مستند The Ted Bundy Tapes بینِ بهترین محصولاتِ جرایم واقعی نتفلیکس قرار نمیگیرد، ولی شروع خوبی برای آشنایی با یکی از مخوفترین قاتلهای سریالی تاریخ آمریکاست. همراه میدونی باشید.
ما شیفتهی قاتلهای سریالی هستیم. ما عاشقِ زُل زدن به اعماقِ چشمهای هانیبال لکتر (مخصوصا از نوع آنتونی هاپکینزیاش) هستیم. دوست داریم تا آخرِ دنیا همراهبا راست و مارتی، پادشاه زردپوش را دنبال کنیم. یا شاید بهتر باشد بهجای «عشق»، از واژهی «کنجکاوی» استفاده کنم. مات و مبهوتِ چشمهای شیطنتآمیز و راضی بانوی سفیدپوشِ «اجسام تیز» در حال خفه کردنِ دختری وحشتزده میشویم. انگار برقی که از اعماقِ تاریک چشمانشان ساطع میشود از الماس هم مجذوبکنندهتر است. اصلا دوست نداریم تا مسیرمان بهشان بخورد، ولی از پشتِ شیشهی ضدگلولهی محافظِ دنیای سرگرمی، تا آنجا که میشود دستمان را برای لمس کردنشان دراز میکنیم؛ همچون گرفتن یک رُتیل پشمالو جلوی صورتمان از پشتِ شیشهی مربا. بررسی دلیلش، مفصل و چندوجهی است، اما بهطور خلاصه دلیلِ علاقهی دیوانهوار ما به آنها به خاطر این است که آنها هر چیزی که بهعنوان «نُرمال» میشناسیم را در هم میشکنند. دربارهی کندو کاو در دنیای ناشناختهای که در فراسوی واژهی «چه» در سؤالِ «چه چیزی باعث شده که آنها دست به قتل بزنند؟» قرار دارد. کنجکاویم تا آن خطی که ما و آنها را از هم متفاوت میکند کشف کنیم. اصلا آیا خطی بین ما و آنها وجود دارد؟ یا اینکه آنها نسخهی آشکاری از شیاطینِ درونی مشترکِ تمامی انسانها هستند؟ هیچچیزی بیشتر از هالهی کلفتی از ناشناختگی که به دور آنها پیچیده است، اذیتمان نمیکند. دوست داریم بببنیم چه فعل و انفعالاتی درونِ جمجمهشان افتاده است که آنها را قادر به قدم گذاشتن به آنسوی تاریکِ انسانیت کرده است. ما همینطوری بهطور پیشفرض شیفتهی هیولاها و سرچشمهشان هستیم. حالا چه میشود اگر آن هیولا، نه یک موجود فضایی از یک سیارهی دورافتاده، که یکی مثل خودمان باشد. آمپرِ کنجکاویمان منفجر میشود. دنبالِ جواب هستیم، دنبالِ انداختنِ نور چراغ قوهی ضعیفمان به روی چیزی در ظلمات. اما یا هیچوقت جوابی دریافت نمیکنیم و همین ما را در برزخِ بیانتهایی رها میکند یا جوابی که دریافت میکنیم راضیکننده نیست. چون یافتنِ جواب چیزی از آدمهایی که مُردهاند، چاقوهایی که خونآلود شدهاند، ماسکهایی که روی صورت کشیده شدهاند، جنازههایی که سوختهاند و اشکهایی که ریخته شدهاند نمیکاهد.
