سریال Unbelievable «باورنکردنی» از متفاوتترین آثار تلویزیونی چند سال اخیر است که با تم جناییاش به خوبی مخاطب را با خود همراه میکند. در ادامه به بررسی این سریال پرداختهایم. همراه میدونی باشید.
Unbelievable «باورنکردنی» مینی سریالی در ژانر درام-جنایی است که در سال ۲۰۱۹ توسط شبکه نتفلیکس بهنمایش در آمد و در چهار رشته گلدن گلوب نامزد بهترین سریال کوتاه، بهترین بازیگر نقش اصلی زن برای کیتلین دیور و مریت ویور و بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای تونی کالت شد؛ همچنین نام باور نکردنی در میان نامزدهای بهترین مینی سریال و بهترین نویسندگی مینی سریال جشنواره اِمی سال ۲۰۲۰ به چشم خورد. داستان سریال اقتباسی است از پروندهای جنایی که ماجرای واقعی دستگیری متجاوزی سریالی بین سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۱ را پیگیری کرده بود. گزارش این پرونده در مقاله ای با عنوان "داستان باورنکردنی یک تجاوز" نوشته تی.کریستین میلر و کن آرمسترانگ موفق شد در سال ۲۰۱۵ جایزه پولیتزر را بهدست آورد و دستمایهای برای نگارش فیلنامه این سریال قرار گرفت.
فیلم با شخصیت ماری آدلر (با بازی مریت ویور) آغاز میشود، دختری شانزده ساله که در حال گزارش دادن برای پلیس و شرح اتفاقاتی است که بر او رفته است. بااینحال رفته رفته روند گزارشها طوری تغییر میکند که گویی جایگاه قربانی عوض شده و ماری بهجای دادخواهی برای حق و حقوق طبیعی خود باید ابهام کارآگاهان پلیس را در مورد صحت گزارشها خود برطرف کند. با ادامه فشارها ماری تصمیم میگیرد از گزارش خود صرفنظر کرده و آنرا انکار کند. در ادامه و سه سال بعد دو کارآگاه به نامهای کارن دووال (با بازی کیتلین دیور) و گریس راسموسن (با بازی تونی کالت) در صدد برای پیدا کردن مجرمی سریالی متوجه شباهتهای زیادی در پروندههای قربانیان و ارتباط آنها با پرونده ماری آدلر میشوند.
فیلم راز آمیز بودن خودش را از همان اول بنا مینهد و از همان سکانس ابتدایی ما را در موقعیتی قرار میدهد که از فیلمهای جنایی به یاد داریم. اما مسیری که فیلم میپیماید و تلاشی که در پرداختن به موضوعات و جنبههای گوناگون، باعث میشود گستردگی آن طیف وسیعی از مخاطبان را جذب خود کند.
از آنجایی که اینگونه سینمایی میتواند با کلیشههای خود تماشاگر را خسته کند، سازندگان به خوبی نسبت به این موضوع آگاهی داشته و نه درگیر کلیشههای دمدستی ژانر شدهاند و نه از طرفی با تصاویر ملتهب که میتوانست رَدی از خشونت گرافیکی از خود به جا بگذارد، فاصلهی خود را با چنین نمایشهایی حفظ میکند و از افراط در به تصویر کشیدن صحنههای خشن خودداری میکند.
در ادامهی مطلب قسمتهایی از داستان سریال فاش شده است.
داستان ماری که نقطه ثقل سمپاتی فیلم را تشکیل میدهد، دستاویزی است برای سازندگان تا بتوانند درکنار تم جنایی اثر، با نزدیک شدن به کاراکتر ماری به مسائلی بپردازند که ریشهی تاریخی-اجتماعی دارند. مسائلی که همواره در پس مناسبات اجتماعی نهان بوده و به سبب بغرنج بودنشان تبدیل به تابو شدهاند و بهویژه در مدیوم تلویزیون کمتر محلی از اعراب داشتهاند.
