکن میسازد، بلوکمپ در این سری فیلمهای کوتاه رسما به سیم آخر زده است. این فیلمها نشان میدهند وقتی شیر خلاقیت کارگردان خوشذوقی مثل بلوکمپ باز شود چه اتفاقات شگفتانگیزی که نمیافتند. تعجبی هم ندارد که بلوکمپ برای ساخت این فیلمها استودیوی خودش را تاسیس کرده است. تکتک این فیلمهای کوتاه چنان کابوسهای خونبار و تیره و تاریکی هستند که هیچ استودیویی راضی به ساختشان نمیشده است و راستش این دقیقا همان چیزی است که طرفداران ژانرهای علمی-تخیلی و وحشت میخواهند. پس بیایید این فیلمها را مرور کنیم:
راکا
Rakka
یکی از ویژگیهای جذاب سه فیلمی که تاکنون توسط استودیوی اوتس منتشر شده این است که هرکدام از آنها از لحاظ محتوا و نحوی ارائهی آن با یکدیگر متفاوت هستند. هرکدام از آنها کانسپتها و ویژگیهایشان را از روشهای مختلفی منتقل میکنند. مثلا «زیگوت» مثل این میماند که شما یک شب در حال تعویض کانال تلویزیون هستید و بهطور اتفاقی از پردهی آخر فیلم، آن را شروع به تماشا کرده باشید. یا «پایگاه آتش» از داستانگویی غیرخطیای بهره میبرد که قبل از رسیدن به پردهی آخر تمام میشود. «راکا»، اولین فیلم مجموعه اما بیشتر از اینکه داستان مشخصی برای گفتن داشته باشد، حکم مقدمهای طولانی برای معرفی دنیایش را برعهده دارد. اینجور مواقع این خطر وجود دارد که فیلم بیش از اندازه روی دیالوگهای توضیحی تمرکز کند و حوصلهسربر شود. با اینکه بخشهای زیادی از «راکا» نیز به نریشن روی تصویر اختصاص دارد و فیلم قبل از اینکه به کاراکترهایش برسد، سعی میکند تا ما را با گوشه و کنار دنیایش آشنا کند، ولی با این حال تکیهی بیش از اندازهی فیلم روی نریشن خستهکننده نمیشود و از بار جذابیت فیلم نمیکاهد. تصویرپردازیهای آخرالزمانی و جلوههای بصری دیجیتالی و واقعی فیلم آنقدر خیرهکننده هستند و دنیای بیرحمانه و ترسناکی که راوی توصیف میکند آنقدر کنجکاویبرانگیز است که دوست دارید بیشتر دربارهاش بدانید. این در حالی است که فرم کارگردانی مستندگونهی بلوکمپ در این فیلم که بیشتر از تمام این فیلمها، به «منطقه ۹» نزدیک است، حس و حال واقعگرایانه و قابللمسی به اتفاقات داخل قاب میبخشد. دلیل بعدیاش این است که با دنیای کلیشهای و کممایهای طرف نیستیم که با توضیحات اضافه جذابیت خودش را از دست بدهد. در عوض در جریان سرک کشیدن به بازماندگان انسانی، بیگانگان مارمولکگونهی مهاجم زمین و جایجای دنیایی که توسط حملهی فضاییها و قابلیتهای تکنولوژیک و بیولوژیکیشان نابود شدهاند متوجه میشویم که ما در این ۲۰ دقیقه تنها در حال تماشای لحظات گذرایی از داستان بزرگی هستیم که میتواند به یک مجموعه سینمایی چند قسمتی تبدیل شود.
