فیلم «درسهای تاریکی» که حکم یک علمی-تخیلی پسا-آخرالزمانی در بستهبندی یک مستند را دارد، ما را برای یافتنِ یگانه عنصرِ معرفِ بشریت به قلبِ جهنمی روی سیارهی زمین میبرد. همراه نقدِ میدونی باشید.
احتمالا تاکنون این جملهی معروف را شنیدهاید که میگوید: «شاید زمین جهنمِ یک سیارهی دیگر باشد». خب، ورنر هرتزوگ آلمانی با مستندِ «درسهای تاریکی» (Lessons of Darkness)، محصولِ سال ۱۹۹۲، رسما آن را به فیلم تبدیل کرده است. طبقِ یک خاطرهی معروف، یک روز یک افسرِ آلمانی در جریانِ جنگ جهانی دوم به پیکاسو در استودیوی او در پاریس سر میزند. او در آنجا با تابلوی «گرنیکا» مواجه میشود؛ همان تابلوی عظیمی که با الهام از بمبارانِ شهر گِرنیکا در اسپانیا در خلالِ جنگِ داخلی اسپانیا با همکاری آلمانِ نازی خلق شده بود؛ همان تابلویی که پیکاسو آن را با محوریتِ منتقل کردنِ اعتشاش و سردرگمی و مرگ و خشونت و بیرحمی و زجر و درماندگی کشیده است. از گاونری که نمادی از فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتورِ اسپانیا است و چهرهی بیتفاوتش نشادهندهی بیتفاوتی فرانکو به عذابی که در تابلو به تصویر کشیده شده است تا لامپی که در بالای چراغِ نفتی دیده میشود، اشاره به تکنولوژیای دارد که این بمباران را ممکن کرد؛ به اینگونه که در دورانِ مُدرن، تکنولوژی بهجای کمک به انسان، علیه آن بوده است. دلمشغولی پیکاسو ابداعِ تصویری خیالی و سمبلیک بوده که از خصلتِ بیانی قدرتمندی برخوردار باشد. در مرکز ترکیببندی اسبی شکم دریده را میتوان دید که در حفره دهانش علامت شیهه درد مجسم شده و در سمت چپ، گاوی بیحرکت همچون فاتحی مغرور ایستاده است، نشانههای بیم و درد و مرگ در اینجا و آنجا پراکندهاند. زنی پریشان و بیمناک، همچون پژواک فریادی، از بالا به درون میآید و با چراغی که در دست دارد، صحنه را روشن میکند. حالت غیرطبیعی و متشنج صحنه به واسطهی ساختار فضای تصویری تابلو بارزتر شده است. مناظر داخل و خارج، پارههای نور و تاریکی و خطهای تیز و منحنی در هم آمیختهاند. همهی اینها، بُعدی تمثیلی به تصویر میدهد؛ ولی این پرده، نه توصیفی نمادین از یک رویداد واقعی و مشخص، بلکه افسانهای تصویری مبتنی بر واقعیت است. اگرچه تابلوی گِرنیکا با فاجعه بمباران این شهر در اسپانیا ارتباط دارد، ولی هیچ صحنهای از این واقعه در تابلو بازنمایی نشده است. در نتیجه پیکاسو با الهام از یک واقعه، تابلویی کشیده که به همان یک واقعه محدود نمیشود، بلکه تمام جنگها و دردهایی را که انسانها به همنوعانشان تحمیل میکنند، تمام عذابهای گستردهای را که در گذشته اتفاق افتاده و در آینده اتفاق خواهد بود شامل میشود. داشتم میگفتم که افسرِ آلمانی در استودیوی پیکاسو با «گرینکا» روبهرو میشود و پس از شوکهشدن از هرجومرجِ مُدرنیستی نقاشی از او میپرسد: «تو اینو کشیدی؟». پیکاسو هم به آرامی جواب میدهد: «نه، تو اینو کشیدی!».
