نه جنگ انتقامجویان با تانوس و نه بازگشت خانواده شگفتانگیز. بهترین فیلم ابرقهرمانی ۲۰۱۸ یک مستند است: همراه نقد فیلم Free Solo، برنده اسکار بهترین مستند اسکار ۲۰۱۹ باشید.
احتمالا اگر ازتان بپرسند بهترین فیلم تریلرِ اکشنِ پُرتعلیق و تنشی که در سال گذشته دیدهاید چه بوده است جوابتان «مأموریت غیرممکن: فالاوت» خواهد بود (من هم همینطور). اگر مجبور باشید تا یکی از بهترین بدلکاریهای ۲۰۱۸ را انتخاب کنید، احتمالا مثل من سراغِ سکانس سقوط آزادِ تام کروز در «فالاوت» میروید. اگر قرار بود مهمترین صحنهی سینمایی در سال ۲۰۱۸ که باعثِ شده بود تا در ذهنتان بلایی که سر بدنِ انسان میآید را تصور کنید، فیلمِ «شب به سراغ ما خواهد آمد» (The Night Comes for Us)، شاملِ جشنوارهای از انواع و اقسام آنهاست. اگر ازتان دربارهی بهترین فیلم ترسناکِ دلهرهآوری که دیدهاید بپرسند، احتمالا جوابتان «موروثی» (Hereditary) خواهد بود (من هم همینطور). اگر قصد انتخاب کردنِ بهترین فیلم ابرقهرمانیتان را داشته باشید یا سراغ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» یا «مرد عنکبوتی: به درون دنیای عنکبوتی» خواهید رفت و اگر ازتان بخواهند تا بهترین فیلمی که در سال گذشته براساسِ یک شخصیتِ مشهور ساخته شده است را نام ببرید، «نخستین انسان» را انتخاب میکنید و دوباره اگر ازتان بخواهند تا بهترین فیلمی که در سال گذشته به خاطر تعهد و تاکیدش روی واقعگرایی ساخته شده بود را انتخاب کنید، باز سراغِ نحوهی به تصویر کشیدنِ سفرِ انسان به ماه در «نخستین انسان» خواهید رفت (من همینطور. نمیدانم چرا یکدفعه اینقدر با یکدیگر همنظر شدهایم!). اما تمام اینها قبل از زمانی بود که مستندِ «فری سولو» (Free Solo) را ندیده بودم. احساسِ غیرقابلوصفِ پُرشور و اشتیاقی که بعد از آن به اعصابم حمله کرده بود، با هولناکترین و دلهرهآورترین فیلمهای ترسناک و اکشنِ سال ۲۰۱۸ غیرقابلقیاس است. یا حداقل «فری سولو» هرچه نباشد، نهتنها تام کروزتر از تام کروز است، بلکه بهترین فیلمِ ابرقهرمانی سال ۲۰۱۸ هم است. درواقع اگر قرار باشد بهترین فیلمهای ابرقهرمانی سال را ردهبندی کنم، بدونشک جایگاه اول با اختلاف به «فری سولو» میرسد. بالاخره شخصیت اصلی این مستند مثل ابرقهرمانان، مجهز به قدرتی فرابشری نیست که هست. مقداری از پولی که از این راه به دست میآورد را بهطرز «بروس وین»واری خرجِ بهتر کردنِ زندگی طبقهی همکفِ جامعه نمیکند که میکند. در قالب نامزد غیررسمیاش به قول معروف یک «لاو اینترست» که رابطهشان بهطرز «پیتر پارکر/مری جین»گونهای جذاب است ندارد که دارد. با وجود انجام کاری که دنیا را به انگشت به دهان میگذارد، اما روحیهی درونگرایش به خیلی از ابرقهرمانانی که برای دل خودشان کار میکنند نرفته است که رفته است. یک سال بعد از طلاق مادرش، پدرش را در نوجوانی بهطرز «عمو بن»گونهای از دست میدهد که نمیدهد (درحالیکه عمو بن با جملهی معروفش پیتر پارکر را مرد عنکبوتی میکند، پدرِ شخصیت اصلی این مستند، او را با حرفه و عشق دلخواهاش آشنا کرده بود، اما هیچوقت فرصت نمیکند تا پسرش را در اوجِ موفقیت ببیند).
