این متن پایان رمان نصفالنهار خون و رد دد ریدمپشن را لو میدهد.
نصفالنهار خون (Blood Meridian)، نوشتهی کورمک مککارتی در سال ۱۹۸۵ و همینطور بازی ویدئویی رد دد ریدمپشن، ساختهی راکاستار در سال ۲۰۱۰، در ژانر وسترنْ حکم دو قله را دارند. هارولد بلوم، منتقد ادبی، در ۲۰۰۹ در مصاحبه با AV Club رمان نصفالنهار خون را وسترنی خواند که «عصارهی همهی پتانسیلهای زیباییشناسانهی داستانهای وسترن را در خود جمع کرده است.» جیسون شیهان (Jason Sheehan) نیز در سایت All Tech Considered رد دد ریدمپشن را بهترین وسترن عمرش میداند چون میان وسترنها «هیچ تروپ، هیچ آرکیتایپ، هیچ مضمون و هیچ موتیفی نیست که رد دد از آن بهره نگرفته باشد، صیقل نزده باشد و به قصهای عظیم از عشق، خشونت، انتقام و رستگاری تبدیلش نکرده باشد.» با اینکه وسترنها برای نشانههای دیگری هم تعریف میشوند، اما مهم است یکی از آنها را به یاد داشته باشیم: وجود یا عدم قوانینی که دشتها، شهرکهای مرزی و مکانهای باز را در این داستانها میسازد و از این میگوید که چطور نبود قوانین و مقررات، روی انسانهایی که بدانند هیچکس نه آنها را میبیند و نه تنبیه میکند و نه آسیب میرساند، تاثیر میگذارد.
این مقاله از این خواهند گفت که در چهارچوب آنارشی، هم رد دد ریدمپشن و هم نصفالنهار خون، روی خشونت بهعنوان وضعیت لایتغیر بشر، پافشاری میکنند. این موضوع همچنین دریچهای جدید برای بازیهای ویدئویی میگشاید که در آن میتواند کنش بشری کاراکترهایش را در معرض قضاوت قرار دهد.
سبک وسترن در اذهان عمومی آمریکاییها، فارغ از اینکه چقدر شواهد تاریخی تاییدش کنند، یعنی مکانی بیقانون و خشونتبار، و همین باعث شده تا ژانر وسترن شبیه پوستاندازی مجدد همان «وضعیت طبیعی» توماس هابز باشد که در اثرش «لوایاتان» از آن نام برده بود. در واقع، عدم وجود قوانین، یا بیبضاعتی در اجرای قانون، مستقیما بازگردانی از همان تصور از وضعیت طبیعی است که در آن هیچ قرارداد اجتماعیای نیست و زندگی بشر «منزوی، فقیر، بیرحم و کوتاه» است. نصفالنهار خون که این ایدهها را در خود درونی کرده و علیرغم اینکه در مقام یکی از مهمترین کتابهای ادبی قرن بیستم قرار دارد، شاید یکی از بیپرواترین رمانهایی باشد که تاکنون با این حجم از خشونت عریان نوشته شده است.