«درسهای تاریکی» حکمِ «گرینکا»ی ورنر هرتزوگ را دارد. هرتزوگ همیشه یک فیلمسازِ امپرسیونیستی بوده است؛ کسی که بیش از اینکه درگیر به تصویر کشیدنِ واقعیت به همان شکلی که دیده میشود باشد، واقعیت را به همان شکلی که روی ذهنش تاثیر میگذارد به تصویر میکشد؛ کسی که بهجای اینکه روی صندلیهای تئاتر بنشیند، بلند میشود و پرده را برای سرک کشیدن به پشتصحنه کنار میزند؛ کسی که بیش از از اینکه داستانِ یک فرد و یک اتفاق را در محدودهی بسته و باریکِ خودش به تصویر بکشد، جایگاه و معنای استعارهای آن را در پهنای تاریخِ بشریت یا حتی جهانهستی جستوجو میکند. او سیر تا پیازمان را عریان میکند. او با تصاویرش اُستادِ دریل کردنِ راهش به مرکزِ چشمهی احساسِ اورجینالی که دیگر احساساتِ فرعی از آن انرژی میگیرند است. مستند «درسهای تاریکی» شاید بهترین نمایندهی این جنبه از جهانبینیِ این فیلمساز باشد. مسئله این است که او با این فیلم روی یکی از بزرگترین سوژههایش دست میگذارد. هرتزوگ بهعنوانِ کسی که روایتگرِ داستانِ آدمهایی که در شرایطِ اکستریمی زندگی میکنند شناخته میشود؛ از داستانِ کاشفان و مخاطرهجویانِ اسپانیایی در جستجوی شهرِ افسانهای اِلدورادو در «آگیره، خشمِ خدا» تا خونآشامان در «نوسفراتوی خونآشام»؛ از مردِ مجنونی که در یک جزیرهی خالی از سکنه در نزدیکی خرسها زندگی میکند با مستندِ «مرد گریزلی» تا «فیتزکارالدو» که روایتگرِ داستانِ مردی است که مصمم است تا یک کشتی بخار را از روی یک تپهی شیبدار به آنسو منتقل کند. به عبارت دیگر هرتزوگ میگردد و روی کاراکترهایی تمرکز میکند که تحت فشارِ سهمگین و جنونی که آنها را از خود بیخود کرده است، سدها و موانعی که جلوی دسترسی به سرچشمهی انسانیتشان را میگیرد درهم میشکند و رفتارشان را در خروشانترین و بیقید و بندترین وضعیتِ ممکن ضبط میکند. او آنها را نه در زمانیکه تحت سرکوبِ جامعه و قوانینِ تمدن، مطیع و فرمانبردار و اهلی هستند، بلکه در زمانیکه زنجیرهایشان پاره شده و در حال عربده کشیدن هستند، در سردرگمکنندهترین، زلالترین و برهنهترین حالتشان شکار میکند. اما سؤال این است که چه میشود اگر او دست روی موضوعی بگذارد که بزرگتر از آن باشد که یک نفر یا حتی چند نفر بتوانند نمایندگیاش کنند؟ چیزی که در این شرایط مشخص است این است که هرتزوگ از فُرمِ فیلمسازیاش کوتاه نمیآید، بلکه آن موضوعِ بزرگ است که باید دربرابرِ هرتزوگ تسلیم شود. هرتزوگ با «درسهای تاریکی»، کلِ سیارهی زمین را به شخصیتِ اصلیاش متحول میکند؛ یک موجودِ تایتانوارِ متحرک در گوشهای از کیهان که سرشار از احساس و قدرت است. شاید سیارهی زمین و تاریخِ بلند اما کماکان کوتاهِ ساکنانش در مقایسه با سنِ این سیاره، لقمهی خیلی خیلی غیرقابلهضمی به نظر برسد، اما هرتزوگ با مهارتِ اسرارآمیزش، آن را با بستنِ آروارهی دوربینش به دورِ آن میبلعد و سپس پشتبندش آروغ میزند! او با این فیلم بهگونهای کلِ سیارهی زمین را همچون یک توپ بغل میکند که میتوانی رسیدن نوک انگشتانش به یکدیگر را احساس کنی. «درسهای تاریکی» به جنگِ خلیج فارس در سال ۱۹۹۰ میپردازد؛ البته این شاید بدترین جملهی اجتنابناپذیری است که میتوان در توصیفِ این فیلم گفت.