در هر دو صورت بازنده هستیم و در هر دو صورت کنجکاو باقی میمانیم. تصور اینکه آدمهایی که ممکن است هر روز از کنارشان عبور میکنیم و حتی با آنها همکلام شدهایم، قادر به کشتن باشند مثل هزاران سوسکِ ریز به زیر پوستمان نفوذ میکنند. این موضوع دربارهی تمام قاتلهای سریالی صدق میکند، اما بیشتر از هر کس دیگری دربارهی تد باندی. تئودور باندی که «نوارهای تد باندی»، جدیدترین سریالِ مستند جرایم واقعی نتفلیکس به او میپردازد، خدای برانگیزندهی همان حسِ عجیبی که نسبت به زندگی دومِ قاتلهای سریالی داریم است. اگر فقط یک قاتل در دنیا باشد که متخصصان و خورههای جرایم واقعی را شیفتهی زندگی دوگانهاش کرده بود و کرده است، تد باندی است. فاصلهی بین چهرهی جذاب و عادی اولش و چهرهی هولناکِ دومش بهحدی بزرگ است که شاید نزدیکترین چیزی است که در دنیای واقعی به مورد عجیبِ دکتر جکیل و آقای هاید داریم او باشد. باندی که شخصیت دومش که او را برای کشتن وسوسه میکرد «نهاد» مینامید و در هنگام صحبت کردن دربارهی قتلهایش همیشه از ضمیرِ سوم شخص استفاده میکرد، یکی از واضحترین نمونههای کانسپتِ «سایه»ی کارل یونگ است. کهنالگوی سایه از نگاه یونگ، شامل تمام چیزهایی است که زشت و اشتباه شناخته میشوند: طمع، حسادت، تنفر، دشمنی، خشونت، تعصب و وقتی رها میشوند، کنترل فرد را بهطرز ناخودآگاهی به دست میگیرند. تد باندی در حالی قصد بدل شدن به فرماندارِ ایالت واشنگتن را داشت و در حالی کسانی که او را میشناختند باور داشتند که او موفق به انجام این کار میشود که همزمان بهطور مخفیانه بهعنوان یک قاتلِ سریالی مخوف هم فعالیت میکرد؛ او قبل از اعدامش در سن ۴۲ سالگی در سال ۱۹۸۹، به کشتن حداقل ۳۰ تا ۳۷ زن در بین سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ اعتراف کرد؛ ۲۰ عدد از قربانیهای او شناسایی شدهاند و پنجتای آنها از دست حملاتش جان سالم به در بُردهاند. آمار واقعی قربانیان باندی اما کماکان نامعلوم است. قبل از اینکه اصطلاح «قاتل سریالی» اصلا شکل گرفته باشد. درواقع خودِ تد باندی یکی از کسانی بود که مصاحبههای فراوانش با ماموران و روانکاوان افبیآی خیلی به تعریفِ مفهوم قاتلهای سریالی و نحوهی تفکر و فعالیت آنها کمک کرد.
کوین ام. سالیوان، نویسندهی کتاب «تاریخ کامل قتلهای باندی»، کتابش را اینگونه دربارهی او آغاز میکند: شبهای شهر تاکوما در ایالت واشنگتن در اوتِ سال ۱۹۶۱ گرم بودند. اما بااینحال چیزی که خانوادهی بِــر که در خیابانِ چهاردهم پلاکِ ۳۰۰۹ شمالی زندگی میکردند اذیت میکرد، فراتر از حراراتِ تابستان بود. دونالد و بورلی بِـر در چند هفتهی گذشته هر شب به خاطر سروصدهای عجیبی در حیاطشان بیدار میشدند؛ سروصدهایی که نه توسط پرسه زدنهای شبانهی حیواناتِ محلی، بلکه توسط چیزی انسانیتر به وجود میآمدند. و نگرانی رو به افزایشِ خانوادهی بـر از اینکه شاید یک نفر در زمانیکه خواب هستند، توجهی ویژهای بهشان نشان میدهد درنهایت بهطرز تراژیکی واقعی از آب در میآید. در عصرِ سی و یکم اوت درحالیکه باران توام با طوفان در حال کوبیدن در سراسر شهر بود، خانوادهی بِـر به رختخواب رفتند. درحالیکه آن ماری هشت ساله و خواهر کوچکترش مِری در طبقهی بالا میخوابیدند، والدینشان در اتاق خوابشان در طبقهی اول باقی میماندند. بچههای بزرگتر خانواده که از حرارتِ تابستان کلافه شده بودند به این نتیجه رسیدند که زیرزمین جای خنکتری برای خوابیدن است و به پایین پلهها رفتند. به این ترتیب خانوادهی بِـر در میان روشنایی گاه به گاه آذرش و غرشهای دوردستِ رعد و برق به خواب فرو رفتند. اما در اواسط شب، مِری که دستش به خاطر شکستگی اخیر، گچ گرفته شده بود، در حال گریه کردن بیدار میشود و توسط آن مری به اتاقِ والدینشان بُرده میشود. بورلی بِـر بعد از آرام کردنِ او به آرامی به آن مری میگوید که خواهر کوچکش را به رختخوابش برگرداند و و بچهها به طبقه بالا برمیگردند. وقتی خانم بِـر صبح ساعت ۵ از خواب بیدار میشود، احساساتِ پریشانحالیاش از بین نرفته بودند. بااینحال هیچ چیزی نمیتوانست او را برای چیزی که در فراسوی درِ اتاق خواب انتظارش را میکشید آماده کند. به محض اینکه او به هال قدم گذاشت متوجه میشود که نهتنها یکی از پنجرههای جلویی اتاق پذیرایی باز است، بلکه درِ جلویی خانه هم کاملا باز است. خانم بِـر که ترس تمام وجودش را گرفته بود، به سرعت به این نتیجه میرسد که آن ماری گم شده است. خانواده بِـر که چشمانشان را به درون یک کابوس باز کرده بودند، بلافاصله با پلیس تماس میگیرند و اولینِ جستوجو از جستجوهای بیشمارِ آینده برای یافتنِ دخترشان آغاز میشود.