«راکا» در زیرژانر تهاجم بیگانگان قرار میگیرد و از لحاظ زیباشناسانه شباهتهای غیرقابلانکاری به «منطقه ۹» دارد و از این جهت طوری به نظر میرسد که انگار در حال تماشای دنبالهی معنوی آن فیلم هستیم. با این تفاوت که ایندفعه بیگانگان به جای طردشدگانی بیچاره، مهاجمانی وحشی و مرگبار هستند و به جای اینکه ظاهری حشرهمانند داشته باشند، خزندگانی هستند که روی دو پا راه میروند. صحنههای اکشن و اتمسفرِ فرسوده، خاکآلود و دربوداغان دنیا هم خیلی یادآور حلبیآبادهای محل زندگی بیگانگانِ «منطقه ۹» است. در این نقطه از داستان، در دنیای پسا-جنگ اصلی به سر میبریم. یعنی تقریبا تمام انسانها از بیگانگان شکست خوردهاند، اکثر شهرهای بزرگ دنیا سقوط کردهاند و تنها بازماندگان انسانی، گروههای مقاومتی هستند که در خفا فعالیت میکنند و هر از گاهی به پیروزیهای جسته و گریختهای علیه بیگانگان دست پیدا میکنند که تغییر خاصی در توازن قدرت ایجاد نمیکنند. انسانها به بردگانِ بیگانگان تبدیل شدهاند و از آنها برای آزمایشاتی وحشتناکی سوءاستفاده میشود. بیگانگان شاید در ظاهر حیواناتی بیمغز به نظر برسد، اما در واقع بسیار باهوش هستند. آنها نه تنها با قدرتهای تلهپاتیکشان، کنترل ذهن انسانها را به دست میگیرند، بلکه مثلا در یکی از صحنههای فیلم متوجه کمربند انفجاری یکی از انسانها که قصد رودست زدن به آنها را دارد نیز میشوند.
اما وحشت فقط به جبههی بیگانگان خلاصه نمیشود. یکی از کاراکترهای انسانی فیلم که ناش نام دارد مجنون آتش است. کسی که اگر خبری از حملهی بیگانگان نبود هماکنون در تیمارستانی-جایی بستری میشد، اما شرایط خاص آخرالزمان او را به فرد مهمی برای بازماندگان تبدیل کرده است. در یکی از صحنههای فیلم سیگورنی ویور در نقش فرماندهی گروهی از انسانها برای به دست آوردن سلاح و تجهیزات مجبور به چانه زدن با ناش میشود. اگرچه کاملا مشخص است که او از ناش متنفر است، اما او همزمان به قابلیتهای ناش هم نیاز دارد. وقتی ناش از او میخواهد تا افراد مسن و بیماران را به او بدهد تا بتواند از آنها برای طعمهای که دارد برای کشتن بیگانگان طراحی میکند استفاده کند، متوجه میشویم که انسانها در چه شرایط قاراشمیشی قرار دارند. ویور نه تنها به خاطر این درخواست یک گلوله در مغزش خالی نمیکند، بلکه واقعا شروع به سبک و سنگین کردنِ پیشنهاد ناش میکند. «راکا» در بین این سه فیلم، بیشترین پتانسیل را برای تبدیل شدن به یک فیلم بیگ پروداکشن هالیوودی دارد. فیلم نه تنها از خط داستانیای بهره میبرد که هالیوود همیشه شیفتهاش بوده است، بلکه علاوهبر داشتن ابعاد و چشماندازی غولپیکر، از لحاظ ایده نیز عمیق و پیچیده به نظر میرسد. دارای راز و رمزهای شگفتانگیزی است که پتانسیل موشکافی بیشتر آنها وجود دارد و همزمان در مقایسه با دوتای دیگر سبک و سیاقِ مرسومتری دارد. روی هم رفته «راکا» من را یاد ترکیبی از «رسیدن» (Arrival)، «بیگانه» و «منطقه ۹» انداخت و خیلی دوست دارم شاهد داستانهای بیشتری در این دنیا باشم. اما اگر قرار باشد یکی از این سه فیلم کوتاه را برای تبدیل شدن به فیلم بلند انتخاب کنم، «پایگاه آتش» و «زیگوت» در اولویت بالاتری قرار میگیرند.