در دوم آگِست سال ۱۹۹۰، ارتشِ عراق طی دستورِ صدام حسین با هدفِ تصاحبِ کویت، به این کشور حملهی نظامی کرد. مدتی بعد آمریکا با ائتلافی از کشورهای دیگر که بزرگترین نبردِ قرن بیستم پس از جنگ جهانی دوم از لحاظ تجهیزات و متحدان حساب میشد، به کویت حمله کردند و ارتش عراق را از آن بیرون کردند. اما ارتشِ عراق در مسیرِ عقبنشینی، تمام چاههای نفتِ کویت را به آتش کشید؛ حدود ۸۰۰ حلقه چاه نفت که خاموش کردنِ آنها تا هشت ماه پس از پایان جنگ به طول انجامید. نتیجه فاجعهای بود که تنها چیزی که برای مقایسه کردن با آن وجود داشت فاجعهی هستهای چرنوبیل بود؛ فاجعههایی که بشر چیزی شبیه به آن را در تاریخش ندیده بود. نتیجه برهوتی است که تا جایی که چشم کار میکند زمینهای شعلهور و افقهای پوشیدهشده با ابرهای سیاه دیده میشود. «درسهای تاریکی» نه با متنی که پیشزمینهی تاریخی این برهوتِ شعلهور را توضیح بدهد شروع میشود و نه هرتزوگ که خودش طبقِ معمول راوی فیلمش است، هیچ آمار و اطلاعاتی دربارهی آن در طولِ فیلم ارائه میکند. اگر بدون هرگونه آگاهی از این واقعه به تماشای فیلم بنشینید، تقریبا هیچ سرنخی از اینکه در چه نقطهای از تاریخ هستیم ارائه نمیشود. اما یک چیز به وضوح مشخص است: با فاجعهی باورنکردنی دیگری به دست انسانها مواجهایم. «درسهای تاریکی» نه دربارهی سیاستِ جنگِ خلیج فارس است و نه دربارهی وقایعنگاری منتهی به آن و عواقبش است. «درسهای تاریکی» نه روزنامه است و نه کتاب تاریخ؛ «درسهای زندگی» متشکل از احساساتِ غیرقابلتوصیفی است که در پروسهی ترجمه کردنِ چنین فاجعههایی به اخبار و آمار، بهعنوان تفاله باقی میمانند.
درواقع این فیلم بهگونهای ساخته شده که انگارِ دوربینِ مستندسازان بدون هیچ پیشزمینهای بهطور تصادفی با این سوژه برخورد کرده است. هرتزوگ به آتشسوزی چاههای نفتی کویت از زاویهای اساطیری نگاه میکند؛ او سعی میکند جنگ را از زاویهای به تصویر بکشد که به ندرت در فیلم های جنگی شاهدش هستیم. این فیلم نه با جنبهی خونبارِ جنگ کار دارد و نه با جنبهی هیجانانگیزِ هالیوودیاش. درواقع خلاصه کردن «درسهای تاریکی» به فیلمی دربارهی جنگ بزرگترین اشتباهی است که میتوان در قبالش مرتکب شد. شاید نزدیکترین چیزی که بتوان به «درسهای زندگی» پیدا کرد، «خط سرخِ باریک» ترنس مالیک است. این فیلم از جنگ نه بهعنوان مقصدِ نهایی، بلکه بهعنوان دریچهای برای صحبت دربارهی همهچیز و هرچیز استفاده میکند. «درسهای تاریکی» نه با سوالاتِ پیشپاافتادهای که اکثر فیلمهای جنگی با آنها درگیر هستند، بلکه از چارچوبِ جنگ برای پرسیدنِ سوالاتِ فلسفی و انتزاعی گستردهتری مثل اینکه شرارت یعنی چه؟ یا چه چیزی انسانها را تعریف میکند؟ کار دارد. «درسهای تاریکی» اگرچه از نظرِ ماهیتِ ضدجنگش با امثالِ «نجات سرباز رایان» اشتراک دارد، اما هر دو بیدارکنندهی وحشتِ کاملا متفاوتی در بیننده هستند. اگر «نجات سرباز رایان» ما را با قرار دادن در هیاهوی خشونتآمیزِ ساحلِ نُرماندی، با وحشتی زمینی و منزجرکننده مواجه میکند، «درسهای تاریکی» حاوی وحشتِ حیرتانگیز و شاید زیبای مواجه شدن با یک هیولای کیهانی است که آدم را در مقابلِ آن به زانو در میآورد و قدرتِ تکلمش را از او سلب میکند.