پدرِ پریشانِ خانواده شروع به زیر و رو کردن محله برای آن ماری میکند. او به محض اینکه به «دانشگاه پیوجت ساوند» که که فقط دو خیابان دورتر از منزل خانواده بِـر قرار دارد میرسد، با کارگرِ ساختمانی جوانی روبهرو میشود که بالای سر یک گودال آب ایستاده و در حال بهم زدن آب با پاهایش است. دونالد بِـر از دیدن این رفتار تعجب میکند و بعدا با خودش فکر خواهد کرد که نکند این شخصِ ارتباطی با ناپدید شدنِ دخترش داشته باشد. با طلوغِ خورشید در صبح اولین روزِ سپتامبر سال ۱۹۶۱، تحقیقات پلیس کاملا به حرکت افتاده بود و مدتی بعد در همان روز یکصد سرباز از پادگاه لوییس در همان نزدیکی بهعلاوهی پنجاه نفر از گارد ملی ایالت واشنگتن به پلیس و جستجوگران غیرنظامی در مأموریت یافتنِ محلِ دختر گمشده میپیوندند. اگرچه مثل این بود که انگار کلِ شهر تاکوما در این جستجوی ناامیدانه حضور داشتند. اما با وجود این جستجوها و دیگر تلاشهایی که در روزها و هفتههای بعدی صورت گرفتند، آن ماری کوچولو هرگز پیدا نمیشود. گفته میشد هر کسی که بچه را دزدیده است، ازطریقِ پنجرهی اتاقِ پذیرایی وارد خانه شده است؛ پنجرهای که اگرچه شب قبل از حادثه، بسته شده بوده، اما قفل نشده بوده. اما به هر شکلی که مزاحم به درون خانه راه پیدا کرده، این کار را خیلی بیسروصدا انجام داده است. سگِ خانوادهی بِـر آن شب تقریبا هیچ صدایی ایجاد نکرده بود و به نظر میرسید که دخترک بهسادگی از خواب بیدار شده و از در جلویی خانه به بیرون هدایت شده است. آدمربا آنقدر مخفیانه در منزل قدم برداشته که به جز چمنهای بُریدهشده هیچ چیزی از خودش به جا نگذاشته بود. درواقع تنها مدرکِ مستقیمی که کاراگاهان پیدا میکنند اثرِ یک کفش در چمن گِلآلود کنار نیمکت واژگونی بوده که در نزدیکی پنجرهی قفلنشدهی اتاق پذیرایی قرار داشت. کاراگاهان در جریانِ بررسیشان خیلی زود متوجه میشوند از آنجایی که هیچ اثرانگشتی به جز خانوادهی بِـر پیدا نکردهاند، نمیتوانند چیز خاصی از صفحهی جرم به دست بیاورند. و بعد از چندینِ ماه کلافهکننده به این نتیجهی دردناک رسیدند که شانسِ اندکی برای حل پرونده دارند. به نظر میرسید ردپای آدمربا، در صورتی که اصلا از اولش هم ردپایی وجود داشته بود، از آن موقع از بین رفته بود. البته که این نتیجهگیری، مایهتسلی خانوادهی عزادارش و جامعهی سردرگمشان نبود، اما کار بیشتری از دستشان برنمیآمد.
بااینحال، آیندهی دور شاید دربرگیرندهی کلیدِ برخی از جوابهایی که مدت طولانیای در انتظارشان بودیم باشد. در روز شنبه، نهم می سال ۱۹۸۷ بود که مقالهای در بخشِ اخبار محلی روزنامهی «تاکوما نیوز تریبیون» منتشر شد. تیتری در بالای اولین صفحهی روزنامه در فونتِ دُرشت فریاد میکشید: «مختصصی میگوید که باندی در زمان ۱۴ سالگیاش، دختر هشت سالهای را کشته است». تئودور رابرت باندی که از اواخر دههی ۷۰ در بندِ اعدامیها قرار داشت، تا زمانِ انتشار این مقاله، اشارههای فراوانی به قتلهایی که مرتکب شده بود کرده بود، اما فقط از زاویهی سوم شخص. در راستای همین الگوی یکسان بود که او در جریان مصاحبه با دکتر رونالد هولمز، حرفهایی زده بود که نشان میداد او درواقع مسئولِ ناپدید شدنِ آن ماری بـر بوده است. در بخشی از مقالهای که در می سال ۱۹۸۷ منتشر شده بود، در اینباره میخوانیم: «باندی دربارهی "شخصی" حرف میزد که در یک سری قتلها در وانشنگتن، در نزدیکی پارک دریاچهی سامامیش نقش داشته است. وقتی ازش پرسیدم که آیا امکان دارد که این "شخص" قربانیهای قبلتری هم داشته است، او جواب میدهد: خب، این شخصی که داریم دربارهاش حرف میزنیم