همراه بررسی اپیزود چهارم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
مهمترین ویژگی اپیزود چهارم «وستورلد» این است که رسما هویت واقعی این سریال را فاش میکند. این همان اپیزودی است که بهمان نشان میدهد این سریال دقیقا چه چیزی است، چه خصوصیات مثبتی دارد و چه خطراتی آن را تهدید میکند. اگرچه قبل از این با توجه به حدس و گمانهای زیاد من در این مطالب و به خاطر سوال و جوابهای بسیار شما در بخش نظرات، هویت واقعی سریال قابلحدس بود، اما اپیزود چهارم «وستورلد» مهر تایید را میزند: ما با یک سریال رازآلود سروکار داریم. میدانم این افشا برای خیلی از ما غافلگیرکننده نیست، اما حداقل تکلیفمان را به خوبی در رابطه با انتظاری که باید از آن داشته باشیم روشن میکند. تمامش هم به خاطر این است که در مقایسه با سه اپیزود گذشته، این منسجمترین داستان رازآلودی است که سریال موفق به ارائهی آن شده است.
در اپیزودهای دوم و سوم با روایت کم و بیش پراکندهای طرف بودیم که نمیشد دقیقا گفت «وستورلد» چگونه سریالی است، اما بزرگترین چیزی که دربارهی اپیزود این هفته دوست دارم این است که همهی قصههایش به دور یک نقطهی مرکزی میچرخند: راز. اما «رازآلود» اصلا یعنی چه؟ سریالهای رازآلود، سریالهایی هستند که تمرکز اصلیشان بر روی ایجاد سوالات بزرگ و کوچک است. اگرچه هر از گاهی برخی سوالات جواب داده میشوند، اما همیشه یک علامت سوال بزرگ در افق دیده میشود و سریال همیشه بهمان قول میدهد که یک روزی جواب بزرگ آن را خواهیم فهمید. اینها از آن سریالهایی هستند که اسطورهشناسی و تاریخ گذشتگان ستون فقرات داستان را تشکیل میدهند. به عبارت دیگر، تاریخ سریال با کاراکترهای حال حاضر ساخته نمیشود، بلکه آنها عناصری از تاریخی بزرگتر هستند که مدتها قبل از آنها آغاز شده بوده. تاریخی که شاخ و برگهای زیادی دارد و به مرور فاش میشود و بزرگترین جاذبهی سریال هم فاش کردن ذره ذرهی تاریخ پشت صحنهی اتفاقات حال حاضر است.
این نوع داستانگویی اگر به خوبی صورت بگیرد حسابی کار میکند و سریال را به بمب جنجالبرانگیز روز تبدیل میکند و پای آن را به گفتگوهای روزانهی مردم باز میکند و اگر اشتباه انجام شود به همان اندازه تماشاگران را عصبانی میکند. نمونهی بارزش «لاست» است که هم به خاطر نوع داستانگویی پررمز و رازش مشهور شد و هم به همین دلیل در فصل پایانیاش خشم طرفدارانش را برانگیخت (هرچند بهشخصه فکر میکنم پایانبندی «لاست» آنطور که مخالفان میگویند، بد نبود). اگرچه در ابتدا همه «وستورلد» را با عظمت و خطهای داستانی پرتعداد «بازی تاج و تخت» مقایسه میکردند، اما بعد از این اپیزود است که میتوان گفت «وستورلد» بیشتر از تکرار «بازی تاج و تخت» در دنیایی علمی-تخیلی/وسترن، تکرار «لاست» است. در آغاز همهچیز با تمام پیچیدهبودنش، سرراست به نظر میرسید. با اینکه بعد از اپیزود اول چندتا سوال داشتیم، اما نمیشد پارک وستورلد را از لحاظ عمق معماهایش با جزیرهی اسرارآمیز «لاست» مقایسه کرد. ما میدانستیم چه کسی اندرویدها را طراحی و ساخته است. چه کسانی تمام اینها را شروع کردهاند. میدانستیم میزبانان کموبیش چه چیزی هستند و انسانها چه کسانی هستند. البته که میزبانان در حال گم شدن در افکارشان بودند و یک مرد سیاهپوش هم پوست سر اندرویدها را جدا میکرد، اما هنوز کنترل اطلاعات را در دست داشتیم.