«درسهای تاریکی» ما را سراغِ بحرانهای اگزیستانسیالیزمی ریشهای میبرد؛ این فیلم دربارهی این نیست که چگونه میتوانیم از این جبههی جنگ جان سالم به در ببریم، بلکه دربارهی این است که اصلا این تمایلِ رامنشدنی انسان به شرارت و آتشافروزی از کجا میآید؟ شاید زیرکانهترین ترفندی که هرتزوگ برای ساختِ این مستند استفاده کرده، روایتِ آن از زاویهی دیدِ یک بیگانهی غیرزمینی است. بله، فیلم بهشکلی فیلمبرداری شده و روایت میشود که گویی محصولِ گروهِ فیلمسازی موجوداتی غیرزمینی که با فضاپیمایشان بر نزدیکی زمین پرواز میکنند و با نگاهی حیرتزده رفتارِ ما را نظاره میکنند است. آنها حتی نامِ سیارهی زمین را هم نمیدانند و در عوض از آن بهعنوان «سیارهای در منظومهی شمسی» یاد میکنند. در نتیجه محیطها و معماریهای پسا-جنگِ کویت با حالتی عجیب و غیرانسانی به تصویر کشیده میشوند. دوربین بر فرازِ شنها و ساختمانها و چاههای نفتِ سوزان با حالتی بیعاطفه پرواز میکند. انگار یک فضاپیمای بیگانه از نقطهی دورافتادهای خارج از کهکشان راه شیری، هزاران سال پس از انقراضِ بشریت، زمین را در حالتِ پسا-آخرالزمانیاش پیدا کرده است و دوربینش را به سمت آن گرفته است و با لحنِ باستانشناسی که با بقایای موجوداتی ناشناخته مواجه شده است، با صدای بلند به ویرانیهایی که این جمعیت سر سیارهشان به بار آوردهاند میاندیشد. هرتزوگ کاری به رویدادهای واقعی ندارد. او حتی واقعیت را تغییر میدهد و میگوید: «جنگ فقط چند ساعت طول کشید. پس از آن، همهچیز تغییر کرده بود». در عوض او از صحنههای کاملا واقعی بهعنوان عناصرِ داستانِ علمی-تخیلی خودش استفاده میکند. فیلم با نقلقولی از بلز پاسکال، ریاضیدان و فیلسوفِ فرانسوی قرن شانزدهمی آغاز میشود: «فروپاشی این جهانِ اخترگونه، همچون آفرینش، در شکوهی پُرجلال رخ خواهد داد». جملهای که از قضا واقعا از پاسکال نیست، بلکه متعلق به خود هرتزوگ است که آن را به پاسکال نسبت داده است. هدفِ هرتزوگ از این کار استفاده از این جمله بهعنوان یکجور موسیقی برای تزریقِ اتمسفرِ دلخواهش به فیلم بوده است. یکی از آن دروغهایی که ما را به حقیقت نزدیکتر میکنند؛ یکی از آن دروغهایی که پوستهی خشک و سفتِ حقیقت را برای آزاد کردنِ جنبهی شاعرانهاش میشکند. این نقلقول کاری میکند تا آتشسوزی چاههای نفتِ کویت نه همچون عواقبِ یک جنگ معمولی که در سراسرِ تاریخِ زمین به چشم نمیآید، بلکه همچون گوشهای از یک آخرالزمانِ مذهبی تمامعیار که یک فیلسوفِ قدیمی وقوعش را وعده داده بود به نظر برسد.