رمانْ خشونت را از طریق کاراکتر جاج هولدن (Judge Holden) نشان میدهد؛ شخصیتی گاه معمایی، به نظر قادر مطلق، گاهی ماورایی و بدسگال. بلوم مینویسد «جاج، به استثنای موبی دیک، هیولاوارترین شبح کل ادبیات آمریکا است. جاجْ خشونت متجسد است. جاج یعنی جنگ برای جنگ.» برای اینکه خونخواهی جاج را عینا ببینیم، میشود به مشهورترین مونولگ او در کتاب اشاره کرد که اعلام میکند جنگ، این خشنترین نهاد بشر و حیوان، خود خداوند است. وقتی شخصیتی دیگر به نام ایروینگ ایدهی حق با پیروزمندان است [الحق لمن غلب یا Might is Right] را به چالش میکشد، جاج عقیدهاش را میشکافد و میگوید طبیعت، خصوصا قوانین در سیطرهی آن، مافوق همهی آن چیزهای شکننده و سستی است که اسمش را اخلاقیات گذاشتهاند:
قانون اخلاقْ ابداع بشریت برای ستاندن حق غالبین به نفع خدمت به ضعفا است… خودبزرگبینی انسان شاید گنجایش نامتناهی داشته باشد اما دانش او ناقص میماند و هرقدر قضاوتهایش را ارج دهد سرانجام آنها را باید از فیلتر دادگاه عالی و قاضیالقضات [-ای که مافوق اوست] عبور دهد. آنجاست که شفاعت پذیرفته نیست. آنجاست که دخیل بستن به تساوی و درستی و حق اخلاقیْ پوچ و بیضمانت میشود. آنجاست که دیدگاههای مرافعهکنندگان خار میشود. در تصمیم بر سر حیات و ممات، بر سر اینکه چه باید باشد و چه نباید باشد، همهی مسائل حقوقی به گدایی میافتد. در مقابل این سوالات بزرگْ دیگر فقط مسائل پیشپاافتاده، اخلاقی، معنوی و طبیعی وجود دارد.
اگر هرمی از قوانین وجود داشته باشد،طبق تعریف جاج هولدن، قانون طبیعت صدرنشین این هرم است، و این قانون طبیعت مجددا به ایدهی طبیعت-بهعنوان-مکانی-ذاتا-خشن جسمیت میدهد. هولدنْ طبیعت را اصل میداند و نه قراردادهای اجتماعی انسانها مثل اخلاقیات و معنویات که مانند طبیعتْ قدرت پایداری ندارند. او طبیعت را همان «دادگاه عالی» میداند. جاج در طول قصه اهمیتی به کیفیات زودگذر قراردادهای بشری نمیدهد و به همین دلیل تنها علوم طبیعی، اخترشناسی و جغرافیا را دنبال میکند؛ مشغلههایی فکری که نشاندهندهی میل اوست به پوچگراییای که در مفهوم دیپ تایم(۱) ریشه دارد.
همچنین مهم است یادآور شویم که هولدنْ جنگ را طبیعی میداند و نه نتیجهی قراردادهای بشری: «اینکه انسان دربارهی جنگ چه فکر میکند مهم نیست. مثل این است که از انسان بپرسیم نظرش دربارهی سنگ چیست. جنگ به کار خود ادامه میدهد. جنگ همیشه اینجا بوده است. قبل از اینکه انسان بهوجود بیاید، جنگ همینجا منتظرش ایستاده بود. منتظر بود تا انسان بیاید و او را بخرد. قبلا اینچنین بوده و اینچنین خواهد ماند.» نه فقط جنگ، مثل جهان، قبل از انسانها وجود داشته، بلکه حتی بعد از انقراض موجودات زمین هم دوباره به هستی خود ادامه میدهد. مککارتی خشونت را نه فقط بهعنوان چیزی طبیعی، بلکه بهعنوان چیزی ابدی و ازلی نشان میکند. خشونتپرهیزی در یک جهان هابزی و وضعیت طبیعی دیگر گزینهی مطلوبی نیست. اینجا، تنشی ناگزیر پیش میآید و بازیگران طبیعت در رقابت مداوم بر سر منابع در جنگ هستند و هیچ حکومتی برای مقررات، ایمنسازی و ضمانت بر حقوق افراد و گروهها وجود ندارد. بیماری هرج و مرج را فقط میتوان با دوای قوانین قراردادی شفا داد، گرچه به نظر جاج زیربنای قانون — قانون طبیعت — نه تنها از بین نمیرود بلکه همچون «حکومتی مطلقه» باقی میماند که هیچ قانونی مافوق او نمیتواند بهوجود آید.
