مینی سریال The ABC Murders اقتباسی از رمان آگاتا کریستی است که در ایران، محمد قصاع این رمان را با عنوان «الفبا و جنایت» ترجمه کرده است. در ادامه نگاهی به این مینی سریال داشتهایم.
چشم میدوزیم به کلماتی که در دل هرکدام رازهای فراوان نهفته است. چشم میدوزیم به دیالوگهایی که مظنونین هر قصه دربرابر بازجوییهای هرکول پوآرو بیان میکنند و آگاتا (یا به بیان دقیقتر آگاثا) بدون اینکه نیتش تنها فریب دادن مخاطب باشد، به جلد هریک از آنها میرود و براساس ذهنیت هر شخصیت دیالوگهایش را مینویسد. راوی اکثر رمانهایش صرفا ناظری است که هرچه را میبیند برای خواننده گزارش میکند. درنهایت ما میمانیم و انبوهی از دیالوگهای مبهم و شواهد پیچیده که باید پا به پای پوآرو پیش برویم و سعی کنیم که قاتل را حدس بزنیم. در حین خواندن رمانهایش شاید، همچون من در نوجوانی، کاغذی را درکنار خود بگذارید و مثل یک کاراگاه واقعی، حدس بزنید که قاتل چه کسی میتواند باشد؟ غالبا هم در فصل مهمانیِ آخرِ رمان، وقتی که پوآرو تمام مظنونین را دور خود جمع کرده و با افشاگریهایش قاتل را معرفی میکند، مشاهده میکنید که اشتباه حدس زدهاید و آگاتا باز هم فراتر از شما فکر کرده است!
جالب آنکه در اکثر رمانها شما همانقدر شواهد و مدرک دارید که پوآرو دارد. گاهی آرتور هستنیگز ساده و راستگو، همیار همیشگی پوآرو، راوی رمان است که تاکیدهای فراوان پوآرو مبنی بر صادق بودنش به این دلیل است که بهعنوان راوی کاملا به او اعتماد کنیم و گاهی نیز یک دانای کل اتفاقات را روایت میکند که باز هم تا جایی که پوآرو اطلاعات دارد ما نیز اطلاعات به دست بیاوریم. تقریبا در جریان تمام بازجوییهای پوآرو قرار میگیریم و به همین دلیل است که در پایان اگر قاتل را اشتباه حدس بزنیم، هوش پوآرو و درواقع خالق او یعنی آگاتا به ما اثبات میشود. چرا که حس میکنیم در نبردی پایا پای شکست خوردهایم و این شکست لذتمان را دو چندان میکند.
البته آگاتا برای اثبات هوش هرکول پوآرو در رمانهایش پرداختهای ظریفی دارد. بهعنوان مثال بیایید نگاهی جزییتر به شخصیت هستینگز داشته باشیم. هستینگز فردیست که به اتفاقات همانطوری نگاه میکند که واقعا هستند. برداشتهای پیچیدهای همچون هرکول پوآرو ندارد. از هر دیالوگی که در بازجوییها میشنود برداشتهای چند وجهی نمیکند. البته به هیچ عنوان احمق نیست و اینگونه القا نمیشود که کمتر از مخاطب میفهمد. بلکه گاهی میتوان گفت هستینگز همانقدر اتفاقات رخ داده در رمان را درک میکند که یک مخاطب عادی درک میکند. بیراه نیست که بگوییم گاهی هستینگز خود ماییم. به همین دلیل هم هست که آگاتا، هستینگز را راوی اول شخص میگذارد و نه سوم شخص. به این دلیل که ما در درجه اول کاملا به هستینگز نزدیک شویم و ازطریق او داستان را پیش ببریم. حال وقتی چنین شخصیتی درکنار پوآرو قرار میگیرد، آن وقت باهوش بودن پوآرو و برداشتهای پیچیدهاش بیشتر به چشم میآید. از طرف دیگر گاهی همین پیچیدگیها کار دست پوآرو میدهد (همچون اتفاقی که در همین رمان قتلهای ای بی سی میافتد) و باعث میشود که از سادهترین نکات غافل شود. آن وقت نوبت هستینگز است که به پوآرو این نکات را گوشزد کند و راه گشای معما شود. اغلب اوقات هم پوآرو، هستینگز را منبع الهام خود معرفی میکند تا با چنین پرداختی، هسیتنگز کاملا در ذهن مخاطب دوست داشتنی شود.