پایگاه آتش
Firebase
بلوکمپ شاید پخش فیلمهای کوتاهش را با فیلمی در حال و هوای آشنایی آغاز کرده باشد، اما با فیلم دومش یعنی «پایگاه آتش» قدم به قلمروی منحصربهفردی میگذارد. بهطوری که فیلمهای اندکی را میتوان پیدا کرد که قابلمقایسه با آن باشند. «پایگاه آتش» ترکیبی از یک وحشت لاوکرفتی/شیطانی تمامعیار با یک فیلم جنگ ویتنام است. مثل این میماند که یک فیلم ترسناک دههی هشتادی را از لحاظ خشونت و دیوانگی ضربدر ۱۰۰ کنید و آن را بهعلاوهی «اینک آخرالزمان» کنید و کمی چاشنی «متال گیر سالید» هم به آن اضافه کنید. نتیجه ترکیب عجیب و دلانگیزی از خون و مرگ و جنگلهای بارانی و شعلههای بلند آتش و سوختگیهای فجیع و هیولای اسکلتی سرخی است که واقعا دیدن دارد. فیلم سربازی به اسم هاینس را دنبال میکند که کمر به نابودی نکرومنسری ویتنامی بسته است؛ مردی روستایی که میگویند توانایی زنده کردن مردگان را دارد و توسط محلیها به «خدای رودخانه» معروف شده است. این فیلم هم کمی روی دیالوگهای توضیحی و فلشبکهایی که توسط کاراکترهای مختلف برای روایت وحشتها و اتفاقات باورنکردنیای که در برخورد با «خدای رودخانه» و لشگر زامبیهایش تجربه کردهاند تکیه میکند. قدرتهای خدای رودخانه اما فقط به زنده کردن مردگان خلاصه نمیشود، بلکه شامل بلند کردنِ صدها تانک و ماشین و هواپیما و جنگنده و سرباز از روی زمین و غوطهور کردن آنها در آسمان و تغییر شکل دادن به هیولایی غولپیکر ساخته شده از گوشت و استخوانهای جنازهها هم میشود. خلاصه قضیه فقط به یک روح سرگردان خلاصه نمیشود، بلکه داریم دربارهی اتفاقاتی متافیزیکال در حد و اندازهی شکست فضا-زمان صحبت میکنیم.
در این لحظات فیلم خیلی یادآور «واچمن» (Watchmen) و صحنههای حضور دکتر منهتن از سوی دولت آمریکا در جنگ ویتنام است. با این تفاوت که حالا این آمریکاییها هستند که با دکتر منهتن درگیر هستند و میخواهند از آن سر در بیاورند! خودِ بلوکمپ میگوید که ایدهی ابتداییاش برای این فیلم زندگی در یک شبیهساز مجازی بوده است. دنیای فیلم در یک فضای مجازی جریان دارد و درست مثل تمام دنیاهای مجازی، یک سری ارورها و ویروسها و ناهجاریها نیز وجود دارند. اگر دنیا یک تکه نرمافزار باشد، چه میشود اگر یک چیزی از آن خراب شود و چه میشود اگر آن دنیا برای حل کردن کُدهای خرابش دست به کار شود. خدای رودخانه در واقع کسی است که بهطرز تصادفی بافت برنامهنویسی هستی را شکسته است و قادر است تا چیزی را که در آنسو قرار دارد ببیند و در نتیجه به راحتی میتواند با قوانین ترمودینامیک، زمان و فضا بازی کند. در مقابل هستی سعی میکند با فرستادن سربازانی مثل هاینس که در جستجوی نابودی خدای رودخانه هستند، این ارور سیستمی را برطرف کند. هاینس نمیداند دقیقا چرا به سوی این ماموریت کشیده شده است، بلکه فقط میداند باید در این ماموریت موفق شود. به قول بلوکمپ، او حکم یک برنامهی آنتی ویروس را دارد. «پایگاه آتش» از بین این سه فیلم از همه نامیزانتر است. بازیها در حد و اندازهی «راکا» و «زیگوت» نیست و ایدههای بزرگ و جنونآمیزش هم فرصت پیدا نمیکنند تا به اندازهی کافی بسط پیدا کنند و پخته شوند. «پایگاه آتش» بیشتر شبیه کلکسیونی از ایدههایی کلهخراب و جنونآمیز میماند. از دستگاهی سایفای که شخصیت اصلی به تن میکند و قرار است در مبارزه با خدای رودخانه، از او در برابر شکستن فضا-زمان محافظت کند گرفته تا تلهپورت شدنِ سرباز دیگری توسط خدای رودخانه به واقعیتی آلترناتیو که در آن جنگندههای روسی به صورت عمودی فرود میآیند و مجهز به آتشافکنهایی با شلعههای آبی هستند. «پایگاه آتش» آنقدر درگیرکننده است که شخصا اصلا دوست ندارم به این سادگیها نادیده گرفته شود، اما برای تبدیل شدن به یک فیلم بلند باید بهطور جدی مورد بازنویسی قرار بگیرد.