«فری سولو»، محصول شبکهی نشنال جئوگرافیک که جیمی چین و الیزابت چای براساسِ زندگی شخصی و به تصویر کشیدنِ بزرگترین رکوردِ الکس هانولد، اسطورهی جوانِ صخرهنوردی دنیا ساخته شده، درکنارِ «مراقب فاصلهبودن» (Minding the Gap)، دومینِ مستند فوقالعاده پُرسروصدا و تحسینشدهی ۲۰۱۸ است. تعجبی ندارد که هر دو به قلهی ژانرهای خودشان در سینمای سال ۲۰۱۸ تبدیل شدهاند؛ هر دو روایتگرِ دستاوردهای شگفتانگیزِ کاراکترهای ناشناختهی خودشان هستند و هر دو به سفرهای روانی بسیار سنگین و چالشبرانگیزی میپردازند که به معنای واقعی کلمه سرنوشتِ کاراکترهایش در پایان فیلم به آنها وابسته است؛ هرچه «مراقب فاصلهبودن» برای کسانی که عاشقِ ویدیوهای اسکیتسواری هستند، حکم بهشتِ دلانگیزِ تماشای سُر خوردنِ جوانان بر فرازِ چرخهای اسکیتشان روی تپههای سن فرانسیسکو را داشت، «فری سولو» هم حکم بهشتِ خورههای تصاویرِ سرگیجهآور و خیرهکننده از برخی از معروفترین مکانهای صخرهنوردی دنیا را دارد؛ و هرچه «مراقب فاصلهبودن» بهعنوان نتیجهی بیش از ۱۲ سال ویدیوهایی بود که سازندهاش از خودش و دوستانش گرفته بود تا به تجربهای «پسرانگی»وار برسد، «فری سولو» هم روایتگرِ ایستگاه آخرِ پروسهای است که بهطور جدی از سالها قبل آغاز شده بوده است. اکثر اوقات مستندها، فیلمهایی هستند که باید گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، فیلمهایی نیستند که توانایی به دست آوردن این همه پوشش رسانهای را داشته باشند و پای سوژههایشان را به تاک شوهایی که در رزرو ابرقهرمانان و سوپراستارها است باز کنند، اما چنین چیزی دربارهی «فری سولو» صدق نمیکند. دلیلش به محضِ دیدنِ فیلم کاملا قابلدرک میشود. داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که روایتگرِ یکی از بزرگترین دستاوردهای ورزشی تاریخ بشریت است. داریم دربارهی دستاوردی حرف میزنیم که در بینِ اولین فتحِ اورست یا رکورد ۹ ثانیه و ۵۸ صدم ثانیهای اویسن بولت، هشت مدال طلای مایکل فیلیپس، طناببازی فیلیپه پتیت بین برجهای دوقلوی نیویورک و غیرقابلتصورترین دستاوردهای ورزشیای که میتوانید پیدا کنید قرار میگیرد. راستش کار الکس هانولد حتی بزرگترین دستاوردِ ورزشی که چه عرض کنم، یکی از بزرگترین دستاوردهایی که یک انسان بهتنهایی در طول تاریخ به آن رسیده است. دستاوردی که رسانهها آن را با قدم گذاشتنِ انسان روی ماه مقایسه میکنند.
چیزی در رابطه با کاری که الکس هانولد انجام میدهد وجود دارد که آن را متعلق به دنیای منحصربهفردِ خودش میکند و باعث میشود تا کارش حتی قابلقیاس با اوسین بولتها و مایکل فیلیپسها و قدم گذاشتن روی ماهها نباشد. در حقیقت در هنگامِ تماشای «فری سولو» بیش از اینکه به یاد دیگر دستاوردهای ورزشی بشریت بیافتم، مدام صحنههایی از فیلمهای ابرقهرمانی جلوی رویم پدیدار میشد. قصدم از این حرفها اصلا زیر سؤال بُردنِ دستاوردهای دیگر ورزشگاران نیست؛ آن هم از طرف کسی که کل روزش را پشت کامپیوترش میگذراند و تنها تحرکش به بالا و پایین آوردنِ انگشتانش روی کیبورد خلاصه شده است و عمرا بتواند عمقِ سختی کاری که معمولیترین ورزشکاران تجربه میکنند را تصور کند. اما کاری که الکس هانولد در «فری سولو» انجام میدهد بهحدی فراتر از بزرگترین تصوراتی که از سختترین دستاوردهای ورزشی داریم است که دستاوردهای ورزشی دیگر در مقایسه با آن بچهبازی به نظر میرسند. دقیقا به خاطر همین است که «فری سولو» را بهترین فیلمِ ابرقهرمانی و ترسناک امسال میدانم. کاری که الکس هانولد انجام میدهد فقط با منطقِ فانتزی ابرقهرمانانِ مارول و دیسی و دنیای ماوراطبیعهی سینمای وحشت قابلتوضیح دادن است؛ کاری است که نمونهاش را قبل از «فری سولو»، فقط در یک جای دیگر دیدهایم: فیلمهای «مرد عنکبوتی». ما اگرچه از بتمن بهعنوان واقعگرایانهترین قهرمانِ کامیکبوکی تاریخ یاد میکنیم و باور داریم که او به خاطر اینکه بهجای بهره بردن از چشمان لیزری و بدنِ دستکاریشده، از تواناییهای بشری خودش استفاده میکند، قهرمانِ قابلباورتری است، اما هیچوقت به این فکر نمیکنیم که اتفاقا اگر بتمن به خاطر ابرقهرمان شدن با شکوفا کردنِ قدرتهای انسانی خودش، فانتزیتر از سوپرمن نباشد کمتر نیست. اینکه فقط بهدلیل تنفس کردنِ اتمسفر زمین، سوپرمن باشی یا واندر وومن به دنیا آمده باشی و با گزیده شدن توسط یک عنکبوتِ رادیواکتیو، هر چیزی که لازم باشد را به دست بیاوری و فقط مشغولِ صیقل دادن آنها شوی یک چیز است، اما اینکه بتوانی طوری قفلِ استعداد و تواناییهای نفهتهات را بشکنی و نهایتِ قابلیتهای روانی و فیزیکی انسانیات را بهگونهای آزاد کنی که قادر به ایستادن شانه به شانه با خدایان را داشته باشی، آن خودش دستکمی از قدرتِ ماوراطبیعه ندارد. الکس هانولد در حالی در کاری که انجام میدهد نسخهی واقعی مرد عنکبوتی است که در مسیرِ رسیدن به آن، از خودِ بتمن هم بتمنتر است. اما چیزی که دستاوردِ الکس هانولد را از دیگرِ ورزشگاران بزرگِ تاریخ جدا میکند در پُرتکرارترین سوالاتی که ازش پرسیده میشود نفهته است. هانولد در کتابش «تنها روی دیوار» میگوید که معمولا اولین چیزی که مردم ازش میپرسند این است که «نمیترسی یه وقت بمیری؟».