در رمان کریستی، این کلمات هستند که حس تعلیق و کنجکاوی ما را بر میانگیزند اما در مدیوم تصویر، چهره مظنونین نیز درکنار گفتههایشان اهمیت پیدا میکند
ترفند دیگر برای اثبات هوش پوآرو، تقابل او با افسران پلیس است. افسرها با وجود آنکه کاملا درگیر با پروندههای زیادی هستند و رسانهها بیشتر به آنها چشم دوختهاند، اما همواره از جایی به بعد برخلاف میل باطن، دست به دامان پوآرو میشوند. البته آنها نیز تا جایی که میتوانند حدسیات خود را اعلام میکنند و خیلی زود بازی را به پوآرو نمیبازند. اما وقتی یک کاراگاه خصوصی بلژیکی که کمتر از دیگران تریبون در دست دارد اما بعضا از آن معروفتر میشود، به حل معماهای پیچیده میپردازد که از توانایی ارگان پلیس یک کشور خارج است، قدرت پوآرو را دو چندان نشان میدهد. آگاتا همچنین توصیفی را از پوآرو در کتابش ارائه میدهد که برای همه خوانندگان خاص میشود. مردی نسبتا چاق، قد کوتاه با سری تاس و سیبیلی با انحنای خاص، همواره در یادمان میماند.
به عقیده من بهترین بازیگری که در آثار اقتباس شده از رمان آگاتا، چه به لحاظ بازی و به چه لحاظ گریمِ چهره، بسیار به پوآرویی که در ذهن تمام خوانندگان وجود داشت، نزدیک شد کسی نبود جز دیوید سوشی. او به قدری به تمام جزییات توصیفی که آگاتا در کتابهایش از پوآرو بیان کرده بود اشراف داشت، که با دیدنش ذرهای به خود تردید نمیدادیم که او واقعا نزدیک به همان پوآرویی است که همه ما در ذهن داشتیم. با تکه کلامهای فرانسوی، با لبخندهای مرموز و نگاههای نافذش در چشمان مظنونین، شوق ما را برای تماشای اپیزودهای هرکول پوآرو بیشتر میکرد.
همچنین انتخاب هیو فریزر برای ایفای نقش آرتور هستینگز نیز انتخاب شایستهای بود. فریسر درواقع همان میزان صداقت و سادگی هستینگز در رمان را به چهره خود آورده بود و و همانند رمان، در تصویر نیز با کاراکتر او صمیمی میشدیم. این میزان دقت در انتخاب بازیگر برای انطباق کاراکتر رمان با کاراکتر سریال از این پرسش بنیادیتر میآید که به واقع تماشای کارهای اقتباسی از آگاتا کریستی چه لذتی دارد؟ وقتی ما در کتاب بهطور مفصل با این شخصیتها زندگی کردهایم، حال در تصویر چه چیزهای برایمان جذابیت دارد و یک اثر موفق اقتباسی از کریستی چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
بهترین بازیگری که در آثار اقتباس شده از رمان آگاتا، چه به لحاظ بازی و به چه لحاظ گریمِ چهره، بسیار به پوآرویی که در ذهن تمام خوانندگان وجود داشت، نزدیک شد کسی نبود جز دیوید سوشی
همانطور که در ابتدای متن به آن اشاره کردم، در رمان کریستی، این کلمات هستند که حس تعلیق و کنجکاوی ما را بر میانگیزند. ما از تمام مظنونین هیچ مدرکی نداریم جز گفته هایشان. چشم میدوزیم بر این کلمات و سپس چهره آنها را در حال گفتن این کلمات تخیل میکنیم. حال از دل این کلمات و تخیل باید به اسرار این جنایت پی ببریم. اما وقتی رمان به تصویر در میآید و شخصیتهایی که هر یک از خوانندگان در ذهن خود تخیل کرده بودند، به یک شخصیت معین در تصویر برسد، آنچه کنجکاوی ما را بر میانگیزد همین تصاویر است.