زیگوت
Zygote
اما حالا به «زیگوت»، فیلم موردعلاقهی شخصیام از بین این سهتا میرسیم. یک فیلم هیولایی تمامعیار که شامل طراحی تولید و جلوههای ویژهی دیجیتالی و واقعیای میشود که یک سر و گردن بالاتر از تمام فیلمهای ترسناکی که در سالهای اخیر دیدهام قرار میگیرد. «زیگوت» هم درست مثل دو فیلم کوتاه قبلی، ترکیبی از چندین و چند منبع الهام مستقیم و غیرمستقیم است. فیلم از یک طرف بدون شک یادآور «موجود» جان کارپنتر است، اما همزمان آدم را به یاد پردهی آخر «بیگانهها» هم میاندازد و این وسط اگر احتمالا بازیهای «فضای مُرده» (Dead Space) را تجربه کرده باشید، بلافاصله با دیدن هیولای مرکزی فیلم یاد نکرمورفهای چندشآور و لاوکرفتی آن بازیها هم میافتید. نتیجه حقیقا یکی از ترسناکترین هیولاهای فیلمهای ترسناک دههی اخیر سینماست. هیولای «زیگوت» در تئوری شبیه به «موجود» است. یعنی بعد از کشتن انسانها، بدن قربانیانش را جذب میکند. اما برخلاف موجود، ظاهرش را برای مخفی شدن بین انسانها شبیه قربانیاش نمیکند. در عوض از بیولوژی کاملا متضادی بهره میبرد. یعنی با کشتن آدمها، بدنهای آنها، مخصوصا دست و پاهایشان را به خود جذب میکند و مدام بزرگ و بزرگتر میشود. وقتی در فیلم برای اولینبار با این هیولا روبهرو میشویم، به نظر میرسد تاکنون بیش از ۱۰ بیست نفری را کشته باشد. اتفاقی که منجر به شکلگیری هیولای هالکگونهای شده است که هر دستش شامل دهها دست جداگانه و هر پایش شامل دهها پای جداگانه میشود و تمام اینها به کلهای منتهی میشود که شامل دهها چشم میشود. خلاصه با چنان موجود کریه و عجیب و غیرقابلتوصیفی طرفیم که انگار از درون یکی از بازیهای «بلادبورن» یا «دارک سولز» بیرون آمده است.
