«فارگو» در اپیزودی تاملبرانگیز و پُر از نکات بهیادماندنی فصل دومش را به پایان رساند. میدونی در این مطلب نگاهی به روند این قسمت انداخته است.
«فارگو» چه در فصل اول و چه در این فصل، برخلاف ادعایی که در آغاز هر اپیزودش دربارهی حقیقی بودن داستان و شخصیتها و مکان اتفاقاتش میکند، در واقعیت ریشه ندارد. کسانی که از این مسئله خبر نداشته باشند بهطرز اتوماتیکواری ارتباط نزدیکتری با دنیای کاراکترها برقرار میکنند، اما کسانی که از دروغ آشکار و تکراری سازندگان خبر دارند، چه؟ راستش، نکتهی شگفتانگیز سریال در این است که سازندگان با پافشاری بر اجرای این سنت فارگویی، کاری میکنند تا کسانی که از این حقه خبر دارند هم نتوانند جملات ابتدایی هر اپیزود را از ذهنشان دور کنند و جدی نگیرند. اتفاقا احساس میکنم آنهایی که از دروغ بودن این ادعا خبر دارند، بیشتر از بقیه معنی عمیقتر آن را درک و «باور» میکنند.
«فارگو» برخلاف تمام پیچیدگیهایش، همیشه داستان روراست و نزدیکی داشته است. این مسئله در هیچکجای سریال بهتر از اپیزود نهاییاش مشخص نمیشود. زمانی که با کنار رفتنِ مــه و دود باقیمانده از درگیریها، تازه میتوان حرف اصلی داستان را حس کرد؛ حرفی که یک فلسفهی پیچیدهی عجیب و غریب نیست و برای توضیحش لازم به انتشار مقالهها و نظریهپردازیهای بسیار نیست. قضیه آنقدر ساده اما حیاتی است که قبول و انجام آن نظمآفرینی میکند و اشتباه در درک و انجامش به قتلعامها و جنگها و دیوانگیها میانجامد. و آن چیزی نیست جزو هستهی همان حرفی که بتسی در این اپیزود میزند: همهی ما کاری برای انجام دادن داریم و اگر هرکس بدون جاهطلبی با هر شرایطی که دارد سر وظیفهاش حاضر شود، چیزی از مسیرش خارج نمیشود و اگر هم شد، با این کار میتوان شیطان را هم فراری داد. این همان حقیقت واقعی پشت آن جملاتِ دروغ ابتدای هر اپیزود است. مخصوصا در آغاز این اپیزود که آن را با صدای غمزدهی لو میشنویم و این وقتی است که بهتر از هر زمانی میتوان حقیقت این داستان ساختگی را حس کرد: غریزه، قانون و طبیعت «واقعی» بشر که از یک داستان «خیالی» به دیگری منتقل میشود.
بعد از اپیزود خونبارِ نهم که یکجورهایی ایستگاه پایانی سریال بود، نباید انتظار میداشتیم که اپیزود آخر رو دست قبلی بلند شود. در عوض، این اپیزود، وقت جمعبندی، نمایش عواقب اتفاقات گذشته و رساندن همه به نقطهی انتهاییشان بود. هرچند برخی از کاراکترها سرنوشت مبهمتری گیرشان آمد. اِد مُرد. پگی راهی زندان شد. هانزی با قیافه و هویتی جدید ناپدید شد. و مایک متوجه شد موفقیت در ساختار سندیکاهای مُدرن همانند قدیم نیست و شکل و شمایل کسلآوری به خود گرفته است. اما در کنار این تغییرات، بعضی چیزها نیز ثابت ماندند. اول از همه خدا را شکر، بتسی بعد از بیهوشیاش در قسمت قبل، اینجا چشمانش را باز میکند و اگرچه ما میدانیم بالاخره قرار است جای خالی او در آینده حس شود، اما او فعلا زنده میماند. هنک جان سالم به در میبرد و ما از حقیقت تصاویر و اشکالِ عجیب داخل اتاقش مطلع میشویم، اما این مسئله نه تنها طرز فکرمان را دربارهی او تغییر نمیدهد، بلکه به چیزی که از خصوصیات او به عنوان مردی آسیبدیده اما مقاوم و درستکار میدانستیم، اضافه میکند و لو اگرچه ماجراهای وحشتناکی را از ویتنام تا همینجا در نزدیکی محل زندگیاش از سر گذرانده، اما هنوز همان مرد خوب و قهرمانِ واقعی و مخفی که انرژی مثبت از چشمانش فوران میکند، باقی میماند. اما چیزی که این اپیزود را غیرمنتظره میکند، این است که نوآ هاولی هرجا لازم باشد دور برگردان میزند و چیزی برخلاف چیزهایی که از هفتهی قبل برایشان لحظهشماری میکردیم، رو میکند.