نتیجه فیلمی است که گویی کارگردانش دکتر منهتن از کامیکبوکِ «واچمن» است. دکتر منهتن را با آن صدای محزون و چهرهی بیتفاوتش که با قلعهی شیشهایاش بر فرازِ درهها و دشتهای سرخِ مریخ پرواز میکرد و دربارهی جایگاهِ ناچیزِ بشریت در پهنای کیهان و ماهیتِ ویرانگرش صحبت میکرد را به یاد بیاورید. «درسهای تاریکی» چه از لحاظ تصاویرِ حماسیاش که به محض برخورد به عنبیهی چشم، روح را از کالبدش جدا میکنند و چه از لحاظ صدای فلزی و تلخِ ورنر هرتزوگ که نوکِ واژهها را برای شکافتنِ قلبمان تیز میکند، خودِ دکتر منهتن است. ما انسانها بهراحتی میتوانیم به عجایب و وحشتهای انسانی روی زمین عادت کنیم. بهراحتی میتوانیم رفتارمان را توجیه کنیم. اما «درسهای تاریکی» با شکافی که بین ما و عواقبِ کارهایمان ایجاد میکند باعث میشود تا بدون هرگونه فیلتری اضافه، در شفافترین آینهی ممکن با خودمان چشم در چشم شویم. اما شکی در این نیست که اولین و آخرین چیزی که «درسهای تاریکی» روی عنبیهی چشممان خالکوبی میکند، تصاویرِ خیرهکنندهاش از چاههای نفتِ شعلهور است. هرتزوگ برخی از سیالترین تصاویرِ هواییای که تاکنون دیدهام را ضبط کرده است. او با هلیکوپترش سکوتِ روستاهای متروکه را میشکند و در دودهای سیاهِ آسمان حمام میکند. دوربینِ شبحوارِ او در حین عبور بر فرازِ لاشهی تانکها و کامیونها و لولههای متلاشیشده و جمجمهها و اسکلتِ حیوانات، میاندیشد، عزاداری میکند، آه میکشد، شیون میکند و حیرت میکند. آشیانههای متروکهی هواپیماها همچون هرمهای باقی مانده از یک تمدنِ باستانی به نظر میرسند. مخازنِ پالایشِ نفت که در انفجار مچاله شدهاند، به مثابهی کشتیهای بیرونزده از زیر شن و خاک هستند. انسانها در حد آمیزشِ بیصدای خودویرانگری و جنون تقلیل یافتهاند؛ هرتزوگ ایهامِ دردناکی را از به تصویر کشیدنِ تلاشهای بیهودهشان برای مهار کردنِ جهنمی بیپایانی با جریانِ ضعیفِ آبِ شلنگهای کوچکشان استخراج میکند؛ جهنمی که خودِ مسئول افسارگسیختگیاش هستند. اما ایهامی در نامگذاری فصلهای سیزدهگانهی فیلم نیست. فصلِ «اتاقهای شکنجه» دقیقا همان چیزی که اعلام میکند است؛ دوربین بر فرازِ انواع و اقسامِ ابزارآلاتِ شکنجه عبور میکند که دلِ بدترین شکنجهگرانِ قرون وسطایی را به رحم میآورد. فصلِ «ضیافتِ دایناسورها» بهدنبال کردنِ ماشینآلاتِ غولپیکری که برهوتِ کویت را برای یافتنِ غذا شخم میزنند و بولدوزرها و بیل مکانیکیهایی که آروارههایشان را با ولع در سنگ و کلوخهای داغِ پیرامونِ چاههای شعلهور فرو میکنند اختصاص دارد.