هولدن این فلسفهای که برای زندگیاش انتخاب کرده را بارها در طول کتاب عملی میکند و بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشد شرارت میکند. در اولین حضورش در قصه، او بیدلیل یک موعظهگر دورهگرد را به جماع با حیوانات متهم کرده و مردم را علیه او برمیانگیزاند. بعد از اینکه پسربچهای یتیم پیدا میکند، هولدن از وی مواظبت میکند ولی صبح فردا گنگْ آن پسربچه را با گردنی شکسته مییابد و همه میدانند مظنون اصلی کسی جز خود هولدن نمیتواند باشد. او چند توله سگ را در یک سبد میخرد صرفا برای اینکه به رودی خروشان بیاندازد تا یکی دیگر از اعضای گروه برای تمرین هدفگیری به آنها شلیک کند. غیرمستقیم اشاره میشود او فردی متجاوز و پدوفیل است چون گروه به هر شهری که سفر میکند فردایش تعدادی کودک نوجوان ناپدید میشوند. هولدن شرارت میکند صرفا چون قدرتش را دارد. اما خشونت او بیشتر از اینکه ناشی از نیت شرورانه باشد، ناشی از بیاحساسی و جامعهستیزی است و بیتفاوتی مطلق به افرادی که در هستیای میزیند که توانایی درک و فهمش را ندارند. همانطور که هولدن میگوید: «آنکس که بر خود میداند تا در این پردهی هستیْ دنبال نخی که نشاندهندهی نظم جهان است بیافتد، به صرف همین تصمیمش میتواند بر جهان حکمفرما میشود و تنها به مدد چنین کاری است که میتواند سرنوشت خود را تعریف کند.» تنها جاج است که این نخ را دنبال کرده تا همچون نیروهای طبیعت عمل کند: تصادفی، عظیم و ویرانگر.
از اینجا به بعد وارد رد دد ریدمپشن میشویم. جان مارستون یکی از دو کاراکتری است که بازیکن در طول داستان او را کنترل میکند، و داستان او بخش اعظم روایتی است که در سال ۱۹۱۱ و در مناطق مرزی خیالی بین ایالات متحده و مکزیکْ بهوقوع میپیوندد. دولت ایالات متحده، خود را در قالب دو کاراکتر در سایه به نامهای ادگار راس و آرچر فرودهم بازمیتاباند. این دو، همسر و پسر مارستون را گروگان میگیرند و مارستون را وادار میکنند تا اعضای سابق گروه گانگستریاش یعنی ون در لیند (Van Der Linde) را تعقیب کرده و زنده یا مرده دستگیر کند. در طول مسیر، بازیکن متوجه میشود خود مارستون نیز که قبلا عضو ون در لیند بوده، جرایمی همچون قتل صدها نفر، دزدیدن از دهها قطار و بیش از چهل بانک را در کارنامه داشته و عامل آشوبی ناگفتنی در غرب بوده است. بااینحال، بعد از اینکه یکی از سفرهایش با گروه طبق برنامه پیش نرفت، با همسرش ابیگل و پسرش جک فرار کردند. با خرید مزرعه و زندگی بهعنوان دهقان میخواستند زندگی جدیدی بدون جرم و جنایت شروع کنند.
یکی از مضامینی که مدام در طول قصه تکرار میشود این است که هدف مارستون، علیرغم اینکه از طرف دولتْ خشونت میورزد، صرفا برای این است که نزد زن و بچهاش برگشته و با یک زندگی ساده به فردی بهتر تبدیل شود. بهطور خلاصه، او میخواهد از زندگی پر جرم و جنایتش عبور کند و رستگار شود. او میگوید «قبلا خواستم جلوشو بگیرم… خواستم آدم حسابی باشم»، ولی درعینحال از ذات خشن خود در مکالمهای دیگر آگاهی نشان میدهد: «من یه قاتل تحصیلنکردهام که اینجا فرستادنم تا بیمحابا خون بریزم.» مارستون نسبت به خشنونتش نادان نیست، اما نسبت به اینکه باید عوض شود متعهد است، و قاتل درون او بخشی از گذشتهاش است که با کمک آن میتواند خانوادهی خود را برگرداند.
