در سر هیتلر چه میگذشت
هیتلر در سال ۱۹۲۴ هنگامی که در قلعه لندربرگ زندانی بود، بخش اول کتاب را با دیکتهکردن جملات به منشی خود، «رودلف هس»، بهوجود آورد .تصویری که هیتلر در این کتاب از خود و دیدگاهش میدهد، باعث جلب توجه بیشتر مردم به افکارش شده بود. او در این کتاب از ایدههای انقلابی خود سخن میگفت و به هیچوجه از دوران فقر و تنگدستیاش صحبتی به میان نمیآورد. از نظر او صحبت از مشکلات، باعث میشد در شخصیت قوی و انقلابیاش خلل ایجاد شود .تئاتر، آموزش، روشهای موثر تبلیغات، اقتصاد، اتحادیههای تجاری، تاریخ، ادبیات، ازدواج و مارکسیزم از انواع موضوعاتی هستند که هیتلر در مورد آنها در این کتاب نظر داده است. او در نبرد من، از لزوم تغییر در تمام این مسائل میگوید و از این طریق، به خواننده القا میکند که وجود رهبری قدرتمند و جامعهای گوشبهفرمان، برای احیا و بهبود وضع موجود بسیار ضروری است .هیتلر معتقد بود اگر سرزمینهای تحت تصرف هر کشور بیشتر باشند، قدرت حاکمان آن نیز بیشتر خواهد شد و ازاینرو همیشه به اشغال روسیه بهعنوان سرزمینی بزرگ فکر میکرد. او یهودیها را از نژادی غیراصیل میدانست و عامل عقبماندگی آلمانیها را نیز یهودیان قلمداد میکرد. درواقع نژادپرستی هیتلر بعدها در فلسفهی سیاسی او نیز نمود پیدا میکند.
یکی از منتقدین آلمانی نظر خود را در باب این کتاب اینگونه بیان میکند: «این کتاب بیشتر از اینکه تحلیل واقعبینانه یک سیاستمدار باشد، حاصل تخیلات نویسنده است .عناصر بنیادی خیال هرکدام در دو جلد جداگانه به طور مفصل مورد بحثوبررسی قرار گرفتهاند. همین عناصر بودند که درنهایت ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم را که هیتلر و پیروانش هرگز در دوران حکومتشان از آن انحراف نداشتند، فراهم آوردهاند. یکی از این عناصر خیال، دیدگاه نژادگرایانه اوست؛ چیزی که هیتلر از آن بهعنوان «منطق آهنین طبیعت» یاد میکند .او به وجود نژادهایی معتقد است که در تنازع بقا، جان سالم بهدرمیبرند و مابقی را منقرض میکنند .او آریاییها را نژاد برتر میپنداشت و هراس داشت که نژادهای دیگر انسانی در نبرد بقا، موفق از آب درآید و بخواهند به نژاد برتر آسیب برسانند. او دائما میگفت رستگاری نژاد آریایی زمانی اتفاق خواهد افتاد که بتواند خلوص نژادیاش را حفظ کند.»
موعظهی رعایت و مراعات
«کوری» یک حکایت اخلاقی مدرن است و مانند داستانهای اخلاقی کهن، پیامهای اخلاقی را برای مخاطب امروزی در خود نهفته دارد. به همین دلیل است که باز مانند آن داستانها، قهرمانهایش نه به نام، بلکه با یک صفت یاد میشوند و در آغاز کتاب نیز با نقل قول از اثری ناموجود به نام کتاب موعظهها، به ما یادآوری میشود که این رمان یک موعظه است. موعظهی رعایتکردن و مراعات. دنیای سراسر سفیدی پلید و وحشتباری که کورشدگان داستان در آن بهسر میبرند، هاویهی بینظمی و آشفتگی است که نظم روابط انسانی بر آن حاکم نیست و در آن مهمترین چیزی که انسانها نمیبینند، حقوق یکدیگر است. این نوع کوری با سفیدی مطلق همراه است و برخلاف کوری معمولی از سیاهی خبری نیست. شخصیتهای اصلی این رمان، پزشک و زن او هستند .این داستان بهصورت استعاری روایت شده است. جامعهای که در آن، این اتفاق میافتد، بهوضوح میتواند استعارهای از دنیایی باشد که ما همهروزه در آنجا در حال زندگی هستیم. دنیایی که در آن متوجه میشویم گاهی توانایی دیدن را نداریم .در اواخر رمان، زن دکتر که خود بهنوعی منجی جامعه است، از دکتر میپرسد: «چرا کور شدیم؟» دکتر جواب میدهد: «نمیدانم؛ اما شاید روزی بفهمیم.» زن دکتر جواب میدهد: «میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر میکنم ما کور نشدهایم، ما کور هستیم؛ کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند؛ اما نمیبینند.»
منتقدی در نقد این کتاب نوشته است: «آیا بینایی و هوشیاری مردم عادی میتواند بهتنهایی جامعه را از جای بدی که در انتظارش است، نجات دهد؟ کوری سفید میتواند نمادی باشد برای اینکه ما انسانها عقل داریم؛ اما عقلانیت نه .برای ارتباط مردم در جامعه میتوان گفت رفتار یک فرد در جامعه به میزان زیادی بر دیگران تاثیر میگذارد؛ زیرا جامعه متشکل از مردمی است که باهم در ارتباطاند و تعاملاتی نسبتا پایدار دارند، پس این کوری روانی و فکری میتواند از فردی به فرد دیگر انتقال پیدا کند و کمکم تمام جامعه را دربربگیرد و برای اینکه جامعه از مشکلی که درگیر آن شد بیرون بیاید و مردم به طور بهتری رفتار کنند، نیازمند آن است که مشکل از سرچشمه خود حل شود (مردی که اول کور شد؛ سپس این بیماری به همه سرایت کرد و اول از همه هم بینا شد و شروعکننده بینایی بود.»