دوربین در فصلِ «زیارت» جای اکستریم لانگشاتهای هلیکوپتر را با کلوزآپهای آتشنشانان روی زمین عوض میکند؛ آتشنشانانی که جثهی ناچیزِ آنها دربرابرِ زبانههای خشمگین و غرشِ کرکنندهی آتش همچون روبهرو شدنِ انسان با خدایی شیطانی است که اگر دست از پرستیدنِ او بردارند، در جا ذوب میشوند. در این صحنهها میتوان بوی تعفنِ نفت را در هوا استشمام کرد و حرارتِ کبابکنندهی آتش را روی پوست احساس کرد. در فصلی که «پارک ملی شیطان» نام دارد، هرتزوگ تعریف میکند که هر چیزِ مایعگونهای که میبینیم درواقع نفت است. به قولِ او، نفت فریبکار است و با وانمود کردن به اینکه آب است، قربانیانش را بیخبر از همهجا به سمتِ خود میکشد. همزمان در قلبِ تپندهی این جهنم هیچ چیزی تکاندهندهتر از گوش سپردن به گفتارِ نامفهومِ مادری که به خاطر نظاره کردنِ شکنجه شدنِ پسرانش، قدرتِ تکلمش را از دست داده است نیست. در تمام این مدت موسیقی کلاسیکِ فیلم از بزرگانی مثل واگنر، حالتی اُپرایی به تمام این اتفاقات میبخشد؛ میتوانی خدا را در جایگاه رهبر اُرکستر ببینی که درحالیکه در خلسه فرو رفته، چوبش را برای هدایتِ وقوعِ هرچه باشکوهتر آخرالزمان تکان میدهد. هرتزوگ با چنان حیلهی ماهرانهای تمام این کارها را انجام میدهد که گرچه از لحاظ فنی در حالِ تماشای تصاویری وحشتناک هستیم، اما همزمان چیزهایی که در حالتِ عادی نباید زیبا باشند را زیباسازی میکند. او از یک طرف با فاصله انداختن بین بینندگانش با دنیایی که نظاره میکنند، شکوه و عظمتِ دنیا را حتی در زمانِ فروپاشیاش به تصویر میکشد و از طرف دیگر با خارج کردنمان از چارچوبی که به وسیلهی آن رفتارمان را توجیه میکنیم، انسانیت را بهعنوان بیگانگانی هولناک به تصویر میکشد.
هرتزوگ بهطرز نامحسوسی یادآوری میکند که ما ناآگاه از چرخهی تکرارشوندهی شرارتمان که راهی برای خلاصی از آن نداریم زندگی میکنیم و همیشه آمادهایم تا حقایقِ سخت را در صورتی که داستانی برای آسان کردنِ قورت دادنِ آنها داشته باشیم، هضم کنیم. شاید بهترین تعریفی که میتوان از «درسهای تاریکی» کرد این است که هرتزوگ با این فیلم شعرِ «بهشت گمشده»ی جان میلتون را اقتباس کرده است. تصویری که هرتزوگ از جهنمِ میدانهای نفتی کویت ارائه میدهد بیشباهت به توصیفی که میلتون از جهنم میکند نیست. او در اوایلِ شعرش در توصیفِ سرنگون شدنِ شیطان از بهشت، شرایطِ جهنم را اینگونه توصیف میکند: «با نگاهی دژم به پیرامونِ خویش مینگرد و در دیدگانش اثرِ درد و ملالی جانکاه آمیخته با غروری سرکش و کینهای پای برجا، هویداست. در طرفهالعینی، تا دورترین حدی که نگاه ملائک تواند دید، غمکدهی شوم ویران و خاموش را فراروی خویش مینگرد که همچون سیهچالی گران از هر سو دایرهوار گسترده است و به کورهای بزرگ میماند که از آن شعلههای سوزندهی آتش سر برکشد. لکن از این شعلهها بهجای فروغی روشن، ظلمتی مرئی برمیآید که تنها دیدار مناظرِ شوربختی را در منزلگه رنج و درد اجازت میدهد. همه جا ظلماتِ دردزایی است که در آن هرگز صلح و آرامش را امکانِ خانه گزیدن و امید را که روی به همه میآورد، یارای رهیافتن نیست. در عوض سراسرش آکنده از عذابهای بیپایان و طوفانی آتشین است که از گوگردی که جاودانه میسوزد و هرگز فروکش نمیکند، مایه میگیرد. چنین بود مکانی که عدالتِ سرمدی، برای این عاصیان بساخت و آنجا، درونِ ظلماتِ محض را زندانشان قرار داد و مکانی را نصیبشان کرد که سه بار بیش از آن اندازه که مرکزِ جهان از قطبِ نهایی فاصله دارد، از خداوند و از فروغِ آسمان دور است».
