مستند «فریبکار» (Imposter) محصول سال ۲۰۱۲، داستان جوانی است که خودش را به جای بچهی گمشدهی یک خانواده جا میزند و این به یکی از شوکهکنندهترین مستندهای جنایی/روانکاوانهی سینما ختم میشود. همراه میدونی باشید.
مستند «فریبکار» از لحاظ فرمی یکی از متفاوتترین، از لحاظ اجرای ایدهآلِ مضمونش یکی از هنرمندانهترین و از لحاظ کاری که با مخاطب میکند، یکی از شوککنندهترین فیلمهای قرن بیست و یکم است. این درحالی است که با یک مستند تقریبا ناشناخته طرفیم که خیلیها ممکن است آن را ندیده باشند. بنابراین وقتی این فیلم را این اواخر کشف کردم، خودم را موظف کردم تا آن را به بقیه هم معرفی کنم و چند کلمهای دربارهی پیچیدگی مدهوشکنندهی این فیلم صحبت کنم. مسئله این است که «فریبکار» که دربارهی مردی فرانسوی است که خودش را به جای پسر گمشدهی خانوادهای امریکایی جا میزند، ممکن است در نگاه اول فقط یک «مستند» معمولی به نظر برسد. مستندی که فقط برای این آنقدر مشهور و محبوب شده که خب، کارگردانش بهطور اتفاقی با یک سوژهی خیلی نان و آبدار برخورد کرده و آن را به تصویر کشیده و تمام.
اما اصلا اینطور نیست. بله، بارت لیتون به عنوان کارگردانِ فیلم با یک سوژهی دستاول برخورد کرده و آن را به تصویر کشیده، اما چیزی که باعث شده این روزها «فریبکار» در کلاسهای کارگردانی سینما مورد بحث قرار بگیرد و از یک مستند جالب فراتر برود و قدم به محدودهی معرکهبودن بگذارد و یکراست تا ایستگاه آخرِ بحثبرانگیزی برود، این است که بارت لیتون در «به تصویر کشیدن» سوژهاش قوانین ژانر را با هوشمندی دستکاری کرده است. منظورم از «هوشمندی» این است که لیتون متوجه شده که برای بیرون کشیدن تمام عصارهی دراماتیک و معنایی سوژهاش باید چارچوب کلی یک فیلم مستند را بشکند. به خاطر همین است که این روزها وقتی به فهرست بهترین درامهای روانکاوانه سر بزنید، مطمئنا اسم «فریبکار» را نیز خواهید دید. فیلم خیلی آدم را چه از لحاظ تغییرات فرمی و چه از لحاظ مضمونش یاد مستند «کلوز آپ» عباس کیارستمی میاندازد. آنجا هم اگرچه به هوای تماشای یک مستند سراغ فیلم میرویم، اما به مرور با ترکیبی از فیلمهای واقعی و بازیشده روبهرو میشویم که از جایی به بعد نمیتوانیم خط جداکنندهی آنها را پیدا کنیم. در «فریبکار» هم لیتون به شکلی داستانش را کارگردانی کرده که در پردهی نهایی فیلم طوری مچ تماشاگر را میگیرد و چنان مضمون قصهاش را روی خودِ تماشاگر اجرا میکند که هیچوقت لحظهی رودست خوردن از فیلم را فراموش نخواهید کرد و تا مدتها به خاطر واکنشتان عذاب وجدان خواهید گرفت. عذاب وجدان برای چه؟ توضیح میدهم!
فیلم داستان غیرعادی خانوادهی بارکلی است. خانوادهای ساکن سن آنتونیو که کوچکترین عضو خانوادهشان که نیکولاس نام دارد در سال ۱۹۹۴ ناپدید میشود. سه سال بعد، یک جوانِ فرانسوی ۲۳ ساله به اسم فردریک بوردین در اسپانیا به پلیس میگوید که او همان نیکولاس بارکلی است و توسط قاچاقچیان انسان ربوده شده بوده و بعد از سه سال موفق شده از دستشان فرار کند. خب، از همان اول مشخص است که این جوان نیکولاس نیست. ماجرا از جایی جالب میشود که بوردین با تمام ترسی که در رابطه با روبهرو شدن با خانوادهی واقعی نیکولاس دارد، توسط آنها قبول میشود. همه طوری با او رفتار میکنند که انگار او همان فرزند و برادر و دوستِ گمشدهشان است. در حالی که خانواده بوردین را به عنوان پسر واقعیشان باور کردهاند، دو نفر در این پروسه به ماجرا بدگمان میشوند: اولی نیروهای امنیتی هستند که بعد از مدتی از نیکولاس نبودنِ بوردین اطلاع میکنند و دومی خودِ بوردین است: چرا این خانواده برخلاف تمام مدارکی که علیه نیکولاس نبودنِ او وجود دارد، اصرار به نگه داشتن او دارند. آیا میتوان از میان این هرجومرج «حقیقت» را بیرون کشید؟