شاید کارش رو خیلی زودتر از اینها شروع کرده باشه». بعد از اینکه باندی ارتباط آشکاری بین خودش (دریاچه ساسامیش) و قاتلِ آن ماری بـر ایجاد میکند، فرض میکند که شاید اولین قتلِ این شخص، شامل دختری هشت یا ۹ ساله بوده است. باندی در ادامهی مصاحبه توضیح میدهد که «آن شخص» چگونه توانایی دزدیدنِ آن ماری را داشته و شروع به فهرست کردنِ حقایقِ خاصی میکند که با این پرونده همخوانی دارند. البته که این احتمال وجود دارد که باندی تمام حقایقِ مربوطبه پرونده را سالها قبل با خواندن دربارهی آن در روزنامهها به دست آورده باشد، اما این احتمال هم وجود دارد که او ممکن است این اطلاعات را به خاطر نقش داشتن در این جرم بداند. بالاخره سؤال این است که چرا باندی باید دست به چنین کاری برای گناهکار نشان دادن خودش بزند؟ آیا تئودور باندی نوجوان همان کسی بوده که شبها دور و اطرافِ حیاط منزل بـر میچرخیده و دزدکی از پشت پنجره به درون خانه نگاه میکرده؟ آیا همان کسی که دنیا بعدا او را بهعنوان دانشجوی حقوقِ خوشتیپ و خوشبیانی که به قاتل سریالی تبدیل میشود خواهد شناخت، همان شخصی است که آن ماری بـر کوچولو را از رختخوابش دزدیده تا بتواند فانتزیهای آدمکشیاش را سیراب کند؟ هیچکس هرگز نخواهد دانست.
اما چیزی که مشخص است این است که اگرچه باندی در نوجوانی در فاصلهی سه مایلی خانوادهی بـر زندگی میکرد، اما یک دایی داشت که در نزدیکی آموزشگاه پیانویی که آن ماری در آن شرکت میکرد قرار داشت و از انجایی که او با داییاش وقت میگذراند، احتمال دارد که بچه را دیده باشد و حتی با او صحبت کرده باشد. همچنین میدانیم که باندی در بزرگسالی، قبل از اینکه تمام فکر و ذکرش مشغولِ آدمکشی شود، یک چشمچران و هیزنگر بوده است. پس تصور اینکه باندی در نوجوانی دزدکی خانهی آن ماری کوچولو را در تاریکی زیر نظر داشته دور از ذهن به نظر نمیرسد. باندی در زمانیکه به یک قاتلِ تمامعیار تبدیل شده بود، هیچ ترسی از وارد شدنِ شبانه به خانههای که ساکنانشان خواب بودند نداشت. بنابراین وارد شدن او به منزلِ خانوادهی بـر میتوانسته اولینِ نمونهی این نوعِ حملات پُرتکرار در آینده بوده باشد. و درنهایت همه میدانند که باندی از برقراری رابطهی جنسی با مُردهها لذت میبرد. رابطهی جنسی با جنازههای قربانیانش حکم یک روتین همیشگی را برای باندی داشت. اگرچه تنها کاری که دربارهی قتلهای دیگری که باندی به ارتکاب آنها قبل از بدل شدن به یک قاتلِ سریالی معروف در دنیا، مضنون است حدس و گمانهزنی است، ولی هیچ حدس و گمانهزنیای دربارهی چیزی که باندی درنهایت به آن پوست انداخت وجود ندارد. باندی با تصمیمش برای سلاخی کردن زنان بهطور مرتب از آغاز سال ۱۹۷۴، از نقطهی بدون بازگشت عبور کرد. به محض اینکه قتلها آغاز شدند، باندی فقط یک هدفِ حقیقی در زندگیاش داشت و آن هم سیراب کردنِ فانتزیهای سیاه و نکروفیلیاییاش بود؛ جایی که او باور داشت غایت تصاحب کردنِ یک زن در تماشای مُردن او است. تازه بعد از آن بود که او بالاخره میتوانست خواستهی منحرفش برای عشقورزی با کسی که بهتازگی مُرده است را برطرف کند. متاسفانه مدتی طول میکشید تا دنیا از هویتِ واقعی تئودور رابرت باندی اطلاع پیدا کند، اما به محض آشکار شدنِ آن، هویت واقعیاش به تولدِ شگفتی عجیبی با ظاهر قلابیاش که با دقت شکل گرفته بود و دنیای درونیاش که در آن هیولا پرسه میزد منجر شد. هرچه نباشد بالاخره آن باندی که عموم مردم به دیدن آن عادت داشتند، یک مرد جوانِ خوشتیپ و باهوش بود که به نظر میرسید قدمهای محکمی در جادهی منتهی به آیندهای موفقیتآمیز برمیدارد.