دیگر دارایی ما تنها کلمات نیست. ما میتوانیم کاملا به چهره این مظنونین زل بزنیم و برای راستی آزمایی آنها شواهد بیشتری داشته باشیم. میتوانیم سر در گمیهای پوآرو را این بار پیش رویمان ببینیم و همذات پنداری بیشتری با او داشته باشیم. اگرچه همواره ما در رمان با شخصیتها زمان بیشتری را سپری کردهایم و اشراف بیشتری نسبت به آنها داریم، اما جذابیتی که اقتباس دارد این است که ببینیم، فیلمساز چگونه با انتخاب حوادث رمان و چینش فشرده آنها میتواند حس جهان رمان را در تصویر بیافریند. آن ترس و تعلیقی را که نسبت به یافتن قاتل در یک رمان حدودا ۳۰۰ صفحهای وجود دارد را در یک اپیزود دو ساعته القا کند. همچنین همواره میخواهیم بدانیم میزان وفاداری نویسنده به خط سیر داستانی آگاتا تا چه اندازه است؟ اگر کتاب را هم خوانده باشیم و سرنوشت پایان قصه را هم بدانیم آیا تماشای فیلم آن باز هم جذابیت دارد؟ نویسنده یا کارگردان توانسته است با تغییراتی که در داستان آگاتا میدهد بدون اینکه لطمهای جدی به ساختار رمان زده باشد، جذابیتی تازه خلق کند؟
تمام این مقدمه چینیها برای آن است که متر و معیارمان برای تحلیل سریال قتلهای ای بی سی، بهعنوان اثری اقتباسی از رمان آگاتا کریستی مشخص باشد و ببینیم این سریال تا چه اندازه موفق بوده است؟ برای آن دسته از کسانی که این مینی سریال سه قسمتی را ندیدهاند، بهطور کلی باید گفت این مجموعه به هیچ عنوان در حد و اندازه یک مجموعه اقتباسی از رمان آگاتا کریستی نیست و کارگردان سریال که به نظر تجربه اول کاری اوست کاملا در ایجاد تعلیق در یک قصه معمایی ضغیف عمل میکند و عملا نمیتواند ذرهای از حس پر از اضطراب و تعلیقی که نسبت به یافتن قاتل در رمان وجود دارد را در مجموعهاش القا کند. قاتلی که ظاهرا به ترتیب حروف الفبا طعمههایش را انتخاب میکند و همواره این تعلیق وجود دارد که با این روند او مرتکب چند قتل میشود؟ آیا پلیس باید برای مهار او به تمام افرادی که مثلا حرف اول فامیلیشان «بی» است هشدار دهد که مراقب جان خود باشند؟ ایده درخشان رمان آگاتا در دستان نویسنده سریال یعنی سارا فلپس به قصهای معمولی تبدیل میشود و اگر فلپس خواسته است که قدری خط سیر داستان را تغییر دهد تا برای کسانی که داستان را خواندهاند، همچنان ایدههای تازهتری رو کند، تغییراتش به کلی به فضای حاکم بر قصه لطمه زده است و ایدههایش نیز از ایدههای رمان جذابیت پایینتری دارد.