بعد از اینکه مارستون دو نفر از اعضای گنگ قدیم را در مکزیک نابود میکند و بالاخره داچ ون در لیند، رهبر گروه، را نیز میکشد، دولتْ خانوادهی او را به وی پس میدهد و به نظر میرسد قصه تمام شده است و مارستون میتواند ادامهی زندگیاش را در مزرعه و با خوشی سپری کند، و اینگونه گناهان گذشتهای که مرتکب شده را با یک زندگی ساده و دور از صنعت پاک سازد.
ولی داستان اینجا تمام نمیشود و تقریبا پنج ماموریت یا بیشتر باقی میماند که دیگر شامل دزدی از قطار یا تعیب و گریز با اسب یا هفتتیرکشی یا دوئلهای پرسرعت نیست. در عوض، این ماموریتها صرفا شامل تعامل جان با خانوادهاش میشود که اطراف مزرعه قدم میزنند. شکار گوزن؛ دور کردن کلاغها از انبار غلات؛ رساندن ذرت به شهرک اطراف؛ کشتن خرسی که میخواهد پسر نوجوانش را بخورد؛ خرید احشام؛ و از اینجور کارهای معمولی در مزرعه. پایان داستان از آنجایی بهیادماندنی است که بعد از این همه کشتوکشتار در سرتاسر غرب وحشی، بهطرز غیرمنتظرهای دیگر خبری از خشونت نیست.
و بالاخره آخرین ماموریت جان مارستون شروع میشود. بیش از صد سرباز و نیروهای فدرال مثل مور و ملخ به مزرعهی او حمله میکنند. در یکی از بهیادماندنیترین صحنههای تاریخ بازیها در دههی پیش، جانْ زن و بچهاش را که در اصطبل گیر کردهاند مخفیانه فراری میدهد. سپس خودش در را باز میکند و تقریبا ۲۰ سرباز میبیند که سلاحهایشان را سمت او نشانه گرفتهاند. بهمحض اینکه جان مارستون برای فداکردن خود اولین گلوله را شلیک میکند، توسط سربازان تیرباران میشود. جان مارستون آخرین سرفهاش را میکند، نفسهایش بریده بریده میشود و روی خاک میافتد. زن و بچهی او بعد از اینکه سربازها آنجا را ترک کردند سر میرسند و او را خاکسپاری میکنند.
رستگاریای برای جان مارستون نیست. او همانطوری که زندگی میکرد هم مرد؛ با سلاحی در دست، جوی خون در اطرافش، و تعداد بیشماری مرد که توسط او گلوله خورده و اطرافش افتادهاند. با همهی حرفهایش برای پشت سر گذاشتن زندگی یاغیانهی گذشته اش، اما هیچوقت واقعا فرصت تغییر نیافت. خشونت او را طوری تعریف میکند که ماموران دولتی حس کردند، علیرغم خدماتی که مارستون به آنها کرده، چارهای جز کشتن وی ندارند. این یادآور آخرین رویارویی مارستون با داچ است، که باور داشت تسلیم شدن و تغییر کردن برای او غیرممکن است، حتی با اینکه نسبت به اعمال خلافش آگاهی دارد. قبل از اینکه خودش را برای مردن از صخره پرت کند، میگوید: «ما نمیتونیم با طبیعت بجنگیم، جان. ما با تغییر نمیتونیم بجنگیم. ما با قانون جاذبه نمیتونیم بجنگیم. ما با هیچی نمیتونیم بجنگیم. تمام کاری که تو زندگیم کردم جنگیدن بود… ولی نمیتونم هم وا بدم. چون نمیتونم با طبیعت خودم هم بجنگم.» برای هم داچ و هم مارستون، خشونتْ ذاتی، الزامی و دربردارندهی همهچیز است. به آنها هم هدفی برای زندگی میدهد و هم جانشان را از آنها میگیرد. اما باز هم تغییرناپذیر، همیشگی و غیرقابل فرار است. هرقدر هم که مارستون میخواهد خشونتش را کنار بگذارد، اما همین که چنین قابلیتی در وجودش هست کافی است تا به یکی از خطرناکترین مردان غرب وحشی تبدیل شود و گواه آن صدها کاراکتری است که برای رسیدن به هدفش میکشد.