باندی بهعنوان یک فارغالتحصیل دانشگاه، یک دانشجوی حقوق و کسی که به سرعت مشغولِ صعود کردن در ردههای بالای حزب جمهوریخواهان در ایالت واشنگتن بود، زندگی را محکم در مشتش گرفته بود و به نظر نمیرسید که قصد رها کردن آن را داشته باشد. لیز کندل، نامزد غیررسمیاش به مدتِ شش سال، او را عمیقا دوست داشت؛ کسی که طبیعتا باور داشت که او، باندی و دخترشان تینا با یکدیگر در حال قدم گذاشتن به سوی آیندهای روشن هستند؛ آیندهای که باندی در آن به چنان درجهی بالایی از احترام و پذیرش در بین جامعهی حرفهای سیاتل دست پیدا کرده که او هر شغلی که انتخاب کند، میخواهد سیاست باشد یا وکالت، درها به رویش باز خواهد بود. و در اینجا، در تقاطع بین تئودور باندی نُرمال و تئودور باندی شیطانی است که ذهنِ یک آدم عادی شروع به اتصالی کردن میکند؛ چرا که در این تقاطع، دوگانگی آزاردهندهای قرار دارد که نباید وجود داشته باشد، اما وجود دارد. در نگاه اول باندی از خیلی از جهات خیلی شبیه به ما به نظر میرسد و ظاهرا هر چیزی که یک برادر، یک شوهر و یک عمو و دایی باید باشد بود. اما از درون، جایی که تئودور باندی واقعی زندگی میکرد، او کالبدی سرشار از شرارت بود (یا بهتر است بگوییم، به آن تبدیل شد)؛ کالبدی که از درون آن شرمآورترین و فاسدترین نقشههایی که یک انسان تاحالا کشیده است به بیرون سرازیر میشد. هویت درونی او چیزی بود که او آن را با دقت پرورش داده بود، از خداحافظی کردن با آن بعد از آخرین دستگیریاش ناراحت بود و او را به درونِ قبرش دنبال کرد. باندی با طبعیتِ دوگانهاش که دربرابرِ توضیح ایستادگی میکند یک معما بود و کماکان هست؛ لولوخورخورهای که ذهن را تصاحب میکند و اکثر مردم نمیتوانند با آن کنار بیایند.
البته که وقتی با شخصِ عجیب و غریب و منحصربهفردی مثل تئودور باندی سروکار داریم که در شش ایالت متفاوت فعالیت کرده و قتلهایش از ۳۶ تا ۵۰ زن و دختر جوان را شامل میشود، شکی در این وجود نداشت که عموم مردم تشنهی به دست آوردن اطلاعاتِ بیشتر دربارهی او باشند و خود باندی هم از ارائهی خودش بهعنوان یک سلبریتی لذت میبرد. بنابراین به محض اینکه باندی با شوکهشدگی دستگیریاش کنار آمد، بلافاصله شروع به بازی کردن با مطبوعات کرد و خودش را بهعنوان کسی که به اشتباه مورد اتهام قرار گرفته است، بهعنوان یکجور قربانی که در جستجوی عدالت برای خودش است معرفی میکرد. در این زمان بود که باندی خیلی زود یاد گرفت که از قرار گرفتن در کانون توجه نهایتِ استفاده را برای سیراب کردنِ تمایلاتِ خودشیفتگیاش ببرد. او متوجه شد که هر وقت نیازی به پلتفرمی برای ابراز گله و شکایتها و نگرانیها و درد و دلهایش داشته باشد، یک خبرنگار یا یک شبکهی تلویزیونی به سرعت در خدمتش حاضر میشود. او کاملا از شگفتی عموم مردم و رسانهها نسبت به خودش آگاه بود. از همین رو باندی به جایگاه یک سلبریتی ملی و حتی جهانی دست پیدا کرده بود. اگر باندی از روی خودشیفتگی میکُشت، بعد از دستگیریاش، وسیلهی دیگری برای پُر کردن گودالِ بیانتهای خودشیفتگیاش پیدا کرده بود: تمام دنیا به استیج نقشآفرینی او تبدیل شده بود. قضیه این نبود که جامعه باور داشت که او بیگناه است. اتفاقا برعکس. تمام مدارکی که علیه باندی بودند آنقدر زیاد بودند که درگیری ذهنی مردم از ابهامِ ناشی از ماهیتِ واقعی او سرچشمه نمیگرفت، بلکه ناشی از یک نوعِ ابهام دیگر بود: چگونه کسی که اینقدر نُرمال به نظر میرسد قادر به آدمکشی بوده است؟