جان مالکوویچ نیز نه به لحاظ چهره و گریم و نه به لحاظ جزییات بازی، کمترین شباهتی به پوآرویی که میشناسیم ندارد. گویی از پوآرو بودن فقط یاد گرفته است که به مظنونین با چشمانی باز و خیره (گاهی هم با چشمانی چپ!) نگاه کند و آنقدر متساصل و شکست خورده به نظر میرسد که ذرهای باور نمیکنیم بتواند از عهده حل چنین معمایی بر بیاید. کافی است بازی او را با دیوید ساچت مقایسه کنید و خودتان قضاوت کنید که کدام یک به پوآرویی که هنگام خواندن رمان در ذهن دارید نزدیکتر است. خبری هم از شخصیت جذاب آرتور هستینگز که نقشی اساسی در حل معمای رمان داشت در فیلم نیست! به هر روی برای آن دسته از مخاطبانی که همواره نسبت به هر اقتباسی از آگاتا کریستی کنجکاوند، در ادامه تحلیل بیشتری از دلایل ضعیف بودن سریال و همچنین مقایسه آن با رمان آگاتا کریستی ارائه میدهم.
ادامه مطلب برای کسانی است که سریال The ABC Murdersرا تماشا کرده و همچنین کتاب «الفبا و جنایت» نوشته آگاتا کریستی و با ترجمه محمد قصاع را خواندهاند
شاید بتوان گفت تصویربرداری سریال بهعنوان تنها عامل موفق، توانسته است فضایی راز آلود را به مخاطب القا کند
در رمان الفبا و جنایت، آگاتا دو راوی برای پیشبرد قصه خود انتخاب کرده است. راوی اول که همان آرتور هستینگز است که اول شخص، قصه را روایت میکند و از آنجایی که در تمام لحظات کنار پوآرو بوده است بر تمام اتفاقات و دیالوگها اشراف دارد. اما راوی دوم (که به یاد ندارم در رمان دیگری از آگاتا در بعضی از فصلها، راوی از اول شخص به سوم شخص تغییر کند) راوی سوم شخص است که باتوجهبه اینکه هستینگز سالها بعد به روایت این حادثه میپردازد میتوان گفت که از دل بازجوییهای بعدی میتوانسته است این فصلها را تخیل کند یا حتی میتوان این را هم در نظر داشت که اساسا خود آگاتا شرح حال آلکساندر بناپارت را روایت میکند. نکته جالب توجه این است که وقتی رمان را میخوانیم و به فصلهای راوی سوم شخص میرسیم، برایمان سؤال ایجاد میشود که آیا آگاتا در این رمان میخواهد ما با قاتل نیز همراه شویم؟ چرا که شخصیت آلکساندر بناپارت در تمام محلهای وقوع جنایت حضور دارد و این تردید را رفته رفته برای ما پر رنگتر میکند که او خودِ قاتل است. چنین تمهیدی در روایت موجب میشود که بسیاری از خوانندگان، دیگر فکر کنند که قاتل را از همان ابتدا میشناسند و گویی در این رمان نحوه دستیگر شدن قاتل قرار است مورد توجه قرار بگیرد. اما باید گفت زهی خیال باطل! آگاتا باز هم فراتر از تصورات مخاطبش عمل میکند و قرار نیست قاتل را بهراحتی به ما معرفی کند.
در سریال نیز سعی شده است که این دو نوع روایت القا شود. ما از همان ابتدا با شخصیت بناپارت همراه میشویم و این حس در ما القا میشود که قاتل خود اوست و حال باید ببینیم چگونه قرار است به چنگ پوآرو بیفتد. تاکید زیاد روی تایپ کردن حروف الفبا و اینکه کارگردان از این طریق سعی میکند همچون رمان ما را مطمئن کند که نویسنده این نامهها بناپارت است، انتخاب درستیست. تیتراژ سریال نیز طراحی جالبی دارد. طراحی تیتراژ بیشتر بر پایه کتابچه راهنمای ای بی سی قطار است که ریلهای پیچ در پیچ فراوان در هم گره میخورند و کالبد یک انسان را شکل میدهند که بهنوعی همان قاتل است. قاتلی که هربار با اعلام یک موقعیت همه را به مسیر گمراه کنندهای که میخواهد میبرد. اما ای کاش تاکیدی بر خود حروف الفبا و نامهها نیز وجود داشت. به هرحال بیشتر از آنکه مسیرها اهمیت داشته باشند، اساس قصه بر پایه نامههای مشکوکیست که قاتل هربار برای پوآرو ارسال میکند و با یک حرف معین، هزاران آدمی که شانس به قتل رسیدن دارند را نگران خود میکند.