الکس هانولد یک «فری سولوکار» است. از قرار معلوم حداقل دو نوع صخرهنوردی داریم. یک نوعش همانی است که صخرهنوردان با یک کلاه ایمنی روی سرشان و یک عالمه قلاب و طنابِ آویزان از دور کمرشان، به صعود میپردازند، اما نوع دوم که بهعنوانِ فری سولو شناخته میشود، زمانی است که صخرهنورد بدون هیچگونه وسایل ایمنی، بدون هیچگونه طنابی، بدون هیچگونه ضمانت و امنیتی، فقط با آویزان کردن یک کیسهی کچ از کمرش، به دل صخره میزند و ناگهان به خودش میآید و میبیند چند صد متر از زمین روی یک دیوار ۹۰ درجهی که از نظر صافبودن با آینه رقابت دارد چسبیده است. حتی مرد عنکبوتی و بتمن هم وقتی از در و دیوارِ آسمانخراشها بالا میروند، تار و شنل و تفنگِ قلاباندازشان را دارند که جلوی آنها را از تبدیل شدن به گوشت کوبیده با برخورد به زمین بگیرند. اما یکی از جذابیتهای فریسولو کار کردن از دیدگاه خود فریسولوکارها و یکی از وحشتهایش از دیدگاه تماشاگرانشان این است که به محض اینکه شروع به بالا رفتن از تخته سنگهای چند صدمتری میکنند، خودشان را برای مرگِ حتمی آماده میکنند. بنابراین هر صخرهنوردی، فریسولو انجام نمیدهد و تعدادِ قابلتوجهای از آنها هم در انجام کار جان خودشان را از دست دادهاند. کاری که فریسولوکارها انجام میدهند مثل این میماند که بازیهای «دارک سولز» را در حالی شروع کنی که حتی اجازه یک بار مُردن و بازگشت به چکپوینت قبلی را هم نداشته باشی؛ مُردن که چه عرض کنم، حتی اجازه یک بار ضربه خوردن از دشمنان هم نداشته باشی. مثل این میماند که اگر حسین رضازاده در بلند کردنِ وزنه شکست میخورد، در جا محکوم به مرگ میشد. یا اگر مسی در یک فینالِ لیگ قهرمانان گل نمیزند، به محض سوت پایان، میمُرد (البته قبول دارم احتمال وقوع این یکی خیلی پایین است!). پس فریسولوکاری بهطور کلی کار بسیارِ خطرناکی است که فقط دو نتیجه دارد: ادامه زندگی یا مرگ. ولی چیزی که دستاوردِ الکس هانولد را در این مستند، شگفتانگیزتر از حالت عادی این ورزش که حتی در حالت عادی هم عادی حساب نمیشود میکند این است که او میخواهد صخرهی «اِل کاپیتان» در پارک یوسیمیتی کالیفرنیا را بدون طناب فتح کند. صخرهای با بیش از ۹۰۰ متر ارتفاع که با اختلاف بلندتر از ساختمان امپایر استیت با ۴۴۵ متر ارتفاع، برج ایفل با ۳۲۵ متر ارتفاع و برج آزادی آمریکا با ۹۲ متر ارتفاع است. «اِل کاپیتان» حکمِ اورستِ فریسولوکارها را دارد. با این تفاوت که اگر اورست هر ساله بارها و بارها فتح میشود، اِل کاپیتان از حدود ۱۲ هزار سال پیش که توسط یخچالها شکل گرفته بود تاکنون، توسط هیچ انسانی بدون طناب فتح نشده است. حتی خودِ الکس هانولد که تمام صخرههای بزرگ دنیا را فتح کرده است و نحوهی تشخیص ترس در ذهنش با آدمهای عادی فرق میکند، وقتی در چمنزارهای پایین ال کاپیتان میایستد و به عظمتِ تایتانوارش نگاه میکند، نمیتواند جلوی خودش را از ترسیدن بگیرد و در حال توصیف کردنِ آن، خندههای عصبی نکند.