مثلا شاید پس از پایان اپیزود هفتهی قبل انتظار یک رویارویی خفن بین اِد و پگی و هانزی را داشتیم. اما اینجا میبینیم که او اگرچه برای مدتی آنها را تعقیب میکند و حتی به اِد تیراندازی میکند، اما بعد از پیدا شدن سر و کلهی لو، فرار میکند. یک قاتل مسلح در تعقیبِ یک زوجِ بیچاره که البته قبلا تواناییشان در قسر در رفتن را نشان دادهاند، تنظیمات جذابی برای یک سکانس تنشزای قدرتمند است. اما در عوض، اِد و پگی در فریزر زندانی میشوند. جایی که حیواناتِ مُردهی آویزانش، هم اِد را به عنوان یک قربانی ترسیم میکند و هم برای او همچون جان دادن در خانه محسوب میشود. به هرحال، با این حرکت غیرمنتظره، ما اِد را داریم که در لحظات آخر زندگیاش به پگی توضیح میدهد که چرا زندگی مشترکشان نمیتواند ادامه داشته باشد.
در همین حین، پگی مثل همیشه تلاش میکند تا وضعیت قمر در عقربی که در آن گیر افتادهاند را توجیه کند. اما ایندفعه این تلاش به توهماتش میانجامد. جایی که او خودشان را در فریزی پُر از دود و هانزی را پشت در آمادهی کشتنشان تصور میکند. او با شجاعت سراغ در میرود و باری دیگر میخواهد نقش قهرمان فیلم را بازی کند و اینگونه در مقابل شیطان سینه سپر کند. اما در که باز میشود با یک مبارزهی شجاعانه به همان شکلی که پگی تصور کرده بود، طرف نمیشویم. اِد با دانستن این موضوع که همسرش دیگر عقلش را کاملا از دست داده میمیرد و پگی با نتیجهای پوچ روبهرو میشود. اینکه کارگردان میگذارد ما در تمام طول این صحنه از زاویهی دید پگی ماجرا را دنبال کنیم، انتخاب درستی است؛ موضوعی که باعث میشود ما هرچه بیشتر عمق ضربهای که پگی با باز شدن در دریافت میکند را حس کنیم. پگی میخواست قهرمان این داستان بزرگ باشد و تمام این ماجراها در پایان معنایی داشته باشد. اما قضیه کاملا برعکس از آب درآمد. اپیزود آخر فصل دوم «فارگو» سرشار از چنین دور برگردانهایی است که انتظارات را میشکنند و به جای آن سراغ جواب سوالات و صحنههای درخشانی میروند که طرح بزرگتر داستان را آشکار میکنند.
اما چه بر سر هانزی آمد؟ برای صحبت دربارهی سرخپوستمان باید از خواب بتسی شروع کنیم. بتسی در شروع اپیزود، آیندهی فوقالعادهای را برای خانوادهاش خواب میبیند. جایی که ما به پس از پایان فصل اول فلشفوروارد میزنیم و قهرمانان آشنایمان را در جشن تولد پنج سالگی پسرشان میبینیم. اما چیز سیاهی در قالب صورت آتشین هانزی ظاهر میشود و چهرهی رویایی این خواب را آلوده میکند. همان تصویری که پگی نیز در توهماتش میبیند. تصویری که رویای بتسی از آیندهای خوشحال و بیمشکل را تهدید میکند. اما منظور از این خواب زیبای کابوسوار چیست؟ هانزیِ واقعی پس از فرار، با یک غریبه دیدار میکند. خب، از اینجا به بعد وارد محدودهی نظریهپردازی طرفداران میشویم. دقیقا مشخص نیست این غریبه کیست و به کجا وصل است. آیا مافیاهای کانزاس سیتی به هانزی پول داده بودند تا گرهارتها را از درون نابود کند؟ یا با یک گروه مافیایی متفاوت طرف هستیم؟ مهم نیست. نکتهی مهم این صحنه این است که او یک اسم جدید (موسی تریپولی) بهدست میآورد و غریبه قول یک چهرهی کاملا جدید را هم به او میدهد. و نهایتا، هانزی میگوید که شاید گروه مافیایی خودش را راه بیاندازد. برای حدس زدن سرنوشت هانزی باید به فصل اول برگردیم.