ساختارِ «نوارهای تد باندی» بیش از اینکه شبیه به دیگر مستندهای جرایم واقعی نتفلیکس باشد، یادآورِ «شکارچیان ذهن»، سریالِ دیوید فینچر است. «نوارهای تد باندی» بیش از اینکه مثل «ساختن یک قاتل» و «راهپله» حول و حوشِ جنایتی بچرخد که مسئول ارتکابش هنوز بهطور قاطعانهای مشخص نشده است، در عوض مثل «شکارچیان ذهن» پیرامونِ مکالمه با تد باندی پس از دستگیریاش میچرخد. همانطور که کاراگاهانِ «شکارچیان ذهن» با برخی از معروفترین قاتلهای سریالی معاصر صحبت میکردند تا به وسیلهی منبعِ اصلی، سازوکارِ فعالیتِ ذهن آدمهای حوزهی کاریشان (!) را درک کنند، «نوارهای تد باندی» هم که براساس حدود ۱۵۰ ساعت مکالمههای شخصی بین تدی باندی و نویسندهی کتابِ منبع اقتباسِ سریال ساخته شده، درکنار معرفی سوژهاش، وسیلهای برای دسترسی مستقیم به درونِ ذهنِ مریضِ تد باندی از زبانِ خودش هم است. با این تفاوت که برخلافِ اکثرِ قاتلهای «شکارچیان ذهن» که چیزی که بودند را انکار نمیکردند و در بدترین حالت با کمی زور و فشار و فریبکاری، هرچه میدانستند را روی دایره میریختند، تد باندی کسی است که یکی از معروفترین گفتههایش این است: «من احساس گناه نمیکنم. من برای کسانی که احساس گناه میکنند متاسفم». بااینحال، او اگرچه بهطور آشکار اعتراف نمیکند، اما همزمان آنقدر عاشق مورد توجه قرار گرفتن است که با وجود اینکه میداند کارش ساخته است، ولی سعی میکند تا حتی از مسیری که تا قبل از تکمیل شدنِ سقوطش با برخورد به زمین دارد برای نگه داشتن دوربینِ رسانهها روی خودش و افزودن به تعدادِ آنها نهایت استفاده را کند. «نوارهای تد باندی» اگرچه یکی از بدنامترین قاتلهای سریالی تاریخ را در مرکز توجهاش دارد، اما از تمام پتانسیلِ سوژهاش برای بدل شدن به مستندِ پُرملاتتر و عمیقتری استفاده نمیکند. «نوارهای تد باندی» بیشتر به درد کسانی میخورد که یا چیزی دربارهی سوژهاش نمیدادند یا تا حالا اسمش هم به گوششان نخورده است. هدفِ سریال بیش از هر چیز دیگری وقایعنگاری مهمترین قتلهای او، تعقیب و گریزهایش با پلیس، برخی از دادگاههایش و بالاخره اعدامش با صندلی الکتریکی است. اگر از کسانی که از قبل ته و توی تد باندی را در نیاورده باشید هستید، «نوارهای تدی باندی» نقطهی شروع خوبی برای یک آشنایی ابتدایی با او و بعد رفتن سراغ کتابهای عمیقتری که از زاویههای مختلفی دربارهاش نوشته شده است. ولی اگر از پُرتکرارترین و شناختهشدهترین فکتهای زندگی او خبر داشته باشید، پس «نوارهای تد باندی» به جز تصویری کردنِ آنها چیزِ بیشتری برای ارائه کردن ندارد.
البته که این حرفها بهمعنی درپوش گذاشتن یا ماستمالی کردنِ کمبودهای سریال نیست. «تد باندی» از بار دراماتیک کمی بهره میبرد. تمرکز روی فهرست کردنِ تمام قتلها و ماجراهای پیرامونِ او در چهار ساعت باعث شده تا سریال حالتِ یک «روایت ویکیپدیایی» را به خود بگیرد؛ باعث شده تا سریال حالت خشکی به خود بگیرد. از یک طرف واقعیت این است که سوژهی اصلی «نوارهای تد باندی» مثل «ساختن یک قاتل» و «راهپله» در حین ساخت مستند زنده نیست که سازندگان فرصتِ ضبط لحظاتِ بکر و دستنخوردهای از زندگیاش را داشته باشند و البته به اندازهی آنها مبهم نیست، اما از طرف دیگر فیلم میتوانست این کمبود را با اختصاص دادن وقت بیشتری به بازماندههای حملاتِ باندی پُر کند که ترجیح داده است تا قربانیها را با هدف قرار دادنِ خود باندی در کانون توجه به گوشه براند. در مقایسه «کشور وحشی وحشی» را از خود همین نتفلیکس داریم؛ سریالی که به جنجالهای ناشی از ساکن شدنِ فرقهی راجنیش در ایالت اوریگانِ آمریکا میپرداخت هم دست روی رویدادی از گذشتهی نه چندان نزدیک و نه چندان دورِ ایالات متحده گذاشته بود که در فضای جریان اصلی شناختهشده نبود. با این وجود، کارِ «کشور وحشی وحشی» به وقایعنگاری خشک و خالی و سرراستِ اتفاقات پیرامونِ تأسیس شهر راجنیشپورام خلاصه نشده است، بلکه سازندگان موفق شدهاند تا به فراتر از ظاهر این اتفاقات نفوذ کرده و عصارهی آن، معنای پیچیدهی فراسوی آن را بیرون بکشند. نتیجه به مستندی تبدیل شده که درکنار شگفتزده کردن مخاطب با فکتهای شوکهکنندهاش، میخواهد احساساتمان را هم به تلاطم بیاندازد. اگرچه سوژهی اصلی «کشور