الکس هانولد یک سوپرمن یا شعبدهباز نیست. شاید اولین چیزی که با شنیدن اسم فریسولوکارها به ذهنمان برسد این است که آنها استعداد باالفطرهای برای بالا رفتن از هر چیزی که جلوی رویشان قرار میگیرند دارند و فتحِ شدن ال کاپیتان هم بیش از یک عمل ورزشی، حکم یک معجزه را دارد، اما حقیقت این است که تبدیل شدن به کسی مثل الکس هانولد بعد از سالها تمرین مدام امکانپذیر است. درواقع در حالی حدود ۲۰ دقیقهی پایانی «فری سولو» به بالا رفتنِ الکس از ال کاپیتان اختصاص دارد که بیش از دو-سوم فیلم به وقایعنگاری نحوهی آماده شدن او برای انجام کار، چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ تکنیک اختصاص دارد. برای الکس، صخرهی ال کاپیتان حکم یک مکعب روبیک را دارد. یک معکب روبیک غولآسا که او باید اول فرمولِ حلش را یاد بگیرد، بعد آن را آنقدر تکرار کند که حفظ شود، بعد آنقدر بیشتر از قبل تکرار کند که بتواند چشم بسته حلش کند و بعد آنقدر تمرین کند که بتواند همان بار اول رکوردی که هیچکس جرات زدنش را نداشته است را بزند و بعد کماکان آنقدر به کمال و صیقلخوردگی برسد که مطمئن شود که در حل کردنِ معما موفق میشود. چون اگر موفق نشود، دیگر شانس دوبارهای برای امتحان کردن ندارد. در حقیقت او دیگر شانس دوبارهای برای یک فنجان چای خوردن هم نخواهد داشت، چه برسد به انجام این کار. اما عنصرِ درگیرکنندهترِ مستند، حتی بیشتر از تماشای بالا رفتنِ الکس از یک دیوارِ گرانیتی حدودا ۹۰۰ متری، مطالعهی شخصیتیاش است. «فری سولو» به همان اندازه که میخواهد وقوعِ این عملِ شگفتانگیز را به تصویر بکشد، به همان اندازه هم میخواهد ببیند کسی که دست به چنین کاری میزند واقعا چه جور آدمی است و در سرش چه میگذرد. خوشبختانه تصویری که «فری سولو» از سوژهاش ارائه میدهد بهجای اینکه به تعریف و تمجید و تحسین کردن خلاصه شده باشد، تصویری صادقانه از او ارائه میکند. اولین چیزی که دربارهی الکس متوجه میشویم که او یک انزواگرا است که توانایی شکل دادن و منظم کردنِ احساساتش را ندارد. او به این موضوع آگاه است که فریسولوکاری، یک علاقهمندی خطرناک است و با اینکه از ترسِ دوستانش نسبت به اینکه او یک روز سقوط میکند آگاه است، اما به نظر میرسد توانایی ارتباط برقرار کردن یا درک کردنِ آن ترس را ندارد. در جایی از فیلم در جواب به این سؤال که چرا اینقدر جانش را به خطر میاندازد با خنده میگوید که هیچکس نمیتواند مرگش را پیشبینی کند، که همه امکان دارد که هرروز بمیرند، اما مسئله این است که همه هرروز از چند صد متری زمین آویزان نمیشوند؛ زندگی همه به انگشت شصتِ پایشان روی یک برآمدگی چند میلیمتری وابسته نیست.
به عبارت دیگر اگرچه ما هم با تماشای صعودهای او، قلبمان وارد دهانمان میشود، اما الکس خیلی عادی با آن رفتار میکند. تازه اگر رفتار کند. در جایی از فیلم الکس مغزش را سیتیاسکن میکند و متوجه میشود بخشی از مغزش که به شناختنِ ترس اختصاص دارد کار نمیکند. درواقع کار میکند، اما نحوهی ساز و کارش با آدمهای عادی فرق میکند. الکس به محرکهای قویتری برای ترسیدن نیاز دارد. شاید گره خوردنِ زندگی الکس با دستوپنجه نرم کردن با مرگ در ارتفاع، بالای تخته سنگهایی که آروارههایشان را برای بلعیدنِ او بعد از سقوط باز کردهاند، باعث شده تا مغزش دربرابر ترسیدنِ آبدیده شود. از این جهت، الکس یکجورهایی یادآور کاراکترِ دکتر منهتن از کامیکبوک «واچمن» است؛ همانطور که دکتر منهتن بهعنوانِ کسی که توانایی دیدن گذشته و آینده را دارد و میتواند با ارادهاش ذرات تشکیلدهندهی همهچیز را کنترل کند، بهعنوان یک خدای تمامعیار، توانایی احساس کردنِ درگیریهای روانی آدمهای عادی را ندارد، الکس هم بهعنوان کسی که ظاهرا ترسش را کشته و در بیابانِ ناشناسی دفن کرده است، همچون کسی به نظر میرسد که هرچه زور میزند، قادر به فهمیدنِ ترس دوستان و آشنایانش نیست. اما یکی دیگر از دلایلش به خاطر این است که الکس قبل از هر صعود، احساسِ ترس میکند، اما پروسهی طولانیای برای کشتنِ این ترس دارد. مثلا اگرچه ما از دیدن او درحالیکه مثل حلزون به دیوارهی صخره چسبیده و خودش را سانتیمتر سانتیمتر بالا میکشد وحشت میکنیم، اما خودش بارها و بارها، از آن بهعنوان کاری به آسانی آب خوردن توصیف میکند. دلیلش این است که الکس آنقدر تمرین میکند و مسیری که قرار است از آن بالا برود را از قبل بهطرز وسواسگونهای حفظ میکند که بالاخره وقتی صعودِ بدون طنابش را آغاز میکند، دقیقا از کوچکترین حرکاتش آگاه است و فقط باید آنها را یکی یکی را اجرا کند. تصور کنید شما تمام سناریوهای قابلوقوع در بازیهای «دارک سولز» را طوری حفظ شده باشید که همیشه یک قدم جلوتر از هوش مصنوعی باشید. دقیقا همین ترس است که باعث میشود الکس بیش از یک دهه صعود از ال کاپیتان را عقب بیاندازد و سالها روی آمادهسازی خودش کار کند. اگر او نمیترسید که بدون آمادگی دست به کار میشد. بنابراین طبیعی است که آخرین چیزی که الکس بعد از رسیدن به پیک آمادگی، بعد از دفن کردنِ جنازهی آخرین ترسش میخواهد به آن فکر کند، ترس است. او علاقهای به صحبت کردن دربارهی ترس، بزرگترین چیزی که تمرکز و اعتمادبهنفسش را به خطر میاندازد ندارد و همزمان بزرگترین چیزی کخ دور و وریهایش قبل از ال کاپیتان میخواهند دربارهاش حرف بزنند، بیرون ریختنِ ترسِ خفهکنندهای است که مثل یک آجر وسط گلویشان گیر کرده است. پس طبیعی است که الکس مدام در حال طفره رفتن از جواب دادن به سوالاتی که باعث میشوند به خودش شک کنند است.