اگرچه وقتی «درسهای تاریکی» برای اولینبار اکران شد، بهدلیلِ نگاهِ زیباشناسانهاش به پیامدهای جنگ و بدونِ فراهم کردنِ دیدگاه و نقدی دربارهی آن مورد انتقاد قرار گرفت، ولی واقعیت این است که ارائه کردنِ این رویدادها بهعنوان چیزی بیگانه و غیرانسانی خود یک نوع نقد است؛ شاید بهترین نوعِ ممکن. «درسهای تاریکی» با عدم تمرکز روی سربازان و مردم به فیلمی تبدیل شده که دربارهی این نیست که چرا این جنگِ بهخصوص شکل گرفته است و شاید چگونه میشد از وقوعِ آن جلوگیری کرد یا آن را بهتر مدیریت کرد؛ نه، نه و باز هم نه. در عوض، «درسهای تاریکی» دربارهی موضوع به مراتب بدبینانهتری (بخوانید واقعگرایانهتر) است؛ دربارهی ظرفیت و نیازِ انسان به آشوب و تخریب است. انگار هرتزوگ دارد میگوید میتوانیم دربارهی سیاستهای منتهی به جنگ صحبت کنیم، ولی واقعیت این است که سیاستهای منتهی به جنگ سوختِ خودشان را از میلِ سیریناپذیر و ذاتی انسان به خشونت و ویرانی تأمین میکنند. پس، بیایید بهجای اینکه دربارهی پیامدهای آن ابزار انزجار کنیم، فقط نتیجهی بخشی تغییرناپذیر از طبیعتمان را تماشا کنیم؛ تماشا کنیم که این ماهیتِ خشونتطلبمان که برای ما عادی شده است، از نگاهِ یک موجودِ غیرزمینی چقدر عجیب و غیرقابلتصور به نظر میرسد. فیلم با عملیاتِ طاقتفرسای کنترل کردنِ یک چاه نفت به سرانجام میرسد؛ عملیاتی که با تمرکز روی همکاری و همبستگی انسانها برای سازندگی، با لبخند و غرور و حسِ پیروزمندانهای به پایان میرسد؛ صحنههایی که در میانِ تاریکی خفقانآوری که در طولِ فیلم محاصرهمان کرده بود، حاملِ انرژی مثبت و خوشبینانهای است. اما هرتزوگ فیلمش را با یک پایانبندی فانتزی پایان نمیرساند. در عوض بلافاصله با صحنهای روبهرو میشویم که خودِ هرتزوگ آن را بهتر توصیف میکند: «دو نفر به چاه نفت نزدیک میشوند. یکی از آنها یک مشعلِ روشن در دست دارد. میخواهند چه کار کنند؟ آیا آنها میخواهند آتش را مجددا شعلهور کنند؟ آیا زندگی بدون آتش برای آنها تحملناپذیر است؟ دیگران که گرفتارِ جنون شدهاند از او دنبالهروی میکنند. اکنون آنها خرسند هستند. اکنون آنها دوباره چیزی برای فرو نشاندن دارند». به این ترتیب، چرخهی ویرانی دوباره از نو آغاز میشود. این صحنه یکی از بهترین صحنههایی است که فُرم مستندسازی هرتزوگ در زمینهی دستکاری حقیقت برای دستیابی به حقیقتی عمیقتر را به نمایش میگذارد. در صحنهای که آتشنشانان چاههای نفت را با پرتابِ پارچهی شعلهور آتش میزنند، آنها واقعا عقلشان را از دست ندادهاند.
آتش زدنِ چاه وسیلهای برای کاهش دادن مقدار نفتی که به محیط زیست وارد میشود ازطریقِ سوزاندنِ آن است. اما هرتزوگ با دستکاری کردن در حقیقتِ این صحنه، از آن بهعنوانِ استعارهای برای چرخهی متداومِ آتشافروزی بشر استفاده میکند و در نتیجه، حقیقتِ عمیقتری را استخراج میکند. به این ترتیب، «درسهای تاریکی» به بیانیهی قدرتمندی برای هرکسی که جهتِ هضم کردنِ شرارتِ دنیا به توضیحاتِ جادویی و الهی چنگ میاندازد است. هرتزوگ تمام ارزشها و باورهای مندرآوردی که برای اصرار روی کرامتِ ذاتی نداشتهمان اختراع کردهایم را پس میزند. تصویرِ بزرگی که او از جهان ارائه میدهد به همان اندازه که کاملا ساده است، به همان اندازه به سختی قابلهضم است. ما انسانها بهطور تصادفی در یک کیهانِ تصادفی تکامل پیدا کردهایم؛ نه هدفی از پیش تعیینشده حمایتمان میکند، نه خدایانی بر ما نظارت میکنند و نه آیندهی باشکوهِ مطمئنی انتظارمان را میکشد. کنترلمان دستِ ناخودآگاهِ دوگانه و متناقضی است که جلوی پیشرفتمان را میگیرد و تمایلاتِ سادیسمیاش را روی ما تخلیه میکند. ما تمدن و طرز فکرِ ویرانگری که تا ابد گسترشدهندهی فریب و طمع خواهد بود را ساختهایم و در نابود کردنش ناتوان به نظر میرسیم. همانطور که دکترها به بیمارانی که جوابشان کردهاند توصیه میکنند، ما نیز میتوانیم تا آنجایی که میشود به هر داروی مُسکنی که برای کمتر درد کشیدن گیرمان میآید چنگ بیاندازیم، ولی متاسفانه این تغییری در بیماری لاعلاجمان ایجاد نمیکند. پذیرفتنِ ماهیتِ بیمارِ انسان شاید سخت یا حتی وحشتناک باشد، اما میتواند ما را از چنگالِ خرافات و تعقیب کردنِ شکنجهآورِ پاسخهایی که ما را به هیج مقصدی نمیرسانند رها کنند.