ولی بازی اینجا تمام نمیشود. همینطور که دوربین روی گور مارستون تمرکز دارد، به سمت راست میرود و گور ابیگل را هم نشان میدهد، که سه سال بعد از کشتهشدن شوهرش مرده است. اینجا بازیکن کنترل جک را که کمی بزرگتر شده میگیرد و به چند ماموریت دیگر میرود تا ادگار راس را پیدا کرده و بکشد؛ همان مامور فدرالی که مسئول قتل پدر اوست. از این نظر، خشونت جان دوباره در روح پسرش هم حلول کرده، و دوباره میبینیم خشونت به چیزی ازلی و ابدی تبدیل شده است. همانطور که هولدن میگفت «قبل از اینکه انسان بهوجود بیاید، جنگ همینجا منتظرش ایستاده بود. منتظر بود تا انسان بیاید و او را بخرد.» و جک نیز همان مشتریای است که پیدا شد و جنگ را خرید. همینطور یادآور پاراگرافهای پایانی نصفالنهار خون است که در آن جاج میرقصد و پیانو میزند، درحالیکه شخصیت اصلی قصه را وحشیانه در خون غرق کرده است. هولدن میگوید هرگز نخواهد مرد و هرگز رقصیدنش متوقف نمیشود — نشانهای که مو را به تن سیخ میکند چون میفهمیم خشونت در قالب جاج تجسد یافته است.
و آنها دارند میرقصند، با چکمههای-ساق-بلندشان بر تخته میکوبند و نوازندگان با آن بهاصطلاح موسیقیهایشان خندههای کریه سر میدهند. آنکه از همه قد بلندتر است و مثل برج در جمعیت ایستاده جاج است و با بدن عریان میرقصد و پاهای کوچکش از همیشه پرجنبوجوش و سریعتر است و جلوی زنان تعظیم میکند، همیشه درشتهیکل و رنگپریده و بدون مو، مثل یک نوزاد غولپیکر. میگوید هیچوقت نمیخوابد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد. سرش را جلوی نوازندگان پایین میآورد و با همان حالت رقصنده عقب عقب ازشان فاصله میگیرد و سرش را جلو میآورد و از اعماق وجودش قهقهه میزند و او را همه دوست دارند، یعنی جاج(۲). کلاهش را با وقار به هوا پرت میکند و زیر لامپها جمجمهی سر بیمویش مثل گنبد ماهتاب دیده میشود و میچرخد و ویالون یکی از نوازندگان را میگیرد و روی پاشنه میچرخد و لاس میزند، دوباره لاس میزند، همزمان هم میرقصد و مینوازد. پاهایش سبک و چابک است. او هیچوقت نمیخوابد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد. هم در نور میرقصد و هم در سایه و همه هم دوستش دارند. جاج هیچوقت نمیخوابد. او میرقصد، میرقصد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد.