وحشی وحشی» آنقدر برای مخاطبِ امروز، بکر و شگفتانگیز است که حتی روخوانی خشک و خالی آن هم توجهی مخاطب را برمیانگیزد، اما آن سریال به این بسنده نمیکند و سعی میکند به فراتر از تیترهای روزنامهای رفته و تصویری پیچیدهتر از دو طرف درگیری ارائه بدهد. «نوارهای تد باندی» اما اگرچه هر از گاهی در این زمینه به کیفیتِ مستندهای بهتر نتفلیکس نزدیک میشود؛ از سکانسهای دادگاه و سخنِ پایانی قاضی که از دیدنِ آدم باهوشی مثل تد باندی در موقعیتی که مجبور به صادر کردن حکم اعدام او شود ابرازِ ناراحتی میکند تا لحظاتِ پایانی و جشن و پایکوبی مردم از مرگِ باندی که این سؤال را مطرح میکند که آیا باید برالی مُردن یک انسان، حتی هیولایی مثل باندی احساس خوشحالی کرد یا نه. اما درنهایت، «نوارهای تد باندی» خیلی ریتم تند و سریعتری دارد که وقتِ آرام گرفتن و پرداختن به لحظاتِ خلوت و ساکت بین هیاهوهایش را داشته باشد. «نوارهای تد باندی» بههیچوجه حداقل برای کسی که با تد باندی آشنایی ندارد حوصلهسربر نیست، اما بیش از اینکه شبیه یک اثر هنری به نظر میرسد مثل تکلیفِ مدرسه میماند؛ مثل این میماند که معلم از دانشآموزش خواسته است تا دربارهی تد باندی تحقیق کند و دانشآموز هم بلافاصله به نزدیکترین کافینتِ محله رفته و کل ویکیپدیای تد باندی را برایش چاپ کرده و دستش داده است.
تمرکزِ سریال بیش از اینکه روی احساساتِ گرهخورده با کارهای باندی باشد، بیش از اینکه دربارهی جزییات کارهای باندی باشد، روی «فلان چیز اتفاق افتاد، بعد فلان چیز اتفاق افتاد و سپس فلان چیز اتفاق افتاد» است. شاید بزرگترین کمبود یا شاید مشکلِ «نوارهای تد باندی» این است که افسارِ داستان را دست خودِ تد باندی گذاشته است. اگرچه بعد از تماشای این مستند شکی در شرارتِ این هیولا نخواهید داشت، ولی جنبهی انسانسازی مستند از تد باندی بر جنبهی واقعا عمیق شدن در ماهیتِ وحشتناکش میچربد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که از تماشای تجزیه شدنِ جنازههای قربانیانش لذت میبُرد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که بعضیوقتها سرِ قربانیانش را جدا میکرد تا بهطرز «فرماندار»گونهای از «مردگان متحرک»، آثار هنریاش را تحسین کند و وقتی از آنها خسته میشد، آنها را در طبیعت برای حیوانات رها میکرد. شدتِ تجزیهی بعضی از قربانیانش بهحدی بوده که کالبدشکافیها توانایی استخراج اطلاعات از آنها را نداشتهاند. اما پلیس از کالبدشکافی یکی از قربانیان میفهمد که او قبل از اینکه کشته شود، روزها زنده باقی مانده تا بارها مورد تعرض و کتککاری قرار بگیرد. تمرکزِ «نوارهای تد باندی» بیش از هر چیز دیگری، تمرکز روی آن بخشِ انسانی و کاریزماتیکِ سوژهاش است. ولی وقتی به کارهایش نگاه میکنی، هیچ چیز کاریزماتیک و انسانیای دیده نمیشود. انسانسازی جنایتکاران و قاتلها از خصوصیاتِ داستانگویی دراماتیک است، اما تفاوتِ بزرگی بین انسانسازی تا جایی که یک هیولا بدل به یک سلبریتی جذاب شود و انسانسازی به اندازهای که کماکان از دیدنِ قاتل، حالت تهوع بهتان دست بدهد وجود دارد. ما در حالی از یک مستند انتظار داریم که دست به روزنامهنگاری زردِ شبکههای تلویزیونی برای جذب بیننده نزند که «نوارهای تد باندی» تا حدودی به این سمت متمایل شده است؛ «نوارهای تد باندی» انگار هِی میخواهد بگویید که «آره میدونیم این یارو آدمکشه، ولی نگاه کن چقدر باحال میخنده و چقدر باحال از خودش تعریف میکنه». برای نمونه میتوان به مستند «نابغهی شرور» و «ترور جیانی ورساچه» اشاره کنم که هر دو حول و حوشِ قاتلهایی میچرخند که به زبانبازیها و فریبکاریها و سوءاستفادههای هوشمندانهشان معروف هستند؛ چه مارجری دیل آرمسترانگ که یک چیزی در مایههای جیگساوِ دنیای واقعی است و چه اندرو کونانان که همان «عضو باحال» جمعهای دوستانه به نظر میرسد.