«فری سولو» میخواهد بگوید نبردِ اصلی الکس برای فتحِ ال کاپیتان در ذهنش رخ میدهد. اگر او بتواند ال کاپیتان را در ذهنش شکست بدهد، انجام آن در دنیای فیزیکی مثل آب خوردن خواهد بود. نبردِ اصلی زمانی است که صدها دانشمند سالها روی ساخت یک موشک کار میکنند. در هنگام پروازِ موشک دیگر کاری از آنها بر نمیآید. آنها فقط باید بیاستند و نتیجهی کارشان را در اجرا تماشا کنند. در آن لحظه متوجه میشوند که آیا کاری که تا قبل شلیک موشک کرده بودند، موفق بوده یا نه. اما چه میشد اگر دانشمندان ساخت موشک، در هنگام پرتابش در موشک حضور داشتند و زندگیشان به موفقیتش بستگی داشت؟ در طول فیلم متوجه میشویم چیزی که در موفقیتِ الکس حرف اول را میزند، تمرکزش است. الکس ناگهان در موقعیتِ متمرکزی قرار میگیرد که تنها چیزی که میبیند صخره است. در تاریکی صبح از کاروانش بیرون میزند و بدون حرف زدن با گروه فیلمبرداری اطرافش، به سمت صخره راه میافتد. بنابراین جذابیتِ اصلی مستند تماشای این است که چگونه الکس درکنار تلاش برای آمادگی جسمانی و تکنیکی، بیوقفه در حال سروکله زدن با ذهنش برای رسیدن به آن تمرکزِ نادر است؛ تمرکزی که مثل ایستادن با نوک انگشتِ کوچک پا روی سطح یک سوزن میماند؛ وقتی بالاخره الکس به آن درجهی متعالی تمرکز میرسد، میتوانستم احساس کنم که در حال تماشای نزدیکترین چیزی که تا حالا در قالب سوپرمنِ نیچه در دنیای واقعی دیدهام هستم. همین الان میتوان صحنهای از صعودِ الکس از ال کاپیتان را بدون داستانِ شخصی فراسوی آن دید و شگفتزده شد، اما تازه بعد از تماشای الکس در حال جنگیدن با تمام نیروهایی که برای رسیدن به تمرکز با آن گلاویز میشود است که میتوان اوجِ هیجان و تنش و شگفتی مطلق را در هنگام صعودش در تمام سلولهای بدنتان احساس کنید. پروسهی الکس برای رسیدن به تمرکزِ آتشینشی که نیاز دارد مثل این میماند که درحالیکه دستکش بوکس به دست داری، سعی کنی جلوی نشستنِ حتی یک عدد ذره شن روی آینهای خوابیده روی زمین را در جریان یک طوفان شن در وسطِ بیابان بگیری. در طول فیلم اینطور به نظر میرسد که الکس بیوقفه در تقلا است که آینهی ذهنش را صاف و تمیز و بدون ذرهای گرد و خاک نگه دارد تا توانایی بالا رفتن از صخرهای ۹۰ درجه که همچون آینهای سنگی میماند را داشته باشد. بنابراین حتی اگر از قبل از موفقیتش خبر داشته باشید، باز این چیزی از جذابیتِ صعودش کم نمیکند.