با اینکه هم نصفالنهار خون و هم رد دد ریدمپشن از ساختار غرب قدیم تبعیت میکنند و خیلی از کلیشههای ژانری را در خود دارند، مهم است به یاد داشته باشیم که هر دو محصول آمریکای پسا-۱۹۴۵ [بعد از جنگ جهانی دوم] هستند و نسبت به اینکه تمدن واقعا بتواند جلوی خشونت را بگیرد بدبین هستند. همانطور که در تحلیلم از نصفالنهار خون اشاره کردم، مککارتی شک دارد اگر انسان قوانینی برای خود وضع کند که بتواند جلوی وضعیت طبیعی هابزی و قوانین داروینی که مافوق آن است (یعنی انتخاب طبیعی) را بگیرد. رد دد ریدمپشن هم دید خوشی نسبت به قابلیت بشر برای فائق آمدن بر خشونت ندارد. ریچارد بسل (Richard Bessel)، در کتابش «خشونت: دغدغهی مدرن» (Violence: A Modern Obsession)، میگوید این حجم از وسواس برای دوری از خشونت در زمان ما «… نشاندهندهی پیشرفت و فرایندی غیرقابل بازگشت از پیروزی ارزشهای عصر روشنگری که غرب به سرزمینهای آرام شمالی رساند تا شاید الگوی بقیهی جهان شود نیست. فوران خشونت در اروپا در نیمهی اول قرن بیستم… نشان داد آن محافظی که تمدن برقرار کرد شکنندهتر از چیزی است که خیلیها ممکن است فکر کنند.» در نظر بسل، تمدن دستاندازی جلوی خشونت نیست و به نظر خیلی دیگر از کسانی هم که ارجاع میدهد، خود عاملی خشونتآفرین است، خصوصا وقتی اروپاییها و آمریکاییها با استناد به همان تمدن آن را وارد سرزمینها و مردمانی کردند که به نظرشان بیتمدن بودند. در دنبالهی همین بحث، در نصفالنهار خون چیزی که از همه واضحتر است این است که «مانیفست سرنوشت» (Manifest Destiny) آمریکایی را تخطئه میکند، و رد دد ریدمپشن هم همانقدر با او موافق است. یکی از شخصیتهای ستودنی قصه آن را «گندآب» میخواند و یکی از اچیومنت/تروفیهای مخفی بازی به نام Manifest Destiny تنها زمانی آشکار میشود که بازیکن تک تک بوفالوهای درون محیط را کشته و منقرضشان کند: نماد باوری مداخلهجویانه که راه به روشنگری و قلههای رفیع نمیبرد، راه به قتل عام و نابودی بیگناهان میبرد.
در همین مورد میبینیم یکی از «مدافعان» تمدن در رد دد ریدمپشن، آنتاگونیست قصه حساب میشود. اواخر داستان، ادگار راس از مسیر بحث منحرف میشود و صحبتهایی میکند که گویی مستقیما از صفحات «لوایاتان» توماس هابز برداشته شده است: «گرچه قوانین اونقدر هم بینقص نیستند، ولی اونقدر هم بد نیستند… بهت میگم راه جایگزین چیه.خیلی سادهست. یعنی یه مرد با اسلحهاش علیه یه مرد دیگه. درسته، تمدن میتونه حوصلهسربر باشه، اما نبود اون، آقای مارستون، یعنی جهنم.» تمدن نتوانست جلوی راس را برای تبدیل شدن به مردی شدیدا خشن بگیرد. گرچه طالب حفاظت از اصل تمدن است، اما برای آن بارها به بربریت دست میزند و با بیخیالی مارستون را میکشد، علیرغم اینکه دیگر برخلاف گفتههای راسْ تهدید محسوب نمیشد. و در سایر بخشهای روایت هم، تیم نویسندگی راکاستار همهی زور خود را میزنند تا نسبت به توانایی تمدن برای مهار خشونت و بشر بددل بمانند. حتی جان مارستون هم گهگاه میپندارد تکنولوژی، پیشرفت و تمدن افراد را رستگار کرده و از خشونت دور نگه میدارد، و عصر آتی از اینکه پسرش قدم در راه او بگذارد را میگیرد: «اون پسر خوبیه. میتونه هر کسی که دلش میخواد باشه. ولی قرار نیست یه هفتتیرکش بشه، بکشه و با گانگسترها بزنه به چاک. این چیزها دیگه تموم شده. راهآهن و دولت و موتورها و همهچیز ترتیب اینها رو دادن.» بااینحال، اواخر بازی متوجه میشویم که جک هم ذات پدرش را به ارث برده: مردی خشن که فقط جستوجو برای انتقام تعریفش میکند. تمدن هم نتوانست او را از شر آنچه پدرش شد نجات دهد.