نکتهی اصلی جذابیت فیلم و چیزی که آن را به مستند جنایی منحصربهفردی تبدیل میکند، این است که لیتون در نحوه و ترتیب روایت داستان دست برده است. شاید دلیل بیاورید که مستند جماعت باید اطلاعات را بدون گول زدن و منحرف کردن مخاطب روایت کند. بله، این شاید در زمینهی دیگری و دربارهی فیلم دیگری درست بود، اما تصمیم کارگردان در ساختاربندی ماجرا به شکل یک فیلم سینمایی، باعث شده تا فیلم پیامش را به بهترین شکل ممکن منتقل کند. مثلا سکانسهای آغازین فیلم از زاویهی دید خانوادهی بارکلی روایت میشود. این باعث میشود تا ما به سرعت آنها را به عنوان قربانیان ناپدیدشدنِ نیکولاس و کسانی که توسط فردریک برودین فریب خوردهاند بشناسیم. اما به مرور زمان و به محض اینکه لیتون به دلایل و انگیزههای برودین برای جا زدن خودش به جای نیکولاس میپردازد، برودین از یک دغلبازِ دروغگو به عنوان جوانی پردازش میشود که فقط میخواهد از این دربهدری در بیاید و خانوادهای داشته باشد. اما کمکم ورق برمیگردد و کسانی که در ابتدا به عنوان قربانی معرفی شدهاند، چهرهی پیچیدهتری به خودشان میگیرند. جزییات گذرایی که این وسط به آنها اشاره میشود (مثل عدم توجهی بزرگترین پسر خانواده بارکلی از دیدن نیکولاسِ جدید) و علاقهی بارکلیها به نگه داشتن یک غریبه به جای فرزند گمشدهشان در خانه، این حس را ایجاد میکند که شاید کاسهای زیر نیمکاسه باشد.
خلاصه اینکه در نیمهی دوم فیلم، داستان با چنان پیچش شوکهکنندهای مواجه میشود که نمونهاش را شاید فقط در فیلمهای جنایی نوآر دیده باشید. ناگهان نه تنها برودین به پروتاگونیست قصه تبدیل میشود، بلکه فیلم یکعالمه سند و مدرک تاملبرانگیز رو میکند که به حقیقت ترسناکی دربارهی دست داشتن خانوادهی بارکلی در ناپدید شدن نیکولاس اشاره میکنند. مسئله این است که هرگز اتهاماتی که به بارکلیها وارد است، ثابت نمیشود، اما فیلم طوری زمین بازی را بههم میریزد و انتظارات ابتدایی ما را خراب میکند که در پایان طرز فکر و نگاه ما به کسانی که در شروع فیلم به عنوان قربانی معرفی شده بودند تغییر میکند و به این ترتیب، کارگردان با مهارت تحسینبرانگیزی ما را بر سر دو راهی اعصابخردکنی قرار میدهد که فکرش را هم نمیکردیم. چه کسی راست میگوید؟ خانوادهای که با از دست دادن یکی از اعضایشان فاجعهی غیرقابلتصوری را تجربه کردهاند یا یک فرانسوی ۲۰ و اندی ساله که سابقهی بلند و بالایی در دروغگویی و حیلهگری دارد.
لیتون به این شکل معنای واقعی «حقیقت» را جلوی روی ما تشریح میکند و ما را با این حقیقتِ شوکهکننده مواجه میکند که «حقیقت» توهمی بیش نیست. مسئله این است که ما میدانیم در مواجه با فردریک برودین با یک دروغگو طرف هستیم، اما وقتی او آن جملهی معروف را به زبان میآورد که من اینجا آن را لو نمیدهم، امکان ندارد از شدت غافلگیری از جا نپرید و فریاد نزنید و هزارجور فکر و قضاوت ناجور دربارهی خانوادهی بارکلی به ذهنتان خطور نکند. این همان لحظهای است که آغازگر عذاب وجدانتان خواهد بود. اگرچه چیزی ثابت نمیشود، اما کارگردان خیلی راحت مچ تماشاگرانش را میگیرد. اینکه همهی ما مثل خانوادهی بارکلی چقدر راحت میتوانیم گول بخوریم و چقدر راحت آب زلال حقیقت میتواند به شکلی گلآلود شود که هیچوقت نتوانیم «حقیقت» را پیدا کنیم. بعد از این مهم نیست ادعای برودین چقدر مزخرف باشد، مهم این است که بهطرز ناخواستهای نگاه دلسوزانهی ابتدایی ما به خانوادهی بارکلی به نگاه خیرهای که با کمی شک و تردید همراه شده تغییر میکند و در لحظات پایانی فیلم طوری برای بیرون آمدن یک جنازه از گودال حیاط آن خانه لحظهشماری میکنیم که انگار نه انگار که یک ساعت پیش دلمان از شنیدن قصهی این خانواده لرزیده بود. فقط یک فریبکار حرفهای مثل بارت لیتون میتواند اینقدر بیرحمانه یکی از حقایق طبیعت بشر را طوری جلویمان رو کند که برخلاف پروندهی مبهم نیکولاس بارکلی به حدی روشن است که نمیتوانیم وجود آن را در خودمان رد کنیم.