بنابراین سریال به موازات ایجاد این سؤال در ذهن بیننده که قاتل کیست؟ او را دعوت به پرسیدن سؤال به مراتب مهمتری میکند و آن اینکه جایگاه اجتماعی ما، پسزمینهی ما و طبقهای که در آن زیست میکنیم چگونه هویت اجتماعی ما را شکل میدهد و چگونه نظرات دیگران و برداشتهای آنها از موضوعی میتواند زندگیمان را تحت تاثیر قرار دهد. اتفاقی که برای ماری آدلر میافتد در همین راستا قابل تحلیل و بررسی است.
او که دوران کودکی را به سختی پشت سر گذاشته و تا این سن چندین خانواده بهصورت مقطعی سرپرستی او را عهدهدار بودهاند، اکنون همین سرپرستان در مهمترین بزنگاه زندگیاش بیشترین لطمه را به او وارد میکنند. در گفتگویی که ماری با دوست خود درکنار ساحل دارد به بهترین شکل جایگاه قربانی را که به سبب پیشینه و طبقه شکل میگیرد و ماندگار میشود، درک میکنیم. آنجا که او میگوید: «میدونی تو چند تا موقعیت بودم که آدم بزرگها ازم چیز غلطی خواستن و من نمیخواستم مطابق میلشون رفتار کنم. یا ازم میخواستن حرفی بزنم که دلم نمیخواست بگم. یا ازم میخواستن کاری بکنم که نمیخواستم. وقتی بچه بودم عادت داشتم در جوابشون مبارزه کنم و فکر میکردم اگر به قدر کافی عوضی باشم اونا سر به سرم نمیذارن. اما دیدم اینجوری نمیشه. یک بار یه پدر خوانده داشتم که فقط داشت سر به سرم میذاشت و منم محکم گازش گرفتم، اونم ده برابر محکمتر زد توی گوشم. وقتی اونا ازت بزرگترن تو نمیتونی برنده بشی».
این بزرگترها را میتوان از خانوادههایی که سرپرستی او را به عهده داشتهاند به کل جامعه تعمیم داد. جامعهای که در آن سیستم پلیسی و قضاییاش بهجای حل موضوع صورت مسئله را پاک میکند و آزاردهندهتر و بیرحمانهتر آنکه مبنای حکم خود را اظهارات بی پایه و اساس اطرافیان ماری دربارهی او قرار میدهد.
اینجا است که مفهوم عدالت رنگ میبازد و ماری که خود را بارها در چنین موقعیتهایی یافته است، از عدالت خواهی و مطالبه دست میکشد. از این نظر دوگانگی شخصیت ماری قابل درک است، گیجی و سردرگمی او بر مخاطب تاثیر دوسویهای میگذارد و مخاطب را به شک میاندازد. آیا این هم یکی دیگر از داستانهایی است که ماری از خودش ساخته است؟ آیا ماری از عواقب گزارشها دروغین خود آگاه است؟ و اما سریال در مورد این نیست که آیا ماری دارد دروغ میگوید یا خیر، در مورد این است که مبنای باور ما در رابطه با شخصی بر چه عناصری استوار است؛ در مورد قدرتی است که پایه و اساس سیستم عدالت کیفری و جامعه بهطور کلی است. قدرتی که الگوهای مردسالارانه در سیستم قضاییاش حکمفرما بوده و بهخصوص در ارتباط با جرایمی که همیشه قربانیانشان زنان بودهاند، حفرههای خود را بیشتر عیان میکند.