ساراماگو در این کتاب چهرهی مسیحایی نجاتبخشی را جستوجو میکند که دوباره درس محبت را به آدمها بیاموزد.
زیبایی به اضافهی دریغ
در این داستان گرهگوار بازاریاب جوانی است که به حشرهی عظیمی تبدیل میشود. مسخشدن قهرمان داستان به یک حشره را میتوان نماد زندگی پوچ و بیمعنا و مفهوم انسان امروز دانست که از زندگی خشک و بیروح مادی و ماشینزدهی امروزی به تنگ آمده و از خود بیگانه و مسخ میشود. مسخ، درواقع یک رمان کوتاه است .رمانی که یکی از رمانهای فانتزی پرآوازه در تاریخ ادبیات جهان است. داستان با این جمله آغاز میشود: «یک روز صبح، وقتی گرهگوار زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است.» عبارت صریح و دلهرهآوری که تمام اتفاقات داستانی رمان را در همان جملهی اول لو میدهد. راوی داستان فروشندهای خردهپاست که یک روز صبح این اتفاق برایش میافتد .بسیاری میپندارند که شخصیت اصلی این رمان درواقع استعارهای از شخصیت اصلی فرانتس کافکاست.
«ناباکوف» دربارهی مسخ گفته است: «رساترین تعریفی که میتوانیم از هنر بهدست دهیم این است: زیبایی به اضافهی دریغ. هرجا زیبایی هست، دریغ هم هس. به این دلیل ساده که زیبایی محکوم به فناست؛ زیبایی همیشه میمیرد .وقتی ماده بمیرد، رفتار هم میمیرد، وقتی فرد بمیرد، جهان هم میمیرد. اگر کسی «مسخ» کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند، به او تبریک میگویم؛ چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»
گرهگوار زامزا، شخصیتی است که با پرداخت استادانهی کافکا، به شخصیتی منفعل تبدیل شده است. این شخصیت، کاملا با دنیای پیرامونش غریبه است و احساس میکند به مخلوقی نفرتانگیز مبدل شده است .داستان مسخ هیچگونه گرهای ندارد .درواقع مهمترین اتفاق داستانی در همان اول با مسخ راوی بهوقوع پیوسته است و مابقی توصیف این مسخشدگی است. مکانی که گرهگوار در آن زندگی میکند، بهخوبی توصیف شده است و خواننده بهخوبی میتواند حتی جزئیات آن مکان را پیش چشم خود مجسم کند. لحن داستان نیز بسیار سرد است. درواقع، دقیقا همین لحن در کنار نکاتی ذکر شده، باعث شده است که فضای دلهرهآور داستان بهشدت تشدید و حسی از اضطراب برای خواننده تداعی شود .حسی از نگرانی برای زندگی در دنیای جدید که هر آن ممکن است انسان را در خود مسخ کند.
عشق هرگز نمیمیرد
بلندیهای بادگیر روایت عشق و انتقام است، با شخصیتهایی که آمیزهی لطافت و خشونت، مهر و کین، امید و بیم هستند .در مکانی که آن هم آمیزهای از گرما و سرما، روشنایی و تاریکی، تابستان طراوتبخش و زمستان اندوهبار است. آیا خفتههای این خاک آرام، خوابزدههایی بیقرارند؟
در یک نظرسنجی در کشور انگلستان، مشخص شد که از نظر علاقهمندان ادبیات، یک خط از رمان «بلندیهای بادگیر» اثر «امیلی برونته»، عاشقانهترین جمله در تاریخ ادبیات انگلیسی است. عبارت «روح از هرچه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است.» جملهای از کتاب «بلندیهای بادگیر» است که انگلیسیها آن رابهعنوان عاشقانهترین جملهی ادبی انتخاب کردند. درواقع مخاطبان انگلیسی، «بلندیهای بادگیر» را بهعنوان عاشقانهترین کتاب ادبیات انگلیسی برگزیدند.
روایت این کتاب، داستان عشق «هیث کلیف» و «کاترین ارنشاو» است. هیث کلیف، هیچگاه موفق به ازدواج با کاترین نمیشود و ازاینرو به انتقامگیری روی میآورد .این عمل بعد از مرگ کاترین رخ میدهد. نکتهی جالب در مورد این رمان این است که داستان برای مسافری تعریف شده است و او آن را به اول شخص روایت میکند. این ویژگی در زمان نگارش این اثر، فرم جدیدی محسوب میشده است. ساختار جدید این کتاب و همچنین لحن شاعرانهی راوی داستان، مورد توجه مخاطبان قرار گرفت و با گذشت زمان به یکی از رمانهای محبوب دنیا تبدیل شد .هرچند که در دستهبندیهای ارائهشده، این کتاب در میان آثار کلاسیک طبقهبندی میشود، نمیتوان این موضوع را نادیده گرفت که رمان بلندیهای بادگیر، حاوی موضوعات و پسزمینههایی از قبیل خشونت فیزیکی و روحی و به چالشکشیدن برخی از عقاید دورهی ویکتوریا مانند اعتقادات مذهبی، اخلاقیات، طبقات اجتماعی و تبعیض جنسیتی است که باعث شده از سایر آثار همدورهاش متمایز گردد و گاهی مورد انتقادات شدید قرار گیرد. داستان زیبای رمان بلندیهای بادگیر و نثر شاعرانه آن برای مخاطبان بسیار جذاب است؛ همچنین هنر نویسنده در بیان احساسات و ساختن شخصیتها در کنار نحوهی روایت سلسله وقایع پیچیده و درهمتنیدهی داستان، باعث جاودانگی این اثر شده است.