بنابراین وقتی تئوریپردازیهای طرفداران آغاز شد و من هم دربارهی برخی از آنها در این مطالب حرف زدم، برخی خرده گرفتند که چرا الکی سعی میکنم سریالی معمولی را بزرگتر از چیزی که هست نشان بدهم. نمیخواهم اشتباهشان را توی صورتشان بزنم. هرکسی میتوانست بعد از سه اپیزود اول سریال فکر کند که تلاش طرفداران برای تئوریپردازی فقط وسیلهای برای متقاعد کردن خودشان به این است که «وستورلد» سریال پیچیدهای است. اما اپیزود چهارم سریال رسما این نوع داستانگویی را در آغوش میکشد و حالا اینکه این موضوع به موفقیت یا به ضرر محصول نهایی تمام میشود، معلوم نیست. تنها چیزی که میدانیم این است که «وستورلد» با هدف مبهم بودن و اضافه کردن هفتگی هیزم به آتش بحث و گفتگوهای طرفداران ساخته شده است و باید آن را از این نظر مورد بررسی قرار داد.
مثلا در این اپیزود نویسندگان تقریبا تمام خطهای داستانی را با زمینهچینی اتفاقی بزرگ در آینده روایت میکنند. همانطور که گفتم برای قضاوت نهایی دربارهی این نوع داستانگویی نحوهی پایانبندی خیلی اهمیت دارد. آیا همهی این تکههای پازل پراکنده به انفجاری سوزان و لذتبخش منجر میشود و موفق میشود در حد انتظارات بالای طرفداران ظاهر شود یا نه؟ اپیزود چهارم «وستورلد» اگرچه از لحاظ گیجکنندگی روی دست قسمتهای قبلی بلند میشود، اما این کار را خیلی بهتر از دو قسمت قبلی انجام میدهد. بهطوری که اگر بخواهم این چهار اپیزود را ردهبندی کنم، آن را بعد از افتتاحیه در رتبهی دوم قرار میدهم. این از آن اپیزودهای است که آدم را یاد برخی از قسمتهای فصل دوم «مستر روبات» میاندازد. با اینکه دقیقا نمیدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است، اما مهندسی پیچیدگی و طرح سوالات و مرتبط کردن کاراکترها آنقدر باظرافت انجام میشود که تماشاگر از فرو رفتن در این کابوسِ پرهرجومرج لذت میبرد.
رمز موفقیت هم این است که همهی خطهای داستانی از فرمول و حسوحال یکسانی پیروی میکنند و معمایی کنجکاویبرانگیز در مرکز تمامیشان وجود دارد. این باعث میشود که با وجود جدا بودن کاراکترها، همهچیز احساس یک تجربهی مرتبط و کامل را داشته باشد. ما طی صحنهی ترسناکی اطلاعات واضحتری از نقشههای فورد به دست میآوریم. دولوریس بیشتر از گذشته در سفرش به سوی خودآگاهی کامل جلو میرود و از همه مهمتر مرد سیاهپوش هم در جریان جستجوی «هزارتو» کمی از جزییات هدفش فاش میکند. چیزی که قضیه را پیچیده میکند اما خطی است که این شخصیتها را به هم متصل میکند. «هزارتو» در خاطرات دولوریس نمایان میشود و او را در حال صحبت با دختر کوچولوی اپیزود دوم که تصویر هزارتویی را بر روی زمین نقاشی کرده میبینیم. یا مثلا میو در حالی حراجانِ ناشناسش را به یاد میآورد که ما با عروسکی شبیه آنها در دست بچههای سرخپوست روبهور میشویم. اگرچه هنوز با تصویر غیرشفافی طرفیم، اما همین که چیزی این خطهای داستانی جدا را به یکدیگر متصل میکند، نشان میدهد که همهچیز در حال نزدیکشدن به یکدیگر است. این در حالی است که خودِ مرد سیاهپوش فاش میکند که «هزارتو» آخرین رازِ پارک است و یافتن آن است که این پارک را از یک «بازی» به چیزی واقعی با خطراتِ واقعی تبدیل میکند. بنابراین، همین که یافتن «هزارتو» نظم یکنواخت و بیخطر پارک را بهم میریزد، ماجرا را جالبتر میکند.
در همین میان دوباره با اِد هریس و تماشای او هنگام انجام یک سری کارهای کلیشهای وسترنی همراه میشویم که راستش را بخواهید هنوز لذتش را از دست نداده است. تنها چیزی که مرد سیاهپوش را از حالت معمولش خارج میکند، زمانی است که معلوم میشود دو نفر از اعضای گروه «زنی با خالکوبی مار»، مهمان هستند. آنها به او نزدیک میشوند و یکی از آنها از او به خاطر سازمان خیریهاش که خواهرش را نجات داده است تشکر میکند. اما مرد سیاهپوش بلافاصله با اعتنا نکردن به آنها، خفهشان میکند. خب، این مهمترین سرنخی است که برای اثبات اینکه مرد سیاهپوش آدم خوبی است داریم. قبل از این سوال این بود که این مرد چقدر بد است و خرج سفر هرسالهاش به پارک را از کجا میآورد، اما از قرار معلوم او در دنیای واقعی سازمان خیریهای-چیزی دارد که او را در جبههی آدم خوبها قرار میدهد. نکتهی بعدی این است که اگرچه سوالات زیادی پیرامون مرد سیاهپوش وجود دارد، اما حقیقتش با وجود نامشخص بودن ماهیتِ مقصد نهایی، خط داستانی او سرراستترین خط داستانی سریال است که با توجه به گمشدگی بقیهی کاراکترها، احساس خوبی دارد که حداقل هدف یکی از کاراکترها مشخص است.