اما نهتنها «نابغهی شرور» دروغِ نابغههای شرورِ هیجانانگیز و جذابی مثل والتر وایتها و هانیبال لکترها را درهم میشکند و نابغهی شروری تحویلمان میدهد که اصلا قابلتحسین کردن نیست، «ترور جیانی ورساچه» هم در عین به تصویر کشیدنِ جنبهی انسانی اندرو کونانان، در عین به تصویر کشیدن نحوهی تبدیل شدن یک بچهی معصوم به یک قاتلِ خونسرد، یکی از حالبههمزنترین قاتلهای فرهنگ عامهی اخیر را تحویلمان میدهد که لحظه لحظهی حضورش جلوی دوربین مساوی است با جنگیدن با میلِ قویتان برای بالا آوردن؛ یکی از دلایلش این است که «ترور جیانی ورساچه» به همان اندازه که دربارهی قاتل است، دربارهی مقتولها و خانوادههایشان هم است؛ «ترور جیانی ورساچه» ازطریقِ انسانسازی قربانیانِ اندرو کونانان و تبدیل کردن آنها به چیزی فراتر از یک سری اسم و فراموش نکردن آنها بعد از مرگشان موفق میشود هرچه بیشتر آسیبِ قتلهای کونانان را به تصویر بکشد. کاری که تد باندی با قربانیانش انجام میدهد یک چیزی در مایههای فیلم «برگشتناپذیر»، ساختهی گاسپار نوئه است؛ اگر «نوارهای تد باندی» واقعا میخواست به واقعیت نزدیک باشد، باید سراغِ چنان حال و هوای منزجرکنندهای میرفت. اگرچه یکی از جذابیتهای «نوارهای تد باندی» توانایی شنیدنِ نوارهای تد باندی در قالبی کاملتر است، اما شاید سازنده میتوانست بهجای دادن تمام میکروفون به دست تد باندی، با اختصاص دادن بخش دیگری از سریالش به داستانِ قربانیانش، نهتنها تصویر متعادلتری از سوژهاش ارائه بدهد، بلکه هرچه بهتر شیطانی در فراسوی صدای آرام و کاریزماتیکِ آن نوارها قرار دارد را هم به تصویر بکشد. اگرچه این جاهای خالی باعث شده تا «نوارهای تد باندی» به سریالِ قابلتماشاتری در مقایسه با «ترور جیانی ورساچه» تبدیل شود، اما باز آن جاهای خالی کماکان خالی باقی ماندهاند. این حرفها اما به این معنی نیست که «نوارهای تد باندی» چیزی برای عرضه ندارد؛ سریال مخصوصا برای کسانی که با این پرونده آشنایی ندارند حسابی سرگرمکننده است؛ اتفاقات پروندهی تد باندی پُر از لحظات عجیب و غریبی است که باور کردنشان آسان نیست؛ از دست و پاچلفتیبازیهای پلیس درکنار هم گذاشتنِ سرنخها برای هرچه زودتر دستگیر کردنِ باندی تا موفقیتِ باندی در دو بار فرار کردن از ساختمان دادگاه و زندان؛ از خواستگاری کردن باندی از زنی به اسم کارول آن بوون در جریان دادگاه که به موافقت کارول و بچهدار شدن آنها قبل از اعدامِ باندی منجر میشود تا لحظهی مورمورکنندهای که که یکی از بازماندگانِ حملاتِ او در دادگاه در جواب به سؤال قاضی که آیا مهاجمش را در دادگاه میبیند، دستش را به سمتِ باندی که در جایگاه وکیل مدافعِ خودش ایستاده است میگیرد. «نوارهای تد باندی» آن پروندهی کامل و ایدهآلی که میتوانستیم برای تد باندی داشته باشیم نیست، اما برای جرقه زدنِ کنجکاویتان بد نیست.