بااینحال، رد دد ریدمپشن نه تنها در ساختار روایی این موضوع را شرح میدهد، بلکه رابطهی بین بازیکن و خشونت را هم بازبینی میکند. بازیهای ویدئویی از این نظر خاص هستند که مخاطبینش مثل خوانندگان یک رمان، شنوندگان به یک موسیقی یا بینندگان یک فیلمْ منفعل نیستند. در عوض، بازیکن نقش فعال در روایت دارد و رد دد ریدمپشن هم با میل بازیکن نسبت به خشونت و انجام کارهای شرورانه شوخی میکند؛ مثلا دیالوگ میان مارستون و پسرش گویی با خود بازیکن که روبهروی تلویزیون نشسته صحبت میکند:
جک: چیزی هست که نخوای بهش شلیک کنی، پدر؟
جان: خب، تا حالا همچین چیزی رو ندیدم، اما به محض اینکه دیدمش، خبرشو بهت میدم. شاید بتونی تو یکی از این کتابهایی که میخونی بنویسیش.
جک: آره، شاید همین کارو کنم… «روزی که جان مارستون شلیک کردن را متوقف کرد».
جان: میدونی، من چیزی از ادبیات سردرنمیارم، ولی فکر نمیکنم همچین کتابی بفروشه. مردم یه چیزی میخوان که داخلش شلیک کردن به این و اون باشه.
جک: فکر میکنم اینجا حق با تو باشه، پدر.
هم مارستون کوچک و هم مارستون بزرگ به این نتیجه میرسند که مردم از خشونت در فضای خیالی لذت میبرند. رد دد ریدمپشن هم، مثل نصفالنهار خون، با استفاده از غرب قدیمْ سوالاتی دربارهی وضعیت بشر مطرح میکند، یعنی مکانی که کمرنگی قوانین به کاراکترها تقریبا آزادی کامل میدهد تا تصمیماتی بگیرند که در صورت محدودیتهای اخلاقی و قانونی در جاهای دیگر نمیتوانستند. بازیهای ویدئویی هم از این نظر مثل این منطقهی مرزی هستند. بازیکنان، خصوصا در عناوینی مثل رد دد ریدمپشن و همینطور چندین و چند ژانر و بازی دیگر، برعکس دنیای واقعی، بیشتر از همه جا حاضرند خشونت بورزند. مثلا بازیای که اکنون انجام میدهم، Assassin’s Creed: Odyssey، را در نظر بگیرید که ویژگیهای جهان آزاد مشترکی با رد دد دارد. وقتی در آنجا با قلعهای که ۲۰ سرباز دشمن حضور دارد روبهرو میشوم، سوال این نیست که باید چرا باید آنها را بکشم، سوال این است که چگونه باید بکشم.