دولوریس یکی از این گمشدگان است که اگرچه دارد یک چیزهایی متوجه میشود، اما هنوز خیلی با درک مفهوم خودآگاهی و تبدیل شدن به شخصیت واقعیاش فاصله دارد. این هفته برنارد در جریان یکی از گفتگوهایشان به او میگوید که باید «هزارتو» را پیدا کند. بعد از این گفتکو، او در وسط صحرا در کنار ویلیام بیدار میشود و ما میمانیم و این سوال که این گفتگو یک خاطره بود یا یک رویا. نهایتا او همراه با ویلیام و لوگان به ماموریت جایزهبگیری آنها میپیوندد. با توجه به پایانبندی طوفانی اپیزود قبل، دیدن اینکه دولوریس باز دوباره به حالت سردرگمیاش بازگشته، ناراحتکننده است، اما غیرقابلدرک نیست. بالاخره همانطور که هفتهی پیش هم گفتم، او شاید از زاویهی دید ما به خودآگاهی رسیده باشد، اما خودش هنوز چیزی در این باره نمیداند و کماکان باید برای به دست گرفتن کامل افسارِ سرنوشتش تلاش کند.
این وسط، در حالی که حضور ویلیام باعث میشود تا نگهبانان پارک نتوانند دولوریس را به چرخهی داستانیاش برگردانند، دولوریس هم کاری میکند تا ویلیام چیزی برای جنگیدن داشته باشد و به آدم بیرحم و مروتی مثل دوستش تبدیل نشود. نکتهی بعدی این خط داستانی جایی است که نگهبان پارک برای بردن دولوریس از راه میرسد و او مقاومت میکند. چهرهی دولوریس ناگهان طوری از دختر زیبا و معصوم دامدار به قاتلی ترسناک تبدیل شد که گفتم میخواهد دست نگهبان را از بازو جدا کند و به خوردش بدهد! خلاصه این صحنه دو چیز را ثابت میکند: نگهبانان پارک از این به بعد نمیتوانند او را با دروغ برای برگشتن گول بزنند و کافی است موی دماغِ این دختر شوید تا بهطرز «اکس ماکینا«واری غافلگیرتان کند. همچنین این صحنه بهعلاوهی جایی که لوگان روی دولوریس اسلحه میکشد، تنها لحظات این اپیزود هستند که عنصر خطر را به سریال وارد میکنند.
یکی از نکاتی که تاکنون دربارهی «وستورلد» فهمیدهایم این است که فعلا عنصر خطر و مرگ مسئلهی جدیای در این دنیا نیست. مثلا در این صحنه اگر دولوریس گلوله بخورد، به تعمیرگاه میرود و دوباره به خط داستانیاش برمیگردد و بدترین اتفاقی که ممکن است بیافتد گلاویز شدن ویلیام و لوگان خواهد بود. پس، روی کاغذ این اسلحهکشی چندان تهدیدبرانگیز نیست، اما در آن واحد ما نمیخواهیم دولوریس با حالت هوشیاریاش به زیر دست تعمیرکاران برگردد و دوباره از مسیرش برای یافتن حقیقت دور شود. بنابراین این صحنه چندان بیخاصیت هم نیست. این در حالی است که تلاش لوگان برای نابودی هر چیزی که سر راهش قرار میگیرد و ایستادگی ویلیام در مقابل طرز فکر او، معمای اخلاقی سریال را باز دوباره به مرکز گفتگو هُل میدهد: ویلیام چگونه میتواند بدون اینکه احمق و دیوانه به نظر برسد، از زندگی دولوریس و امثال او دفاع کند؟ آیا او دارد همهچیز را جدیتر از چیزی که هست میگیرد و این ما هستیم که داریم الکی از اخلاقمداری او دفاع میکنیم یا حق با اوست؟ این سوالی است که مطمئنا سریال باز دوباره به آن بازخواهد گشت.