از این جهت سریال به خوبی توانسته بر نقصهای اجرای قانون و بهخصوص موارد خشونت نوری بتاباند. ماری آدلر میداند که نباید دیگران (بزرگترها) را اذیت کند، حتی اگر حق با خودش باشد، چون میداند خشم آنها کار دستش میدهد. ماری پشت تلفن از پلیسی که اظهارات او را میگیرد میپرسد: «آیا من در خطر هستم؟» و با اینکه پاسخی از آن طرف خط به گوش نمیرسد، اما طنین پاسخ بلهای نگران کننده در گوشمان میپیچد. آنها حتی متوجه این موضوع نیستند که ماری با هر بار تعریف داستان خود چه رنجی را به جان میخرد، لحظاتی که دوربین هم همراهبا ذهن ماری به گذشته و آن اتفاق هولناک بر میگردد و این رنج را به جان مخاطب هم میاندازد. بااینحال پلیس و اطرافیان ماری و بهطور کلی جامعه برای کاستن از بار مسئولیت خود و بدون اینکه کوچکترین گامی در دریافت حقیقت بردارند، با برچسب زدن کار خود را راحت میکنند؛ جامعهای که ماری برای پذیرفته شدن در آن مجددا به خود و سایرین دروغ میگوید، و در صحنهی دادگاه در اپیزود ۶ این دروغ مصلحتی به مثابه حقیقتی تلخ و گزنده است.
با رفتن به چند سال بعد دو روایت موازی را پی میگیریم که یکی مربوطبه سال ۲۰۰۸ و پرونده آدلر است و دیگری در سال ۲۰۱۱ و در ارتباط با سایر پروندههای مشابه آدلر که توسط دو کارآگاه پیگیری میشوند، روایت میشود. از این به بعد سریال به خوبی با روایت دو داستان بهصورت موازی هم ما را درگیر تحقیق و تفحص در رابطه با جرایم میکند، که از این نظر فیلم بهخوبی توانسته با ریزهکاریها و جزئیات فراوان مخاطب را با اتفاقات پروندهها همراه کند، و هم اینکه در مقام مقایسه به مشاهده نحوه برخورد پلیس با قربانیان در دو سیستم مجزا میپردازیم.
کارن دووال به هیچ وجه در برخورد با چنین حادثهای مشابه سروان پارکر عمل نمیکند. او کاراگاهی است که در عین ریزبینی و تلاش زیاد برای یافتن مجرم با دلسوزی خود نمیگذارد قربانی آسیب بیشتری را متحمل شود. این ترکیب شخصیتی را در کاراگاه راسموسن نیز شاهد هستیم. این جا زنان هستند که وظیفه خطیر بررسی پروندهها را بهعهده دارند، شاید همین ترکیب دلسوزی و تلاش است که آنها را به ناجیانی بالقوه تبدیل کرده است.
وقایع سریال که از گزارش پروندههای واقعی الگو گرفته است، برخی صحنههای بازجویی و تحقیق به داستان افزوده شدهاند تا تم جنایی اثر پررنگتر شود. با اینکه به ادعای سازندگان سریال آنها سعی کردهاند در پرداخت حوادث فیلم بیشترین نزدیکی را به واقعیت حفظ کنند، بااینحال به نظر میرسد اگر این مجال را مییافتیم که به مجرم نزدیکتر شویم و به انگیزههای نهان او دست یابیم، از این لحاظ با سریالی کاملتر و کمتر تحت تاثیر فضای کمی مخصوصا سالهای اخیر طرف بودیم.
همکاری دو کارآگاه سریال با ریزهکاریهای فراوان در نقشهایشان بهخوبی توسط دیور و کالت ایفا شدهاند. این دو کاراکتر علاوهبر اینکه تفاوتهای زیادی با یکدیگر دارند، تناقضاتشان در مواردی حالت طنزگونه به خود میگیرد که از جدیت برخی موقعیتها میکاهد. این دو قهرمان اصلی فیلم با حمایت و سختکوشیشان این حس را به ما میدهند که عدالت میتواند دست یافتنی باشد و حاصل تلاشهای آنهاست که درنهایت ماری را به آن ماٌمنگاهی بازمیگرداند که آرامش را برایش به همراه دارد، که در تلخترین موقعیت زندگیاش برای لحظهای آرزو میکرد آنجا باشد، زمانیکه چمشش به عکس روی میز میافتد که جان میگیرد و او را خندان و خوشحال کنار ساحل نشان میدهد. در آخرین سکانس فیلم به شکلی باورنکردنی این آرزوی او برآورده میشود، جایی که در اختتامیه همراهبا تحول شخص، تحولی هر چند اندک در جامعه را نظارهگر هستیم.