شاید نحوهی پوشش هانزی در این صحنه ما را یاد لورن مالوی خطرناک اما دوستداشتنی بیاندازد. اما «تریپولی» اسم رییس مافیای فارگو در فصل اول بود که از قضا یک هیتمن کر و لال و مترجمش برای او کار میکردند. تازه حدس بزنید چی شده؟ در همان صحنهای که هانزی شناسنامهی جدیدش را دریافت میکند، دوتا پسربچه درحال بازی هستند که یکیشان ناشنوا است. در همین حین، سروکلهی دوتا پسربچهی بزرگتر پیدا میشود و شروع به اذیت کردن آنها میکنند. هانزی از جا بلند میشود و میتوان حدس زد که او با کشتن قلدرها، ضعیفترها را برای تبدیل کردن به اولین هیتمنهای امپراطوری خودش جذب میکند و آموزش میدهد. اما نکتهی چنین ارتباطی با فصل اول چیست؟ مسئله این است که شخصیت تریپولی در فصل اول، یک شخصیتِ فرعی فراموششدنی چاقِ بیخاصیت بود که به سادگی به دست لورن مالو کشته شد. با توجه به چیزی که ما از هانزی میدانیم، اینکه او همان لورن مالوی آینده باشد، جذابتر و قابلباورتر به نظر میرسد و نشان از پیشرفت هانزی ساکت، به شیطانی اغواگر را میدهد. اما در عوض، نوآ هاولی او را به یک شخصیت کوچکِ غیرقابلافتخار در داستانی دیگر مرتبط میکند. سرنوشت ترسناک هانزی، تبدیل شدن به کاراکتری است که چیزی از ابهت گذشتهاش را ندارد و کسی از کارهایی بزرگی که قبلا انجام داده، خبر ندارد.
اما شاید یکی از جالبترین و واضحترین پایانبندیهای این فصل را مایک میلیگان دریافت میکند. میلیگان که به عنوان یکی از تنها بازماندگان جنگ گرهارتها و کانزاس سیتی شناخته میشود، به خودش میبالد و در یکی دیگر از سخنرانیهای جذابش، خودش را رسما «پادشاه» مینامد و سعی میکند از این پیروزی نهایت لذت را ببرد و حتما توی سرش یکعالمه نقشه و برنامه هم میریزد. سخرانی آخر میلیگان دوباره روی تصویری که نوآ هاولی از این کاراکتر میخواهد در ذهن بیننده بسازد، تاکید میکند. میلیگان یک «خلافکار باشخصیت» است. در شرور و بیرحم بودن او شکی نیست، اما او شرارتِ قانونمند و باکلاسی دارد و بهطور خلاصه خیلی «تمیز» دشمنانش را از میان برمیدارد. درست برخلاف هانزی.
این چیزی است که سرنوشتش را خندهدارتر و تاحدودی ناراحتکننده هم میکند. میلیگان که از دل این هرجومرج زنده بیرون آمده، انتظار یک ترفیع سنتی را دارد. مثلا از شغل شریف آدمکشی در خیابان فارق شود و خودش به ریاست آدمکشهای سازمان دربیاید و در تاریکی به یک صندلی چرمی بزرگ تکیه دهد و دستور صادر کند و زیردستانش را براساس مرام و مسلک خودش آموزش دهد. اما او در عوض یک اتاق چوب کبریتی در یک ادارهی خستهکننده گیرش میآید که به معنای امضا کردن کاغذ و حساب و کتاب و گلف بازی کردن است. میلیگان پادشاهی است که نه سرزمینی برای فرمانروایی دارد و نه قدرت و فرصتی برای نشان دادن مهربانی و خشماش. سریال از طریق شرایط جدید میلیگان روی نکتهی دیگری هم دست میگذارد؛ اینکه در آینده فساد و کشتوکشتار و خلافکاریهای سازمانیافته از خیابانها رخت میبندند و در طبقات و اتاقهای ادارات پخش میشوند. این شاید در نگاه اول به معنای تیراندازیها و قتلهای کمتر در خیابانها باشد، اما چگونه میتوان از ورود آدمکشها به دل ساختمانِ کشور نترسید. حداقل قبل از این، لو و هنک و آدمهای خوب میتوانستند با کسانی مثل میلیگان در خیابان روبهرو شوند و جلوی آنها را بگیرند. اما حالا چگونه میتوان کارکنان این ادارات را گیر انداخت. بعضیوقتها باید گفت: یاد جنایتکاران قدیم بخیر!