در روایت موازی بین بناپارت و پوآرو، انتظار داریم ویژگیهای بارز این دو شخصیت را که در رمان بسیار به آن اشاره میشود ببینم. بناپارت سابقا عضو ارتش بوده و حال شرایط روحی بدی دارد و اکثر اوقات نیز دچار صرع میشود. از این نظر کاراکتر بناپارت پرداخت نسبتا خوبی دارد و با القای حسی از جنون و دیوانگی، میتواند به مخاطب این اطمینان را بدهد که قاتل خود اوست. اما این حس صرفا در چهره و بازی بازیگرش دیده میشود. دریغ از آنکه نویسنده موقعیتهایی را خلق کند که جنون او در کنشهایی که در تقابل با دیگران انجام میدهد نیز دیده شده و موجب جذابیت بیشتر سریال شود. در تصویر انتظار داریم چیزی فراتر از توصیف آگاتا درباره شخصیت بناپارت ببینیم اما چیزی بیشتر رمان یافت نمیشود.
کارگردان سریال که به نظر تجربه اول کاری اوست، کاملا در ایجاد تعلیق در یک قصه معمایی ضغیف عمل میکند و عملا نمیتواند ذرهای از آن همه حس سرشار از اضطراب و تعلیقی که نسبت به یافتن قاتل در رمان وجود دارد را در مجموعهاش به تصویر بکشد
در مورد پرداخت شخصیت پوآرو اوضاع از این هم بدتر است. نویسنده و کارگردان، گویی باهوش بودن پوآرو را کاملا به شناخت قبلی مخاطبان واگذار کردهاند. اگر فردی پوآرو را از قبل نشناسد، سریال هیچ جا نشان نمیدهد که او چقدر باهوش است، چه کارنامه موفقی دارد و مهمتر از همه چقدر برای مخاطبان دوست داشتنی بوده است. یک کاراکتر پیرِ مستاصل (که ابدا در رمان اینگونه نیست و دلیل این همه منفعل بودن او واقعا مشخص نیست!) که با حذف شخصیت هستینگز عملا هیچ امکانی وجود ندارد که با روحیات و گذشته او آشنا شویم. بخش اعظم جذابیتهای رمان آگاتا کریستی براساس همین گفتوگوهای میان پوآرو و هستینگز شکل میگیرد و اساسا معمای داستان نیز وقتی حل میشود که هستینگز پوآرو را متوجه تأخیر دریافت نامه سوم میکند و این معمای سخت اینگونه در ذهن پوآرو حل میشود.
حال نویسنده برای اقتباس تصمیم گرفته است که با حذف هستینگز حجم زیادی از دیالوگها را کاهش دهد و زمان سریال را فشرده کند، اما سؤال اینجا است که چه جایگزینی دارد؟ عملا هیچ چیز! معمایی چنین پیچیده در ده دقیقه پایانی سریال به طرزی ناگهانی رمز گشایی میشود که اطمینان زیادی دارم که اگر کسی رمان را نخوانده باشد متوجه چگونگی پردهبرداری پوآرو از این پرونده نمیشود. هرچند که نویسنده تغییر اساسی دیگر را نیز وارد اقتباسش کرده است که کاملا جذابیت سریال را پایینتر از رمان میبرد. کافی است قتل سوم سریال و رمان را با هم مقایسه کنیم. در رمان، قتل سوم در سینما رخ میدهد. آگاتا به این دلیل سینما را انتخاب میکند که برای مخاطب کاملا باور پذیر است که در محیطی تاریک آن هم با اضطرابی که قاتل از لو رفتن در آن محیط سر بسته دارد، مرتکب اشتباه شود و فرد دیگری را به قتل برساند. قتلی که میتواند به پوآرو اثبات کند که به نظر بدون انگیزه خاصی رخ داده است. حال سارا فلپس جذابترین قتلِ رمان را حذف کرده و و قتل یک کمدین را جایگزین آن کرده است. قتلی با دکوپاژی بسیار ساده در کارگردانی و در خلوت یک اتاق، بدون هیچ جذابیتی. تنها تمهید کارگردان این است که از سایه استفاده کند تا چهره قاتل را به ما نشان ندهد.