کسی که در مقابل این هیولا قرار دارد دختر جوانی با بازی داکوتا فانینگ است. البته استفاده از واژهی «در مقابل» خیلی دست و دلبازانه است. چیزی یارای مقابله با این هیولا را ندارد و این دختر هم نقشهای برای ایستادگی و نابودی آن ندارد. بلکه فقط میخواهد به هر ترتیبی که شده خودش و همراه نابینای زخمیاش را به مکانی امن برساند. داکوتا فانینگ آنقدر در نقش دختری تا مغز استخوان ترسیده و بینوا عالی است که اگرچه فقط کمتر از چند دقیقه است که با او آشنا شدهاید، اما بلافاصه نگران جانش میشوید. اگر قرار باشد «زیگوت» به یک فیلم بلند تبدیل شود، فانینگ باید انتخاب اول و آخر استودیو برای تکرار این نقش باشد. گرچه «زیگوت» روی کاغذ یک فیلم ترسناک هیولایی معمولی به نظر میرسد، اما جزییات تاثیرگذار فیلم هستند که آن را به بیست دقیقهی هولناکی تبدیل میکنند. از پایگاه تحقیقاتی/معدنی محل وقوع اتفاقات که آدم را یاد نوستروموی «بیگانه» میاندازد گرفته تا هیولایی که توانایی جذب ضمیر خودآگاه، خاطرات و اطلاعات تمام کسانی را که میکشد دارد. هیولایی که در عین حیوانبودن، بسیار هوشمند است. صحنهای در فیلم است که هیولا با دری که فقط با اثر انگشت باز میشود برخورد میکند و از آنجایی که نمیداند کدامیک از دستان پرتعدادش شامل اثر انگشتهای کافی هستند، شروع به امتحان یک به یک آنها میکند. این صحنه بیشتر از تمام صحنههای خونین و خشن فیلم مو به تن آدم سیخ میکند. تماشای هیولای غولپیکرِ بیریختی که دارد رفتار منطقیای از خودش نشان میدهد، از آن چیزهایی است که معمولا در فیلمهای ترسناک اینشکلی نمیبینیم. اینکه هیولا در را بشکند یک چیز است، اما اینکه با صبر و حوصله دنبال اثر انگشت درست بگردد، یعنی خدا به داد قهرمانمان برسد! شخصا «زیگوت» را بیشتر از دو فیلم دیگر میتوانم به عنوان یک فیلم کامل تصور کنم. چون نه تنها فیلم برخلاف «راکا» به بودجهی زیادی نیاز ندارد، بلکه طوری آغاز میشود که انگار از پردهی سوم فیلم با آن همراه شدهایم و دو پردهی اول را بعدا میتوانیم تماشا کنیم.
یکی از بزرگترین گلههایی که این روزها از استودیوهای هالیوود دارم این است که گویی از نوآوری به خرج دادن وحشت دارند و فیلمهای از تولید به مصرفی میسازند که انگار از روی یک الگوی تکراری و بهطور ماشینی ساخته میشوند. قضیه به حدی اسفناک شده که بعضیوقتها باور میکنم شاید باید قبول کنم که برخورد با فیلمی که واقعا ما مخاطبان از ته قلب دوستشان داریم غیرممکن است. اما بخش اول فیلمهای کوتاه استودیوی اوتس نشان دادند که اینطور نیست. اگر کارگردانی که ذائقهی مخاطبش را به خوبی میشناسد بودجهی کافی داشته باشد و دستش باز باشد میتواند آدم را با بیست دقیقه محتوا، بیشتر از چندین ساعت فیلم به وجد بیاورد. این فیلمها انگار توسط کسی مثل من و شما ساخته شدهاند، نه پشت میزنشینان و سرمایهدارانی که دارند سینما را با کوتهبینیهایشان به بیراهه میکشانند. هنوز یک فیلم کوتاه دیگر به اسم «لیما» (Lima) از بخش اول فیلمهای کوتاه بلومکپ باقی مانده است که احتمالا با گواه به سهتای قبلی شگفتزدهمان خواهد کرد و بعد باید دید او برای بخش دوم چه برنامههایی دارد. این سه فیلم یک چیز را ثابت کرد: اینکه نیل بلوکمپ را نباید با ناکامیهای اخیرش قضاوت کرد. وقتی ذهن این کارگردان آزاد گذاشته میشود، اتفاقات عجیب و غریبی در آن میافتند که همچون جادوی سیاه، ترسناک و شگفتانگیز هستند.