چیزی که حرف اول را در زندگی الکس میزند، صخرهنوردی است. او هر چیزی را برای آویزان شدن با نوک انگشتانش از صخرهها فدا میکند. «فری سولو» از این نظر خیلی شبیه به مستند «مرد گریزلی»، ساختهی ورنر هرتسوک است؛ همانطور که آنجا مردی را داشتیم که علاقهی دیوانهوارش به خرسهای گریزلی باعث شده بود تا در چند متریشان بیاستند و ماهها در جزیرهای خالی از سکنه زندگی کند، اینجا هم با چنین وضعیتی در رابطهی عاشقانهی بین الکس و ال کاپیتان طرفیم که به تراژدی احتمالی پهلو میزند. و درست مثل «مرد گریزلی»، رابطهی الکس و ال کاپیتان به همان اندازه که زیبا و الهامبخش و هیجانانگیز به تصویر کشیده میشود، به همان اندازه هم عذابآور و دلهرهآور است. اگر در «مرد گریزلی» از یک طرف دلمان برای مردی که عشق کودکانهای به طبیعت و خرسهای وحشی داشت کباب میشد و از ویدیوهای بکر و منحصربهفردی که از نزدیکیاش با خرسها گرفته بود ذوق میکردیم و از طرف دیگر از افسارگسیختگیاش در تعقیب کردن این عشق تا جایی که جانش را به خطر میاندازد ناراحت میشدیم، در «فری سولو» هم از یک طرف نمیتوانیم حرف روی حرفِ الکس وقتی که میگوید زندگی برای نشستن در خانه در امنیت تمام نیست، بلکه زندگی برای ماجراجویی و کشف پتانسیلهایمان است بزنیم، اما از طرف دیگر جایی در اعماقِ وجودمان فریاد میزند که «تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین!». نکتهی تحسینآمیز فیلم این است که اگرچه بهعنوان فیلمی با هدف برجستهسازی فریسولوکاری آغاز میشود، بهعنوان فیلمی که برای امتحان کردنِ صخرهنوردی بدون طناب تشویقتان میکند، اما در ادامه وقت قابلتوجهای هم به دوستان و آشنایانِ الکس که احساس خوبی نسبت به انجام آن ندارند اختصاص میدهد؛ حتی آنهایی که خودشان از کارکشتگان فریسولوکاری هستند هم نگرانش هستند. در صدر آنها سانی مککندلس، نامزد غیررسمی الکس قرار دارد.
الکس که وقتی نوبتِ انتخاب کردن بین صخرهنوردی و هر چیز دیگری در دنیا میشود، به آدم بسیار رک و راستی تبدیل میشود، دربارهی رابطهی عاشقانهاش با سانی میگوید که نگران است که نکند این رابطه باعث بشود تا جلوی او را از رسیدن به همسرِ اصلیاش که صخره است بگیرد. اتفاقا بعد از اینکه الکس در فاصلهای نزدیک به هم، دو بار پشت سر هم سقوط میکند و آسیب میبیند، برای لحظاتی به این نتیجه میرسد شاید دلیلش رابطهاش با سانی است و به بههمزدن رابطهاش با او فکر میکند. از همین رو، «فری سولو» به همان اندازه که داستانِ الکس است، به همان اندازه هم داستانِ سانی است. سانی در حالی باید مشوقِ الکس باشد که همزمان باید با احتمالِ سقوط کردن و مرگش دستوپنجه نرم کند. اگر عملِ شجاعانه و فرابشری الکس، صعودِ ال کاپیتان بدون طناب است، عملِ فرابشری سانی تحمل کردنِ الکس است. هرچه الکس بهطرز وحشتناکی تکنیکی و دقیق است، سانی بهطرز اعصابخردکنی صبور است. کاملا در طول فیلم مشخص است که اگر به خاطر شکیبایی و لجاجتِ سانی برای چسبیدن به مردی که زندگی کردن با او دستکمی از جهنم ندارد را نداشت، این رابطه یک هفته بعد از شکل گرفتن، از هم میپاشید. سانی در حالی کسی است که به یک زندگی آرام و بیدردسر اعتقاد دارد که الکس باور دارد زندگی کردن برای خوشبختی وقتی که میتواند برای رسیدن به دستاوردهایش، زندگی کند هیچ معنایی ندارد. درامِ «فری سولو» از رابطهی این دو نفر و این دو فلسفه سرچشمه میگیرد و جذابیتش این است که هیچکدامشان در این رابطه بیگناه نیستند. از یک طرف الکس طوری به نظر میرسد که نگرانیهای سانی را درک نمیکند و از طرف دیگر سانی طوری به نظر میرسد که در عین ظاهر شدن بهعنوان حمایتکنندهی عشقِ الکس، همزمان سعی میکند تا بهطور خیلی سوسکی الکس را تحت فشار قرار بدهد تا بیخیالِ ال کاپیتان شود. بنابراین سؤال است که شما طرف چه کسی هستید؟ فیلم به همان اندازه که با چشمانِ ورقلمبیده از شگفتی، کار الکس را نگاه میکند، به همان اندازه هم به آن بهعنوان یکجور بیماری نگاه میکند که سعی میکند تا قبل از اینکه به کشتنش بدهد درمانش کند. «فری سولو» از یک سو میتواند بهعنوان داستانِ الهامبخش کسی که در مقابل تمام شک و تردیدها ایستادگی میکند و به چیزی باورنکردنی دست پیدا میکند دیده شود و از سوی دیگر میتواند بهعنوانِ داستانِ مردی که به تمام شک و تردیدهایی که حق داشتند بیمحلی کرد و بعد خیلی شانسی از مرگ قسر در رفت دیده شود. یا چیزی بین این دو. یا هر دوی آنها. فیلم، فهمیدن اینکه دقیقا باید چه حسی نسبت به کارِ الکس داشته باشیم را سخت میکند.