سه صحنهی دیگر این اپیزود را هم خیلی دوست داشتم. اولی وقتی بود که لو در گفتگویش با پگی در ماشین، اشارهی غیرمستقیمی به «افسانهی سیسیفوس» که اسم اپیزود سوم این فصل هم بود، کرد و گفت که مرد خانواده بودن یعنی هُل دادن آن تخته سنگ به بالای کوه و تماشای سقوط دوبارهی آن به پایین. این کار نه تنها «بار» محسوب نمیشود، بلکه «باعث افتخار» است و سریال اینگونه از این داستان کهن که همواره برای اشاره به کاری بیهوده استفاده میشود، معنایی مثبت بیرون میکشد. دوم زمانی است که پگی در حرفهای پایانیاش بهشکل دست و پا شکستهای فاش میکند که چه کسی است. پگی دیوانهای است که برای بقیه مشکل ایجاد میکند و آدمها را به کشتن میدهد تا به هدف عالیاش که تبدیل شدن به چیزی فراتر از یک زن خانهدار معمولی است، برسد. یا در یک کلام، او اهمیت بزرگ «جایگاه»اش را درک نکرده و به همین دلیل به آن راضی نمیشود. چون فکر میکند جارو کشیدن خانه و شام درست کردن برای شوهرش به معنای به باد رفتن زندگی و عدم کشف اوج پتانسیلهایش است.
این طرز فکر درست در مقابل بتسی قرار میگیرد؛ کسی که از ابتدای داستان نمایندهی زن خانهداری است که با وجود درد کشیدن، قدرتمند ایستاده است. دخترش را دوست دارد. همسرش را دوست دارد و با وجود سرطانش، هرکاری برای آرامش روحی و روانی آنها میکند. بتسی همین جایگاه به ظاهر سادهاش را درک میکند و برخلاف پگی میداند زن خانهدار بودن نه تنها مقامِ پیشپاافتادهای نیست، بلکه ایثاری است که به انسجام خانواده ختم میشود. این همان تمی است که فصل اول سریال هم مورد بررسی قرار داده بود. در پایان فصل نخست هم مالی سالورسون با اینکه در تمام طول فصل به عنوان تنها کسی که به خطر لورن مالو باور داشت، شناخته میشود، اما در پیچشی غیرمنتظره، او در نهایت در خانه پیش بچهها ماند و این شوهرش گاس گریملی بود که باید به مصاف با بزرگترین ترساش، یعنی مالو میرفت و اشتباهاش را درست میکرد.
و بالاخره صحنهی سوم زمانی است که میفهمیم هنک قصد داشته زبانی جهانی اختراع کند که آدمها با استفاده از آن حرفهای یکدیگر را اشتباه متوجه نشوند و دچار سوءتفاهم نشوند. اگرچه ایدهی هنک زیباست، اما میدانیم که مطمئنا به شکست منجر خواهد شد. اما تصور عواقب موفقیت اختراع چنین زبانِ کاملی جالب است. فکرش را کنید؛ اگر هنک موفق میشد، شاید خیلی از گندکاریهایی که او و لو در این فصل با آنها روبهرو شدند، اتفاق نمیافتاد. یا آدمهایی مثل پگی بهتر میتوانستند حس پیچیدهی درونشان را منتقل کنند. اینها همان بحثهای فلسفی سریال است که دربارهی سادهترین خصوصیات ما صحبت میکند و به همین دلیل، علاوهبر در دسترسبودن برای همه، از نکات کوچکی میگوید که بعضیوقتها خیلی راحت اهمیتشان را نادیده میگیریم و بعد وقتی همهچیز به یک وضعیت پیچیده رسید، انگشت به دهان میمانیم که چه شد!