«درسهای تاریکی» موجوداتی را دنبال میکند که میلیونها میلیون سالِ قبل از بهشت سرنگون شده و به جهنم سقوط کردهاند، اما ریشهشان را در گذشتِ اعصار متمادی فراموش کردهاند و حالا زجر و عذابِ ابدیشان در لابهلای گودالهای آتش بهحدی برایشان عادی شده که جهنمی وحشتناکتر را متصور شدهاند. زندگی بشر یک سیستمِ مجازات برای گناهی به اسم متولد شدن است؛ یک بیماری که با ارتباط جنسی منتقل میشود؛ یک ناامیدی؛ هیچ چیزی به جز زجر. یک سقوط آزاد از رحمِ مادر به درونِ گورستان؛ یا شاید یک بلیتِ یکطرفه به کورهی جنازهسوزی. هیچکس زنده قسر در نمیرود. هرروز یک سفر طاقتفرساست؛ تقلا کردن بین لحظات و ساعتهای تنهایی، کسالت، پوچی، خودبیزاری و افسردگی. «درسهای زندگی» دیوارهی حبابِ توهممان که از یک لایهی نازکِ آب، به یک لایهی کلفتِ فولادی تبدیل شده است را درهم میشکند و ما را با واقعیتِ غیرقابلحلمان روبهرو میکند. شاید این توصیفات خبر از فیلمِ وحشتناکی بدهد و راستش، همینطور هم است؛ اما هرتزوگ با غلتاندنِ مخاطبش در تاریکی، از آن بهعنوان وسیلهای برای تطهیر کردنِ روحِ عفونت کردهاش استفاده میکند؛ تاریکی را بهعنوانِ مرهمی روی روحِ ملتهبش میگستراند؛ با آشکار کردنِ تاریکی ته تونل، مخاطبش را از سردرگمی بیپایانش برای یافتنِ نور ته تونل که وجود ندارد نجات میدهد؛ با سوزاندنِ اُمیدهای واهیمان، به سراسیمگی بینتیجهمان خاتمه میدهد و با مواجه کردنمان با گردبادهای تایتانوارِ آتش، مقاومتمان را میشکند و فرصتی برای هایهای گریه کردن و خارج کردنِ تمام سمهای بدنمان ازطریق اشک ریختن فراهم میکند. همیشه یک گلولهی مستقیم به مغز بهتر از مُردن ازطریقِ کندنِ پوست است. همیشه حقیقتی که به زانو در میآورد بهتر از چندین دروغ که ما را مشغولِ دویدن حفظ میکنند است. «درسهای تاریکی» باید در کلاسهای فلسفهی شوپنهاور درس داده شود، باید بهعنوانِ سرود ملی تولدستیزان انتخاب شود و باید بهعنوان یکی از بهترین معرفهای بشریت در جای مطمئنی برای دنیای پس از انسان ذخیره شود؛ یک یادآوری هشداردهنده برای موجوداتِ پس از ما که نکند یک وقت فکر احیا کردنِ انسان به ذهنشان خطور کند.