اگرچه فیلم جوابی برای این سؤالِ چالشبرانگیز ندارد، اما حداقل ازطریق آن، به صعودِ الکس وزن میدهد. اگرچه خودِ الکس میگوید که با سقوط کردن مشکلی ندارد، اما میگوید که با سقوط کردن جلوی دوستانش چرا. هیچ شکی در این وجود ندارد که روایتِ احساس دور و وریهای الکس باعث میشود که خیلی بهتر اوجِ جنون کاری که الکس میخواهد بکند را درک کنیم و صحنههای صخرهنوردی به خاطر اینکه ما میدانیم او در حال ریسک کردن چه چیزهایی است، قویتر و تعلیقزا میشود. اگر الکس سقوط کند، فقط خودش متلاشی نمیشود، بلکه تمام کسانی که در حال فیلمبرداری از او هستند و تمام کسانی که چشم انتظارش هستند هم آسیب خواهند دید. این موضوع، احتمال مرگِ یک نفر را به احتمال مرگِ چندین نفر افزایش میدهد و قضیه را بیشازپیش ترسناکتر میکند. یکی از جذابترین بخشهای مستند که اگر بخواهم یک ایراد از آن بگیریم این است که کاش فیلمسازان وقت بیشتری به آن اختصاص میدادند، مونتاژ «راکی»گونهی تمرینِ الکس است. الکس یک کمالگرا است. او قبل از صعود از ال کاپیتان بدون طناب، بیش از ۵۰ بار آن را با طناب فتح میکند و به معنای واقعی کلمه تکتک جزییاتِ مسیرش را مطالعه میکند. مثلا الکس برنامهای که برای عبور از چالشبرانگیزترین بخشِ صخره دارد را اینگونه توضیح میدهد: «دستِ راستتون باید روی مانع قرار بگیره و دست چپتون در نقطهی مقابلش .و بعدش پای راستتون روی گودی صخره جای میگیره. دست راستتون و سمت بالا روی مانعِ صخره قرار بدید و پای چپتون هم در گودیِ کوچکی باید جای بگیره و بعدش با تعویضِ پای چپتون و با فضایی که انگشت شصتتون در اون جای میگیره خودتون رو بالا بکشید .دشوارترین گودی توی کلِ مسیر همین یکیه. واسه همینم شاید فقط نصفِ انگشت شصتت توی این گودی قرار بگیره، بعدش دو انگشتتون و با شصتتون جابهجا کنید، پاهاتون رو تعویض کنید که باعث میشه پای چپتون توی این جای پای تیرهی لغزنده و خطرناک قرار بگیره. انگشتهای شصتتون رو تعویض کنید و بعدش دست چپتون رو به مانعی با سطحِ لغزنده که مثلِ قرص نان هست برسونید که سطحِ آجداری داره. از اونجا میتونید با حرکاتِ "ضربهی پای کاراته" یا "دابل داینو" به دیوار مجاور برسید». یا مثلا وقتی در روزهای قبل از صعودش، باران میبارد، الکس دوباره با طناب از صخره آویزان میشود و مسیرش را چک میکند تا مطمئن شود که نکند باران، علامتهایی که با گچ گذاشته بود را پاک کرده باشد. مهمترین درسی که میتوانیم از او بگیریم این است که دقیقا چندتای ما قبل از انجام کار، چالشهای آیندهمان را با چنین جزینگری دیوانهواری بررسی میکنیم؟
فیلم نشان میدهد که الکس آنقدر روی گرفتنِ دکترای یک صخره وقت میگذارد که وقتی که نوبتِ صعود آن بدون طناب میرسد، بهجای اینکه دلهره داشته باشد، از انجامش لذت میبرد. او در یکی از مصاحبههایش گفته است که در سال ۲۰۰۸، تصمیم میگیرد تا بدون هیچکدام از آمادگیهایی که برای ال کاپیتان انجام داده بود، از صخرهی «هف دوم» در همان پارک ملی یوسیمیتی بدون طناب بالا برود. او میگوید با خودش فکر کرده که بگذار ماجراجویی کنم و اگر اتفاقی افتاد هم در لحظه حلش میکنم. اما او روی تخته سنگی تقریبا عمودی در نزدیکی قله به سقوط کردن نزدیک میشود. اگرچه او صعود را با موفقیت تمام میکند، اما نتیجه تجربهای نبوده که میخواسته. خودش میگوید: «از عملکردم به خاطر این ناامید شدم چون قسر در رفتم. نمیخواستم که یه صخرهنورد خوششانس باشم. میخواستم که یه صخرهنورد عالی باشم». بالاخره زمانیکه وقتِ کُشتی گرفتنِ الکس و ال کاپیتان میرسد، این صخره تبدیل به نمادِ سنگی و باستانی و غیرقابلنفوذی از وحشتی گرانیتی میشود و الکس بدل به گلولهای میشود که میخواهد سینهاش را بشکافد و از آن سمت بیرون بیاید. سازندگان به تعادلِ دقیقی بین شخصیتپردازی ال کاپیتان بهعنوان یک آنتاگونیستِ هولناک و الکس بهعنوان قهرمانی بااراده در مقابل آن دست پیدا میکنند. بنابراین وقتی بالاخره نیروی