بعد به دیدار ترسا با فورد میرسیم. او سعی میکند خالق وستورلد را راضی به کنار گذاشتن برنامهی دگرگونکنندهای که برای پارک کشیده کند، اما فورد به خط داستانیاش پایبند است. خط داستانیای که بهشخصه قبل از این فکر میکردم به یک روایت معمولی خلاصه شود، اما ظاهرا آنقدر بزرگ و پیچیده است که پای ماشینهای غولپیکر حفر زمین به ماجرا باز شده است. اپیزود به اپیزود بیشتر از قبل متوجه چهرهی واقعی فورد میشویم. اول با خالق و مخترع خستهای که عاشق روباتهایش است طرف بودیم. بعد با مرد سرزنده و برنامهداری روبهرو شدیم. سپس، او فاش کرد که هیچ اهمیتی به مخلوقاتش نمیدهد و این او را در موقعیت تاریکتری قرار دارد و حالا جلوهی ترسناکی از او در جریان شاخوشانهکشیاش برای ترسا فاش میشود. ظاهرا زندگی کردن برای سالها در میان روباتهایی که به فرمان او هستند و در دنیایی که از پایه توسط او ساخته شده و بالا آمده، کاری کرده تا فورد واقعا به خدابودنِ خودش باور داشته باشد.
حالا این را بگذارید کنار چیزی که دربارهی فعالیتهای دنیای واقعی مرد سیاهپوش در این اپیزود به دست میآوریم. اگر مرد سیاهپوش برخلاف ظاهرش آدم خوب داستان از آب در بیاید و فورد جای او را به عنوان بدمن اصلی بگیرد، شوکه نمیشوم. چیزی که رسما ۱۸۰ درجه با چهار هفتهی گذشته فرق میکند. این صحنه جدا از اینکه نشان میدهد دقیقا چرا سازندگان آنتونی هاپکینز را برای این نقش انتخاب کردهاند (بازیگری که استاد گره کردن دستانش در هم، خیره شدن در چشمانتان و زدن لبخندی شرورانه است)، مقدمات درگیری احتمالی فورد با هیئت مدیرهی کمپانی دلوس را هم آماده میکند. احتمال اینکه فورد بعدا با ساختن ارتشی از اندرویدها در مقابل هیئت مدیرهی پارک ایستادگی کند دور از انتظار نیست. وگرنه قدرت دارت ویدرگونهی فورد برای کنترل تمام حرکات اندرویدها و آن همه روبات بیخاصیتی که در سردخانه ایستادهاند، فقط برای خوشگلی که نیست. و اگر ارتش روباتهایش به خودآگاهی برسند و از اجرای فرمانهای او دست بکشند، چه پایان شاعرانهای رقم خواهد خورد. این همان انتظارات بزرگی است که در رابطه با سریالهای رازآلود ایجاد میشود و امیدوارم سریال توانایی مدیریت آنها را داشته باشد.
راستی در این اپیزود سرنخهای تازهای دربارهی احتمال میزبان بودنِ برنارد نیز داده میشود. در سکانس افتتاحیه، دولوریس به برنارد میگوید که او نمیخواهد مرگ والدینش را فراموش کند. چون این تنها چیزی است که از آنها برای او باقی مانده است. این جمله از لحاظ مفهومی همان چیزی است که برنارد در اپیزود سوم به همسر سابقهاش میگوید. سرنخ بعدی در جریان گفتگوی فورد و ترسا میآید. جایی که که فورد به ترسا میگوید: «امیدوارم حواسات به برنارد باشه. اون طبیعت حساسی داره». فورد اسم «برنارد» را کمی طعنهآمیزانه و با خنده به زبان میآورد. انگار همزمان میخواهد هم ظاهر ماجرا را حفظ کند و هم عدم باورش به طبیعت حساسِ اندرویدها را نشان دهد. آیا باید اینها را هم به سرنخهای قبلیمان در رابطه با میزبانبودنِ برنارد اضافه کنیم؟
اما شاید خط داستانی میو را بیشتر از همه دوست داشتم. چون خوشبختانه برخلاف انتظارم بیشتر از بقیهی قصهها چیز بهدردبخوری برای عرضه داشت. در ابتدا به نظر میرسد باید باز دوباره میو را در جریان به یاد آوردن یک سری خاطرهی عجیب و غریب دنبال کنیم و تمام. اما وقتی او به یاد میآورد که از ناحیهی شکم گلوله خورده بوده است، تصمیم میگیرد تا ته و توی آن را در بیاورد و از حقیقت پشت رویاهایش اطلاع پیدا کند. خب، ماجرا از جایی جالب میشود که میو با عروسکی شبیه به جراحانِ ناشناسی که به یاد میآورد روبهرو میشود. از قرار معلوم سرخپوستها تکنسینهای پارک را به عنوان نگهبانان بین زندگی و مرگ میبینند و بقیهی میزبانان پارک هم آنها را به عنوان بخشی از فرهنگِ سرخپوستها میشناسند. حالا سوال این است که آیا همه بدون اینکه خودشان بدانند دارند این تکنسینها را به عنوان بخشی از فرهنگ بعد از مرگِ سرخپوستها به یاد میآورند یا تمام اینها بخشی از برنامهریزی خط داستانی فورد است که معنی این تصاویر و عروسکها را در ذهن آنها کاشته است؟ این موضوع با تلاش احتمالی فورد برای معرفی دین به عنوان خط داستانیاش و معرفی خودش به عنوان خدای اندرویدها همخوانی دارد. در پایان میو با کمک هکتور تکهای از گلولهای که خورده بود را از شکمش در میآورد. این پیشرفت چندان بزرگی نیست، اما حداقل میو از این به بعد میداند چیزهایی که به یاد میآورد رویا نیستند و باید هر چیزی که به خاطر میآورد را جدی بگیرد. مثل زندگی قبلیاش با دخترش!
