مینیسریال جاسوسی «مدیر شب» (The Night Manager) شاید از لحاظ داستانی سریال عمیقی نباشد، اما گروه بازیگران حرفهای و جذابش این حفره را به خوبی پر میکنند. میدونی در این مطلب به بررسی کلی این سریال میپردازد.
بزرگترین نکتهی مثبت و برجستهی مینیسریال «مدیر شب» کاراکتر تام هیدلسون است. شاید قبل از این، او را به این شکل نگاه نکرده باشید، اما حتی از روی پوستر سریال که او را در یک ویلای تجملاتی نشان میدهد، میتوان تشخیص داد که هیدلسون تمام ویژگیهای یک کاراکترِ مردانهی کلاسیکِ دلربا را دارد؛ یک آدم خوشتیپِ بیعیب و نقص با لهجهای بریتانیایی و لبخند کوچکی در گوشهی لبش. اما مسئله این است که وقتی کمی بیشتر با او وقت میگذرانید، حس میکنید او آنطور که فکر میکردید «پرفکت» نیست. تام هیلدسون در نقش جاناتان پاین تمام ویژگیهای یک مدیر شب هتل و یک جاسوسِ تازهکار را دارد. پاین دوستداشتنی و مودب است و نشان میدهد که به خوبی بلد است چگونه گلیم خودش را در موقعیتهای فشرده از آب بیرون بکشد. اما با این همه، او نمیتواند بخش آسیبپذیرش که همیشه سایهاش بر او سنگینی میکند را پنهان نگه دارد؛ مردی که در یکی از بزرگترین امتحاناتِ زندگیاش شکست خورده و حالا مجبور است در مرکز آن خاطرهی بد بنشیند و لبخند بزند.
تام هیدلسون/جاناتان پاین اولین و مهمترین عنصری است که آدم را جذب «مدیر شب» میکند و متاسفانه این همان عنصری است که یکی از انتقادهایم نیز به آن مربوط میشود؛ اینکه «مدیر شب» هرگز روی چنین کاراکتر با پتانسیلی سرمایهگذاری زیادی نمیکند. پاین خصوصیات تبدیل شدن به یک شخصیتِ پیچیدهی جذابتر را دارد و اگرچه هر از گاهی اشتباهاتی از او سر میزند، اما در پایان کار اگر بخواهیم او را در یک جمله تعریف کنیم، با قهرمان خوبی طرفیم که تمام تلاشش را میکند تا آدمبدهای این دنیای کثیف و فاسد را به سزای اعمالشان برساند. در حالت عادی این تعریف خبر از یک شخصیت کهنه و کسلآور میدهد، اما همانطور که گفتم هیدلسون از چنان قابلیتهای ویژهای بهره میبرد که به پروتاگونیستِ یکلایهی ما عمق و جذابیت میبخشد. درست مثل تقریبا بقیهی کاراکترهای سریال، این هیدلسون است که بیشتر از متن به پردازش شخصیتش کمک میکند.
البته این حرفها به این معنی نیست که «مدیر شب» سریال بد یا کسلآوری است. نه اصلا! در حال حاضر این مینیسریال شش قسمتی یکی از بهترین ساختههای تلویزیون در هفتههای اخیر است که تمام ویژگیهای یک داستان جاسوسی استاندارد را دارد. از یک جهانبینی بدبینانه گرفته تا بدبختیهایی که ثروتمندان سر بیچارهها میآورند تا یک جاسوسبازی جذاب که در آن واحد باورپذیر و هیجانانگیز است. فقط مشکل این است که خط داستانی سریال اگرچه به اندازهای پیچیده است که ماجرای آشنای سریال را درگیرکننده نگه دارد، اما آنقدر چندلایه نمیشود که به سطح بالاتری از داستانگویی صعود کند. سریال دربارهی مدیر پذیرش هتلی به اسم جاناتان پاین است که توسط آنجلا بــر، مامور سرویس اطلاعات بریتانیا استخدام میشود تا طی یک ماموریتِ مخفیانه دست فردی به نام ریچارد روپر (هیو لوری) که دلال اسلحه و تاجری بینالمللی است را رو کند. برای این کار جاناتان مجبور است با استفاده از هویتهای مختلفی به درون دایرهی مرکزی زندگی و کسبوکار روپر نفوذ کند و مدرکی برای اثبات این حقیقت پیدا کند که این تاجر انساندوست و ضدجنگ، در واقع تامینکنندهی منابع جنگافروزان است.
مثل همهی داستانهای جاسوسی استاندارد، دوگانگی شخصیتی و فریبکاری هستهی اصلی این سریال را تشکیل میدهد. ما از همان ابتدا متوجه میشویم که پاین فردی است که توانایی فوقالعادهای در سوییچ کردن بین دو شخصیتش و کنترل آنها را دارد؛ از یک سو با کارمند شیک و مودبِ هتل طرفیم و از سویی دیگر با یک کهنهسربازِ سرسخت جنگ. بزرگترین قابلیت پاین این است که هیچ مشکلی بین تغییر ظاهر ندارد، بلکه با استفاده از همین قابلیتش است که راهش را به سوی وارد شدن به سازمان روپر باز میکند. از تواناییاش در فریبکاری و مظلوم جلوه دادن خودش برای جذب بقیه و جوش دادن معاملههای چند صد میلیون دلاری تا استفاده از تواناییهایش در مبارزه برای مخفی نگه داشتنِ هویت واقعیاش. در طول این شش اپیزود پاین باید آنقدر اسم و فامیل عوض کند که خطر غرق شدن او در دنیایی که برای نابود کردنش آمده بود به میان کشیده میشود. در آنسوی جبهه ریچارد روپر تبهکارِ بسیار کاریزماتیکی از آب درمیآید. بهطوری که در چشم عموم به عنوان آدمی دوستداشتنی و نیکوکار شناخته میشود، اما در پشت پرده کسی است که از ترکیدن بمب بر سر مردم پول در میآورد.