نویسنده و کارگردان، گویی باهوش بودن پوآرو را کاملا به شناخت قبلی مخاطبان واگذار کردهاند و هیچ پرداختی را در جهان سریال برای شخصیت پوآرو شکل ندادهاند
جالب آنکه نویسنده قتل پنجمی را هم در سریال اضافه کرده است که عملا وجود قتل چهارم را کاملا بی اهمیت جلوه میدهد. اگر دقت کنید در اپیزود سوم سریال، دیگر هیچ اشارهای به قتل چهارم نمیشود و سؤال اینجا است که نویسنده دقیقا به چه دلیل پنج قتل را آن هم در سه ساعت به ما نشان میدهد؟ قتل چهارم در رمان اساسا موجب حل معما میشود اما در سریال پنچ قتل اتفاق میافتد و باز هم مشخص نیست که پوآرو چگونه این معما را رمز گشایی میکند؟
گویی تمام اتفاقات جذاب و بعضا مهم رمان را حذف کردهاند و برای راحتتر کردن کار خود روی به ایدههایی ساده و دم دستی آوردهاند که فقط سریال را تمام کنند. همچنین انتظار آن میرفت در سریال بهدلیل وجود مدیوم تصویر، با شخصیت فرانکلین بیشتر آشنا شویم و به مرموز بودن او بیشتر پی ببریم. در رمان بازجوییهای فراوانی از شخصیتها داریم که به ما کمک میکند بیشتر آنها را بشناسیم. اما در سریال بهدلیل محدودیت زمان امکان به نمایش گذاشتن تمام این بازجوییها نیست اما نویسنده جایگزین دیگری را هم برای نزدیک شدن به شخصیتها خصوصا فرانکلین در سناریواش ندارد. عملا در چند دقیقه پایانی فرانکلین مهم میشود و مشخص نیست سکانس پایانی که پوآرو و فرانکلین روبروی هم نشستهاند و به طرزی مبهم سخن میگویند چه کارکرد و جذابیتی دارد؟ سکانسی که در رمان وجود ندارد.
شاید بتوان گفت تصویربرداری سریال، فراتر از سناریو آن توانسته است فضایی راز آلود را به مخاطب القا کند. کنتراست بالای تصاویر درکنار نورپردازیهای Low Key (کم مایه) و پالت رنگی سبز و زردِ متمایل به قهوهای، در خلق اتمسفری معمایی موفق عمل کرده است. به هر روی کار سختیست که متن قوی آگاتا کریستی را در دست داشته باشی و نتیجه چنین سریال ضعیفی از آب در بیاید. به نظر میرسد نویسنده و کارگردان بیش از آنکه بر فضای قصههای آگاتا کریستی مسلط باشند، رویای ساختن هری پاتر در سر داشتهاند. انتخاب روپرت گرینت برای ایفای نقش بازرس کروم (که ابدا نه در حد و اندازه رقیب پوآرو بودن است و نه در قامت یک بازرس باورپذیر و هیچ کشمکشی را هم ایجاد نمیکند) و همچنین قرار دادن نام هرمیون برای یکی از کاراکترها و مَستر شاتهای فراوان از قطار که گویی هر لحظه ممکن بود سکوی نه و سه چهارم را در ادامه به ما نشان دهند، گواه این علاقمندی آنهاست! توصیه میکنم حتما اپیزودهای پروندههای آگاتا کریستی با بازی دیوید ساچت را تماشا کنید تا این سریال را از یادتان ببرد...