این بدین معنا نیست که بازیهای ویدئویی افراد خشنتری میسازد. بسل هم نمیگوید بالا رفتن نمایش خشونت باعث افزایش خشونت میشود. او مینویسد: «مردم در دهههای اخیر میبینند که چقدر مقدار مرگهای شبیهسازیشده و خونهای تقلبی بالاتر رفته، ولی به نظر نمیآید شور و شوقشان برای قربانی کردن یا دیدن خون واقعی بالا رفته باشد. اینکه صحنهای از پیش تعیین شده و نمایشی از خشونت ببینیم یکسره متفاوت است با اینکه ببینیم جلوی چشممان کسی را تا سر حد مرگ میزنند.» در عوض، نتیجهی شومی که میگیریم این است که بازیها، فیلمها و رمانهای خشن را دوست داریم چون خشونت مدتهاست در قلب بشر لانه کرده است. حتی قبل از اینکه رسانههای خشونتآمیز باشند، خشونت به چنان حد و شدتی وجود داشت که داستانهای کمی میتوانند آنها را بازآفرینند. قبلا نوشتم نصفالنهار خون یکی از خشنترین کتابهایی است که تاکنون نوشته شده، اما در مقایسه با خشونت علیه مردمان بومی این قاره یا هولوکاست یا بیرحمی چنگیز خان یا قربانی کردن انسانها از سوی آزتکها، هیچ است. ورزشهایی که امروز بهعنوان فعالیتهایی خشن میبینیم — حتی MMA، بوکس و فوتبال آمریکایی — در مقایسه با خشونتی که مردان و حیوانات در کلوسئومهای رومی انجام میدادند دوباره هیچ است. اگر بتوانیم خشونت خود را در فضایی مجازی مدیریت کرده تا نتایج و عواقب خشونتهای ما از بین ببرد، نه فقط برای خشونتورزان بلکه برای قربانیان نیز، باز به مراتب بهتر از این است که در فضای واقعی انجام شوند. بهعنوان انسان، نباید خشونت را موجودیتی مجزا از خود بدانیم، بلکه باید بپذیریم خشونت وضعیت جدانشدنی وضعیت بشر است. همانطور که جان مارستون به ما میآموزد، گذشتهی خشونتبار بشر قابلیت رستگاری و فرار ندارد. این بخشی از وجود ماست که باید با آن زیست کنیم و تنها با به رسمیت شناختن آن، پذیرش آن و فهم آن میتوانیم به مهار کردنش امیدوار باشیم. واقعیت این است که بخشی از جاج هولدن در درون همهی ما هست. و او هرگز نخواهد مرد، و هرگز از رقصیدن دست برنمیدارد — ولی بدین معنی نیست که باید به سازش برقصیم.
نویسنده: Travis Zimpfer | منبع: “A Taste for Mindless Violence”: Examining Violence and Anarchy in Blood Meridian and Red Dead Redemption
۱. Deep Time: بیشتر به تاریخ طبیعی و جغرافیایی زمین اشاره دارد و معنای نسبتا فلسفیاش این است که برخلاف باور آفرینشگرایانْ جهان همزمان با انسان و برای انسان ساخته نشده است، بلکه بعد از گذشت میلیاردها سال از هستی بهعنوان عضوی مانند سایر اعضا بهوجود آمده. دلیل اینکه جاج هولدن دانش بیشتری نسبت به علوم طبیعی دارد تا علوم انسانی از همینجا ریشه میگیرد، چون کاراکتر جاج هولدن قوانین انسانها را مقابل قوانین طبیعت پوچ میداند.
۲. در کل نصفالنهار خون، شخصیت Judge تنها کسی است که ابتدای اسمش بدون حرف بزرگ و به صورت judge نوشته میشود. این یعنی جاج بهعنوان اسم خاص، به جاج بهعنوان اسم عام تبدیل شده است و بهعنوان اسم عام شاید بتوان آن را مترادف با «قاضی» هم در نظر گرفت. این توضیح از آنجا الزامی میشود که در فارسی برای عام و خاص بودن اسم نمیتوان مانند انگلیسی از حروف کوچک یا بزرگ استفاده کرد. در پایان رمان شاید تازه متوجه میشویم چرا اسم جاج با حرف کوچک نوشته میشد: او ربالنوع جاودانهی خشونت است و همچون قاضیای که حیات و ممات بشر در ید اوست. پس تنها با نوشتن به صورت judge میتوان عامیت اسم و معنایش بهعنوان «قاضی» را رساند.