غیرقابلتوقف، به مانعِ غیرقابلحرکت برخورد میکند، تنش برای فهمیدنِ نتیجهی این برخوردِ اتمی به درجهی نفسگیری میرسد. شاید در ظاهر به نظر میرسد که با یک تکه سنگ مواجهایم که بیحرکت ایستاده تا یک نفر از بدنش بالا برود، اما در عمل اینطور احساس نمیشود. ال کاپیتان همچون تایتانی به نظر میرسد که مستقیما با الکس دست به یقه شده است. شاید واضحترین صحنهاش جایی است که الکس در نقطهای از صخره باید درحالیکه دستش را در یک شکاف تنگ اما طولانی فرو کند و خودش را سانتیمتر سانتیمتر بالا بکشد و در این لحظات به نظر میرسد که او عملا دارد برای گرفتار شدن و له نشدن و متلاشی نشدن بین مشتهای ال کاپیتان تقلا میکند. در این لحظات، فیلم به نزدیکترین چیزی که در دنیای واقعی به بالا رفتن کریتوس از بدنِ «گایا»ها و «کرونوس»ها و هیولاهای اسطورهای در بازیهای «خدای جنگ» برای فرو کردنِ شمشیرش در وسط جمجمهشان داریم تبدیل میشود. مقایسه الکس با کریتوس چندان بیربط هم نیست. بالاخره خودش هم اینطور به آن اشاره میکند: «بنظرم طرز فکر فریسولوکاری کاملا به فرهنگ جنگجوها نزدیکه؛ باید ۱۰۰ درصد تمرکزت رو روی یه چیزی بزاری، چون زندگیت بهش بستگی داره».
سازندگان در ۲۰ دقیقهی پایانی فیلم میدانند که چه زمانی روی نقاط حساس، برای هرچه خفقانآورتر شدنِ تماشای صعودِ الکس تمرکز کنند و چه زمانی این فشار خردکننده را رها کنند (نتیجه به لحظاتِ دلانگیزی مثل جایی که الکس سر راه به یک تکشاخ برخورد میکند یا وقتی از موفقیتش مطمئن شده، برمیگردد و به دوربین سلام میکند منجر شده). درکنار الکس هانولد، خودِ تیم فیلمبرداری «فری سولو» هم به دستاوردِ قابلتوجهای در هرچه بهتر ضبط کردنِ اوج حس سرگیجهآور و حماسی او رسیدهاند. اینجا با یکی از آن مستندهای ورزشی که باید کیفیت پایین تصاویر را به پای دشواری فیلمبرداری در شرایط پیچیده بنویسیم نیست یا تصاویر به سوار کردن یکی از آن دوربینهای «گو پرو» روی سر صخرهنوردان خلاصه شده. تیم فیلمسازی با اکستریم لانگشاتهایشان، چه در به تصویر کشیدن نقطهی قرمزرنگ متحرکی که روی بدنِ سفید و خاکستری ال کاپیتان میلغزد و چه با نزدیک شدن به او بدون پرت کردن حواسش، فاصلهی تهوعآورش از زمین و کارِ بینظیری که با برآمدگیها و فرورفتگیهای ریزِ صخره، همچون پیانیستی که با کلیدهای پیانو جادو میکند را ضبط میکنند. درواقع در اکثر مسیر چیزی به اسم برآمدگی و فرورفتگی خاصی وجود ندارد. فرورفتگیهای روی سطح صخره کمتر از نیمی از بند انگشت هستند. فیلمبرداری صعودِ الکس با هوشمندی با تمرکز روی این جاپاهای بند انگشتی صورت گرفته است. شاید از دور به نظر میرسد که او خیلی راه دارد کارش را انجام میدهد، اما تازه وقتی با کلوزآپِ صخره روبهرو میشویم میتوان دید که او در حال جنگیدن برای جانش با نوکِ انگشتانش است. شاید او در ظاهر در حال انجام حرکتِ قلدرانه و «کریتوس»واری به نظر برسد، اما در عمل انگار در حال انجام جراحی قلب بازِ یک نوزاد یک هفتهای است. یادم میآید در نقدِ سریال «سیاره زمین ۲» در توصیف پارکوربازیهای بُزهای کوهی روی صخرههای ۹۰ درجه، آن را با مرد عنکبوتی مقایسه کردم. اما بعد از «فری سولو» باید بگویم که احتمالا بُزهای کوهی، تندیسِ الکس هانولد را در معبدهایشان نگه میدارند و او را عبادت میکنند! سازندگان «فری سولو» چه در روایتِ کاری که الکس میخواهد انجام بدهد چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ تکینکی به شکلی عالی هستند که برای درکِ کردنِ کارِ فرابشری الکس هانولد، نیازی به اطلاعات داشتن دربارهی این رشتهی ورزشی نیست. لازم نیست تا چیزی دربارهی تاریخ فریسولوکاری بدانید، تا عمقِ خطراتی که او را تهدید میکنند را احساس کنید. لازم نیست برای تحسین کردنِ دستاورد الکس، ورزشکار باشید. فقط کافی است انسان باشید تا متوجه شوید که او چگونه پوستهاش را شکافته است و قلهی تواناییهای نفهته اما خداگونهی انسانی را فتح کرده است.