همچنین در جریان خط داستانی مرد سیاهپوش تایید میشود که شخصیت آرنولد واقعی است. مسئله این است که بعد از اپیزود قبل، عدهای از طرفداران نظریه میدادند که داستان دیوانگی آرنولد توسط فورد ساخته شده تا برنارد را بترساند یا اینکه آرنولد فقط یکی از دوستانِ فورد بوده که با هم عکس انداختهاند، اما در این اپیزود مرد سیاهپوش فاش میکند که آرنولد این دنیا را طوری خلق کرده بود که کسی نمیتوانست در آن بمیرد، اما خودش قانون خودش را شکست و مُرد و یک داستان برای گفتن باقی گذاشت. بهشخصه فکر میکنم چیزی که به مرگ آرنولد ختم شده خودآگاهی یکی از میزبانان بوده است. چون تنها چیزی که در وستورلد میتواند به مرگِ بحثبرانگیزی ختم شود، هوشیاری روباتها از دنیای اطرافشان است. اما داستانی که او برای گفتن باقی گذاشت چه چیزی میتواند باشد؟ دستورالعمل تبدیل کردن بلافاصلهی روباتهای نادان به موجودات آگاه؟
مسئلهی بعدی که این روزها تئوری و بحث محوری تمام گفتگوهای پیرامون «وستورلد» است، به مسئلهی ویلیام و مرد سیاهپوش برمیگردد. این از آن تئوریهایی است که هم اطلاعات کافی برای مطرح کردن آن داریم و هم مثالهای نقضی برای مشکوک شدن به آن. از من بپرسید فکر میکنم داستان ویلیام و مرد سیاهپوش در دو خط زمانی جداگانه جریان دارد و در واقع ویلیام نسخهی جوانیهای مرد سیاهپوش است. اپیزود چهارم اما اپیزود رویایی مخالفان این تئوری است. چون چیزهای زیادی وجود دارد که عدم حقیقت داشتن این نظریه را تایید میکنند. مثلا ما میبینیم که داستان ویلیام با داستان خودآگاهی و فرار دولوریس همزمان است. ما میبینیم که کارمند پارک متوجهی خارج شدن دولوریس از چرخهاش میشود و سعی میکند تا او را به مزرعهاش برگرداند که ناموفق است. میزبانی که برای برگرداندن دولوریس مامور شده به دولوریس میگوید که باید به خاطر پدرش برگردد، اما او جواب میدهد که پدرش مرده است. تمام اینها ما را به سوی باور کردن یکی بودن خط زمانی ویلیام و مرد سیاهپوش هدایت میکنند. اما بهشخصه فکر میکنم نویسندگان بهطرز ماهرانهای دارند با ذهنمان بازی میکنند. با توجه به اینکه دولوریس مدام در میان خاطرات و افکارش سیر میکند (و نمونهی آن را هم در قالب گفتگوی او و برنارد دیدیم)، امکان دارد واقعیت و خاطرات او طوری در هم گره خورده باشند که جدا کردن آنها غیرممکن باشد. بله، تمام این نظریهپردازیها به این معنی است که «وستورلد» سریال شگفتانگیزی است که مدام تماشاگر را مجبور به فکر کردن، زیر سوال بردن همهچیز و پر کردن جاهای خالی میکند. فقط امیدوارم قبل از اینکه دیر شود، خودِ سریال هم شروع به پاسخ دادن سوالهایش کند.