خب، بعد از انتخاب عالی بازیگران و اجرای پرکشش آنها، دومین تصمیم درست سازندگان این است که هرچه زودتر پاین و روپر را در مقابل هم قرار میدهند و به همکلام یکدیگر تبدیل میکنند. این تصمیم به حدی خوب است که سریال بخش عظیمی از جذابیتش را مدیون داینامیکِ رابطهی این دو با یکدیگر است. بهطوری که بدون حضور این دو شاید سریال کاملا سقوط میکرد. اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاده است. جاناتان پاین اگرچه یک جیمز باند تمامعیار نیست، اما تقریبا باید تمام کارهای کلیشهای باند را انجام دهد. از انجام کارهای غیرمنتظره گرفته تا همنشینی با زنان زیبا و استفاده از مشت و لگدهایش. خلاصه اینطوری بگویم که هیدلسون در این نقش به حدی میدرخشد که به انتخاب شخصی من برای جیمز باند بعدی تبدیل میشود. در همین حین، هیو لوری در قالب ریچارد روپر اگرچه باید به شخصیت کلیشهشدهای جان بدهد، اما او نیز آنقدر در عمقبخشی به این کاراکتر عالی است که او را باورپذیر پیدا میکنیم. اینجا باید اشارهی ویژهای به اولیویا کولمن در نقش آنجلا بــر کرد که به عنوان یک استاد جاسوسی باانگیزه اما آسیبپذیر، یکی دیگر از نقاط درخشان گروه بازیگری سریال است. برای مثال سکانسی که او از اولین دیدارش با روپر و ریشهی حس نفرت و انتقامجویانهای که نسبت به او دارد تعریف میکند، شاید قویترین لحظات کل سریال را رقم میزند.
اما «مدیر شب» در زمینهی شخصیتپردازی بدون ضعف هم نیست. مثلا باید به جــد (الیزابت دبیکی)، معشوقهی روپر اشاره کنم که نویسندگان در پردازش او حد وسط را رعایت نمیکنند. جد یا سرش گرم اغواگریهایش است یا هر از گاهی به خاطر گرفتار شدن در دستانِ یک میلیاردرِ روانی وارد جلساتِ افسردگی و خودبیزاری میشود. سریال اگر وقت بیشتری صرف پردازش بهتر رابطهی جد و پاین میکرد و اطلاعات بیشتری دربارهی پسزمینهی شخصیتی او میداد، خیلی بهتر میشد. یکی دیگر از چیزهایی که در اپیزودهای پایانی کمی توی ذوق میزند، این است که سریال تلاشی برای نمایش پاین در برخورد با هویتهای قدیمی و جدیدش نمیکند. مثلا کاراکترها بارها هشدار میدهند که امکان دارد پاین ماموریتش را بیخیال شده باشد و وسوسهی زندگی اشرافی و بینظیری که روپر برایش دستوپا کرده کار دستش داده باشد، اما چنین چیزی هرگز به یک خطر جدی تبدیل نمیشود. این باعث شده تا سریال برخلاف تمام خیانتها و پیچوتابهایش نتواند قهرمانان و تبهکاران را در هم ترکیب کند، بلکه همیشه خطی وجود دارد که آنها را از هم جدا میکند.
فارق از اینها اما با سریالی طرفیم که داستانگویی فشرده و ریتم تند و سریعی دارد؛ چیزی که در طول شش اپیزودش ادامه پیدا میکند. سریال همچون یک فیلم شش ساعته جلو میرود و هر اپیزود شامل پیچیدهتر شدن شبکهی توطئهها و فریبکاریهایی است که به سوی نقطهی اوج هیجانانگیز داستان حرکت میکنند. سریال اگرچه به ندرت به درجهی بالایی از تنش و هیجان که از چنین داستانی انتظار میرود میرسد، اما حداقل کند و خستهکننده هم نیست. این در حالی است که سریال در راستای شباهتهایش به مجموعه باند، سرشار از لوکیشنهای پرزرقوبرق و دلرباست. «مدیر شب» تماشاگران را به گشتوگذاری به درون زیباترین نقاط اروپا، آفریقای شمالی، رشته کوههای آلپ و جزایر اسپانیا میبرد. این مکانها آنقدر چشمنواز هستند که صحنههای لندن در مقایسه با آن خوابآور احساس میشوند. جاناتان پاین شاید هرگز به قهرمانِ خودبیزار و تراژیکی که انتظار داریم تبدیل نمیشود و اگرچه ریچارد روپر چیزی بیشتر از یک هیولای مایهدار نیست، اما «مدیر شب» آنقدر شیک و مجلل تزیین شده که تماشای آن را به عنوان یک سرگرمی معمولی لذتبخش میکند.